كتاب چهارم:كسي ميآيد، كسي ديگر
بخش اول
ره پيماي قلهها هستم من،
در ميان ياران راه خود در توفان مينوردم،
در كوهستان يا كوير تشنه يا كه در جنگلها،
رهنوردي شاد و پُر اميدم
دارم اميد كه دهد سختي كوهستان بر روان و برجان
پاكي اين كوه و دشت وصحرا
…
ساعتها بود كه ازكوه بالا ميرفتند و هردو شاد بودند. مينو ترانهٌ رهپيماي قلهها را ميخواند و محسن كه براي اولين بار به كوه آمده بود، بدون شِكوه از سختي كوهستان، پُرتوان و شاد بالا ميآمد. گاه مينشستند، خستگي در ميكردند و بعد ادامه ميدادند. دختر از اينكه برادر را با كوهستان آشنا ميكرد، خوشحال بود. ولي قصد نداشت او را خيلي خسته و يا نسبت به كوه بيعلاقه كند. محسن هنوز كم سن و نوجوان بود. نو جوانتر از آنكه شور انقلابي را در آن شرايط اختناق بشناسد، بلكه ميبايست گام بهگام با آن آشنا بشود و سرانجام به انقلاب و انقلابيون عشق بورزد و به آنها بپيوندد. ولي كوه امروز تنها يك كوه تفريحي بود، با توقفهاي كوتاه بسيار و آب تني محسن درآب خنك رودخانه درگرماي بعد از ظهر تابستان. به او خوش گذشته بود و راضي بود و مينو براي امروز برنامهٌ بيشتري با او نداشت. بعدها خودكوه را درمعناهاي ديگرش نيز خواهد شناخت. درحين آب تني محسن آتش روشن كرد و چاي درست كرد وكُتلتي را كه مامان پخته بود،گرم كرد و او را صدا كرد.
بعد از ناهار برگشتند. در مسير برگشت ترانه ميخواندند و عجيب بود كه محسن ترانهٌ رهپيماي قلهها را يادگرفته بود وآن را آنچنان گرم و پرشور ميخواند كه در قلب و خاطر خواهر صداي گرم او براي هميشه به ياد ماند. صداييكه گرمي جرقههاي انقلابي درآن حس ميشد. عصر به خانه رسيدند وبراي جمعه بعد و تمام جمعهها قرار گذاشتند با هم كوه بروند.
چند هفته بعد دوباره برنامهٌ راهپيمايي طولاني پيش آمد. مينو و محسن ساعت يك نيمه شب از خانه خارج شدند وساعت را روي پنج صبح جلو برده و خاموش كردند كه مامان متوجه نشود. در ميدان فوزيه به رفيقشان ملحق شدند و به سمت فرحزاد حركت كردند. محسن صلاح را ميشناخت. با ابي او را زياد ديده بود. اما اولين بار بود كه متوجه ميشد او از بچههايي است كه خواهرش هر هفته با آنها كوه ميرود. از خواهرش هيچ سؤالي نكرد. آنقدركه خواهرش جدي بود. خيالش راحت بود. به تنها چيزي كه علاقمند بود كوهنوردي امروز بود. رفيق با او خشك و جدي نبود. از ابتدا با محبت و صميميت زياد با او برخورد كرد و بعد هم با او شروع به صحبت كرد. در تمام طول راه با او از هر دري صحبت ميكرد. دخترتعجب ميكرد چرا حرفهاي آن دو تمام نميشود. ساعت 30/2 صبح از كوهپايههاي فرحزاد شروع به حركت كردند و از كنار دهات و خانه هاي ييلاقي كه در مسير بود، ميگذشتند.
اين بار تركيب خوبي بودند، شبيه به يك تركيب خانوادگي. توجه دهاتيها را هم كه از چهار صبح بيدار و به دنبال رمه دركوه روان بودند، جلب نميكردند. ولي شب بدون مهتاب و آنچنان تاريك بود كه تا سپيده حتي سپيدي جاده هم به سختي ديده ميشد. دختر تعجب ميكرد، چطور رفيقش در اين تاريكي راه را اشتباه نميكند. محال بود در اين تاريكي خودش بتواند چيزي را به درستي تشخيص دهد. كنجكاوانه پرسيد:
– تو ازكجا راه را بلدي كه اشتباه نميروي؟
– روز روشن چند بار اين راه را رفتهام.
– روز روشن راه رو يادگرفتي و شب تاريك هم گم نميكني؟
– نه!
– عجيبه. بايد خيلي باهوش باشي. تو كه اينقدر باهوش هستي، چرا درست را تمام نكردي؟
پسر با بيميلي جواب داد:
– علاقه نداشتم. از بچگي هم درخانوادهٌ ما، درس خواندن ارزش نبود. پدرم ميترسيد محيط دبيرستان دين و ايمان ما را خراب كند. به همين دليل هميشه ما را به كاركردن تشويق ميكرد تا درس خواندن. و من ياد گرفتم دركاركردن وشاگردي مغازهها زرنگ باشم. درتمام دورهٌ دبستان يك بار مشق ننوشتم وهميشه هم نمرهٌ ديكتهام بيست بود. براي همين كتك نميخوردم. به معلمم ميگفتم: « خانوم معلم ما عصرها كار ميكنيم. اون هم دلش برام ميسوخت.»
دختر با تعجب و دلسوزي پرسيد:
– راستي كار ميكردي؟ براي چي؟
– آره! راستي كار ميكردم. چون سيزده تا بچه بوديم و پدرم فقط يك تاكسي قراضه داشت.
– پولت را چكار ميكردي؟
– مامانم آن را از صاحبكارم ميگرفت. دست بچهكه پول نميدادند. مامانم آن را خرج لباس وكفش و دفتر و مداد ميكرد، يا به پدرم ميداد.
دختر كمي با ترديد پرسيد:
– خجالت نميكشيدي كه به خاطر فقر بايدكار كني؟ غرورت جريحه دار نميشد؟
– چرا! اما دلم براي مامانم ميسوخت. او به پولكار من احتياج داشت. من پسربزرگش بودم.
مينو ديگر ادامه نداد. در تاريكي همچنان تا سپيده راه رفتند. سپيده كه زد وهوا كه روشن شد،گوييكه عالم چشم بر زيباييگشوده بود. هوا، كوهستان، درختان و بيشهها و رودخانه وگلها و باغها همه آنچنان جسم و جان را ازعطر زندگي ميانباشتند كه انسان جز خوشحالي احساس ديگري نميشناخت.
نزديكيهاي طلوع آفتاب نماز خواندند و بعد آتش روشن كردند و دور آن نشستند و صبحانه خوردند. و بعد ازصبحانه وخاموش كردن آتش دوباره تند وچابك به راه افتادند. هرچه هوا روشنتر ميشد، نفرات بيشتري در راه ديده ميشدند. نزديكيهاي ظهر مسير از جمعيت انباشته بود، اما هرچه بيشتر ارتفاع ميگرفتي، جمعيت كندتر بالا ميآمد و كم وكمتر ميشد. هرسه به سرعت كوهها را در مينورديدند. نزديك ظهر به امامزاده داوود رسيدند. دختر داستان مامان و زيارت را براي رفيق تعريفكرد و هر سه خنديدند. مجدداً چون نميخواستندكسي از آشنايان آنها را ببينند، دور از امامزاده نماز خواندند و به سمت پايين درهها رهسپار شدند. آفتابِ گرم و سوزانِ ميانهٌ تيرماه ميتابيد. اما مسير برگشت از ميان درههاي تنگ و سايه سار درختان بلند وآبشارهاي متوالي، خنك و دلچسب بود. هرسه خرم و شاد پايين ميآمدند. نزديكي و صميميت بين محسن و رفيقشان، به خندههاي بلند وشوخي آنها منجر شده بود و
مواف
بود وگفت:
– موافقم. من و توآب تني ميكنيم.
دختر مخالفتكرد وگفت:
– اگربه دليل گرماي هوا ميخواهيد آبتني كنيد. اين گرما براي من هم هست. من هم آب تني ميكنم.
رفيقشان به شوخي ميان كلام او دويد وگفت:
– ما خيلي دلمان ميخواهد اين حق براي تو هم باشه، اما تقصير ما نيست. ما اين آزادي را داريم، اما تو نداري. قوانين الهي است.
دختر كه اساساً از نابرابريها رنج ميبرد و ازآنها بيزار بود، بسيار جدي گفت:
– من زندگي خودم را فدا نكردهام تا دوباره قوانين و نظامي شكل بگيرد كه نابرابري زن ومرد درآن باشد.
دوباره رفيق به شوخي گفت:
– در نظام انقلابي آينده به تعداد استخر مردانه براي زنها هم استخر درست خواهد شد. ولي در طبيعت اين حق فقط براي مردهاستكه آب تني كنند. اگرهم لخت ديده شوند، بدون اشكال است. اما زنان حق ندارند درجايي كه احتمال ديده شدن دارند، آب تنيكنند.
دختر دوباره بسيار جديگفت:
– اگر پايههاي نظامي را عليه نابرابري ميخواهيم پي بريزيم، نبايد به قوانينگذشته تن بدهيم. اگر حق خنك شدن درگرما و لذت بردن سالم ازطبيعت براي مرد هست، براي زن هم هست. واگر براي زن نيست، براي مرد هم نبايد باشد. يا شما دو تا آبتني نميكنيد و مثل منگرما را تحمل ميكنيد، يا هرسه آب تني ميكنيم و از زيبايي و خنكي اين حوضچههاي زيرآبشار لذت ميبريم. من هم دلم ميخواهد آبتني كنم، چرا بايد به خاطرشما از اين حق محروم باشم؟
بحث و شوخي بين آنها بالا گرفته بود. همچنانكه به راه ادامه ميدادند، برايآب تني هم دنبال مناسبترين جا بودند. در يك منطقهٌ كاملاً خلوت و بسيار مناسب براي آبتني توقف كردند. زير آبشار حوضچهٌ بسيار بزرگي براي شنا پيدا كردند. هنوز بحث آب تني ميكردند. هر سه پوتينها را از پا درآوردند و پسرها پا را تا زانو درآب فرو بردند وكم كم شروع به آب پاشي كردند و بعد هم يكديگر را در آب هول دادند. صداي خنده و خوشحاليشان به هوا ميرفت. محسن به شوخي گفت:
– جايت خالي، نميداني چه صفايي داره!
دختر جواب داد:
– چرا جايم خالي، ميروم حوضچهٌ بالاي سرتان وآب تني ميكنم.
پسر داد زد:
– نه! لطفاً اين كار را نكن!
دختر جواب داد:
– حتماً اين كار را ميكنم كه هيچ حق خاصي براي مردها وجود نداشته باشد.
و به سمت بالا رفت و با خيال راحت خود را درآب انداخت. چه صفايي داشت! در تمام عمرش چنين لذتي ازآب وآفتاب نچشيده بود. پسرها زود به آب تني پايان دادند. رفيقش بالا رفت و سؤال كرد:
– با لباس درآب رفتي؟
– بله!
– چطوري ميخواهي با لباس خيس به راه ادامه بدهي؟
– مياندازيم روي تخته سنگ زيرآفتاب. سريع خشك ميشود.
– پس لطفاً زودتر لباسهايت را خشك كن، چون بايد راه بيفتيم.
دختر از آب بيرون آمد و پشت تخته سنگ لباسهايش را عوض كرد. لباس زاپاس هميشه همراه ميآورد. آنقدر از آب تني لذت برده بود كه به مشكل لباس خيس فكر نميكرد. لباسهايش را چلاند و روي تخت سنگ انداخت. محسن هم بالا آمد و بعد، ازآنجا كه وقت كمي داشتند، بچهها بلوز و شلوار او را در باد وآفتاب تكان دادند تا خشك شود. دختر به اين صحنه ميخنديد. ده دقيقه بيشتر طول نكشيد كه محسن لباسهاي خشك او را آورد. دختر آنها را دركيفشگذاشت و راه افتادند. رفيقش ساكت و در فكر بود. بعد از مدتي گفت:
– من فكر ميكنم آنچه امروز اتفاق افتاد، يك اشتباه بود و من به عنوان مسئول تيم اجازه نداشتم اين رفتار غير مسئولانه را انجام دهم. آب تني منكار غلطي بود كه به دنبال آن رفتار تو را به همراه آورد كه من تصور آن را نميكردم. ولي ميفهمم اشتباه و اشكال اصلي از رفتار من بوده كه نميدانم چطور بايد گزارش آن را به مسئولم بدهم؟
براي دختر هيچ ناراحت كننده نبود و از اينكه از گلوي مردها در روابط جديد مذهبي حق زن را بيرون كشيده بود، خوشحال بود و رنجي را كه رفيقش به دليل اعتقادات مذهبي يا گناه احساس ميكرد، اصلاً احساس نميكرد. اما براي رفيقش خيلي سنگين بود كه بايد در برابر اين اشتباه به تشكيلات پاسخگو باشد. او مسئوليت يك برنامهٌ جدي راهپيمايي با دو رفيقيكه بايد براي سختيهاي مبارزه ساخته بشوند را داشت و يك چنين تفريحي همسو با هدف و برنامه نبود. از سوي ديگر محدوديتهاي اعتقادات مذهبي براي او جدي بود. اعتقاداتي كه ازخانوادهٌ شديداً مذهبي به ارث برده بود. گناه! اين كه مردي حس كند زني در فاصلهٌ كمي از اوآب تني ميكند، خودشگناه است. گناه براي هر دو!
پسر مطمئن بود اگر يكي از دختران مذهبي خودشان همراه آنها بود، هرگز اين كار را نميكرد. اما مينو يك سمپات سياسي انقلابيون مذهبي بود و نه يك فرد معتقد به مذهب سنتي. پس انديشهٌ اينگونه “گناهي” نه برايش وجود داشت و نه از نظر فرهنگي و عادت آن را ميشناختكه برايشآزار دهنده باشد. براي او طبيعي بودكه از امكانات طبيعت براي كمكردن فشار و سختي جسمي استفاده كرد يا حتي لذت برد. اين لذت براي شخص خودش بود. همانطور كه براي آن دونفر ديگر كه مرد بودند. اما رفيقش اينقدر راحت فكر نميكرد. به هرحال به راه ادامه دادند و همچنان با صميميت خاصي كه مبارزين را به يكديگر نزديك ميكرد، يكدل و نزديك راهپيمايي را به پايان بردند. اما بسيار خسته بودند. براي محسن سنگين بود، اما از خستگي شِكوه نكرد وهمچنان از آب تني كه كرده بود خوشحال بود. به ده رسيدند و از پُل چوبي طولانياي كه برروي رودخانهٌ ده زده شده بود،گذشتند. بعد از پُل جاده بود وكمي بالاتر محل توقف مينيبوسهايي كه به سمت كرج ميرفتند. پس از آن راهپيمايي طولاني مينو و محسن با ديدن مينيبوس ابراز خوشحالي كردند و دويدند. ولي رفيقشان آرام و بدون واكنشي،گوييكه هنوز به راهپيمايي تمايل دارد تا رسيدن به جايي راحت و مطمئن چون ماشين،كندتر از آنها حركت ميكرد. مينو ميفهميدكه عمداً دارد جلوي واكنشهاي طبيعياش را براي رهايي از سختيها و رسيدن به راحتي ميگيرد، تا در درونش نيروهاي بيشتري را براي مبارزه با سختي به خدمت بگيرد. با خنده رو به رفيقش گفت:
– به نظر مي رسد هنوز به راهپيمايي علاقه داري ومينيبوس مزاحمت است.
– اگر به خاطر شما نبود، تا تهران پياده ميرفتم.
– ما ميتوانيمكولهات را بگيريم و تو پشت مينيبوس تا تهران بدوي.
صداي شليك خندهٌ محسن ومينو به هوا رفت. پسر كه مغرور و ستيزهجو به نظر ميرسيد، گفت:
– مسئوليت دارم شما را به شهر برگردانم، وگرنه برنامهٌ من سه روز راهپيمايي است ونه 16 ساعت!
– اُهو! ببخشيد! حالا بد بگذرانيد و با مينيبوس برگرديد!
پسر خنديد وگفت:
– مجبورم!
كولهها را داخل ميني بوسكردند و به قسمت ته مينيبوس رفتند و هر سه كنار هم نشستند وكولهها را پايين پا انداختند.
رفيقشان گفت:
– خوب! خسته نباشيد! مبارزه تعطيل! ميتوانيد بخوابيد.
محسن گفت:
– از مبارزه، آبتنياش خيلي به من چسبيد. عجب جاي قشنگي بود و عجب آبي!
– بله محسن آقا! خوشيهاي مبارزه دركنارِ ياران است. اما، ناخوشي هم داره. جدايي هم داره.
محسن متفكرانه سرش را تكان داد وگفت:
– آره خيلي شنيدهام. از ابي، از مينو، كتابها، زندان و اينجور چيزها. يك كم سختي داره، اما بعد دوبارهآدم توي زندان پيش رفقاشه.
رفيق نگاه پُرمحبتي به محسن كرد وگفت:
– درسته.
ديگر هيچكس به اين بحث ادامه نداد. مينيبوس پُر بود از اهالي روستا كه كنجكاوانه سر برميگرداندند و نيم نگاهي به اين سه شهري ميانداختند و در ذهن خود جستجو
ميكردند اينها چه نسبتي با هم دارند و چه پچ و پچي ميكنند؟
پيرزن دهاتيكه احتمالاً كلانتر ده بود، ساده و صميمي از صندلي خود به پهلو چرخيد و سر را به سوي رفيق كرد و پرسيد:
– از ده ميآيد؟ مهمان بوديد؟
مينوسكوت كرد. مسئوليت برخورد با مردم و پاسخگويي، با مسئول تيم بود. پسر جواب داد:
– نه مادر جان، رفته بوديم هوا خوري،گردش! خانواده هستيم.
پيرزن كنجكاوانه صحت گفتهٌ او را در تركيب نفرات جستجو كرد و پرسيد:
– خوش گذشت ننه! هوا خورديد؟
– به به! چه هوايي؟ چه آبي؟ آب تني هم كرديم.
– از كجا ميآييد جوون؟
– بچهٌ كرجيم!
– كجايكرج؟ كرج ديگه واسه خودش شده شهري.
پسر از جواب طفره رفت و پرسيد:
– راستي مادر، اينجا جا براي اجاره الآن هم پيدا ميشود؟ قيمتش چنده؟ كجا جا سراغ داري؟
پيرزن به سرعت سؤالش را فراموش كرد و رشتهٌ فضوليش را اسم پول به هم ريخت و ساكت شد. بايد فكر ميكرد. پسر با خنده و مهرباني گفت:
– ننه تا تو فكر كني، من خيلي خستهام، يك چرتي بزنم.
پيرزن حاليش شد. پسرشهري است وخيلي هم خوش ندارد به يك دهاتي جواب بدهد و زرنگي كرده، سرش را تكان داد وگفت:
– ننه! الآن كه جا نمونده. همه اجاره است.
دهاتي كنار دست پيرزن خنديد.گوييكه از اول هم ميدانست شهري جماعت از فضولي روستايي خوشش نميآيد و جواب سربالا ميدهد. پيرزن اخم و تَخمي به او كرد و ساكت شد. هرسه به سرعت پلكها را بستند. محسن براستي خوابيد. پسر ناآرام و ناخرسند در فكر بود. دختر راحت و خوشحال بود. اضطراب و نگراني از دير رسيدن به خانه نداشت، چون محسن همراهش بود وكسي حرفي به او نميزد. با آرامش تن خسته را به صندلي سپرد و پاهايكوفته را رها كرد وچشمانش را بست. دوست داشت بخوابد، اما پرندهٌ فكر در قفس پلكهايش نميماند. پرواز ميكرد و دوباره به يال كوهها پرميكشيد و از دامنهٌ يالها به سوي قلهها پرواز ميكرد. از فراز قلهها ميگذشت و تن درهها را به زير بال ميگرفت و مست از غرورِ اوج گرفتن، برجنگلهاي سبز فرود ميآمد. از يالِ آبشارها فرو ميريخت و تشنه از عشق سوزان خورشيد، در تلاطم رودخانه، بال بر دهان پُركف امواج مينهاد و تا پايان راه با رود همسفر ميشد.
باخود انديشيد: « از بهشت هيچيكم نداشت.آرامش و زيبايي مطلق بود.» از اينكه از اين بهشت جدا ميشد، دلتنگ بود. چشمانش را محكم فشرد. هنوزآن را ميديد. پرواز پرندهاي را درآن سكوت طبيعت مي ديد. پرندهاي به رنگ جنگل سبز و مهربان مثل آبي رود. پرندهاي كه نزديك بود، نزديك و آشنا، پرندهاي كه هميشه با او بود. خاموش بود، اما به سوي خورشيد پروازش مي داد، يا به جنگل سبز ميكشاندش و در ساحل رود، آنجا كه خسته بر ماسهها نشسته بود، در كنارش بود. چشمها را باز كرد.
به شهر رسيده بودند و هيچ اثري از طبيعت نمانده بود. غلغلهٌ زندگي شهري و تضادهايش هيچ جايي براي آرزوي زندگي در بهشتِ مادونِ تضاد طبيعت باقي نميگذاشت. همان بهتركه در اين هياهو انسان فراتر از اين جهنم، رو به سوي قبلهٌ ديگري داشته باشد. قبلهٌ آزادي! ياد بهشت را از فكر و از پنجرهٌ مينيبوس به خيابانِ پردود و جوي پر لجن دو سويش پرتابكرد و سبك از حمل اين بار پا بر آسفالت خيابان نهاد كه هنوزگرماي روز بلند تابستان را چون جهنمي درخود داشت. راه افتادند و به سوي كرايههاي شخصي حركت كردند. با ترافيك سنگين خدا ميدانست كي به خانه ميرسند، اما مهم نبود. اصلاً مهم نبود. نميخواست هيچ فكر منفياي روحيهاش را خراب كند و بيحوصلگي مأيوسش كند. مسئلهٌ ترافيك قابل حل است. دركشورهاي ديگر بشرآن را حل كرده و دركشورما اول انقلاب و بعد تغيير در ساختار جامعه، تغيير چهرهٌ شهرها و تغيير مناسبات انسانها آغاز خواهد شد. خونسرد باش دوست من خونسرد. راه طولاني است.
گلهايي كه از كوه آورده بودند، تا يك هفته ياد و خاطرهٌ آن روز را زنده نگه داشت. بعد شهريور از راه رسيد. بهانههاي تابستاني خارج شدن از خانه چون ماشين نويسي و
تدريس خصوصي هم به پايان رسيد. مدرسهاي هم ديگر دركارنبود. دست و پا كردن شغلي هم دركار نبود، چون مذهبي شده بود و با روسري كاري به او نميدادند. همچنين رفتن به دانشگاه هم منتفي شده بود. خوب! چه بايدكرد؟ چه راهي براي آزاد شدن از سلطهٌ خانواده وجود داشت. اين موضوعي بود كه دختر دربارهاش با همه دوستانش مشورت كرد. اواخر شهريور بودكه در مسير بازگشت از كوه رفيقش به او گفت:
– آزاد شدن تو ازخانه و فعاليت تمام وقت تو با ما موضوعي است كه من با بچهها صحبت كردهام. باقر به تو پيشنهاد كرده بودكه با بچههاي سياسي ازدواج كني. با من هم صحبت كرد. ولي اينكار درست نيست. درآن صورت نميتواني با ما فعاليت كني. چه به لحاظ امنيت و اطلاعات و چه تضادهاي غيرقابل پيش بيني! هيچكس هم تا به حال چنين كاري نكرده. ولي بدنيست با بچهها خودمان باشد. اما آنها هم شرايط مالي و خانوادگي ازدواج را ندارند. فراري هستند و طبعاً خانوادهات اسم و آدرس آنها را جويا ميشوند. سوءتفاهمي برايت پيش نيايد، ولي اين تنها من هستم كه به خاطر ارتباط فاميلي دور با شما، ممكن است پدرت مخالفت نكند. نظرت چيست؟ ضمن اينكه من هم از خانه كاملاً آزاد ميشوم.
– نظر خاصي ندارم. اگر قرار است به اين شكل از خانه آزاد بشوم، چه فرقي داره؟ هدف كه ازدواج نيست، بلكه …
– نه! هدف ازدواج نيست. خانهٌ ما ميتواند امكان يك خانهٌ تيمي با ظاهر خانواده باشد.
دختر گفت:
– اما نقاط مثبت و منفي اين تصميم چيه؟ نقطهٌ مثبت آن آزاد شدن از مانع خانه و خانواده به خاطر هدفمون است. اما نقاط منفيآن!؟ به نظرم پس از ازدواج ميتواند چند حالت پيش بيايد. يا هر دو باهم دستگير بشويم كه با هم ميرويم زندان و مشكلي نيست. ولي اگر تو دستگير بشوي و من دستگير نشوم،آيا دوباره مجبور نميشوم به نزد خانواده خودم برگردم و در اين صورت شرايطم بسيار بدتر از قبل نخواهد شد؟ آيا بهترنيست به خاطر اين شق بد، قضيهٌ ازدواج را كنار بگذاريم و به دنبال راه حلهاي ديگر باشيم؟
پسر گفت:
– در مورد تضاديكه ميگويي، مثلاً من دستگير بشوم و تو بماني، ميتواند واقعي باشد، اما حتمي نيست. اگر در آينده به چنين تضادي برخوردكرديم، به دنبال راه حل آن ميگرديم. اگر مشكلي پيش بيايد، تو هيچوقت تنها نميماني. يا من هستم يا بچههاي ديگركه كمك كنند. چطور ممكن است درمسير يك هدف و در يك صف باشيم و يكديگر را تنها بگذاريم؟ نمي دانم چطور چنين چيزي به فكرت رسيد؟
دختر از بياعتمادي خود شرمنده شد. پسر ادامه داد:
– و به خاطر تضادي كه الآن وجود نداره، چرا امكاني را كه براي آزادي هر دو وجود دارد، از دست بدهيم؟ مسئله تنها آزاد شدن تو ازخانه نيست، بلكه من هم به آزاد شدن و قطع رابطه با خانوادهام احتياج دارم. چيزيكه مسلم است، مدتي كوتاهي بعد از ازدواج بايد مخفي بشويم و تو هيچوقت با اين شق رو به رو نميشوي كه دوباره به خانهٌ پدرت برگردي. چون بعد از مخفي شدن، دستگيري و زندان است.
اگرچه دختر پاسخ مطمئن به سؤال خود را نگرفت، اما به پسر به عنوان فرد مسئولتر از خودش اعتماد كردكه اگر مشكلي پيش بيايد، او كمك خواهد كرد و تنها نخواهد ماند.
سه هفته بعد و يك هفته پس از آنكه خانوادهٌ دختر به محلهٌ جديدي اسباب كشي كرده بودند، پدر پسركه مرد ريش سفيد و محترم فاميل بود به خواستگاريشآمد. وي از چنان شأن معنوياي در فاميل وآشنا برخوردار بودكه آقاجان نتوانست“نه” بگويد. اگر چه آقاجان دلش نميخواست دخترش را به اين پسركه هيچ آهي دربساط نداشت، بدهد، اما نتوانست در برابر استدلالات پدر پسر مخالفت جدي بكند و براي روز بعد قرار عقد خصوصيگذاشته شد. كارها بسيار سريعتر از آنكه آقاجان فرصت كند ايراد بگيرد و يا مخالفت جدياي كند، پيش ميرفت. روز بعد، بعد از ظهر خانه كمي شلوغ شد. چند نفري مهمان آمده بودكه در اتاق آن طرف حياط نشسته بودند. دختر حتي توجهي هم به آنها و شلوغي خانه نكرد. آنقدر برايش اين تشريفات بياهميت بود كه درآشپزخانه به شستن ميوه مشغول بود و فكر نميكرد مناسباتي در رابطه با او درحال شكل گرفتن است. مناسباتي جدي. پسر به دنبالش آمد و صدايش كرد:
– بيا بالا! توي اتاق! نوبت توست!
– كه چي؟
– به حاج آقا وكالت بدهي.
– وكالت چيه؟ چي بايد بهش بگم؟
– وكالت عقد كردن. از تو كه سؤال كرد، به او بگو بله!
– ببين! به غير از آن صحبتهايي كه با هم كرديم، چيزي ديگري كه نيست. من از“بله” منظورم به انقلاب است.
– قبول! تو الآن با هيچ چيز مخالفت نكن! همين!
– خوب، باشه!
دختر وارد اتاق هم نشد. آن آدمها و آن مراسم برايش غريبه بودند، همان پشت در گفت:« بله!»
حاج آقا گفت:
– احسنت! اولين عروسي هستي كه همان دفعهٌ اول بله گفتي. مبارك باشد!
دختر كميگيج شد. نگاهي به پسر كرد و پرسيد:
– منظورش چيه؟
– هيچي بابا! بقيه موقع عقد ناز مي كنند و از گفتن“بله”خودداري ميكنند ودفعهٌ سوم“بله”ميگويند. ظاهراً يك رسم است.
– جدي!
– مهم نيست. تمام شد.
دختر دوباره به آشپزخانه برگشت. حوصلهٌ ديدن آن آدمها را نداشت و صبر كرد تا رفتند و بعد به اتاق آمد. ابي خوشحال بود و به شوخي گفت: « بهات تبريك ميگم. دو شوهره شدي.» مينو هيچ اهميتي به شوخي او نداد، فكر نميكرد هيچ اتفاقي افتاده باشد. راحت و معمولي بود. احساس سبكي و آرامش ميكرد. چون براي قرارهايش ديگر نيازي نبود،آن همه ترس و دلهره از خانواده داشته باشد. اگر دستگير ميشد و زندان هم ميافتاد، ديگر به خانوادهاش تعلق نداشت و نيازي نبود مثل سابق نگران وضعيت آنها باشد. بايد هرچه زودتر خانهاي پيدا ميكردند و از آنجا كامل ميرفت. خانهاي كه خانهٌ او هم نبود، بلكه يك خانهٌ تيمي بود. چيزي كه رٌوياي دختر بود: خانهٌ تيمي.
روز بعد به دوستانش زنگ زد و به آنها خبر ازدواجش را داد. همه به او خنديدند و مسخرهاش كردندكه:
– راحتترين راه حل را انتخاب كردي، نه بهترين راه را.
وگفتند:
– مطمئن باش از چاله درآمدي، دراين مناسبات به چاه ميافتي.
حتي مهوش گفت:
– ميافتي تو خط زندگي.
تنها مينا خوشحال شد وتبريك گفت كه آزاد شده. از عكس العمل دوستانش نوميد وعصبي شد و نظرآنها را به رفيقش گفت. او هم درجواب گفت:
– جوابها وعكسالعمل آنها درست و هشيارانه است. ازدواج تهديدي براي جذب زندگي شدن و سستي در مسير مبارزه است. ما هيچكدام نبايد به هم وابسته بشويم. نه تو به من و نه من به تو!
دخترگفت:
– ولي من به تو وابسته نيستم. من ميخواهم روي پاهاي خودم باشم.
پسر جواب داد:
– خوب است! هيچ وقت به من تكيه نكن. هرلحظه ممكن است ما با دستگيري و زندان از هم جدا بشويم. در اين فرصت پيشآمده، سعي كن هرچه بيشتر ياد بگيري. و بيشتر به درد مبارزه بخوري. به زبان ديگر ميتوانم بگويم كه تو براي من با قبل اصلاً تفاوتي نداري و تعلقات و احساس همسر را هم نسبت به تو ندارم. تنها اميدوارم هرچه بيشتر با ياري هم بتوانيم جديتر مبارزه كنيم.
دختر تأييد كرد و از اين شرايط راضي بود. تعادل روحي و عاطفي قبل را داشت و تنها نگران وظايف و مسئوليتهاي انقلابياش بود ودلش ميخواست كه هرچه زودتر شرايط ديگري پيش بيايد. شرايط زندگي با چريكها درخانهٌ تيمي. مشتاق بود هرچه زودتر با آدمهايي زندگي كند وآنها را از نزديك ببيند كه كس ديگر و چيز ديگري هستند. كساني كه آدم رفتار وكردار و حرفهايشان را تا به آخر عمر نميتواند فراموش كند و حتي درگوشهٌ سلول و درتنهايي نيز دلي شاد و پُر مهر از ياد و خاطره آنها خواهد داشت.
چند روز بعد، مريم به ديدنش آمد. برايش غيرمنتظره بود. يك سال بود كه مريم را نديده بود و هيچ خبري از او نداشت.آنچنان شادي زائدالوصفي به هردو دست داد كه هردو از بيمحبتياي كه درحق يكديگر كرده بودند، شرمنده شدند.
دختر با خنده و تعجب پرسيد:
– راستي مريم، چرا ما اينطور از هم جدا و بيخبر شديم.
چهرهٌ مريم كه از شادي ديدن يار قديمي ميدرخشيد، اندك تأثري پيدا كرد وگفت:
– تقصير راههاست. ميداني كه هركدام در هر راهي كه پا ميگذاريم، انبوهي تعهدات و ضوابط نسبت به جمع بچهها داريم. دلم ميخواست، هميشه دلم ميخواست ببينمت، جايت در دلم هميشه خالي بود. اما نميشد و درست نبود سراغت بيايم. تو هم مشغول بودي. اما يكي بود كه ياد وخاطرهٌ تو را برايم هميشه تداعي ميكرد. همان كه به من سپرديش!
دختر ابرو درهم كشيد. قلبش فشرده شد. براستي هيچ خبري از مهرداد نداشت. يكدفعه دلش شور افتاد. خواست چيزي بپرسد، چيزي بگويد، اما تلخي كشندهاي دهان وجانش را پُر كرد. مريم خودش ادامه داد:
– مهرداد يكي از بهترين بچههاي ماست. خيلي خوب جلو آمد. به جمع ما زود علاقمند شد. بعد هم جاي خودش را در جمع پيدا كرد. بارها خودش براي همه ازگذشتهاش تعريف ميكرد و از اينكه زندگيش و ارزشها و مناسباتش عوض شدهاند. هميشه خوشحال بود. هميشه. تا يكي دو روز پيش.
مريم ساكت شد و دردناك به او نگاه كرد. نفس مينو بند آمد. حدس ميزد چه اتفاقي ممكن است افتاده باشد. آنچنان درد و تلخياي نگاهش را پُر كرد كه مريم چهره درهم كشيد وآهسته گفت:
– ديوونه! اين چه كاري بودكهكردي؟ من كه اصلاً از وضعيت روحي او خبر نداشتم و وقتي تو زنگ زدي و به منگفتي، من هم زنگ زدم به مهرداد گفتم. اصلاً باور نميكرد. بقدري از دست من عصباني شد كه پشيمان شدم چرا به او زنگ زدم. حتي متأسفانه به حُسن ظن من شك كرد و پرسيد منظورمن از اين خبر به او چه بوده؟ آنقدر ناراحت شدم كه دلم ميخواست تو به من دروغ گفته باشي. از مهرداد معذرت خواستم وگفتم مطمئن نيستم. شايد تو با من شوخيكردهاي. تمام تنم ميلرزيد و سرم دردگرفته بودكه به من چه ربطي داشت به او خبر بدهم. بعد از آن فردا با بچهها قرار داشتيمكه نيامد. هيچ تلفني را هم جواب نميده. راستش نگرانش شديم. براي همين سراغت آمدم.
دختر نگاه تنفرآميزي به مريم انداخت وگفت:
– ولي مريم من ازدواج واقعي نكردهام. من فقط ميخواهم از خانه بيرون بروم و آن رفيقم هم همينطور. هيچكدام قصد زندگي وتشكيل خانواده نداريم.
مريم دهانش بازماند. با چشمان گرد نگاهي به مينوكرد و دستهايش را روي لبهايش گذاشت وگفت:
– پس چه اشتباه بزرگي كردم. چهكار ميشودكرد؟ تو اين را به من نگفتي!
مينو خشم و اندوه خود را فرو خورد. نگاهي به جانب مريم انداخت و فكري كرد وگفت:
– بلند شو بريم. نميدونم چه بلايي سرش اومده. بايد رفت سراغش. تنها راهي كه به نظرم ميرسه همينه! من هنوزكليد خانهاش را دارم.
– جدي؟ موافقم! برويم!
دختر پريد لباس پوشيد و هر دو شتابان از خانه خارج شدند. در راه مريم از او پوزش ميخواست و توضيح ميداد كه قصد بدي نداشته و علت اطلاعش به مهرداد بيشتر به خاطر جدايي راه فكري آن دو از هم بوده . فكر ميكرده مهرداد راحتتر و مطمئنتر ميتواند به دنبال اهدافشان بيايد و خوشحال ميشود . مينوساكت بود. جواب نمي داد و فكر ميكرد. در درونش غوغايي بود. جنگ و جدال بزرگ فكري، روحي و عاطفي گيجش كرده بود. دائم به خود ميگفت: « ولي من بهش خيانت نكردم. من ازدواج نكردهام. من به خاطر مبارزه قبول كردم.» بغضگلويش را ميگرفت. چشمانش پر از اشك ميشد و فكر ميكرد چه بايد بگويد. به تدريج احساس كرد.، نه براستي كاري نكرده كه جاي شماتت داشته باشد و ميتواند مهرداد را هم قانع كند.
پس از لحظاتي طولاني كه خاموش به جنگ درون خود گوش ميداد. سكوت را
شكست و گفت:
– مريم به نظرم تو اشتباهي نكردي! تو هم نميگفتي، ناهيد ميگفت و به گوش او ميرسيد. بايد خودم براي او ارزش قائل ميشدم و خبرش ميكردم. من واقعاً كاري نكردهام كه جاي شماتت داشته باشد. ولي اشتباه كردم به او اهميت ندادم من قبلاً با او صحبتي كرده بودم كه ارزش خود را داشت. تغيير نظرم را بايد به او اطلاع ميدادم. اشتباهم را ميفهمم و براي همين از او معذرت خواهم خواست. فكرميكنم ميتوانم موضوع را حل كنم . يعني بايد حل كنم چون به اعتمادش ضربه زدم.
مريم شديداً در فكر بود. سر بلند كرد وگفت:
– اميدوارم دوباره به جمع بچهها برگردد. درغير اين صورت هيچ وقت نميتوانم حماقت خودم را در بيتوجهي به عواطف انسانها ببخشم. بي توجهياي كه باعث پشت كردن كسي به انقلاب بشود.
– ولي مريم. كسي حق ندارد به خاطر سركوب عاطفي و مسائل شخصياش آنقدركوته فكر باشدكه به انقلاب پشت كند. فكر ميكني آگاهي مهرداد كم باشد؟
– درست ميگي. راستش الآن خودمم قاطي كردم كه چه مسئلهاي اصلي است و چه مسائل ديگري فرعي.
– اگر مهرداد هم مسائل عاطفي و شخصي خودش را به جاي مسائل انقلاب خيلي جدي گرفته باشد، بايد به صراحت به اوگفت كه خطاي آشكاري مرتكب شده. من الآن قصد ندارم قضيه را بغرنج كنم. ميروم با خودش رو به رو مي شوم و مطمئنم ميتوانم حل كنم، چون يك مسئلهٌ عاطفي است، مسئلهٌ بغرنج حل تضاد سياسي و اجتماعي نيست. اگر چه مسئله حساس است، اما آنقدر هم نبايد بزرگ يا جدا از ساير واقعيتها ديدش. احساس ميكنم خيالم راحت شد و حالا از اينكه آن همه خوشحالي ديدنت بامسئلهٌ شخصي و عاطفيام به هم ريخت، شرمنده هستم. احساس ميكنم خيلي خودخواه هستم. نميتونم فراموش كنم درآن سالهاي سياه و تاريك تنهاييام كه مهرداد رفته بود، تو و بقيهٌ بچهها، چقدر به من كمك كرديد. مردهاي بودم كه از شما نفس زندگي ميگرفتم. تو مثل تكيهگاه بودي و من به راحتي به تو اعتماد ميكردم و حالا سر چه موضوعي و چه كسي با تو دعوا كردم. چه نفرت انگيز و چه زشت!
مريم بغلش كرد. مثل هميشه، همان ساق تناور وآن تكيهگاه روحي بود. مينو در سينهٌ مريم فرو رفت و سعادتهاي گذشتهٌ خود را در كنار ياران به خاطر آورد. هر دو از خوشحالي چشمانشان از اشك تر شد و مريم مثل هميشه از فرو ريختن اشكهايش ممانعت كرد وگفت:
– خوشحالم! چقدر بزرگ شدي! چقدر تغييركردي! ازت امروز خيلي ياد گفتم. تو با شجاعت از خودت انتقاد كردي. اگر امكان آن را داشتم، رابطهام را با تو حفظ ميكردم. اما متأسفانه نميتوانم. اما اميدوارم يك جايي دوباره با هم باشيم. شايد در زندان! آنجا وقت داريم از همديگر و بقيه خيلي ياد بگيريم.
ميدان ژاله مريم پياده شد و حاضر نشد با هم بروند.گفت واقعاً از مهرداد خجالت ميكشد. وانگهي حرفي براي گفتن به او ندارد.
مينو در چنبرهٌ اضطرابهايگوناگون به راه ادامه داد. سعي ميكرد عكسالعملهاي مختلف پسر را پيشبيني و پاسخ مناسب آن را پيدا كند. اما همهٌ شاخ و برگهاي فكري را از انديشه بيرون ريخت و به چيزي تكيه كردكه حقيقت بود. احساسكرد به خاطر صداقتش، دستش پُراست و ترسي از رويا رويي با پسر ندارد. از طرف ديگر هم خوشحال بود. فرصتي پيش آمده بود. مهرداد را يك بار ديگر ببيند. شايد بعداً ديگر هيچ وقت او را نميديد.
راه به نظرش طولاني وكشنده ميآمد. حتي صد متر فاصله از اتوبوس تا خانه هم تمام نشدني بود. شايد پاهايش سنگين و سست شده بودند و جلو نميرفتند. به دور و بر ساختمان نگاهي انداخت. كليد را آهسته در چرخاند و از ترس ديده شدن توسط صاحبخانه، مثل برق سه طبقه را بالا رفت. پشت در قلب و شقيقههايش ميزد و رنگش پريده بود. احساس ميكرد شجاعتش در طبقهٌ پايين جا مانده. با اين حال آدم ستيزه جويي بود. از ترس و لرز هم ترسي نداشت.كليد را در درب خانه چرخاند وآن را آهسته باز كرد و داخل شد و به سرعت آن را پشت سر بست. قلبش به شدت ميزد. لحظهاي از ترس نفس نكشيد. ولي بعد احساس كرد غريبه نيست با خانه، فضا و مكان و اشياء و باتمام ذرات آنجا آشنا، نزديك و صميمي است. زير لب سلام كرد. حسكرد همهٌ اشياء بيجان، حتي در و ديوار او را ميشناسند و به او نگاه مي كنند. بي اختيار به روي همهٌ چيز، همهٌ چيزهاي به ظاهر بي روح، لبخند زد. دوستشان داشت.گويي همه صدايش ميكردند،كجا بودي؟ توكجا هستي. چرا برنميگردي؟
با محبت به آنها نگاه كرد وگفت: « سفر بودم. سفريكه هيچكس از آن بر نميگردد!» خم شد،كفشهايش را درآورد.كنار ديوارگذاشت و وارد هال شد. پردهها كشيده بودند و خانه بيروح و سرد بود،گويي از اتفاق بدي خبر مي داد. جلوآمد. اضطراب داشت. به اتاق خواب و درب نيمه باز آن نگاه كرد. از زيادي كفشهاي ريخته در جلوي در نفهميده بود او هست يا نه؟ آرام و بيصدا نزديك شد. با هر قدميكه بر ميداشت،گويي از فراز جان و عمرخود عبور ميكرد. سخت بود. بر« بود» خود در اينجا چشم بسته بود.« بود»ي كه صدايش ميكرد. از لاي درب به داخل اتاق نگاه كرد، بسيار كوتاه. شرم و پروا داشت. اما نه،كسي جز خودش روي تخت نبود. وارد اتاق شد. زمين پر از شيشه خورده بود. قابهاي عكس دَمر به روي زمين افتاده بودند. خم شد. برداشت. عكسهاي عروسيشان بود. دلش سوخت. عكسها قشنگ بودند، اما همه شكسته. همه جاي اتاق پُر از شيشه خرده بود. نه فقط قابهاي عكس كه همه چيز شكسته و روي زمين بود. برگشت و از دَم در دمپايي برداشت و به داخل اتاق آورد. پوشيد و از روي شيشه خردهها عبور كرد و قاب عكسها را بلند كرد وكنار ديوارگذاشت. دلش ميلرزيد، اما حتي آه يا نفس كوتاهي هم ازحسرت نداشت كه بكشد.گويي چيزي براستيگذشته بود و جاي حسرت هم نداشت. به كنار تخت آمد. هنوز جنازهٌ پسرتكاني هم نخورده بود. با فاصله از تخت ايستاد و نگاهش كرد. چه زيبا بود و چقدر هنوز دوستش داشت! زياد بود. آنقدر زيادكهگويي براي هميشه بود. از خود پرسيد: « آيا روزيكه اين سفرزميني تمام بشود، از او جدا خواهم شد؟ اين سفركوتاه زميني! » روي برگرداند و از اتاق خارج شد. شروع به قدم زدن كرد. فكر ميكرد كه چرا ارادهٌ اين مرد دوباره درهم شكست؟ چرا دوباره؟ احساس خشم ميكرد. خشم و نفرت از مردي كه سست شود و پشت كند. منتظر ماند تا بيدار شود، تا يك بار ديگر او را با مغز پوكش به زمين بكوبد. برخاست و دوباره به اتاق برگشت. خم شد شيشه هاي شكسته را از سر راه برداشت و روي روزنامهاي كه كنار اتاق بود ريخت. در صداي شيشههاي شكسته و در ذرات پاره پاره شدهٌ عكسها، جان و زندگي خود را ميديد. ذرات شكستهاي كه ديگر جز براي دور ريختن بهكار ديگري نميآمدند و اينكاري بود كه مهرداد كرده بود. و ديگر جبران نشد. نه در روح، نه درقلب، نه در زندگي. جملهاي به خاطرش مينشست:
آمدند! ويران كردند! سوزاندند! كشتند و رفتند!
عواطف و انديشههاي فراموش شدهاي، برايش دوباره تداعي ميشد. سراسر همه اندوه بود. بيرنگ و بيشادي. حالا جنازهاي پس ماندهٌ از ستم و ويراني روي تخت باقي مانده بود. اگر به سراغش آمده بود، نه به خاطر عشق بود، عشقي كه بهگذشته تعلق داشت و با آينده همگام و هم ساز نبود. بلكه به خاطر اين آمده بود كه ميتوانست، باز هم ميتوانست اين جنازهٌ باقيمانده از عشق به دارآويخته را بيدار كند، بلندش كند و شايد زندهاش كند. دلش نميخواست گريه كند. قطرههاي اشك در قلبش راهگم ميكردند و به سوي چشمانش سرازير نميشدند؛ يك جايي در يك حفرهاي فرو ميرفتند. خودداري وتوان بزرگي در خود ميديد. اما نميفهميد ازكجاست؟ دلش ميخواست به جز به صدا وحرفهاي خودش به كسي و صداي ديگريگوش كند. به سمت ضبط رفت و روشنش كرد و به صداي زيبا و پر سوز خوانندهگوش سپرد:
گفتم شايد، اين سودا را، به فراموشي بسپارم،
وحالا سيل اشك ازقلبش راه به چشمها گشود و ازمژگان بلند و سياهش به روي زمين و شيشه خردهها ميچكيد.
تخت صدايي كرد. دختر خميده و بيحركت روي زمين باقي ماند. تخت دوباره صدا كرد. دختر روي برگرداند. پسر بيدار شده بود و چون چوب خشكي نيمخيز در بستر بالا آمده بود. چشمانش ناباورانه گنگ وگيج، غريبه و خشك به او خيره مانده بود. دختر با خشم نگاهش كرد وسلام كرد. پسرخاموش ماند و دختر برخاست شيشههاي شكسته را برداشت به سمت آشپزخانه رفت. آنها را به دقت در سطل خاليكرد. سماور روشن بود. در قوري چاي ريخت و بالاي سماورگذاشت و يك سيني صبحانه آماده كرد. دنبال نان گشت، اما نبود. مقداري بيسكويت در بشقاب ريخت و به اتاق برگشت. پسر از رختخواب بيرون پريده و براي شستندست ورو رفته بود. دختر سيني را روي تختگذاشت و پرده را كنار زد و پنجرهٌ را گشود.
آفتاب مهرماه زيبا و پُر فروغ ميتابيد. اتاق روشن شد و هواي تازه به داخل اتاق آمد. تعجب كرد از زيبايي و لبخند پُرمهر و پاك آفتاب پاييزي. سربلند كرد و به خورشيد در وسط آسمان نگريست. از آن حرارت تند وكشنده و بيمهرتابستان، به لطف و به مهر پاييز تغيير كرده بود. به خورشيد و توانايي شگرف حيات بخشش و به تغيير و فروزندگياي كه در درون ماهيت خود داشت، لحظهاي انديشيد. چقدر بدش ميآمد كه انسان از درون دل خود خاموش و بينور و سخت و سردگردد. لبهٌ تخت نشست. ازحمام صداي دوش آب بلند شد. به صداي دوش، به صداي آب گوش داد. صداي آب، صداي ذرات پاكي، صداي شبي از شبهاي دور به خاطرش رسيد. صداي دوشآب و بازيگوشي و شيريني و بيخبري. شبيكه درآن به او و به خودش «بله» كوتاهي گفته بود. چون دوست داشتكه از رنج و عقدهاي آزاد شود. يك سال و اندي ازآن شب و تنها شبگذشته بود و حالا دوباره «بله» گفته بود. نه به خود، به عشق خود و بت خود. و نه به زندگي خود، بلكه با قلبش و صداقتش و باورش، به عشقي بزرگتر، به ناديدهاي دوست داشتني و به انقلاب و به آيندهاي ديگر«بله» گفته بود. در اين «بله» نه خيانت كرده بود، نه شرمي حس ميكرد و نه زشتياي! پس صداي آب درگوشش به دور دستها، به كوههاي بلند ميرفت. به آبشارهاي بلند برميگشت كه از فراز بلندترين قلل فرو ميريزند و بلندترين وآزادترين فرياد هستند و اين بلندترين فرياد را ميشنيد و نميخواست در صداي نياز كوچك خود آن را فراموش كند. و يا شُكوه آن را كوچك كند. صداي آب قطع شد. رشتهٌ احساس و انديشهاش از هم گسست. ناچار شد به واقعيت ديگري برگردد. واقعيت جنگي كه لحظات ديگر بايد با آن رو به رو ميشد و بايد پيروز بيرون ميآمد.
دستگيرهٌ درب حمام چرخيد و پسر درآستانهٌ آن ظاهر شد. لحظاتي درنگ كرد. دختر روي برگرداند و نگاهش كرد.كمي سرحال به نظر ميرسيد. اما چهرهاش درغباري از اندوه وگرفتگي تيره به نظر ميرسيد. مثل يك روز ابري بود.
كف پاهايش را خشك كرد، دمپايي را پشت درب حمام گذاشت و در را بست. سلام كرد و با لبخند كمرنگي در لبان و خشم و عداوتي در چشمان به سوي دخترآمد. نگاهي به سيني صبحانه انداخت وگفت:
— مرسي، صبحانه درست كردي. جالبه! حالا كه زن مردم شدي! راستي از شوهرت
اجازه گرفتهاي اينجا آمدي؟
دختر خندهاشگرفت و از توهين به خودش عصباني شد. ولي از پاسخ لب فرو بست. تنها گفت:
– اين دمپاييها را بپوش! ممكنه هنوز شيشه خرده كف اتاق باشه!
– مرسي! چرا تو جمع كردي؟ حالم خوب نبود. نفهميدم كي اينكارها را كردهام؟
– مهم نيست! پيش ميآد. تو استعداد شكستن و نابودكردنت عاليه!
– وخيال ميكني تو استعداد آباد كردن و دوباره ساختنت عاليه؟
دختر لحظهاي فكر كرد وگفت:
– يك فرق كوچكي هست. وقتي تو مي شكني وخراب ميكني. من نميتوانم آن ذرات را به هم بچسبانم و به حالت اول برگردانم، چون تمام شده. ولي ميتوانم ذرات خطرناك باقي مانده را جمع كنم، دور بريزم و پاكيزه كنم. تو ميتواني راحتتر و مطمئنتر قدم برداري. همين! ولي قبل از هرحرفي بيا صبحانه بخور! معلومه كه چيزي نخوردهاي. نون هم نداشتي.
بعد دو تا چاي ريخت.
پسرلبهٌ تخت نشست و گفت:
– حوصله خوردن ندارم. براي چي اينجا اومدي؟ چه دروغ و فريب ديگري در آستين داري؟ چه بازي جديدي؟! چه خيالي براي آينده داري؟ دست تو رو كه نميشه خوند! مگر خودت رو كني. ولي بد ضربهاي به من زدي و بدون كه با پاي خودت به گور اومدي. يك گورجمعي! براي خودت وشوهر و دوستانت. جواب تو رو بايد اينطور داد.
دختر از حرفهاي پسر دربارهٌ خودش نرنجيد و ناراحت نشد. اما وقتي او ضربه به يارانش بدون شرم صحبت كرد، شوكه شد وآنچنان خشمگين، و طولاني به پسرنظر دوخت كه او را خفه و خاموش و نادم كرد.
فكر كرد چه خوب شد كه به سراغ مهرداد آمده است وگرنه معلوم نبود چه دسته گلي به آب بدهد. آيا اساساً جرئت خيانت داشت؟ شايد. شايد آدمي كه جرئت كرده دست به سنگدلي بزند، يك بار ديگرهم اين خطا را تكرار كند. واين بار سنگدلي نيست، بلكه خيانت است. كمي از اعتماد به نفس دقايق قبل خود را از دست داد. پسر از مرزي دركلام عبور كردكه با آن كمترين ارزشي براي خود باقي نگذاشته بود. دختر تنها به اعتبار ارزشهاييكه هردو قبول داشتند، اميدوار به توضيح وتأثير حقيقت بود. اما هرگز نميتوانست به انساني كه ازمرز خيانت عبوركند، به چشم دوست نگاه كند. ماند كه چه بگويد. خاموش سربه زير انداخت. اما آنچنان اندوهگين و دردناك درخود رفت كه پسرتكان خورد. جدي نگفته بود و هيچ وقت نميتوانست اين چنين پست و بيشرم باشد. عليرغم رنجيكه بر اوگذشته و سياهي نفرت و كينهاي كه وجودش را پُركرده بود ويأس وخشميكه از اين طريق خواسته بود آن را خالي كند، اما چنين آدمي نبود. هيچ وقت چنين تصميمي نداشت. عاشق تمام بچهها بود، حتي همين مينو و شوهرش. درماندهتر از قبل صورت خود را با دو دست پوشاند و سر به ميان زانوان كشيد و داد زد:
– دروغ گفتم. دروغ. من عاشق همهٌ بچهها هستم، حتي …
وگريه كرد. بغض وگريهٌ حزين و دردآلودش دختر را برآن داشت كه باورش كند. درحالي كه خود نيز بغضي دردناك خفهاش ميكرد،گفت:
– من اومده بودم بهت بگم كه دوستت دارم. همين.
صداي گريهٌ مرد قطع شد. اما بي حركت، صورتش درميان دستانش، وخم به روي زانوان ماند. دختر برخاست و روبه روي او روي زمين نشست.
– گوش كن، اتفاقي كه تو فكر ميكني نيفتاده. چون ازدواج واقعي دركار نبود. پس اصلاً به فكرم هم نرسيد كه به تو چيزي بگم. اما اشتباه كردم. بايد تو را درجريان ميگذاشتم. مريم امروز پيشم آمد. از مريم شنيدم كه به توگفته و تو اول باور نكردي و بعد خيلي بد با مريم صحبت كردي و بعدش هم سه روزه همه رو از خودت بيخبرگذاشتي و نگران. اين هم وضع اينجا بود كه من ديدم. اين همه به خاطر چي؟
پسرساكت و خاموش بود. رنجي كه برده بود، تنفر وبدبينياي كه جانش را پُركرده بود، چيزي نبود كه با كلام سادهاي بگذرد. سرش را بلند كرد وبا خشم گفت:
– به اين سادگي نگو كه من اشتباه كردم. فكر كن چه روز سياهي برسرمن آوردي؟ هيچي نيست آنچه كه ديدي؟
– گوش كن! راستش، من هميشه صادقانه دوستت داشتم. هيچ وقت هرزه نبودم و با
– خودم و با كسي بازي نكردم. به تو هم دروغ نميگم. هيچ اتفاقي نيفتاده. نگاه كن به من، تو چشام نگاه كن. چطور ممكنه من ازدواج كرده باشم؟ تموم كن اين بدبيني رو.
– ولي …
آيا به اين سادگي ميتواند آن جهنم عذاب تمام بشود؟ باور نميكرد، اما نگاه كرد. به چهرهٌ دختر نگاه كرد. نگاه كرد و جستجو كرد. نگاه، رنگ چهره، لبها وگونهها وصورت پاك، مثل هميشه همان آشناي جانش بودند. لرزيد. از درون لرزيد. هيچ اتفاقي نيفتاده بود. ميفهميد. هيچ اتفاقي.
خواست لبخندي بزند، اما روح وجسمي خستهتر از آن داشت كه پرتو لبخند از درون آن بتابد. هنوز ميلرزيد. دختر خوشحال برخاست. سيني صبحانه را آورد و با تحكم گفت:
– بخور! داري بيهوش ميشي! يك چيزي بخور.
و نزديكش نشست. پسرخيره نگاه طولانياي به او كرد. چهرهٌ دختر آرام ومطمئن و زنده بود. پسر از درون ويران و سرد خود او را كه نشاني از زندگي و اميد بود، نگاه ميكرد. جستجو ميكرد. نياز داشت. نياز به لحظهاي و پرتوي از زندگي كه از او بستاند. نياز داشت دوباره اعتماد كند. در درونش جنگي بود. چه كند با او؟
دستيكه بيروح در دوسوي بدنش افتاده بود، درخفا به سوي دختر دراز بود. لب را بسته، اما قفل دل را گشوده بود و چشمانش راز جانش را برملا ميكرد. از خود ميپرسيد: چرا اومده اينجا؟ آيا…
دختر او را ميخواند، زيرا او و نگاهش كتابِگشودهاي برايش بود. كتابيكه سطر سطرش را ميشناخت و هيچ وقت با او و فصلهايش، بهار، خزان، گرمي تابستان و زمستانش، بيگانه نبود.
اما هشيار بود. صداي زمان درگوشش طنين ميافكند. زمانيكهگذشته بود. زمانيكهگنگ و ناآگاه و دور بود و درآن هنگام ذهن بستهاي به خود و به عشق داشت. زماني كه دل برعشق باخت و تمام زندگيش را باخت.گرچه هنوز بر همان عشق مانده بود، اما خود باخته نبود. هشيار بود. آنقدركه هراس و ترسي نداشت نه از خود و نه از او.گرچه در دل دوستش داشت، اما عاجز و درمانده به پاي دلش نبود.
بر اين دل بسيار پا نهاده بود و باز هم مينهاد. بين تسليم و مقاومت. همواره مقاومتي آگاهانه را دوست ميداشت.
پسر ترس داشت. ترس از اينكه شنيده بود او ازدواج كرده بود و نميدانست موضوع چيست؟ اما با آمدن او، توفان وحشياي كه سه روز در او غوغا كرده و به تخته سنگهاي بدبيني، تنفر وكينه كوبيده بودش، فرونشسته بود. خود را در ساحل ديگري مييافت. حس ميكرد بيدار شده واز خستگياي تا حد مرگ جسته و پرتوآفتابي،گرماي زندگيش بخشيده. سكوت را شكست وگفت:
– باوركن سه روز وسه شب بدي روگذرونده بودم. نميدونمآخرش چي ميشه. اگه نمياومدي چي ميشد؟
دختر خونسرد گفت:
– هيچي نميشد. خودت سرعقل مياومدي ودوباره برميگشتي پيش بچهها. مگه نگفتي عاشقشون هستي؟
پسر به اوخيره شد. دختر ادامه داد:
– بلند شو! بلندشو بريم آشپزخونه، سماور روشنه يه چيزي بخور. فكركنم آنجا براي حرف زدن هم بهتر باشه.
پسر دوباره با تعجب نگاهش كرد. بعد با بيميليگفت:
– باشه!
بلند شد و سيني را از روي زمين برداشت و دمپاييها را پوشيد و با هم به آشپزخانه
رفتند. پسر پشت ميز نشست و به تندي چند بيسكويت را در دهانگذاشت. دختر چايي را عوض وگرم كرد. صداي پسر را از پشت سرش شنيد.
– راستي! جريان اين ازدواج كه مريم به من گفت چي بود؟ اگر دوست داشتي برام بگو.
طنين صدا وكلامش چنان زيبا و خاطرهانگيز بود كه به ناگاه دختر را سست كرد. خاموش برجاي ماند. لحظاتي براو سخت وسنگين وگيج گذشت. جوابي نداد. آشپزخانه در سكوت فرو رفت،گوييكه هيچ كس درآن نبود. از بيرون پنجره صداي عبور باد پاييزي، نرم و خزنده از لابلاي برگها بهگوش ميرسيد. توگويي برگها پچ پچ ميكردند و شايد همه چيز را ميدانستند.
– مينو چهت شد؟ چرا تكون نميخوري؟ از سؤالم ناراحت شدي؟
– اوه، نه! هيچي نيست. دارم چايي ميريزم. الآن!
دختر چرخيد و به سرعت دو تا چايي را كه آماده كرده بود، روي ميزگذاشت و رو به روي پسر نشست وگفت:
– نميدونم چرا جاي ما دو تا عوض شده. قاعدتاً صاحبخونه از مهمون پذيرايي ميكنه.
پسر خنديد و موذيانه گفت:
– صاحبخونه بودنكه مهم نيست. صاحب جان بودن موضع آدمو تعيين ميكنه.
دختر سرتكان داد وگفت:
– اينقدر ساده نيستم.
و بعد قضيهٌ ازدواج را درحين صبحانه براي او تعريف كرد. پسرساكت بود. گوش ميداد. و فكر ميكرد. صحبت دختركه تمام شد، پسرآخرين ذرههاي بيسكويت را با انگشت تَر از بشقاب جمعكرد و به دهانگذاشت و خطوط پيشاني را درهمكشيد و فكريكرد وگفت:
– چند تا چيز! يك اينكه، اگر ازدواج اونطوركه تو ميگي، تنها راهت بود يا به قولي در تنگنا بايد اين تصميم را ميگرفتي و برايت هم فرق نميكرد كي باشد، چرا من نبودم؟ چرا من نباشم. شايد هنوز هم وقت داريم.
دختر خنديد. آنقدر بلندكه دلش را گرفت و پسر براي ساكت كردنش ناچار شد، قاشق چاي خوري، دستمال روي ميز و پاكت بيسكويت را به سويش پرتاب كند، تا بالاخره خود را كنترل كرد و در ميان خنده گفت:
– خودت بگو! چرا من بگم؟ فكرشو بكن يه آدم مثل منكه با گروهي مذهبي هم ارتباط داره با يك آدم ماركسيست كه اون هم با يه گروهي ارتباط داره و از قضاي روزگار دل و قلوهاي هم اينا به هم بُرد و باخت كردن، يه خونهٌ تيمي تشكيل بدن. فقط مي موننكلاغاي آسمون كه به اين همه دروغ نخندند. منكه جرئت نميكنم از اين فكرها بكنم.
– خوب. قانع شدم خوشمزه! از اين بگذريم.
سرفهاي كرد. صدايش را صاف كرد و قيافهٌ جدي به خود گرفت وگفت:
– به اين ترتيب ازت معذرت ميخوام. موضوع را به شكليكه تو تعريف كردي، منطقي به نظر ميرسه وآدم يه جور تحملش ميكنه. اما بايد بگم مريم آن را درست صد و هشتاد درجه معكوس، و تحقيرآميز به بدترين شكل گفتكه واقعاً برايم غير قابل تحمل بود. با آنكه مريم همه چيز را دربارهٌ ما ميدونست. نميدونم چرا و چه قصدي داشت؟ من از مريم« بددل» شدم! به چشم خودت ديدي كه چه به سر منآورد؟ اگر نميآمدي چي ميشد؟ چي فكر ميكني دربارهاش؟
– اتفاقاً ميخواستم همين را با تو صحبت كنم. داستان درست تكرار چند فاكت قبلي توست مهرداد! ظاهر قضيه ضربهاي است كه من يا مريم زدهايم. اما تو چرا اينقدر براي رفتن به كام نااميدي آماده هستي؟ داستان اول يادت ميآد. فكر ميكردي مادرت مقصره! ولي چرا تو مشتاقانه به مي و ميخوارگي پرداختي و سه سال تسليم پوچي شدي؟ خودت بهتر ميدوني چه كار شاقي بودكه به زندگي دوباره برگردي و دست از نوميدي برداري و بجنگي و بايستي. اما داستان دوم كه دوباره ضربه برايت بود، داستان بچه بود. ضربه به عاطفهها و اعتماد و زندگي شخصي تو بود و دوباره مرگ و تسليم و پوچي به سراغت آمد و مقصر حال و روز تو من بودم. ولي بعد كه قانع شدي، به خيرگذشت. در اين داستان سوم و بازگشت به آن وضعيت، چقدر هم عجولانه و شتابزده، و زيرعلامت سؤال بردن هر مقاومتي، هر ارزشي و هر انسانيتي. قبولكنكه بايد به اين وضع در فكر خودت پايان بدهي. چرا روي پاي ديگران هستي و با ضربهٌ آنها ميافتي. تو ريشه پيدا كن نسبت به جهان، به هدفت، به انسانها و به زندگي خودت. فرضكنيم من هم خطا كنم، اما راه مقاومت و ايستادگي بازه. چه در برابر ضربات دروني و چه بيروني و مبارزه اجتماعي. در هر حال مقاومت يك راه گشوده به روي نسل ماست. مبارزه و ايستادگي يك راه حل است.گرچه آسان نيست. بايد به خاطرت بياورمكه همين حادثه براي من هم بود، وقتي ژيلا گفت تو ماركسيست شدي و قصد نامزدي با مريم داري. واي بر من، ديوانه كننده بود، اما سعي كردم درست فكر كنم و به خودم اجازه ندادم حسادت، خودخواهي و بدبيني جانم را بگيرد و به تو زنگ زدم و فهميدم جز بدبيني من نسبت به خودم و تو و جز بياعتمادي هيچ واقعيت ديگري وجود نداشت. وقتي خودم را بهتر شناختم، از فكرم بدم اومد. حتي از خودم، ولي بعد راحت دنبال كارهايم رفتم. تو چطور موضوعي را كه اينقدر برايت مهم بود، غيرمستقيم و از يك تلفن كوتاه به چنان آشوب بزرگ فكري و روحي تبديل كردي؟ درحاليكه اگر كمي به اين چند سال فكر ميكردي و آنچهكه برمنگذشته بود، يادت ميموند كه با اين حال من …
بغضگلويش را گرفت و صدايش لرزيد. دلش ميخواست داد بزند و بگويد: « اما صادقانه تو را و فقط تو را دوست داشتم. در حاليكه شايستگي آن را در تمام آن مدت نداشتي.» اما نخواست آنچه را كه دردل داشت، بگويد، چونگذشته بود. پس ساكت ماند.
لحظهٌ خاموش وسنگيني بر هر دوگذشت. دخترخشمگين بود. از ضعف فعلي خود و از ضعفهاي قبلي خود احساس تنفر ميكرد. توان خود را جمع كرد و برخورد مسلط شد و گفت:
– مهرداد من از گذشته متنفرم. از ضعف خودم در برابر تو هم متنفرم. بايد يك حقيقتي را بهت بگم. تو شايد آگاهانه قبول نكني. اما تو عاشق خودت هستي به همين دليل چنين نيروي ويرانگري حتي عليه خودت داري. بايد بجنگي عليه خودت و ديگران را دوست بداري. آگاهانه. بهترينها دركنار تو هستند.
گفت و ساكت ماند.
پسر درهم رفت و رنگش به تيرگي زد. لحظاتي خود را جمع كرد. سعي كرد خود را نجات دهد. جهنم خودخواهي خاكستر خاموشي بود كه هرآن توان شعله كشيدن و نابودي او را داشت. حسكرد خود را بهتر شناخته و ضعف خود را چون دشمني پنهان با چشم باز ميبيند. مرگ، تسليم طلبي، و خودپرستي!
تكان خورد. باور نميكرد. اما زبونياي زشت و نفرتانگيز در همه جا خود را نشان ميداد. از ديدن آن وحشتكرد. بدش آمد. دستهايش را مشت كرد، به روي چشمان گذاشت و سرخمكرد. به آنچه درخود ديده بود، دوباره نگريست و در خود فرو رفت.
لحظهاي بعد بلند شد. شروع به راه رفتن كرد. دور هال ميچرخيد. مشتهايش را گرهكرده بود وگاه مشت يا سرش را به ديوار ميكوبيد. دختر از به هم ريختن وضعيت او اصلاً نگران نبود. ميفهميدكه او چه لحظاتي را ميگذراند. انسانيكه برخود خوكرده و عاشق است، عيان شدن اين زشتي بر او و فرار از آن و جدا شدن از بخشي از دنائت درون، البته كه كار آساني نيست. اما بايد اين رويا رويي را در مسير تغيير انساني پذيرفت. در دل گفت: «كسي مجبورت نكرده انسان باشي. اگر خودت دوست داري. پس لطفاً از سايه خودت نترس.»
بلند شد درآستانهٌ آشپزخانه ايستاد. دستها را بغلكرد. آرام، محكم و مطمئن پسر را نگاه كرد و پرسيد:
– چي شده؟ فكر ميكني بهت توهينكردم يا واقعيت روگفتم؟ فكر ميكني از سر عقده وكينه و بدجنسي گفتم يا كه از سرعلاقه و ارزش براي تو؟ بگو چي فكر ميكني؟ بلند بگو. حرف بزن. توي خودت هي دور نزن.
پسر ايستاد. آرام نبود. خشم و اندوهي توأمان در چهرهاش بود. دهانش را بازكرد، اما نميدانست چه ميخواهد بگويد؟ دوباره روي صندلي نشست. سرش را با دستگرفت. دوست داشت داد بزند،گريه كند. ناگهان فرياد زد: «واي. واي برمن.» وگريست.گريهاش چون باران بود. باراني تندكه صورتش را خيسكرده بود. تلخ ميگريست. آهنگ گريهاش دل دختر را چنگ ميزد و به خون مينشاند. قطرات اشك در چشمانش جمع شده بود سست شده بود و ميلرزيد. اما نميخواست به عقب بازگردد و فرو بريزد. اگر ميتوانست به جلوگام بردارد، اگر ميتوانست دست او را هم بگيرد و از فراز اين روز تلخ نيز بگذرند، ميفهميدكه فصلي نو را پيش رو خواهد داشت، فصلي خرم و آزاد از خود را، سرشار از عشق به راهشان و به ديگران .
دوست نداشت دركشاكش تضادها و تناقضات زندگي، هدف انساني وآرمان والايشان كه درآستانهٌ آن قامت رشيد چنان قهرماناني ايستاده بودند، به قربانگاه كشيده شود. قهرمانانيكه بودند، همه جا بودند در عاطفه و احساسات آنها بودند. احساس قدرت و قوت ميكرد. احساس ميكرد ميتواند از حقيقتي دفاع كند و از خود و عشقش بگذرد.
بلادرنگ به سوي مهرداد رفت. صدايش ميلرزيد.گفت:
– مهرداد تو رو خدا گوش كن. به من گوش كن. باوركن تو ميتوني، باز هم ميتوني. راهيكه تو طيكردي باوركن باعث غرور و افتخاره. من ميدونستم، هميشه ميدونستمكه تو ميتوني. من احساس ميكنم، احساس ميكنم كه همهٌ قهرماناني كه ما دوستشون داريم، همين جا هستند. ما تنها نيستيم. تو اونها رو دوست داري. اونها هم تو رو دوست دارند. بگذار دستت رو بگيرند. بگذار بلندت كنند. بگذار اسمشون و افتخاراتشون رو بهت بدن و تو زندگيت رو به زندگيشون پيوند بزن. بايد از اين لحظهٌ سنگين بگذري. به خاطر بياركه زندگي با اونها و صداقتشون چه زيباست. زيباتر از هر زندگي ديگري. بخند،گريه نكن. ما تنها نيستيم. با انتخابي كه ما كرديم بهترين انسانها ما رو دوست دارند. ميفهمي. پشت نكن. هيچ وقت پشت نكن. هيچ وقت.
گفت و از فشار و اندوه آنچهكه از دست رفته بود، از سرمايهٌ انقلاب، از بهترين انقلابيون، سر بر زانوها نهاد وگريست؛ چون باران. تا كه فشار پنجهٌ محكم پسر برشانهاش، ساكتش كرد.
– ديگه گريه نكن. تموم شد. من هستم. به تو ميگم براي هميشه هستم. باوركن. من ميتونم.
سرش را بالا آورد. نگاهش به چشمان سرخ، صورت آرام و لبخند پسر افتاد. خنديد. به هم نگاه كردند. نگاهي مهربان و بعد هر دو خنديدند. آرام و بعد بلند و سپس قاه قاه خنديدند.
دختر باور نميكرد. اما توانسته بود.
پسر پس از خنده برخاست و كنار پنجره رفت. نفس راحتي كشيد و درحالي كه به آفتاب طلايي پاييزي نگاه ميكرد، صدا كرد.
– نيگا كن مينو، انگاركه بهاره! نيست؟ دلم اينطوره.گوش كن گنجشكها چه جيك جيكي راه انداختن. عين بهاره. چقدر هوا سبك شده. همچين خوشحالم انگار كه عيده. چقدر همه جا قشنگه، انگار يه جشني هست.
دختر كنار پنجره ايستاد. دستهايش را بغل زده و به چهارچوب پنجره تكيه داد و نگاه كرد.آفتاب زيبا و سخاوتمند مينمود. زيبايي به كمال و بدون كاستي بود. آفتاب ميخنديد وتنها ميخنديد.گويي كه افسانهٌ ديگري نميشناخت.
به چهره پسركه آفتاب برآن نشسته بود، نگاه كرد وگفت:
– وقتي آدم خوشحاله، همينطوره. بهاره. بهار توي دل آدم و در پاكيهاست . آدم سبز شدن رو حس ميكنه. انگار نه انگار كه پاييزه.
– آه. خوبگفتي!
– دلم ميخواد يه عالم حرف بزنم، مثل اينگنجشكا! عجيبه! آدم هم ميتونه بميره و تنها و ساكت باشه و هم ميتونه زنده بشه و دوست داشته باشه و هي حرف بزنه. گوش ميكني، دلم ميخواد همهاش حرف بزنم.
دختر خنديد:
– گرسنهات نيست، حرف زدن يادت بره؟
– آخ! دارم از گشنگي ميميرم. هيچي هم تو خونه نيست.
– بريم بيرون. بريم طرف دماوند. از اينجا همهاش دوساعت راهه. توي راه غذا بخوريم. بعد ميريم به دماوند يه سلامي ميكنيم.
– فكرخوبيه. تا دماوند راهي نيست. تو چقدر وقت داري؟
– من آزادم. ديگه ربطي به پدر ومادرم ندارهكه كجا ميرم وكي بايد خونه باشم. دورهٌ حاكميتشون تموم شد.
پسر در لحظهاي ميخكوب شد و با چشمهاي گرد به او نگاه كرد و بعد گوئي چيزي را به خاطر آورده باشد،گفت:
– كه اينطور؟ پس توآزاد شدي؟
دختر با بيخيالي شانهاي بالا انداخت وگفت:
– آره ديگه. فكركردي خودمو فروختم؟ يه ارباب جديد؟ نه، اهلش نيستم. تازه دلم ميخواد مزهٌ آزادي رو بچشم.
پسر با تحسين نگاهشكرد و به شوخي گفت:
– بريم! امروز روز جشن است. اگه بقيه هم ميدونستند آزادي چه چيز خوبيه، عروسيشون رو جشن نميگرفتند.
– آقا گنجشكه، اينقدر حرف اضافي نزن. دِ برو لباس بپوش!
پسر قاه قاه خنديد و درحاليكه دور ميشد،گفت:
– اي به چشم!
دختر برخاست و ظروف روي ميز را در ظرفشويي ريخت. سماور را خاموش كرد و به سمت در رفت وخم شد. كفشهايش را پوشيد و بندهاي آن را بست و پشت به در تكيه كرد و ايستاد. همه جا ساكت بود. نگاهي به خانه انداخت.گويي همه چيز دوباره با او حرف ميزد. چرا؟ چرا اين احساس را داشت.گويي خودش به آن خانه و آن خانه به او تعلق داشت. ولي تركش ميكرد. با نگاهي كه گويي با همه چيز خداحافظي ميكرد،گفت:
– غصه نخوريد! من هيچ چيز از دست نميدهم. تنها زمان است كه ميگذرد. اما چيزي هست كه باقي ميماند وآن حيات است. من درحيات براي خود جايي يافتهام. جايي بلند و ازآن مغرورم و سر بلند. خداحافظ، گرچه دوستتان دارم.
مهرداد شاد و زيبا، در ميانهٌ در پيدا شد. دختر شانه و پشت خود را محكم به ديوار فشرد و پنجهٌ خود را به زمين فشار داد. نگاه برگرفت و به پايين چشم دوخت. پسر تند و چابك به سوي درآمد. لبخندي زد و در حاليكه خم شده بود كفش بپوشد،گفت:
– داشتم فكر ميكردم، عشق اگر به جاي احساسات، از شعور وآگاهي و صداقت آدم ناشي بشه، چه باشكوهه.
بعد سرش را بالا آورد و گفت:
– اونوقت نه زنه، نه مرد. نه خويش و نه بيگانه، بلكه گمشدهٌ انسانه. همه چيزه.
دختر سري تكان داد وگفت:
– بعضي وقتها اونقدر تند ميريكه من بهت نميرسم. باشه واسه بعد، تا بفهمم چي گفتي!
هر دو خنديدند و خانه را ترك كردند.
* * *
دير به خانه رسيد و مامان با تعجب و نگراني پرسيد:
– كجا بودي؟ شوهرت اومد يك ساعت منتظرت نشست. خجالت كشيدم كه بگم نميدونمكجا رفتي؟ گفتم: «دوستش صبح اومده بود. مريم. حتماً با هم رفتهاند.»
دختر از شنيدن كلمهٌ شوهر چندشش شد و پرسيد:
– چرا گفتيد شوهر؟ منكه هنوز شوهر نكردهام.
– فرقي نداره عقدكردهكه هستي، شوهرداري. ولي شوهرت (دوباره اينكلمهٌ لعنتي را مامان گفت.) ناراحت نشد وگفت: مريم را ميشناسه. خوشحال شدم به خيرگذشت. ترسيدم فكر كنه كجا رفتي؟
دختر داد زد:
– مامان يعني چي به خيرگذشت. غلط كرده كسي دربارهٌ من بد فكر كنه. من شوهر نكردم كه باز هم تو خونه باشم. بلكه آزادم و از فردا صبح هرروز ميروم بيرون، شب برميگردم. جوابآن هم با من!
مامان داد زد:
– بايد يك شوهر ديگر ميكردي. اينها همهشون تعصبي هستند. زنهاشون از خونه بيرون نميرن. اينها نمازخون و مؤمن هستند. ميخواستي زن مهرداد بشي وآزاد بشي، چرا زن اين شدي؟
– نه! من باهاش شرط كردهام. من آزادم وكاري به كار من نداره.
هنوز جنگ و صداي دعوايشان بلند بودكه در زده شد. دختر به سمت در دويد و آن را باز كرد. مامان از پشت پنجره نگاه كردكيه؟ خوشحال شد. خودش بود. حالا حسابش را ميرسه. اما هيچ اخم وتخمي درچهرهٌ پسر نبود. از ديدن دختركاملاً خوشحال بود. با هم به داخل اتاق آمدند و حرف ميزدند. پسر سلام كرد.كفش كند و وارد شد. دختر هنوز خشمگين و عصبي بود و رو به اوگفت:
– لطفاً به مامان بگوكه من ديگه آزادم. ازمن نپرسه كجا بودم. تو از من مطمئني!
مامان هم كه از پُررويي دختر عصباني بود شروع به غرغر كرد:« چه دختره پُررويي! واقعاً.»
پسر با خوشرويي و مهرباني به پيرزن خنديد وگفت:
– شما از دخترتان هيچوقت نگران نشين. من بهش اطمينان صد در صد دارم. حتي اگر سه روز هم خونه نياد و خونهٌ دوستانش بمونه، من كاري ندارم. خودش شرطكرده كه آزاد باشه. شما هم ماشاءالله دختراي خوب و پاكي تربيت كردهايد. كسي به آنها شك نداره.
مامان از تعريف، مزد خود را دريافت كرد و خوشحال شد و من منكنان گفت:
– الآن ديگه به ما ربطي نداره. اختيارش دست شماست.
اگر كارد به استخوان دختر زده ميشد، دردكمتري از اين حرف داشت. به خاطر اين توهين برافروخته به مادر و به پسر نگاه كرد.
پسر موذيانه خنديد و به شوخي گفت:
دختر آرام شد و مادر به اتاق بغلي رفت چاي بريزد. حالا هردو تنها شدند. دختر بيحوصله بود و پسر تنها پرسيد:
– حالت خوبه؟ دلم شور افتاد نكند با مريم رفتهاي، اتفاقي افتاده باشد.
دختر كه اصلاً نميخواست پسر را در محدودهٌ آزادي خود وارد كند،گفت:
– نه! براي چي دلت شور افتاد. قرار سلامتي ما صبحهاست كه صبح همديگر را ديده بوديم. كاري داشتيكه سر زدي؟
– “جا” بايد بگيريم، هرچه سريعتر. بچهها در فشار هستند. يك موج دستگيري هوادارها و سمپاتها بيدليل شروع شده. اونهاييكه دورا دور كمك مالي كردهاند يا“جا”به بچهها دادهاند، خانههاشان امن نيست. بايد زودتر جاي امني بگيريم. آمده بودم دنبالت برويم يك خانهاي را ببينيم. فردا هستي؟ ميتونيم قرار بگذاريم؟
كوتاه وعصبي جواب داد
– آره! باشه تا فردا!
– چيه؟! چرا ناراحتي؟ به خاطر حرفهاي مامانت؟
– نه!
– نميخواي بگي؟
– نميدونم چيه؟ شايد اثر دعواست. يك حرفي مامان زد كه مثل پُتك بود.گفت: « شوهرت اومده بود اينجا.» از اين حرف ناراحت شدم. تو همچين احساسي داري؟ من چنين موضوع جدياي در سرم نيست. به فكر آزادشدن از خانه و رفتن به يك خانهٌ تيمي هستم.
پسر ساكت بود. نه تأييد كرد و نه تكذيب. حتي دلداريش نداد.
دختر با جرئت پرسيد:
– مگر غير از اينه؟
– من نميدونم بعد از آزادي تو از خانه، چه تصميمي بگيريم. ولي فعلاً از خونه بيا بيرون.
حال دختر بدتر شد. احساس خفگي بهش دست داد. از خودش پرسيد معلوم است من چكار كردهام؟ اگر اشتباه كرده باشم چي؟ اگر عقدي دركار بوده باشه چي؟ اون وقت چيكار كنم؟ آنقدر بيحوصله و عصباني و ناراحت بود كه پسر حس كرد، بايد برود. بلندشد. خداحافظي كوتاهي كرد. دختر جواب سردي داد و روي تخت افتاد.ـ
پایان بخش اول از کتاب کسی می آید کسی دیگر
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1378
ملیحه رهبری
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی ستون وسط و پایین
ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم
است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه
({ََAlter Post) کلیک کنید و ادامه دهید.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen