کتاب اول: بخش دوم
نسلی دیگر و راهی دیگر
هر روز صبح ورزش ميكرد. از موقعيكه با بچهها قرارگذاشته بودند صبحها ورزش كنند، هيچ روزي ترك نكرده بود. آن روز هم ساعت هفت بودكه شروع كرد. مامان بيدار شده بود و داشت صبحانه را آماده ميكرد و توي اتاق و آشپزخانه ميپلكيد.آقا سيد، مرد صاحبخانه آن طرف حياط از اتاقشان بيرون آمد وكفشهايش را پوشيد و دولا شد، بندكفشها را بست. دختر به ورزشش ادامه داد. هر روز صبح توي حياط همديگر را ميديدند. مرد خوبي بود. مزاحمتي نداشت. ولي تعجب خودش را هم از ورزش كردن مينو پنهان نميكرد. به خوبي ميدانست او دختري سياسيست و اينكارش هم دنبالهٌ همان فكرهاست. قدسي اين چيزها را برايش تعريف كرده بود.مرد سلام و عليكيكرد و لبخند تحسين انگيزي زد و رفت. مينو هيچ احساس نگراني از بابت اين مرد نجيب نداشت. ترك باتعصبي بود. كيك يزدي ميپخت و ميفروخت و زحمتكش بود. مينو باخودش فكر ميكرد، توتقسيم بندي طبقاتي اين مرد چه لايهاي محسوب ميشد؟ كارگر، ارباب، چي حساب ميشه و تو انقلاب اين قشر كجا وارد ميشه و چه كمكي ميتونه بكنه؟ آه بلندي كشيد.كاش از انقلاب ميهن خودش بيشتر ميدانست. بيشتركتابهاييكه خوانده بود مربوط به جوامع ماركسيستي بود و خودش اصلاً نميفهميد چطوري ميشود مردم را آگاه كرد. كارگرها و زحمتكشها را. هميشه بحثهاي مينا و مهوش را سر اين موضوع شنيده و سر در نياورده بود. ورزشش كه تمام شد راه افتاد به طرف اتاق. سفرهٌ صبحانه پهن بود.هر روز صبح با مامان سناريوي بيرون رفتن ازخانه را داشت. بايد داستاني آماده ميكرد. معمولاً نميترسيد و با شجاعت و خونسردي داستانش را شروع ميكرد. محسن و فريده هم سرسفره بودند. فريده هميشه حمايتش ميكرد ومامان راحتتر باور ميكرد. كنار او نشست و آهستهگفت:– تو شروع كن و از من بخواه كه امروز برم مينا رو براي عروسيت دعوت كنم كه مامان نگه چرا هرروز ميري بيرون.– باشه فهميدم.گوشهاي مامان سنگين بود. فريده صدايش را بلند كرد.– مامان ميخوام مينا رو هم دعوت كنم. مينو امروز بره خونهشون؟مامان به طرف مينو نگاه كرد، يعني ميري يا نه؟مينو شانه تكان داد و پرسيد:– كِي برم؟ من تو گرما نميرم حالم بد ميشه.– صبح زود برو. زودم برگرد.– تا برم ساعت ده مي شه، هوا گرم شده، عصر برميگردم.فريده دخالت كرد:– مينا دختر خوبيه، برادرهم نداره. ناهار بمونه طوري نميشه.مامان با اكراه پذيرفت:– شايد مادرش خوشش نياد. ناهاربموني. مزاحم ميشي.– – مادر مينا منو دوست داره. صد دفعه دعوتم كرده كه ناهار برم اونجا ولي شما اجازه ندادين.– كار درستي كردم اجازه ندادم. چه معني داره ناهار بري خونهٌ مردم. مگه بيصاحبي.دختر باغيض در دلش گفت:« كاش بيصاحب بودم. ميرفتم دنبال آزادي.»فريده به دادش رسيد.– اصلاً از خير دعوت گذشتم. شما چرا دعوا دارين؟ بيچاره ميخواد دنبال كار من بره!– من اين پدر سوخته رو ميشناسم. هر روز به يه بهانه خونهٌ يه دوستشه. چرا ما رو دوست نداره؟ هزار تا دوست داره براي همين اهميت به پدر و مادر نميده. ببين عروسي خواهرشه. اصلاً هيچ اهميتي ميده؟ هيچ كمكي ميكنه؟ اون وقت هر روز هم ميره بيرون. دوست! دوست!مينو شكي نداشت كه دعوا ميشه و از همان كله صبح اعصابي ديگه واسه هيچكس نميمونه. صداشو از صداي مامان بلندتر كرد.– كدوم دوست؟ كدوم هر روز بيرون رفتن؟ همين الآن لباسهايي رو كه براي كمك به شما عاريه گرفتم، ميبرم پس ميدم بايد برام لباس بخريد. من فقط ديروز بيرون رفتم، به خاطر شما و ديگه هم نميرم. مدرسه تعطيل شده. من ديگه دوستي رو نميبينم.مامان عقب نشيني كرد. مينوكله شق بود وممكن بود اين كار را بكند و مجبور بشود لباس بخرد.– من كه نگفتم نرو. من فقط راستشوگفتم. حالام برو عصر برگرد!مينو پيروز از جدال بيرون آمده بود. سريع از سرسفره بلند شد كه مامان لبخند خوشحالي را در صورتش نبيند. به طرف آشپزخانه دنبال جارو رفت. جاروي خانه هر روز با او بود. بعد ميتوانست از خانه فراركند. قبل از آن نميشد.از خيابان خورشيد تا ميدان فوزيه چند ايستگاه بود. اما دختر از ميانبُركوچه پسكوچهها تا خانهٌ مينا را پياده ميرفت. نزديك محله آنها كه رسيد، حس كرد حتي محله مينا را دوست دارد با آنكه جنوب شهر بود، اما دوست داشتني بود. مامان مينا مثل مامان خودش نبود. همه چيز را درباره مينا ميدانست و او را بسيار محدود كرده بود. مينو از روبرو شدن با او كمي هراس داشت.« خدا كنه مينا باشه. واي اگر نباشه!»خانه درست تهكوچه قرار داشت. زنگ در را زد و منتظر ماند. صداي پائي با دمپائي ازتوي حياط آمد. در خانه زود باز شد. مامان مينا در را باز كرد و قلب مينو ريخت. حتماً مينا نيست كه مامانش در را باز كرد. حالا چيكار كنم؟– سلام. مينا هست؟– سلام. احوال شما. بفرماييد تو، ما كه هستيم! مگه ميگذارم از دم در برگردي! اون هم تو اينگرما.انگار قلب دختر را فشار داده باشند، براي لحظاتي از زندگي بدش آمد. همهاش تلخكامي.– نه خيلي ممنون. مزاحم نميشم. مينا كه نيست!– چه مزاحمتي؟ بيا تو، برميگرده. فرستادمش تا فوزيه خريدكنه!گويي دنيا و همهٌ شاديهايش به او داده شد. پريد تو و در را پشت سرش بست.– داشتم گلدونا رو آب ميدادم. بفرماييد تو اتاق! من الآن ميآم.مينو وارد خانه شد.ديوارهاي بلند و آجري و حياط كوچك، خانه را خيلي دلگيركرده بود. دختر از پلهها بالا رفت و وارد راهرو نيمه تاريك شد. سماور و ميزآن در پاگرد وسط راهرو بود و ته راهرو آشپزخانه. دست چپ دو اتاق كوچك تو در تو قرار داشت . تابستان بود و پنجرهٌ اتاق باز بود. كفشهايش را كند و وارد شد. وسط اتاق ميز و صندلي چوبي كهنهاي قرار داشت وكنار اتاق يك قفسه كتابخانهٌ چوبي پر و مملو از كتاب. بيشتركتابها مال بيژن بود.مينو روي يك صندلي چوبي نشست. از پنجره مادر را نگاه ميكرد. چند تا گلدان باقي مانده را با آب پاش آب داد و بعد آن را لب حوض سيمانيگذاشت و به طرف اتاق آمد. بلوز سياه نازك و دامن گشاد گلداري به تن داشت. جوراب پايش نبود و رگهاي متورم پايش از پيري حكايت بود.نفس زنان وارد اتاق شد و به طرف مينو آمد.– خوب خيلي خوش اومديد. ببخشيد كه مجبور بودم چند تا گلدوني روكه مونده بود آب بدم. هوا كه گرمتر بشه ديگه آب براي گل ضرر داره و پژمردهش ميكنه. همين تو خنكا بايد آب داد. به شما هم يك شربت بدم، خنك بشين.– نه بابا، من گرمم نيست. من كه غريبه نيستم. آمدهام مينا رو براي عروسي خواهرم دعوت كنم.– به به! مباركه. به سلامتي! چقدر خوب. الآن ميآم .مادر به اتاق عقبي رفت و لحظاتي بعد با يك سيني شربت برگشت. رو به روي مينو نشست وآه بلندي كشيد.– خوب! خوش به حال مادرت عروسي داره. من كه به خاطر بچههام هميشه عزادارم. از موقعيكه دسته گلام گوشهٌ زندون افتادن، دلخوشيام اينگلدوناي شمعدونيه و يك وجب باغچهٌ حياط. هرروز كه اين گلها رو آب ميدم اشك ميريزم. واسه خون دلي كه به پاي اين بچهها خوردم. خودت نيگا كن بعد ازسي سال به زندگي من. چي دارم، هيچي. سرمايهام، عمرمگوشهٌ زندونه. فقط نصفه سال مونده بود بيژن مهندس بشه. اون“كامي” بچهام، شب و روز درس ميخوند. چه زحمتيكشيد تا دانشگاه قبول شد. (چشمهاي مادر جداً پر از اشك بود.) چه رشته خوبي، بازرگاني.مينو تو دلشگفت: « حتماً شبانه روز كتاب ممنوع ميخونده و مادر فكر ميكردهكه درس ميخونه.»– مادر خواهش ميكنم خودتونو ناراحت نكنين. من هم طاقت ناراحتي شما رو ندارم. خيلي سخته! شما مادريد. ولي باوركنيد اونها هدف خوبي داشتند.– چه فايده؟ آبرو برام نمونده، اسمشون روگذاشتن خرابكار. نميتونم تو فاميل سربلند كنم. اصلاً ديگه رفت و آمد نميكنم. آبروي پدرشون هم تو اداره رفت و بيچاره مرض قلبيگرفت. چند ماهه كه روي تخت افتاده و مرتب اكسيژن بهش وصل ميكنيم. بيچاره مينوش شب تا صبح بالاي سر پدرش ميشينه. اگه نبود كه كار ما زار بود. با اين خرج دوا و دكتر پيرمرد. اونا كه افتادن گوشهٌ زندون و ديگه اميدم قطع شده. ولي واي از دست مينا اگه بدوني چه كله شقيه. اين دختر دست بردار نيست و از عاقبت كار برادراش هشيار نميشه. ميگه راهشون را بايد ادامه بديم. هيچي همين بيآبرويي رو نداشتم كه دخترم بيفته زندون و بعد كي ديگه باور ميكنه آن دختر، آدم مونده باشه. چه بلاها تعريف ميكنن سر زنداني سياسي ميآرن. ايگور پدر اين سياست. خانم از زمان حزب توده به بعد ما ديگه هيچ كاري به سياست نداشتيم. پدرشون هم كه اداره ميرفت و مياومد هيچ كاري به اين كارا نداشت. اين بلا، اين بلا معلوم نيست از كجا پيداش شد. همون يه سفريكه بيژن رفت خارجه درس بخونه و نتونست و برگشت، عوض شده بود. يهكتابايي ميخوند. دوست ناباب خانم، دوست ناباب بچهام روگمراهكرد و خونه خرابمكرد. همين رحيم زيرپاش نشست. رحيم بيچارهشونكرد. هم خودش افتاد زندان، هم اينا. دلش كه به حال من كه كرايه نشينم نميسوخت. شمرون خونه دارن و وضعشون خوبه. حالام كه خواهراش دست برنميدارن. پُر رو هستند و مرتب ميآن اينجا سراغ مينا. ميخوان اينم از راه بدر كنن. اما من نميذارم. از مينوش خيالم راحته، اما مينا!مينو به تلاش افتاد ذهن مادر را نسبت به مينا عوضكند وگفت:– نه مادر باوركنيد شما زياد به مينا بدبين هستيد. آخه اون يك موضوعي بود و همهٌ آدماش دستگير شدن و تموم شد. چرا شما اينقدر فكر و خيال ميكنيد. مينا نه كسي بود و نهكارهاي. يه بچه محصل كه بيشتر نبود گول كامي رو خورد. يعني خوب، برادرش بود و دوستش داشت. هركاري ميگفت ميكرد. چيزي نميفهميد. حالام نتيجهاش رو ميبينه.مادر سري از روي يأس تكان داد.– مينا، واي از مينا. من و پدرش و مينوش و پسرخواهرم، خودمونو كشتيم همين جا، ندامتنامه امضا كنه. نكرد و نكرد. اگه بدوني چه شبي بود و چه شيوني.– آخه مادركاري نكرده بود، واسه چي بايد امضا ميكرد؟– نه جونم. امضا نكرد. ميخواست بگه من از راهم برنميگردم. حالام ميخواد ادامه بده.– نه مادر! باوركنين منكه باهاش دوستم، اصلاً چنين چيزايي ازش نديدم.– شما معلومه اهل اين حرفها نيستيد. يه وقتگول مينا رو نخوريدها!– چه حرفها! مادر. نگفتم فكر و خيال ميكنيد. ترا به خدا پشت سرمينا به كسي ديگه اين حرفها رو نزنيد. براي مينا خيلي بده. دخترجوون آيندهاش خراب ميشه.– راست ميگي مادر. باوركن اين دلم داشت ميتركيد.(صداي مادر ميلرزيد)– برات درد دل كردم. ترا به خدا نصيحتش كن. بكشيدش طرف خودتون، طرف درس و دانشگاه. جوونيد، يه خورده هم دنبال تفريح باشيد. هركاري ميكنم يك دست لباس بخره زير بار نميره و ميگه همين بلوز و شلوار و چه ميدونم(تونيك و شلوار) رو دوست دارم.صداي زنگ در بلند شد. مادر هراسان اشكش را پاك كرد.– حتماً خودشه، مينوجون مبادا بهش حرفي بزني. پيش خودمون بمونه. اگه بفهمه قيامت سر من ميكنه.– حتماً، خيالتون راحت باشه. من ميرم درو بازميكنم.– قربون دستت.مينو كه از شنيدن حرفهاي مادر درباره مينا و استواري او شارژ شده بود، مشتاقانه به طرف در دويد و در را باز كرد. مينا با چادر نماز و زنبيل پشت در بود. مينو با شوق به مينا نگاه كرد و مينا با تعجب به او.صداي خيلي قشنگ وكشيده مينا بلند شد: « مينو تويي، باور نميكنم. چقدر خوشحالم.» هيچكدام سلام نكردند. مينا با محبت وشوق زياد مينو را بغل كرد. مينوكوتاهتر بود و تا سينه مينا ميرسيد. همانجا ماند. فقط گفت: « چطوري رفيق مينا؟ من هم خوشحالم.»– باوركن دنيا رو بهم دادن. حياط خونه انگار بزرگ شد.قاه قاه خندهٌ هر دو درحياط پيچيد. مادر از پنجره نگاه كرد، درخت با برگهايش، و گلدان شمعداني با گلهايش.– مينا، مينا، دلم برات يه ذره شده بود.– من هم همينطور. چه خوب كردي اومدي. دق كردم. دلم گرفته بود.مينوآنچنان خوشحال بود كه شعركوتاهي در خاطرش نقش بست :« اي پاكِ پاكترين عشقاي نور، تابيده نوراي تاك عشق در قلبمروئيده و بالا ميآيياي پاكِ پاك، سپيداركهن شوستاره شب شودرقلب جنوبي ترين جنوب محلههاهميشه بتابهميشه بمان. »– خوب! خوش اومدي.مينا با مهرباني سر مينو را از سينهاش جدا كرد وگفت:– سر زنبيل و بگير ببريم تو. (مينا هميشه با تحكم حرف ميزد و مينو هيچوقت نميرنجيد.)– كي اومدي؟ چطور تونستي بياي؟ چه چاخاني، ببخشيد چه محملي جوركردي؟– خيلي وقته اومدم. يك عالمه مامانت برام درد دل كرد.– آره ميدونم از دست من دلش پُره، بيخود ميگه. خوب، زنبيلو ببريمشآشپزخونه. بقيهاش با مامان.– تو چادر نماز سر ميكني؟ چقدر خنده دار شده بودي.– نه بابا، اما ميدون فوزيه نميشه بدون چادر رفت. اذيت ميكنن. من هم واميسم دعوا وكتكاري. براي همين چادر مامانو سركردم.مادر به طرف راهروآمد. صداش تحكم آميز بود.– مينا چي خريدي؟ همه چيگيرت اومد؟ ارزون و خوبش رو خريدي؟– آره مامان. اين كيفتون. بقيهٌ پولم توشه.– برين تو! برو پيش مينوجون بنشين! من كه سرشو درد آوردم.– نه مامان، هيچ وقت اين حرفو نزنين. منكه خوشحال شدم. شما منو مثل دخترخودتون ميدونين. اصلاً فكر نميكردم اينقدر با من صميمي باشين.مادر با حسرت نگاهي به مينو كرد وآهي كشيد. همهاشآه ميكشيد.– مينوجون ناهار نميگذارم بري. تعارف هم نكن.– نه! بايد برم! مامانم گفته زحمت ندم.– گفتم نميگذارم. زحمتي هم نيست. برين تو ديگه.مينا دست مينو را كشيد. عجله داشت و مثل هميشه عجول و كم حوصله بود. او را به اتاق جلويي برد. توي اتاق رو به روي هم نشستند.مينو مينا را نگاه كرد. همان تونيك و شلوار هميشگي تنش بود. موهاي سياه تابدارش را كوتاه كرده بود، با عينك سياه و ابروان مشكي، چشمان سياه و نافذ گونههاي استخواني و صورت لاغر و باريك و پوست گندمي.آنچنان مينا را با دقت نگاه ميكرد،گوييكه چهرهاي را در ضميرش ضبط ميكند. هيچوقت به اين دقت مينا را نگاه نكرده بود. (مينا متوجه شد.)– چيه اينجوري نيگام ميكني؟ چه تغييري كردم! خيلي خوشگلم. نكنه عاشقم شدي؟و قاه قاه خنديد.مينو نميدانست چه بايد بگويد؟– موهاتوكوتاهكردي؟! يه شكلي شدي. خيلي خوشگل تر نشدي. ولي خيلي دوست داشتني هستي.مينا خنديد.– چه فايده از دوست داشتن تو.همه رو مار ميگزه ما رو چراغ نفتي...مينو خندهاشگرفت وگفت:– واقعاً بياستعدادترين آدم در ادبياتي. حتي بلد نيستي يك ضرب المثل بجا بگي!– آخه احتياجي به ادبيات ندارم. من به چيز ديگري احتياج دارم. من اهل جنگم.– آره مامانت از دلاوريت داشت برام ميگفت. ننه دلاور مگه تو احمقي كه اينقدر با مامان درگير ميشي. محاله اينها يك قدم با ما بيان. فقط و فقط بايد مخفيكاري كرد، بو نبرند. بايد برات تعريف كنم كه چي ميگفت. بريم بالا بهتره.– بالا بابا خوابيده. ميشه بريم اتاق كامي. بايد به مامان بگم. پاشو! (دست مينو را كشيد و به طرف راهرو رفتند.)مامان درآشپزخونه بود و صداي دل اي دلي خواندنش ميآمد:جاي آن دارد كه چندي هم ره صحرا بگيرم.سنگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم.بچهها خنديدند. مامان ببخشيد مزاحم حالتون شديم.– چيه مادر؟– مامان ميخواهيم بريم بالا. اتاق كامي.– باشه، اين ظرف ميوه رم با خودتون ببرين.– مرسي مامان.مينو غر زد. حوصله گوجه سبز خوردن ندارم. سيكل ثابت فقيرا تو تابستون. گوجه سبز، گوجه فرنگي، بادمجون.– ولي من هرسه شو خيلي دوست دارم.گوجه هاي خوبي خريدم. من ميخورم! غُر نزن!اتاق كاميكوچك بود، اما براي خودش اهميتي داشت. مينو هم دوست داشت آن را ببيند. كنجكاو بودكه او( يك انقلابي) چطور زندگي ميكرده؟ از طرف ديگر هم خوشش نميآمد در اتاق يك پسرجوان برود.به مينا گفت: « خوشم نميآد اتاق كامي بريم.»مينا جواب داد: « جاي ديگهاي نداريم، اون كه ديگه نيست.»وارد اتاق شدند. پنجرهٌ كوچكي رو به حياط دلگيرخانه داشت. تختي زير پنجره بود و يه طاقچه پركتاب و وسايل درسي. يك كمد كوچك چوبي، فرشي نخ نما و دو تا صندلي چوبي قديمي و خرت و پرت. پوستريكه روي ديوار بود، جلب توجه دختر را كرد. پوستر سياه وسفيد بود. ساحل و غروب خورشيد را نشان ميداد. زن و مردي كنار هم با پالتوي سياهِ ساده رو به روي ساحل و افق نشسته بودند و پشت به بيننده بودند. دختر لحظاتي فكر كرد معني اين پوستر چيه؟ كامي يه انقلابيه، چرا اينو به اتاقش زده. اين دو تا آدم به چي فكر ميكنن؟ ولي تنها احساسيكه داشت اين بود كه از پوستر خوشش نيامده.– خوب بشين. اوه! با چه كنجكاويي داري اتاق كامي رو نگاه ميكني.– چرا بازم اتاق اونه، اون كه زندانه. ميتونه اتاق مينوش يا تو باشه.– پسرخالهام گفته كامي پروندهاش سبكه. ممكنه زود آزاد بشه. ما هم دست نزديم. بعضي وقتا من ميآم اينجا و به كامي و بچهها فكر ميكنم. كاش من هم دستگير شده بودم.– چه حرفي ميزني. بري زندون كه ديگه كاري نميتوني بكني. ولي الآن اُميدي هست.– چه خوش خيالي! پدرمن دراومده. زندانِ خونه برام درست كردن. مامان نميذاره تكون بخورم. مدرسه كه تعطيل شده، اصلاً نميتونم بچه ها رو ببينم. هيچ خبري از هيچ جا ندارم. هرچي خبرداري از چريك ها، از اوضاع و دانشگاه، خلاصه هرچي شنيدي برام بگو، جز روزنامه كه هيچي توش نيست، خبر ديگهاي بهم نميرسه.– باشه. يه طوري ميگي انگار كه من پيك تو هستم.– آره پس چي؟ فكر كردي واسه چي از ديدنت خوشحال شدم. كلي باهات كار دارم.مينو شروع كرد وگزارش كاملي از هركدوم از بچهها كه ديده بود و هرچه شنيده بود، داد. جريان ماهرخ را هم تعريف كرد. هم موضوع شوهرخواهرش و هم موضوع نامزدي ماهرخ. بعد هم همهٌ حرفهايي را كه مامان پشت سر مينا گفته بود، براش گفت. مينا عصباني بود.– همه مشكلم سر مامانه، سر خونه است، سر نداشتن آزاديه. من نميخوام مثل اونا زندگي كنم. مگه توكلهشون ميره. چهارچنگولي منو چسبيدن. همه رفت و آمدهامو قطع كردن. فقط كوه جمعه مونده كه با بچهها و مينوش ميرم. اگه اون نياد نميشه رفت. مينوش همكه حالا ديگه موي دماغه. هركسي حواسش هست جلوي او چيزي نگه. مخالفت و جر و بحث و بگومگو شروع ميشه. ديگه كوه، اون كوه رفتن با بيژن وكامي و رحيم اينا نيست. شده ورزش و تفريح. كوه رفتن چيز ديگهاي بود.مكثي كرد. چهرهاش درهم رفته بود.گفت:– چه زود تمام شد. از دست اينا آخرش به فكر ازدواج افتادم. با زهرا و مجيد و.. حرف زديم. قرار شد مجيد بياد خواستگاريم. بعد به مينوش گفتيم و اون هم به مامان گفت . اگه بدوني چه قشقرق و مخالفتي كردند. نزديك بود بابا بميره. اكسيژن بهش وصل كردن و موضوع از اساس منتفي شد. پاي زهرا اينا هم قطع شد. ميگه ازدواج كدومه؟ من ميدونم ميخواي از خونه بري بيرون دنبال خرابكاري. ديوونه شدم از دستشون. واقعاً ديوونه. هيج راهي ندارم. اعصابم داغونه. مرتباً دعوا داريم. من عصباني ميشم و جواب ميدم.– ببين مينا. پدر و مادر من يك سرسوزن خبر ندارن، وگرنه كارم تموم بود. هيچكاري نميتونستم بكنم. الآن هرروز يكجور ميآم بيرون. اصلاً هيچ شكي ندارن. مثل تو دنبال آگاه كردن و قانع كردنشون نرفتم. محاله ، محال. درست مثل داستان ماهي سياهه.– كاش ميشد فرار كنم. اما هيچ جائي را ندارم. هيچكدوممون تا وصل نشيم راهي نداريم. هيچ هستيم، هيچ.– مينا تو يك آزادي آماده وكامل ميخواي بذارن توگلوت قورت بدي. مگه ما چي كار ميكنيم. همه با همين خانوادهايم. ازمنكه وضعت بدتر نيست. اون مهوش، اون ماهرخ، مريم ، ژيلا وبقيه. چه جوري از خونه ميآييم بيرون. كلاس زبان جور كن، بيا بيرون. كلاس كنكور، تدريس، كار پيدا كن. بگو مينوش كمكت كنه. ولي تو يه ذره و دو ذره نميخواي، ميخواي كامل و تمام وقت بري دنبال هدف كه راهي پيدا نميشه.– راست ميگي. شايد همين باشه. خوب شد اومدي. از بس اعصابم داغون بود، فكرم كار نميكرد. از وقتي كلك ازدواج نگرفت، خيلي روم تأثيرگذاشت. انگار شكست خورده باشم. به نظرم تنها راه بود. ولي بايد از همين شيوههاي ديگه استفاده كرد. ولي نميتونم سركار برم چون واقعاً مريضم.– نميدونم مينا، ديگه چي ميتونم بهت بگم؟– ولش كن ديگه. خيلي خستهام. من دراز ميكشم. زنبيل سنگين بود.دراز كشيد ولي به پهلو، رويش به سمت مينو بود. عينكش را درآورد. قيافهاش خيلي تغيير ميكرد. يك شكلي بود. نميشد گفت خيلي قشنگ، اما خيلي دوست داشتني؛ خيلي. به خاطر كارهايش، افكار و روحيهاش و وجودش كه همواره آكنده از شور انقلابي بود. شوري كه در همهٌ لحظهها از چشمانش ميباريد. به نسبت بقيه اصلاً كتاب نميخواند. اصلاً اهل حرف نبود. فقط دنبال بقول خودش، “عمل” بود. فقط يك عشق داشت، اون هم انقلاب بود و يك حرف داشت كه اون هم انقلاب بود.– مينا حوصله داري؟– چطور مگه؟– از خودم بگم.– بگو! چي؟– من با يه گروهي ارتباط پيدا كرده ام.مينا بلند شد و نشست. هميشه با حالت جدي با اين نوع مسائل برخورد ميكرد.– گروه چي؟ گروه روشنفكر و كتابخون؟ يا اهل مبارزه؟– به نظرم اهل مبارزه هستند. كسيكه من باهاش ارتباط دارم. سمپات چريكهاست. اتفاقاً اهل كتاب و روشنفكري چنداني هم نيست.– سمپات كدوم گروهه؟ ماركسيستها يا مذهبيها؟– سمپات مذهبيهاست. من دو جلسه باهاش صحبت كردم.– چرا باهاش حرف زدي، چرا؟ حتماً تحت تاثير قرار ميگيري. ما از ايدئولوژي ماركسيسم هيچي بارمون نيست. نميتونيم حرفهاشون رو رد كنيم . در حالي كه اگربا يك ماركسيست صحبت كنند، مذهب هيچي نداره. محاله يك جلسه هم با مذهبيها حرف بزنم.– بايد حرفشون را شنيد. ديد چي ميگن، بعد تصميم گرفت.– مذهب را توي همين مملكت خودمون نگاه كن. مذهب ترياك تودههاست. يك مشت خرافات و مزخرفات. من و مذهبي شدن يا گوشكردن به حرفشون، امكان نداره. راجع به من اصلاً با دوستت صحبت نكن. سعيكن رابطهات را قطع كني. من دارم تلاش ميكنم. راجع به تو با بچه ها خيلي حرف زدم. عجله نكن! يك راهي پيدا ميشه. مينو با خودم بمون. ميدوني من دست بردار نيستم. ولي وضع ما سخت و خرابه.– ميدونم، اما اين قبيل پيشامدها نادر هستند. من از ملاقات با اين فرد ضرر نميكنم.مينا پوزخندي زد:– نه مينو! رفتي ديگه رفتي. بالاخره توي ما، تو رو مذهبيها ميبردن. چون دور و برت هستند.– ولي مينا من با خودت خيلي همراه بودم و خيلي اومدم.– آره. اما دستگيري بچه ها منو ويلون كرد. من هميشه دنبال وصل تو به خودمون بودم. اما آزادي تو خيلي كم بود. نميتونستي حتي جمعه كوه بيايي. درسته؟– آره. و بعد هم.. اصلاً بگذريم. از بچه ها برام بگو.– هفتهاي دو بار با مامان يا مينوش ميريم ملاقات زندان قصر. ميوه و لباس ميبريم و چيزهاييكه بچهها ميخوان .– دلم ميخواست مياومدم بچهها رو ميديدم. برام مثل آرزوست. ميري ملاقات چي كار ميكنين؟– من سعي ميكنم هر طور شده سر پاسبانا رو كلاه بگذارم و خبر بدم و خبر بگيرم.– چه خبري؟– نميتونم بگم. راستي كامي از زندان يك نامه و يك چيزهايي فرستاده .ميتونم اونها رو بهت نشون بدم. (و مثل فنر ازروي تخت پريد پايين وچند لحظهٌ بعد با يك پاكت برگشت و لبهٌ تخت نشست)مينو هم روي تخت كنارش نشست و كنجكاو و مشتاق بودكه از توي پاكت چي دربياد. يك نامه و يك نقاشي بود .نامه براي مينا بود. تمامي كلمات بوي صميميت و محبتي يگانه ميداد و سراسر اميد بود. كلمات و جملات محكم بودند. بدون تزلزلي و يا رنگ و بوي عاطفهاي مأيوس و يا شكستي.مينوتعجبكرد. نامهٌ يك زنداني و اينقدر اميد! با خود فكر ميكرد:« پس انقلابي اينه و اينطور بايد بود! اينها راه را باز كردند. آيا من ميتوانم ادامه دهم؟ شورانگيزه اگر كه بتوانم؟ من؟ راستي من چه خواهم كرد؟»و نقاشي براي او حيرت انگيزتر از نامه بود. لحظاتي فراموش نشدني براي دختر بود. باور نميكرد او اهميتي داشته باشد و فراموش نشده باشد. بالاي صفحه تصوير يك گل كوچك نقاشي شده بود. با مداد و سايه روشن. ساده بود، خيلي ساده.مينا به دستش داد: بيا، براي توست.– من! چرا؟ من حتي كامي را، يعني هيچ وقت با او رابطهاي نداشتم.– پس من چي بودم؟ او هميشه همه چيز را درباره تو ميدونست. ببين چه قشنگ كشيده. منظورش را ميفهمي؟– آره خيلي قشنگه! يعني عجيبه. يك جاده است تا بينهايت ،تا يك قله و طلوع خورشيد، و دو سمت آن لاله ها و دورتر تك درختي كهن، رود و ماهي سياه كوچولو. فكر نميكردم كامي اينقدر با احساس باشه. البته احساسات انقلابي!– برعكس خواهرش و مثل بعضي ها خيلي هم با احساس بود.– با تفاوتهايي.– بله دقيقاً.– مگه تو بهش چي گفتي كه اينوكشيد؟– هيچي. حالتو پرسيد. ميخواست بدونه چطوري؟ من گفتم احتياج به كمك فكري داري. مثل خود منگفت ميتونه كمك فكري كنه. من تعجب كردم چطوري؟ و اين به دستم رسيد.كسي جواب مينا را نداد. اطاق از سكوت زندهاي لبريز بود. وقتي انسانها نه به خاطر خود، بلكه به خاطر هدفي انساني روح و عاطفهٌ پاكشان را پيوند بزنند، بزرگ ميشوند. زندگيهاي كوچك و ميرا و آسيب پذيرشان در پيوند با هم قوت و زايندگي و استمرار مييابد. شايد اميد ميشود و يا روح زندگي، دميدن و برخاستن.آن اتاق و ديوارهايش و خانه كوچك و دلگير فراخ ميشد و آن دو جسم كوچك كنارهم، دو بهارجوان، رستني نو را حس ميكردند. رستني انقلابي را.مينو دراز كشيد. احساس آرامش ميكرد.گاه به نقاشي نگاه ميكرد وگاه فكر ميكرد. نقاشي كامي به فكر او سمت وسو ميداد. اميد ميداد و تصميم گرفتن را برايش آسان مينمود. آنچه كامي تصوير كرده بود. راهي بودكه بايد طي ميشد. بايد حركت كرد. بايد رفت. ادامه داد. به كامي و مينا فكر كرد. اين خواهر و برادر درنظرش چون دوگداخته آتشفشان از دل گرم زمين بودند كه به بيرون پرتاب شده بودند. دو آتشفشان بدون سردي وآرامش.مينا هم كنار او دراز كشيد. ساكت نگاه ميكردند. مينو دست دراز كرد و موهاي كوتاه و پرجعد مينا را نوازش كرد. مثل دو خواهر يا كه مهربان تر، دو رفيق همدل.– بس كن مينا! يه جوري نگاه ميكني. انگار كه يا تو ميخواي بميري يا من.– آخه ميدونم. حس ميكنم كه ديگه رفتي. راهمون كه جدا بشه، خودمون هم ناچار جدا ميشيم.– من مثل تو فكر نميكنم. چون عاطفه دارم. تو اهل عاطفه و احساس نيستي. اما تو، هيچ وقت از دلم نميري. دوستيهاي از اين نوع فراموش نميشن. يادم نميره كه هرچي توي زندگيت يادگرفتي، همه رو به من هم ياد دادي اون هم توي آن سالها و روزهايي كه من قد يك خرهم سرم نميشد.مينا خنديد: نميدونم چطوري بلدي اين حرفها رو بزني. اصلاً بلد نيستم جوابتو بدم. تمومش كن!– راستي! من كتابتو برگردوندم. هيچي هم ازش نفهميدم. اقتصاد رو ميگم. مال ژرژپليستر.– آها. بعد از ظهر با هم ميخونيم. بهت ياد ميدم. اون كه به من ياد داد، الآن زندانه.– كي بهت ياد داد؟– خود رحيم بود.مامان از پائين مينا را صدا كرد: مينا! مينا! بياييد پائين.– بله؟– بياييد كه سالاد درست كنيد. سفره رو پهن كنيد. كم كم ناهاره.– نشد كتاب بخونيم.– بعد از ناهار. باشه؟– باشه.عصر بودكه مينو از مينا خداحافظي كرد. زودتر به خانه برگشت، چون براي فردا ميخواست پيش مريم برود و بهتر بود امروز زودتر برميگشت و بهانهاي به دست مامان ندهد. به خيابان خورشيد كه رسيد يكراست به دكان بقالي رفت و شمارهٌ مريم را گرفت. مادرش گوشي را برداشت وگفت:« ميبخشيد نيست. رفته خونهٌ خواهرش.»با نوميديگوشي را گذاشت. از طرف خيابان خورشيد فقط يك كوچه به خانهشان راه بود. ولي چند متر كوچه انگار كه راه سنگين و طولانياي بود. سعي كرد چيزي به روي خودش نياورد و بگذرد. اما نشد و آهسته باخود نجوا كرد: « سالها رفت و گذشت و در انديشه بازآمدنت لحظه ها طي شد و مُرد.» اين شعر را از برادرش شنيده بود. منظور شاعر چي بود؟ نميدانست. ولي منظور خودش را خوب ميدانست. سومين تابستان ميگذشت. به خانه رسيد. با دلخوري در زد:« كي ميشد ديگر هيچوقت به اين خانه برنگردد و در اين خانه را نزند؟» در را باز كردند و به داخل رفت. جلوي در اتاق كفشهاي بد شكل وگنده ابي، جفت شده بود. بدون سلام هر دو با همگفتند: « عجب بدبختياي، باز هم دوباره تو! باز هم دوباره تو!»– چطوري؟ چه خبرته اينقدر ميآي اينجا. انشاالله هفته ديگر از شرت خلاصيم؟!– سلام! احوال شما. خواهر زن عزيز و بد اخلاق. اين دفعه ديگه به خاطر شما اومدم.– من! چه حرفها. خيلي ازت خوشم ميآد؟ به خاطر من هيچ وقت نيا. خوشحالترم.– خواهر زن عزيز اين حرفها رو نزن از فردا خواهرت اسير دست من ميشه و خوب نيست با اون تسويهكنم.مينو خنديد:– چي شده ابي؟ حالت خوبه. بامن چيكار داري؟(ابي فيلم بود. بدون مدتها شوخي و اذيت، حرفش را نميزد. بالاخره بالا آورد.)– يك بسته دارم. از يك آدم محترمي.– مهم. خنده داره،آدم محترم! هيچكس هيچ رابطهاي جز كتاب و جزوه با من نداره. كي داده؟ باقر؟جزوه يا كتاب؟– مثل اينكه فراموشكردي. جداً گفتم آدم محترم، نه مثل من و باقر، بلكه اهل عمل!– آه يادم افتاد. قرار بود فاميلتون براي من اگر به دستش برسه يك چيزهايي بفرسته.– درسته! فقط گفت اومدي سر قرار اونها رو برگردوني.– دستت درد نكنه. پس بلند شو بروكه زودتر بخونم چون پس فردا بايد برم سرقرار.– باشه ميرم، اما اتاق عقبي پيش خواهرت. تو هم حق نداري بياي اونجا.– از جلوي چشممگم شو. چند متر دور و نزديكش مهم نيست.عادت داشتند مثل خروس جنگي به هم ميپريدند.مينو داخل كمد ديواريِ پهنش شد. آنقدر لاغر بود كه راحت توي كمد جا ميشد. همانجا نشست. « چي برام فرستاده؟ بايد يه چيزي باشه كه تا حالا نديده و نخونده باشم. بالاخره يك آدم انقلابيه با يك كساني رابطه داره. اميدوارم جزوهٌ انقلابي باشه. كتاب خودم ميتونم گير بيارم.»بسته را باز كرد. يك جزوه و يك كتاب بود. جزوه كار دانشجوها بود. اسم جزوه نشريهٌ اسلامي بود.كه با طرح شمع نوشته شده بود. شمعهاي نشريه روشن و اسلام خاموش بود.برآوردي كرد. خواندن جزوه چقدر طول ميكشد؟ فردا تمام ميشد. اما كتاب را نميرسيد مگر آنكه شب تا صبح بخواند. هر دو را بست و در پاكت داخل كمد گذاشت. در كمد را بست و سراغ مامان رفت.– مامان چيكار داري بكنم؟مامان بادمجانها را به دستش داد. پس امشب اصلاً وقت نميشد.فردا تمام جزوه را خواند و كتاب را هم نگاه كرد. ازآن نه خوشش اومد و نه چيزي فهميد. مال سيدقطب بود. درهمهٌ “نشريه ” تنها يك داستان قابل توجه بود و رويش تاٌثير گذاشت. به طوريكه بعد از بستن جزوه نتوانسته بود آن را فراموش كند. جديد بود يا تازگي داشت! داستان از حضرت علي و به قلمي هنرمندانه نوشته شده بود. قبلاً آن را نشنيده بود. داستان درباره رطب فروشي بود كه رطب ها را دو قسمت كرده و خوب و بدآن را به دو قيمت به گدا و ثروتمند ميفروخت. علي پس از مشاهده با خشم رطبها را يكي ميكند. مرد برآشفته ميشودكه مگر توكيستي؟ علي پاسخ ميدهد خليفهٌ مسلمين! و با ملاطفت به مرد ميگويد: « به يك قيمت بفروش تا فقير وغني هردو مساوي باشند.» بعد از مطالعه، دائماً فكر ميكرد. در مسير فكري جديدي قرار گرفته بود. از اسلام و دين اصلاً خوشش نميآمد، اما حاضر شده بود آشنا شود. سه سال تماماً كتابهاي ممنوع ماركسيستي خوانده بود. ندرتاً چيزي اسلامي خوانده بود. حالا شروع كرده بود. فردا هم قرار داشت.روز بعد زودتر از او سر قرار رسيد. جزوه و كتاب هم همراهش بود. چند لحظه بعد او را ديد كه از رو به رو ميآمد. سلام و عليك كردند. خيلي بيگانه. دخترگفت زياد وقت ندارد. كتاب و جزوه ها را آورده و يك ساعت بعد بايد برگردد.پسر ابراز تاٌسف كرد:– حيف شد! مطالب زيادي در برنامهام بود كه صحبت كنيم.– چارهاي نيست. من بايد زود برگردم. بهتر است سريعتر جائي بنشينيم و صحبت كنيم.در يك نقطهٌ دور وخلوت پارك، روي نيمكتي نشستند.پسر از نتيجهٌ مطالعه پرسيده. دختر به راحتي پاسخ منفي داد وگفت:– خوشم نيامد. كلاً از مذهب خوشم نميآد. به خصوص ازكتابيكه فرستاده بودي.فكر كرد شايد با جوابي به اين صراحت، پسر تصميم بگيرد به تماسشان پايان دهد. ولي اينطور نبود. پسر مطمئن و آرام پرسيد:– از كدام قسمت كتاب خوشت نيامد. بگو كه بحث كنيم.– از همهاش. اصلاً اسلام چيه؟ شما چي ميگيد؟ هزار و چهار صدسال پيش چه ربطي به زندگي امروز و تضادهاش داره؟ اصلي ترين مشكل جامعه امروز رو چي ميدونيد؟ چه راه حلي داريد؟ من خدا رو قبول ندارم. دين پدر و مادرم. همون اسلام شما، جهل و خرافاته.. من به كمك ماركسيسم جامعه طبقاتي را شناختم و علت رنجهايي را كه ميبريم فهميدم. بگذار يك مثالي ازكودكيام برات بزنم تا بهتر متوجه منظورم بشي. آن موقع من شايد هشت يانه ساله بودم. شبهاي ماه رمضون با مامانم و خالهام ميرفتيم روضه و شبهاي احياء چراغها رو خاموش ميكردند و دعا ميكردند. خالهام به من گفت: دل شما بچه ها پاكه. موقعيكه چراغها خاموش شد و (الغوث، الغوث )گفتند تو به خدا بگو و دعا كن كه به شما خانهاي بدهد و راحت بشيد ومن بدون هيچ شكي دعا كردم چون دلم براي مامانم خيلي ميسوخت. اما بعد باز هم صاحب خونهاي نشديم كه هيچ، زندگي پدرم روز به روز بدتر هم شد. هميشه به خاطركرايه خونه پدرم و مادرم دعوا داشتند. چون عقب ميافتاد. من از بچگيام از خدائيكه كاري براي دردهاي ما بكنه، نااميد شدم. فقط آنچه از خدا در ذهنم باقي مانده بود. ترس بود. چون ميتوانست همهٌ آدمها رو به جهنم ببره. چون همه گناهكارند. براي گناهان كوچك مدت جهنم كوتاه و براي گناهان بزرگ، جهنمي ابدي. ميدوني شايد بتونم بگم به خاطرآن حادثه در بچگي، خدا در قلبم و در جريحه دارشدن باور و اعتمادم مُرد. اما ترس از او باقي ماند. تا اينكه كتابهاي ماركسيستي خوندم. مناسبات حاكم و ظالمانه برجامعه و طبقه كارگر را فهميدم. حقوق اين طبقه را فهميدم. بعد ديدم جوامعي اين مشكلات را حل كردهاند. خانه براي كارگر، دستمزد و بيمه. فكرنميكني حيرت كردم كه پدر و مادرم و بقيه درچه خواب غفلت عجيبي هستند و فكر ميكنند تمام بدبختيهاشون ناشي از گناهانشان است. درحاليكه ..پسر صحبتش را قطع كرد:– فهميدم. مثال خوبي زدي و حق داري. من تا آنجايي كه بتونم در اين جلسه يا جلسات بعد، جواب سؤالاتت رو ميدم. سؤالات تو رو من هم داشتم و جواب گرفتم.– ولي تو آدم مذهبياي هستي. خانوادهات مذهبي و متعصب هستند. چطور ميگي سؤالات منو داشتي؟پسر با تأسف عميق سري تكان داد:– درسته من از خانواده مذهبي هستم. اما خيلي وقت بود از آنچه پدرم به اسم دين برايم ميگفت، بدم مياومد و تاثيري رويم نداشت. ظاهراً مذهبي بودم اما در واقع به دنبال همين ارزشهايي كه در جامعه است بودم و ايدهآلم بود. پول– مقام– زن خيلي زيبا.. حتي قصد داشتم خانوادهام رو ترك كنم و كامل مثل بقيه آدماي جامعه بشم. و مقداري هم توي فسادش رفتم، ولي آشنايي با يه آدمايي كه از اسلام چيزي ميگفتندكه پدرم هرگز حاضر نبود بگويد و مخالف هم بود، كمكم منو جذب كرد. همانها را ميتونم براي تو هم بگم.– ولي انتظار نداشته باش من جذب بشم.– طبعاً نه! چون اختيار آدمها با هم فرق ميكنه. سؤالاتي را كه داري با دوستام طرح ميكنم و جزوه يا كتاب مناسب برات ميفرستم. ولي قبول كن نزديك سه سال فقط كتاب ماركسيستي خواندهاي و چيزهاي زيادي ميدوني، و من اصلاً زياد كتاب نخوندهام، ولي ميتونم از آنچه انتخاب كردهام، دفاع كنم. ضمناً بهت بگم كه با ديكتاتوري توي جوامع ماركسيستي امروزه كسي موافق نيست. بعداً دربارهاش صحبت ميكنيم.– باشه. پس ما سر همهٌ موضوعات بحث خواهيم داشت. الان هم بهتره به سمت ايستگاه راه بيفتيم. من بايد زودتر برگردم.– بايد سعي كني وقت بيشتري آزاد كني.– حتماً اين كار را ميكنم.– من سه قرار درهفته را پيشنهاد ميكنم.– بايد ببينم چطور ميشه آن را جور كرد؟ مشكله چون مدرسههام تعطيلند. تو خيلي آزادي. خانوادهها به پسرا كاري ندارند.– نه اينطور فكر نكن! من بدترين كار را كردم و بدترين بحث و دعواها را با پدرم سر دين و مذهب خودش و خودم كردم. اسلام من و پدرم يك تفاوت اساسي داره.. اسلام من سياسيست و مال پدرم غير سياسي. حالا به خاطر سياسي بودن حساسيت روي همه كارهام پيدا كرده و همه كارامو زيرنظر داره و تهديد هم كرده كه اگر سياسي بشم خودش منو لو ميده تا كشته نشم.– عجب باباي احمقي.– بهر حال وضعم از تو بدتره. فكر نكن چون پسر هستم بهتره.. تو رو خانوادهات نشناخته.– شرايط كار براي همهمون مشكله. آزادي براي كسيكه دم از مبارزه بزنه، وجود نداره.– فكر ميكنم پاتريس لومومبا بود كه ميگفت: «آزادي را به هيچكس در طبق نقره تقديم نميكنند.»– آره.به ايستگاه رسيدند. قرار را هفته آينده شنبه ساعت دو بعد از ظهر گذاشتند و در دو مسير جداگانه رفتند. مينو توي اتوبوس كه نشست، توي فكر رفت. هميشه دوست داشت از گذشته شروع كند و به حال برسد. ببيند كجاست. جلوتر يا عقب تر. سه سال گذشته بود. آن روزها و ماجراها و اين قرارها را به نسبت آنچه درگذشته اتفاق افتاده بود، چيز ديگري مييافت. شايد كمي احساس اضطراب داشت. كجاميرود؟ آنچه مسلم بود آينده و اختيار آن هنوز در دستهاي خودش بود. از اينكه تحت فشاري نيست تا زودتر جواب بدهد، از اينكه هنوز تصميم خبطي نگرفته و از فكر اينكه با همهٌ بچهها موضوع را در ميان خواهد گذاشت و تنها نخواهد بود عدم اضطراب و يا آرامشي حس ميكرد. ديگر به آن فكر نكرد. به ياد اكرم افتاد. يك هفته قبل از عروسي خواهرش، به يك عروسي ديگرهم دعوت داشت و آن عروسي خواهر ناتنياش اكرم بود. داداش خودش آمده و دعوتش كرده بود. چند روز بود كه داشت فكر ميكرد: « برم يا نرم؟» چون اصلاً به عروسي نميرفت. با جمعي كه براي خوردن و رقصيدن ميآمدند، همخواني نداشت. خود را وصله ناجوري ميديد كهگوئي همه چپ چپ نگاهش خواهند كرد. بخصوص زنها كه در آن روز فقط به آرايش و لباسهايگران و قشنگ و طلا فكر ميكنند و پشت سرهمه حرف ميزنند. حوصلهٌ متلكهاي آنها را نداشت. از خود ميپرسيد: « برم يا نرم؟» دلش نميخواست، اما مجبور بود برود، چون با اكرم دوست بود. و بعد هم به خاطر داداش. نميتوانست به داداش بياحتراميكند. داداش در ذهن او جاي خاصي داشت. خيلي حساس بود و نبايد ناراحت ميشد. احساس ميكرد بالاخره خواهد رفت. تا رسيدن به خانه همچنان در جنگ و جدال فكري بود. به خانه كه رسيد امن و امان بود و مامان بويي نبرده بودكه مدرسه نرفته. اگر ميفهميد، ديگر اجازهٌ خارج شدن از خانه را به او نميداد. دختر از اين اسارت در چنگ خانواده هميشه رنج ميبرد. جوان و خانواده اغلب دو دنياي متفاوت و بيگانه از هم بودند وجوان اگر انقلابي باشد به مراتب وضعش بدتر و شرايطش سختتر ميشود و طبيعتاً ميل به گريزش از خانواده هم بيشتر.روز پنج شنبه، به خاطر عروسي به آرايشگاه رفت. نزديك بود. سركوچه و مال مهري خانم، همسايهٌ دو خانه آنطرف تر. مينو به دخترش ناهيد درس ميداد ( تدريس خصوصي.) چندسال بود. ناهيد خيلي دوستش داشت و هميشه دور و بر مينو ميپلكيد. لااقل هفتهاي يك بار ميبردشآرايشگاه مامان و موهاي بلندش را ميپيچيد و آرايش سادهاي ميداد. ساده و زيبا. مهري خانم بارها صميمانه به مينو گفته بود: « من شما رو خيلي دوست دارم. دلم ميخواد دخترم از شما ياد بگيره، اما فقط رياضي و من نميخوام دخترم سياست ياد بگيره!»امروز به خاطر عروسي خود مهري خانم موهاي او را آرايش داد. از زيردستش كه درآمد، چه قشنگ شده بود. احساس دوگانهاي داشت. از سوئي از زيبايي آن لذت ميبرد و ازسوي ديگر از تناقض اين كار را با رفتار وكردار آدمهاي انقلابي، احساس شرمندگي داشت. ناهيد و مامانش خيلي تعريف كردند. خانه هم كه رفت همه تعريف كردند. با اين حال به خودش فحش داد و قسم خورد كه اين آخرين بار در زندگي انقلابياش باشد. به ساعت نگاه كرد. دير شده بود. چقدر آرايشگاه وقت ميگرفت. تعجب كرد. چطوري آدمها اينقدر وقت صرف آرايش ميكنند؟ عاقلانه نيست. ناراحت بود. كلي از وقت مطالعه و برنامههايش را از دست داده بود. عليرغم تناقض فكري كه داشت، راه افتاد. اما احساس ميكرد موجود غير واقعي و مسخرهاي شده. اين آرايش لعنتي برايش معني ديگري نداشت.عروسي در دو خانه بر پا بود. خانهٌ همسايه را هم قرض كرده بودند و اتاق عقد آنجا بود. همه جا شلوغ و پر ازآدم بود. خيليها با او سلام و احوالپرسي ميكردند كه مينو آنها را اصلاً نميشناخت .آشناهاي قديمي بودند و جوياي حال مادرش ميشدند. زهرا خانم مامان داداش، خودش به استقبال آمد و از آمدنش اظهار خوشحالي و تشكر كرد. مينو متوجه شد براي خودش كسي شده و چقدر به او احترام ميگذارند. فكر نميكرد بدون مامان تحويلش بگيرند. اماعجب! نه، بزرگ شده بود. مينو به زنها و رفتارشان با دقت نگاه ميكرد. چقدر به خاطر لباسهاييكه پوشيده بودند و جواهرات و آرايش خوشحال بودند. برايش خنده دار بود وبا خود آرزو ميكرد: «كاش همهٌ اينها انقلابي بودند.» آن وقت آيا چنين بساط مسخرهاي به پا ميشد؟ هرگز فكر نميكرد. اكرم آن دختر روشنفكر ماركسيست، به چنين سرعتي به اين سرنوشت مسخره سقوط كند. چيزي كه حالا بيشتر رنجش ميداد، سرنوشت اكرم بود. اكرم چرا؟ دنبال فرصتي بود تا اكرم را گير بياورد. اما عروس خانم هنوز از آرايشگاه نيامده بود. در حياط دوم بساط مطرب روحوضي برپا بود وهمهٌ مهمانان به آنجا دعوت شده بودند. آنجا دو زن بيشتر از بقيه توجهش را جلب كرده بودند. اولي زن كم سن و سال و لاغري، باچشمان قهوهاي خيلي درشت بود كه سه تا بچه داشت و هيچكدام را همراه نياورده بود تا كمال لذت را از جشن ببرد. شوهر اولش به خاطر لاغري طلاقش داده و خيلي توي سرش خورده بود و حالا اين دومي بد نبود. زن تلاش زيادي براي جلب توجه ميكرد و اولين نفري بود كه رفت جلوي سن نشست تا خوب مطرب ها را نگاه كند و لذت كامل ببرد. مينو يك ساعت قبل، درحياط اول، توسط يك پيرزن فاميل، همهٌ اطلاعات، مربوط به شجرهٌ زنهاي خاص(دو شوهره) را كسب كرد. معلوم نبود چرا پيرزن احساس مسئوليت ميكرد، داستان آنها را برايش بگويد. موقع تعريف، گاه دلش هم ميسوخت و چشمانش پر از اشك ميشد. بخصوص داستان همين زن جوان لاغر را كه بازگو كرد. شايد لازم ميديد دخترجوان پند بگيرد و دو شوهره نشود. و با لهجهٌ شيرين قزويني خود در آخرگفت: « واي بَبَم! خدا قسمت نكنه. هيچي از اسم دو شوهره بدتر نيست. اما حالا اگه يه وقت هم پيش اومد قسمته ديگه. كاريش نميشه كرد. اما كه انشاالله پيش نياد.» توي راهرو و سرپا، به سرعت پيرزن اين صحبتها را با او كرده بود.زن دوم هم جوان، قدبلند و خوشرو بود و لباس نسبتاً برهنهاي به تن داشت وكنار مينو نشسته و از شوهر دومش براي قوم وخويشي كه بعد از مدتها، درعروسي به هم رسيده بودند، تعريف ميكرد:– نميدوني چه مرد ماهيه! روشنفكره. اصلاً كاري به كار من نداره. آزادم. بي حجاب. آستين كوتاه. راحت شد جونم. من اصلاً با اون مرد عوضي نميتونستم بسازم. به همه كارمكار داشت..مينو خندهاش گرفته بود و احساس ميكرد كه با تعريف بيخودي از شوهر دوم قصد دارد قُبح شوهر دوم را كه در جامعه بخصوص در جنوب شهر وجود داشتكم كند، والا اكثر مردهاي زمانه بد بودند و زنها ناراضي. اما از شنيدن كلمهٌ روشنفكر و قمپوز الكي زن لجشگرفته و عصباني شد و در دل فحش داد:« زنيكهٌ عوضي! معلوم نيست چرا به مرد بيبند و بار روشنفكر ميگه. يه چيز ديگه اسمشو بگذار. بگو شوهرم امروزيه.»درهمين گير و دار بازار رقص عمومي همگرم شده بود و جمعيت يك صدا اسم همين زن “پريسا خانوم” را صدا ميزد. گويا قبلاً اين مهارت زن شناخته و مورد پسند قرار گرفته بود. زن با ناز بسياري بالاي سن رفت و با مرد جوان مطرب كه تمام وقت كارش رقصيدن بود، خوب رقصيد. بعدكه رقص تمام شد غرق در لذتكف زدن و تشويق جمعيت باخوشحالي سرجايش برگشت و شروع كرد از پسره مطرب تعريف كردن: « خيلي وارد بود و خودشو با من كوك ميكرد وگرنه خراب ميشد و آبروم ميرفت. اين همه كه جمعيت از من درخواستكرده بود. حيفكه شوهرم نبود ببينه. رفتم براش تعريف ميكنم. ولي شنيدنكي بود مانند ديدن؟ اصلاً از اون مردها نيست كه ناراحت بشه. مگه چي شده من بامرد غريبه رقصيدم؟ يك شبه و تموم ميشه ديگه نه اون منو ميبينه و نه من اونو!»مينو به غيرتش برخورده و از اينكه وقتش اينجا و اينجور تلف ميشد حرص ميخورد و پشيمان بود. به خودش فحش ميداد:« براي چي اومدم؟ من اگه ميدونستم اين خبرا و اين حرفهاي مبتذله نمياومدم. اگر چشمم به اكرم بيفته. اگه اين عروس خانم از آرايشگاه بياد!»وسط شب بودكه ديگه صداي جيغ و لي لي لي لي زنها بلند شد وخبر از رسيدن عروس خانم و شاه داماد داد. وهمه براي ديدن عروس هجوم بردند و صداي آواز مطربها كه عروس چقدر قشنگه به هوا بلند شد. مينو به خودشگفت: بد نشد اومدم عبرتي براي خودم شد. سرنوشت تسليم شدن به زندگي عادي را ديدم. چه چندش آوره!عروس خانم آمد و به همراه داماد بر دو صندلي مخصوص جلوس كردند. جوانها و پيرها دورشان كردند و به نوبت كنار عروس و داماد مينشستند و تبريك ميگفتند.بالاخره نوبت به مينو رسيد وخيلي سعي كرد حرف نيشدار و تلخي به اكرم نزند، چون بعيد نبود اين دختر حساس تا صبح گريه كند، از سرنوشتش خبرداشت. اغلب تا صبح گريه بود. با لبخندي به اكرم و كاظم نزديك شد و تبريك گفت و كنار اكرم نشست و دو پهلو پرسيد: خوب اكرم جون ما رو“شوكه” كردي. اصلاً فكر نميكردم. چي شد يكدفعه تصميم گرفتي؟اكرم آهسته گفت: « ببين مامانم گفته اگه عروسي رو به هم بريزي خودمو ميكشم. فقط الآن از من نپرس چون سيل اشكم راه ميافته، يك ماه فقط گريه كردم. بعد همه چي رو برات ميگم. باشه؟»مينو گفت: « حتماً دليلي داشتي كه ازدواج كردي. اما نتونستم طاقت بيارم و پرسيدم. باشه هفتهٌ ديگه ميبينمت. فريده براي عروسياش دعوتت كرده. با چند تا از بچه ها بيا.»اكرم به سرعت قبول كرد. حالا نسبت به مينو در موضع خيلي پائينتري قرارگرفته بود و با فروتني پذيرفت. دوستان اكرم دور و برش بودند و نگاههاي دلسوزانه مرتباً نثارش ميكردند و لبهايشان از لبخندهاي دروغين پر بود.نيمههاي شب بودكه مينو با داداش به خانه برگشت. همه خواب بودند يكراست به پشت بام رفت. نفس راحتي كشيد كه ‘عروسي’ تمام شده بود.روز جمعه طبق معمول ابيآمد. يك كتاب و دو تا جزوه تايپي هم همراه آورده بود. جزوهها، زندگينامهٌ چند چريك فدائي و چند چريك مجاهد بود. اسم فدائيها را شنيده بود. اما با اسم مجاهد تازه آشنا ميشد. قبلاً همه را مذهبي ميناميد. زندگينامهها را چندين بار تا آنجا كه حفظ شود و قاطي نكند، خواند. چون بايد براي بچه ها نقل ميكرد. شرح دستگيريها و مقاومت زيرشكنجه از اهميت زيادي برخوردار بود و بايد به همه بچه ها منتقل ميكرد. دلش ميخواست اجازه داشت و جزوهها را به بقيه بچهها هم ميرساند. بايد دفعهٌ بعد اين موضوع را سؤال ميكرد. فعلاً اجازه نداشت. ميدانست.تا شب كتابهايي راكه رفيقش فرستاده بود، خواند و تمام كرد.روز بعد سراغ مريم رفت. چندروزي كه ميگذشت و بچه ها را نميديد، بيطاقت ميشد. مريم را تقريباً ميپرستيد. تا خانه مريم راهي نبود. آن طرف خيابان ژاله، دو تا كوچهٌ بلند و يككوچهٌ كوتاه فاصله داشت. محلهٌ خلوت و پُردرختي داشتند. زياد جنوب شهري نبود و وضع خانوادهٌ مريم هم خوب بود. پدرش كارمند بازنشسته بود. برادر و خواهرش كارمند بودند ومريم هم بيشتر از همهٌ بچهها پول كتاب خريدن داشت.واقعا با شوق به سمت خانهٌ مريم ميرفت. با رقص يا پرواز. در را كه زد، مريم خودش در را بازكرد و چهرهاش از خوشحالي شكفته شد. با محبت مينو را بغل كرد و بوسيد:– واي چقدرخوشحالم. دلم تنگ شده بود. چطوري؟معمولاً سلام نميكردند و كلام اول را “چطوري”ميگفتند.– خوبم. دل من هم تنگ شده بود. وگرنه الآن اينجا نبودم. توچه طوري؟– بد نيستم. ميآي تو؟ يا ميخواي دم درصحبت كنيم؟– ميآم تو! به مامانم گفتهام كه ميآم پيش تو. اجازه داد.وارد حياط شدند.– خوب خوش آمدي! حتماً يك بغل هم خبرداري. دلم گواهه.– ميدوني كه دست خالي نميآم و موقعي پيدام ميشه كه خبري داشته باشم.مريم خنديد و گفت:– بله! چندساله كه شما قاصدك ما هستيد.دست در دست هم، از حياط بزرگ و پرگل و درخت خانه گذشتند. درب شيشهاي و بلند هال باز بود. وارد شدند. ته هال، آشپزخانه قرار داشت و مامان آنجا بود. مريم با شوق و بلندگفت:– مامان، ببين كي اومده؟ مينوه.مادر از آشپزخانه به سمت هال آمد. لباس تابستاني زيبايي به تن داشت. عليرغم سنش هنوز بسيار زيبا بود. چشمان آبي، قدكشيده، پوست سفيد و خوشرنگ. مريم و خواهرانش كمترين شباهتي به او نداشتند و از زيبايي او چيزي به ارث نبرده بودند.مينو سلام كرد. مادر با خوشرويي بسيار جواب داد. و به خندهگفت:– عجب كارخوبي كردي به مريم سر زدي. ازصبح مونده بودم كه، خدايا، اخماي اين مريم كي باز ميشه؟ به خودشم گفتم، اما قبول نكرد. حالا ببين! چقدر خوشحاله. انگار دنيا رو بهش دادهاند. خوش به حالت اينقدر دوستت داره. البته من هم خيلي دوستت دارم. واقعاً نازي!مينوكه از خجالت سرخ شده بود، مادر را بوسيد و با حاضرجوابيگفت:– نميدونم چرا اين صحبتها را ميكنيد. اما مريم خودش، خداي خوش خُلقيه.قاه قاه مادر در هال و اتاقها و پلهها پيچيد:– بله، ولي براي دوستانش. ما كه نديديم.مينو خود را نباخت و گفت: « مادر يعني از آمدنم شرمنده باشم.»مادر تعارف كرد. اساساً زن تعارفياي بود:– نه، خدا مرگم بده. اصلاً منظوري نداشتم. دلخور نشو. دلم پر بود. من رفتم.مريم ساكت بود و با وقار هميشگي خود ايستاده بود. بدون هيچ پاسخي. تنها رنگ مهتابي صورتش به سرخي خشمي در زير پوست ميزد. مينو به هركجا قدم ميگذاشت و هركس هم به خانه خودشان ميآمد، سر درد دل مادرها باز ميشد. با مريم به داخل اتاق رفتند و نزديك به هم رويكاناپه نشستند. كاملاً نزديك كه صدايشان از بيرون اتاق شنيده نشود.– خوب مريم، چيكار ميكني؟مريم با دلخوري جواب داد:– هيچي، صبح تاشب توي خونهام. با برنامه ريزي كتاب ميخونم. اما بازهم خيلي وقت كم ميآرم.بعد از برادرش تعريف كرد. دل پري از دست اين آقاي خونه داشت. آقايي كه براي تحقير مريم و زن بودنش، لباسهايش را براي اتو زدن به او ميداد و مريم هم بايد اتو ميكرد. ياهم زمان با دستمال كشيدن زمين، با كفش روي محل تميز شده لگد ميگذاشت و در جواب به اعتراض مريم ميگفت: « زن هستي، حقته! دوباره دستمال بكش! » و از اين قبيل برخوردهاي تحقيرآميز.مريم ميگفت:– برادرم بطور عجيبي طرفدار مردسالاريه! حتما بايد تو خونه به همهٌ ما حكومت كنه . ولي من نميخوام و اجازه نميدم كسي به من حكومت كنه و براي همين هميشه اينجا جنگ و دعواست.مينو با تعجب به برادر مريم فكر ميكرد. قرن بيستم و اين همه عقب افتادگي فرهنگي. اون هم در يك خانوادهٌ شهري و تحصيل كرده. مشكلات و مسائل در بطن خود، بوي عصرحجر ميدادند. مرد سالاري! يا ..مادر شربت و ميوه آورد و مينو خوشحال بود كه مامان از آمدنش ناراضي نيست. پدر رفته بود بيرون. وقتيكه برگشت مينو و مريم به اتاق بالا رفتند، تا پدر راحت باشد. پدر مريم اخمو بود. نه علاقهاي به مريم داشت و نه دخالتي دركارهاش ميكرد حمايتي هم درخانه از او در برابر ستمهاي برادرش نميكرد. مرد خانه در واقع برادر مريم بود.اتاقهاي پذيرايي بالا بزرگ و شيك بودند. يك ارگ هم كه جديداً خريده شده بود، كنار اتاق قرار داشت. قبلاً مينو آن را نديده بود. مريم گفت:« مال برادرمه، تازه خريده و تمرين ميكنه. با سر و صداش خونه رو جهنمتر كرده.» آرزوي روز رهائي از شر اين خانه را داشت.مينو به مريم گفت كه آمده تا به طور خاص درباره يك موضوع جدي تري صحبت و مشورت كند. مريم با توجه و حوصلهٌ خاص خودش به صحبتهاي مينو دربارهٌ ارتباطي كه پيدا كرده بود، گوش داد. درخواست كردكه در صورت امكان او هم در رابطه قرار بگيرد وبا آن شخص صحبت كند. مريم قبلاً هم گفته بود علاقمند است كه با عقايد مبارزين مذهبي هم آشنا شود و براي مبارزه با اشراف بيشتري تصميم بگيرد. نظر منفي هم در مورد ارتباط مينو نداشت. مينو تمام اخباري را كه نيز از آنها مطلع شده بود، براي مريم تعريف كرد. مريم با همه وجود و با اشتياق، گوش ميداد و در انتها با فروتني بسيار از مينو به خاطر اين همه خبركه برايش آورده بود، تشكر كرد.نزديك به ناهار مريم به مينوگفت: « بريم پائين و كمك مامان كنيم.»درست كردن سالاد را به مينو سپرد و خودش سراغ بقيهٌ كارها رفت. بعد از ناهار دوباره بالا رفتند. تا عصر وقت داشتند. باز هم صحبت كردند. موضوعات تمام شدني نبود. موضوعي كه مينو به طور خاص ميخواست دربارهٌ آن بداند، موضوع مربوط به “نجات” بود، نجات رفيق سابقشان كه مريم نزديكترين دوست او بود. وقتي از مريم دربارهٌ نجات پرسيد، چهرهٌ مريم درهم رفت و خشم و سكوت او را گرفت. پس از لحظاتي شانههايش را بالا انداخت وگفت:– ناراحتي من فايدهاي ندارد. واقعيت بود.– مريم من اصلاً نميتونم باوركنم. يعني در بين ما باورنكردنيه كه چنين كسي راه پيدا كرده باشه. مينا ميگفت حتي مدرسه كه مياومده، دختر نبوده. راسته؟تأسفي عميق چهرهٌ مريم را پوشاند و به سختي شروع به حرف زدن كرد:– ميدوني تلخترين تجربهٌ زندگيم بود. دو سال پيش كه نجات تو جمع ما اومد. تيزهوشي فوق العاده ومعلومات وسيعش و تند وتيزي به ظاهر انقلابياش خيلي فراتر از همه ما و چشمگير بود. في الواقع بارها از درك و دريافتهاي عميقي كه او داشت، فكر ميكردم جا داره رهبري گروه ما رو داشته باشه و ميتونه ما رو به جلو ببره. نجات مُخ بود.مينو حرفش را قطع كرد: تو اينطور فكر ميكردي. مهوش و مينا و من آنقدرها قبولش نداشتيم.مريم ادامه داد:– درسته. من صد درصد قبولش داشتم. بهش وابسته شده بودم. تا اينكه يك روز به– من گفت: « به من ميخواد چيزي بگه و مطمئن نيست ظرفيتش را داشته باشم.» من كه محال بود چنين تصوري داشته باشم. اصرار كردم كه بگويد. من از خودم مطمئنم. فكر كردم حالا قصد وصل و ارتباط ما را با چريكها داره يا چيزي در اين مايهها. اما دربارهٌ خودش حرف زد وگفت: « دختر نيست.» و اين اتفاق وحشتناك تابستان گذشته و با تجاوز ناجوانمردانهٌ شوهر خواهرش به او پيش آمده بود. اين بود كه به دادگاه شكايتكردند و خواهرش طلاقگرفت. او انبوهي دردسرخانوادگي داشته و شوهر خواهرش ساواكي بوده. من و فكر ميكنم ژيلا بوديم. كلي دچار تأسف شديم و تحت تاثير بزرگي روح و توان و ظرفيت بالاي او در تحمل سختيهاي زندگي شخصياش قرار گرفتيم و نه فقط در نظرمان نجات پايين نيومد، بلكه بالاتر هم رفت. نجات اينطور وانمود ميكرد كه اين ساواكي عمداً درخانوادهشان نفوذ كرده بود كه روحيهٌ انقلابي وآزادهٌ خواهر و برادرش و بعد خودش را نابود كند. ساواك ميدانسته خانوادهشان همه سياسي هستند. نجات ميگفت حالا هم دست بردار نيستند و اذيت ميكنند. ما هم حرفهاشو باوركرديم. حالا هر وقت فكر ميكنم چطور او به خودش اجازه داد آنطور از صداقت ما سوء استفاده كنه ازخودم و سادگيام بدم ميآد. خونهٌ ما زياد رفت و آمد داشت. با برادرم منوچهر هم زياد بحث ميكرد. زمستون بودكه منوچهر ارگ خريده بود و يك روز داشت تمرين ميكرد و نجات هم اينجا بود و خيلي ابراز علاقه كرد با ارگ آشنا بشه و رفت پيش منوچهر و تنها بودند. بعد نجات رفت و منوچهر منو صدا كرد. خيلي ناراحت بود. نگران شدم كه چي شده. بعد برام تعريف كرد كه نجات بعد از كلي صغري وكبري بهش گفته دختر نيست و ازش خواسته با او ازدواج كنه. چنان به منوچهر با آن غرورش برخورده بودكه وقتي من را صدا كرد وگفت، من به وحشت افتادم. كثافت توي خونه منو سكهٌ يه پول كرد وآبرو برام نگذاشت. اون هم پيش منوچهر. تمام زحمات منو به باد داد. ذره ذره روي همهٌ افراد خونهكار كرده بودم. روي سيمان فكري مامان، بابا، خود منوچهر. توانسته بودم كمكم با انقلاب آشناشون كنم وكتاب بخونند. حالا ببين چه ضربهاي بود و چه بلايي سرم آمد. منوچهر با آن كه توي جامعه و ادارهاش خيلي محبوبه وگره از كار همه باز ميكنه ، طوريكه حتي آدماي زن و بچه دار هم از منوچهركمك ميگيرند، ولي توي خونه اصلاً اونجور نيست و فقط به فكرحكومت كردنه. من هيچوقت زيربار زورگوئياش نميرفتم و حالا آتو پيدا كرده بود و عليه من برگي براي بازي داشت و مسخرهام ميكرد و ميگفت: « خوب مريم خانم، نتيجهٌ دوستان سياسي وكساني كه آنقدر ادعاشون را داشتي، ديدي؟ ما كه از اول ميدونستيم تو و دوستانت چيز متفاوتي نيستيد. شما هم برميگرديد مثل بقيه زندگيتون رو ميكنيد. دنبال شوهر ميرويد، حالا خوبه زودتر ديدي.» و هزار فحش و متلك ديگر.. ميخواستم داد بزنم. بس كن. ما مثل نجات نيستيم؛ اما جايي براي هيچ حرف من باقي نمانده بود. دوباره يك عمر بايد از اول شروع وكار ميكردم، تا اتفاقي را كه افتاده بود جبران كنم. گفتم، بدترين درس و حادثهٌ زندگيم بود. واقعا نجاتكثافت ديوانه بود. من هم از خشم ديوانه شده بودم. ميدوني من ندرتاً در زندگيم گريهكردهام، ولي به خاطر اين موضوع مجبور شدم زار بزنم.مريم ساكت شد. انگار كه داستان تمام شده باشد. مينو هم ساكت بود و احساس شرم ميكرد.« دختره، عجب آبرويي برده از همهشان.»مريم بلند شد وگفت: « ميرم چاي بيارم.» مينو هم ساكت و بيحال روي مبل به فكر فرو رفته بود. نجات را به خاطر ميآورد و از اينكه آدمها چقدر ميتوانند دروغگو باشند، در حيرت فرو رفته بود. مريم سريع برگشت و چايي را روي ميزگذاشت و نزديكتر به مينو نشست.– خوب بعد چيكاركردي؟– هيچي مثل ديوونه ها راه افتادم رفتم خونهشون و رفتم سراغ خواهر بزرگش، واقعاً چقدر اين دختر صبور و فداكاره. شهناز (خواهر كوچكتر نجات) هم اومد. وداستان را گفتم و خواهرش هم داستان را گفت. نظر خودش و شهناز اين بود كه نجات در زمينهٌ جنسي تعادل نداره و ديوانه است و هيچ تجاوزي دركار نبوده. خودش با شوهرخواهره دوست ميشه و با پاي خودش ميره. شهناز ميگفت:« درتمام محله آبرو نداريم. پسري نيست كه نجات باهاش نرفته باشه.حتي با آشغالترين لاتها.» اين وسط زندگي خواهرش از بين رفته بود، ولي يك چيزي هم رو شده بود و اينكه شوهر خواهره ساواكي بوده و با اينكه در دادگاه هم محكوم ميشه، بعد آزاد بوده وكاريش نداشتند. هيچي، يك مصيبت نامه هم آنها برام خواندند و پا شدم اومدم. به بچه ها هيچ چيز نگفتم، ولي نجات را تهديد كردم كه گورشو ازجمع بچه ها گم كنه و اين كار را كرد. مدرسهاش را عوض كرد. بعد مهوش و ماهرخ فهميده بودند و رفته بودند سراغ شهناز و دعوا..– ميدوني مريم دوسال پيش هم كه ما ميرفتيم پيش باقر، باقر به منگفت: « توي دوستانت اين يك نفر خوب نيست و به درد نميخوره.» كه به من خيلي برخورد. احتمالاً يك چنين چرت و پرتهايي هم به باقر گفته بوده. چون خودش تنهايي هم پيش باقر ميرفت. ولي جرئت نكرده بود با باقر زياد جلو بياد.مريم با خشمگفت:– ميمون هرچي زشت تره بازيش بيشتره. حالا خدا رحم كرد كه خوشگل نبود. قيمت دوستيش براي من توي مدرسه هم گران تمام شد. به خاطر او و بحث و جدالهاي سياسيش با همهٌ معلمها، بدون اينكه ذرهاي مخفي كاري داشته باشه، باعث لو رفتن من هم شد.كلي تو مدرسه روم حساب ميكردن و وجهه داشتم. پفيوز اسدي ، زنيكهٌ خراب (مدير مدرسه) صدام كرد و هر چي فحش و چرت و پرت تو كلهاش بود، به سر و روي من ريخت. توي مدرسه هم ديگه نميتونستم جم بخورم. اصلاً باعث لو رفتن همهٌ بچه ها شد. ميدونيكه؟!– آره من را هم صدا كردند و باهام حرف زدند. به من ماموريت داده بودند از شما گزارش بدهم. من گفتم: توي كلاسشون نيستم و رابطهاي ندارم. قيافهٌ من خيلي غلط اندازه..مريم خنديد:– غلط اندازي قيافهٌ تو كه خيليگره ازكار خودت باز كرده. هيچكس بهت شك نميكنه. معصوم و بچهگانه. توي خونه مامان هميشه به من ميگه فقط با مينو دوست باش. اهل اين حرفها نيست. حالا اگه يه روز زندان بيفتي و يا عكست و اسمت را به عنوان خرابكارتوي روزنامه ببيننه، قيافهاش تماشاييه!مينو خنديد:– عجب آيندهٌ پرشكوهي. چرا اين آينده اينقدر كند ميرسه. واقعاً دلم ميخواست آيندٌه همه مون رو ميدونستم.– من هم همينطور.آنچه مسلمه هيچوقت همديگه رو فراموش ميكنيم. ولي جدا ميشيم.مينو خنديد:– قرار است عكست را به عنوان نخست وزير دولت انقلابي، هرروز عصر توي روزنامه ببينم.مريم از خنده دلش راگرفت:– مينو چه چيزهايي يادت ميمونه. سه سال پيش كه اين حرفو زدم، حتي كلمهٌ انقلاب را نميفهميدم. از زن بودن خودم بدم ميآمد. دوست داشتم كاري بكنم كه مردها فقط ميتونند. هرشب هم پا به پاي بابام كيهان و اطلاعات ميخوندم. حالا همهٌ آرزوم ديدن روي يك چريك وخاك پاي خلق بودنه. اگه بتونم وظيفهٌ انقلابيام را انجام بدم و درعمل يك قدم درمسير آرمانم بردارم وكشته بشم. مگرغير از اين دنبال چيزي هستيم؟– نه!عصر مينو باحسرت از مريم از اين دوست يگانه خداحافظي كرد و به خانه برگشت. خبر برگشتن آقاجان از مسافرت را هم شنيد وخودش را براي جنگ هاي ورود او “با همه” آماده كرد. طبيعتش بود. دليل خاصي لازم نبود وجود داشته باشد. ولي حالا موضوع جهيزيه و شوهر رفتن فريده سوژهٌ پر بهانهاي بود. وقتي آقاجان از مسافرت ميآمد فاتحه هر بيرون رفتني از خانه را بايد اساساً ميخواند.ـ
پایان بخش دوم از کتاب اول
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen