کتاب اول-بخش سوم
نسلی دیگر و راه دیگر
بخش سوم
آن هفته هم با همهٌ دردها وجنگ وجدلهايش سپري شد و شب عروسي فريده رسيد. مراسم ساده بود. فريده حتي آرايشگاه هم نرفت و مهماني در دو خانهٌ بزرگ دائي مذهبي و متعصب ابي برگزار شد. به اين دليل زنها و مردها جدا بودند. ولي جمعيت زياد و شلوغ بود. بچهها همه آمدند با همان بلوز و شلوار سادهكه باآن همه جا ميرفتند. مهوش و بچهها بي چادر آمده بودند. مادر دم درب چادري روي سرشان انداخت و داخل خانه آورد.كلي بچهها را خندانده بود.باقر كه چندسال بود بچهها ميشناختنش و تمام كتابهاي ممنوعشان را از او ميگرفتند، تازه زن گرفته بود و بچه ها زن او را كه غيرسياسي ولي خيلي خوشگل بود، ديدند. باقر دو اتاق كوچك درآن خانه داشت و با پدر و مادر و 8–7 خواهر و برادر زندگي ميكرد. قفسههاي بزرگ كتاب اتاق كوچك را پركرده بود و مينو با ترديد به زندگي باقر نگاه ميكرد. براي چي زن عادي گرفته؟ ديگه نميخواد فعاليت سياسي داشته باشه؟ خواهر باقر در اتاق ميچرخيد و جهيزيهٌ عروس را نشان ميداد و مينو از اين رفتار وحركات او بهتش برده بود و معني آنها را نميفهميد. فقط چشمش به كتابهاي كتابخانه بود. احساس طمع ميكرد.آن شب داداش با اكرم و دوست او زهره به عروسي آمدند و فرصتي شد مينو از اكرم توضيح بخواهدكه چرا آن تصميم را گرفت؟اكرم در اوج زيبائياي بيكم وكاست بود. از سه سال قبل هم سياسي شده بود. عروسي او با يك شوهر عادي غير منتظره بود. زندگي خاصي گذرانده بود. دختر زحمتكشي بود. از موقعي كه بچه بود، مادرش كار ميكرد و آرايشگاه داشت و اكرم همهٌ كارهاي خانه را بايد انجام ميداد. هر وقت مينو به خانهشان ميرفت. مادر او زهرا خانم نبود و اكرم اتومات رفت و روب و پختن غذا و نگهداري پنج بچه را تا آمدن پدر انجام ميداد. عادت كرده بود و مقاومت زيادي در برابر اين سرنوشت نداشت. درسش در مدرسه هيچ وقت خوب نبود. اكثراً تجديدي داشت و به زحمت قبول ميشد و امسال بعد از دوسال ديپلم گرفته بود. خيلي حساس بود و زود گريه ميكرد، ولي در سايرمواقع زيبائي و خوش رويي و برخورد صميمانهاش موجب محبوبيت زياد او ميشد. فعاليتهاي سياسي و روشنفكري هم داشت. كتاب ميخواند. دوستان ماركسيست داشت و ازدواجش با ادعاهاي قبلياش همخواني نداشت.– اكرم چي بود جريان؟اكرم كنار مينو درجاي خلوتي نشست و تعريف كرد:– داستان از گرفتن ديپلم شروع شد. وقتي فاميل فهميد درسم تمام شده، رفت و آمدهاي خاله و شوهرخالهام شبانه روز شروع شد. ميدوني كه من با كاظم كاري نداشتم و اول از رحيم(برادركاظم) خوشم مياومد. وقتي خالهام از جريان من و رحيم خبردار شد، فوراً دختر برادرش را كه ديپلمگرفته و تربيت معلم ميرفت براي رحيم كه سال آخر دانشگاه بود، گرفت. زن احمق! مرتباً ميگه: « شئونات و تحصيلات دو طرف بايد به هم بخوره.» دائيام هم خيلي پولداره، اما دختر دائيم اصلاً به رحيم نميخورد. بالاخره زن گرفت، اما هر وقت چشممون به هم ميافته، سرشو مياندازه پائين. يعني من نميخواستم! ولي كلاً.. و بعد كه براي او زن گرفتند، موضوع تمام شد.كاظم درس نخونده بود. شش كلاس سواد داشت. دنبال كاسبياش بود. حالا خالهام اومده بود خواستگاري من براي كاظم، چون شغل داشت، خونه داشت، پول و ماشين و چيزيكم نداشت. مادر و پدرم اصرار داشتند كه چون اونو ميشناسيم و فاميل است، بايد قبول كني. براي چي قبول نميكني و بهتر از كاظم نميتونه سراغت بياد. يك ماه جنگ بود. تهديد كردم خودكشي ميكنم. ولي مامان دست بردار و ول كن نبود. جونم را شب و روز به لب رسونده بودند. ماندن و زندگي با اينها چه فايدهاي داشت. لااقل اونجا از نگهداري شش تا بچه و پخت و پز و رفت و روب جونم راحت ميشد. منكه نميتونستم دانشگاه برم و توي كنكور قبول بشم. چون امسال هم در امتحانات مردود شدم. من نميتونم ديپلم بگيرم و خيلي مأيوس شدم. اما به جز تو به هيچ كس نگفتم، حتي كاظم شوهرم هم آن را نميداند. هيچ راه وآيندهاي را جلوي روي خودم نميديدم. يا بايد خونه ميموندم يا شوهر ميكردم. چه فرقي داشت كي باشه؟داد مينو درآمد.– واقعاً احمق شده بودي. ميتونستي كار پيدا كني وكمكم از خونه جدا بشي.اكرم پوزخندي زد:– بايد از بچگي جاي من بودي و مسئوليت يك خونه و شش تا بچه داشتي تا يك ذره حس ميكردي، چرا تسليم شدم. آره من خودم سرنوشتم رو انتخاب نكردم. (بغض در گلويش و قطره هاي پرسوز اشك درچشمان به راستي زيبايش پر شد. ميشد داغي اشكها را حس كرد كه قبل از ريختن از چشماش بخار ميشود وگم ميشود و روي صورتش جاري نميگردد.)قلب مينو از سرنوشت اكرم به درد آمده و در سينه فشرده ميشد. يك بار هم نزديكبود خودش از دست خانواده اش تسليم يك ازدواج بشود. خانهها و خانوادهها، خانه نبودند جهنم بودند. جهنم. يك جايي ديگر كارد به استخوان ميرسيد و روحيهٌ تسليم غلبه ميكرد.– حالا چيكار ميكني؟– تظاهر. به زور بايد لبخند بزنم. خاله و كاظم با دمشان گردو ميشكنند. هر روز ميآن و ميرن و يك كادو دستشونه. نميبيني چقدر طلا بهم آويزان كردن؟ بيست و چهارساعت از من تشكر ميكنن. منم كمكم دارم سرموگرم قيمتم ميكنم. كيف مرا نگاه كن، ببين چقدر پول توشه. خونهٌ بابا، ده تومان پول توجيبي نداشتم.مينو با ترس و ترديد سري تكان داد. مطمئن شدكه اكرم خودش فهميده كه فروخته شده. ديگر صحبتي نمانده بود. ولي جوشش خون انتقام را به خاطر ظلم به زن در رگهايش حس ميكرد. بلند شد و دست اكرم را گرفت و راه افتادند و سرشان را با شوخي و خنده با بقيه گرم كردند. بخصوص ماهرخ كه يدي طولاني درخنداندن جمع داشت و بچهها دورش جمع و ازخنده رودهبُر شده بودند. مهوش هم پا به پاي ماهرخ ميآمد وهمه چيز را به سرعت به سوژهٌ خنده تبديل ميكرد. بدون هيچ رودربايستي فريده(عروس) را سوژهٌ خنده كرده بودند. فريده دو پهلو بودن حرفها و نيشخندهايشان را ميگرفت، ولي ترديدي به كار خودش و ازدواجش نداشت و خوشحال بود.آن يك شب مضحك ديگر هم به پايان رسيد. براي مينو لذت ديدن دوستانش باقيمانده بود. به مهوش و ژيلا گفت كه خبري شده و اين روزها بايد همديگر را ببينند. ژيلا گفت: « از بروجرد 12 نفري مهمان آمده و نميشه مامان را دست تنها گذاشت». مهوش گفت: « فعلاً سراغم نيا. وضعم توي خونه خرابه. حوصلهٌ فضوليهاي مامانو ندارم. بياي و بري يا بايد مثل بچهٌ آدم بازجوئي پس بدم، يا تو روش بايستم و دعوا كنم. جهنم! اگرچه ديدنت به يك دعوا نميارزه ولي بيا. بالاخره يه روزي ميميري و مبادا دلم بسوزه كه اون روز جواب رد بهت دادم. بايد وقتيگرفتن وكشتندت، هيچ بدهياي به تو نداشته باشم وهيچ جاي دلم نسوزه ويك قطره اشك هم براي تو از چشم من نياد.»ماهرخ دامن زد:– كوربشه اون چشميكه واسه اين گريه كنه. حيف كه خدائي وجود نداره، والاّ بايد مياومد ثابت ميكرد براي چي اينو آفريده.مهوش قاه قاه خنديد:– خوب معلومه، واسه اينكه بشينه حماسههاي من و تو رو بنويسه.ماهرخ از خنده سرخ شده بود و بقيه بچهها دلهاشان را گرفته بودند. مينو هميشه از دست مسخره بازي اينها عاجز ميشد، ولي از جواب نميماند:– اگه قصد مبارزه داريدكه من در رومانم جاودانتان كنم، ول معطليد! اسمتون رو هم نميآرم. لورل وهاردي!مهوش ادامه داد: اين نكته راكه من يك نابغه بودم، حتماً فراموش نكن.ماهرخ گفت:– من هم همينطور. هنوزجهان و شعورآن عقب ماندهتر از اونه كه نبوغ منو بفهمه. بعداً حسرت از دست دادن منو، آه خواهد كشيد. ولي البته جوونمرگ نميشم. مبارزه طولاني مدته. ما مردشيم!– خوب، مسخره بازي را بس كنيد. يك كلام با اين مهوش نميشه حرف جدي زد.– بيا بابا! بيا خونهٌ ما! ولي تلفن كن كه بچهها از دم در نگن نيست و برگردي. سپردهام هركس منو خواست بگن نيست.مينو غريد:– واقعاً آدم نيستي. مگه فكر ميكني نخست وزيري؟– نه! چون قبول نكردم. خبرنگارا پاشنهٌ در خونه رو درميآرن.ژيلا خنديد: آرزو بر جوانها و بعضاً بر ديوانهها عيب نيست.و دوباره يك دور شوخي و خنده شروع شد. اين دو واقعاً همه چيز و همه كسي را مسخره ميكردند.بهترين و فراموش نشدنيترين ساعات و لحظهها، جمع بودن بچهها دور هم بود و تلخترين لحظهها جدا شدن و برگشتن به خانهها. جاييكه هيچ كس آنها و حقانيت راه و هدفشان را قبول نداشت. جاييكه برايشان زندان بود، زندان!شب دير وقت برگشتند. در راه دائي ابيكه مرد شديداً مذهبي و متعصبي بود و وظيفه خود ميدانست در همه جا موعظه كند. از زن بيحجاب و فساد جامعه و ضلالت و بدبختي وگمراهي آن كه از همين موضوع سرچشمه ميگيرد، صحبت ميكرد. زن او كه كنار مينو نشسته بود و در چادر مشكي و جوراب مشكي و روبنده مشكي خودش را پيچيده بود، به مينو گفت: « روز قيامت از همون يك تارموت كه نامحرم ببينه، آويزونت ميكنند تو آتيش جهنم كه هيچكس طاقتش رو نداره.»مينو هيچ جوابي نداد. ولي در دلش به جهنم و به احمقهائي كه به جز واقعيت هرحرف ديگري را باور ميكنند، فحش داد. از آن خانوادهٌ متعصب نفرت و بيزاري داشت. به حدي كه محال بود هيچ وقت به آنها نزديك بشود.آن شب عروسي بيش از همه براي مامان مهم بود كه بدون بهانههاي آقاجان تمام شد. از اين بابت، همه نفس راحتي كشيدند.مينو روز شنبه ساعت دو بعد از ظهر بايد سرقرار ميرفت. شايد نصف روز نقشه ميكشيد. چطور و به چه بهانه درست سر ظهر از خانه خارج بشود. اما نميتوانست هيچ بهانهٌ معقولي بيابد.با خود ميگفت:« عجب آدميه! همهٌ كاراش توي ذوق ميزنه. چلهٌ تابستون، دو بعد از ظهر قرار گذاشته. نه ميشه قبل از ناهار بيرون رفت و نه بعد از ناهار. مجبورم از صبح از خونه بزنم بيرون. كجا برم كه به محل قرار نزديك باشم؟» تصميم گرفت پيش شهناز برود. خواهر نجات. مثل نجات نبود. دخترسياسي و خوبي بود. همكلاس بودند. براي ساختن داستان براي مامان زياد به زحمت نيفتاد. اين بار با اقبال ديگري روبرو شد. مامان خود دو روزي به مهماني ميرفت. دختر با دُمشگردو ميشكست. بهتر از اين نميشه. دو روز آزادي! بلافاصله برنامهٌ ديدن سه تا از بچه ها را ريخت. پيش ناهيد بايد ميرفت ولباسها را پس ميداد.تباني با محسن راحت بود. برادر كوچكتر بود و توي مشتش. خودش تربيتش كرده بود. حتي سياسياش كرده بود و حالا همراه بود و عليرغم سن كم، درخشش خاصي را آغاز كرده بود. محبوب بود. مهربان، دلسوز و پرتوان. صبح به صبح كه براي خريد نان ميرفت، براي دو تا همسايهٌ آن طرف تر هم نان ميخريد. يكي كه بچهاي نداشت تا برايش نان بخرد و ديگري كه پسر نداشت و هفت تا دختر بچه داشت. همسايه ها بارها با تعجب گفته بودند: « عجب پسريه، اون هم تو اين دوره و زمونه!» مينو گاه به خود ميباليد. ميدانست كه اگر زحمات خودش نبود، شايد كه محسن يك خوشهٌ گندم هم“قد انساني” نميكشيد. حالا خواهر منتظربود. منتظر روزي كه او را سرو آزادهاي ببيند.آن روز صبح به سراغ شهناز رفت. خانه شان ته محلهٌ بدنام مفت آباد دركوچه تنگ وكثيف و شلوغي بودكه تا طي شدن كوچه بايد دماغ را از بوي لجن جوي ميگرفتي، تا خفه نشوي! مينو در زد. شهناز خانه بود و از ديدن او خيلي خوشحال شد.(هميشه همين طور بود. بچهها از ديدن هم واقعاً خوشحال ميشدند).– بيا تو!مينو وارد شد. خانهٌ خيلي كوچكي بود، ولي شلوغ و پر جمعيت. شهناز لبخند تلخي زد:– توي دلت فحشم ندي چرا آوردمت تو؟ ميبيني جا نيست. بريم پائين اتاق خواهرم.مامان شهناز از آشپزخانه سرك كشيد. مينو سلام و ديده بوسي كرد. چه پير و لاغر و تكيده بود! معلوم بود ازكار و زحمت فوق العاده، اينقدر شكسته شده. شهناز و شش خواهر و برادرش همه يكجا درآن خانهٌ فسقلي زندگي ميكردند كه فقط دو تا اتاق داشت.به زيرزمين رفتند. اتاق خواهر شهناز بود. دخترخوبي بود. نان آور وكمك خرج خانه بود. مثل خواهر بزرگ ماهرخ. روزها اداره ميرفت و شبها دانشگاه. بعد از آن ضربهٌ تلخ و طلاق، به ناچار به اين خانهٌ فسقلي برگشته بود. وضعيت جامعه آن طور نبود كه مستقل زندگي كند و بعد از طلاق به خانهٌ پدر برنگردد. ترس از بدنامي و بيوه بودن او را دوباره به اين خانه كوچك برگردانده بود و در زير زمين خانه جايش داده بود.شهناز خوشرو، خوش خنده و پرحرف بود. ولي اخلاق بدي هم داشت وآن هم تعريف الكي كردن ازآدم بود. مينو به تعريفهاي او هيچ وقت اهميت نميداد. مفت بودند. به غير از آن دورگه هم بود. خودش به خنده ميگفت: « ماآفريقائي هستيم.» اما خوشگل بود. پوست قهوهاي كشيده و صاف. بيني باريك، لبهاي درشت و چشمان قهوهاي، موهاي وزوزي، قد بلند و لاغر داشت.آن روز دربارهٌ همه چيز حرف زدند. شهناز دربارهٌ نجات صحبتهاي مريم را تأييد كرد، اما دل پري هم از دست مهوش و ماهرخ داشت. چون سراغش آمده و بقول خودش زيرضرب بازجويي كشيده بودندش كه چرا و به چه حقي درباره خواهرت ما را فريب دادهاي؟شهناز با عصبانيت از خود دفاع ميكرد:– آخه خواهرم بود! نميتونستم اين كار رو بكنم! نميتونستم آبروش رو ببرم.مينو هم عصباني شده بود:– شهناز خواهر تو يك سال با جمع ما بازي كرد. بچه ها را از هم پاشاند. ژيلا را از جمع بچه ها كنار گذاشت كه“شعورسياسي نداره” و كلاً به هركس وصلهاي چسباند. معلومه كه تو از پاشيدن جمع ميتونستي جلوگيري كني. كافي بود به بچهها ميگفتي اين نجات كه شما قبولش داريد، در حال حاضر با تمام پسرها و لاتهاي مفت آباد رابطه داره. آدم كثيفيه!شهناز خشكش زد. نميدانست مينو از اين جزئيات هم اطلاع دارد. تسليم شد.– من از تك تك شما معذرت ميخوام. به بچههاي ديگر هم خواهم گفت.– بحث معذرت خواستن نيست. شهناز تو خودت ميدوني، صداقت به يك جمع از عواطف خواهري بالاتره. كاريكه نكردي.– درسته! اشتباه كردم. قبول دارم.– بالاخره نجات چي شد. حالا كجاست؟– اول بهار با يك مردي فرار كرد و به مشهد رفت. حسين كه از زندان آزاد شد. رفت مشهد پيداشكرد و برگرداندش. اما بعد با بهمن رفت. (شوهرخواهر ساواكياش) ولي اين بار رسماً با بهمن ازدواج كرده و حامله است.مينو داشت ديوانه ميشد. چطور ميشه باوركرد؟ ازدواج رسمي با يك ساواكي!شهناز با ناراحتيگفت:– خودش ميگه فداكاري كردم و اين ديگه دست از سرشما بر ميداره. قبلاً بهمن هفتهاي يك بار ميآمد اينجا، اذيت ميكرد. تهديد ميكرد. حسين هم زندان بود. ما خيلي ميترسيديم. حالا هم رفتهاند وگورشونو گم كردهاند. اينقدر بهمن ما رو اذيت كردكه بابام خونه مون رو فروخت. هفتهٌ ديگه اسباب كشي داريم. ميريم طرفهاي سيدخندان. يه جاي بَر و بيابوني، خونهٌ ارزوني خريديم. شايد كه از شر بهمن راحت بشيم.– خواهرت چي ميگه؟– خواهرم واقعاً آنقدر نازنين و فداكارهكه واقعاً ما ميپرستيمش. حتي يك كلمه هم پشت سر اونها حرف نميزنه. سعي ميكنه همهٌ ما رو آروم كنه. مرتباً از پدر ومادرم و همهٌ ما عذر خواهي ميكنه كه به خاطر ازدواج اشتباه او، اين همهگرفتاري براي خانوادهٌ ما درست شد. دلسوز و زحمتكشه. تمام حقوقش رو خرج ما ميكنه. دلش ميخواد ما خوشبخت باشيم. اما مگه ميشه؟ مثل يك شمع ميسوزه. مثل يك شمع. فقط بيست و دوسالشه و اينهمه ماجرا! يك بچه يك ساله هم از بهمن داره. يك دختركه پيش مادر بهمنه. مادر بهمن هم زن خرابيه! و ما به خاطرآن دختر بچه ناراحتيم. اما نميتونه بچه رو بگيره.چون اون وقت دوباره هر هفته بهمن ميآد اينجا. نميتوني تصور كني بهمن چه آدم رذليه!– اوه! خداي من! چه كلاف سردرگمي. چقدر بدبختي! ولش كن ديگه. از حسين بگو. كي از زندان اومد؟– خيلي نيست. دو ماهي ميشه. اما شش ماهي طول كشيد تا آزاد شد. شانس آورديم. از خونه هيچ مدركي پيدا نكردند، حتي يك كتاب.– چي ميگفت از زندان؟– چي برات بگم؟ معلومه خيلي سخت بود. ميگفت خيلي از بچهها كه تو تظاهرات با هم دستگير شدن اول روحيه شون خوب بود و توكاميون ترانهٌ الههٌ ناز را ميخوندن. اما بعد شرايط سخت و جدي زندان رو نميتونستد تحمل كنند. حتي يكي دست به خودكشي ميزنه اما فلج ميشه و تحمل وضع رو براي بقيه بدتر هم ميكنه. داد ميزده و اعصاب همه رو خرد كرده بوده. ميدوني اينا كه مبارز نبودند. يك تظاهرات سادهٌ دانشجوئيكرده بودند. اغلب بچههاي معمولي بودند. نه اهل مبارزه كه اونجا هم مقاومت كنند. بيشترشون تعهدنامه نوشتند و اومدند بيرون. بعد هم ميرن دنبال زندگي، چون فكر ميكنند ساواك هميشه دنبالشونه و جمب بخورن دستگير ميشن. پرونده هم كه دارن. دوباره پاشون بيفته، هيچي هيچي پنج سال اونجا هستند.– چرا حسين رو ول كردن؟– هيچ مدركي عليهاش نداشتن.ما هم فكر ميكرديم دست كم پنج سال بهش ميدن. ولي شانس آورد.– جدي؟– آره! جدي. چيز ديگهاي نيست.– راستي! ببين شهناز، من ميخواستم امروز با هم درباره مذهب و مبارزين مذهبي صحبت كنيم. نظرت چيه؟– راستش من هيچ اطلاع درستي ندارم. اما حسين تعريف ميكرد تو زندان توي بندشون يك آدم مذهبي هم بوده كه حالتهاي عجيب داشته. مثل اينكه اصلاً اين عالم رو حس نميكرده. نه از شكنجه ناراحت ميشده و نه گلهاي از بند داشته و ميگفته: « من فقط خدا رو ميبينم.» حتي به بقيهٌ زندانيها هم كاري نداشته. تنها براي خودش توي بند بوده و به ديگران نزديك نميشده تا حالت روحانياش در اثر تماس و صحبت با آدمهايگناهكار عادي از بين نره.– شهنازجون، من تو رو ميشناسم! لطفاً مزخرف نباف! مگر مجبوري داستان جوركني؟قاه قاه خنده زيباي شهناز بلند شد. اغلب آنقدر ميخنديد كه سرخ و بعد سياه ميشد. فكر ميكردي الآن ميميرد. اما خندهاش را قطع كرد.– باوركن! جون مينو راست ميگم. حسين تعريف ميكرد.– ازحسين بعيده! آدم سياسي چطور راجع به مبارزات گروههاي مذهبي، در زندان فقط با اين فاكت روبرو شده؟– ولي باوركن حسين خوشش اومده بود! ميگفت:آدم جالبي بود. ولي خوب باشه، اصلاً صرف نظر ميكنيم.– بالاخره نظر خودت چيه؟ نميشه كه هيچ نظري نداشته باشي!– خوب. آره، يك واقعيت جامعهٌ ماست. چطور ميشه بهش فكر نكرده باشم؟ اما..ناگهان رنگ چهرهاش تغييركرد. كمي تيره شد و با حالات عصبي بلند شد و از سرطاقچه قرآن را آورد و به سوي مينو دراز كرد وگفت:– بيا! بازكن، بخون! ببين حتي يك جملهاش را ميفهمي؟ ببين هيچ چيز به درد بخوري براي مبارزه درآن ميبيني؟– البته طبيعي استكه نفهميم. ما اگركتابهاي تئوريهاي ماركسيستي راهم باز كنيم و بخونيم نميفهميم. به زبان ساده نيستند. اما فكر ميكنم پيغمبر با همين كتاب تحولات اجتماعي زمان خودش رو خلق كرد.– البته در زمان خودش انقلاب و تحول اجتماعي ايجاد كرده. جامعه فئودالي و بردگي و قبيلهگي و پراكنده رو به ملت واحدي تبديل كرده. سرمنشاء تحولات اجتماعي بوده. من كه دربارهٌ پيغمبرا فكر ميكنم انقلابيون زمان خودشون بودهاند، اما امروز چي؟ باز كن ببين، تضادهاي جامعهٌ 1400 سال بعد را تونسته پيش بيني كنه؟ تضاد اصلي و پيچيدهٌ جوامع امروزي رو، امپرياليزم در خارج از مرزها و سلطه اقتصادي اون رو. درد اصلي جهان سوم و كشورهاي اسلامي رو، بخون! بخون ببين مسلمونا چه وظيفهاي دارن! چشمتو برگردون تو جامعه، ببين اينا كه از اسلام چيزي سرشون ميشه كي هستن؟ چي ميگن؟ مذهب فعلي چيه؟ جز ترياك تودهها. جز تحمل و فراموشي دردها و واگذاريش به خدا و به آسمونها. چي به مردم ياد ميده؟ به آخوندهاي پنج تومانيكه هرهفته براي مادر من و تو روضه ميخونند. نيگا كن! مادر من فكر ميكنه اگه هر ماه اين پنج تومان را براي روضه نده، بدبختيهامان بيشتر ميشه. بيشتر از اينكه هست و كارد از استخوونمون ميگذره. اسلام الآن خودش يك درد جامعه است، نه آنكه دردي حل كنه.ساكت شد، اما از خشم كف برلب آورده بود.مينو در هم رفته بود. قرآن را باز كرد. يك صفحه ترجمهٌ آن را بلند خواند. بعد بست.– ميبيني؟ حتي يك جملهاش را هم نفهميديم. واقعاً نفهميديم.– فكر ميكني بحث تموم شد يا ادامه داره؟شهناز شانه ها را بالا انداخت.« نميدونم.»– ولي من يك ذره بيشتر از تو ميدونم. راستش من جديداً با يك نفر كه آدم مبارزيه آشنا شدم. اما مذهبيه.چشمهاي درشت و قهوهاي شهناز گرد شد.– خوب، چي ميگه؟ خيلي دلم ميخواد بفهمم اينا كي هستند؟ چي ميگن؟ چي ميخوان؟ براي چي كشته ميشن. يعني نظرات، عقايدشون..– من هم كامل نميدونم. اما چند جلسه است كه دارم جزوههاشون رو ميخونم. همين قدر ميتونم بگم كه با مذهب توي جامعه صد و هشتاد درجه تفاوت دارند. از توي همين قرآن كه من و تو واقعاً چيزي از آن نميفهميم، شيوه مبارزه با تضاد اصلي جامعه رو بيرون كشيدهاند.دهان شهناز باز و چشمانشگرد شد:– نه بابا! همين كتاب كه هيچي ازش نميشه فهميد؟آره؟– آره! من هم تصورش را نميكردم. ميخواي تو رابطه قرار بگيري؟ جزوه هاشون رو برات بيارم؟شهناز سري تكان داد وگفت:– نه! من به مبارزه و حقانيتش خيلي فكر كردم و واقعاً از خودم و از شما خجالت ميكشم. من از سياست خوشم ميآد. از بحث كردن لذت ميبرم. اما توان مبارزه رو در خودم نميبينم. حاضرم كشته بشم، اما تحمل شكنجه رو ندارم. فكر ميكنم بهتره كه شما هم اين موضوع را كه جديداً به آن رسيدم، دربارهٌ من بدونيد.مينو خشكش زد و باحيرت به شهناز نگاه كرد. به گوشهايش اطمينان نكرد و پرسيد:– شهناز درست شنيدم! واقعاً خجالت داره، حالم بهم خورد ازت. عجيبه حرفت! مگه اونا كه شكنجه رو تحمل ميكنند، پوست و گوشت ديگري دارند. چه حرف خودخواهانهاي. اونا حتي زندگيشون از زندگي ما با ارزشتر بود. دكتر، مهندس، بعضاً نابغه بودند.شهناز سرافكنده و لب گزيدهگفت:– به خدا خودمم خجالت ميكشم. ميدونم از من متنفر ميشيد. تو و بچه ها، اما دلم نميخواد دوبار به شما خيانت كرده باشم. من به چيزي ايمان ندارم. نه به مذهب، نه به ماركسيسم. نه به كسي، نه به مبارزه، نه به پيروزي. هيچ چيز عوض نميشه. ما زورمون نميرسه. هيچ كس زورش نميرسه. چي شدند؟ چريكها چي شدند؟ گُروگُر اعدام شدند. جيگرم ميسوزه. دوستشون دارم ، اما مأيوسم! مأيوس از تاريخ مبارزات اين مملكت نفرين شده..مينو قاطع و تند حرف شهناز را قطع كرد:– هرنسلي يه وظيفهاي داره. بحث پيروز شدن 200 چريك بر يك دولت چند ميليوني نيست. بحث برافراشتن پرچم مقاومت و شرف انساني است. انسان! ميفهميانسان!شهناز صورتش را با دستهايش پوشاند و به گريه افتاد. مينودلش سوخت و ساكت شد. بلند شد در اتاق شروع به راه رفتن كرد. جلوي طاقچه ايستاد. به نوارهاي كاست روي طاقچه نگاه كرد. گلهاي رنگارنگ شماره 1 شماره 2 . دنبال نوار“شبانه” ميگشت كه پيدا نكرد.عصباني بود. از بيشرمي شهناز و پشت كردنش به مبارزه كلافه بود و توي آن زير زمين دم كرده احساس خفگي ميكرد. دلش ميخواست مهوش و ماهرخ اينجا بودند. مطمئن بود شهناز جرئت نميكرد اينقدر وقيحانه كثافات درونش را بيرون بريزد. اما چه بهتركه امروز گفت و به اين فريب پايان داد.آرام شهناز را صدا زد:– شهناز، ميدوني من حرفهاي تو رو به بچهها خواهم گفت. در غير اين صورت من به آنها دروغ گفتهام.– ميفهمم. بهشون بگو. اما دلم نميخواد پشتتون رو به من بكنيد. ميخواستم به من زياد اعتماد نكنيد. ولي واقعاً شما رو دوست دارم. واقعا! از صميم قلبم. هيچكس جاي شما رو برام نميگيره. هيچكس.– مرسي! خوب، من ديگه بايد برم.– كجا؟ سرظهره!– من قرار دارم. من به تو اعتماد ميكنم و راستشو ميگم. من ميخوام به مبارزين كمك كنم. من هيچ پهلووني نيستم. ميدوني كه طول و عرضم از تو خيلي كمتره. اما قلبم، عاطفه و احساسم به مبارزين ميهنم تعلق داره، دنبالشون هستم. حتي اگر شده به اندازهٌ يك خردل كمكشون كنم. همين. من نميتونم وجود خودم رو با ننگ تحمل كنم. شهناز به حرفهايي كه زدي فكر كن! خداحافظ.– نرو! ناهار بخور!– باوركن سير هستم!– تقصير منه، نميتوني ديگه يك لحظه هم منو تحمل كني، ولي من به تو و بچهها افتخار ميكنم. به سالها دوستي صادقانهتون. به آنچه از شما ياد گرفتم. فداكاري، عشق به انقلاب.– بس كن شهناز. همهاش تعارف وحرفهاي زيبا. ما چه احتياجي به تو و نوازشهايت داريم. تو اين مملكت تا خرخره بدبختي هست. بايد يك عدهاي شونه زير بار از خودگذشتگي بدن. همين.از اتاق بيرون آمد. جلوي دركفشهاشو پوشيد و سريع راه افتاد. شهناز تا دم در و بعد تا ايستگاه او را رساند و خداحافظي كردند.بعيد بود اين ساعت روز اتوبوس گيرش بياد.كمي ايستاد. يك تاكسي كرايهٌ يك توماني گيرش آمد. خوشحال شد و خود را به ميدان فوزيه رساند. تمام ميدان را بايد دور ميزد، تا اول خيابان شاهرضا خط 24 اسفند سوار شود. دلش شور ميزد، مبادا دير برسد. نفهميد زير آفتاب جهنم بعد از ظهر چطور ميدان را دور زد تا به ايستگاه اتوبوس رسيد. باز هم دلش شور ميزد. آمدن اتوبوس، حساب و كتابي نداشت. ساعتش را نگاه كرد. هنوز وقت داشت. يك بليط دو ريالي خريد و در صف رفت و منتظر ايستاد. جلو ايستگاه، مينيبوسها توقفكوتاهي كرده و شاگرد شوفرداد ميزد: « 24 اسفند يه تومن بپربالا! »مسافران كلافه ازگرما وگرسنه از لاي ميلهها خود را بيرون كشيده و سوار ميشدند. مينو هنوز آنقدر ديرش نشده بود كه چندر قاز پول تو جيبياش را خرج كرايه ماشين كند. هر وقت آقاجان وضعش بهتر بود، ده توماني بهش ميداد،كه بايد با حساب وكتاب خرج ميكرد. اغلب پولش را صرف خريد كتاب ميكرد، يا كرايهٌ اتوبوس.دلش شور ميزد: « نكنه اتوبوس نياد! دير برسم! خيلي بد ميشه! ممكنه هر لحظه كه اون منتظر بمونه، ساواكيها تو خيابون مشكوك بشن. طرف چهار راه پهلوي زياد دستگير ميكنند. كاش محل قرار را دورتر ميگذاشتيم. چه اشتباهي. اگه اين دفعه به خير بگذره، ديگه تكرار نميشه.»بالاخره اتوبوس 24 اسفند، سروكلهاش پيدا شد و ضربان قلب دختر كميآرام گرفت. نوبتش رسيد و در هجوم و فشار جمعيت سوارشد و سمت سايه كنار پنجره جايي گيرآورد. حالا اضطراب دوم يعني مزاحمت دائميآدمهاي لات، درگيري ذهنش ميشد. معمولاً يا كنار يك زن مينشست يا لب صندلي مينشست و تنها وقتي يك زن سوار ميشد كنار ميرفت تا او بنشيند واعصابش از مزاحمت آدمهاي مريض راحت باشد. و حالا كنار زني بود. خيالش راحت شد. اما دمق بود. نميتوانست هضم كند كه شهناز با اين وقاحت و رُكي دست از ادعاهاي قبلياش در دفاع از آزادي شسته باشد. اما واقعي بود. خودش امروزآن را گفته بود. به گذشته فكر كرد و آنچه از شهناز در خاطر داشت. حسابي تو فكر رفت. از طرفي هم دلش شور ميزد مبادا كه ديرشود و به قرار نرسد. اتوبوس كند و بدون عجله هيكل گنده و پيرش را به روي آسفالت داغ جلو ميكشيد. دختر در دلش مرتباً اتوبوس را تشويق ميكرد، تندتر برو تندتر! از اين كه مسافران ايستگاههاي ميان راه درآن ساعت بعد از ظهر كم بودند، خوشحال بود. درايستگاه پل چوبي زنيكه كنارش نشسته بود، پياده شد و لحظاتي بعد اتوبوس تكاني خورد و حركت كرد. مينو كنار پنجره نشسته بود و مشغول نگاه كردن بيرون بود. يك نفر آرام كنار او نشست. دختر عكس العملي نشان نداد، تا با مزاحمتي رو به رو نشود. كمكمكنجكاوي و خستگيگردن موجب شد، سرش را بچرخاند تا كسي را كه كنارش نشسته نگاه كند. طرف شيك بود و نحوهٌ نشستن او مؤدبانه. بيشتر دقت كرد. چشمانش به روي پاهاي بلند وكشيده و دستاني كه به روي زانوهايش بود يك لحظه متوقف و خشك شد. اين دستها و اين انگشتان و اين زانوان را خوب ميشناخت. پيش از آنكه بداند اشتباه كرده است يا نه، ضربان قلبش خون تندي به صورتش ريخت. مينو نيمرخ مرد را نگاه كرد. مدتها بود كه در عطش يك بار ديگر و يك نگاه ديگر او ميسوخت. خودش بود.چشمانش و ذهن و قلبش همه با هم يك آن، آن نگاه را بلعيدند. موهاي صاف، پيشاني بلند و سفيد، چشمان گود نشسته، صورت استخواني و لبها همه آشنا بودند. نه، خودش بود. ديگر هيچ چيز حركت نميكرد. اتوبوس، زمان، هوا. و نفسهاي او سستي تمام بدنش را فرا گرفت. يك بارديگر به زانواني كه به روي آنها مينشست و دستاني كه تا دركنار هم بودند از دستانش جدا نبود و لبهايي كه مهربان بودند و بوسههايي كه عطر شكوفه بود يا آبي روشن ستاره، نگاه كرد.دستان دختر مثل دوتكه سرب سنگين روي زانوانش چسبيده بود. قلبش تلاطم لحظاتي بودن كنار معشوق را به صخره استخوانهايش ميكوبيد. دلش ميخواست او متوجهش بشود. شايد هم شده بود. مينو برگشت و اين بار در چهرهٌ مسافر كنارش خيره شد. از توقف و سنگيني نگاهش مسافر با ترديد نيمرخي چرخاند و ثانيهاي در برق يا درد نگاه او خشك شد. پلكهايش به سنگيني پائين آمد. اما بعد دوباره دختر را نگاه كرد. و نگاهش به رنج و به غم بود و در دل دختر اينگونه نشست.مسافر سرش را برگرداند. دستش را به ميلهٌ صندلي جلويي گرفت و چون لاشهٌ سنگيني از صندلي كنده شد. دختر چشمانش جز سياهي نميديد. نه! نرو، ترا به خدا پيش من بمان! اتوبوس ايستاده بود. دختر به خود آمد، بيآنكه انديشيده باشد. گوئي بايد بدود از صندلي كنده شد و به سمت انتهاي اتوبوس خود را رساند. اتوبوس به كندي تكان خورد و حركت كرد. شاگرد راننده با لحن توهين آميزي گفت: «خواب بودي دخترخانوم؟ جا موندي!»دختر براي اولين بار احساس كرد، اصلاً از توهيني كه به او شده ناراحت نيست وتنها سري به علامت نه! تكان داد. پشت شيشهٌ انتهاي اتوبوس ايستاد. دستش را به ميله گرفت و نگاه كرد. ميخواست نگاه كند، تنها نگاه. اتوبوس از جلوي پسر رد شد. او هم ايستاده و به اتوبوس نگاه ميكرد. مينو را ديد و دختر با نگاه و حركت سر و تكان شانه ها و با همه وجود سؤال ميكرد:« چرا؟ چرا؟»چهره و نگاه پسر رنگ آشنا به خود گرفت. آشنايي شرمگين. براي دختر ذرهاي نيز كافي بود. ذرهاي باقيمانده. احساس عجيبي داشت. مثل تشنگي يك گياه به باران، گياهي كه تمام برگها و شاخههايش ميسوخت، دلش ميخواست باران ببارد. باران! عواطف دور وگمشدهاي را دوباره در نزديكترين طپش رگهايش حس ميكرد. همچنان كه از هم دور ميشدند، دوباره صدايش كرد و در نگاهي كه او را پاسخ ميگفت، شرم و يأسي بود كه از عشق هيچ چيز باقي نگذاشته بود. شاخهٌ سوختهاي بود. بي شكوفه، بي لبخند.(مثل خودش).آهي كشيد. چرا؟ چرا او عشق را كشت؟ پس چرا در من نميميرد؟زخم دلش شكاف برداشته و خون ميريخت. از ايستادن او. از اينكه تا به آخر نگاهش كرد. ميفهميد كه هنوز هم دوستش دارد. چرا برنميگردد؟ من او را ميبخشم. دختر به خس و خاشاك چنگ ميزد: «آخه چرا يكدفعه همه شما رفتيد؟ آخه فرح تو چرا پيشم نيومدي؟ هيچ وقت! هيچ كدومتون. نه زن عمو. نه خانم بزرگ. هيچ كس. هيچ كس. سنگدلها. همهتون رنج ما رو ميديديد، اما دريغ از يك گل همدردي. دريع از يك گل محبت.» دختر رنجش را بزرگ و وسعت زمين را از به گور سپردن عاطفه ها، كوچك و بدون ارزش حس ميكرد. حال بدي داشت. تمام جهنم گرماي تابستان را در تلخي دود و گرمايي كه از پنجرهٌ باز به داخل اتوبوس ميآمد وكثافتي كه شهر و خيابانها وجويهاي بزرگ پر لجن و حتي برگهاي چركين درختان را در برگرفته بود، همه را به تيرگي و تلخي در جان و كام خود حس ميكرد. در درونش خشمگين و پرغوغا بود:« نفرين به ظلم! به ستم. به جامعهٌ نكبت زده.به فقر. به ديو سفيد. تمام وجودم شرارههاي انتقام از نظام پليديهاست. از تمام اين نظام با همهٌ ارزشهاي پوسيدهٌ ضد انسانياش. من بايد نابودي اين نظام را ببينم. من بايد واژگوني اين ارزشها را ببينم. من بايد جامعهاي عاري از ستم و تحقير انسان را ببينم. اين مناسبات عاري از عاطفه انساني، بايد كه دوباره سبز شوند. سبز انساني. امروزه هر جا جهنمي است. جهنمي از ستم. هرخانه، كارخانه، اداره، صف اتوبوس، حتي پياده رو، روح و نگاههاي هرآدمي جهنمي است و جهنم حتي يك گل سفيد هم باقي نگذاشته. عليه اين جهنم، عليه اين جهنم خواهم بود.»درونش فرياد بلندي بود. عصيان بود. چيست انسان اگر كه آسان تن به مرگ و لهشدگي انسانيتش بدهد. اگركه نجوشد و نخروشد وآرام درخود بميرد و مينو آن كس نبود كه درخود بميرد و فريادش را خفه كند. نه! راهي به بيرون از خود يافته بود. انقلاب! به انقلاب و انقلابيونِ نسل خود عشق ميورزيد، زيرا آنچه آفريده بودند ريشه درعشق داشت. عشقي راستين به انسان.اتوبوس از ميدان فردوسي ميگذشت. چشمش به مجسمهٌ فردوسي افتاد. لحظهاي به فردوسي فكر كرد. به آن كس كه سي سال رنج برد و رستم را آفريد.آه كشيد:« پس اين خاك و اين سرزمين نميميرد. زنده ميماند از دل پاكترين پهلوانيها، مبارزات، قهرمانيها. ميماند. نه چون امروز مُردار، بلكه با افتخار.»به ياد چريكها افتاد. آنها كه يل و قهرمان به خاك و خون غلطيده بودند. چقدر دوستشان داشت. چقدر. اگرچه خود درسينه عشقي داشت كه تا بن استخوان ميسوزاند و ميلرزاندش اما، اين عشق در برابر عشق و عاطفهٌ بزرگتر او به انقلاب ميهنش كوچك بود. عاطفه و عشقي كه به او قدرت ميبخشيد، توان ميداد. تواني كه از درون زخم جانكاهش، برون آيد و بايستد. بر زانون خود بايستد و از ذلت خواهشهاي درون رها شود. برخاست. به انتهاي اتوبوس آمد و به بيرون نگاه كرد. ميبايست مطمئن ميشد كه او رفته است و با اطمينان سرقرار ميرفت. ترافيك سبك بود و تا مسافت دوري را به راحتي چك كرد. نه، كسي دنبالش نبود. خيالش راحت شد. فرصت نداشت. دو دقيقه بيشتر به قرار نمانده بود. چهار راه پهلوي از اتوبوس پياده شد و عجله كرد.بلوز اسپورت آستين كوتاه ليموئي و دامن ساده سبزي به تن داشت و موهايش را پشت سر جمع كرده بود. برخلاف هميشه كه آنها را به صورت نرمي به روي شانههايش رها ميكرد.از خيابان با اضطراب خاصي عبور كرد. از اين لحظه به بعد بايد تمام اطراف و جوانب خود را ميپاييد. پارك پهلوي آن طرف خيابان بود. به آن سمت رفت. پارك كوچك بود و براي قرار مناسب نبود. بعد از در ورودي تعداد زيادي پله را بايد به سمت حوضچههاي آب و فوارهها پائين ميرفت. تعجب كرد.آن ساعت بعد از ظهر آن همه آدم در پارك چه ميكردند؟ اغلب مرد و پيرمرد بودند. پارك درآن ساعت از دختران و پسران جوان خالي بود وكمكم سنگيني نگاههايكنجكاو را به روي خودش احساس ميكرد. با چشمان مضطرب دنبال رفيقش گشت. با آنكه اصلاً از او خوشش نميآمد اما مايل بود هر چه زودتر پيدايش كند و از سلامتي او مطلع شود و از اين برزخ هم دربيايد. نه نبود! عصباني به ساعتش نگاه كرد. طرف تأخير داشت. به سمت شمشادهاي دست راست پيچيد و لابه لاي درختان خود را از نظر پنهان كرد. از پشت درختان مسير را برگشت. از در پارك نامطمئن كه چه مسيري را انتخاب كند، بيرون رفت؟ عاديترين محل ايستگاههاي اتوبوس بودكه تا صد متري پشت سر هم به موازات ضلع شمالي پارك امتداد داشت. شروع به راه رفتني آرام كرد و جمعيت مسافر را پشت سرگذاشت. در چندمترياش متوجه نزديك شدن رفيقش شد. او هم متوجه شد. پنج دقيقه از قرار گذشته بود.چهرهاش خشك و عبوس و بيتفاوت بود. دختر از اينكه عكس العملي نديد، ترديد كرد كه “آشنايي” بدهد يا نه. ميدانست ممكن است طرف سرقرار بيايد، اما تحت تعقيب باشد و علامت خطر بدهد و برود. براي ساواك يافتن و از بين بردن هرمخالفي جدي بود و دختر چشم وگوشش از مسائل امنيتي پر بود.تا رو در روي رفيقش قرار نگرفت و ابتدا او سلام نكرد،آشنايي نداد و تنها پس از آن سلام كرد و بلافاصله جدي سؤال كرد: « براي چي ديركردي؟»چهره عبوس پسر به نرمي تغييركرد و تأخير را پذيرفت. عذر خواست. دختر با قاطعيت گفت: « دومين بار است تكرار ميشود بهت انتقاد دارم. ميدوني كه اصل بر دو دقيقه تأخير بيشتر نيست و بايد بلافاصله محل قرار را ترك كرد.»رفيقش با تأسف از لاقيدياش، سرش را پايين انداخت وگفت:« درست است. مجاز نيستيم تأخيركنيم و نبايد توجيه كرد.» راه افتادند. دختر خندهاشگرفت. به خودش و رفيقش و بقيه مردم نگاه كرد. ميخواست ببيند چقدر مثل بقيه نيستند و چقدر باعث تعجب يا جلب توجه ميشوند. ظاهر خودش دختر بيحجاب و معمولي بود و رفيقش جوانكي شيخ. هركس در نگاه اول دنبال اين ميگشت، موضوعيت اين دو با هم چيست؟ اگر به خاطر انقلاب نبود به هيچ قيمت حاضر نميشد با اين آدم شيخ راه برود. اما خوب، به خاطرموضوع كارشان، اهميتي نداشت.سريع وارد پارك شدند و لابه لاي درختان و دور از چشم ديگران نشستند. مينوگزارش مطالعه جزوهها ولي نخواندن كتاب را داد .رفيقش از اينكه جزوه و زندگينامه انقلابيون را فراهم كرده بود، خوشحال بود وكم و بيش احساس غروري ميكرد. البته كه تهيه اين جزوهها كار بسيار با ارزش و خطرناكي بود. از دختر پرسيد:– چقدر وقت داري؟– دو ساعت.– خوبه، اما به همه صحبتها نميرسيم.سپس وقفه كوتاهي دركلام داد و بعد با لحن كاملاً جدي پرسيد:– چرا كتاب را نخوندي؟– رغبتي به خوندن كتابهاي شريعتي ندارم.– عجب استدلالي! ولي بهتر نيست كه آدم فكرش رو محدود نكنه و باهمهٌ بينشهاي موجود آشنا بشه؟– اتفاقاً، نمي خوام كه حرفها و موضوعات مشكوك در ذهنم وارد بشه. براي چي شريعتي با وجود اين رژيم و ساواك آزادانه درحسينيهٌ ارشاد جلسات سخنراني ميگذاشت درحاليكه درهمان زمان ساواك براي يك شعر انقلابي، لبها را ميدوخت؟– ميدوني، ساواك آن موقع اينقدر پيچيده نبود. اصلاً اينقدر احمق بود كه معني و تأثير انقلابي اين سخنرانيها را درك نميكرد. طرفداران دكتر همه دانشجو و روشنفكر بودند. سخنرانيهاي دكتر باعث رشد اسلام انقلابي شد. بعد كه ساواك دكتر را درست شناخت، درحسينيه را بست و دكتر دستگير وكتابهايش هم ممنوع شد.– ولي اينطور كه من شنيدم. ساواك احمق نبود و دقيقاً به خاطرممانعت از رشد ماركسيسم در بين روشنفكران و طبقهٌ تحصيل كرده، به دكتر اجازهٌ سخنراني داد. تا با اشاعهٌ اسلام مترقي و نوگرايي در مذهب، شقهاي در قشر روشنفكر و دانشجو در دانشگاه بيندازد و آنها را دو دسته كند، تا با دو ايدئولوژي (مذهبي و غيرمذهبي) به جان هم بيفتند و موضوع اصلي يعني مبارزه با رژيم فراموش بشود.پسر برآشفت. از طرفداران سينه چاك دكتر بود و با شور و حرارت جواني كه داشت، كم تحمل بود:– چطور اين حرف را ميزني؟ عقايد دكتر همه، انقلابي است. تو كتاب“حسين، حسين است” را بخوان نظرت عوض ميشه.دختر كه از شرارت ضد مذهبي درونش مطمئن بود. پذيرفتكه فقط همين يك كتاب را بخواند. پسر اندكي آرام شد. شايد بحث را با دختر كه لجوج و ضد مذهب به نظر ميرسيد، بيهوده ديد.– خوب، باشه بعد دوباره صحبت ميكنيم. چند تا نكته امنيتي بودكه بايد بدوني. تو هم اگر چيزي داري ميتوني بگي. ميدوني كه نكات امنيتي چقدر مهم هستند؟– بله! كاملاً!(ساواك همه جا بود. دستگيري ساده بود.كافي بود جزوه و كتابي را كه هميشه نزدشان بود، بيابند، ديگر ول كن نبودند. پس بخشي از وقت را به ساختن محمل و پيدا كردن جزوه در پارك و .. گذراندند.) درآن جلسه دوستش قرآن كوچكي را كه همراه داشت، گشود و آيهاي از قرآن را خواند:« به آنان كه ستمي برآنان رفته است اجازه و فرمان پيكار داده شد و خدا به پيروزي آنان به تحقيق تواناست.»دختر انتظار فرمان به اين صريحي براي مبارزه در قرآن را نداشت. كمي هاج و واج مانده بود. با آنكه خدا را نميفهميد و با بحث هم به جايي نميرسيدند، اما از موضعگيري قرآن عليه ستم و فرمان براي مبارزه خوشش آمد.رفيقش اصلاً ازعدم علاقه و پيشرفت او نگران نبود و با خونسردي و اطمينان خاصي، استمرار مباحثات را مفيد ميدانست. به عكس او، دختر درترديد عميقتري فرو ميرفت. اما آن روز يك نكته را،كه ازمينا يادگرفته بود:« با رفيق انقلابي، هيچ نكته ناگفتهاي نداشته باشد.» به كار بست. در مورد سر و ريخت شيخي پسرجوان به او يادآوري كرد. رنگ تيره و قهوهاي بلوزش، انداختن آن روي شلوار و ته ريشش. همه نشانهاي ازغيرعادي بودن ظاهر او با جوانهاي ديگر بود. ازسويي ديگر از اينكه خودش درخيابان با فردي با چنين سر و ريختي ديده شود، احساس خجالت ميكرد.رفيقش به دقت به نكات او گوش داد و بعدگفت:– درست ميگي! ولي زدن ريش از ته حرامه و من نميدونم اونو چيكار ميتونم بكنم؟ اما ميپرسم. لباسم را ميتونم تغيير بدهم.مينو واژه هاي اسلامي را كه از زبان پسر ميشنيد، حس و لمس نميكرد. برايش كلمهٌ حرام نامأنوس بود. درخانه اصلاً سر وكاري با حلال و حرام و مذهب نداشتند. نميفهميد كه ريش حرام يعني چه؟ احساس ميكرد پا به دنيايي مملو از تمسخرگذاشته. تصور ميكرد اين حرفها را براي ماهرخ و مهوش تعريف كند، چه قشقرقي راه مياندازند.پسر پرسيد:– تو ديگه چيزي برايگفتن نداري؟ كسي بويي نبرده؟ مامانت اينا؟ يا در راه توسط دوست وآشنايي ديده نشدي؟دختر يكباره تكان خورد. شايد هم يك دور، دور خودش چرخيد و چشمانش را غبار سنگينيگرفت. چگونه پاسخ اين سؤال را بدهد؟ ميدانستكه در تماس با افراديكه به جد وارد مبارزه شدهاند،كاملاً بايد صادق بود. رابطه براساس زلالي و صداقت و پاكي است.– چرا ساكتي؟ اتفاقي افتاده؟ سبك و سنگين نكن. اگر چيزي هست بگو. قطع رابطه با تو بهتر از زدن ضربه به ساير افراد جنبش است. ميداني؟دختر خيلي سريع برخود مسلط شد و عادي و بيتفاوت، در فراموشي كامل عاطفههايش گفت:– چيز جدياي نبود. توي اتوبوس يك قوم و خويشي را ديدم. من آشنايي ندادم. بعد چك كردم، دنبالم نيامد.– كي بود؟دختر تأمليكرد و بياعتنا گفت: پسر عموم بود. ولي ما رفت وآمد نداريم.پسر سرش را تكان داد وگفت: « همون كه؟ »(ظاهراً او هم از ماجرا خبر داشت. همهٌ خبرداشتند!)دختر با تنديگفت: «گفتم كه، خانوادههاي ما رفت وآمد ندارند.» و عدم تمايل خود را به ادامه گفتگو نشان داد. بعد هردو برخاستند و راه افتادند. قبل از ترك پارك، قرار بعدي و قرار زاپاس آن را گذاشتند. يك شماره تلفن هم براي مواقع اضطراري رد و بدل كردند. رفيقش تجربهاي از دست يافتن ساواك به شماره تلفن را نقلكردكه با شكافتن آستركت يك سمپات فدائيها، شمارهٌ يادداشت شده روي آستر كت را به دست آورده و بعد از اين طريق موفق به ضربه ميشوند.خطاها و تجربيات امنيتي كه سينه به سينه نقل ميشد، جدي بودند. پيكر ارزشمندترين و پاك بازترين قهرمانان، اين تجربيات را با پذيرش شكنجه و مرگ، بها پرداخته بود. بنا بر اين نبايد دوباره تكرار ميشد.در انتهايكار رفيقش به اوگفت:« بعد از قرار و در طول مسير خود را چك كنكه آيا تعقيب ميشوي يا نه؟ و همچنين در قرار بعدي. ابتدا هيچ آشنايي نده تا هر دو از عادي بودن و سلامت وضع هم مطمئن شويم.مينو ميدانست كه از زمانيكه تماس با اين رفيق شروع شده، خطر هم شروع شده. ضرب المثل بچه ها بودكه :« عمر يك چريك بيشتر ازشش ماه نيست.»از شروع كار تا دستگيري وگاه تا زندان و شكنجه و شهادت، روي هم شش ماه طول ميكشيد و حالا از شش ماه چقدرگذشته يا چقدر مانده بود؟لحظاتي بعد خداحافظي كردند. اندكي دوستانه تر از قبل. دختر از اينكه دربارهٌ ظاهر نامناسب پسر به اوگفته و او پذيرفته بود، احساس ارضاء خودخواهياش را ميكرد.گويي از تمسخر او به عنوان يك پسر يا مرد و يا كوچك شمردنش راحتي خاطر و احساس رضايت ميكرد. هرچه بود احساس غريبي بود. نوعي تنفر وكينه از اين جنس درخاطر داشت.صبورانه درصف طولاني اتوبوس ايستاد. تا كه بالاخره هم اتوبوس و هم جايي خالي گيرش آمد. خندهاشگرفت. موفقيت بود! حالا او وآنهاي ديگر كه نشسته بودند، خوشحال و راضي بودند وآنهاييكه ايستاده بودند و شايد بايد يك يا دو ساعت ديگر هم همچنان ميايستادند، ناراضي و عصبي. لحظاتي دركوك مسافران رفت، اما خيلي زود اتفاقات آن روز دوباره به خاطرش آمد. لحظهها برايش جدي شده بودند و افكارش مسئولانهتر بودند. و حال و هواي عادات روشنفكري را نداشتند. ناراحت بود. چون خود به تنهائي قادر به تشخيص درستِ آنچه تا به اينجا پيش آمده بود، نبود. بايد با بچهها صحبت و مشورت ميكرد. آيا ادامه دهد يا نه؟ سراغ كدامشان برود؟ چه كلكي براي بيرون رفتن از خانه جور كند؟ در فكر بود. اتوبوس در ايستگاه درست جلوي كافهاي ايستاد. عطرمست كنندهٌ قهوهكه به مشامش رسيدگيجش كرد و تمام افكار و آرامش روحياش را به هم ريخت. از داخل اتوبوسگويي به ناگاه به داخل كافه و به آن روز، آن سال، آن خاطره، آن ياد، آن لحظات شيرين كشيده شد. آن قهوه، و فال قهوه، و قهقههٌ خنده آنها و“ عقد دخترعمو و پسر عمو درآسمانها” ولي در انتها افسوس او باقي مانده بود و“ زمين خالي از مهر و پيوند”. عنان ياد را به بالهاي غم سپرد و تسليم سايههاي همزادش شد،كه جدائي ناپذير، به ديار عشق و حسرت، تلخي و جدايي ميبردش. خاموش خود را به شعلههاي عشق و كين سپرد. دمي در عشق و دمي دركين ميسوخت و فرياد درونش اوج ميگرفت. شقيقههايش را با سرانگشتان فشرد. چشمانش از اشك پر شده بود و صدايي خفهگلويش را پاره ميكرد:« آه! چطورتو دلكندي از آن همه عشق؟ چطور چشم بستي برآن همه عشق؟ چطور تحملكردي؟ چگونه مُردار شدن را پذيرفتي؟ ولي من ميسوزم. هنوز ميسوزم و تا به كي... نميدانم. اما خستهام، خسته از اين بيپاياني عشق.»برخاست. هنوز چند ايستگاه مانده بود. اما قادر به تحمل نبود. به سرعت جمعيت را پشت سرگذاشت. به خيابان فرعي پيچيد و در خلوت كوچه فرو رفت. زخم چركين دل سرباز كرده و سيل اشكش جاري بود. به درخت تنومند توتي شانه داد. قطرات اشكش را با سرانگشت بر پوستهٌ سخت درخت كشيد. دلش ميخواست تنها نباشد و دردش را به كسي بگويد. با موجودي زنده، زندهتر از انسانهاي بيعاطفه و مرده. به حركت آرام برگ درختان چشم دوخت و آرام پرسيد:« تو بگو! تو بگوكه من چه كنم؟ با اين درد چه كنم؟ با غرورم. با شاخههاي شكسته غرورم و با هيزم شكني كه هميشه و همه جا، هنوز با من است، چه كنم؟»درخت خاموش بود و صبور، دخترآخرين قطرههاي اشك را تكاند. سبك شد. به راه افتاد. غمگين بود و فكور. جوانهٌ انديشهاي درفكر او قوت ميگرفت. از خود پرسيد:« آيا اوهم ميتواند تغيير كند؟ آيا او هم ميتواند مثل ما باشد؟ همفكر؟ همراه؟ انسان! چرا نه؟ واگر كه نه؟ من چهكنم؟ بايد! بايد كه برگردد ومن اين كار را خواهم كرد. چطور؟»نميدانست اما راه آن را پيدا ميكرد.چشمانش از برق خوشحالي درخشيدند. از برق تصميميكه چند سال به آن پشت كرده بود. سايههاي طولاني غمِ چهرهاش كوتاهتر ميشدند. اما ترديد كرد. شايد كه تنها خيال بافته بود. سري تكان داد. به دور و برش نگاه كرد. هيچ چيز نميديد. هيچ چيز، مگر زندگي دلزده و نكبتبار شهر و مردم درماندهتر ازخودش را. فاصلهٌ باقيمانده تا خانه را دوست داشت كُند و سست طي كند. اما ناگهان ياد هراس از نعرههاي آقاجان و دير رسيدن به خانه، هجوم سرعت را به پاهايش ريخت و ديگر رخوت روٌيايي برايش باقي نگذاشت. به خيابان خورشيد كه رسيد، وارد بقالي سركوچه شد. سلام و عليكي با بقال كرد. تلفني به مهوش زد و قرار فردا را با او گذاشت. مهوش پرسيد: « نميشه نياي؟ چون تازه ديدمت وخيلي سخته مجبور بشم دوباره ببينمت.» مينو هم به خنده فحشي به او داد و خوشحال به خاطر ديدار فردا از بقالي بيرون رفت.به خانه كه رسيد بيحوصله بود. خوشبختانه آقاجان نيامده بود. احتمالاً خانه آن يكي زنش بود. دلجويي از محسن كرد كه خوب و سر به راه، همه كارها را كرده بود.لباس عوض كرد و سراغ قدسي و بچهها رفت. ميخواست با تلويزيون سرش راگرم كند.– سلام قدسي. زندهاي؟طعنه و لبخند قدسي همواره با هم بود. معلوم نبود چرا در دختر ظرفيت تحمل نيشخندهايش را ميديد.– زهرما رو سلام. باز يتيم شدي سراغ من اومدي؟– آره ديگه!– از صبح كدوم گوري بودي؟ سير ديديش؟– چه بدجنسي! رفته بودم خونهٌ شهناز. خودت كه ميدوني اون كه رفته ديگه برنميگرده.قاه قاه خندهٌ قدسي بلند شد.– شوخي كردم. ميدونم اهل اين حرفها نيستي. ولي چشمم كه بهت افتاد، يكدفعه ديدم مثل اون روزها شدي. زرد و پژمرده. چشمات ماتم گرفته. هان! نيست؟ خودت نميفهمي؟ شايد بهش فكر كردي؟دختر سري تكان داد:– نميدونم چمه! يه حاليم. يه حال بد.– چي شده؟ نكنه ديديش؟ توخيابوني، جايي؟– كي؟ من؟ نه بابا!– به من دروغ نگو! من از قيافهٌ آدما ميفهمم، راست ميگن يا دروغ.– مثلاً از كجاي من فهميدي دروغ ميگم.– خونهٌ دوستات بري و بياي اينجور نيستي. معقول ميشي.مينو در دل به هشياري و ناكسي قدسي احسنت گفت.– باشه حالا كه با وفايي، واست ميگم كه اتفاقي توي اتوبوس ديدمش.– به به! مبارك باشه! چي گفتي و چي شنيدي؟– باوركن، آره. هيچ كدوم حرفي نزديم.– مگه ميشه. بيعرضه! خوب باهاش حرف ميزدي.– كي؟ من؟ كه چي بشه؟ لياقت نداشت.– اگه نداشت. پس چرا حالت خرابه؟– نه نيست. هيچ خبري نيست. بلند شو كيك و بستني برام بيار. چند روزه منو فراموش كردي.– برو بردار. اما خوشحال شدم. انگار خودم معشوقم رو ديده باشم.هر دو قاه قاه خنديدند. دختر پرسيد:– واقعاً توكسي رو دوست داشتي؟قدسي به شوخي و جدي آه بلندي كشيد وگفت:– اي بابا. يتيم بيچاره رو چه به عشق و عاشقي! گورم كجا بودكه كفنم باشه!مينو بلند شد و به طرف انبار راه افتاد.اين طرف حياط، شرق حياط، يك اتاق و يك آشپزخانه و يك حمام و يك انبار دست قدسي بود. قدسي بهترين حسنيكه داشت، خالي بودنش از حرض وآز و از ادا و اطوارهاي صاحبخانه بازي و نيازمند بودنش به دوستي و يكرنگي بود وبه ندرت ميشد به خوبي او زني يافت. به راحتي با خانوادهٌ آنها جوشيده بود و چندان با ساير همسايهها رغبتي به رفت و آمد نشان نميداد. كميخجالتي بود، اما با مستأجرينش ساده و صميمي و دوست بود. دختر يتيمي بودكه در خانهٌ خاله بزرگ ميشود. پسرخالهاش را دوست دارد، اما از آنجا كه عملاً به كلفتي در خانهٌ خاله گماشته شده، به پسرخاله از ننگِ كلفتي، نزديك نميشود و خاله هم كه از عشق پسر بويي برده، به سرعت دختر برادر پولدارش را براي پسر ميگيرد و داغي بر جگر قدسي ميگذارد. قدسي را به مرد چهل سالهاي در هجدهسالگي شوهر ميدهد و قدسي با خنديدني كه تنها خاص ظرفيت اوست، بيان ميكند كه جهيزيه اش يك دست رختخواب بود كه آن هم شب عروسي داخل جوي آب افتاد وكروكر ميخندد.چند سال بعد پسرخالهٌ قدسي در تصادف فلج ميشود و براي هميشه فلج ميماند و قدسي ميگويد:« از آه من بود!» با شوهرش دو بيگانه يا دو ديوارند. مينو حيرت ميكند چگونه بدون عشق و همزباني زندگي كردهاند و چهار دختر دارند. قدسي به دخترانش عشق ميورزد. تلاش و تار و پودش به پاي آنهاست. مينو ازكتابهايي كه ميخواند و از سياست كم و بيش چشم وگوش او را باز كرده. تا جائيكه قدسي كم و بيش ميفهمد، ريشهٌ بدبختيها كجاست. دختر بزرگ قدسي، امسال به اولين سال دبيرستان وارد ميشود. از ذكاوت و هوش بسيار سرشار است. مينو همواره در بچهها به دنبال نبوغ ميگردد. به نظرش اين دختر نابغه است. شايد در آينده يك انقلابي بشود.مينو كيك و بستني برداشت و به اتاق برگشت و رو به روي تلويزيون نشست. اغلب برنامههايش چرت و پرت بود. بچه ها، مثل مگس به دور شيريني و بستنياش جمع شدند. بدون افادهاي بستنياش را با بچه ها ليس زد و با آنها خورد، وكيك را هم همه با هم دندان زدند. هميشه ياد داستانهاي زندان ميافتاد. در همان ظرف كه غذا ميخوري، بعد مجبوري تويش بشاشي. اينها نبايد روحيهات را خرد كند. بايد خودتو عادت بدي. سوسول نباش! قدسي شام درست ميكرد. مينو بلند شد و دور و برش پلكيد. هميشه براش از سياست حرف ميزد دليل و برهان ميآورد. شب قدسي حرفها را به شوهرش آقا سيد ميگفت و مرد تأييد ميكرد. سيدكارگر دانا وآگاهي بود. ميفهميد سهم كمي از دنيا به او رسيده، اما رنج وكار و زحمت بسيار. پس به وجود عدهاي دزد و چپاولگر كه دسترنجش را ميبرند عقيده داشت. اما حاضر نبود براي منافع طبقاتياش بجنگد و انگيزهٌ چنداني هم نداشت. از سياست فقط خوشش ميآمد. به همين دليل قدسي علاقه داشت اخبار سياسي بخصوص مربوط به درگيري چريكها را بشنود و شب با آب و تاب براي شوهرش تعريف كند.قدسي كتلت درست ميكرد. مينو به كمك آمده و آنها را زير و رو ميكرد. با هم دوست بودند. عليرغم فاصلهٌ فكري و سني. مينو تا هرجا كه هركس به او راه ميداد، صميمي ميشد. قدسي به محسن پول داد نان بخرد وبه مينو گفت : « مامانتون نيست، تنها نباشين. بياييد دور هم شام بخوريم.» دختر راحت پذيرفت. سفره را پهن كردند. ممكن بود آقا سيد هم برسد.هواي حياط گرم بود هنوز دم داشت. خوردن غذا درهواي گرم تابستان چندان لذتي نداشت، حتي شام. دست پخت قدسي هميشه خوشمزه بود وشايد اين تنها لذتي بود كه قدسي از وجود خودش ميبرد. مينو به شوخي از او تعريف كرد و قدسي اين لذت را پنهان نكرد.– چي فكركردي؟ اگه چهار تا بچه نداشتم، الآن آشپز دربار بودم!مينو ميخنديد:– اگه چنين عرضهاي داشتي حتماً به تو زهر ميداديم توي غذاي شاه و فرح بريزي و يك ملتي نجات پيدا كنه.آه يادآوري مرگ شاه و فرح عجيب لذتبخش است. چطور ممكن است آنها بميرند. در اوج قدرت و در داعيهٌ دروازههاي تمدن بزرگ و در لذت دستگيري گُرگُر مبارزين و مجاهدين و سركوب مخالفين! انديشهٌ سرنگون كردن آنها بر چه مبناي واقعياي استوار است؟ آينده! آه آينده! تو چگونه خواهي بود؟دختر آنچنان سريع در انديشههاي دور و دراز فرو ميرفت كه فراموش ميكرد، كجاست؟ تلويزيون برنامهٌ واريته داشت، همه غرق تماشا بودند و شام در سكوت تمام شد. مينو كمك كرد سفره را جمع كردند. خواست ظرفها را بشويد كه قدسي نگذاشت. او هم اصرار نكرد و خداحافظي كرد. قدسي گفت: « بيا تلويزيون تماشا كن، سرت گرم بشه. الآن ميري تو سوراخي اتاق و هي فكراي بيخود ميكني؟ حيف جوونيت نيست؟ چيه سرتو كردي تو سياست. آدم جرئت نميكنه طرفت بياد. بيا دخترخوبي بشو سياستو ولش كن. ميدوني كه چقدر دوستت دارم. جرئت كنم بيام خواستگاريت!»دختر خنديد: حتماً واسه پسرت كه بدنيا نيومده. نديده كه نميتونم عاشقش بشم و سياستو ول كنم.قدسي با پُررويي ادامه داد: « نه جون تو، مگه داداشم چه عيبي داره؟»مينوهم با پُررويي جواب داد: « يك عيب، خوشبخت آن كه كره خر به دنيا آمد و خر از دنيا رفت!»قدسي ناراحت شد و فرياد زد: « پُررو! بي تربيت!»دختر هم جواب داد: « ببخشيد! ولي يه چيزي گفتم كه هيچ وقت ديگه دلت منو براي داداشت نخواد!»قدسي آخرين فحش را داد: « آدم نيستي!»دختر اصلاً ناراحت نشد. ميدانست قدسي هم به دل نميگيرد. اما وقتي حرف خواستگاري مردهاي عادي ميشد، خيلي بيشتر از اين دلش به هم ميخورد.وارد اتاق نشد راهش را كشيد به سمت پشت بام كه رختخوابها را پهن كند. لذتي هم از نسيميكه از لابلاي درختاي باغ ميآمد ببرد. از طبقه دوم كه رد ميشد، خيالش راحت بود كه هيچكس در راه پلهها نيست. صداي تلويزيون بلند بود و همه سرگرم واريته بودند. مطمئناً، همسايه دست راست و چپ و بالا و پايين كوچه و نه بلكه همهٌ ملت سرشان گرم بود، گرم تلويزيون و برنامههايش. سر ملت را بايد گرم كرد. روزش را از رنج و شبش را از روٌيا وآرزو و فيلم و سرگرمي و لذت تماشاي آنچه ديگران دارند. وقيحانه تر و پُر فريبتر از همه آگهيهاي تبليغاتي و زندگي قسطي و يخچال و فريزر و پنكه و ماشين پيكان و روغن نباتي و كفش ملي و دستمال حرير و جوائز بليط بخت آزمايي و جايزه پيكان سال و چه و چهها بود! براي همين از تلويزيون و فريبهايآن و اميدهاي پوچ وغيرواقعيكه ميداد متنفر و بيزار بود. ولي فيلمهاي پليسي – جاسوسي را به خاطر ترفندهاي پليسي به دقت نگاه ميكرد. معمولاً بقيه دوستانش هم دراين حد رابطهاي با پس ماندهٌ برنامههاي تلويزيون داشتند. تلويزيون كه هيچ چيز نداشت.به پشت بام كه رسيد، رختخوابها پهن بود و محسن جاها را انداخته بود. در دل مهرباني وخوبي برادر را تحسين كرد. هنوز براي خواب زود بود .كمي در هواي خنك بام نفس تازه كرد و به پايين برگشت. محسن هنوز پاي تلويزيون بود.رويكاناپه كه زير پنجره اتاق قرار داشت، دراز كشيد به صداي شب و به صداي سكوت گوش كرد. نجواي نسيم درگوش برگها، هوس شنيدن صداي باران را در جان تشنهاش، آتش ميزد. چند سال بود كه قرابت عجيبي با صداي باران يافته بود. هيچوقت آسمان نميباريد، اما بارها او از شنيدن صداي باران حتي از خواب بيدار شده بود. نميدانست چرا از آن بهاركه آتش به جان شكوفهها و جوانههاي باغش ريخت، هميشه مثل خاك سوختهاي نياز به باران، ريزش باران و صداي باران داشت. اما دريغ كه آسمان را با او گرمي محبتي نبود. هيچوقت باران نميباريد. هيچكس نبود. هيچكس، حتي خداي سطر اول قصهها، كه عمق تنهاييش را از ايمان به وجود برتري پُركند. يك كسي، يك دستي، يك معجزهاي! اگر باران ميباريد، غبارغمشگوئي شسته ميشد و رنگين كمان لبخندي به روي لبانش قوس غنچهاي ميزد.آهي كشيد. هيچ آرزوئيش، روئيدني نبود. چرا؟ زمانهٌ عجيبي بود. همان طور كه در حسرتهايش پيچ و تاب ميخورد، نيروي عجيبي در خود حس ميكرد. نيروييكه از يأس اميد ميآفريد و راههاي بستهٌ آرزوها را ميتوانست با آن بگشايد. قلم وكاغذي برداشت و نوشت:آرزو، سربه سنگ ميسايد وكوير، رود آرزو را ميبلعدو من خدا را، خواهم بودكه آرزو را،ازدل سنگ تا به سبزه برويانمآن آرزو را كه، محبت بودوخلق خواهم كرد،گندمي را كهدركشتزارهاي ما نبودتادستانِ فقيرمان رابا ناني از فطير محبت، پُركنيم.كلمه به كلمه با اشك به نوك انگشتان و قلمش، ميچكيد. عشق نوشتن هم برايش مثل سراب شيندن صداي باران بود. انساني گشته بود. آرزو درآرزو درآرزو. بالاخره روزي خواهم نوشت، اما نه امروز.صداي داد و بيداد مهوش هميشه درگوشش بود: « بايد انقلابيِ نويسنده بود! نه نويسندهٌ انقلابي! ميفهمي! نسل ما و مبارزه چريكي دوران ما جوان است و صحنهِ آتش سلاح دارد. چرا به درون كاغذها بخزيم! هنوز خاك بوي خونهاي گرم چريكها را ميدهد و هيچكس نگفته تمام شدند يا راهشان بي رهرو است.»به سرعت از كاناپه پايين جست، كتاب “برميگرديم گل نسرين بچينيم را برداشت” و از نو شروع به خواندن كرد. ميخواست پيش از آنكه آن ماليخوليا وآن شبح بعد از ظهر مغزش را تسخير كند خود را به افكار ديگري پيوند بزند. به آزادي وآزادگي، به اميد و به نيروي حيات انساني، وبه زيباييهاييكه اين كتاب به روح مرده ميتاباند، بينديشد.نميدانست چرا امروز وقتي در اتوبوس داشت از پا در ميآمد، سعي كرده بود تماماً به رُز فرانس فكركند و نيازمندانه دستانش را به سوي اوگرفته بود و رُز با مهرباني كمكش كرده بود. رُز مظهر توانستن، صداقت و سادگي بود و مظهر فداكردن پيوندهاي شيرين زندگي به كامِ آرمان بزرگ آزادي.شروع به خواندن كرد. از محسن خبري نبود. ساعتها بودكه محو تلويزيون شده بود. با صداي چرخش كليد در قفل در و صدايگامهاي سنگين سيد به روي پله و راهرو، عبور تند و شتابزدهاش از حياط و لحظاتي بعد، پيدا شدنِ سر وكلهٌ محسن، مينو چشم از كتاب برگرفت و نگاهي آرام به برادر كرد. محسن هنوز غرق فيلم بود. محسن هم متوجه او شد.– نخوابيدي؟– نه!– كتاب ميخوني؟– آره– فيلم بلفه گور بود. چقدر وحشتناكه، بازتموم نشد و واسه هفتهٌ بعد موند.– همان روح!– آره. شب تنهايي رو پُشت بوم ميترسم.مينو خنديد:– واسه همين من امشب نگاه نكردم. عوضش من نميترسم. اما خيالت راحت. توكه مشكل نداري، سرتو بگذاري، راحت تا صبح رفتي. روحم بياد من بيچارهٌ حساس از خواب بيدار ميشم.محسن خنديد:– شوخي كردم. فيلمه، حقيقت كه نيست.دختر خنديد:– تو و ترس؟ خيلي راحت از ديوار راست بالا ميري!محسن باخندهٌ نجيبانهاي از تعريف مينو و يادآوري داستان آن روز، گفت:– تو ول كن نيستي.– معلومه ولت نميكنم، بعيد نيست اينبار از آسمانخراش بالا بري. هواتو دارم.محسن لحن لوطي وار داشت:– هوامونو داشته باش! بريم بخوابيم؟– دارم كتاب ميخونم.– باشه من رفتم.– نميترسي؟– نه بابا، مسخره است.– محسن راستي .. (مينو به سرعتي كه تصورش را نميكرد، تصميميگرفت.)– ميتوني فردا يكسري خونهٌ فريده بري؟– واسه چي؟– چون تنها نباشي. مامان نيست، من هم نيستم.– آره. ميرم. تو ميآي؟– نه، بايد برم پيش مهوش. اما توكه رفتي، سلام برسون. بعد هم به ابي بگو هم اينكه زودتر بستهٌ جديد رو بياره، هم بياد اينجا كارش دارم .– بستهٌ چي؟– خودش ميدونه. كتاب. همين. برو بخواب.محسن سؤالي نكرد و رفت. مطيع بود.مينو تا آخرين قطرههاي خواب به خواندن ادامه داد. آخر شب بود كه كتاب را بست و چراغ را خاموش كرد وبه سمت پله ها رفت.پشت بام خالي به نظر ميآمد. جاي مامان خالي بود وخواهرش هم كه رفته بود و حس دلگيرياي از نبود خود به جا گذاشته بود. تا وقتي بود، هيچ پيوندي باهم نداشتند، اما امروز كاملاً تغيير فضاي خانه و جاي خالياش حس ميشد. مينو احساس مي كرد،گويي با رفتن او جا و فضا براي خودش بيشتر و بزرگتر شده. انگار كه فضا يا چيزخالي بيشتري به دست آورده بود. يادي ازآنها كرد و در رختخواب دراز كشيد. خيلي زود پلكهايش روي هم رفت. اما خوابش نميبرد. پشت پلكها، يك سايهٌ آشنا نشسته بود. نيمرخي كه امروز ديده بود، باچشمان گود و نافذ و نگاه اندوهبار، جاي تصويرهاي قديميشبانه را امشب عوض كرده بود. لحظهٌ ديدار وآن دقايق كوتاه، بارها و بارها درذهنش تكرار شد. دوباره و صدباره. شب از نيمهگذشت. درمانده از اين عشق، مانده بودكه چه كند؟ و سرانجام هيچ مقاومتي نكرد. هيچ شب تاريكي اين كار را نميكرد. هرگز نتوانسته بود يك شب نيز جدا از ياد او به خواب رفته باشد. يادي كه شبهاي بسيار بالشش را از اشكهاي داغ خيس ميكرد. جايي نخوانده و ازكسي نشنيده بود. آيا تنها حديث خودش بود؟ به هزار زبان به دلش گفته بود: « نيست. باوركن. تمام شد. رفت.» اما در پشت پلكهاي او هرشب خاطره نقش خود را ميزد و روٌيا، كاخهاي خود را ميساخت. اما كه آفتاب واقعيت صبح، از برف سفيد لباس عروس ديشب چيزي بر پيكر خواب باقي نميگذاشت. وهمه عرياني بود و تحقير وجام پُرتنفر تلخي كه صبح دختر ازدست روشن خورشيد واقعيت نوش ميكرد.چه سخت بود و چرا و چسان بود اين دل و اين زندگيش؟ آيا بايد به همين روال ميرفت؟ نه. نميخواست بين عشق وكين بماند. تصميم خود را گرفت. بايد پايان ميداد. بايد به كينه پايان ميداد وتنها عشق بود كه بايد باقي ميماند. وقتي تصميمي ميگرفت، ميدانستكه ميتواند آن را تحقق بخشد.صبح خوبي بود. همهٌ برنامههايش از شب قبل ريخته شده بود.محسن به خانهٌ فريده ميرفت و او به خانه مهوش. قدسي هم ميدانست چيزي به مامان نبايد بگويد. اين چند سال با زحمتهايي كه كشيده بود، توانسته بود دوستاني را كه با او همكاري كنند، دست و پا كند. ضديت و دشمني خاصي دور و برش نبود. اغلب جوانهايي كه كلهشان بوي قورمه سبزي ميداد، انبوهي ضديت فاميل و اقوام و دوست و آشنا را عليه خودشان برميانگيختند. مثل داستان ماهي سياه و كفچه ماهيها. مينو از اين لايه بي سر و صدا عبور ميكرد.ـ
نسلی دیگر و راه دیگر
بخش سوم
آن هفته هم با همهٌ دردها وجنگ وجدلهايش سپري شد و شب عروسي فريده رسيد. مراسم ساده بود. فريده حتي آرايشگاه هم نرفت و مهماني در دو خانهٌ بزرگ دائي مذهبي و متعصب ابي برگزار شد. به اين دليل زنها و مردها جدا بودند. ولي جمعيت زياد و شلوغ بود. بچهها همه آمدند با همان بلوز و شلوار سادهكه باآن همه جا ميرفتند. مهوش و بچهها بي چادر آمده بودند. مادر دم درب چادري روي سرشان انداخت و داخل خانه آورد.كلي بچهها را خندانده بود.باقر كه چندسال بود بچهها ميشناختنش و تمام كتابهاي ممنوعشان را از او ميگرفتند، تازه زن گرفته بود و بچه ها زن او را كه غيرسياسي ولي خيلي خوشگل بود، ديدند. باقر دو اتاق كوچك درآن خانه داشت و با پدر و مادر و 8–7 خواهر و برادر زندگي ميكرد. قفسههاي بزرگ كتاب اتاق كوچك را پركرده بود و مينو با ترديد به زندگي باقر نگاه ميكرد. براي چي زن عادي گرفته؟ ديگه نميخواد فعاليت سياسي داشته باشه؟ خواهر باقر در اتاق ميچرخيد و جهيزيهٌ عروس را نشان ميداد و مينو از اين رفتار وحركات او بهتش برده بود و معني آنها را نميفهميد. فقط چشمش به كتابهاي كتابخانه بود. احساس طمع ميكرد.آن شب داداش با اكرم و دوست او زهره به عروسي آمدند و فرصتي شد مينو از اكرم توضيح بخواهدكه چرا آن تصميم را گرفت؟اكرم در اوج زيبائياي بيكم وكاست بود. از سه سال قبل هم سياسي شده بود. عروسي او با يك شوهر عادي غير منتظره بود. زندگي خاصي گذرانده بود. دختر زحمتكشي بود. از موقعي كه بچه بود، مادرش كار ميكرد و آرايشگاه داشت و اكرم همهٌ كارهاي خانه را بايد انجام ميداد. هر وقت مينو به خانهشان ميرفت. مادر او زهرا خانم نبود و اكرم اتومات رفت و روب و پختن غذا و نگهداري پنج بچه را تا آمدن پدر انجام ميداد. عادت كرده بود و مقاومت زيادي در برابر اين سرنوشت نداشت. درسش در مدرسه هيچ وقت خوب نبود. اكثراً تجديدي داشت و به زحمت قبول ميشد و امسال بعد از دوسال ديپلم گرفته بود. خيلي حساس بود و زود گريه ميكرد، ولي در سايرمواقع زيبائي و خوش رويي و برخورد صميمانهاش موجب محبوبيت زياد او ميشد. فعاليتهاي سياسي و روشنفكري هم داشت. كتاب ميخواند. دوستان ماركسيست داشت و ازدواجش با ادعاهاي قبلياش همخواني نداشت.– اكرم چي بود جريان؟اكرم كنار مينو درجاي خلوتي نشست و تعريف كرد:– داستان از گرفتن ديپلم شروع شد. وقتي فاميل فهميد درسم تمام شده، رفت و آمدهاي خاله و شوهرخالهام شبانه روز شروع شد. ميدوني كه من با كاظم كاري نداشتم و اول از رحيم(برادركاظم) خوشم مياومد. وقتي خالهام از جريان من و رحيم خبردار شد، فوراً دختر برادرش را كه ديپلمگرفته و تربيت معلم ميرفت براي رحيم كه سال آخر دانشگاه بود، گرفت. زن احمق! مرتباً ميگه: « شئونات و تحصيلات دو طرف بايد به هم بخوره.» دائيام هم خيلي پولداره، اما دختر دائيم اصلاً به رحيم نميخورد. بالاخره زن گرفت، اما هر وقت چشممون به هم ميافته، سرشو مياندازه پائين. يعني من نميخواستم! ولي كلاً.. و بعد كه براي او زن گرفتند، موضوع تمام شد.كاظم درس نخونده بود. شش كلاس سواد داشت. دنبال كاسبياش بود. حالا خالهام اومده بود خواستگاري من براي كاظم، چون شغل داشت، خونه داشت، پول و ماشين و چيزيكم نداشت. مادر و پدرم اصرار داشتند كه چون اونو ميشناسيم و فاميل است، بايد قبول كني. براي چي قبول نميكني و بهتر از كاظم نميتونه سراغت بياد. يك ماه جنگ بود. تهديد كردم خودكشي ميكنم. ولي مامان دست بردار و ول كن نبود. جونم را شب و روز به لب رسونده بودند. ماندن و زندگي با اينها چه فايدهاي داشت. لااقل اونجا از نگهداري شش تا بچه و پخت و پز و رفت و روب جونم راحت ميشد. منكه نميتونستم دانشگاه برم و توي كنكور قبول بشم. چون امسال هم در امتحانات مردود شدم. من نميتونم ديپلم بگيرم و خيلي مأيوس شدم. اما به جز تو به هيچ كس نگفتم، حتي كاظم شوهرم هم آن را نميداند. هيچ راه وآيندهاي را جلوي روي خودم نميديدم. يا بايد خونه ميموندم يا شوهر ميكردم. چه فرقي داشت كي باشه؟داد مينو درآمد.– واقعاً احمق شده بودي. ميتونستي كار پيدا كني وكمكم از خونه جدا بشي.اكرم پوزخندي زد:– بايد از بچگي جاي من بودي و مسئوليت يك خونه و شش تا بچه داشتي تا يك ذره حس ميكردي، چرا تسليم شدم. آره من خودم سرنوشتم رو انتخاب نكردم. (بغض در گلويش و قطره هاي پرسوز اشك درچشمان به راستي زيبايش پر شد. ميشد داغي اشكها را حس كرد كه قبل از ريختن از چشماش بخار ميشود وگم ميشود و روي صورتش جاري نميگردد.)قلب مينو از سرنوشت اكرم به درد آمده و در سينه فشرده ميشد. يك بار هم نزديكبود خودش از دست خانواده اش تسليم يك ازدواج بشود. خانهها و خانوادهها، خانه نبودند جهنم بودند. جهنم. يك جايي ديگر كارد به استخوان ميرسيد و روحيهٌ تسليم غلبه ميكرد.– حالا چيكار ميكني؟– تظاهر. به زور بايد لبخند بزنم. خاله و كاظم با دمشان گردو ميشكنند. هر روز ميآن و ميرن و يك كادو دستشونه. نميبيني چقدر طلا بهم آويزان كردن؟ بيست و چهارساعت از من تشكر ميكنن. منم كمكم دارم سرموگرم قيمتم ميكنم. كيف مرا نگاه كن، ببين چقدر پول توشه. خونهٌ بابا، ده تومان پول توجيبي نداشتم.مينو با ترس و ترديد سري تكان داد. مطمئن شدكه اكرم خودش فهميده كه فروخته شده. ديگر صحبتي نمانده بود. ولي جوشش خون انتقام را به خاطر ظلم به زن در رگهايش حس ميكرد. بلند شد و دست اكرم را گرفت و راه افتادند و سرشان را با شوخي و خنده با بقيه گرم كردند. بخصوص ماهرخ كه يدي طولاني درخنداندن جمع داشت و بچهها دورش جمع و ازخنده رودهبُر شده بودند. مهوش هم پا به پاي ماهرخ ميآمد وهمه چيز را به سرعت به سوژهٌ خنده تبديل ميكرد. بدون هيچ رودربايستي فريده(عروس) را سوژهٌ خنده كرده بودند. فريده دو پهلو بودن حرفها و نيشخندهايشان را ميگرفت، ولي ترديدي به كار خودش و ازدواجش نداشت و خوشحال بود.آن يك شب مضحك ديگر هم به پايان رسيد. براي مينو لذت ديدن دوستانش باقيمانده بود. به مهوش و ژيلا گفت كه خبري شده و اين روزها بايد همديگر را ببينند. ژيلا گفت: « از بروجرد 12 نفري مهمان آمده و نميشه مامان را دست تنها گذاشت». مهوش گفت: « فعلاً سراغم نيا. وضعم توي خونه خرابه. حوصلهٌ فضوليهاي مامانو ندارم. بياي و بري يا بايد مثل بچهٌ آدم بازجوئي پس بدم، يا تو روش بايستم و دعوا كنم. جهنم! اگرچه ديدنت به يك دعوا نميارزه ولي بيا. بالاخره يه روزي ميميري و مبادا دلم بسوزه كه اون روز جواب رد بهت دادم. بايد وقتيگرفتن وكشتندت، هيچ بدهياي به تو نداشته باشم وهيچ جاي دلم نسوزه ويك قطره اشك هم براي تو از چشم من نياد.»ماهرخ دامن زد:– كوربشه اون چشميكه واسه اين گريه كنه. حيف كه خدائي وجود نداره، والاّ بايد مياومد ثابت ميكرد براي چي اينو آفريده.مهوش قاه قاه خنديد:– خوب معلومه، واسه اينكه بشينه حماسههاي من و تو رو بنويسه.ماهرخ از خنده سرخ شده بود و بقيه بچهها دلهاشان را گرفته بودند. مينو هميشه از دست مسخره بازي اينها عاجز ميشد، ولي از جواب نميماند:– اگه قصد مبارزه داريدكه من در رومانم جاودانتان كنم، ول معطليد! اسمتون رو هم نميآرم. لورل وهاردي!مهوش ادامه داد: اين نكته راكه من يك نابغه بودم، حتماً فراموش نكن.ماهرخ گفت:– من هم همينطور. هنوزجهان و شعورآن عقب ماندهتر از اونه كه نبوغ منو بفهمه. بعداً حسرت از دست دادن منو، آه خواهد كشيد. ولي البته جوونمرگ نميشم. مبارزه طولاني مدته. ما مردشيم!– خوب، مسخره بازي را بس كنيد. يك كلام با اين مهوش نميشه حرف جدي زد.– بيا بابا! بيا خونهٌ ما! ولي تلفن كن كه بچهها از دم در نگن نيست و برگردي. سپردهام هركس منو خواست بگن نيست.مينو غريد:– واقعاً آدم نيستي. مگه فكر ميكني نخست وزيري؟– نه! چون قبول نكردم. خبرنگارا پاشنهٌ در خونه رو درميآرن.ژيلا خنديد: آرزو بر جوانها و بعضاً بر ديوانهها عيب نيست.و دوباره يك دور شوخي و خنده شروع شد. اين دو واقعاً همه چيز و همه كسي را مسخره ميكردند.بهترين و فراموش نشدنيترين ساعات و لحظهها، جمع بودن بچهها دور هم بود و تلخترين لحظهها جدا شدن و برگشتن به خانهها. جاييكه هيچ كس آنها و حقانيت راه و هدفشان را قبول نداشت. جاييكه برايشان زندان بود، زندان!شب دير وقت برگشتند. در راه دائي ابيكه مرد شديداً مذهبي و متعصبي بود و وظيفه خود ميدانست در همه جا موعظه كند. از زن بيحجاب و فساد جامعه و ضلالت و بدبختي وگمراهي آن كه از همين موضوع سرچشمه ميگيرد، صحبت ميكرد. زن او كه كنار مينو نشسته بود و در چادر مشكي و جوراب مشكي و روبنده مشكي خودش را پيچيده بود، به مينو گفت: « روز قيامت از همون يك تارموت كه نامحرم ببينه، آويزونت ميكنند تو آتيش جهنم كه هيچكس طاقتش رو نداره.»مينو هيچ جوابي نداد. ولي در دلش به جهنم و به احمقهائي كه به جز واقعيت هرحرف ديگري را باور ميكنند، فحش داد. از آن خانوادهٌ متعصب نفرت و بيزاري داشت. به حدي كه محال بود هيچ وقت به آنها نزديك بشود.آن شب عروسي بيش از همه براي مامان مهم بود كه بدون بهانههاي آقاجان تمام شد. از اين بابت، همه نفس راحتي كشيدند.مينو روز شنبه ساعت دو بعد از ظهر بايد سرقرار ميرفت. شايد نصف روز نقشه ميكشيد. چطور و به چه بهانه درست سر ظهر از خانه خارج بشود. اما نميتوانست هيچ بهانهٌ معقولي بيابد.با خود ميگفت:« عجب آدميه! همهٌ كاراش توي ذوق ميزنه. چلهٌ تابستون، دو بعد از ظهر قرار گذاشته. نه ميشه قبل از ناهار بيرون رفت و نه بعد از ناهار. مجبورم از صبح از خونه بزنم بيرون. كجا برم كه به محل قرار نزديك باشم؟» تصميم گرفت پيش شهناز برود. خواهر نجات. مثل نجات نبود. دخترسياسي و خوبي بود. همكلاس بودند. براي ساختن داستان براي مامان زياد به زحمت نيفتاد. اين بار با اقبال ديگري روبرو شد. مامان خود دو روزي به مهماني ميرفت. دختر با دُمشگردو ميشكست. بهتر از اين نميشه. دو روز آزادي! بلافاصله برنامهٌ ديدن سه تا از بچه ها را ريخت. پيش ناهيد بايد ميرفت ولباسها را پس ميداد.تباني با محسن راحت بود. برادر كوچكتر بود و توي مشتش. خودش تربيتش كرده بود. حتي سياسياش كرده بود و حالا همراه بود و عليرغم سن كم، درخشش خاصي را آغاز كرده بود. محبوب بود. مهربان، دلسوز و پرتوان. صبح به صبح كه براي خريد نان ميرفت، براي دو تا همسايهٌ آن طرف تر هم نان ميخريد. يكي كه بچهاي نداشت تا برايش نان بخرد و ديگري كه پسر نداشت و هفت تا دختر بچه داشت. همسايه ها بارها با تعجب گفته بودند: « عجب پسريه، اون هم تو اين دوره و زمونه!» مينو گاه به خود ميباليد. ميدانست كه اگر زحمات خودش نبود، شايد كه محسن يك خوشهٌ گندم هم“قد انساني” نميكشيد. حالا خواهر منتظربود. منتظر روزي كه او را سرو آزادهاي ببيند.آن روز صبح به سراغ شهناز رفت. خانه شان ته محلهٌ بدنام مفت آباد دركوچه تنگ وكثيف و شلوغي بودكه تا طي شدن كوچه بايد دماغ را از بوي لجن جوي ميگرفتي، تا خفه نشوي! مينو در زد. شهناز خانه بود و از ديدن او خيلي خوشحال شد.(هميشه همين طور بود. بچهها از ديدن هم واقعاً خوشحال ميشدند).– بيا تو!مينو وارد شد. خانهٌ خيلي كوچكي بود، ولي شلوغ و پر جمعيت. شهناز لبخند تلخي زد:– توي دلت فحشم ندي چرا آوردمت تو؟ ميبيني جا نيست. بريم پائين اتاق خواهرم.مامان شهناز از آشپزخانه سرك كشيد. مينو سلام و ديده بوسي كرد. چه پير و لاغر و تكيده بود! معلوم بود ازكار و زحمت فوق العاده، اينقدر شكسته شده. شهناز و شش خواهر و برادرش همه يكجا درآن خانهٌ فسقلي زندگي ميكردند كه فقط دو تا اتاق داشت.به زيرزمين رفتند. اتاق خواهر شهناز بود. دخترخوبي بود. نان آور وكمك خرج خانه بود. مثل خواهر بزرگ ماهرخ. روزها اداره ميرفت و شبها دانشگاه. بعد از آن ضربهٌ تلخ و طلاق، به ناچار به اين خانهٌ فسقلي برگشته بود. وضعيت جامعه آن طور نبود كه مستقل زندگي كند و بعد از طلاق به خانهٌ پدر برنگردد. ترس از بدنامي و بيوه بودن او را دوباره به اين خانه كوچك برگردانده بود و در زير زمين خانه جايش داده بود.شهناز خوشرو، خوش خنده و پرحرف بود. ولي اخلاق بدي هم داشت وآن هم تعريف الكي كردن ازآدم بود. مينو به تعريفهاي او هيچ وقت اهميت نميداد. مفت بودند. به غير از آن دورگه هم بود. خودش به خنده ميگفت: « ماآفريقائي هستيم.» اما خوشگل بود. پوست قهوهاي كشيده و صاف. بيني باريك، لبهاي درشت و چشمان قهوهاي، موهاي وزوزي، قد بلند و لاغر داشت.آن روز دربارهٌ همه چيز حرف زدند. شهناز دربارهٌ نجات صحبتهاي مريم را تأييد كرد، اما دل پري هم از دست مهوش و ماهرخ داشت. چون سراغش آمده و بقول خودش زيرضرب بازجويي كشيده بودندش كه چرا و به چه حقي درباره خواهرت ما را فريب دادهاي؟شهناز با عصبانيت از خود دفاع ميكرد:– آخه خواهرم بود! نميتونستم اين كار رو بكنم! نميتونستم آبروش رو ببرم.مينو هم عصباني شده بود:– شهناز خواهر تو يك سال با جمع ما بازي كرد. بچه ها را از هم پاشاند. ژيلا را از جمع بچه ها كنار گذاشت كه“شعورسياسي نداره” و كلاً به هركس وصلهاي چسباند. معلومه كه تو از پاشيدن جمع ميتونستي جلوگيري كني. كافي بود به بچهها ميگفتي اين نجات كه شما قبولش داريد، در حال حاضر با تمام پسرها و لاتهاي مفت آباد رابطه داره. آدم كثيفيه!شهناز خشكش زد. نميدانست مينو از اين جزئيات هم اطلاع دارد. تسليم شد.– من از تك تك شما معذرت ميخوام. به بچههاي ديگر هم خواهم گفت.– بحث معذرت خواستن نيست. شهناز تو خودت ميدوني، صداقت به يك جمع از عواطف خواهري بالاتره. كاريكه نكردي.– درسته! اشتباه كردم. قبول دارم.– بالاخره نجات چي شد. حالا كجاست؟– اول بهار با يك مردي فرار كرد و به مشهد رفت. حسين كه از زندان آزاد شد. رفت مشهد پيداشكرد و برگرداندش. اما بعد با بهمن رفت. (شوهرخواهر ساواكياش) ولي اين بار رسماً با بهمن ازدواج كرده و حامله است.مينو داشت ديوانه ميشد. چطور ميشه باوركرد؟ ازدواج رسمي با يك ساواكي!شهناز با ناراحتيگفت:– خودش ميگه فداكاري كردم و اين ديگه دست از سرشما بر ميداره. قبلاً بهمن هفتهاي يك بار ميآمد اينجا، اذيت ميكرد. تهديد ميكرد. حسين هم زندان بود. ما خيلي ميترسيديم. حالا هم رفتهاند وگورشونو گم كردهاند. اينقدر بهمن ما رو اذيت كردكه بابام خونه مون رو فروخت. هفتهٌ ديگه اسباب كشي داريم. ميريم طرفهاي سيدخندان. يه جاي بَر و بيابوني، خونهٌ ارزوني خريديم. شايد كه از شر بهمن راحت بشيم.– خواهرت چي ميگه؟– خواهرم واقعاً آنقدر نازنين و فداكارهكه واقعاً ما ميپرستيمش. حتي يك كلمه هم پشت سر اونها حرف نميزنه. سعي ميكنه همهٌ ما رو آروم كنه. مرتباً از پدر ومادرم و همهٌ ما عذر خواهي ميكنه كه به خاطر ازدواج اشتباه او، اين همهگرفتاري براي خانوادهٌ ما درست شد. دلسوز و زحمتكشه. تمام حقوقش رو خرج ما ميكنه. دلش ميخواد ما خوشبخت باشيم. اما مگه ميشه؟ مثل يك شمع ميسوزه. مثل يك شمع. فقط بيست و دوسالشه و اينهمه ماجرا! يك بچه يك ساله هم از بهمن داره. يك دختركه پيش مادر بهمنه. مادر بهمن هم زن خرابيه! و ما به خاطرآن دختر بچه ناراحتيم. اما نميتونه بچه رو بگيره.چون اون وقت دوباره هر هفته بهمن ميآد اينجا. نميتوني تصور كني بهمن چه آدم رذليه!– اوه! خداي من! چه كلاف سردرگمي. چقدر بدبختي! ولش كن ديگه. از حسين بگو. كي از زندان اومد؟– خيلي نيست. دو ماهي ميشه. اما شش ماهي طول كشيد تا آزاد شد. شانس آورديم. از خونه هيچ مدركي پيدا نكردند، حتي يك كتاب.– چي ميگفت از زندان؟– چي برات بگم؟ معلومه خيلي سخت بود. ميگفت خيلي از بچهها كه تو تظاهرات با هم دستگير شدن اول روحيه شون خوب بود و توكاميون ترانهٌ الههٌ ناز را ميخوندن. اما بعد شرايط سخت و جدي زندان رو نميتونستد تحمل كنند. حتي يكي دست به خودكشي ميزنه اما فلج ميشه و تحمل وضع رو براي بقيه بدتر هم ميكنه. داد ميزده و اعصاب همه رو خرد كرده بوده. ميدوني اينا كه مبارز نبودند. يك تظاهرات سادهٌ دانشجوئيكرده بودند. اغلب بچههاي معمولي بودند. نه اهل مبارزه كه اونجا هم مقاومت كنند. بيشترشون تعهدنامه نوشتند و اومدند بيرون. بعد هم ميرن دنبال زندگي، چون فكر ميكنند ساواك هميشه دنبالشونه و جمب بخورن دستگير ميشن. پرونده هم كه دارن. دوباره پاشون بيفته، هيچي هيچي پنج سال اونجا هستند.– چرا حسين رو ول كردن؟– هيچ مدركي عليهاش نداشتن.ما هم فكر ميكرديم دست كم پنج سال بهش ميدن. ولي شانس آورد.– جدي؟– آره! جدي. چيز ديگهاي نيست.– راستي! ببين شهناز، من ميخواستم امروز با هم درباره مذهب و مبارزين مذهبي صحبت كنيم. نظرت چيه؟– راستش من هيچ اطلاع درستي ندارم. اما حسين تعريف ميكرد تو زندان توي بندشون يك آدم مذهبي هم بوده كه حالتهاي عجيب داشته. مثل اينكه اصلاً اين عالم رو حس نميكرده. نه از شكنجه ناراحت ميشده و نه گلهاي از بند داشته و ميگفته: « من فقط خدا رو ميبينم.» حتي به بقيهٌ زندانيها هم كاري نداشته. تنها براي خودش توي بند بوده و به ديگران نزديك نميشده تا حالت روحانياش در اثر تماس و صحبت با آدمهايگناهكار عادي از بين نره.– شهنازجون، من تو رو ميشناسم! لطفاً مزخرف نباف! مگر مجبوري داستان جوركني؟قاه قاه خنده زيباي شهناز بلند شد. اغلب آنقدر ميخنديد كه سرخ و بعد سياه ميشد. فكر ميكردي الآن ميميرد. اما خندهاش را قطع كرد.– باوركن! جون مينو راست ميگم. حسين تعريف ميكرد.– ازحسين بعيده! آدم سياسي چطور راجع به مبارزات گروههاي مذهبي، در زندان فقط با اين فاكت روبرو شده؟– ولي باوركن حسين خوشش اومده بود! ميگفت:آدم جالبي بود. ولي خوب باشه، اصلاً صرف نظر ميكنيم.– بالاخره نظر خودت چيه؟ نميشه كه هيچ نظري نداشته باشي!– خوب. آره، يك واقعيت جامعهٌ ماست. چطور ميشه بهش فكر نكرده باشم؟ اما..ناگهان رنگ چهرهاش تغييركرد. كمي تيره شد و با حالات عصبي بلند شد و از سرطاقچه قرآن را آورد و به سوي مينو دراز كرد وگفت:– بيا! بازكن، بخون! ببين حتي يك جملهاش را ميفهمي؟ ببين هيچ چيز به درد بخوري براي مبارزه درآن ميبيني؟– البته طبيعي استكه نفهميم. ما اگركتابهاي تئوريهاي ماركسيستي راهم باز كنيم و بخونيم نميفهميم. به زبان ساده نيستند. اما فكر ميكنم پيغمبر با همين كتاب تحولات اجتماعي زمان خودش رو خلق كرد.– البته در زمان خودش انقلاب و تحول اجتماعي ايجاد كرده. جامعه فئودالي و بردگي و قبيلهگي و پراكنده رو به ملت واحدي تبديل كرده. سرمنشاء تحولات اجتماعي بوده. من كه دربارهٌ پيغمبرا فكر ميكنم انقلابيون زمان خودشون بودهاند، اما امروز چي؟ باز كن ببين، تضادهاي جامعهٌ 1400 سال بعد را تونسته پيش بيني كنه؟ تضاد اصلي و پيچيدهٌ جوامع امروزي رو، امپرياليزم در خارج از مرزها و سلطه اقتصادي اون رو. درد اصلي جهان سوم و كشورهاي اسلامي رو، بخون! بخون ببين مسلمونا چه وظيفهاي دارن! چشمتو برگردون تو جامعه، ببين اينا كه از اسلام چيزي سرشون ميشه كي هستن؟ چي ميگن؟ مذهب فعلي چيه؟ جز ترياك تودهها. جز تحمل و فراموشي دردها و واگذاريش به خدا و به آسمونها. چي به مردم ياد ميده؟ به آخوندهاي پنج تومانيكه هرهفته براي مادر من و تو روضه ميخونند. نيگا كن! مادر من فكر ميكنه اگه هر ماه اين پنج تومان را براي روضه نده، بدبختيهامان بيشتر ميشه. بيشتر از اينكه هست و كارد از استخوونمون ميگذره. اسلام الآن خودش يك درد جامعه است، نه آنكه دردي حل كنه.ساكت شد، اما از خشم كف برلب آورده بود.مينو در هم رفته بود. قرآن را باز كرد. يك صفحه ترجمهٌ آن را بلند خواند. بعد بست.– ميبيني؟ حتي يك جملهاش را هم نفهميديم. واقعاً نفهميديم.– فكر ميكني بحث تموم شد يا ادامه داره؟شهناز شانه ها را بالا انداخت.« نميدونم.»– ولي من يك ذره بيشتر از تو ميدونم. راستش من جديداً با يك نفر كه آدم مبارزيه آشنا شدم. اما مذهبيه.چشمهاي درشت و قهوهاي شهناز گرد شد.– خوب، چي ميگه؟ خيلي دلم ميخواد بفهمم اينا كي هستند؟ چي ميگن؟ چي ميخوان؟ براي چي كشته ميشن. يعني نظرات، عقايدشون..– من هم كامل نميدونم. اما چند جلسه است كه دارم جزوههاشون رو ميخونم. همين قدر ميتونم بگم كه با مذهب توي جامعه صد و هشتاد درجه تفاوت دارند. از توي همين قرآن كه من و تو واقعاً چيزي از آن نميفهميم، شيوه مبارزه با تضاد اصلي جامعه رو بيرون كشيدهاند.دهان شهناز باز و چشمانشگرد شد:– نه بابا! همين كتاب كه هيچي ازش نميشه فهميد؟آره؟– آره! من هم تصورش را نميكردم. ميخواي تو رابطه قرار بگيري؟ جزوه هاشون رو برات بيارم؟شهناز سري تكان داد وگفت:– نه! من به مبارزه و حقانيتش خيلي فكر كردم و واقعاً از خودم و از شما خجالت ميكشم. من از سياست خوشم ميآد. از بحث كردن لذت ميبرم. اما توان مبارزه رو در خودم نميبينم. حاضرم كشته بشم، اما تحمل شكنجه رو ندارم. فكر ميكنم بهتره كه شما هم اين موضوع را كه جديداً به آن رسيدم، دربارهٌ من بدونيد.مينو خشكش زد و باحيرت به شهناز نگاه كرد. به گوشهايش اطمينان نكرد و پرسيد:– شهناز درست شنيدم! واقعاً خجالت داره، حالم بهم خورد ازت. عجيبه حرفت! مگه اونا كه شكنجه رو تحمل ميكنند، پوست و گوشت ديگري دارند. چه حرف خودخواهانهاي. اونا حتي زندگيشون از زندگي ما با ارزشتر بود. دكتر، مهندس، بعضاً نابغه بودند.شهناز سرافكنده و لب گزيدهگفت:– به خدا خودمم خجالت ميكشم. ميدونم از من متنفر ميشيد. تو و بچه ها، اما دلم نميخواد دوبار به شما خيانت كرده باشم. من به چيزي ايمان ندارم. نه به مذهب، نه به ماركسيسم. نه به كسي، نه به مبارزه، نه به پيروزي. هيچ چيز عوض نميشه. ما زورمون نميرسه. هيچ كس زورش نميرسه. چي شدند؟ چريكها چي شدند؟ گُروگُر اعدام شدند. جيگرم ميسوزه. دوستشون دارم ، اما مأيوسم! مأيوس از تاريخ مبارزات اين مملكت نفرين شده..مينو قاطع و تند حرف شهناز را قطع كرد:– هرنسلي يه وظيفهاي داره. بحث پيروز شدن 200 چريك بر يك دولت چند ميليوني نيست. بحث برافراشتن پرچم مقاومت و شرف انساني است. انسان! ميفهميانسان!شهناز صورتش را با دستهايش پوشاند و به گريه افتاد. مينودلش سوخت و ساكت شد. بلند شد در اتاق شروع به راه رفتن كرد. جلوي طاقچه ايستاد. به نوارهاي كاست روي طاقچه نگاه كرد. گلهاي رنگارنگ شماره 1 شماره 2 . دنبال نوار“شبانه” ميگشت كه پيدا نكرد.عصباني بود. از بيشرمي شهناز و پشت كردنش به مبارزه كلافه بود و توي آن زير زمين دم كرده احساس خفگي ميكرد. دلش ميخواست مهوش و ماهرخ اينجا بودند. مطمئن بود شهناز جرئت نميكرد اينقدر وقيحانه كثافات درونش را بيرون بريزد. اما چه بهتركه امروز گفت و به اين فريب پايان داد.آرام شهناز را صدا زد:– شهناز، ميدوني من حرفهاي تو رو به بچهها خواهم گفت. در غير اين صورت من به آنها دروغ گفتهام.– ميفهمم. بهشون بگو. اما دلم نميخواد پشتتون رو به من بكنيد. ميخواستم به من زياد اعتماد نكنيد. ولي واقعاً شما رو دوست دارم. واقعا! از صميم قلبم. هيچكس جاي شما رو برام نميگيره. هيچكس.– مرسي! خوب، من ديگه بايد برم.– كجا؟ سرظهره!– من قرار دارم. من به تو اعتماد ميكنم و راستشو ميگم. من ميخوام به مبارزين كمك كنم. من هيچ پهلووني نيستم. ميدوني كه طول و عرضم از تو خيلي كمتره. اما قلبم، عاطفه و احساسم به مبارزين ميهنم تعلق داره، دنبالشون هستم. حتي اگر شده به اندازهٌ يك خردل كمكشون كنم. همين. من نميتونم وجود خودم رو با ننگ تحمل كنم. شهناز به حرفهايي كه زدي فكر كن! خداحافظ.– نرو! ناهار بخور!– باوركن سير هستم!– تقصير منه، نميتوني ديگه يك لحظه هم منو تحمل كني، ولي من به تو و بچهها افتخار ميكنم. به سالها دوستي صادقانهتون. به آنچه از شما ياد گرفتم. فداكاري، عشق به انقلاب.– بس كن شهناز. همهاش تعارف وحرفهاي زيبا. ما چه احتياجي به تو و نوازشهايت داريم. تو اين مملكت تا خرخره بدبختي هست. بايد يك عدهاي شونه زير بار از خودگذشتگي بدن. همين.از اتاق بيرون آمد. جلوي دركفشهاشو پوشيد و سريع راه افتاد. شهناز تا دم در و بعد تا ايستگاه او را رساند و خداحافظي كردند.بعيد بود اين ساعت روز اتوبوس گيرش بياد.كمي ايستاد. يك تاكسي كرايهٌ يك توماني گيرش آمد. خوشحال شد و خود را به ميدان فوزيه رساند. تمام ميدان را بايد دور ميزد، تا اول خيابان شاهرضا خط 24 اسفند سوار شود. دلش شور ميزد، مبادا دير برسد. نفهميد زير آفتاب جهنم بعد از ظهر چطور ميدان را دور زد تا به ايستگاه اتوبوس رسيد. باز هم دلش شور ميزد. آمدن اتوبوس، حساب و كتابي نداشت. ساعتش را نگاه كرد. هنوز وقت داشت. يك بليط دو ريالي خريد و در صف رفت و منتظر ايستاد. جلو ايستگاه، مينيبوسها توقفكوتاهي كرده و شاگرد شوفرداد ميزد: « 24 اسفند يه تومن بپربالا! »مسافران كلافه ازگرما وگرسنه از لاي ميلهها خود را بيرون كشيده و سوار ميشدند. مينو هنوز آنقدر ديرش نشده بود كه چندر قاز پول تو جيبياش را خرج كرايه ماشين كند. هر وقت آقاجان وضعش بهتر بود، ده توماني بهش ميداد،كه بايد با حساب وكتاب خرج ميكرد. اغلب پولش را صرف خريد كتاب ميكرد، يا كرايهٌ اتوبوس.دلش شور ميزد: « نكنه اتوبوس نياد! دير برسم! خيلي بد ميشه! ممكنه هر لحظه كه اون منتظر بمونه، ساواكيها تو خيابون مشكوك بشن. طرف چهار راه پهلوي زياد دستگير ميكنند. كاش محل قرار را دورتر ميگذاشتيم. چه اشتباهي. اگه اين دفعه به خير بگذره، ديگه تكرار نميشه.»بالاخره اتوبوس 24 اسفند، سروكلهاش پيدا شد و ضربان قلب دختر كميآرام گرفت. نوبتش رسيد و در هجوم و فشار جمعيت سوارشد و سمت سايه كنار پنجره جايي گيرآورد. حالا اضطراب دوم يعني مزاحمت دائميآدمهاي لات، درگيري ذهنش ميشد. معمولاً يا كنار يك زن مينشست يا لب صندلي مينشست و تنها وقتي يك زن سوار ميشد كنار ميرفت تا او بنشيند واعصابش از مزاحمت آدمهاي مريض راحت باشد. و حالا كنار زني بود. خيالش راحت شد. اما دمق بود. نميتوانست هضم كند كه شهناز با اين وقاحت و رُكي دست از ادعاهاي قبلياش در دفاع از آزادي شسته باشد. اما واقعي بود. خودش امروزآن را گفته بود. به گذشته فكر كرد و آنچه از شهناز در خاطر داشت. حسابي تو فكر رفت. از طرفي هم دلش شور ميزد مبادا كه ديرشود و به قرار نرسد. اتوبوس كند و بدون عجله هيكل گنده و پيرش را به روي آسفالت داغ جلو ميكشيد. دختر در دلش مرتباً اتوبوس را تشويق ميكرد، تندتر برو تندتر! از اين كه مسافران ايستگاههاي ميان راه درآن ساعت بعد از ظهر كم بودند، خوشحال بود. درايستگاه پل چوبي زنيكه كنارش نشسته بود، پياده شد و لحظاتي بعد اتوبوس تكاني خورد و حركت كرد. مينو كنار پنجره نشسته بود و مشغول نگاه كردن بيرون بود. يك نفر آرام كنار او نشست. دختر عكس العملي نشان نداد، تا با مزاحمتي رو به رو نشود. كمكمكنجكاوي و خستگيگردن موجب شد، سرش را بچرخاند تا كسي را كه كنارش نشسته نگاه كند. طرف شيك بود و نحوهٌ نشستن او مؤدبانه. بيشتر دقت كرد. چشمانش به روي پاهاي بلند وكشيده و دستاني كه به روي زانوهايش بود يك لحظه متوقف و خشك شد. اين دستها و اين انگشتان و اين زانوان را خوب ميشناخت. پيش از آنكه بداند اشتباه كرده است يا نه، ضربان قلبش خون تندي به صورتش ريخت. مينو نيمرخ مرد را نگاه كرد. مدتها بود كه در عطش يك بار ديگر و يك نگاه ديگر او ميسوخت. خودش بود.چشمانش و ذهن و قلبش همه با هم يك آن، آن نگاه را بلعيدند. موهاي صاف، پيشاني بلند و سفيد، چشمان گود نشسته، صورت استخواني و لبها همه آشنا بودند. نه، خودش بود. ديگر هيچ چيز حركت نميكرد. اتوبوس، زمان، هوا. و نفسهاي او سستي تمام بدنش را فرا گرفت. يك بارديگر به زانواني كه به روي آنها مينشست و دستاني كه تا دركنار هم بودند از دستانش جدا نبود و لبهايي كه مهربان بودند و بوسههايي كه عطر شكوفه بود يا آبي روشن ستاره، نگاه كرد.دستان دختر مثل دوتكه سرب سنگين روي زانوانش چسبيده بود. قلبش تلاطم لحظاتي بودن كنار معشوق را به صخره استخوانهايش ميكوبيد. دلش ميخواست او متوجهش بشود. شايد هم شده بود. مينو برگشت و اين بار در چهرهٌ مسافر كنارش خيره شد. از توقف و سنگيني نگاهش مسافر با ترديد نيمرخي چرخاند و ثانيهاي در برق يا درد نگاه او خشك شد. پلكهايش به سنگيني پائين آمد. اما بعد دوباره دختر را نگاه كرد. و نگاهش به رنج و به غم بود و در دل دختر اينگونه نشست.مسافر سرش را برگرداند. دستش را به ميلهٌ صندلي جلويي گرفت و چون لاشهٌ سنگيني از صندلي كنده شد. دختر چشمانش جز سياهي نميديد. نه! نرو، ترا به خدا پيش من بمان! اتوبوس ايستاده بود. دختر به خود آمد، بيآنكه انديشيده باشد. گوئي بايد بدود از صندلي كنده شد و به سمت انتهاي اتوبوس خود را رساند. اتوبوس به كندي تكان خورد و حركت كرد. شاگرد راننده با لحن توهين آميزي گفت: «خواب بودي دخترخانوم؟ جا موندي!»دختر براي اولين بار احساس كرد، اصلاً از توهيني كه به او شده ناراحت نيست وتنها سري به علامت نه! تكان داد. پشت شيشهٌ انتهاي اتوبوس ايستاد. دستش را به ميله گرفت و نگاه كرد. ميخواست نگاه كند، تنها نگاه. اتوبوس از جلوي پسر رد شد. او هم ايستاده و به اتوبوس نگاه ميكرد. مينو را ديد و دختر با نگاه و حركت سر و تكان شانه ها و با همه وجود سؤال ميكرد:« چرا؟ چرا؟»چهره و نگاه پسر رنگ آشنا به خود گرفت. آشنايي شرمگين. براي دختر ذرهاي نيز كافي بود. ذرهاي باقيمانده. احساس عجيبي داشت. مثل تشنگي يك گياه به باران، گياهي كه تمام برگها و شاخههايش ميسوخت، دلش ميخواست باران ببارد. باران! عواطف دور وگمشدهاي را دوباره در نزديكترين طپش رگهايش حس ميكرد. همچنان كه از هم دور ميشدند، دوباره صدايش كرد و در نگاهي كه او را پاسخ ميگفت، شرم و يأسي بود كه از عشق هيچ چيز باقي نگذاشته بود. شاخهٌ سوختهاي بود. بي شكوفه، بي لبخند.(مثل خودش).آهي كشيد. چرا؟ چرا او عشق را كشت؟ پس چرا در من نميميرد؟زخم دلش شكاف برداشته و خون ميريخت. از ايستادن او. از اينكه تا به آخر نگاهش كرد. ميفهميد كه هنوز هم دوستش دارد. چرا برنميگردد؟ من او را ميبخشم. دختر به خس و خاشاك چنگ ميزد: «آخه چرا يكدفعه همه شما رفتيد؟ آخه فرح تو چرا پيشم نيومدي؟ هيچ وقت! هيچ كدومتون. نه زن عمو. نه خانم بزرگ. هيچ كس. هيچ كس. سنگدلها. همهتون رنج ما رو ميديديد، اما دريغ از يك گل همدردي. دريع از يك گل محبت.» دختر رنجش را بزرگ و وسعت زمين را از به گور سپردن عاطفه ها، كوچك و بدون ارزش حس ميكرد. حال بدي داشت. تمام جهنم گرماي تابستان را در تلخي دود و گرمايي كه از پنجرهٌ باز به داخل اتوبوس ميآمد وكثافتي كه شهر و خيابانها وجويهاي بزرگ پر لجن و حتي برگهاي چركين درختان را در برگرفته بود، همه را به تيرگي و تلخي در جان و كام خود حس ميكرد. در درونش خشمگين و پرغوغا بود:« نفرين به ظلم! به ستم. به جامعهٌ نكبت زده.به فقر. به ديو سفيد. تمام وجودم شرارههاي انتقام از نظام پليديهاست. از تمام اين نظام با همهٌ ارزشهاي پوسيدهٌ ضد انسانياش. من بايد نابودي اين نظام را ببينم. من بايد واژگوني اين ارزشها را ببينم. من بايد جامعهاي عاري از ستم و تحقير انسان را ببينم. اين مناسبات عاري از عاطفه انساني، بايد كه دوباره سبز شوند. سبز انساني. امروزه هر جا جهنمي است. جهنمي از ستم. هرخانه، كارخانه، اداره، صف اتوبوس، حتي پياده رو، روح و نگاههاي هرآدمي جهنمي است و جهنم حتي يك گل سفيد هم باقي نگذاشته. عليه اين جهنم، عليه اين جهنم خواهم بود.»درونش فرياد بلندي بود. عصيان بود. چيست انسان اگر كه آسان تن به مرگ و لهشدگي انسانيتش بدهد. اگركه نجوشد و نخروشد وآرام درخود بميرد و مينو آن كس نبود كه درخود بميرد و فريادش را خفه كند. نه! راهي به بيرون از خود يافته بود. انقلاب! به انقلاب و انقلابيونِ نسل خود عشق ميورزيد، زيرا آنچه آفريده بودند ريشه درعشق داشت. عشقي راستين به انسان.اتوبوس از ميدان فردوسي ميگذشت. چشمش به مجسمهٌ فردوسي افتاد. لحظهاي به فردوسي فكر كرد. به آن كس كه سي سال رنج برد و رستم را آفريد.آه كشيد:« پس اين خاك و اين سرزمين نميميرد. زنده ميماند از دل پاكترين پهلوانيها، مبارزات، قهرمانيها. ميماند. نه چون امروز مُردار، بلكه با افتخار.»به ياد چريكها افتاد. آنها كه يل و قهرمان به خاك و خون غلطيده بودند. چقدر دوستشان داشت. چقدر. اگرچه خود درسينه عشقي داشت كه تا بن استخوان ميسوزاند و ميلرزاندش اما، اين عشق در برابر عشق و عاطفهٌ بزرگتر او به انقلاب ميهنش كوچك بود. عاطفه و عشقي كه به او قدرت ميبخشيد، توان ميداد. تواني كه از درون زخم جانكاهش، برون آيد و بايستد. بر زانون خود بايستد و از ذلت خواهشهاي درون رها شود. برخاست. به انتهاي اتوبوس آمد و به بيرون نگاه كرد. ميبايست مطمئن ميشد كه او رفته است و با اطمينان سرقرار ميرفت. ترافيك سبك بود و تا مسافت دوري را به راحتي چك كرد. نه، كسي دنبالش نبود. خيالش راحت شد. فرصت نداشت. دو دقيقه بيشتر به قرار نمانده بود. چهار راه پهلوي از اتوبوس پياده شد و عجله كرد.بلوز اسپورت آستين كوتاه ليموئي و دامن ساده سبزي به تن داشت و موهايش را پشت سر جمع كرده بود. برخلاف هميشه كه آنها را به صورت نرمي به روي شانههايش رها ميكرد.از خيابان با اضطراب خاصي عبور كرد. از اين لحظه به بعد بايد تمام اطراف و جوانب خود را ميپاييد. پارك پهلوي آن طرف خيابان بود. به آن سمت رفت. پارك كوچك بود و براي قرار مناسب نبود. بعد از در ورودي تعداد زيادي پله را بايد به سمت حوضچههاي آب و فوارهها پائين ميرفت. تعجب كرد.آن ساعت بعد از ظهر آن همه آدم در پارك چه ميكردند؟ اغلب مرد و پيرمرد بودند. پارك درآن ساعت از دختران و پسران جوان خالي بود وكمكم سنگيني نگاههايكنجكاو را به روي خودش احساس ميكرد. با چشمان مضطرب دنبال رفيقش گشت. با آنكه اصلاً از او خوشش نميآمد اما مايل بود هر چه زودتر پيدايش كند و از سلامتي او مطلع شود و از اين برزخ هم دربيايد. نه نبود! عصباني به ساعتش نگاه كرد. طرف تأخير داشت. به سمت شمشادهاي دست راست پيچيد و لابه لاي درختان خود را از نظر پنهان كرد. از پشت درختان مسير را برگشت. از در پارك نامطمئن كه چه مسيري را انتخاب كند، بيرون رفت؟ عاديترين محل ايستگاههاي اتوبوس بودكه تا صد متري پشت سر هم به موازات ضلع شمالي پارك امتداد داشت. شروع به راه رفتني آرام كرد و جمعيت مسافر را پشت سرگذاشت. در چندمترياش متوجه نزديك شدن رفيقش شد. او هم متوجه شد. پنج دقيقه از قرار گذشته بود.چهرهاش خشك و عبوس و بيتفاوت بود. دختر از اينكه عكس العملي نديد، ترديد كرد كه “آشنايي” بدهد يا نه. ميدانست ممكن است طرف سرقرار بيايد، اما تحت تعقيب باشد و علامت خطر بدهد و برود. براي ساواك يافتن و از بين بردن هرمخالفي جدي بود و دختر چشم وگوشش از مسائل امنيتي پر بود.تا رو در روي رفيقش قرار نگرفت و ابتدا او سلام نكرد،آشنايي نداد و تنها پس از آن سلام كرد و بلافاصله جدي سؤال كرد: « براي چي ديركردي؟»چهره عبوس پسر به نرمي تغييركرد و تأخير را پذيرفت. عذر خواست. دختر با قاطعيت گفت: « دومين بار است تكرار ميشود بهت انتقاد دارم. ميدوني كه اصل بر دو دقيقه تأخير بيشتر نيست و بايد بلافاصله محل قرار را ترك كرد.»رفيقش با تأسف از لاقيدياش، سرش را پايين انداخت وگفت:« درست است. مجاز نيستيم تأخيركنيم و نبايد توجيه كرد.» راه افتادند. دختر خندهاشگرفت. به خودش و رفيقش و بقيه مردم نگاه كرد. ميخواست ببيند چقدر مثل بقيه نيستند و چقدر باعث تعجب يا جلب توجه ميشوند. ظاهر خودش دختر بيحجاب و معمولي بود و رفيقش جوانكي شيخ. هركس در نگاه اول دنبال اين ميگشت، موضوعيت اين دو با هم چيست؟ اگر به خاطر انقلاب نبود به هيچ قيمت حاضر نميشد با اين آدم شيخ راه برود. اما خوب، به خاطرموضوع كارشان، اهميتي نداشت.سريع وارد پارك شدند و لابه لاي درختان و دور از چشم ديگران نشستند. مينوگزارش مطالعه جزوهها ولي نخواندن كتاب را داد .رفيقش از اينكه جزوه و زندگينامه انقلابيون را فراهم كرده بود، خوشحال بود وكم و بيش احساس غروري ميكرد. البته كه تهيه اين جزوهها كار بسيار با ارزش و خطرناكي بود. از دختر پرسيد:– چقدر وقت داري؟– دو ساعت.– خوبه، اما به همه صحبتها نميرسيم.سپس وقفه كوتاهي دركلام داد و بعد با لحن كاملاً جدي پرسيد:– چرا كتاب را نخوندي؟– رغبتي به خوندن كتابهاي شريعتي ندارم.– عجب استدلالي! ولي بهتر نيست كه آدم فكرش رو محدود نكنه و باهمهٌ بينشهاي موجود آشنا بشه؟– اتفاقاً، نمي خوام كه حرفها و موضوعات مشكوك در ذهنم وارد بشه. براي چي شريعتي با وجود اين رژيم و ساواك آزادانه درحسينيهٌ ارشاد جلسات سخنراني ميگذاشت درحاليكه درهمان زمان ساواك براي يك شعر انقلابي، لبها را ميدوخت؟– ميدوني، ساواك آن موقع اينقدر پيچيده نبود. اصلاً اينقدر احمق بود كه معني و تأثير انقلابي اين سخنرانيها را درك نميكرد. طرفداران دكتر همه دانشجو و روشنفكر بودند. سخنرانيهاي دكتر باعث رشد اسلام انقلابي شد. بعد كه ساواك دكتر را درست شناخت، درحسينيه را بست و دكتر دستگير وكتابهايش هم ممنوع شد.– ولي اينطور كه من شنيدم. ساواك احمق نبود و دقيقاً به خاطرممانعت از رشد ماركسيسم در بين روشنفكران و طبقهٌ تحصيل كرده، به دكتر اجازهٌ سخنراني داد. تا با اشاعهٌ اسلام مترقي و نوگرايي در مذهب، شقهاي در قشر روشنفكر و دانشجو در دانشگاه بيندازد و آنها را دو دسته كند، تا با دو ايدئولوژي (مذهبي و غيرمذهبي) به جان هم بيفتند و موضوع اصلي يعني مبارزه با رژيم فراموش بشود.پسر برآشفت. از طرفداران سينه چاك دكتر بود و با شور و حرارت جواني كه داشت، كم تحمل بود:– چطور اين حرف را ميزني؟ عقايد دكتر همه، انقلابي است. تو كتاب“حسين، حسين است” را بخوان نظرت عوض ميشه.دختر كه از شرارت ضد مذهبي درونش مطمئن بود. پذيرفتكه فقط همين يك كتاب را بخواند. پسر اندكي آرام شد. شايد بحث را با دختر كه لجوج و ضد مذهب به نظر ميرسيد، بيهوده ديد.– خوب، باشه بعد دوباره صحبت ميكنيم. چند تا نكته امنيتي بودكه بايد بدوني. تو هم اگر چيزي داري ميتوني بگي. ميدوني كه نكات امنيتي چقدر مهم هستند؟– بله! كاملاً!(ساواك همه جا بود. دستگيري ساده بود.كافي بود جزوه و كتابي را كه هميشه نزدشان بود، بيابند، ديگر ول كن نبودند. پس بخشي از وقت را به ساختن محمل و پيدا كردن جزوه در پارك و .. گذراندند.) درآن جلسه دوستش قرآن كوچكي را كه همراه داشت، گشود و آيهاي از قرآن را خواند:« به آنان كه ستمي برآنان رفته است اجازه و فرمان پيكار داده شد و خدا به پيروزي آنان به تحقيق تواناست.»دختر انتظار فرمان به اين صريحي براي مبارزه در قرآن را نداشت. كمي هاج و واج مانده بود. با آنكه خدا را نميفهميد و با بحث هم به جايي نميرسيدند، اما از موضعگيري قرآن عليه ستم و فرمان براي مبارزه خوشش آمد.رفيقش اصلاً ازعدم علاقه و پيشرفت او نگران نبود و با خونسردي و اطمينان خاصي، استمرار مباحثات را مفيد ميدانست. به عكس او، دختر درترديد عميقتري فرو ميرفت. اما آن روز يك نكته را،كه ازمينا يادگرفته بود:« با رفيق انقلابي، هيچ نكته ناگفتهاي نداشته باشد.» به كار بست. در مورد سر و ريخت شيخي پسرجوان به او يادآوري كرد. رنگ تيره و قهوهاي بلوزش، انداختن آن روي شلوار و ته ريشش. همه نشانهاي ازغيرعادي بودن ظاهر او با جوانهاي ديگر بود. ازسويي ديگر از اينكه خودش درخيابان با فردي با چنين سر و ريختي ديده شود، احساس خجالت ميكرد.رفيقش به دقت به نكات او گوش داد و بعدگفت:– درست ميگي! ولي زدن ريش از ته حرامه و من نميدونم اونو چيكار ميتونم بكنم؟ اما ميپرسم. لباسم را ميتونم تغيير بدهم.مينو واژه هاي اسلامي را كه از زبان پسر ميشنيد، حس و لمس نميكرد. برايش كلمهٌ حرام نامأنوس بود. درخانه اصلاً سر وكاري با حلال و حرام و مذهب نداشتند. نميفهميد كه ريش حرام يعني چه؟ احساس ميكرد پا به دنيايي مملو از تمسخرگذاشته. تصور ميكرد اين حرفها را براي ماهرخ و مهوش تعريف كند، چه قشقرقي راه مياندازند.پسر پرسيد:– تو ديگه چيزي برايگفتن نداري؟ كسي بويي نبرده؟ مامانت اينا؟ يا در راه توسط دوست وآشنايي ديده نشدي؟دختر يكباره تكان خورد. شايد هم يك دور، دور خودش چرخيد و چشمانش را غبار سنگينيگرفت. چگونه پاسخ اين سؤال را بدهد؟ ميدانستكه در تماس با افراديكه به جد وارد مبارزه شدهاند،كاملاً بايد صادق بود. رابطه براساس زلالي و صداقت و پاكي است.– چرا ساكتي؟ اتفاقي افتاده؟ سبك و سنگين نكن. اگر چيزي هست بگو. قطع رابطه با تو بهتر از زدن ضربه به ساير افراد جنبش است. ميداني؟دختر خيلي سريع برخود مسلط شد و عادي و بيتفاوت، در فراموشي كامل عاطفههايش گفت:– چيز جدياي نبود. توي اتوبوس يك قوم و خويشي را ديدم. من آشنايي ندادم. بعد چك كردم، دنبالم نيامد.– كي بود؟دختر تأمليكرد و بياعتنا گفت: پسر عموم بود. ولي ما رفت وآمد نداريم.پسر سرش را تكان داد وگفت: « همون كه؟ »(ظاهراً او هم از ماجرا خبر داشت. همهٌ خبرداشتند!)دختر با تنديگفت: «گفتم كه، خانوادههاي ما رفت وآمد ندارند.» و عدم تمايل خود را به ادامه گفتگو نشان داد. بعد هردو برخاستند و راه افتادند. قبل از ترك پارك، قرار بعدي و قرار زاپاس آن را گذاشتند. يك شماره تلفن هم براي مواقع اضطراري رد و بدل كردند. رفيقش تجربهاي از دست يافتن ساواك به شماره تلفن را نقلكردكه با شكافتن آستركت يك سمپات فدائيها، شمارهٌ يادداشت شده روي آستر كت را به دست آورده و بعد از اين طريق موفق به ضربه ميشوند.خطاها و تجربيات امنيتي كه سينه به سينه نقل ميشد، جدي بودند. پيكر ارزشمندترين و پاك بازترين قهرمانان، اين تجربيات را با پذيرش شكنجه و مرگ، بها پرداخته بود. بنا بر اين نبايد دوباره تكرار ميشد.در انتهايكار رفيقش به اوگفت:« بعد از قرار و در طول مسير خود را چك كنكه آيا تعقيب ميشوي يا نه؟ و همچنين در قرار بعدي. ابتدا هيچ آشنايي نده تا هر دو از عادي بودن و سلامت وضع هم مطمئن شويم.مينو ميدانست كه از زمانيكه تماس با اين رفيق شروع شده، خطر هم شروع شده. ضرب المثل بچه ها بودكه :« عمر يك چريك بيشتر ازشش ماه نيست.»از شروع كار تا دستگيري وگاه تا زندان و شكنجه و شهادت، روي هم شش ماه طول ميكشيد و حالا از شش ماه چقدرگذشته يا چقدر مانده بود؟لحظاتي بعد خداحافظي كردند. اندكي دوستانه تر از قبل. دختر از اينكه دربارهٌ ظاهر نامناسب پسر به اوگفته و او پذيرفته بود، احساس ارضاء خودخواهياش را ميكرد.گويي از تمسخر او به عنوان يك پسر يا مرد و يا كوچك شمردنش راحتي خاطر و احساس رضايت ميكرد. هرچه بود احساس غريبي بود. نوعي تنفر وكينه از اين جنس درخاطر داشت.صبورانه درصف طولاني اتوبوس ايستاد. تا كه بالاخره هم اتوبوس و هم جايي خالي گيرش آمد. خندهاشگرفت. موفقيت بود! حالا او وآنهاي ديگر كه نشسته بودند، خوشحال و راضي بودند وآنهاييكه ايستاده بودند و شايد بايد يك يا دو ساعت ديگر هم همچنان ميايستادند، ناراضي و عصبي. لحظاتي دركوك مسافران رفت، اما خيلي زود اتفاقات آن روز دوباره به خاطرش آمد. لحظهها برايش جدي شده بودند و افكارش مسئولانهتر بودند. و حال و هواي عادات روشنفكري را نداشتند. ناراحت بود. چون خود به تنهائي قادر به تشخيص درستِ آنچه تا به اينجا پيش آمده بود، نبود. بايد با بچهها صحبت و مشورت ميكرد. آيا ادامه دهد يا نه؟ سراغ كدامشان برود؟ چه كلكي براي بيرون رفتن از خانه جور كند؟ در فكر بود. اتوبوس در ايستگاه درست جلوي كافهاي ايستاد. عطرمست كنندهٌ قهوهكه به مشامش رسيدگيجش كرد و تمام افكار و آرامش روحياش را به هم ريخت. از داخل اتوبوسگويي به ناگاه به داخل كافه و به آن روز، آن سال، آن خاطره، آن ياد، آن لحظات شيرين كشيده شد. آن قهوه، و فال قهوه، و قهقههٌ خنده آنها و“ عقد دخترعمو و پسر عمو درآسمانها” ولي در انتها افسوس او باقي مانده بود و“ زمين خالي از مهر و پيوند”. عنان ياد را به بالهاي غم سپرد و تسليم سايههاي همزادش شد،كه جدائي ناپذير، به ديار عشق و حسرت، تلخي و جدايي ميبردش. خاموش خود را به شعلههاي عشق و كين سپرد. دمي در عشق و دمي دركين ميسوخت و فرياد درونش اوج ميگرفت. شقيقههايش را با سرانگشتان فشرد. چشمانش از اشك پر شده بود و صدايي خفهگلويش را پاره ميكرد:« آه! چطورتو دلكندي از آن همه عشق؟ چطور چشم بستي برآن همه عشق؟ چطور تحملكردي؟ چگونه مُردار شدن را پذيرفتي؟ ولي من ميسوزم. هنوز ميسوزم و تا به كي... نميدانم. اما خستهام، خسته از اين بيپاياني عشق.»برخاست. هنوز چند ايستگاه مانده بود. اما قادر به تحمل نبود. به سرعت جمعيت را پشت سرگذاشت. به خيابان فرعي پيچيد و در خلوت كوچه فرو رفت. زخم چركين دل سرباز كرده و سيل اشكش جاري بود. به درخت تنومند توتي شانه داد. قطرات اشكش را با سرانگشت بر پوستهٌ سخت درخت كشيد. دلش ميخواست تنها نباشد و دردش را به كسي بگويد. با موجودي زنده، زندهتر از انسانهاي بيعاطفه و مرده. به حركت آرام برگ درختان چشم دوخت و آرام پرسيد:« تو بگو! تو بگوكه من چه كنم؟ با اين درد چه كنم؟ با غرورم. با شاخههاي شكسته غرورم و با هيزم شكني كه هميشه و همه جا، هنوز با من است، چه كنم؟»درخت خاموش بود و صبور، دخترآخرين قطرههاي اشك را تكاند. سبك شد. به راه افتاد. غمگين بود و فكور. جوانهٌ انديشهاي درفكر او قوت ميگرفت. از خود پرسيد:« آيا اوهم ميتواند تغيير كند؟ آيا او هم ميتواند مثل ما باشد؟ همفكر؟ همراه؟ انسان! چرا نه؟ واگر كه نه؟ من چهكنم؟ بايد! بايد كه برگردد ومن اين كار را خواهم كرد. چطور؟»نميدانست اما راه آن را پيدا ميكرد.چشمانش از برق خوشحالي درخشيدند. از برق تصميميكه چند سال به آن پشت كرده بود. سايههاي طولاني غمِ چهرهاش كوتاهتر ميشدند. اما ترديد كرد. شايد كه تنها خيال بافته بود. سري تكان داد. به دور و برش نگاه كرد. هيچ چيز نميديد. هيچ چيز، مگر زندگي دلزده و نكبتبار شهر و مردم درماندهتر ازخودش را. فاصلهٌ باقيمانده تا خانه را دوست داشت كُند و سست طي كند. اما ناگهان ياد هراس از نعرههاي آقاجان و دير رسيدن به خانه، هجوم سرعت را به پاهايش ريخت و ديگر رخوت روٌيايي برايش باقي نگذاشت. به خيابان خورشيد كه رسيد، وارد بقالي سركوچه شد. سلام و عليكي با بقال كرد. تلفني به مهوش زد و قرار فردا را با او گذاشت. مهوش پرسيد: « نميشه نياي؟ چون تازه ديدمت وخيلي سخته مجبور بشم دوباره ببينمت.» مينو هم به خنده فحشي به او داد و خوشحال به خاطر ديدار فردا از بقالي بيرون رفت.به خانه كه رسيد بيحوصله بود. خوشبختانه آقاجان نيامده بود. احتمالاً خانه آن يكي زنش بود. دلجويي از محسن كرد كه خوب و سر به راه، همه كارها را كرده بود.لباس عوض كرد و سراغ قدسي و بچهها رفت. ميخواست با تلويزيون سرش راگرم كند.– سلام قدسي. زندهاي؟طعنه و لبخند قدسي همواره با هم بود. معلوم نبود چرا در دختر ظرفيت تحمل نيشخندهايش را ميديد.– زهرما رو سلام. باز يتيم شدي سراغ من اومدي؟– آره ديگه!– از صبح كدوم گوري بودي؟ سير ديديش؟– چه بدجنسي! رفته بودم خونهٌ شهناز. خودت كه ميدوني اون كه رفته ديگه برنميگرده.قاه قاه خندهٌ قدسي بلند شد.– شوخي كردم. ميدونم اهل اين حرفها نيستي. ولي چشمم كه بهت افتاد، يكدفعه ديدم مثل اون روزها شدي. زرد و پژمرده. چشمات ماتم گرفته. هان! نيست؟ خودت نميفهمي؟ شايد بهش فكر كردي؟دختر سري تكان داد:– نميدونم چمه! يه حاليم. يه حال بد.– چي شده؟ نكنه ديديش؟ توخيابوني، جايي؟– كي؟ من؟ نه بابا!– به من دروغ نگو! من از قيافهٌ آدما ميفهمم، راست ميگن يا دروغ.– مثلاً از كجاي من فهميدي دروغ ميگم.– خونهٌ دوستات بري و بياي اينجور نيستي. معقول ميشي.مينو در دل به هشياري و ناكسي قدسي احسنت گفت.– باشه حالا كه با وفايي، واست ميگم كه اتفاقي توي اتوبوس ديدمش.– به به! مبارك باشه! چي گفتي و چي شنيدي؟– باوركن، آره. هيچ كدوم حرفي نزديم.– مگه ميشه. بيعرضه! خوب باهاش حرف ميزدي.– كي؟ من؟ كه چي بشه؟ لياقت نداشت.– اگه نداشت. پس چرا حالت خرابه؟– نه نيست. هيچ خبري نيست. بلند شو كيك و بستني برام بيار. چند روزه منو فراموش كردي.– برو بردار. اما خوشحال شدم. انگار خودم معشوقم رو ديده باشم.هر دو قاه قاه خنديدند. دختر پرسيد:– واقعاً توكسي رو دوست داشتي؟قدسي به شوخي و جدي آه بلندي كشيد وگفت:– اي بابا. يتيم بيچاره رو چه به عشق و عاشقي! گورم كجا بودكه كفنم باشه!مينو بلند شد و به طرف انبار راه افتاد.اين طرف حياط، شرق حياط، يك اتاق و يك آشپزخانه و يك حمام و يك انبار دست قدسي بود. قدسي بهترين حسنيكه داشت، خالي بودنش از حرض وآز و از ادا و اطوارهاي صاحبخانه بازي و نيازمند بودنش به دوستي و يكرنگي بود وبه ندرت ميشد به خوبي او زني يافت. به راحتي با خانوادهٌ آنها جوشيده بود و چندان با ساير همسايهها رغبتي به رفت و آمد نشان نميداد. كميخجالتي بود، اما با مستأجرينش ساده و صميمي و دوست بود. دختر يتيمي بودكه در خانهٌ خاله بزرگ ميشود. پسرخالهاش را دوست دارد، اما از آنجا كه عملاً به كلفتي در خانهٌ خاله گماشته شده، به پسرخاله از ننگِ كلفتي، نزديك نميشود و خاله هم كه از عشق پسر بويي برده، به سرعت دختر برادر پولدارش را براي پسر ميگيرد و داغي بر جگر قدسي ميگذارد. قدسي را به مرد چهل سالهاي در هجدهسالگي شوهر ميدهد و قدسي با خنديدني كه تنها خاص ظرفيت اوست، بيان ميكند كه جهيزيه اش يك دست رختخواب بود كه آن هم شب عروسي داخل جوي آب افتاد وكروكر ميخندد.چند سال بعد پسرخالهٌ قدسي در تصادف فلج ميشود و براي هميشه فلج ميماند و قدسي ميگويد:« از آه من بود!» با شوهرش دو بيگانه يا دو ديوارند. مينو حيرت ميكند چگونه بدون عشق و همزباني زندگي كردهاند و چهار دختر دارند. قدسي به دخترانش عشق ميورزد. تلاش و تار و پودش به پاي آنهاست. مينو ازكتابهايي كه ميخواند و از سياست كم و بيش چشم وگوش او را باز كرده. تا جائيكه قدسي كم و بيش ميفهمد، ريشهٌ بدبختيها كجاست. دختر بزرگ قدسي، امسال به اولين سال دبيرستان وارد ميشود. از ذكاوت و هوش بسيار سرشار است. مينو همواره در بچهها به دنبال نبوغ ميگردد. به نظرش اين دختر نابغه است. شايد در آينده يك انقلابي بشود.مينو كيك و بستني برداشت و به اتاق برگشت و رو به روي تلويزيون نشست. اغلب برنامههايش چرت و پرت بود. بچه ها، مثل مگس به دور شيريني و بستنياش جمع شدند. بدون افادهاي بستنياش را با بچه ها ليس زد و با آنها خورد، وكيك را هم همه با هم دندان زدند. هميشه ياد داستانهاي زندان ميافتاد. در همان ظرف كه غذا ميخوري، بعد مجبوري تويش بشاشي. اينها نبايد روحيهات را خرد كند. بايد خودتو عادت بدي. سوسول نباش! قدسي شام درست ميكرد. مينو بلند شد و دور و برش پلكيد. هميشه براش از سياست حرف ميزد دليل و برهان ميآورد. شب قدسي حرفها را به شوهرش آقا سيد ميگفت و مرد تأييد ميكرد. سيدكارگر دانا وآگاهي بود. ميفهميد سهم كمي از دنيا به او رسيده، اما رنج وكار و زحمت بسيار. پس به وجود عدهاي دزد و چپاولگر كه دسترنجش را ميبرند عقيده داشت. اما حاضر نبود براي منافع طبقاتياش بجنگد و انگيزهٌ چنداني هم نداشت. از سياست فقط خوشش ميآمد. به همين دليل قدسي علاقه داشت اخبار سياسي بخصوص مربوط به درگيري چريكها را بشنود و شب با آب و تاب براي شوهرش تعريف كند.قدسي كتلت درست ميكرد. مينو به كمك آمده و آنها را زير و رو ميكرد. با هم دوست بودند. عليرغم فاصلهٌ فكري و سني. مينو تا هرجا كه هركس به او راه ميداد، صميمي ميشد. قدسي به محسن پول داد نان بخرد وبه مينو گفت : « مامانتون نيست، تنها نباشين. بياييد دور هم شام بخوريم.» دختر راحت پذيرفت. سفره را پهن كردند. ممكن بود آقا سيد هم برسد.هواي حياط گرم بود هنوز دم داشت. خوردن غذا درهواي گرم تابستان چندان لذتي نداشت، حتي شام. دست پخت قدسي هميشه خوشمزه بود وشايد اين تنها لذتي بود كه قدسي از وجود خودش ميبرد. مينو به شوخي از او تعريف كرد و قدسي اين لذت را پنهان نكرد.– چي فكركردي؟ اگه چهار تا بچه نداشتم، الآن آشپز دربار بودم!مينو ميخنديد:– اگه چنين عرضهاي داشتي حتماً به تو زهر ميداديم توي غذاي شاه و فرح بريزي و يك ملتي نجات پيدا كنه.آه يادآوري مرگ شاه و فرح عجيب لذتبخش است. چطور ممكن است آنها بميرند. در اوج قدرت و در داعيهٌ دروازههاي تمدن بزرگ و در لذت دستگيري گُرگُر مبارزين و مجاهدين و سركوب مخالفين! انديشهٌ سرنگون كردن آنها بر چه مبناي واقعياي استوار است؟ آينده! آه آينده! تو چگونه خواهي بود؟دختر آنچنان سريع در انديشههاي دور و دراز فرو ميرفت كه فراموش ميكرد، كجاست؟ تلويزيون برنامهٌ واريته داشت، همه غرق تماشا بودند و شام در سكوت تمام شد. مينو كمك كرد سفره را جمع كردند. خواست ظرفها را بشويد كه قدسي نگذاشت. او هم اصرار نكرد و خداحافظي كرد. قدسي گفت: « بيا تلويزيون تماشا كن، سرت گرم بشه. الآن ميري تو سوراخي اتاق و هي فكراي بيخود ميكني؟ حيف جوونيت نيست؟ چيه سرتو كردي تو سياست. آدم جرئت نميكنه طرفت بياد. بيا دخترخوبي بشو سياستو ولش كن. ميدوني كه چقدر دوستت دارم. جرئت كنم بيام خواستگاريت!»دختر خنديد: حتماً واسه پسرت كه بدنيا نيومده. نديده كه نميتونم عاشقش بشم و سياستو ول كنم.قدسي با پُررويي ادامه داد: « نه جون تو، مگه داداشم چه عيبي داره؟»مينوهم با پُررويي جواب داد: « يك عيب، خوشبخت آن كه كره خر به دنيا آمد و خر از دنيا رفت!»قدسي ناراحت شد و فرياد زد: « پُررو! بي تربيت!»دختر هم جواب داد: « ببخشيد! ولي يه چيزي گفتم كه هيچ وقت ديگه دلت منو براي داداشت نخواد!»قدسي آخرين فحش را داد: « آدم نيستي!»دختر اصلاً ناراحت نشد. ميدانست قدسي هم به دل نميگيرد. اما وقتي حرف خواستگاري مردهاي عادي ميشد، خيلي بيشتر از اين دلش به هم ميخورد.وارد اتاق نشد راهش را كشيد به سمت پشت بام كه رختخوابها را پهن كند. لذتي هم از نسيميكه از لابلاي درختاي باغ ميآمد ببرد. از طبقه دوم كه رد ميشد، خيالش راحت بود كه هيچكس در راه پلهها نيست. صداي تلويزيون بلند بود و همه سرگرم واريته بودند. مطمئناً، همسايه دست راست و چپ و بالا و پايين كوچه و نه بلكه همهٌ ملت سرشان گرم بود، گرم تلويزيون و برنامههايش. سر ملت را بايد گرم كرد. روزش را از رنج و شبش را از روٌيا وآرزو و فيلم و سرگرمي و لذت تماشاي آنچه ديگران دارند. وقيحانه تر و پُر فريبتر از همه آگهيهاي تبليغاتي و زندگي قسطي و يخچال و فريزر و پنكه و ماشين پيكان و روغن نباتي و كفش ملي و دستمال حرير و جوائز بليط بخت آزمايي و جايزه پيكان سال و چه و چهها بود! براي همين از تلويزيون و فريبهايآن و اميدهاي پوچ وغيرواقعيكه ميداد متنفر و بيزار بود. ولي فيلمهاي پليسي – جاسوسي را به خاطر ترفندهاي پليسي به دقت نگاه ميكرد. معمولاً بقيه دوستانش هم دراين حد رابطهاي با پس ماندهٌ برنامههاي تلويزيون داشتند. تلويزيون كه هيچ چيز نداشت.به پشت بام كه رسيد، رختخوابها پهن بود و محسن جاها را انداخته بود. در دل مهرباني وخوبي برادر را تحسين كرد. هنوز براي خواب زود بود .كمي در هواي خنك بام نفس تازه كرد و به پايين برگشت. محسن هنوز پاي تلويزيون بود.رويكاناپه كه زير پنجره اتاق قرار داشت، دراز كشيد به صداي شب و به صداي سكوت گوش كرد. نجواي نسيم درگوش برگها، هوس شنيدن صداي باران را در جان تشنهاش، آتش ميزد. چند سال بود كه قرابت عجيبي با صداي باران يافته بود. هيچوقت آسمان نميباريد، اما بارها او از شنيدن صداي باران حتي از خواب بيدار شده بود. نميدانست چرا از آن بهاركه آتش به جان شكوفهها و جوانههاي باغش ريخت، هميشه مثل خاك سوختهاي نياز به باران، ريزش باران و صداي باران داشت. اما دريغ كه آسمان را با او گرمي محبتي نبود. هيچوقت باران نميباريد. هيچكس نبود. هيچكس، حتي خداي سطر اول قصهها، كه عمق تنهاييش را از ايمان به وجود برتري پُركند. يك كسي، يك دستي، يك معجزهاي! اگر باران ميباريد، غبارغمشگوئي شسته ميشد و رنگين كمان لبخندي به روي لبانش قوس غنچهاي ميزد.آهي كشيد. هيچ آرزوئيش، روئيدني نبود. چرا؟ زمانهٌ عجيبي بود. همان طور كه در حسرتهايش پيچ و تاب ميخورد، نيروي عجيبي در خود حس ميكرد. نيروييكه از يأس اميد ميآفريد و راههاي بستهٌ آرزوها را ميتوانست با آن بگشايد. قلم وكاغذي برداشت و نوشت:آرزو، سربه سنگ ميسايد وكوير، رود آرزو را ميبلعدو من خدا را، خواهم بودكه آرزو را،ازدل سنگ تا به سبزه برويانمآن آرزو را كه، محبت بودوخلق خواهم كرد،گندمي را كهدركشتزارهاي ما نبودتادستانِ فقيرمان رابا ناني از فطير محبت، پُركنيم.كلمه به كلمه با اشك به نوك انگشتان و قلمش، ميچكيد. عشق نوشتن هم برايش مثل سراب شيندن صداي باران بود. انساني گشته بود. آرزو درآرزو درآرزو. بالاخره روزي خواهم نوشت، اما نه امروز.صداي داد و بيداد مهوش هميشه درگوشش بود: « بايد انقلابيِ نويسنده بود! نه نويسندهٌ انقلابي! ميفهمي! نسل ما و مبارزه چريكي دوران ما جوان است و صحنهِ آتش سلاح دارد. چرا به درون كاغذها بخزيم! هنوز خاك بوي خونهاي گرم چريكها را ميدهد و هيچكس نگفته تمام شدند يا راهشان بي رهرو است.»به سرعت از كاناپه پايين جست، كتاب “برميگرديم گل نسرين بچينيم را برداشت” و از نو شروع به خواندن كرد. ميخواست پيش از آنكه آن ماليخوليا وآن شبح بعد از ظهر مغزش را تسخير كند خود را به افكار ديگري پيوند بزند. به آزادي وآزادگي، به اميد و به نيروي حيات انساني، وبه زيباييهاييكه اين كتاب به روح مرده ميتاباند، بينديشد.نميدانست چرا امروز وقتي در اتوبوس داشت از پا در ميآمد، سعي كرده بود تماماً به رُز فرانس فكركند و نيازمندانه دستانش را به سوي اوگرفته بود و رُز با مهرباني كمكش كرده بود. رُز مظهر توانستن، صداقت و سادگي بود و مظهر فداكردن پيوندهاي شيرين زندگي به كامِ آرمان بزرگ آزادي.شروع به خواندن كرد. از محسن خبري نبود. ساعتها بودكه محو تلويزيون شده بود. با صداي چرخش كليد در قفل در و صدايگامهاي سنگين سيد به روي پله و راهرو، عبور تند و شتابزدهاش از حياط و لحظاتي بعد، پيدا شدنِ سر وكلهٌ محسن، مينو چشم از كتاب برگرفت و نگاهي آرام به برادر كرد. محسن هنوز غرق فيلم بود. محسن هم متوجه او شد.– نخوابيدي؟– نه!– كتاب ميخوني؟– آره– فيلم بلفه گور بود. چقدر وحشتناكه، بازتموم نشد و واسه هفتهٌ بعد موند.– همان روح!– آره. شب تنهايي رو پُشت بوم ميترسم.مينو خنديد:– واسه همين من امشب نگاه نكردم. عوضش من نميترسم. اما خيالت راحت. توكه مشكل نداري، سرتو بگذاري، راحت تا صبح رفتي. روحم بياد من بيچارهٌ حساس از خواب بيدار ميشم.محسن خنديد:– شوخي كردم. فيلمه، حقيقت كه نيست.دختر خنديد:– تو و ترس؟ خيلي راحت از ديوار راست بالا ميري!محسن باخندهٌ نجيبانهاي از تعريف مينو و يادآوري داستان آن روز، گفت:– تو ول كن نيستي.– معلومه ولت نميكنم، بعيد نيست اينبار از آسمانخراش بالا بري. هواتو دارم.محسن لحن لوطي وار داشت:– هوامونو داشته باش! بريم بخوابيم؟– دارم كتاب ميخونم.– باشه من رفتم.– نميترسي؟– نه بابا، مسخره است.– محسن راستي .. (مينو به سرعتي كه تصورش را نميكرد، تصميميگرفت.)– ميتوني فردا يكسري خونهٌ فريده بري؟– واسه چي؟– چون تنها نباشي. مامان نيست، من هم نيستم.– آره. ميرم. تو ميآي؟– نه، بايد برم پيش مهوش. اما توكه رفتي، سلام برسون. بعد هم به ابي بگو هم اينكه زودتر بستهٌ جديد رو بياره، هم بياد اينجا كارش دارم .– بستهٌ چي؟– خودش ميدونه. كتاب. همين. برو بخواب.محسن سؤالي نكرد و رفت. مطيع بود.مينو تا آخرين قطرههاي خواب به خواندن ادامه داد. آخر شب بود كه كتاب را بست و چراغ را خاموش كرد وبه سمت پله ها رفت.پشت بام خالي به نظر ميآمد. جاي مامان خالي بود وخواهرش هم كه رفته بود و حس دلگيرياي از نبود خود به جا گذاشته بود. تا وقتي بود، هيچ پيوندي باهم نداشتند، اما امروز كاملاً تغيير فضاي خانه و جاي خالياش حس ميشد. مينو احساس مي كرد،گويي با رفتن او جا و فضا براي خودش بيشتر و بزرگتر شده. انگار كه فضا يا چيزخالي بيشتري به دست آورده بود. يادي ازآنها كرد و در رختخواب دراز كشيد. خيلي زود پلكهايش روي هم رفت. اما خوابش نميبرد. پشت پلكها، يك سايهٌ آشنا نشسته بود. نيمرخي كه امروز ديده بود، باچشمان گود و نافذ و نگاه اندوهبار، جاي تصويرهاي قديميشبانه را امشب عوض كرده بود. لحظهٌ ديدار وآن دقايق كوتاه، بارها و بارها درذهنش تكرار شد. دوباره و صدباره. شب از نيمهگذشت. درمانده از اين عشق، مانده بودكه چه كند؟ و سرانجام هيچ مقاومتي نكرد. هيچ شب تاريكي اين كار را نميكرد. هرگز نتوانسته بود يك شب نيز جدا از ياد او به خواب رفته باشد. يادي كه شبهاي بسيار بالشش را از اشكهاي داغ خيس ميكرد. جايي نخوانده و ازكسي نشنيده بود. آيا تنها حديث خودش بود؟ به هزار زبان به دلش گفته بود: « نيست. باوركن. تمام شد. رفت.» اما در پشت پلكهاي او هرشب خاطره نقش خود را ميزد و روٌيا، كاخهاي خود را ميساخت. اما كه آفتاب واقعيت صبح، از برف سفيد لباس عروس ديشب چيزي بر پيكر خواب باقي نميگذاشت. وهمه عرياني بود و تحقير وجام پُرتنفر تلخي كه صبح دختر ازدست روشن خورشيد واقعيت نوش ميكرد.چه سخت بود و چرا و چسان بود اين دل و اين زندگيش؟ آيا بايد به همين روال ميرفت؟ نه. نميخواست بين عشق وكين بماند. تصميم خود را گرفت. بايد پايان ميداد. بايد به كينه پايان ميداد وتنها عشق بود كه بايد باقي ميماند. وقتي تصميمي ميگرفت، ميدانستكه ميتواند آن را تحقق بخشد.صبح خوبي بود. همهٌ برنامههايش از شب قبل ريخته شده بود.محسن به خانهٌ فريده ميرفت و او به خانه مهوش. قدسي هم ميدانست چيزي به مامان نبايد بگويد. اين چند سال با زحمتهايي كه كشيده بود، توانسته بود دوستاني را كه با او همكاري كنند، دست و پا كند. ضديت و دشمني خاصي دور و برش نبود. اغلب جوانهايي كه كلهشان بوي قورمه سبزي ميداد، انبوهي ضديت فاميل و اقوام و دوست و آشنا را عليه خودشان برميانگيختند. مثل داستان ماهي سياه و كفچه ماهيها. مينو از اين لايه بي سر و صدا عبور ميكرد.ـ
پایان بخش سوم از کتاب
برای مطالعه بقیه مطلب در پایین همین صفحه و روی کلمه
Ältere Post
کلیک کنید.ـ
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen