Freitag, 3. April 2009

کتاب پنجم - طلوع ها و.. بخش اول


كتاب پنجم- بخش اول
طلوع‌ها و غروب‌ها
قسمت اول

روزها مي‌گذشتند؛ روزهايي كه سارا با دختر‌كوچولوش‌آ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غاز كرده بود. ميزبانان جديدش محبوبه و شوهرش با او مهربان بودند. اما براي سارا هر روز شاخه‌‌‌اي از غرور و آزادگي خود را شكستن، آسان و فراموش‌كردني نبود.
آن روز صبح وقتي‌كه سارا پنجرهٌ اتاق را گشود و حصير را بالا زد، هوا بوي خاك مي‌داد؛ بوي غبار پاييزي. بويي خاص وآشنا با شامهٌ سارا. نزديك به دو ماه مي‌گذشت. تابستان ‌رو به پايان و پاييز درآستانه بود. هر روز از خود مي‌‌‌پرسيد: « كي او خواهد آمد و ما را با خود به خانهٌ خودمان، به خانهٌ انقلاب خواهد برد؟» در اين انديشه بودكه تلفن در راهرو پايين زنگ زد.كسي‌گوشي را برنمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت. سارا از پله‌ها پايين‌ دويد آن را برداشت. تعجب‌كرد. احمد آ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قا بود‌كه سلام و عليك كرد. سارا پرسيد:
– با محبوبه‌كار داريد؟ از مغازه زنگ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنيد؟
– نه اتفاقاً با خودت كار دارم . هنوز به بازار نرسيده‌‌ام. وسط راه هستم.( هيجان و شوق
– خاصي در صدايش بود.)
– با من؟ چي شده؟
– نمي‌تونم بگم چي شده. فقط امروز و فردا تو جايي نرو. خونه باش. من ظهر يه سر مي‌آ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م اونجا و به‌ت مي‌‌‌‌‌‌گم.
– محبوبه چي؟
– به محبوبه چيزي نگو! اون امروز مي‌ره خونهٌ آقا جون.
– باشه!
– يادت نره. خداحافظ.
– نه. خداحافظ!
سارا به بالا برگشت. دلش شور افتاده بود. چي شده؟ احمد آ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قا با او چه‌كار داشت؟ واقعاً نمي‌فهميد. اما با اطمينان دل و جرئت برخورد با هر نوع تضادي را در خود سراغ داشت. اين انديشه اندكي آرامش‌كرد و به‌كار روزانه مشغول شد. محبوبه با بچه‌هايش به مهماني رفتند. نزديك ظهر بود كه احمد آقا آمد. سارا تعجب كرد. چقدر خوشحال بود. از سارا پرسيد:
– تلفن زد؟
– كي؟ بعد از تلفن شما كسي زنگ نزده.
احمد آقا در حالي‌كه صدايش را خيلي آ‌هسته كرده بود،گفت:
– صبح‌كه از در رفتم بيرون، همين‌كه توي خيابون ايرانمهر پيچيدم، يكهو خشكم زد.اصلاً باورم نمي‌شد. نمي‌دوني‌كي رو ديدم! پريدم بغلش‌كردم و ماچش كردم. چقدر خدا‌ رو شكركردم كه زنده است. شوهرت! باباي دخترت! خودش بود!
رنگ سارا سرخ شده بود و ضربان قلبش در مرز بيم و اميد مي‌زد. نمي‌دانست خوشحال و اميدوار باشد يا نه؟ اما خوب بالاخره خوشحال كننده بود. او زنده بود.
با خوشحالي به احمدآقا كه داشت با اشتياق تمام تعريف مي‌كرد، چشم دوخت.
– اولش به روي خودش نياورد و مي‌خواست آشنايي نده و در بره.گفتم: « بابا ول كن! هيچ خبري نيست خودتو قايم‌كردي! بچه‌ات دو ماهش شد. نمي‌خواي بيايي ببينيش؟ سارا چي؟ بيا مرد، زنتو ببين! به دردش برس.»گفت نمي‌تونم. خودت مي‌دوني‌كه خطرناكه. از كجا‌ كه دنبالم نباشن؟ شماها هستين. به‌ش برسين.گفتم: « درست! ما نوكرتيم، تو آقاي ما. اما بايد بياي يه سري بزني.»گفتم: « ببين! خواست خدا بود كه اتفاقي ما همديگرو ديديم. سارا خونهٌ ماست. آدرس ما رو هم‌كسي نداره. اقلاً زنگ بزن.» بعدش حاضر شد شماره تلفن بگيره وگفت زنگ مي‌‌زنه. بهش‌گفتم: « دو سه روز بياد خونهٌ ما تو رو ببينه.» گفت خبرش پخش مي‌‌شه و ساواك رد شو پيدا مي‌كنه.گفتم: « باشه من نمي‌گذارم محبوبه هم بفهمه. ما مي‌‌ريم خونهٌ آقاجون، تو بيا! قول نداد، اما نرم شد. عجب آدميه؟! اما خوب چون به خاطر خدا و جهاده آدم نمي‌تونه هيچي بگه. اما چه دلي داره. من كه يك روزش هم نمي‌تونم اينطور زندگي كنم. آخرش چي مي‌‌شه؟ خدا به خير كنه. زن جوون و يه بچه …
سارا حرفش را قطع كرد:
– احمد آقا اينطوري قضاوت نكن. من از اول خودم همه چيز رو مي‌دونستم و زنش نشدم كه بياد به زندگي بچسبه و دست از مبارزه برداره. فقط اصلاً قرار بچه‌دار شدن و اينجور چيزها در زندگي من نبود. ما با هم همفكر بوديم.
احمد آقا با حيرت نگاهش كرد وگفت:
– همفكر؟ يعني اگه بچه نبود، الآن تو هم فراري بودي؟ تو ترس نداشتي؟ واسه زن خيلي بدتر از مرده! مي‌زنند مي‌كشنتون يا كه …
– نه! اصلاً مهم نبود. فقط موضوع بچه همه چيز رو سخت خراب كرد. من نمي‌دونم با بچه چي كار كنم؟
احمد آقا با وحشت به سارا نگاه كرد و جدي‌گفت:
– مبادا بچه‌ رو برداري و باهاش بري! اون وقت يه‌گوله هم مي‌خوره به بچه! خدا رو خوش نمي‌آد. من كه دلشو ندارم. اين كارو نكني ها! صد سال هم با بچه‌ات اينجا مهمون باشي، قدمت سر چشم!
سارا با حيرت احمد آقا را نگاه كرد. انتظار اين برخورد را نداشت. اما روي احمد آقا حساب بي‌خودي باز نكرد. او آدم خوش قلبي بود. به نظرخودش مي‌خواست براي خدا كار خوشحال كننده‌اي كرده باشد. كم و بيش هم مي فهميد ارزش كارش كم نيست. مكان دادن و پشتيباني‌ مالي از خانوادهٌ يك چريك‌‌، فراهم كردن شرايط ديدار يك چريك با خانواده‌اش. ساواك اگر مي‌فهميد برايش چند سالي زندان مي‌بُريد. اما احمد آقا مطمئن بودكه كسي نمي‌فهمد. از محكم بودن سارا و همسرش مطمئن بود.
از پنجره‌هاي بلند اتاق آفتاب زيبايي به داخل مي‌تابيد. سارا و احمد آقا ساكت مانده بودند. احمد آقا ترديد داشت و منتظر بود؛ منتظر تلفن. قرار گذاشته بودند كه بعد از ظهر زنگ بزند. اما درست سر ظهر تلفن زنگ زد. احمد آقا پريد. سارا به دلهره افتاد.
– بدو! بدو! خودت گوشي‌ رو بردار. اگرپرسيد بگو هيچكس خونه نيست، تو تنهايي!سارا با ترديد به سمت تلفن رفت. ممكن هم بود شوهر همسايهٌ پاييني باشد. هميشه وسط روز به زنش زنگ مي‌زد. به هرحال قبل از سوسن خانم‌گوشي را برداشت و با كلمهٌ الو صدا را شناخت. سوسن خانم تا دَم در آشپزخانه دويد و منتظر ايستاد. سارا برگشت و به نرمي‌گفت: « با من كار دارن. » سوسن خانم خنده‌اي‌كرد و به آشپزخانه برگشت. احمد آقا تا وسط پله‌ها دويد و همان جا به گوش نشست. از صداي خنده‌هاي سارا آرامش و اطمينان خاطر يافت كه خودش زنگ زده. در دل گفت:
« خدا كنه بياد زن و بچه‌اش رو ببينه! شايد به دلش اثر كنه. ول كن اين راهو. چيه بابا، با زن و بچه كه نمي‌‌شه. نمي‌‌شه آدم به اميد خدا ولشون كنه؟ به اميد خدا كه نون و آب نمي‌‌شه.»
تلفن گرچه كوتاه بود، اما سارا كه برگشت، احمد آقا به وضوح در صورت او عوض شدن حالتش و خوشحالي و درآمدن از غصه را ديد. پرسيد:
– چي شد؟ گفت مي‌آد بمونه؟ شما چي‌گفتين؟
سارا نفسي كشيد وگفت:
– گفت نمي‌تونه بياد. اما خوشحال بود. من هم خوشحال شدم.
– اصرار مي‌كردي! مي‌گفتي نمي‌‌شه بايد بياي!
سارا خنديد.
– احمد آقا نه اينكه دلش نمي‌خواد. وقتي مي‌‌گه نمي‌‌شه، يعني خطر داره. من دلم نمي‌خواد به خاطر ديدن من بياد اينجا و ساواك دستگيرش كنه. خيلي زشته كه پشت سر يك مجاهد بگن، به خاطر ديدن زنش دستگير شد و توي تله افتاد. براي من هم خيلي بده. دلم نمي‌‌خواد هيچ وقت كسي فكر كنه، من زن ضعيف و بي‌طاقتي بوده‌ام و به خاطر من شوهرم دستگير شده!
احمد آقا درحالي‌كه‌گويي يك كلمه از حرفهاي سارا را هم نتوانسته بود هضم كند، با تأثر سرتكان داد وگفت:
– اگه زنهاي ما هم همه مثل تو بودند، اون وقت ما مردها هم درست مي‌شديم و اين وضع مملكت و دينمون نبود. خيرسرمون خيال مي‌كنيم مسلمونيم، اما كار همون كافرا رو مي‌كنيم. همه‌اش ترس فردا و زن و بچه‌مون‌ رو داريم. عقيده‌‌اي نمونده.كوخدا كه حرفشو مي‌زنيم. امروزه عقيده به خدا كار سختيه. اونا كه عقيده دارن،كشته مي‌‌شن. ما با اسم خدا تجارتمون‌ رو مي‌كنيم.
مكث كوتاهي كرد و در حالي‌كه انگشتش به زير دندان بود، ادامه داد:
– پس گفت نمي‌آد! تو هم خوشحال و راضي هستي! باشه. بگذريم. حالا سر ظهر ناهار چي داريم؟
سارا جواب داد:
– هيچي! محبوبه‌كه رفته. من هم نرسيدم چيزي درست كنم. بچه همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش بيداره. تمام روز رو بيداره! فقط شب مي‌خوابه.
– باشه! خودم ناهار درست مي‌كنم. دست پخت منو نخورده‌اي، نه؟
سارا ناباورانه خنديد:
– شما! حاج احمد آقا بلديد ناهار بپزيد؟ كي باور مي‌كنه؟
– املت دوست داري؟
– آره! اما نه دست پخت شما‌ رو!
– حالا مي‌‌‌‌‌‌بيني! انگشتات‌ رو هم مي‌‌خوري!
– منظور؟
– يعني خيلي خوش مزه مي‌‌شه! باور كن راست مي‌‌گم. من هر روز تو بازار خودم ناهار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزم.
سارا مي‌دانست شوخي مي‌كند! از تاجر پولداري مثل او بعيد بود، دست به كارهاي خاص زنها بزند.آ‌‌‌‌ن هم آشپزي! با اين حال نيم ساعت بعد وقتي احمد آقا املت را درست كرد و سفره را پهن كردند و سبزي خوردن گذاشتند، سارا خوشمزه‌ترين املتي را كه در عمرش خورده بود، چشيد. احمد آقا هم خودش باور نمي‌كرد. هيچوقت اينقدر خوشمزه نمي‌شد. اما اين دفعه چه خوب شده بود! خوشحال بود.خدا را خوش نمي‌آمد، زني كه مهمان سرسفره‌اش بود، بي‌‌غذا بماند.
تلفن دوباره زنگ زد، سه تا زنگ بلند يه جوري!
سارا بي‌قرار بود. پريد و به پايين رفت. سوسن خانم گوشي را دستش داد. چند لحظه بعد سارا بالا آمد. احمد آقا دست از ‌غذا كشيد و به سارا كه ميان درگاه ايستاده بود، نگاه كرد و پرسيد:
– كي بود؟ محبوبه؟ به‌ش مي‌گفتي، چه شوهر هنرمندي داره و چه املتي پختم!
سارا خيلي محترمانه گفت:
– شما بايد زودتر برين! دوباره زنگ زد وگفت داره مي‌آد اينجا.
احمد آقا لقمه‌‌اي را كه برداشته بود، زمين گذاشت و از سر سفره بلند شد و كتش‌ را برداشت وگفت:
– خدا را شكر! من امروز اجر خودمو بردم. دو سه روز نگهش دار. ما خونهٌ آقاجون مي‌‌مونيم. نمي‌گذارم هيچكس بفهمه مطمئنش‌كن.
بعد خم شد و بند كفشهاي تابستاني‌اش را بست. سارا خوشحال همان جا ايستاد، تا احمد آقا خداحافظي‌كرد و رفت. شايد سه دقيقه بعد بودكه زنگ در خانه زده شد.
سارا پايين دويد. درب كوچه را باز كرد. سوسن خانم از پشت پنجره با تعجب سارا را نگاه مي‌كرد كه در ميان بازوان مرد جواني بود كه پشت درخم شده بود و سارا را درآغوش داشت. از خودش پرسيد: «كيه؟ حتماً شوهرشه! تا حالا نيومده بود اينجا! كسي ديگه نمي‌تونه باشه. برادر آدم كه اينجوري خوشحال نمي‌‌شه يا پسر خالهٌ آدم!»
مرد جوان چرخيد و سوسن خانم اصلاً باور نمي‌كرد. « عجب! چه شوهرش جوون و خوشگله! از محبوبه خانم هم قشنگتره.» وقتي زن و مرد جوان از جلوي پنجره رد مي‌شدند، شنيدكه به هم مي‌گفتن: « چقدر تو عوض شدي! تو هم چقدر عوض شدي!»
رفتند بالا. سفره هنوز وسط اتاق پهن بود. هر دو در اتاق عقبي لبهٌ تخت كنار هم نشستند. لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌اي همديگر را نگاه كردند. تمام سر و رو و لباس و موهاي كوتاه مرد خاكي بود و بوي عرق كارگري مي‌داد. سارا لحظه‌‌‌‌‌اي براي بوسه ترديد كرد. اما اولين بوسه آنقدر شيرين و عجيب بود و به يكباره چنان بوي عطري هوا و نفسش را پركردكه لحظه‌‌‌اي از هوش رفت و وقتي دوباره به خود آمد طولاني‌ترين و عجيب‌ترين بوسهٌ عمرش را تجربه كرده بود؛ بوسه‌‌اي نادر در مناسبات و زندگي‌اي نادر. از همسرش پرسيد:
– تو هم بوي عطر رو فهميدي؟ يكهو ازكجا اومد؟ تو هم از هوش رفتي؟ يه لحظه‌ احساس كردم توي يه جايي مثل بهشتم. همه چيز سبك شد.
همسرش خنديد. جوابش را نداد. احساس‌كردگيج شده و يادش نمي‌آيد چه گذشته بود.
سارا نگاهش كرد و پرسيد:
– چطوري؟ چه كار مي‌كني؟ از ظاهرت معلومه كارگري مي‌‌ري. موهاي سرت‌ رو كي كوتاه كرد؟ يك كاكل مثل خروس وسط سرت گذاشته. احتمالاً دادي دلاك حموم زده.
مرد خنديد وكوتاه پاسخ داد:
– درسته .
ساكت شد. سكوت كشداري به فاصلهٌ روزهايي كه گذشته بود و هر يك به نوعي زندگي كرده بودند، بينشان سايه‌ افكند. سارا سكوت را شكست:
– اينجا اتاق محبوبه است. اتاق من بالاست. ما با هم زندگي مي‌كنيم. خودمم فكرش‌ رو نمي‌كردم اما با هم خوب كنار اومديم.
مرد لبخندي زد و به اطراف دو اتاق تو در تو نگاه كرد و پرسيد:
– نيستند؟ كجان؟ خونهٌ آقاجون؟
– آره. دو سه روزي اونجا هستند. تو مي‌‌موني؟
– نمي‌دونم. بايد ببينم!
در كلام و در چهرهٌ مرد اشتياقي نبود. محبتي در او ديده نمي‌‌شد. گويي موج عاطفه در او گذشته و آن را كنترل كرده بود.
– غذا خوردي؟
– ميل ندارم.
– مي‌خواي بچه‌ رو ببيني؟ اتاق بالاست. من هم سفره‌ رو جمع مي‌كنم، بعد مي‌آم بالا.
مرد بلند شد و به سمت اتاق بالا رفت. در اتاق چارطاق باز بود. چشمش به داخل اتاق افتاد از داخل اتاق امواج لغزان‌ روتختي مغز پسته‌اي ناگهان مثل لامپ قوي‌اي به چشمش خورد. تكان خورد نمي‌‌‌‌‌‌توانست باور كند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الآن نمي‌توانست باور كند، چطور يك روز زن گرفته، روي اين تخت غلتيده، بچه دار شده و حالا يك كوچولو دمر با لباس ململ سفيد تابستاني روي تخت خوابيده است. بيگانگي عجيب و دوري با اين آثار احساس مي‌كرد. آنها را فراموش كرده و به دور انداخته بود. از اين همه خبط و خطا دلتنگ بود و از رفتار قبلي خودش پشيمان بود.گويي با خودِ يك سال پيشش كامل بيگانه بود. با اين زندگي به كلي بيگانه بود؛ با سارا و با همه چيز. در آستانهٌ در ايستاد. دلش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست فرار كند و آميختگي دوباره‌ا‌‌ي با اين آثار پيدا نكند. اما آسان نبود. نيازي از درون چنگش مي‌‌‌‌زد، به آشوبش مي‌كشيد و به زانويش مي‌افكند. برايش عجيب بود. در ثانيه‌‌‌‌اي همه چيز عوض شد و رنگ آشنا به خود گرفت. فرش‌كف اتاق، كمد، پرده‌ها، همه چيز را به خاطر آورد. برايش همه چيز مأنوس بود. دركمد را باز كرد. لباسهايش دركمد آويزان بود. كشو‌ها را گشود. لباسهاي زيرش همه سر جاي خود بودند. به سرعت تمام زوايا را جستجو كرد. همه را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناخت. احساس فشارمي‌كرد؛ فشار يك سفر را. سفر از يك دنيا به دنيايي ديگر، از ناشناخته‌‌‌اي به ناشناختهٌ ديگر. حال عجيب و خاصي داشت. در درماندگي عجيبي پيچ و تاب مي‌‌خورد. به زمين نشست. عجيب بود. زانوانش مي‌لرزيد. احساس سرما مي‌كرد. شايد در و پنجره باز بود وكوران شده بود. عرق سردي روي پيشاني‌اش نشسته بود. احتياج داشت؛ احتياج به يك نفر؛ يكي كه هميشه بايد با آدم باشد، چه دور چه نزديك، اما بايد باشد.
بلند سارا را صدا كرد. انگار ناله كرد يا كمك خواست.
سارا صداي عجيبي شنيد. انگار صدا بلند و باز از توي كوه مي‌آمد. اينجورآشنا بود. ظرفها را لبهٌ پله‌گذاشت و نگران بالا دويد. « شايد بچه طوري شده. شايد دمر خوابيده و خفه شده. اوه، نه.» همه چيز سر جاي خود بود. با تعجب پرسيد:« چي شده؟ ترسيدم!»
– هيچي نشده. من سردمه. دارم مي‌لرزم. توكجايي؟ ديركردي. همهٌ در و پنجره‌ها‌ رو ببند. در اتاق‌ رو قفل كن. يه پتو بيار برام.خودتم بيا پيش من!
سارا با حيرت به چهرهٌ پرالتماس و نگاه دردمند مرد نگريست. انگار داشت مي‌مرد. چقدر چهره‌اش رنگ پريده بود! دلش براي او سوخت، مثل هميشه!
لحظه‌ها گذرا هستند. اگر چه شيرين و دوست داشتني و حتي فراموش نكردني باشند. اما مسئوليتها مي‌‌‌‌مانند و پاسخ خود را مي‌‌‌‌‌‌‌طلبد.
بايد با هم صحبت مي‌كردند، در بارهٌ همه چيز. اما سارا در همسر و رفيق قديمي‌اش تغييرات بسياري حس مي‌كرد. بيگانگي عميق، فاصله، دوري فكري. به هر حال سارا سؤال كرد. بايد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسيد و قانع مي‌شد. زندگي و شرايطي كه بالاجبار و به خاطر انقلاب به آن تن داده بود، جز با دليل و برهان برايش هضم شدني نبود. از سوي ديگر مشتاق بود؛ مشتاق پيوستن به انقلاب، به مبارزه و مبارزين و پايان اين زندگي عادي‌كه خواري و خفت و سرافكندگي آن برايش پذيرفتني و تن دادني نبود.
– خوب! تعريف كن اين مدت چه خبر بوده؟ من فقط از اخبار روزنامه خبر دارم. اين مدت حتي اعلاميه هم به دستم نرسيده. بچه ها‌ رو هم يكي دوبار بيشتر نديدم. راستي وضع خود من چي مي‌‌شه؟ من ديگه اين وضع‌ رو نمي‌تونم تحمل كنم. بايد تموم بشه. من باهات مي‌آم.
– در بارهٌ همه چيز صحبت مي‌كنيم. اولاً برات بگم، خيلي چيزها تغيير كرده كه تو تصورش رو هم نمي‌توني بكني.
– مثلاً!
– مثلاً ايدئولوژي سازمان. موضوع به قدري پيچيده و جدي است كه من هنوز اونو درست نمي فهمم.
– ايدئولوژي سازمان؟ مثلاً چي شده؟
– همچين هم راحت نيست‌كه برات بگم. ولي در مجموع به سمت ماركسيستي شدن رفته. اما قطعي نيست. يك عده مخالفند.
– يعني سازمان چريك‌هاي فدايي خلق شده؟
– نه! اصلاً نه! ربطي نداره. يك سازمان جداست. در روند حل تضادهاي مبارزاتي‌اش به ماركسيسم رسيده.
– كي اين كار روكرده؟ تو اطلاعيه‌‌اش‌ رو ديدي؟ مطمئني؟
– مركزيت فعلي.كسي دقيق نمي‌شناسه كي؟ بحث فرد نيست. بحث تصميم مركزيته. بحثش با خودمم شده. من هنوز نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهمم.
– همه موافق بودند؟
– شنيدم نه.
– اونوقت چي مي‌‌شه؟ سازمان دو شعبه مي‌‌شه؟
– ظاهراً بايد اينطور بشه، اما مركزيت فعلي مخالفه. مي‌‌گه باعث تضعيف سازمان مي‌‌شه. در مجموع من اصلاً نمي‌تونم سر در بيارم.
– خوب! تو چي كارمي‌كني؟
– به من گفتن، برو تضادها تو حل كن، بعد بيا. بهم‌گفتن برو توي تودهٌ مردم. توي كارگرا زندگي كن. اون وقت واقعيتها رو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسي و مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهمي تضادهاي جامعه راه حل با ايدئولوژي اسلام كه يك ايدئولوژي طبقاتي است نداره. وقتي لمس كردي ديگه خودت يه ماركسيستي. الآن من توي اين مرحله هستم.
سارا هيجان زده، درحالي‌كه نفس در سينه‌‌اش حبس شده بود وآنچه را كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنيد باور نمي‌كرد، به او چشم دوخته بود. ناگهان فكري مثل برق به خاطرش رسيد وگفت:
- من در جلسات باقر و دوستانش چنين چيزي شنيدم. بحث همين موضوع ماركسيستي شدن سازمان و يك اطلاعيه در اين باره بودكه به طور وسيع توزيع شده بود. همه با هم گفتيم كار، كار ساواكه و اطلاعيه‌ رو ساواك چاپ كرده. هيچكس باور نكرد، هيچكس. الآن كه از تو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنوم، دارم شاخ در مي‌آرم. شك دارم. شك دارم‌كه سر نخ همه چيز توي دست ساواك افتاده باشه. تو شك نداري؟
- من؟ نه. موضوع خيلي جديه. جالبه برات بگم، من كه تو رو به خاطر خوندن كتابهاي ماركسيستي مسخره مي‌كردم، حالا خودم شب و روز كتابهاي ماركسيستي مي‌خونم. به‌ت توصيه مي‌كنم، اين روند مطالعاتي‌ رو شروع كني تا پايه‌هاي اعتقادي و شناخت ماركسيستي‌‌‌ات محكم بشه. كتاب “از كهكشان تا انسان” اثر جان ففر، كتاب “چگونه انسان غول شد” كتاب“استثمار” و…با اين حال من هنوز به ماركسيسم نرسيده‌ام. از بچگي آقاجون چنان فكر و سلولهاي مغز ما رو با تعصب مذهبي آشنا و پركرده كه تو احساسات و ادراك من رسوخ كرده و باعث عقب افتادگي‌ام در اين مرحله شده. با اين حال بالاخره من جبران مي‌كنم و مي‌رسم. اما هميشه فكر مي‌كردم، اگر تو از روز اول وارد اين مرحلهٌ جديد مي‌شدي و به خاطر بچه حذف نشده بودي، با اون تمايلات ماركسيستي‌‌‌ات الآن تو سازمان جديد شايد عضو بودي و چه بسا از من هم جدا مي‌شدي و هركدام يك سويي بوديم.شايد شوهر ديگري داشتي!
سارا داشت غير ممكن‌ترين حرفها را از زبان كسي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنيد كه قبلاً كس ديگري بود. چندشش شد. چطور يك مرد مي‌تواند اينطور بي‌عشق و عاطفه صحبت كند و به اين راحتي به زنش بگويد: « چه بسا الآن هر كدام يك سويي بوديم.» چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ همهٌ آنچه مي‌‌‌‌‌‌‌شنيد در تضاد با انديشه و ارزشهاي شناخته شدهٌ قبلي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش بود. براي سارا تغيير احساس و انديشه اينطورآسان و قابل باور نبود. با اين حال خوشحال بود كه چنين موثق از تحولات پيش آمده، با خبر مي‌شود. اما دركنار تحولات پيش آمده، وضعيت خودش بودكه بايد مطرح مي‌كرد؛ تغيير اين وضع و شرايط تحقيرآميز براي او كه زني آزاده بود. پاسخ برايش قابل انتظار نبود:
– مي‌توني با من بياي، ولي بدون بچه.
– چرا بدون بچه؟ مثلاً مي‌گي چي‌كارش‌كنيم؟ اون بچه نيست، بلكه بچهٌ ماست. ما در قبالش مسئوليت داريم.
– من نمي‌دونم. هر كس‌كه بچه‌ رو مي‌‌‌خواد بده بهش. من هيچ مسئوليتي در قبالش نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذيرم. اگر بچهٌ منه و مسئوليتش با منه، مي‌توني اونو به من بدي؟
– و تو چي‌كارش مي‌كني؟
– خيلي راحت به‌ت بگم، مي‌گذارمش كنار سطل آشغال، مثل بعضي از مردم كه به دليل فقر اين كار رو مي‌كنن. فداي سر مردم.
- ولي من و تو بعضي از مردم فقير و بدبخت نيستيم. ما دو انسان آگاه بوديم كه بچه‌دار شديم و واقعاً مسئوليم. حرفهات با ارزشها و اعتقاداتي كه خودت منو با اونها آشناكردي اصلاً جور نيست. چطور در اوج شعور وآگاهي مي‌تونيم اينطور غير مسئولانه حرف بزنيم، اگر احساس مسئوليت بزرگ در قبال جامعه داريم. براي من قابل فهم نيست‌كه چطور با مسئوليتهاي كوچكتر بايد اينطور برخورد كرد.
– همين كه به‌ت‌گفتم. مي‌توني بياي، بدون بچه. راه حلش‌ رو خودت فكر كن و پيدا كن. تضاد من نيست. تضاد توست.
– ببين، بچه فقط شير منو مي‌‌‌خوره. حتي‌ هيچ شيرخشكي نمي‌خوره. چطور من مي‌تونم ولش كنم و بيام؟ لااقل بايد به شير خشك عادت كنه.
– نمي‌دونم، فكر كن مثلاً همين امشب دستگير شدي و بچه بايد از گرسنگي بميره.
- چرا مسائل‌ رو قاطي مي‌كني. اينكه بچه به خاطر ظلم حكومت و فشار و بد رفتاري ساواك بميره، خيلي متفاوته‌كه ما خودمون براي مرگ و آزار و اذيتش،جلوتر اين كار روكرده باشيم. فكر مي‌كني ديگران در بارهٌ ما چطور قضاوت خواهندكرد؟ به عنوان انسان و مسئول يا موجوداتي بي‌عاطفه.
– به‌ت فشاري نمي‌آرم. مي‌خواي بچه‌ت رو بزرگ كني، بزرگ كن. ولي جات توي مبارزه نيست. يا بچه يا مبارزه.
- من قانع نيستم. چرا بايد اين افكار و عقايد غيرانساني را بپذيرم؟ تو به نظرم تومثل سنگ مي‌آي؛ يك سنگ بي‌احساس. عليرغم علاقه‌اي‌كه به ماركسيسم داشتم، ازتحولات ماركسيستي توحالم به هم خورد. اصلاً به اين ايدئولوژي جديد كه توحاصلش هستي، اعتماد ندارم. براي چي وكدوم ارزش بايد قرباني و فدا داد؟ دقيقاً بايد به درستي اون ارزش اعتقاد داشت.
- تو هميشه بحث فهميدن و قانع شدن داري. توي تشكيلات اگر هستي، هر چي به‌ت مي‌گن بگو چشم و ديگه به نظرات خودت زياد اهميت نده. مگه ما چقدر مي‌‌‌‌‌‌‌فهميم يا نظرات فردي ما چقدر جدي هستند؟ مي‌دوني صاف بهت بگم. تو از اولش هم مبارز جدي‌اي نبودي. مسئول وضعيت پيش اومده، خودت هستي. بشين بچه‌ت روشير بده. مبارزه جاي هر كسي نيست. بذار يه مثال برات بزنم. يكي از زنان تشكيلاتي ما به اسم سيمين كه متأسفانه در اثر انفجار مهمات توي خونهٌ تيمي دستگير شد، وزنش فقط سي‌كيلو بود، از توهم لاغرتر. مهندس بود. يك چشمش هم توي انفجار آسيب ديد. با اين حال چنان جسارت و جديت مبارزاتي داشت كه با وجود مجروح بودن و هفت ماهه حامله بودن، مي‌پره روي موتور و فرار مي‌كنه. اما بعد دستگير مي‌‌شه. الآن هم توي زندانه. بچه‌اش‌ رو هم هفت ماهه در اثر شكنجه زاييد. داده به مادرش. به‌ت مي‌‌گم از اولش هم نمي‌‌شد روت حساب مبارزاتي باز كرد. جدي مي‌‌گم. اين نظر من در بارهٌ توست كه به بچه‌ها هم گفتم. البته خودت و…خوب بگذريم.
خشم و غضب سارا به حدي بود كه دلش مي‌خواست، گويندهٌ اين حرفها را بكشد. تنها اين احساس را داشت. اما كشتن يك چريك، هدف و انديشه وكار ساواكي‌ها بود. از خشم و انتقام برانگيخته‌اش احساس تنفر كرد. اما قلب و روحش جريحه‌دار و له شده بود وآن را نا عادلانه مي‌دانست. بغض گلويش را گرفته بود و صدايش مي‌لرزيد.گفت:
- نمي‌دونم شايد حق با تو باشه، اما چرا رفتار تو انساني نيست؟ چرا نمي‌خواهي كمك كني و راه حلي پيدا كنيم؟ چرا محبتي نداري؟ چرا اعتماد نداري؟ يادت نيست به من قول دادي كه تنها نمي‌مونم و منو مطمئن كردي. چرا نمي‌گي سارا مشكل بچه

ومشكلات تو به من هم مربوطه، شروع كنيم به پيدا كردن راه حل! يه تيغهٌ گيوتين گذاشتي پشت گردن من. مسلمه كه من به زور تن نمي‌دم. من كسي نيستم كه چشمم را ببندم، اطاعت كنم. وقتي مي‌‌گم براي مسئله بچه بايد راه حل درستي پيدا كنيم، مي‌‌‌‌‌‌بينم ما شرايطش رو داريم. چرا بايد بچه‌ رو كنار سطل خاكروبه بگذاريم؟ چطور مي‌شود به خداوند اعتقاد داشت و اين كار را كرد؟ نمي‌‌‌‌فهمم چرا نمي‌گي سارا شروع كن از امروز به بچه شير خشك بده. بعد از آنكه عادت كرد، بگذارش و بيا. آخه ما انسانيم. چطور به يك بچهٌ دو ماهه رحم نكنيم؟
مرد بي‌‌‌آنكه احساس شرمي‌كند و دل سنگش تغييري كرده باشد،گفت:
– يعني تو نمي‌‌‌‌‌‌‌فهميدي بايد از روز اول به او شير خشك مي‌دادي؟
سارا در حال خفه شدن بود.گفت:
– چرا! اما من پول ندارم. وقتي بچه به دنيا اومد، فكر پول شير خشك چنان نگرانم كرده بود كه از خداوند خواستم به من كمك كند تا بتوانم خودم به بچه شير بدهم. يعني تو نمي‌دوني من پول ندارم؟ يا فكر مي‌كني پدرت يا احمد آقا بايد پول شير خشك بچه‌ٌ تو رو بدهند؟ باشه. حالا كه به من انتقاد داري، مي‌توني از امروز پول شير خشك بچه و غذاي منو بدي. 150 تومان براي يك ماه كافي است.
مرد به تمسخر گفت:
– من؟ من و بعهده گرفتن اين مسئوليت؟ به هيچ وجه. پول غذاي خودت و شير خشك بچه‌رو خودت بايد با كار وكارگري در بياري. چرا من؟ چرا نمي‌‌‌‌‌فهمي تو يه زن معمولي نيستي و بايد روي پاهاي خودت بايستي، نه روي پاهاي من!
ولي من شرايط جسمي كارگري ندارم. واقعاً نمي‌تونم. فكر نمي‌كني تو يك همسر و يك پدر هستي و بايد اين كار را تو بكني؟
– من چرا به تو و به بچه‌‌‌‌‌ام فكر كنم. توي جامعه پر است از مردهايي كه زنشون رو ول مي‌كنن و مي‌رن. زنشون نمي‌تونه كارگري بره، مجبور مي‌‌شه بره خود فروشي. تو هم يكي مثل خلق، مثل مردم. دلم براي تو بيشتر از مردم نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوزه.
سارا با وحشت و تنفر اين جانور سنگي را نگاه كرد و پرسيد:
- اين تو هستي؟ مردي‌كه در قلبش به خدا و خلق عشق مي‌ورزيد و راه امام حسين را ادامه مي‌داد، به زنش پيشنهاد مي‌كنه بره خود فروشي؟ به خودش اجازهٌ اين فكر رو مي‌ده؟! اين حرفهاي تو با ايدئولوژي‌اي كه من پذيرفتم، جور نيست.
– من نمي‌گم اين كار رو بكن. مي‌توني كار ديگه‌اي پيدا كني، برو كار شرافتمندانه‌‌‌‌‌‌اي پيدا كن، البته بهتره.
بعد به تمسخر گفت:
– برو كارمند بشو اما از مبارزه حرف نزن!
سارا رويش را از شوهرش برگرداند. ناگهان چيزي به خاطرش رسيد. برگشت و از مرد پرسيد:
– مي‌خوام بپرسم آيا تو منو دوست داري؟
مرد دستش را به حالت فكر كنار لبهايش گذاشت. ابتدا سكوت و فكركرد و بعد پاسخ داد:
- تا دوست داشتن چي باشه؟ مثلاً ما مي‌گيم «خوب» ! اما خوب بودن چيه؟ چيزي كه براي من خوبه براي آدم ديگه ممكنه خوب نباشه. خوب يك چيز نسبيه. بستگي به شرايط داره. من نمي‌تونم به‌ت بگم دوستت دارم. وقتي كه ارزشهام براي دوست داشتن چيز ديگه‌‌ايه. مثال سيمين آن شير زن‌ رو كه برات گفتم. اگه به‌ت بگم دوستت دارم، دروغ گفته‌ام. و تو اين دروغ را هيچ وقت از من نخواهي شنيد.
– ممكنه بگي به چه دليل من زن تو هستم و تو اينجا هستي؟ اصلاً چرا تو ازدواج كردي؟
- خودمم هميشه به همين فكر مي‌كردم. چرا من ازدواج كردم؟ نمي‌‌‌‌‌‌‌‌فهميدم، تا اين كه يه روز از رحيم پرسيدم. خيلي راحت جواب داد: « چون چريك هم كير داره، به اين دليل. نمي‌‌شه گفت چون چريكه مرد نباشه و چيز ديگه‌اي باشه. نياز داشتي، ازدواج كردي.»
سارا با خشم و تنفر نگاهش كرد.
– رحيم! رحيم خودمون اين حرفو زد. اينقدر رحيم عوض شده؟ برام قابل تصور نيست. حالا ماركسيسته يا مجاهد؟ من‌كه حالم از عقايد ماترياليستي و جديد شما به هم خورد. چطور مي‌شه انسان رو اينطوركوچيك و پست‌كرد. انسان را. انسان.
- رحيم الآن از قبل هم فعال‌تر و سرحال تره. مسئول منه. من كم مي‌‌بينمش. بهم گفته براي عوض شدن خيلي كار دارم. ولي به نظرم ماركسيسته. نديدم نماز بخونه. يك بار ازش پرسيدم : « تو نماز نمي‌خوني و ماركسيست شدي؟» بهم خنديد وگفت: « تو كه نماز مي‌خوني فكر مي‌كني بهتر از من مبارزه مي‌كني؟ نماز كار فرديه و كارهاي فردي در درجهٌ دوم اهميت هستند.» به‌ش‌گفتم: « نه.» راستش صد تا مثل من رو هم روي هم بذارن، باز قد رحيم نمي‌فهميم. بعضي وقتا از اين كه دانشگاه نرفتم خيلي پشيمونم.
– اما به نظر من جوابش درست نيست.
– آره! اما دركل نماز جزوكارها و وظايف شخصيه. آدم نبايد براي كارهاي شخصي‌‌اش زياد ارزش قائل بشه. ما مجاهديم نه آخوند. عبادت كار و وظيفه فردي و شخصي است، مسئوليت اجتماعي نيست.
– حرفهات درسته. اما قاطي داره. علي(ع) با آن همه عظمت و خدمت به خدا و خلق نيمه شبها به نخلستان مي‌رفت.
مرد سكوت كرد و در فكر فرو رفت. سارا هم سكوت كرد. هر يك با فاصله از هم در دو دنياي متفاوت به فكر فرو رفته بودند؛ فاصله‌هايي از جنس جدايي، بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عاطفگي، تنفر، كينه. سارا احساس مي‌كرد حلق‌‌آويز شده و به رقص مرگ خود بر طناب دار نگاه مي‌كند. حس مي‌كرد از اوكالبدي بيش به روي زمين باقي نمانده؛كالبدي خشك و بي روح و بي‌احساس، بي‌‌‌‌‌‌لبخند. اما فكرش كار مي‌كرد. صداي گريهٌ بچه را شنيد. صدايي كه به ترحم و محبت مادري وادارش مي‌كرد. از زمين بلند شد. روز بود يا شب؟ نمي‌‌‌‌‌فهميد‌؟ اما جلوي چشمش تيره بود. همه جا و همه چيز كدر و مات و سياه و مرده بود. در خود احساس سكوت مي‌كرد، آغاز يك سكوت طولاني.
در حالي‌كه بچه را شير مي‌‌‌‌‌‌داد، از مرد پرسيد:
– نمي‌‌خواي بري؟! باحرفهاي جديدت فكر نمي‌كنم رشته‌أي بين ما باقي مونده باشه؟ از اين مي‌ترسم كه اينجا دستگير بشي و داغ ننگي براي من بشه كه چريكي به خاطر علائق خانوادگي ضربه خورد. در حالي‌كه علائق خانوادگي بين ما نيست.
- راستش به خاطر تو اينجا نموندم. من تازه از شهرستان به تهران اومدم و جا ندارم. دو روز ديگه قرار ملاقات و وصل دارم. موندن اينجا از رفتن به مسافرخونه مطمئن‌تره. بعد هم حياط خلوت و راه در روش خوبه. در اتاق هم كه قفل باشه، من فرصت فرار دارم. مسئوليتش با خودم. فكر مي‌كنم ازم رنجيدي. دلت مي‌‌‌‌خواد من برم.
– شايد واقعيتها راگفتي. بايد سعي كنم آنها را بفهمم. به تو هم همين چيز‌ها گفته شده.
– سارا قرار ما از اول وفا به عهد و پيمان وآرمانمون بود، نه به همديگه. من دنبال زندگي خودم و خوشگذروني نرفتم. اين هميشه يادت باشه.
– آنچه كه در خاطر من مي مونه انسان و رفتار و مناسبات انسانيه. من افسوس مي‌خورم چرا احمد كشته شد و اين تغييرات و اين شرايط پيش آمده. احمد مثل يك كوه نور در قلب منه. تو اونو فراموش كردي و مثل يك صخرهٌ سنگي شدي.
– من چيزي رو تعيين نكردم. من تابع تحولات و شرايط جديد مبارزه هستم.
– اما ما به عنوان انسان فكر و قلب داريم. بايد تأثير بپذيريم و تأثير بگذاريم. خيلي حرفها و كارها مي‌تونه غلط باشه.
– حرفت درسته! اما جريان مبارزه و تحولاتش مثل قطاره. در هر ايستگاه تو بايد بپري و سوار بشي. قطار منتظر تو نمي‌مونه و به راه خودش ادامه مي‌ده و مي‌ره.
- ولي مقصد بايد مشخص و روشن و با صداقت بيان بشه. نمي‌‌شه همهٌ مسافراني رو كه سوار قطار« به سوي مجاهدت» شدن، در يك ايستگاه پياده كرد وگفت: « مقصد عوض شده. ماركسيست و ايدئولوژي جديد شده. يا بپر بالا يا كه جا موندي، قطع شده و بريده از مبارزه شدي.» اين غير انساني و ناصادقانه است. نمي‌‌شه كوركورانه و به اعتبار درخشش مبارزات قبلي مجاهدين، با اين تشكيلات جديدكه مجاهدين نيستند و معلوم نيست كي هستند، راه افتاد. اطاعت تشكيلاتي‌اي كه تو تابع اون هستي، من در قلبم حس نمي‌كنم.
- هه! فقط در همراهي با اين تحولات ناشي از ضرورت، مبارز فعال و زنده است. كسي كه جا بمونه، مرده است. مثل تو. به خودت نگاه كن، يك جنازه شدي. من تو‌ رو مي فهمم. اما كاري برات نمي‌تونم بكنم. اينجا، جايي است كه خودت بايد خودت رو نجات بدي. بپري بالا و سوار بشي. فكر نكن! تصميم بگير. تصميم مي‌‌‌خواد.
- من حاضرم بميرم. اما تا فكر و قلبم راهي رو انساني ندونه، دنبالش نمي‌رم. من صادقانه مي‌‌گم. شايد چندان هم آدم به درد بخوري نباشم. موقع زايمان احساس كردم، نمي‌تونم درد جسمي و شكنجه رو تحمل كنم. با اين حال اگر اين حرفهاي جديد تو نبود، همهٌ شروطت رو هم مي پذيرفتم و مي‌آمدم. اولاً نقطه ضعفم رو مي‌گفتم. دوماً سعي مي‌كردم در معرض اعتماد و اطلاعات زياد قرار نگيرم. اما تو اعتماد منو سلب كردي. كجاي تاريخ مبارزي اينقدر بي‌غيرت و بي تفاوت، از پذيرش خود فروشي زنش حرف مي‌‌زنه. با اين كار‌اكتر جديدت هيچ جايي در قلبم نداري. اگر چه من از تو طلاق نمي‌گيرم. اين كار به نفع مبارزه نيست. انعكاس و استفاده‌اش‌ رو ساواك در تبليغات عليه مبارزين مي‌بره.
– خوبه! با اينكه اهل مبارزه نيستي، اما هشياري. همين بند رو هم حفظ كني خوبه.
– تو هم هر لحظه كه دلت خواست، مي‌توني‌ از اين خونه بري. اما پشت سرت رو هم نگاه نكن. راحت وآسوده خاطر باش. انگار نه انگار كه زن و بچه‌اي داري.
- خيلي خوبه كه تو خيال منو راحت مي‌كني. لااقل يك نفر از ما كاملاً به مبارزه ادامه مي‌ده. اما تا شش ماه ديگه شايد باز هم همه چيز عوض بشه. شايد خودم سراغت بيام. ممكنه ما به تو احتياج داشته باشيم. حتي به تو!
- من هميشه حاضرم. اما با بچه مي‌آم. با دست خودم به بچه ظلم نمي‌كنم.كاملاً برام پذيرفتني است كه در درگيري اون هم‌كشته بشه، يا هر اتفاقي بيفته. در آن صورت دشمن اين جنايت را كرده، نه اينكه پدر و مادرش اونو كنار سطل خاكروبه گذاشته باشن. اين بچه در آينده بايد بدونه به كي عشق بورزه و به كي تنفر و كينه داشته باشه؟ تو خيلي راحت مرزها رو قاطي مي‌كني. مدال شرف هم به خودت مي‌دي. آدمي مثل تو رو من نه قبول دارم، نه مي‌فهمم و اين فاصله بين ماست.
– قضاوت يك زن در بارهٌ شوهرش هيچ سند با ارزشي نيست. قضاوت آينده، يك تاريخ، يك خلق و وفاي من به عهد و پيمان مبارزاتي است كه تنها ارزش واقعي و ماندني است،كه تا جان دارم برآن مي‌مانم. مي‌توني به من افتخار كني و رنجهاي اين زندگي رو بپذيري يا كه دنبال زندگي و شوهر ديگه‌اي بري و خودتو خلاص كني.
– كه اينطور؟
– البته!
– به قدري فكر و روح منو آشفته كردي كه حتي نمي‌تونم به بچه درست شير بدم.
– از اينكه شوهر خوبي برات نبودم و نيستم متأسفم. اما بچهٌ خيلي خوب و سالمي داري.سرت باهاش گرم شده. وقتي بزرگ شد، حتماً بهش بگوكه پدرش كي بوده و براي چي از فرزند دلبندش‌گذشت.
– اولاً كه من دنبال سرگرمي نبودم. دوماً من هم نگم. خودش مي‌گرده و پدرشو پيدا مي‌كنه. از نشانه‌هايي‌كه از تو باقي مانده حس خواهد كردكه تو او را دوست داشتي يا نه!
پيش از فرا رسيدن شب، سكوت و تاريكي بينشان برقرار شده بود. مرد در فكر فرو رفته و مي‌انديشيد. سارا به اين سو و آنسو مي‌دويد و انبوه كارهاي باقيماندهٌ خانه و بچه را انجام مي‌داد. فرصت فكر كردن اصلاً نداشت. اما سينه‌اش سنگين و دلش چركين بود و آن را با خود به اين سو و آنسو مي‌كشيد.گاه بغض مانده در گلو، درگلوله‌‌‌‌‌هاي كوچك اشك در چشمانش حلقه مي‌‌زد، اما سارا از فرو ريختن آنها جلوگيري مي‌كرد. مي‌دانست كه اگر تن به گريه دهد، ديگر پايان نخواهد يافت.
آخر شب خسته درپشت بام كنار ساك بچه دراز كشيد. شوهرش با تمام لباسها و حتي كفش آن طرف ساك خوابيده بود. چشم سارا به آسمان افتاد. شب سياه بود، مثل قير، بدون ماه و ستاره. به خاطر آورد اين سياهي را قبلاً جايي ديده.كجا؟ يادش آمد. شبي آرزو كرده بود، پايان راهي را كه در آن قدم گذاشته، ببيند. سپس در خواب جاده‌‌اي را هول انگيزتر و سياه‌تر از شب ديده بود. درآن تنها به جلو مي‌رفت تا اينكه از ترس، تنهايي و تاريكي به زمين افتاده بود. تنها درآخرين لحظه نوري را دور دستها ديده بود. حس مي‌كرد آينده در پيش رويش، قابل پيش بيني است: « تنهايي، تاريكي و شايد ترس!»
آن سه روز و آن مهمان عزيز هم‌گذاشتند و رفتند.
سارا كودك را برداشت و شتابان سراغ باقر رفت.آنچه را پيش آمده بود، در حالي‌كه بشدت مي‌گريست، براي باقرتعريف كرد. باقر آزرده و خشمگين دستها را پشت كمر قلاب كرده بود و در اتاق به سرعت راه مي‌رفت و سبيلهاي سياهش را با دندان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جويد. بي قرار و ناباور به آنچه مي‌‌‌‌‌‌‌‌شنيد، سارا را دلداري‌اي برادرانه مي‌داد
- سارا توگناهي نداري. چرا گريه مي‌كني؟ تقصير اين بي‌شرفهايي است كه اگه دستم بهشون برسه، داغونشون مي‌كنم. برادر من گناهي نداره. تو خبر نداري چه فاجعه‌أي رخ داده! تو يك قرباني كوچك بيشتر نيستي. من اشتباه كردم. بايد به تو زودتر همه چيز را مي‌گفتم. افسوس كه دير شد و مرغ از قفس پريد. افسوس‌كه در تاريخ اين ملت هميشه خيانت و خنجر از پشت، اين مردم و سرنوشتش را به روز سياه نشانده. در اين اختناقي كه نه روزنامهٌ آزادي هست و نه حتي‌ دستگاه چاپ اطلاعيه، فكر مي‌كني چطور مي‌شود از اتفاقات تاريخي با خبر شد و ديگران را خبردار كرد. جديداً يك اطلاعيه از داخل زندان از مجاهدين كه همه در حبس هستند، رسيده. اين جريان پيش آمده را يك كودتاي تشكيلاتي خونده‌اند.
باقر در حالي‌كه از پنجره تفي به حياط افكند. برافروخته ادامه داد:
- اي خدا لعنتشون كنه. يك چند تا بي پدر و مادرِ ايدئولوژي معلوم نشد از كجا پيداشون شد؟ شنيدم كه اينها با شهيد بزرگوار احمد برسر ايدئولوژي در افتادند. تا احمد بود، نمي‌توانستند نيت پليد خودشان را آشكار كنند. بعد از شهادت او در عرض همين چند ماه آمدند و اعلام كردند سازمان به ماركسيسم رسيده و اسم وآرمش رو عوض كردند. كارشان آن قدر خائنانه است كه هركس شنيده باور نكرده و همه مي‌گن: «كار،كار ساواكه.» به هرحال باقيماندهٌ تشكيلات را آتش زدند. آثار هشت سالهٌ تدوين شدهٌ ايدئولوژي سازمان را از بين بردند. هر مجاهدي كه حاضر نشد مثل آب خوردن ماركسيست بشه، فرستادنش كارگري. اما مجاهديني كه در زندان هستند،گفته‌اند: « اينها حتي ماركسيست نيستند، بلكه دقيقاً خائن هستند.» حالا فكرش را بكن چه بي‌اعتمادي‌اي نسبت به مجاهدين ايجاد كرده‌اند. همه بدبين‌ شده‌اند. مثل اين مي‌مونه، يكدفعه همهٌ چرخهاي آسياب از كار افتاده باشه.آدم خشكش مي‌‌زنه. ديگه نمي‌‌شه جلو رفت. يه عده‌اي تشنه به خون ماركسيست ها شده اند. ساواك رو ول كردن و دنبال اين بي‌شرفها مي‌گردندكه معلوم نيست به چه حقي و از كجا و چه جور روي ميراث مجاهدين افتادند. آخ از اين درد. درد اصلي اينه سارا. در كنارش درد تو و درد بقيهٌ جوونها هم هست. دلم مي‌خواست برادرم را مي‌ديدم. چقدر فداركاره. دست از همه چيز كشيده. اون وقت نمي‌دونه توي چه تلهٌ خائنانه‌اي افتاده. فكر نمي‌كنم از اطلاعيهٌ مجاهدين توي زندان خبر داشته باشه، يا خبر دارش‌ كنن! گفتي كه انداختنش روي دور كتابهاي ماركسيستي خوندن و بعد هم كه بايد كار كنه و پولشو به تشكيلات بده و يك قران هم كه به تو نداد؟!
– نه! ولي ما سخت سر نظراتمون دعوامون شد.
- سارا، من تحسينت مي‌كنم! روزها، ساعتها و دوراني رو داري تحمل مي‌كني كه كمر مردهاشو مي‌شكنه. از خداي مجاهدين برات طلب صبر و مغفرت دارم. به‌ت بگم. من به وجودت افتخار مي‌كنم. تو در تحمل سخت‌ترين شرايط تاريخي سهيم شدي. ولي حواست جمع باشه، اگر دوباره برادرم رو ديدي، اطلاعيهٌ داخل زندان رو بهش بگو. بعد هم بگو هر طور شده با من تماس بگيره.
– من فكر نمي‌كنم ما دوباره همديگر رو ببينيم.
– چطور؟!
- گفت آزادم هر تصميمي مي‌خوام، بگيرم. مي‌تونم طلاق بگيرم. مي‌تونم برم دنبال كارگري. برم توي توده مردم و يك مبارز بشم يا… ولي هيچ انتظاري از او نداشته باشم. حتي اهميتي نمي‌ده، اگر از فقر به فحشاء هم تن بدهم.
باقر با دهان باز به سارا نگاه مي‌كرد. دستهاي بزرگش را ميان موهاي بلند فرفريش فرو كرد. سرش را به ديوار كوبيد وگفت:
– وا مصيبتا! وا مصيبتا! غير اصولي شده. خدا به داد او و بقيه برسه! فقط خدا!
سارا قطرات اشكش را باگوشهٌ چادر نماز پاك كرد. بلند شد و از اتاق بيرون آمد. باقر مچاله شده گوشهٌ اتاق نشسته بود.
روزهاي تيره و ظاهراً آرامي‌آغاز شده بودند و به كندي مي‌گذشتند. صفحات اول روزنامه‌ها مدتي خالي از دستگيري يا در گيري بود.اما مبارزه و در گيري و دستگيري ادامه داشت. زمستان بود كه به خانهٌ سارا هم رسيد.
يك روز سرد زمستان بودكه اسماعيل برادر ناتني شوهرش به خانهٌ آنها آمد. به طرز عجيبي وحشت زده و نگران بود. شب قبل ساواك به خانهٌ آنها ريخته و باجناقش را دستگير كرده بود. ساواك او را هم براي بازجويي برده و چند تا چك آبدار نثارش كرده و مشت و لگدي هم پيش قسط زده بودندش.آدرس و محل زندگي برادرش صلاح را از او خواسته بودند.گفته بود: « ما ناتني هستيم و از اوخبر ندارم.» اما قول همكاري داده و آزادش كرده بودند. حالا آمده بود سراغ سارا كه هر اطلاعاتي در باره برادرم داري، بگو. به ساواك بايد گزارش بدهم. سارا گفت:
- به آنها بگو كه سه ماه بعد از ازدواجش براي كار به بندر عباس رفته و همان جا مانده. اين موضوع را همه مي‌دانند. بگو با زنش هم اختلاف دارد. چون زنش نمي‌خواهد در شهرستان زندگي كند. يك بچه هم دارند كه هنوز براي ديدن بچه‌ هم نيامده. اگر ساواك به حرفهايت خنديد، خودت را نباز. بگو: « مي‌توانيد خودتان تحقيق كنيد.»
اسماعيل پرسيد:
– حالا تو راستي راستي هيچ خبري ازش نداري؟ توكه باهاش همفكر بودي.
سارا محكم و با اطمينان گفت:
- آره ما همفكر بوديم. اما وجود بچه در واقع ما را از هم جدا كرد. بالاخره يكي بايد اين بچه‌ را نگه مي‌داشت. قرار براين شد، من بچه داري‌كنم و او دنبال هدفش برود. كه رفت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نكرد. اما من شنيدم دستگير شده. توگول ساواك را نخور! به تو دروغ گفته.
اسماعيل با حيرت به او نگاه كرد و گفت:
– عجب! من نمي‌دونستم. پس اين بي‌شرفها از من چي مي‌خوان؟
– به بهانهٌ برادرت مي‌خوان ببينن، خودت چه همكاري‌اي كرده‌‌‌اي. بايد دستشون رو بخوني و محكم بايستي هرچي شُل بدي، بيشتر باهات بازي مي‌كنن.
اسماعيل كلهٌ گند‌‌ه‌‌‌اش را كه مغز كوچكي در آن بود، تكان داد و در حالي‌كه چشمان درشتش از ترس‌گشاد شده بودند، گفت:
- من اصلاً اهل سياست نيستم. دل و جرئتش رو هم ندارم. باجناقم حسين آقا هر چي توي گوش من مي‌خوند، زير بار نمي‌رفتم. هزار بار بهش گفتم: « درسته كه من هيكل گنده‌اي دارم، اما دلشو ندارم. مرد زندون و اين حرفها نيستم.» حالا ببين تو چه مكافاتي افتادم. مگه دست از سرم برمي‌دارن؟ از من قول همكاري وكمك تا دستگيري برادرم روگرفتن. حالا سارا خانم شما واقعاً نمي‌تونيد هيچ كمكي به من بكنيد، پيداش كنيم؟ من واقعاً دلهره دارم.
– نترس! همين بودكه گفتم. موضوع همچين هم بزرگ نيست. همين جوابهايي روكه بهت دادم به آنها بگو.
– فكر نمي‌كني بزنند توي گوشم و چيز ديگه‌اي بخوان؟
– تو هر چيز ديگه‌اي هم بگي، مي‌زنن توي گوشت. از چندتا چك كه نبايد يه مرد اينقدر بترسه.
- لااله الاالله! از اول بچگي هم من با اين داداشم دشمن خوني بوديم. هميشه موذي و زرنگ بود. حالا هم ببين، از زرنگي‌‌‌‌‌اش در رفته و من پخمه‌ رو توي چه هچلي‌گذاشته. عقلم به هيچ جا نمي‌رسه.گفتم منصوره خانم(زنش)از امروز يك‘ختم انعام’ شروع كنه، بلكه از اين مصيبت نجات پيدا كنم. عجب بدبختي‌اي. اگه يارو عصباني بشه و كلتش رو بكشه و يه گوله تو مغز من خالي كنه، جواب زن حاملهٌ منوكي مي‌‌خواد بده؟ من نمي‌‌‌خوام بچه‌ام بي پدر به دنيا بياد. آخ! پناه برخدا. هر چي‌ خدا بخواد همون مي‌‌شه. من بي‌گناهم. من سياسي نيستم. شايد خدا حفظم‌كنه. رحم به زن و بچه‌ام كنه. منصوره خانوم بيوه نشه! واي چه مصيبتي.
سارا حال تهوع و سر دردگرفته بود. مردي به آن گندگي و اين چنين ترسو نديده بود. « اگر كه‌كار را خرابتر نكند؛ خوب است. اما كه تازه پاي ساواك باز شده و بايد منتظر حوادث بعدي ماند. به زودي شب يا نيمه شب مثل مور و ملخ از در و ديوار خواهند ريخت. آنچه در كارنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان دارند، غارت جان و مال و ناموس مردم را انجام خواهند داد.»
پس از رفتن اسماعيل، سارا موضوع را با محبوبه و احمد آقا در ميان گذاشت. ترس و اضطراب عجيبي‌آنها را گرفت. براي يك هفته از خانه فراركردند. اما بعد از يك دوره مهماني مجبور شدند به خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان بازگردند. روز و شب‌هاي ترس و دلهره آغاز شده بود. ساواك در خانهٌ رو به رو به كمين نشسته بود. خانه را كنترل مي‌كرد. تمام رفت و آمدها را زير نظر داشت. به خصوص احمد آقا را تعقيب مي‌كردند. او هم از ترس و اضطراب بيماري عصبي‌گرفت. ساواك نيمه شب‌ها از خانهٌ روبه رو نور افكن به داخل پنجره‌ها مي‌افكند. خواب شب از چشم همه رفته بود. احمدآقا شبها از ترس در خواب فرياد مي‌‌‌‌‌‌كشيد. شبهاي زمستاني بد و تلخي بود. نزديك به يك ماه ساواك همين بساط موش و گربه و خردكردن اعصاب را ادامه داد. بالاخره يك شب هجوم آورد. سارا در خانه نبود. محبوبه برايش تعريف كردكه چقدر ترسناك بود و چيزي نمانده بود خودش و احمد آقا از ترس بميرند. اما برايش جالب بود كه متوجه شده بود، ساواكي‌ها هم متقابلاً از آنها مي‌ترسيدند و نگذاشته بودند آنها تكان بخورند. بعد همه جا را خوب‌گشته بودند. آنچه را مي‌‌خواستند، پيدا نكرده بودند. بعد سؤالاتي‌كرده و رفته بودند. آنچه جالب بود، همكاري همسايهٌ پاييني بودكه هشيارانه همان يك بار را هم‌كه شوهر سارا سه روز به خانه آمده بود، انكاركرده بود. ظاهراً ساواك هيچ ردي نداشت. اما اسماعيل هنوز از ترس با ساواك همكاري مي‌كرد. آنچنان مي‌ترسيد كه 18 كيلو وزن كم‌كرده بود. زنش با خوشحالي مي‌گفت: « بالاخره لاغر و خوش هيكل شد. چيه مثل يك‌گاوگنده بود. آدم خجالت مي‌كشيد بگه اين شوهرمه. حالا خوب شده. همين جوري بمونه خوبه! » اما اسماعيل جداً به سارا مراجعه و هر بار سؤال مي‌كرد:
– هيچ خبري از شوهرت نشده؟ من بايد به ساواك گزارش بدم. اگه خبري داري بگو!
سارا خشمگين از اين همه حماقت و دنائت، هر بار محكم پاسخ مي‌داد:
– نه! من هيچ خبري ندارم.
اما از بازي‌ ساواك غافل نبود؛ كنترل، تعقيب و مراقبت، ايجاد رعب و وحشت، ايجاد فشار عصبي تا دستگيري‌. سايهٌ شوم ساواك مثل خفاشي برسرش افتاده بود و همه جا حضور داشت. گاه درخيابان درست جلوي پايش ترمز كرده، از ماشين پايين مي پريدند و فضاي دستگيري ايجاد مي‌كردند. مي‌خواستند عكس‌العمل او را چك كنند.
سارا تمام شگردهاي رويارويي با ساواك را مي‌دانست و هشيار بود. در اين مواقع وانمود مي‌كرد، چيزي از صحنه سازي متوجه نشده. ولي آيا بايد منتظر مي‌ماند تا براي دستگيريش بيايند؟ نمي‌دانست چه بايد بكند؟
سرانجام يك روز بعد از ظهر مثل مور و ملخ چندين ماشين ساواكي به منزل‌آقاجان يورش‌آوردند. آقاجان سر نماز بود. بي‌اعتنا به آنها نمازش را به پايان رساند. عباي قهوه‌‌اي راكه به دوش داشت، به دور خود پيچيد و از آنها پرسيد: « پسرم، چه فرمايشي داريد؟ خوش آمديد!»
شنيدن كلمهٌ پسرم و قيافه و رفتار معنوي آقاجان، ساواك را از وحشيگري و بدرفتاري باز داشت. متقابلاً ساواك نيز رُل ديگري را بازي كرد (پدرم). سارا هشيارانه صحنه سازيها را دنبال مي‌كرد.ساواك حتي از جستجوي اتاقها و طبقهٌ بالا خودداري كرد و تنها به بازرسي طبقه پايين اكتفا كرد. يك ساعتي با آقاجان صحبت كردند. سرانجام از دستگيري او صرف نظركردند. يكي از آنها به سارا گفت:
– شما بايد با ما براي پركردن چند پرسشنامه بياييد.
سارا ديگر بي‌ترديد دستگيري و به دنبال آن بازجويي و بعد زندان را مي‌ديد. افسوس مي‌‌خورد چرا اينطور راحت و مفت دست ساواك افتاد. بچه را بغل كرد و آماده شد.
مرد كوتاه قدِ بد قيافه و بد صدا و بد دهني رو به او گفت:
– با بچه نمي‌‌شه! بچه را همين جا بگذاريد.
سارا چنان وانمودكردكه گويي ساواك و خباثتش را نمي‌‌‌‌‌شناسد، و خودش نيز يك زن كاملاً عادي است. قشقرق كوتاهي راه انداخت كه بچه دو ساعت يك بار شير مي‌خورد و امكان ندارد از هم جدا شوند.
ساواكي بد قيافه با عصبانيت گفت:
– بالاخره يك نفر بايد به سؤالات ما جواب بده. حاج آقا پس شما با ما بياين!
آقاجان درحالي‌كه اضطراب سراپايش را گرفته و رنگش از ترس مثل گچ سفيد شده بود، بلند شد. شلوارش راكه به جا لباسي آويزان بود، برداشت و روي پيژامه‌اش پوشيد. كت و پالتويش را هم به تن كرد. سارا همچنان ميخكوب، كنار اتاق بچه به بغل ايستاده بود. گهگاهي ساواكي‌ها را نگاه مي‌كرد كه همه چيز و همه كس را زير نظر داشتند. يكي از آنها كه رئيسشان بود، به آقاجان گفت:
– شما باشين تا من يك سؤال كنم و برگردم.
و بيرون رفت.
– سارا با خود فكركردكه حتماً براي بي‌سيم زدن رفته. به آقاجان نگاه كرد كه بسيار جدي زير لب دعا مي‌خواند.
مرد برگشت و به آقاجان گفت:
– نه لازم نيست شما بياين، اين خانوم هم كه بچه شير خوره داره و مي‌‌گه كه اصلاً خبري از شوهرش نداره. شما هم‌كه همينو مي‌گين.
– درسته آقاجان. ما هيچ از مرده و زنده‌اش خبر نداريم. هيچكس هم به ما خبر نداده.
دو تا ساواكي ديگر به سمت دو لنگه درب باز اتاق كه ساواكي سوم در آن ايستاده بود رفتند و بعد هر سه از اتاق خارج شدند. آقاجان دنبالشان راه افتاد و پايين رفتند. سارا و مامان و بقيه، هنوز وحشت زده وسط اتاق مانده بودند. براي سارا همه چيز نامطمئن بود. بازي ساواك نه حساب و كتاب داشت و نه پايان. كافي بود يك جملهٌ اشتباه از دهان كسي خارج شود يا تنها يك برگ به اطلاعات قبلي ساواك اضافه شود، آنوقت دشمن زخم خورده وحشي تر برمي‌گشت. به هرحال خفاش دستگيري بالاي سرش مي‌‌‌پريد. اضطراب و جنگ اعصابي فرسايشي شروع شده بود.
آقاجان به بالا برگشت. در حالي‌كه به سختي نفس مي‌كشيد و زير لب «پناه بر خدا» ‌مي‌گفت، پالتو وكت و شلوارش را در آورد. رو به مامان كه تند وتند مي‌پرسيد: «چي شد؟ ذليل مرده‌ها رفتند؟ آتيش به قبرشون بباره. عجب آدم رو مي‌ترسونند.» گفت:
– يك ليوان شربت عرق نعنا درست كن. قلبم دردگرفته.
مامان از در بيرون رفت وآقاجان روي پتو نشست و پشت به متكا داد. نگاهي به سارا كرد وگفت:
- بايد قدر اين بچه رو بدوني، اگر نبود الآن زن جوون دست اين بي‌پدر و مادرها افتاده بودي و خدا مي‌دونست كه چه بلاهايي به سرت مي‌آوردند. اگرياري خدا نبود، اين از خدا بي‌خبرا من پير مرد رو هم ول نمي‌كردند. تا اصول دينم رو هم در مي‌آوردند. اما خداوند پس‌كله‌‌‌‌‌‌‌‌‌شون زد و ديدي‌كه چطور رفتن. يادت باشه توي صورت دشمن خدا هميشه قل هوالله رو بخون و فوت كن. اگر غول هم باشه آب مي‌‌شه. بلا از تو دور مي‌‌شه. اما اينا حالا تازه با ما شروع كردن. يك دعاي مجربي رو‌كه من خودم مي‌خونم، به‌ت ياد مي‌دم. روزي يازده بار بخون. از شر دشمن حفظت مي‌كنه.
آقاجان با لحن جدي و با اعتقادي كه هيچ شكي به آن نداشت، صحبت مي‌كرد. اما آن قدر ترسيده بود‌كه لحظه‌اي « پناه بر خدا » گفتنش قطع نمي‌شد.
سارا با خود فكر مي‌كرد: « چگونه است كه آقاجان به خداوند و ياري او معتقد است اما صد در صد از دشمن خدا مي‌ترسد. در برابرش ضعيف و درمانده است. هيچ توانايي دفاع از خود ندارد. از سوي ديگر گروهي ديگر معتقدان به خدا هستندكه هيچ ترسي از درون خود در برابر دشمن خدا و خلق ندارند. با تمام توان خود در برابرش مي‌ايستند، مي‌جنگند، رسوا و خوارش مي‌كنند و افسانهٌ قدرتمندي و شكست ناپذيريش را در اذهان فرو مي‌ريزند.»
به همسرش فكركرد. اگر در اين صحنه بود، شجاعانه سلاح مي‌كشيد و به خاطر اعتقاداتش مي‌جنگيد. آقاجان هيچ اعتقادي به مبارزه نداشت. تئوري او انتظار تا ظهور حضرت بود. آن وقت آقاجان در ركاب حضرت شمشير مي‌كشيد و مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگيد. اما در خيالش دشمن واقعي‌اي مثل ساواك نمي‌‌شناخت. احتمالاً با زن بي‌حجاب مي‌‌‌‌جنگيد و سر از تنش جدا مي‌كرد. تصوري از دشمن واقعي، از ساواك و جنگ با ارتش نداشت. با اين حال معتقد بود، بالاترين وظيفهٌ انسان پرستش و عبادت وسجود خداوند است.كارهايي مثل مبارزه در توان انسان نيست. شناخت علمي جامعه و تضادهاي موجود در آن و راه حل‌هايش در حيطهٌ فكر او نمي‌گنجيد. در نتيجه مذهب انفعال و قطع از جامعه و مسئوليت در برابرآن را برگزيده بود. تلاش در حفظ زندگي خود و خانواده‌اش داشت. اعتقاداتش او را به نجات و خوشبختي خود و خانواده‌اش در هر دو دنيا متعهد و ملتزم مي‌كرد. و در اين چهار چوب حيات و ممات خود را مي‌‌ديد. آقا جان تنها كسي نبود كه مسئوليت انسان را در حفظ خود و زندگي خود در هر دو دنيا مي‌‌‌‌‌ديد. او نمونه‌اي از يك طيف عافيت جو بود. طيفي كه در پشت نام خدا عدم مسئوليت پذيري خود در قبال جامعه را مخفي كرده بودند. در اينجا سارا به ياد مجيد افتاد. مجيد‌كه نزديك به دو سال بود در بند و زنجير بود. مجيد تعريف مي‌كردكه سراغ اين قشر عافيت جو مي‌رود، آيات جهاد را جلوي رويشان مي‌گذارد، به هزار و يك بهانه متوسل مي شوند و سرانجام زبان مي‌گشايندكه ما از زندان و شكنجه مي‌ترسيم، توانايي جان دادن نداريم،كمك مالي مي‌كنيم.
به هر حال آقاجان و امثال او از چسب زندگي دنيا وآخرت كندني نبودند و براي اين نوع بقا تمام تلاش خود را مي‌كردند.
ورود مامان با پارچ شربت عرق نعنا و چند ليوان، رشتهٌ افكار سارا و سكوتي را كه در اتاق بود، شكست. آقاجان«دست شما درد نكندي» به مامان گفت. براي خودش ليواني شربت ريخت و سركشيد. بعد رو به مامان گفت:
- به سارا گفتم بايد خدا رو به خاطر نعمت وجود اين بچه شكر كنه وگرنه اين بي‌دينها الآن برده بودنش به اون جا كه عرب ني‌ مي‌اندازه. خدا به‌‌‌‌‌‌‌ش رحم كرد. اگركه بتونه شكر خدا رو به جا بياره! به هر حال قبلاً خدا رو نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناخت؛ بي‌‌‌‌‌‌حجاب بوده و خطاكار. با آمدنش به سوي دين خدا از سر تقصيراتش‌گذشته، رستگار و حفظش كرده.
رنگ سارا از شدت خشم و توهين سرخ شده بود. آنچه آقاجان، محبت و رستگاري مي‌خواند، براي سارا بر عكس، شرمندگي و دور شدن از مبارزه و ننگي در درگاه خدا و در پيشگاه تاريخ بود. درحالي‌كه ضد خلق حاكميت بر سرنوشت مردم داشت، دفاع از زندگي خود و بچه ننگي بيش نبود. اگر به خاطر پيچيدگي وآشفتگي شرايط جديد مبارزه و خيانت اُپورتونيست‌ها نبود، يك لحظه هم خودش و بچه را نمي‌توانست تحمل كند. بيش از كوپن خود زنده مانده بود. پس لب بر تأييد كلام آقاجان نگشود.
مامان كه سكوت و نارضايتي او را مي‌‌‌‌‌‌‌فهميد، با اندوه عميق نگاهش كرد. آهي كشيد و گفت:
- اول زندگي يه بچه بي پدر توي دامن آدم باشه، شكري در دل آدم نمي‌آره.
همون بهتركه سرآدم هر شب‌كنار سرشوهرش باشه. مي‌خواد كوه باشه يا بيابون يا هرخراب شده‌اي. اين زندگي و اين همه بدبختي جاي ناشكري نداشته باشه، جاي شكري هم نداره. مي‌خواست چي‌كار اين بچه‌ روكه در به درش‌كرده. اگر نبود از اول پيش شوهرش بود. دختر بيچاره! اين هم شد زندگي؟ تن آدم از دشمن بلرزه، گوشت آدم بريزه و شير مادري خشك بشه! يه نيگا توي آينه به خودتون بكنيد. رنگهاتون زرد مثل زردچوبه شده. مالِ هول و ترسه. بيا جلو سارا يك ليوان شربت بخور! الآن ونگ اون بچه درمي‌آد و شير مي‌خواد.كم غم و غصه داشتيم، ترس از اين بي‌دين‌ها هم اومد روش. حالا مي‌خواي چي كار كني سارا؟ اينجا مي‌موني؟ مي‌‌ري خونهٌ خودت؟ شايد اينها هر شب بريزن اين جا. ديگه پاشون واز شد.
– آره! من هم فكر مي‌كنم پاشون باز شده. بهتره كه منو اين جا نبينن. مي‌رم خونهٌ مامانم اينا.
آقاجان گفت:
– خوبه! ما هم چند شب مي‌‌ريم «قرچك» خونهٌ رضا. اين جا آدم از ترس مريض مي‌‌شه. اگر هم بيان عزيز و بچه ها پايين هستند. به آنها كاري ندارند.
سارا تكان خورد. «عجب آدميه!» ياد داستان فرار آقاجان و مامان در موقع نزول بلا به دماوند و تنها ماندن عزيز در نارمك افتاد. به ناگاه گفت:
– نه! شما اين روزها نبايد جاتون رو عوض كنين چون بيشتر مشكوك مي‌‌شن و فكر مي‌كنن مفت ولتون كردن. بعد مي‌برن بازجويي وكتك. اون جا ديگه ملاحظهٌ ريش سفيد شما رو نمي‌كنن. مبادا چنين اشتباهي بكنيد! من در بارهٌ اين مسائل كاملاً مي‌دونم.
مامان حرف او را تأييدكرد. آقاجان مغرور بود. نمي‌توانست بپذيرد در موضوع و موردي زني بهتر از خودش بفهمد يا اظهار نظرش صحيح باشد.گفت:
– حالا كه حتمي نيست. بايد امشب رو صبركرد. قرچك رفتن هم دردسر داره. شايد پاي رضا روهم به وسط بكشه. خدا مي‌دونه چي در پيشه؟ من كه خودم و خانواده ام رو به خدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌سپارم.
گفت و دست دراز كرد، قرآن را از سر طاقچه برداشت. مامان و سارا ساكت يكديگر را نگاه كردند. سارا برخاست تا وسايلش را جمع كند. مامان از فرو ريختن اشكي كه در چشمانش حلقه زده بود، خودداري كرد و بچه را از بغل سارا گرفت و به بچه‌ كه با صورت شيرينش مي‌خنديد، نگاه كرد وگفت:
– بخند! بخند به ريش اين دنيا. خوبه كه نمي‌فهمي چي مي‌گذره. خبر نداري كه بابات چه آتشي مي‌سوزونه! ببينم تو به‌كي رفتي؟ به بابات؟ اي بي‌غيرت! همه‌ش مي‌‌‌خندي! اگه اين اخلاق رو هم نداشتي، مامانت پرتت كرده بود بيرون!
سارا آن شب به خانهٌ خودشان برگشت. براي محسن موضوع آمدن ساواك را گفت. محسن كم و بيش فعاليتهاي سياسي داشت. بايد اين روزها حواسش را جمع مي‌كرد. محسن شجاع بود و ترس نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناخت.گاه حتي رعايت ضوابط امنيتي را هم نمي‌كرد. سارا از او خواست، حتي كوه رفتنش را مدتي متوقف كند. محسن با لبخندي سر تكان داد وگفت:
– مي‌دوني بچه ها در بارهٌ من چي مي‌گن؟ مي‌گن: « برف و بهمن كه سهله، اگر كلنگ هم از آسمون بباره،كوه رفتن تو قطع نمي‌‌شه!» از اين جمعه تو هم بيا! دخترت هم بايد از شيرخوارگي بياد كوه وگرنه در حقش كوتاهي شده و مبارز از آب در نمي‌آد. ظاهراً مبارزه چندين نسل ادامه داره.
سارا از حرفهاي او خوشش آمد و خنديد. آه! كوه! خيلي وقت بود كه كوه نرفته بود. كوه آن عشق بزرگ. چقدر دلش براي كوه تنگ شده بود.
خانه آرام بود. محسن تكيه‌گاه محكم و مهرباني در اين روزهاي سنگين بار و تنهايي زمستاني براي سارا بود. برادري شجاع با قلبي بزرگ كه گويي زشتيهاي اين جهان را نشناخته بود. سارا آنجا ماند. همان روزها دختر كوچولويش سرخك گرفت. سرماي زمستان سلامت بچه را تهديد مي‌كرد. طي آن روزها از خانه خارج نشد. نمي‌خواست در اثر تماس با او كسي آلوده شود و مورد حساسيت و سؤظن ساواك قرار بگيرد. گرچه تحمل خانهٌ پدري هنوز هم سخت بود. اما تحمل مي‌كرد.
يك روز ابي به ديدنش آمد. از هر دري صحبت كرد. بعد در حالي‌كه من و من مي‌كرد و درگفتن چيزي ترديد داشت، نگاهي خيره به سارا افكند. سارا كه او را به خوبي مي‌‌‌‌‌‌‌‌شناخت از حالت غير عادي رفتار او به دلشوره افتاد. نگران شد‌كه چه اتفاقي افتاده. از او خواست آنچه را مي‌داند، پنهان نكند او ظرفيت شنيدن آن را دارد. از سوي ديگر بهتر است، از هرخبري هر چه زودتر مطلع شود.
ابي كوتاه و بدون شرح مفصل گفت: « مهرداد در تظاهرات دانشجويي در دانشگاه دستگير شده وكميته است. ازآنجا يك نامه براي من فرستاده.»
سارا از شنيدن اين خبر آرامش خود را از دست داد. با نگراني از ابي پرسيد:
– از كميته براي تو نامه فرستاده؟ مگه ديوونه شده؟ چه منظوري دا‌‌‌‌‌‌‌‌‌شته ؟ فكر نكرده با اين كار ساواك رو سراغ تو مي‌‌‌‌‌‌‌‌فرسته؟ غير ممكنه مهرداد اين كار روكرده باشه.
– نمي‌دونم! راستش نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش‌كه رسيد انگار يه سطل آب يخ رو سرم ريختند. فكر و
خيال برم داشت كه چرا اين‌كار را كرده؟ شايد خواسته اعتراض كنه كه چرا خودتون كنار نشسته‌‌‌‌‌‌‌‌ايد و ما رو داديد دست اين جاني‌ها.
سارا ناگهان پرسيد:
– ببينم! پاكت مهر زندان داشت؟ يا تمبر معمولي خورده بود؟
ابي با گيجي پاكت را از جيبش در آورد و گفت:
– دقت نكردم.آدرس كميته رو اما داشت.
سارا پاكت را از دستش گرفت . با دقت نگاه كرد. لبخندي زد. بعد آن را به ابي نشان داد و گفت:
– دقت كن! پاكت پست عادي شده. مهر ارسال از زندان نخورده، فقط آدرس داره! دست خط پشت پاكت فرق داره.چه آدم گيجي هستي!
– يعني چي؟
– هيچي! مهرداد خواسته خبري از خودش به ما داده باشه. خواسته بگه كه حواسمون رو جمع كنيم. اين قبيل نامه‌ها رو پيش مي‌آد، بچه‌ها يواشكي مي‌دهند به كسي‌كه هيچ جرمي نداره و يكي دو روزه آزاد مي‌‌شه، از بيرون پست كنه. به اين ترتيب خبري از خودشون به بيرون مي‌دهند. توي نامه هم احتمالاً فقط ‘خبرسلامتي’ نوشته.
رنگ صورت ابي باز شد. لبخندي زد. خيلي‌كشيده گفت:
– آهان! حالا فهميدم. راست مي‌گي. نگاه كن نوشته پسر عموي عزيزم حتماً سلام منو برسون به خويشان و..
سارا در حالي‌كه سرش را به زير انداخته بود، باخجالت گفت:
– چه روزگار سياه و پر ننگي براي منه. در حالي‌كه يا همه در حال مبارزه هستند يا در زندان مقاومت مي‌كنند. ببين من كجا هستم؟ تو خونهٌ پدري و در حال بچه داري با هزار مكافات. از خودم متنفرم.
ابي سرش را پايين انداخته بود.گفت:
– هرجا هستند، خداوند پشت و پناهشون باشه. مي‌خواد مجاهد باشه و مبارزه‌اش در راه خدا و خلق باشه، يا ماركسيست و به خاطر مردم. ما كه مردش نبوديم، پس بايد خجالت بكشيم. يه روز زندان و شكنجه و فحش و لگد ساواك رو به جون نخريديم. اون كه داره تحمل مي‌كنه، برما برتري داره. سارا تو هم‌كم سختي نمي‌كشي. چرا كم اهميت مي‌دي؟
سارا سكوت كرد. روز و روزگاري مي‌گذراند كه درگذشته نمي‌توانست آن را پيش بيني كند. روز به روز بيشتر درگل فرو رفته بود. آه اگر دوباره امكاني به سراغش مي‌آمد. اين بار ديگر به هيچ چيز فكر نمي‌كرد. مي‌رفت تا گذشته را جبران كند. شرمنده بود. اگر چه شرايط سختي را مي‌گذراند. اما سختيهاي تحمل زندان و شكنجه نبود. سختيهاي ناشي از تسليم و اشتباهات فردي و ازدواج بود. نمي‌توانست فراموش كند، ازدواج مثل اختاپوس به دست و پايش پيچيده بود. تواناييهايش را از درون خورده و موجودي خرد و له شده، بجا نهاده بودش. چرا؟ شايد كه روز و شب به اين چرا فكر مي‌كرد. چرا آزادگي خود را از دست داده بود؟ چرا روز به روز بيشترتسليم واقعيتها و مسئوليتهاي زندگي عادي شده بود؟ پاسخ آن را نمي‌توانست كشف كند.
پایان بخش دوم از کتاب طلوع ها و غروب ها
تاریخ تحریر: سال 1378
تاریخ چاپ ا: 11379د.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen