کتاب چهارم
کسی می آید کسی دیگر
بخش سوم
روزهاي ديگري به دنبال همگذشتند. دوران همسري روزهاي رو به جلويي براي سارا نبود. و همواره به عقب و دورهٌ كوتاهيكه دركنار احمد بودند و به فعاليت فشرده و جديدآن مقطع و شتاب و پيشرفت سريعي كه داشت، فكر ميكرد و نميفهميد چرا همه چيز دوباره متوقف شده. سؤال از شوهرش هم بيفايده بود. چون اين ركود براي او هم بود. خانهٌ كوچك به انبار پشتيباني تبديل شده بود. كارتونها و چمدانها و جعبههاي زيادي وارد و انبار ميشد. سارا تمام وقت در خانه بود و حفاظت از امكانات پشت جبههٌ مقاومت را به عهده داشت. نبايد به دليل غفلت، بوسيله دزد يا كسي ديگر، از آنچه در زير زمين بود كسي با خبر ميشد. حفاظت از آنها مسئوليت بود، اما نه چندان مناسب با حرارت و روحيهٌ جواني! چه ميشدكرد! سارا صبر و حوصله را ميآموخت.
مسئول آنها رحيم هفتهاي يك بار بهآنها سر ميزد. نشست و آموزش داشتند. و سارا هميشه به شوخي نزد رحيم از مسئوليتشگله ميكرد. رحيم ميگفت: « به زودي همه چيز تغيير خواهد كرد و شكوفا خواهد شد و مسئوليتها هم تغيير خواهند كرد. جنگ مسلحانهٌ ما با دشمن دوباره شعلهور خواهد شد.»
دقيقاً يك ماه پس از رفتن احمد بود. آن روز رحيم آمد. خوشحالتر از هميشه و شوخ بود.كلاً چهرهٌ خندان و خوشرويي داشت و بذلهگو بود. كمي سر به سرگذاشت و اذيت كرد. بعد رو به سارا گفت:
— امروز يك خبر خوش برات دارم.
— چي رحيم؟ بگو! زود بگو!
— الآن نه! آخر نشست! بايد تا آن موقع صبر و حوصلهٌ انقلابي به خرج بدهي!
— مردم آزار! پس چرا زودترگفتي؟
— براي اذيت ! ولي گذشته از شوخي، نشست امروز را شروع ميكنيم. ساده و خلاصه بگم به خاطر جو شديد پليسي تهران، تعقيب وكنترلها، تصميم به رفتن به شهرستانهاي بزرگ وكار درآنجا گرفته شده. مقدماتي هم آماده شده. از فردا انتقال وسايل زيرزمين به وسيلهٌ ماشين شما شروع ميشود. بعد از انتقال وسايل، خودتون هم به شهرستان نزد ما ميآييد. برنامه اينطور در نظرگرفته شده. خوب سارا از مسئوليت جديد خوشحالي؟
— زنده باد انقلاب ! خيلي خوشحال شدم. ازت متشكرم. شايد ما احمد را دوباره ببينم.
— دوباره ميبيني!
چشمان و صورت دختر از خوشحالي برق ميزد به شوهرش نگاه كرد و پرسيد:
— شنيدي! احمد! دوباره احمد را ميبينيم.
لبخندكمرنگي چهرهٌ شوهرش را گشود. از اينكه همسرش اينگونه شوقزده از احمد صحبت ميكرد، چندان خوشش نيامد.
سارا اين سنگيني را حس كرد. اما خوشحال بود. رحيم بعد از نشست رفت و سارا از شوهرش پرسيد:
— چرا اينقدرگرفتهاي ؟ از خبر ناراحت شدي؟
— يادت ميآد يه روز بهت گفتم، به خاطر انقلاب هيچوقت پابند خانواده نميشم!
— خوب! آره! خودم ميدونم.
— آن روز هنوز ازدواج نكرده بودم. اما، اي، بدمم نمياومدكه ازدواج كنم. فكر ميكردم بعد از ازدواج راحتتر هستم. از بعدش هم ترسي نداشتم. فكر ميكردم جدايي وقتي سخته كه آدم عاشق باشه. من كه عاشق نبودم. هميشه آرزوي زني را داشتم كه فوقالعاده خوشگل باشه و من از دل و جون به پاش باشم. اما سياسي شدم و دنبال آرزوهام نرفتم و بعد ازدواج با تو پيش اومد. به تو نياز داشتم و دارم، اما اون كه آرزوش را داشتم نيستي! ( چهرهاش جدي و سرد، مثل يخ بود).
سارا در حاليكه سعي ميكرد با ظرفيت اين واقعيات را هضم كند، پرسيد:
— چرا با من ازدواج كردي؟ ميتونستي كس ديگر را پيدا كني. فوقالعاده خوشگل كم نيست. به آرزوت ميرسيدي.
— آره هستند، اما من نميتونستم با كسيكه با من همفكر نباشه، ازدواج كنم و در اين شرايط جز تو هيچكس مناسب نبود. به نظرم اين ازدواج خيلي موقت ميآد. به هر حال اميدوارم براي تو وابستگي به من پيش نياره. بايد اينو بهت ميگفتم.
— وابستگي، نه. خودم ميدونم. واقعيت را ميتونم بپذيرم.
سارا ساكت شد. در فكر رفت. از صداقت و صراحت او خوشش آمد. گرچه تحقيرآميز بود. اما از شنيدن دروغ بيزار بود. چه بهتركه او را فريب عاطفي نداد. اما غباري عاطفه و اعتمادش را فراگرفت. قبلاً نسبت به عواطف او ذهنيكاملاً خالي از هرغباري داشت. اما او خود تمام اين ذهن را براي هميشه به تيرگيكشيد. لب به شِكوه از زخم كوچكي كه قلبش را نيش زد و زهري درآن انباشت، نگشود! برخاست و رفت. نفهميد چرا چشمانش از اشك پر شد. اين اشك براي چه بود؟ نميدانست. مرد همچنان كه دستش را تكيهگاه سركرده بود، در فكر باقي مانده بود.
روز بعد ماشين را بار زدند و عليرغم برف و سرماي شديد، راهي شيراز شدند. مسير طولاني و سخت بود، اما از برف زمستاني زيبا و با شكوه شده بود. در يكي از مسافرخانههاي ميان راه غذا خوردند و به راه ادامه دادند. پس از مسافتي سارا حال تهوع بدي احساس ميكرد.
— ماشين را نگهدار، دارم بالاميآرم!
— چهت شده؟
— نميدونم، شايد از غذاي مسافرخانه بوده.
— شايد بد سفري، بالا ميآري.
— نه! هيچوقت توي ماشين و مسافرت بالا نميآرم. خدا كنه مسموميت نباشه.
— خدا كنه!
— نگهدار!
— يك دقيقه تحمل كن!
نه فقط آن روز در راه، بلكه فردا در شيراز هم حال او به همانطور بود. ناچار شد دكتر برود. دكتر با گرفتن نبض گفت:
— مبارك باشد! حاملهايد! اما جهت اطمينان يك آزمايش هم بدهيد! اگر حال تهوعتان به خاطر بچه باشد، تا چهارماه هيچ كاري نميتوانيد بكنيد، جز تحمل.
و به شوهرش گفت: «خانمتون خيلي ضعيفه! مواظبش باشيد!»
مرد لبخندي زد و گفت: حتمأ!
از مطب خارج شدند. سارا كاملاً خود را باخته بود، اما مطمئن بود بچه را كورتاژ ميكند، بدون هيچ شكي. شوهرش در فكر بود وگفت:
— عجب اتفاقي! اصلاً انتظار نداشتم. حالا چكار ميشودكرد؟ اوه! بچه ! چه بامزه. من از بچه خيلي خوشم ميآد.
— معلومه! ماكه بچه نميخواهيم. اگر جواب آزمايش مثبت بود، من بچه را كورتاژ ميكنم. كورتاژ بچهٌ يك ماهه چندان مشكل هم نيست.
— ولي من نميدانم. بايد بپرسم. به خاطر انقلاب ميشه اينكار را كرد يا نه؟ مواقع عاديكه حرام وگناهه.
— ولي ما نهآدم عادي هستيم و نه شرايط عادي داريم. بچه يك محيط عادي وآروم لازم داره. پدر و مادر لازم داره. سرپرستي و تربيت ميخواد. بچهت را براي تربيت ميخواهي به دست مادر خودت يا مادر من بسپاري؟ شك داريكهكاروان بعدي ما، زندان و شكنجه، مرگ و تيرباران است؟ بچه حق زندگي و خوشبختي داره و ما نميتونيم اين را بهش بديم.
— درسته! اما من نميدونم! براي من خواست خدا مهم است! اگه حرام باشه من
— نميگذارم تو اين كار را بكني!
— من بايدآن را حمل كنم، چرا تو تصميم ميگيري؟
— من شوهرت هستم. من حق دارم و از حقوقم كوتاه نميآيم.
— ومن؟ من چه حقي دارم؟!
— حق همسريكه به خاطر انقلاب از آن گذشتي و حق مادري كه بعد از به دنيا آوردن بچه ميتوني ازآن هم بگذري و دوباره به انقلاب بپيوندي. اما اگرحامله باشي مسلماً در خانهٌ تيمي جايت نيست!
دنيا به سر سارا كوبيده شد. چشمانش سياهي رفت. همه جا و همه كس را سياه ميديد. سياهي! يك بار ديگر! چه راحت ميگفت «در خانهٌ تيمي جاي تو نيست»، گوييكه خودشگناهي نداشت. مگر نه آنكه اين اتفاق به خاطر … ولي چرا اينقدر بيعاطفه است؟ چرا اينقدر غير مسئولانه حرف ميزد؟ چه موجودي؟! چرا اينطور؟
همانجا در شيراز آزمايش داد. جواب مثبت بود. شرايط بد روحي او وصفناپذير بود و بيماري و ضعف او بدتر. به سمت تهران حركت كردند. تمام راه پوشيده از برف بود و سارا برف بيابان را گيسوان سر خود حس ميكرد. شور وگرماي زندگي از روح و قلبش رخت بر بسته و تنها مانده بود، تنها. با لعنت ونفرين به خودش و حماقتش و به شوهر خوشحال و بيخيالش نگاه ميكرد. مرديكه راحت بود. پا بند نبود و راهش را سبكبار ادامه ميداد و ميرفت. كاروان ميرفت و منتظر كسي نميماند و سارا در پشت سر در همانجا كه تمام زنها متوقف ميشوند و چهارچنگول اسير خاك ميشوند، اسير و در بند باقي ميماند.
تمام طول راه را شوهرش ترانههاي انقلابي يا مذهبي خواند. سارا به وسعت پايان ناپذير بيابانها بين خود و او فاصله و دوري را حس ميكرد. دوري روحي و عاطفي كه مناسبات بينشان نيز نه از آن كم ميكرد و نه در آن دخالتي داشت. آه! متنفرم! از تو و از خودم.
— لطفاً نگهدار! دارم بالا ميآرم!
آنقدر بالا آوردكه چشمانش سياهي رفت و از حال رفت. تنها دستان و پنجههاي پر قدرت شوهرش كه شانههايش را نرم ميماليد در خاطرش لحظاتي باقي ماند!
در تهران به خانهٌ مادرش منتقل و بستري شد. همسرش به شيراز برگشت. دوماه بعد
از ترك خانهٌ پدري، دوباره بهآنجا برگشته بود. بسيار بدبختتر و اسيرتر از قبل. نميدانست چگونه و با چه تواني آن را تحمل ميكند؟ بهاي راه حلي آسان را از ثروت و اندوختهٌ انقلابي و مبارزاتياش بهگزاف ميپرداخت. دلش ميسوخت.
حتي رفيق خوب مبارزاتياش را و آن همه خوبي و اعتماد به او را از دست داده بود. تمام اعتماد و فداكاري و ارزشهاي انساني كه در مناسبات انقلابي شناخته بودند، در مناسبات خانوادگي ماهيت عوض كرده و چيز ديگري شده بود. آن رفيق واقعاً مهربان، همسر بيعاطفه و سنگدلي شده بودكه حتي به هنگام بيماري، بيماري كه به دنبال لذتها و مستيهاي او بود، ديگر نبود. نبودكه پرستاريشكند. و راحت او را در اينجا، جايي كه ميدانست چقدر از آن متنفر است، رها كرده و رفته بود. تنفر آنچنان به سرعت در انديشه و قلبش رشد ميكردكهگويي لوبياي سحر آميزي يك شبه راه به خانهٌ غولي برده بود. دوباره در جستجوي انسان به غول رسيده بود. غولي ديگر! غولي ديگر! خود را انسان حس ميكرد، اما جهان و تجربههايش را براي پاسخگوئي به انسانيت خوار و خفيف ميديد.
يك هفته بعد با پرستاريهاي مامان بهتر شد. مامان، اين تنها فرشتهٌ روي زمين.
تا او از شيراز برگشت. مثل هميشه خوشحال بود و بيغم و سبكبال.
— آمدم ببرمت خونه! مثل اينكه حالت خوب شده؟ نميدوني اوضاع چه خوب پيش ميره. جات خالي حيفكه نميشه تو هم دوباره در بين ما باشي! بچهها بهت سلام رسوندند. چرا ساكتي؟ چهت شده؟ بلند شو! ماتم نگير! ميريم خونه، پيش خودم سر حال ميآي!
— واقعاً اينطور فكر ميكني؟
— آره! پس چي؟!
— ولي من طور ديگري فكر ميكنم. من بچه نميخوام! تو بايد همراه من به دكتر بيايي و براي كورتاژ بچه رضايت بدي و بعد هم من از تو طلاق ميگيرم و خودم با پاي خودم دوباره به ميون بچهها و به خانهٌ تيمي برميگردم. آيا هيچ فكركردي كه دو ماه بعد از فرار از اين خونهٌ لعنتي، من نه فقط خودم، بلكه با بچهٌ تو به اين خونه پرتاب شدم. آيا تو نبوديكه به منگفتي، من مجبور نميشم در هيچ شرايطي به خونهٌ پدرم برگردم؟ آيا تو نبوديكهگفتي من هيچوقت تنها نميمونم؟ حالا چه كسي در اوج بيماري بايد از من پرستاري ميكرد؟ همسرم يا مادرم؟ ميدوني، من پشيمون هستم!
— اين حرفها چيه مي زني؟ باور نميكنم! مثل اينكه انقلاب را فراموشكردهاي! به خاطر خودت چقدر ناراحتي!
سخنان مرد بردردش مي افزود داد زد:
— تو حق نداري به من بگي كه من انقلاب را فراموش كردهام. تو خودت ميدوني يك زن انقلابي نميتونه بچه داشته باشه و اگر داشت نميتونه تو خونهٌ تيمي باشه. دست و پا گيره. من از اين موضوع ناراحتم. ولي تو به عكس فكر ميكني من به خودم فكر ميكنم.
— من نميفهمم تو چرا بايد اينقدر ناراحت بشي!
— من نميفهمم تو چرا بايد اينقدر بيخيال باشي؟ بياحساس باشي!
— براي چي خودم را ناراحت كنم؟ يا مسئله راه حلي دارد يا ندارد. اگر داشت انجام ميدهيم. اگر نداشت، ندارد و يك موضوع فرعي است. مسئله انقلاب نيست كه.
— آه! خداي من! تو ديگه كي هستي؟ يك مرد هستي. البته يك مرد.
همسرش جوابي نداد. جوابي نداشت. همين بود! رنجيده نگاهي به اوكرد وگفت:
— بايد بريم خونه! خيليكار هست! به خاطركار پاشو بيا، نه به خاطر من!
توي راه دوباره آواز خواند. آن دو بيتيهاي مذهبي و عقب افتاده را.
به خانه رسيدند. ديواري بينشان بنا شده بود كه هر دو آن را حس ميكردند. هر يك به گونهاي در ذهن خود از اين ازدواج پشيمان شده بودند و به طلاق رسيده بودند. تنها داستان بچه طلاق را در اين شرايط غيرممكن ميكرد.
سارا در خانه، درخانهٌ سرد و نفرت انگيزشان خالي از بچهها، حوصله كلامي حرف زدن هم نداشت. نه حرفي داشت ونه احساسي. تنها كلاف بغرنج سردرگمي خود را مييافت. افسرده، غمگين و بداخلاق كناري بخاري درازكشيد.
— ميخواهي دوباره صحبت كنيم؟ اصلاً چرا ناراحتي؟ فكر نميكردم باهام اينجور رفتار كني.
حتي جواب نداد. تنها پرسيد:
– احمد را ديدي؟ احمد كجاست؟ بايد حتماً با احمد حرف بزنم. با تو هيچ فايدهاي نداره.
– ميآد اينجا. امشب ميآد اينجا و چند روز اينجاست، تا دوباره برگرديم.
سارا كه مثل جنازهاي مرده و بيميل افتاده بود، بلند شد. احساس اميد ميكرد. بايد با احمد صحبت و او را قانع ميكرد. براي مسئلهٌ بچه تنها يك راه حل ميشناخت: پايان! و با اين شوهر هم يك راه حل: طلاق!
احمدكه آمد. فضاي سنگين و غريبهٌ خانه شكسته شد.
مهربان و خوشررو با سارا احوالپرسي كرد و سري تكان داد وگفت:
— خواهرم سارا چه كردي؟ شنيدهام مريضي. فكر نكردي چقدركار داريم؟ خودت چه تصميمي داري؟
و با چشمان پرسشگر و جدي به سارا نگاه كرد. سارا دلش نميخواست ضعف نشان دهد وگريه كند. اما چنان خود را دردمند مييافت كه با صداي بلند و زارگريه كرد. احمد انتظار نداشت و فكرنميكرد سارا اينچنين آزردهخاطر باشد.آنچنان برآشفت كه گويي يكباره توفاني فراگرفته باشدش.
— سارا! عجب! خبر نداشتم. خودت بگو ببينم چه خبرشده؟
و سارا در ميان هق هق گريه و با صدايي شبيه فرياد گفت:
— من نميخوام نه مادر و نه همسر باشم. من ميخواستم با انقلابيون باشم و وظايف انقلابي انجام بدهم. من اگر ميخواستم مادر و همسر باشم، ميتوانستم با خوشبختي زندگي كنم. حالا چرا اينجور؟ چرا اين همه خفت؟ چرا دو ماه بعد از فرار از خانهٌ پدرم، با بچهٌ اين مرد بايد دوباره به آنجا برميگشتم؟ چرا بايد مادرم از من پرستاري ميكرد، در حاليكه او مقصر است. من تمام رفقايم را تا حد پرستش دوست داشتم و دارم. اما براي من ضربهٌ روحي بزرگي است كه از خودم و اين رفيق متنفرم! من حذف شدم، حذف!
آنچنان شديدگريه ميكرد كه به سرفه و استفراق افتاد و از اتاق به سوي دستشويي دويد.
احمد نگاه پرسشگري به صلاح انداخت. او سرش را با تأسف و بي قيدي به پايين انداخت. احمد به سمت او رفت. چانهٌ او را گرفت و بالا آورد. نگاهي آنچنان پرغضب در چشم او ريخت كه ناگهان ترس و شرم، هر دو،آني سراپاي او را فراگرفت. پرسيد:
— تو انقلابي هستي؟ تو ميخواهي مجاهد باشي؟
— صلاح محكم جواب داد:
— بله!
و احمد آنچنان سيلي محكمي بهگوش او نواخت كه پسر تعادلش را از دست داد و به سمت ديوار پرت شد. صداي احمد از خشم مرتعش بود.
— تو چي از انقلابيگري و مجاهدتگرفتهاي؟ اصلاً كجا هستي؟ ترس دارمكه امثال تو نام مجاهد را به گند بكشند. چطور جرئت داري فكر كني يك مجاهد هستي؟ ميفهمي اتفاقي افتاده و تو مسئولي؟! اصلاً تو چي فكر ميكني؟مجاهد كي بود و چكاركرد و تو چكاركردي؟ اين دختر باآگاهي به ارزشهايي كه مجاهدينآفريده بودند، به تو اعتماد كرد. به صفوف انقلابيون پيوست و تو با او چه كردي؟ و تا كجا؟ اگر يك نفر از مجاهدين يك هزارم بيشرفي تو را داشت، بن بست و سد مبارزه عليه ديكتاتوري شكسته نميشد و اين همه اعتماد توده ها جلب نميشد. ميدوني محمد حنيف نژاد مدت سه سال همسر داشت اما حتي به او دست نزد چون خودش مظهر ايدئولوژيش بود و درآن مواضع ضد استثماري وآن قلهٌ آگاهي، با يك انسان رابطهٌ غيرمسئولانه بر قرار نكرد. نكرد! چنين كاري نكرد! تو چه فرقي با اراذل و اوباش جامعه داري؟ به روزي انداختياش كه ساواك بهره ببرد. حذفش كردي! مي فهمي چقدر غير جدي بودي!؟ چشم و گوشت را باز كن، اگر پا جاي پاي مجاهدين شهيد و زندانيگذاشتهاي. تو و امثال تو خدمتگزاران صادق انقلاب نيستيد. دزداني هستندكه از اموال انقلاب اول سهم خودشان را برميدارند. مگر در صفوف مبارزه چند زن انقلابي هست كه يكي بايد به تو ميرسيد.
صلاح صورت خود را با دست پوشانده وگريه ميكرد. آنچنان شرمي وجودش را گرفت كه از خود مأيوس شد و خود را بر پاي احمد افكند:
— منو ببخشيد ! نميدونستم. اينقدر نميفهميدم. اينهايي كه شما ميگوييد نميفهميدم. فكر ميكردم كاري بر خلاف رضاي خدا نكردهام.
احمد خشمگين خود را كناركشيد. سارا برگشته و مبهوت در آستانهٌ در ايستاده بود. تصور چنين برافروختگي و خشم انقلابياي را از احمد نداشت. اما احساس ميكرد قلب و روحش از فشار بزرگي آزاد شده. با تحسين به احمدكه برايش نماد عدالت بود، نگاه ميكرد. احساس ميكرد انگار اتفاق بزرگي افتاده. انگار كه دنيا چرخيده. احساس خرسندي ميكرد. احمد رو به اوگفت:
— سارا نكتهاي را خوب بفهم! آنچه اتفاق افتاده مطمئن باش به ارزشهاي انقلابي مجاهدين مربوط نيست و صلاح بر اساس افكار و تربيت مذهبي سنتي و عقب ماندهٌ خودش كه طبعاً با عنصر ضداستثماري ايدئولوژي ما بيگانه است با تو رفتار كرده و طبيعي است كه به دنبال آن تو به چنين بن بستي رسيدهاي. اما يك انقلابي، در هيچ شرايطي به بن بست تن در نميدهد! ممكن است ما با بن بست در درون خود يا بيرون و شرايط خارجي روبه رو بشويم. ما بايد از توان خود به عنوان انسان مطمئن باشيم و ايمان داشته باشيم و براي حل درست تضادها بر ايدئولوژيمان متكي باشيم، آنچنان كه فكر و روح ما تنها در اين جهت حركت كند. ولي طبعاً آسان نيست. تلاش ما اين است كه آن را نشان بدهيم و البته بايد خودمان قادر باشيم مسائلمان را با اين كليد حل كنيم. من واگذار ميكنم تو خودت براي مسائل پيشآمده راه حل پيدا كني.
كلام احمد از توفان خشم به آرامش امواج دريا نشسته بود. امواجيكه چون زنده رود، بركهٌ خشك و خالي جان سارا را از حيات پر ميكرد و به او توانايي ميبخشيد، توانايي برخاستن و جنگيدن. ايدئولوژي جنگيدن وتسليم نشدن.
با آنكه دوست داشت همه چيز بين او و صلاح پايان پذيرد و شايد چونگذشته بر پاهاي آزاد خود دوباره بايستد، اما نميتوانست آنچه را كه دوست داشت، برگزيند. ميفهميد تنها مجاز است كار درست را انجام دهد.
به احمد نگريست. بزرگ و با شكوه بود. مظهر بود، مظهري از عشق و اعتماد و پناه. لحظهاي فكر كرد وگفت:
— شما تصميم بگيريد. من احساس ميكنم دچار خودخواهي شدهام. نميتوانم تصميم بگيرم.
احمد خونسرد و آرام در حاليكه انگشتان كشيده و بلندش را گره كرده و در حلقهٌ
زانوان افكنده بود، با خندهٌ خفيفي گفت:
— فكر ميكني عادلانه است تضادهايي راكه ما به وجود ميآوريم، ديگران حل كنند؟
سارا درحاليكه از پاسخ غيرمنتظرهٌ احمد، كميگيج شده بود. به سرعت فكري كرد وگفت:
– نه . معلومه عادلانه نيست .
به همسرش نگاه كرد. دلش ميخواست او هم كمك كند. احمد گفت:
– پس حالا كه با انصافي من فقط سركلاف را باز ميكنم. بقيهٌ معما را خودت كشف كن. بگو ببينم در صفوف ما كه تا به امروز هيچ عنصر غيرموحد رخنه يا نفوذ نكرده بين دو همرزم هيچگاه تنفر وجود داشته؟
— نه! مي فهمم! اما واقعيتي است و آن اينكه عليرغم ميلم رنجي به من تحميل شده. وقتي به صلاح اعتراض ميكنم، ميگه: « خواست خداست. اگر قرار بود من حامله بشم اينقدر نق نميزدم و تن ميدادم. اما تو با خواست خدا هم در جنگي به همين دليل در رنجي!»
قاه قاه خنده احمد و به دنبال آن خندهٌ هر سه شان اتاق را پركرد.
– راستي پسر! تو اينقدر با نمك هستي؟ عجب ايدئولوژي ناب و يكدست ارتجاعياي داري؟ ميراث پدرانت رو محكم چسبيدي. خوب، برو به دينداريت برس. تو صف انقلابيون چيكار ميكني؟ بالاخره اين جامعه مشكلاتي داره يانه؟ اگر مشكل ديكتاتوري و هزار مفسدهٌ ديگه داره و اگر با اين دينهاي توي جامعه و پدران دين دار ما تضادهاش شناخته و حل ميشد، ديگه براي نسل ما رسالت به اين سنگيني باقي نميگذاشت. پس بناي يك تفكر و خدا پرستي نوينيگذاشته شده، يك بناي ضد استثماري. برو توي اين ديندارهاي جامعه. از اون بالا تا پايينشون. ببين يك كلمه از اسلام ‘ضد استثمار’ميفهمند؟ آيا حاضرند به خاطر عقيده شون بهاي خون و شكنجهاي راكه ما پرداختيم و باز هم خواهيم پرداخت، بپردازند؟ نه، از اعتقادات آنها جز تسليم طلبي درنميآد. ايدئولوژي ما مثل الماس تيرگي اين اعتقادات را پارهكرد و پيش رفت و انسان ساخت. انسان انقلابيكه با سخت كوشي و ايمان، با شكستن و فرو ريختن سدها و با زندگي و مبارزهاش اعتقاداتش را به اثبات رساند. اگر درچنين مسير نويني قرارگرفتهايم، بايد روحيهٌ خيلي قوي وحتي مطلقاً قوي داشته باشيم. بين مرگ و زندگي، بين شكست و پيروزي، بين بيم و اميد، بين نيروهاي مثبت و منفي، استثمار و ضد استثمار نبايد جا خوشكنيم، بلكه با قدرتي عجيب، درسمت خلاف همهٌ جريانها و ارزشهاي منفي و تنها درسمت نيروهاي مثبت موضع بگيريم. به اين دليل ما به خداوند اعتقاد داريم. خداييكه از درون واقعيت حيات به او ميرسيم و به او نياز داريم. چون خود را جزيي از او و جزيي از نيرويكل آفرينش ميبينيم؛ نيرويي مثبت. البته دريك چنين شرايط سهمگين و حاكميت نيروهاي ضد خدا و ضد تكامل، چنين اعتقاد و ايمان وموضع گيرياي كارسخت و غريبي است. و البته كه اين كاري فردي نيست و تنها با تكيه به جمعي انقلابي و صادق امكان پذيراست، جمعيكه بايد عميقاً يكديگر را دوست بدارند. آيا اين جمع وضرورتهايش ميتواند ذرهاي ناپاكي را تحمل كند و مناسبات شخصي درآن دخالت كند؟
سارا سرخ شده وصورتش ميسوخت. سرش را پايين انداخت و به خاطرخطاي خود عذر خواست.
احمد پوزخندي زد وگفت:
– خدا را شكر! درسالهاي قبل با ازدواج درسازمان ما موافقت نشد، وگرنه چقدر وقت براي حل و فصل تضادهايش لازم ميشد. خوب تمام! پس شام بخوريم و بعد سراغ كارهامان ميرويم.
هرسه خنديدند. پشت پنجره درآسمان زمستان، رعدي غريد و برقي زد و از دل پارهٌ ابري باران شروع به باريدن كرد.
سه روز بعد احمد رفت. خداحافظي از او سخت بود. سارا دل نگراني بزرگي را حس ميكرد. خيلي بزرگ. ميدانست او را ديگر به اين زودي نميبيند وشايد حتي ديگر نبيند. اگر، اگر اين بچه نبود، نيازي به تحمل رنج جدايي از احمد نبود. دركنار او مبارزه ميكرد و در دفاع از او در يك جنگ نابرابر كشته ميشد. ولي حالا، اين بچه، اين بچه ديگر چه بود؟ احمد رفت و خانه و خانهٌ دل هر دو از او خالي شد. صداي سوزناك آواز همسرش اولين بار او را خوش آمد:
اي كاروان آهسته ران كه آرام جانم مي رود
وان دل كه با خود داشتم با دل ستانم مي رود
اي كاروان، اي كاروان…
رو به همسرش گفت:
– چرا ما اينقدر تحت تأثيراحمد قرارگرفتيم؟ اگر اتفاقي برايش بيفته. انگيزهٌ مبارزاتي ما خيلي پايين ميآد. انگار زير پاي آدم خالي بشه.
– خوب انسانيم. عاطفه و احساس داريم.
مرد نفسيكشيد و ادامه داد:
– من هم به همين فكر ميكردم. بدون احمد مستمراً همهٌ ما دچار اشتباه ميشيم. ده سال آموزش و سخت كوشي انقلابي از او انسان ديگري ساخته. بدون او دست ما خالي است. نه فقط من و تو، بلكه حتي رحيم، مجيد و بقيه. تنها حميد است كه به اندازهٌ احمد ميفهمد اما با اين حال نميدانم چرا عطر و بوي احمد را ندارد. بارها با تعجب ميديدم احمد با او سخت درميافتاد و هشدار ميداد:« ضربهاي كه در اثر خيانت و ضعف ايدئولوژي به سازمان زده بشود، با ضربهٌ ساواك قابل مقايسه نيست و يك مرحلهٌ تاريخي باعث شكست و جدايي ما از تودهها ميشود.» اميدوارم هيچ اتفاقي براي احمد نيفتد. چون درآن صورت معلوم نيست سرنوشت سازمان چه خواهد شد؟
– اما خيلي از رهبران سازمان هنوز در زندانند و زندهاند.
– درست! اما نه فقط دست وپا، بلكه افكارشون را هم زنداني كردهاندكه بيرون نيان!
– بهتر اصلاً منفي بافي نكنيم. منكه طاقتش را ندارم.
– باشه. برگرديم به خودمون. من فردا ميرم شيراز. تو همين جا ميموني يا ببرمت خونهٌ خودمون؟ مامانم گفت تو رو ببرم اونجا ازت مواظبت كند. بدنيست كمكم با خانوادهٌ من جوش بخوري. شايد بايد بعداً بچه را به آنها بديم! بهتره تو رو بشناسند و حتي دوستت داشته باشند. بالاخره جزو مردم هستند.
– درست! اما فكر ميكني من حوصلهٌ اونها رو داشته باشم.
– سخت است. من هم حوصلهشون رو نداشتم. اما بهتر از خونهٌ مامانته. مادرم زن مهربونيه و عروسش رو هم دوست داره.
– خنده داره! عروسش رو!
– بلند شو ساكت رو ببند. ميتونيم امشب بريم اونجا. بدون احمد من هم حوصلهٌ اينجا رو ندارم.
دَم غروب بود كه آماده شدند. بيرون برف سنگيني باريده بود. يك هفتهاي بودكه همه جا يخبندان بود. مردگفت:
– چه هوايي شده! من ميرم ماشين رو روشن كنم. شايد هم روشن نشه. بهتره تو منتظر باشي.
دقايقي بعد صداي بوق ماشين بلند شد. مرد صبركرد، اما از سارا خبري نشد. پياده شد و به دنبالش رفت.
– كجا موندي؟
– من هنوز حاضر نيستم.
– اوه! عجيبه! تو چقدر دست و پا چلفتي هستي! چطور حاضر نيستي؟
– الآن ميآم!
سوار شدند. سارا آرام در خود فرو رفت. در ذهنش جملهٌ دست و پا چلفتي تكرار ميشد و دست از سرش برنميداشت. اين روزها خيلي ضعيف و سست شده بود. گاه پس از بالا آوردن تا نصفهٌ روز بيحال ميافتاد. حالا بايد واقعيت تلخ دست و پا چلفتي بودن را تحمل ميكرد. اما قبلاً كه اينطور نبود. عصباني شد. نگاهي به شوهرش كرد و پرسيد:
– راستي! به نظرتو كه نزديك به دوسال است من را ميشناسي، قبلاً هم همينطور بودم. دست و پا چلفتي؟!
– نميدونم! منكه تو رو از نزديك نميشناختم. من اصلاً حوصلهٌ آدمهاي كُند وكم تحرك را ندارم. من از بچگي كه چشم باز كردم، مادرم را ديدم كه پنج صبح بيدار بود. هفت صبحكه ما رو روانهٌ مدرسه ميكرد. ناهارش هم روي چراغ فتيلهاي حاضر بود. بعد ميرفت كمك زن پدرم. تا ظهر دو تا خونه رو آمادهكرده بود. بعد پشه بند ميدوخت و ميفروخت. بعد شام ميپخت. هميشه روي پا و هميشه زرنگ بود. عاشق پدرم بود. هرسختياي رو تحمل ميكرد. نق هم نميزد. آرزوي خودمم داشتن زني مثل مادرم است.
– و اگر من مثل مادرت نباشم. چكار ميكني؟
– مجبور نيستي مثل مادرم باشي. من ميتونم دو تا يا بيشتر زن داشته باشم. من واقعاً يك زن برايم كم است. ما تازه الآن اول جووني هستيم و اگه زنده بمونم خيلي فرصت دارم. من حتماً در زندگيام باز هم ازدواج ميكنم. اما نه با يك زن انقلابي، بلكه با زني كه دلم خواسته باشدش. ولي تو رو طلاق نميدم. تو ارزشهاي ديگري داري كه زنهاي ديگه ندارند! خيالت راحت باشه! تو هم به خاطر اعتقاد به خدا حاضر بشي هوو بپذيري شاخص ايمانته.
– حتي شوخي هم بكني، حرفهات توهينآميزه. هيچوقت تصور اين جنبه از كاراكتر تو رو نميكردم، فكر نميكردم كه نهان ترين بخش كاراكتر يك انسان انقلابي هم ميتونه گاه تا اين اندازه كوچيك و زشت و عقبافتاده باشه.
– حرفت درسته! من مخصوصاً نميخوام به تو دروغ بگم. ميخوام خود واقعي من رو بشناسي. من هيچوقت به تو تنها راضي نخواهم شد.
– ولي اين را بهت جدي ميگم. من كسي نيستم كه به توهين تن بدهم. لازم نيست تو منو طلاق بدي. من خودم طلاق ميگيرم.
– جدي؟
– آره جدي!
– خوبه! مثل زن و شوهرهاي عادي دعوامون شد.
– تو چطور ميتوني اينقدر آدم بدجنسي باشي؟ قابل تصور نيست!
– توي ذات منه. پدرم سيزده تا بچه داره. توي همه آنها من يكي اينجورم. پدرم خودش اينو ميگه!
– و تو تحفهٌ نطنز بايد نصيب من ميشدي؟
– از قديم گفته اند: « كبوتر با كبوتر باز با باز، كند بدجنس با بدجنس پرواز»
– ولي تو ضرب المثل را عوضكردي.
– من برعكس تو اصلاً از ادبيات هيچ خوشم نميآد. تو هم ميتوني فراموش كني، چون از جاي ديگري سر درآوردي.
– چرا بايد چيزي را كه دوست دارم فراموشكنم؟
– راستي كه مسخره است. من نميدونم چطـوري آدما بيكـارند و مينشينند رُمـان
– مينويسند. تو عمرم يك رُمان هم نخواندهام. پدرم ميگفت: « اين كتابها كفر هستند وخوندنشون گناهه، آدم رو به جهنم ميبرند.» وحالا نه اينكه مثل اون فكر كنم، اما ميبينم كتابها بيخودند. سرآدمها رو فقط گرم ميكنند. هيچ اتفاق ديگهاي نميافته. نباشند هم هيچ فرقي نميكنه. اصلاً دلم نميخواد زنم نويسنده باشه و اون دنيا توي جهنم ببينمش! بهتره يك حوري بهشتي بشه و دست من جام شراب بده!
سارا با تمسخر گفت:
– راستي كه حرفهاي تو خيلي جالبه.كاراكترت هم همينطور.گوشهٌ يك رُمان رو ميتوني پُركني.
– خيلي متشكرم خانم هنرمند! توييكه من ميبينم طول وعرض اين حرفها رو نداري! در مورد تو جاي نگراني اين حرفها نيست! آدمها رو با قدرت ارادههاشون ميسنجند، نه باقدرت حرفهاشون!
– و توييكه من ميبينم خيلي لازمته كه توي زندگي يك بار با مغز زمين بخوري و از بام كُركُري بياي پايين.
خنده مرد بلند وطولاني قاه قاه ادامه داشت.
– چقدر بحث با تو جالبه! واقعاً كه هركدوم از يك دنيايي اومديم و با هم برخورد كرديم. من كه از اين برخورد خيلي خوشم ميآد.
– تو يك شيطون لعنتي هستي.
– خودم كه نيستم. بعضي وقتها شيطون زير جلدم ميره.
– فكر ميكنم آدم كثيفي هستي.
– درسته! به خاطر انقلاب ومبارزه به خودم اجازه ندادم. وگرنه كه خيلي دلم ميخواست…
– فكر ميكني چنين جرئتي داشتي؟ راستش را بگو.
– نه! هيچوقت نه! شوخي كردم. يك وجه قضيه خودت بودي كه اهلش نبودي. چنين چيزي را از تو نديدم. اما وجه ديگر، اگر چنين كاري ميكردم، بچهها راحت اعدامم ميكردند. اعدام انقلابي! راحت و پوست كنده گفته بودند. چپ نگاه كنم خيانت است! اما خودم مناسبات پاك رو دوست دارم.
– جالب بود! بخشهاي نهاني شخصيت آدمها، آنچه كه هستند و پنهان ميكنند، براي من جالبتر از رفتار ظاهري آنهاست. برام عجيبه كه يك آدم انقلابي در زندگي شخصي وخانوادگيش اينقدر انديشههاي كهنه وعقب مونده داره….
– و تو! تو مثل من نيستي و مچ خودت رو باز نميكني. زنها هميشه يك سرمايهٌ دروغي براي خودشون دارند.
– من به تو نظري نداشتم!
– غير ممكنه! مگر آنكه با كسي رابطه داشتي.
– هيچوقت نداشتم. (و جدي و خشمناك به شوهرش نگاه كرد).
– ببخشيد. چرا بهت برخورد. خودم ميدونم. دربارهٌ تو همه چيز را ميدونم. اما بهت بگم، در چشم من چيزي ازت كم نكرد.
– و حالا به تو هم بايد امتحان پس بدهم؟
– در معرض آزمايش سختي افتادي! خود به خود قرارگرفتي! متأسفانه من دركنارت نيستم. خودت بايد بجنگي.
– تو چطور ميتوني اينطور بياحساس و سنگدل باشي؟ خود به خود نبود. مثل اينكه تو پدر بچه هستي.
– فرقي نداره من هم بايد با سختيهاي مبارزه دست و پنجه نرم كنم. مهم نيست چه سختياي و چه مُدل پيش ميآد. مهم پيروزي ما برآن است.
– من فكر ميكنم از چاله در اومدم و توي چاه افتادم.
– شايد! سعي كن خودت را نجات بدي!
– و تو، تو چيكارهاي؟
– من؟ اگر مسئوليتهاي انقلاب نبود،كمكت ميكردم. ولي حالا هم بايد منو كاملاً آزاد بگذاري. من دنبال چيزي جز انقلاب نيستم. اينكه يك آدم فهميده مثل تو بخواد خودش را اداره كنه كه كاري نداره. هيچ احتياجي به من هم نداري.
– درسته! خانه از پاي بست ويران است.
– بله! « آشيان من بيچاره اگرسوخت چه باك
فكر ويران شدن خانه صياد كنيد!» ساكت شدند، چون رسيده بودند. سارا ساكش را برداشت و پيـاده شـد. پشـت درخـانه
ايستاد. احساس خاص و عجيبي داشت. روزي حاضر نبود حتي يك ساعت هم با اهالي اين خانه در يك مهماني شركت كند و امروز خود جزئي از آنها ميشد و درآنجا ميماند. تمام استقلال و آزادي خودش را از دست داده بود.“مجبور” شده بود، نه، خرد شده و قامت غرورش ترك برداشته بود. آيا خودش به سرنوشتي شبيه سرنوشت همهٌ زنها و دخترهاي بدبخت مبتلا نشده بود؟ ضربه از كجا بود؟ از كجا؟
صداي مرد رشتهٌ افكارش را پاره كرد.
– درو هنوز باز نكردند؟
– من زنگ نزدم.
– چرا؟ هواي به اين سردي، ميرفتي تو. ولي خوب! من كليد دارم.
در را باز كرد و وارد شدند. از راهرو و بعد از هال بزرگ خانه گذشتند. كسي را نديدند هوا سرد بود و همه توي اتاقها بودند. از پلهها بالا رفتند. توي هال كفشهايشان را كندند و از هالِ فرش شدهگذشتند و پسر درب اتاقي را باز كرد.
– مامان! ما اومديم!
سارا پشت شوهرش قايم شده بود. مامان از جا بلند شد و جلو آمد. آقاجان سرجاي خود، نشسته بر پتو، بر دو بالشم بزرگ تكيه زده بود.
– اينم عروس شما سارا. آوردم بسپارمش دستتون.
– سارا خانوم خوش آمديد! چه عجب، ما اين عروس را ديديم.
مامان گرم و مهربان بغلش كرد و او را بوسيد. صداي گرم و شوخ آقاجان بلند شد:
– خوش آمدي عروس خانم. اما عجب عروس سرسنگيني، نكنه از ما بدت ميآد. تا امروز كه از ما فراري بودي. اما خدا را شكر، بالاخره پيش ما اومدي.
دختر از شرم سرخ شده بود و احساس ميكرد ناغافل مورد هجوم چند جانبه قرار گرفته. شوهرش حمايتشكرد.
– سارا هيچ تقصيري نداره. همهاش تقصير من بوده. من دلم ميخواست يك مدت آزاد باشم.
مامان گفت:
– شوخي كرديم. شما خوش باشيد، ما هم خوشيم. حالا هم اينجا رو خونهٌ خودتون بدونيد. بياييد اين بالا پيش بخاري بنشينيد.
آقاجان دست دراز كرد. دست هر دو آنها را گرفت و با خنده در دوسوي خودش نشاند و بر پيشاني آنها بوسه زد. پيرمرد 50 سالهاي بود، اما به غايت زيبا. چشمان خوش رنگ آبي و پوستي سفيد متمايل به صورتي، مو و ريشي نقرهاي، ولي خوشآرايش داشت و چهرهاش را خنداني و خوشرويي چندين برابر زيبا كرده بود. صداي خوش وكلام گرمي داشت. مامان پرسيد:
– شام خورديد؟
– نه! زن من اصلاً بلد نيست شام بپزه. همهاش حاضري ميخوريم. تازه قدرِ دست پخت مامانم رو ميفهمم.
دختر عصباني شد. بقيه خنديدند. مامان گفت:
– پس همه با هم شام ميخوريم.
آقاجان پرسيد:
– خوب! كه شهرستان كار پيدا كردي! كجاست و چقدر ميده و چند روز يك بار ميآي خونه؟ زنت ناراضي نيست ميخواي تنهاش بگذاري؟
– نه! اصلاً ناراضي نيست. ميرم بندرعباس. اونجا جنس وارد ميكنيم و ميفروشيم. بستگي به زرنگي خود آدم داره كه چقدر در بياره! شايد اوائل كار نرسم بيام تهران. اما مريضي سارا كه خوب شد، ميبرمش اونجا. دكتر گفته تا چهارماهگي بچه طول ميكشه.
– خوب! انشاءالله خيره. خيالت از بابت سارا راحت باشه. اگه اون ناراحت نباشه، ما كه برامون فرقي نداره.
و رو به سارا گفت:
– عروس بزرگ من پايين مينشينه. ما بچههامون رو اول زندگي كه اجاره نشيني سخته، از خودمون جدا نميكنيم. شوهر تو خودش اصرار داشت بره. شايد هم شما حاضر نبوديد. به هرحال درخونهٌ من به روي بچههام بازه و هركس اومد، خوش اومد.
مامان سفره را پهن كرد و با شرمندگي گفت:
– بايد ببخشيد! من خبر نداشتم شما ميآييد. قورمه سبزي از ظهر مونده، نيمرو هم درست كردم. مهمون سرزده روزيش با خودشه! ديگه خودتون بايد ببخشيد.
– تعارف نكنيد مامان. ما كه غريبه نيستيم. سارا هم اهل مهمون بازي نيست.
– خوبه پسرم! زن ساده در زندگي از همه چيز بهتره. كارخوبي كردي زنكم مدعا و سادهايگرفتي.
– سارا از خشم كلافه شده بود. غذا را پس زد وگفت:
– دستتون درد نكنه. مشكل اينه كه من هيچ غذايي رو نميتونم بخورم.
مامان دلسوزي كرد:
– آه بيچاره زن حامله! ميدونم چي ميكشي. خودمم همينطور بودم. بايد يك چيزهايي بخوري كه دوست داري.آن وقت بالا نميآري. حالا قورمه سبزي دوست داري؟
شوهرش جواب داد:
– البته كه دوست داره. مدتهاست كه ما نخوردهايم!
سارا در درون خشمگين و عصباني بود. به سختي آن صحنهها را تحمل ميكرد.آقاجان بشقاب برنج و پيالهاي خورشت كنار دست سارا گذاشت. با اولين قاشقي كه قورت داد، حال تهوع بهش دست داد و بلند شد و به سمت در اتاق دويد.
– دستشويي كجاست؟
شوهرش دنبالش دويد و به سمت دستشويي بردش. سخت بالا آورد. اشك از چشمانش ميريخت و بالا آوردنش تمام نميشد. همسرش شانههاش را آرام ميماليد. مامان پشت سرشان ايستاده بود.
– اينجوري كه طفلي ميميره! بچهاش هم ميافته! چقدر پسرتوكم عقلي. بايد دوا بخوره. خودم فردا ميبرمش دكتر.
سرسارا گيج رفت. قبل از اينكه به زمين بخوره، دو دست نيرومند ميان زمين و هوا محكم گرفتنش. چشم كه باز كرد. يه جاي غريبي بود. همه جا سفيد بود. دستش را نميتوانست تكان بدهد. لولهٌ باريك سرُم را ديد.
– كجام؟ ساعت چنده؟
– بيدارشدي؟ خدا رو شكر. از ديشب بيمارستان هستي. فشارت خيلي پايينه. دكتر سرُم وصل كرد. اما خيلي ضعيف شدي. اصلاً به هوش نمياومدي. صلاح بيچاره هم ديشب تا صبح اينجا بود. اما هرچي صدات ميزديم، چشم باز نميكردي. صبح رفت. ازت خداحافظي كرد.گفت: « خودت ميدوني كه بايد بره و نميشه عقب بيندازه.»
– آره! كارخوبي كرد رفت. منتظرش بودند. كارشون عقب ميافتاد.
– خوب! الآن چطوري؟ ميتوني پاشي؟
– خوبم! ميخوام بلند شم.
مامان نزديكش آمد وكمكش كرد تا بلند شود و زير بغلش را گرفت. زن درشت هيكل پرتواني بود.گرم و پرمحبت سارا را بغل گرفت وگفت:
– چقدر سبكي! مثل يك جوجه شدي! راحت ميشه بغلت كرد. غصه نخور. خودم بلدم چطور مواظبتت كنم. تا شوهرت برگرده دهكيلويي چاقت ميكنم.
سارا خندهاشگرفت. اما نميتوانست بخندد. تمام عضلات و ماهيچههاي شكمش درد ميكرد. مامان كمكش كرد. لباس پوشيد. داروهايش را برداشت. بعد تاكسيگرفت و به خانه بُردش. اتاق مخصوص مهمان را برايش آماده كرده بود.
– خوب! سارا خانم اين اتاق شماست. استراحت كن. هر وقت دوست داشتي و حوصلهات سر رفت، بياييد پيش ما. اما اينجا كسي نميآد. راحت باش. داروهاتون رو بالاي سرتون گذاشتم. چي دوست داري بخوريكه بالا نياري؟
مامان با احترام با عروسش حرف ميزد.
– مرسي! من نميدونم!
– ولي من ميدونم. برات يه غذاي خوشمزه ميپزم.
– مرسي!
– من آشپزخونه هستم. اگه يه وقت كاري داشتي، صدام كن.
مامان رفت. سارا بلند شد و به سمت پنجره رفت و پردههاي كلفت را كنار زد. هوا همچنان پوشيده از ابر بود. يك ماه بودكه هوا همينطور گرفته بود. از گرفتگي طبيعت نگراني خاصي به او دست ميداد. فكر ميكرد درجايي كه همه بي خبرهستند، طبيعت روحي بيدار وآگاه است. اگركه آن را حس كني ميفهمي چه اتفاقي در شُرف وقوع است. او تنها نگران احمد بود، همين و بس! به حياط نگاه كرد. بزرگ و پُردرخت بود. وسط حياط حوض بزرگي بود كه يخ بسته بود. برف بام را درحياط تكانده بودند وكوهي از برف درست شده بود. از پنجره ميشد خيابان را نگاه كرد. رو به روي و خانه يك مسجد و آن طرفتر يك بقالي بود. بيشتر چيزي ديده نميشد.
به رختخواب برگشت و دراز كشيد. افكار و عاطفههاي درجنگ آرامش نميگذاشتند. در فكر بود كه به اين وضع خاتمه بدهد. ميخواست اينجا را ترك كند. در فكر بود“بچه” را بيندازد و بعد هم طلاق بگيرد. ميخواست برگردد پيش دوستانش. ميتوانست تا پيدا كردن يك شغل پيش مهوش زندگي كند. حوصلهٌ اين زندان را نداشت. اما از طرف ديگر پابند بود. به راهي كه تا اينجا آمده بود، به بچههايي كه شناخته بود، وفادار بود. اگر آنچه را كه دوست داشت انجام ميداد، امكان نداشت دوباره به ميان بچهها برگردد. ولي اگر اين سه ماه را تحمل ميكرد شايد دوباره برميگشت. ولي خيلي مسخره بود با يك شكم بزرگ. خيلي كارها را هم نميتوانست انجام بدهد. به چه دردي ميخورد. به چه دردي؟!
از اين افكار دردش ميگرفت. نعرهاش درميآمد. اما كار درستي نميتوانست انجام دهد. مادر شوهرشكه به او مامان ميگفتند، در را باز كرد و با هيجان گفت:
– تلفن! شوهرته!
– ازجا بلند شد وگوشي را گرفت.
صداي خنداني از پشت سيم بلند شد:
– سلام! چطوري؟ اومدي خونه؟ مامان گفت بهتري.
– چرا ميخندي؟ فكر ميكردم نگرانم هستي.
– راستش نگران بودم. ولي مامان گفت خوبي، خيالم راحت شد.
– به اين راحتي؟
– مگه چيز ديگهاي هم هست؟
صداي سارا ميلرزيد:
– البته! من هنوز تو فكر انداختن بچه هستم. من يك روز هم نميتونم اين زندان را تحمل كنم. واقعاً تو چطور بشري هستي؟
– متأسفم تو ناراحتي. اما از نظر من توآزادي. هركاريكه خواستي بكن. من ديگه دخالت نميكنم. حرف ديگهاي هم داري؟
– نه! من تصميم دارم از اينجا برم. پيش خانوادهام هم برنميگردم. من مـيرم پيـش
– دوستام. اگه برگشتي، به خاطر طلاق، سعي كن تماس بگيري.
– كجا تماس بگيرم؟
– به خونهٌ مهوش زنگ بزن.
– باشه! ولي من دلم نميخواست اينطور بشه. اميدوارم بدي و خوبيهاي اين دوران كوتاه را ببخشي.
– اگر دوباره وكامل آزاد شدم، ميتونم برگردم پيش دوستان تو؟ اما نميخواهم هيچوقت با توكار كنم.
– نه! متأسفانه نه! بهتره دنبال دوستانت بري و به همون جايي برسي كه آنها رسيدند، يعني بن بست. جدي بهت ميگم حواست را جمع كن! افكار آشغال روشنفكري رو از سرت بريز بيرون. تو نميفهمي با كي زندگي كردي! تو نميفهمي …
– من دارم بالا ميآرم. نميتونم گوشي رو داشته باشم.
از فرط خشم معده درد شديد و بعد حال تهوع گرفت.
– برو! خداحافظ! من ديگه كاري باهات ندارم.
گوشي از دستش افتاد. به سمت دستشويي دويد. بالاآورد. وحشت كرد. خون بالا آورده بود. مامان رسيد. شانههاش را ميماليد.
– خدا مرگم بده! دخترجون توكه زخم معده گرفتهاي! تو خون بالا ميآري! بايد بُردت دكتر.
سارا نترسيد. رنگ سرخِ خون و انديشهٌ مرگ آرامشش ميداد. اما از درد شديد معده قادر به حركت نبود. همانجا نشست. مامان دويد و شربت معده برايش آورد و به زور به خوردش داد. آن را هم بالا آورد. ديگر قادر به تحمل درد نبود. از هوش رفت. مامان به سمت پلهها دويد و داد زد:
– يكي بياد كمك! تاكسي صدا كنيد! بايد ببريمش بيمارستان!
چشم كه باز كرد اتاق نيمه تاريك بود. پردهها كشيده بود و سرُمي به دستش وصل بود. از اينكه درآن خانه نيست و توي بيمارستان است، خوشحال شد.
– سارا! سارا! حالت چطوره؟
صداي مادر شوهرش بود كه پايين تخت روي صندلي نشسته بود.
– از درد بيدار شدم. دلم هنوز درد ميكنه. كي منو آورديد؟
– ظهر! دوباره فشارت رسيده بود به هفت. دكترگفت يك هفته بايد زير نظر باشي. فعلاً تا دو روز فقط سرم داري.
– بايد ببخشيد. فكر ميكنم شما رو خيلي زحمت دادم.
– اين چه حرفيه. مگه غريبهاي؟ شوهرت به اميد ما تو رو گذاشت و رفت. خيالت راحت باشه. تو برام مثل بچهام هستي.
– مرسي! ولي دلم نميخواد شما رو زحمت بدم.
– سارا خانم، تعارف نكن. من هم تعارف نميكنم. من هر روز ميآم پيشت، ولي شب به خاطرآقاجون بايد برگردم.
– پس برين! الآن كه تاريك شده.
– منتظربودم بيدار بشي، ببينم كاري نداري؟ فردا چي ميخواي برات بيارم؟
– لطفاً ساكم را بياريد. ولي پردهها رو لطفاً كنار بزنيد. من دلم ميگيره.
– باشه! نگاه كن، برف گرفته. حتماً تو جاده هوا بدتره. خدا كنه بچهام تصادف نكنه.
مامان رفت. سارا بيشترخوشحال شد. تنها بود. يك هفته تنها. ميتوانست فكر كند وتصميم بگيرد. ولي ناگهان بارش برف سنگين پشت پنجره نگرانش كرد. مامان راست ميگفت. « توي جاده شيراز الآن كولاكه. خداكنه تصادف نكنه! » ياد دعواي ظهر افتاد. شايد فكرش ناراحت شد. شايد … نه! خدا نكنه تصادف كنه. بچهها منتظرش هستند. شايد كار بدي كردم. معدهاش درد گرفت. حال تهوع بهش دست داد. بالا آورد. زنگ را فشار داد و ازحال رفت. پرستار در را باز كرد. وحشت زده داد زد: « خون! چرا خون بالا آوردي؟ دكتر! دكتر!»
* * *
در جاده شيراز برف ميباريد. ماشينها به كندي حركت ميكردند. پسرپشت فرمان در فكر بود. ميخواست هرطور شده امشب به شيراز برسد و توقف نكند. آن توقف به خاطر تلفن به سارا هم وقتش را گرفت. اما جاده بدجور يخبندان بود. ديشب هم خوب نخوابيده بود. روي صندلي چرت زده بود. اما عزم جزمي داشت كه امشب به شيراز برسد. نميخواست بچهها نگرانش شوند. راه طولاني بود. شروع به خواندن كرد. اما چيزي دلش را چنگ ميزد. « آه سارا! اين سارا چه شه؟ چرا اينقدر حساسه؟ من كه حوصلهاش رو ندارم! راستي بچه رو ميندازه؟ راستي طلاق ميگيره؟ شايد! هيچي ازش بعيد نيست. شايد من هم باهاش بد تا كردم. ولي خوب حقشه. شايد هم نه! چرا رفتار من باهاش اينطوره؟ با قبل از ازدواج اصلاً قابل مقايسه نيست. چقدر برام با ارزش بود؟ تصورش را هم نميكردم كه يك روز ما با هم اينطور حرف بزنيم. من چهم شده؟ ازخودم بدم ميآد. شايد بايد دوباره بهش زنگ بزنم. ولش كن بابا! اگه ميخواد، بره بذار بره! رسيدم شيراز با احمد حرف ميزنم. اما جرئت ندارم راستشو بهش بگم. چه اشتباهي كردم ازدواج كردم، چه اشتباهي!»
يكباره فرمان ماشين ازدستش خارج شد. چرخها روي زمين يخ زده ليز ميخوردند. ناگهان داد زد: «كمك! خدايا كمك!» نميتوانست ترمز كند. ماشين هرجا دلش ميخواست ميرفت. از جاده خارج شد و پيچيد و با صداييگوشخراش به چند درخت برخورد كرد و ايستاد. نميتوانست بفهمد چه اتفاقي افتاده. فرمان در دستش بود و ماشين خاموش شده بود. سرش را بالا آورد. باور نميكرد. زنده و سالم بود. جلوي ماشين ديده نميشد. ماشين عقبي با ديدن تصادف متوقف شده بود. چندتايي ازآن ريختند پايين وسراغش آمدند. پسر ازماشين پياده شد. جلوي ماشين داغان شده بود.
– چطوري آقا؟ طوري نشدي؟
– نه!
– عجب خطرناك بود. خدا رحم كرد بهت! ما ازپشت سرديديم. به خيرگذشت. كجا ميرفتي؟ شيراز؟
– آره! ولي چه بد شد! مادرم مريضه. ميخواستم امشب حتماً برسم. حالا چيكاركنم؟
– غصه نخور! ما ميرسونيمت. تو اين كولاك كه كسي تو رو ول نميكنه. اينقدر هم نامسلمون نيستيم!
– قربون شما! ببينم ماشينو چيكارش ميشه كرد؟
– غصه نخور! گفتم مي رسونيمت! ماشين ما BMW است.
پسر با شنيدن اسم BMW كه ماشين گشت ساواك بود، يكباره جا خورد. با دقت به سر و ريخت آنها نگاه كرد. مشكوك شد. هرسه تيپ ساواكي بودند. ترسيد! « نكنه از شهر دنبالم بودند. نكنه تحت تعقيبم!» دلشورهٌ عجيبي گرفت.« موضوع چيه؟ پس درست نيست با اينها برم! توجاده چطور بمونم؟» فرصت فكر نداشت.
– خوب چرا معطلي؟ ما داريم يخ ميزنيم. قفل كن، بذارش اينجا بريم.
– نه! پشيمون شدم. ميدزدنش. همهٌ لاستيكهاش رو وا ميكنند.
– خوب ميخواي چيكار كني؟
– ميگمكمك كنيد، بكشيمش تو جاده. فكر كنم روشن بشه. ماشينم نوه.
– پسر داغون شده. مگه ديوونهاي؟
– حالا يه امتحاني بكنيم. ممنون ميشم.
– بپر! روشن كن ببين چطوره؟
سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد و داد زد:
– روشن ميشه.
– پس ما ميكشيم بيرون.
پسر از پشت فرمان هيكل سه ساواكي را نگاه ميكرد كه ماشين را هل ميدادند. دلش ميخواست به جلو گاز بدهد و هرسهٌ آنها را زير برفها چال كند و بعد هم با BMW آنها به شيراز برود. اما يك خيال بود. چنين اطميناني نداشت. ممكن بود نفرچهارم توي ماشين باشد.
– خوب تموم شد! اين جوري بهترشد. اگر اينجا ميموند ديگه صاحب ماشينت نبودي!
– خيلي ممنون! دستتون درد نكنه. توي راه يك جاي مطمئني مي ذارمش. مسافرخونهاي، جايي.
– آره! يه كاريش بكن تا بعد. اما توي راه حواست را جمع كن. حواست كه به دختره باشه، اينجور ميشه.
و هرسه بلند خنديدند.
– جون تو واسه من هم يك دفعه اتفاق افتاد.
متقابلاً پسر خنديد. بعد دوباره خندهاش گرفت و تا مدتي بلند بلند قهقهه زد. نفهميد چرا آنقدر خوشحال شد. از اينكه ماشين راه افتاد يا اينكه ازچنگ ساواكگريخت يا از اينكه داشت به دختر فكر ميكرد. دوباره يادش افتاد. سارا! طلاق! « دلم نميخواد طلاق بگيري! دلم نميخواد! هيچوقت! خدايا منو ببخش!»گريهاشگرفت. هيچوقت گريه نميكرد. اما آرام آرام قطرات اشك برپهنهٌ صورتش غلتيدند. به خدا فكر كرد. دلش نميخواست جز به خدا و راه خدا و مبارزه به جايي تعلق داشته باشد. از اين جادهٌ فرعيِ “زن” كه در زندگياش باز شده و فكر و ذكرش را از خدا و مبارزه منحرف كرده بود، نگران بود. ميترسيد، ميترسيد مبادا به خاطر زن و بچه مجبور بشود، مجبور به زندگي. از اين فكر بيقرار ميشد، آرامشش را از دست ميداد. نميخواست به چنين جبري تن بدهد. مثل پدرش، مثل برادرش مثل همهٌ آدمهاي ديگر كه وقتي براي مبارزه صدايشان ميكني، عذر ميخواهند. مسئوليت دارند، مسئوليت زن و بچه! شب شده بود، اما تمام بيابان از برف سفيد و روشن بود؛ زيبا، بزرگ وگسترده و روشن؛ مثل شبيكاملاً مهتابي. غرق تماشا شد. از اينكه خلوت، عظمت و زيبايي طبيعت، به سمت خدا ميبُردش، از اينكه خدا را حس ميكرد، از اينكه به او عقيده داشت و به او نياز داشت و ميپرستيدش، غرق شعف شد و شروع به خواندن وگريه كرد.
با تأخير به شيراز رسيد. دلش شورميزد. ممكن بود بچهها فكر كرده باشند دستگير شده و از خانه به جاي ديگري رفته باشند. آن وقت چطور پيدايشان كند؟
با احتياط به خانه نزديك شد. دور و بر را پاييد. قلبش شروع به زدن كرد. نه! درست مي ديد. نزديك خانه يك BMW پارك شده بود و داخلش چهار نفر بودند. به پنجرهٌ خانه نگاه كرد.گلدان بلوري پشت پنجره نبود. علامت سالم بودن خانه برداشته شده بود. شايد بچهها به تأخير او مشكوك شدهاند. نميتوانست زياد آن طرفها بچرخد. ساواكيها توي ماشين مواظب بودند. به بقالي نزديك خانه رفت و مشغول خريد شد. چند لحظه بعد در مغازه باز و بسته شد. صدايي از پشت سرشگفت:
– هي آقا! بالاخره به شيراز رسيدي؟ تو نبودي تصادف كرده بودي؟
چيزي نمانده بود از شوك وارده نقش زمين شود. احساسكرد الآن دستگير ميشود. اما نفهميد با چه قدرتي شروع به حرف زدن كرد.
– شما هستيد؟ سلام و عليكم. عجب اتفاق خوبي. ميتونم يه دفعهٌ ديگه هم ازتون تشكر كنم. اما عجب گرفتارياي بود. من همين الآن رسيدم. ميخواهم خريد كنم، برم پيش مادرم. حتماً ميگم شما رو دعا كنه. دَم خيري داره.
– كجاست خونهتون؟ پلاك 127 نيست؟
– پلاك 127؟ نه! خونهٌ ما پايينه، پلاك 14. تشريف بيارين منزل، مهمون ما باشيد!
– ممنون! وقت نيست. انشاءالله بعد.
رو به بقال گفت:
– سيگار داري داداش؟ يك وينستون بده.
– خوب! خداحافظ شما.
– خداحافظ.
ديگر نفهميد چطور و چقدر با بقال حساب كرد و چطور از آن محل گريخت. ميدانست الآن تمام شيراز و مسافرخانههايش تحت كنترل است. در شهر نميتوانست بماند. اما بچهها چي شدند؟ چطور برود؟ چطوربماند؟ از كجا خبر بگيرد؟ احساس ميكرد زلزلهاي اتفاق افتاده. هيچ چيز درجاي خود آرام و قرار ندارد و دستش به هيچ جا بند نيست. آيا ضربه خوردند؟ آيا كسي كشته شده؟ كي؟ خدا نكنه احمد باشه! در درماندهترين لحظههاي زندگي خود را حس ميكرد. به سمت مسجدي راه افتاد. بايد نمازي ميخواند.شايد با ياد خدا قلبش قوت وآرامش بگيرد. شايد بفهمد چكار بايد بكند؟ از وقت نماز گذشته بود. اما درِ مسجد باز بود. يك ساعتي آنجا توقف كرد. نماز خواند وفكر كرد. تصميمگرفت با خادم مسجد صحبت كند و شب را در مسجد بماند. اگرميخواست با اتوبوس برگردد، احتمال زياد داشت تحت كنترل ساواك باشد. خادم مرد خوبي بود. در مقابل مبلغ كمي قبول كرد كه چند شب در مسجد در اتاق كوچكي جايش بدهد.
هر روز روزنامه ميخريد و ميخواند. يك روز به شاهچراغ رفت. روز ديگر بازار و شايد صبح تا شب شهر را زير پا ميگذاشت. اما كسي از بچهها را پيدا نميكرد. تا روز سوم ساعت 4 عصر كه به كيوسك روزنامه فروشي رفت. تيتر درشت كيهان و اطلاعات چنين بود: دستگيري شبكه خرابكاران در شيراز. سركرده خرابكاران به هنگام فرار كشته شد. هردو روزنامه را خريد. عكسها را نگاه كرد. آه و شرر سوختهاي از قلبش برخاست. عكسهاي احمد پس از درگيري و فرار بود. تير به بدنش اصابت كرده بود، اما صورتش سالم بود. چهره بدون تشويش، و چشمانش باز بودند. از ديدن عكسها لرزيد و چشمانش پر از اشك شد. با روزنامه به اتاق كوچك در مسجد برگشت. چندين بار روزنامهها را خواند. در مورد خانه و جزئيات وسايل كشف شده، روزنامه مفصل نوشته بود. افسوس خورد. همهٌ امكاناتي كه از خانهٌ خودشان منتقل شده بود، همچنين مقدار قابل توجهي پول نقد، همه به دست جلادان افتاده بود؛ امكاناتي كه تمام زمستان، هرروز در برف وسرما دنبالش رفته بودند. ياد سارا افتاد. خيلي از امكانات را او جمعآوري كرده بود. راستي كجاست؟ در اين سه روز اصلاً به فكرش هم نرسيده بود به او زنگ بزند. شايد دستگير شده؟ شايد ضربهگسترده بوده؟ چرا اصلاً به اين موضوع فكر نكرده بود؟ فكر كرده بود ضربه منحصر به شيراز است. براي چي ضربه خوردند؟ از كجا؟ بايد زنگ ميزد. بايد مي فهميد تهران چه خبر است؟ اصلاً چرا اينجا مانده؟ تصميم گرفت همان شب برگردد.
سارا از جريان خبر نداشت. دربيمارستان بستري بود، ولي روز به روز حالش بهتر ميشد و قدرت بيشتري درخودش ميديد تا دوباره با مشكلات بجنگد تا آزادي و استقلال شخصياش را به دست بگيرد. به مهوش زنگ زد. مهوش به بيمارستان آمد و سارا از او كمك خواست. بزرگترين مشكل موضوع بچه بود و مبلغ قابل توجهي پول براي مراجعه به دكتر خصوصي براي كورتاژ. مهوش قول داد پول را تهيه كند، اما تمام فحشهايي كه بلد بود، به اضافه همهٌ زخم زبانهاي ممكن را نثار سارا و حماقت و بيعرضگياش كرد. سارا ناراحت نشد. خطاهايي كه مرتكب شده بود بيشتر و بدتر بودند. آرزو ميكرد به همين جا ختم بشود و بتواند آزاد شود.
اما آن شب تعجب كرد چون باقر به ديدنش آمد. حالا ديگر باقر برادر ناتني شوهرش بود. از ديدن او خوشحال شد. از رفقاي قديمي بود. از اينكه هم زباني به ديدنش آمده و گل زيبايي هم آورده بود بيشتر خوشش آمد.
– باقر! واقعاً از ديدنت خوشحالم. از بي هم زبوني حوصلهام سررفته بود.
– خوب زن برادر و رفيق قديمي، چطوري؟ بهتري؟ كوچولوت چطوره؟ عجب سِرتقه، همون اول كله پات كرده؟
– خوبم! خجالتم نده. همين كه بلند بشم، ميرم ترتيبش را ميدم كه “مزاحم مبارزه” نباشه.
– نفهميدم! شوخي ميكني؟!
– نه! آخر تو فكر كن، من بچه ميخواهم چيكار؟
– از يك طرف راست ميگي، از طرف ديگر كشتن بچه آسون نيست. حتماً با بچهها مشورت كن.
– فكر نميكنم ديگه لازم باشه، تصميمم روگرفتهام. بگذريم. راستي چه خبر؟
– راستش براي همين اومدم. چون ميدونستم شديداً خونريزي معده داري و ترسيدم روزنامه به دستت برسه و ناراحت بشي. معلوم نيست خبرچيه؟ شايد راست نباشه! در روزنامه زدند، در شيراز يك خرابكار كشته شده، فقط يك نفر.
رنگ سارا پريد. قلبش شروع به زدن كرد و دهانش تلخ شد.
– اما شيراز! خبرشيراز ميتواند راست باشد.
گفت:
– فكر ميكنم برادرت شيراز باشه. اسم خرابكارو چيگفته بود.
– نه اسم صلاح نبود. اسمش رو … زدهاند. ميشناسي؟
– نه! من بچهها را به اسم مستعار ميشناسم. روزنامه را آوردي؟
– نه! سارا خانم تا از بيمارستان مرخص نشدي، بيشتر از اينكه برات گفتم، دنبالش نباش. تو زير سرُم هستي و دوباره بدتر ميشي. تا آخرهفته صبركن!
– ولي نميتونم. بايد حتماً روزنامه را بخونم. اگه نخونم هزار فكر ميكنم. واقعيت را بفهمم بهتره. تو كه همه چيز روگفتي، جزئياتش ديگه فرق نميكنه.
– من فقط صفحه اول را آوردم. خبر و عكس را زده.
– بده ببينم.
سارا روزنامه را گرفت. خبر را خواند و دلش شور افتاد. آن را باز كرد. چشمش به عكسهاي احمد افتاد. خشم و غضبي ديوانه وار همراه با يأسي كشنده، با هم چنان ضربهاي به او وارد كردندكه فرياد كشيد وگفت:« بعداز احمد نبايد زنده ماند!». باقر پريد و دستش را جلوي دهان او گذاشت. ترسيد! سارا تقلا كرد و دچار استفراغ شد و بالا آورد. باقر وحشت زده نميدانست چكار كند؟ روزنامه را زود برداشت. به بيرون دويد و پرستار را صدا كرد. وقتي برگشت سارا با صداي بلند گريه ميكرد و خون بالا ميآورد.
پرستار از ديدن او ترسيد وسراغ دكتر رفت.
باقر تا دير وقت كنار سارا ماند. دلش شور ميزد. حال او بد بود. دو بار سـرُم را از
دستش بيرون كشيده وبه سمت كمد رفت و كفشهايش را پوشيد و از باقر پرسيد: « سلاح داري؟» باقر او را به زور به تخت برگرداند. سرانجام پس از واليومي كه دكتر به او زد به خوابي عميق رفت. باقر راهي خانه شد. شب از نيمه گذشته بود.
سوز زمستان بيداد ميكرد. اما سوز دلش بيشتر بود. مبارزي قديمي بود. قدر و شأن مبارزيني را كه به خاك ميافتادند، ميفهميد واز آنچه برسارا از ديدن عكسها گذشت ميفهميد. جا داردكه انسان از غصه بميرد. تنهايي و بيكسي عجيبي در دلش حس ميكرد. شهر، شهري كه درآن به دنيا آمده بود، بلكه تمام دنيا با سنگدليهايش برايش غريب ميآمد. ياد حرف سارا افتاد:« تفنگم كجاست؟»
تفنگم كجاست اي برادر،كه خون را بايد با خون شست. خون بزرگ احمد را به روي زمين با چه خوني ميتوان پاك كرد؟ دل و فكرش هردو در طغيان بود. به خود فحش ميداد. « كاش اينقدر بيغيرت نبودم. از كجا من آن جوان 17 سالهٌ پرشور انقلابي، امروز اينطور بيحس و مُرده و تنبل و بيعار شدهام و زندگي، خانه، زن زيبا، مغازه، زندگي حلال و خدا و نماز و همه چيم منظم و درسته. فقط خودم كجا هستم؟ مرگ مرا ميطلبد. خون من ميخواهد كه از رگهايم فوارهكنان به روي سنگفرش خيابانها و شهرها بپاشد و من چگونه آن را حبس كردهام. آه تفنگم كجاست؟ كه خون بريزم و خونم بريزند. مرا زندان زندگي بس است ديگر. فردا! همين فردا خونخواه احمد، يك مجاهد خواهم شد. يك مجاهد.»
عهديكه دراوج و توفان خشم اراده كرد و بست، آرامش نمود. نرم نرمگريست و درآن تاريكي شب و سوز و عهد و پيمانش، گويي يك بار ديگر خداي خود را ميديد. باقرسالها بود كه انگيزهٌ مبارزاتي خود را از دست داده بود. از زماني كه درجريان اسرار كيف سياه و در زير شكنجه اسامي افراد ‘حزب’ را لو داده بود و بعد همهٌ افراد حزب دستگير شدنده بودند. بعضي اعدام شدند. بعضي حبس ابدگرفتند و باقر بعد از 5 سال آزاد شد. پس ازآن ديگر جرئت مبارزه درخود نديد. ولي روشنفكري مذهبي و بيعمل باقي ماند. تمام اخبار سياسي و جريانات مبارزاتي را دنبال ميكرد. با تحسين به مبارزين و مجاهدين مينگريست. دوست داشت جان خود را بدهد و به پاي آنان بريزد. اما نميخواست ادعاي مبارزه كند. اما آن شب حال ديگري داشت. خشميكه در چهرهٌ سارا ديد، با عزمي كه از بستر برخاست و تفنگ خواست، تكانش داده بود يا كه چيز ديگري؟ نميدانست، اما احساس ميكرد يك بار ديگر از درون خود برخاسته و توانايي و غيرت مبارزه يافته. برسرعت قدمهاي خود افزود. شور ديگري درخود حس ميكرد. ميدانست از فردا چگونه زندگي را آغاز كند.
باقر فردا صبح ساعت هشت از خانه بيرون رفت و زنش باتعجب به ساعت ديواري اتاق نگاه كرد.
صلاح شبانه از شيراز به سمت تهران حركت كرد و فردا رسيد. به خانهٌ خواهرش رفت و فهميد سارا بيمارستان بستري شده و تقريباً مطمئن شد اينجا خبري نبوده. آدرس بيمارستان را گرفت و يكسر سراغ سارا رفت. ازآنچه گذشته بود، از رنج پشيمانياي كه داشت واز داغ شهادت احمد و قطع شدن مجدد رابطهاش حال خاصي داشت. احساس ميكرد باز تنها سارا را دارد. سال قبل، پس از دستگيري مجيد هم همينطور شد و تنها سارا برايش ازجمع بچهها باقي مانده بود. دلش ميخواست سارا او را بفهمد و او را ببخشد و از طلاق حرفي نزند. نميدانست آيا سارا روزنامه را در بيمارستان خوانده يا نه؟
قبل از آنكه به بيمارستان و به اتاق سارا برود، به دقت نگهبانها و اطراف را چك كرد. سعي كرد بفهمد بيمارستان تحت كنترل است يا نه؟ پشت در اتاق مدتي روي صندلي در راهرو نشست و پس از رفت وآمد عادي پرستار، به سمت اتاق رفت. قلبش ميتپيد و لبخند كمرنگي بر لبهايش نشسته بود. آهسته لاي درب را باز كرد و به داخل اتاق نگاه كرد. ناراحت شد. سرُمي به دست سارا وصل بود و پشت به درخوابيده بود. آهسته وارد شد. تا نزديك تخت رفت و صدايش كرد.
– سارا! سارا جان! بيداري؟ سلام!
سارا تكان خورد و برگشت. لحظهاي برق تند كوتاهي نگاه سوگوارش را روشن كرد. دستش را دراز كرد.
– تو؟ تو خوبي؟ بچهها چي شدند؟
دست سارا را گرفت. لبهٌ تخت نشست. سرش را دردمندانه تكان داد. چشمانش پر از
اشك شد. چشمان سارا هم پر از اشك شد. حرفي نزد. ميلرزيد وگريه ميكرد، به خاطر همه چيز. خم شد سارا را بغل كرد و هر دو دردمندانهگريستند.
– سارا تنها تو برام موندي. نرو! پشيمونم. دوريت برام سخته. در اين شرايط تنهام نگذار.
بغض دردناكي گلوي سارا را ميفشرد. آنچه گذشته بود، لطمات سنگيني به غرور و عواطفش زده بود. اما كسي از او كمك ميخواست كه هركسي نبود و در اين شرايط دردمند و سوگوار و تنها مانده بود.
صدايي از پشت سرگفت:
– وا! خدا مرگم بده! چتون شده، چرا گريه ميكنيد؟ الحمدالله طوري نشده. هم زنت سالمه و هم بچهات. خنده داره گريه ميكني.
صداي مامان بود. پسر برگشت وسلام كرد. چهرهٌ مامان ازخوشحالي ميدرخشيد.
– سلام! خسته نباشي! چه خبره؟ كي برگشتي؟ قرار نبود برگردي. طاقت دوري نداشتي؟ دلم گواه بود زود ميآي.
– نتونستم طاقت بيارم. دلم شور افتاده بود. صبح رسيدم.
– خوب كردي مادر. زن جوونش رو آدم تنها نميگذاره. مال دنيا و پول ارزش نداره. همين جا هم كارت بد نبودكه. حالا بيا يك چاييگرم بخور. همه چيآوردم.
هر سه گرم كنار هم نشستند. مامان چادر مشكي كلفتش را عوض كرد و چادر نماز رنگ روشني سركرد وگفت:
– دكتر گفته كنار مريض حق نداريد با رنگ سياه باشيد.
شروع به صحبت كرد، ازهمه جا و همه كس. بعد يادش افتاد وگفت:
– راستي شايد بخواي با زنت تنها باشي. من ميرم بيرون. ميرم به مريضهاي ديگه هم سر بزنم. ثواب داره.
هردو با همگفتند:
– اوه! نه! ما كاري نداريم. همين جا باشيد.
با اين حال مامان رفت بيرون.
– برام بگو شيراز چه خبر بود؟
همهٌ آنچه را كه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد.
هردو با حسرت آه كشيدند.
– فكر ميكنم بهتره خونه باشي. شايد بچهها سراغمون بيان. ظاهراً فقط احمد كشته شده. هيچ اسم ديگري در روزنامه نبود.
– درسته. شايد سراغمون بيان. ولي تو، تو اينجا تنها ميموني.
– نه مامانت هست. چقدر مهربونه. چنين تصوري ازش نداشتم. خيلي دلسوزه. من هم تا دو روز ديگه مرخص هستم. ميآم پيشت!
– طاقت ندارم! ميخوام اينجا باشم. اما راست ميگي، شايد بچهها ردي از ما بگيرند.
– برو! اما تلفن بزن. منتظر تلفنت ميمونم.
– باشه. خداحافظ.
خم شدگرم و با اشتياق بوسيدش. هردو احساس سبكي ميكردند. عشق و دردي واقعي و مشترك نسبت به انقلاب ريشههاي پيوندي عميق بينشان بودكه تند باد عاطفهها تكانش ميداد، اما خشكش نميكرد.
سه روز طولاني گذشت. در انتظار بچهها وسارا. روزي كه سارا به خانه برگشت، با تمام قلبش خوشحال بود. احساس ميكرد خداوند سارا را دوباره به او برگردانده. چرا چنين فكر واحساسي داشت؟ نميدانست! شايد از ازل همينطور بوده وخداوند زن را براي شادي دل مرد آفريده بود. به هرحال مسرور و از خدا سپاسگزار بود. آنقدر خوشحال و راحت بود كه سارا نتوانست به خود اجازه دهد، مسئلهٌ بچه را دوباره مطرح كند. تصميم گرفت به مهوش زنگ بزند و منتفي كند. اگرچه مهوش عصباني ميشد،كه شد و يكريز فحش داد.
* * *
يك هفته گذشت. روزها آرام، چون دريايي بي موج، ميگذشتند.گويي كه سرماي زمستان حوادث را هم منجمد كرده بود. هيچ خبري نبود، هيچ خبري. تا اينكه سارا آن شب صداي برخورد سنگ كوچكي به پنجره را شنيد. شك نكرد. مثل فنر ازجا پريد. پنجره را باز كرد و به پايين نگاه كرد. در تاريكي شب هيكل رحيم را پيچيده در پالتو شناخت. از همان بالا با خوشحالي داد زد:
– سلام. وايسا الآن ميآم!
به اتاق دويد.
– بلند شو! بدو! رحيم دَم دَره. خودم ديدمش.
– كسي در نزد.
سارا دويد و جواب نداد. صلاح هم به دنبالش دويد. « شايد راست ميگه!» در را كه گشودند. رحيم تند چپيد تو هردو مثل نگين انگشتر او را حلقه كردند.رحيم به آنها خنديد.
– يتيمهاي بيچاره! چرا مثل گدا دور منوگرفتهايد. يخ زدم. بگذاريد بيام تو. يك ساعته بيرون دور و برخونه كشيك ميدادم. آخرهم با ريسك نزديك شدم. چرا بيرون نميآيد؟ چسبيديد به خونه؟ هريك ساعت يك بار بياييد بيرون و سر وگوشي آب بدين.
– خدا رو شكر كه بالاخره اومدي. ميدونيكه زندان بهتر از چنين تنهايي و قطع شدني است.
– گله نكنيد! درسختيها يار و مددكار باشيد، نه طلبكار! حفظ روحيهٌ انقلابي در هرشرايط يك وظيفه است.
– نرسيده دعوا نكن! تو عادت داري. بگو چه خبر! (سارا بود كه به شوخي جواب داد).
– انشاءالله خبرهاي خوشتر از اومدن خودت هم آورده باشي.
– عجب كم طاقتيد. راستي راستي كه شما دوتا حتماً بايد يك دوره زندان ببينيد و بزرگ بشيد. بچههاي كم طاقت!
كفشها را كند و پالتو را كه از برف خيس بود، بيرون اتاق تكاند و هر سه با هم به داخل رفتند. سارا دويد و چاي ريخت. صلاح دويد وسفره را پهن كرد. مطمئن بود تا الآن رحيم نه ناهار خورده ونه شام. هرچه در خانه داشتند درسفره چيدند.
– مگه فكر ميكنيد من ديو هستم. چه خبره؟
– تو زود بگو چه خبر بود؟ چرا احمد كشته شد؟ بقيهٌ بچهها چطورند؟
رحيم چايي را كه سارا برايش ريخته بود برداشت. با محبت نگاهش كرد وگفت:
– دستت درد نكنه سارا. اول تو بگو حال خودت چطوره؟ احمد تا آخرين روز ناراحت تو بود.
بغض گلوي سارا را گرفت. احمد، اين درياي عشق و محبت راستين، چون خدايي بود كه كوچكترين مخلوقات خود را نيز دوست داشت.
چشمانش پر از اشك شد و سر را پايين انداخت. رحيم به صلاح نگاه كرد. او هم سرش را پايين انداخت.گريه ميكرد.
– بلندشيد! صورتتون رابشوييد و بياييد غذا بخوريم! مطمئنم اين دو هفته به اندازهٌ كافي گريه كردهايد و نه هيچ كار مفيد ديگري.
هردو اطاعت كردند و برخاستند.
شام خوردند. درطول شام رحيم تعريف كرد كه ضربه با هشياري احمد تقريباً گسترش پيدا نكرده. مدارك همه با رمز بوده و ساواك سرنخي پيدا نكرده. علت ضربه به دليل كنترل ساواك بر اجارهٌ خانههاي جديد از طريق بنگاه بوده. پس از اطلاع از اجارهٌ خانه، كنترل ميكنند و در يك تردد احمد، او را سريع ميشناسند. بعد خانه را كنترل ميكنند. احمد مسلح بوده درگير ميشود. سعي ميكند فرار كند، اما مثل مور وملخ ميريزند. ازحلقه محاصره نميتواند خارج شود. بدون شك هم چندتايي از آنها را به درك فرستاده. بعد از احمد دستگيري ديگري نبود. چون احمد قبل ازشهادت علامت رمز ورود به خانه آن گلدان پشت پنجره را شكسته بود. ساواك مدتها خانه را كنترل ميكند، ولي تعجب ميكند چطور هيچ كس ديگر به آنجا مراجعه نميكند.
رحيم ساكت شد وآه بلندي از سينه كشيد وگفت:
– افسوس. احمد يك فرد نبود. يك جمع بود. بزرگ بود. بزرگ، خيلي بزرگ. مثل روح آسمانها و زمين. بچهها اراده كردهاند بعد از او مبارزه را با همان شدت و حدت ادامه دهند. يادش جاويدان باد! خوب شما بگين چه خبرها!
بعد صلاح داستان خودش و تصادف ماشين و شانسي را كه آورده بود، تعريف كرد.
رحيم با ناباوري نگاهش كرد وگفت:
– عجب شانسي آوردي. اگه بازجويي برده بودنت. كارت تموم بود. چون محملت
دروغ بود. از اين به بعد به محمل بيشتر بپرداز. آنقدركه واقعيت هم داشته باشه. به
هرحال مشكوك شدن هر روز و همه جا هست.
شام كه تمام شد، رحيم نشست گذاشت و جمعبندي از كار اين مدت و تحولات درون تشكيلات را پس از شهادت احمد بيان كرد. با سارا هم دربارهٌ حال و وضعيت او صحبت كرد. او را قانع كرد به خاطر بيماري در تهران بماند. شرايط زندگي آنها درشهرستانها بسيار سخت بود و براي فردي جداً بيمار قابل تحمل نبود. سارا نميپذيرفت. حاضر بود بميرد، اما مجبور به زندگي عادي نباشد. رحيم به او قول داد تا بهار،كه چيزي به آن نمانده بود، صبر كند تا بعد دوباره با بچهها كاركند.
فردا رحيم به همراه صلاح به سمت شهرستاني كه سارا ديگر نميدانست كجاست حركت كردند و سارا در خانه ماند. در را كه پشت سربچهها بست، آنچنان اين تنهايي و جدايي برايش ملالانگيز بود كه قلبش از درد پاره ميشد. به پشت پنجره آمد. زمستان هنوز نشكسته بود. دلشوره داشت، دلشوره جان بچهها را. سوگ بزرگ احمد هنوز در تصوير برف زمستان باقي مانده بود. آيا اين زمستان ديكتاتوري هنوز هم جانهاي ديگري را ميطلبد؟ نميدانست.
* * *
يك ماه گذشت. يك ماه در بيخبري كامل از سفر رفتهها. اما تنها نماند. دوستان قديم حتي يك روز نيز تنهايش نگذاشتند. اغلب شبها هم آنجا ميماندند. مينا كار ميكرد و اجارهٌ خانه آنها را داد. اختلافات عقيده و مرام هيچ فاصله و ديوار بلندي بين دوستي و فداكاري و اتحادشان به خاطر هدف انقلاب و پشتيباني از يكديگر، بنا نكرده بود. هنوز مثل چشمههاي زلال و روان به يكديگر ميپيوستند وهريك آنچه را بيشتر از ديگري از انقلابيگري آموخته بود، به ديگري نيز ميبخشيد.
نزديك شدن بهار و نوروز وگرمي آفتاب اسفند قلب سرد زمستان را شكسته بود. جوانهها نرم و مهربان تن خشك و فقير درختان را، به سبزينه آراسته بودند و تا شكوه بشكفتن شكوفهها ديگر چيزي نمانده بود.
سارا و بچهها شب چهارشنبه سوري جمع شده بودند و آنچنان سرگرم آجيل خوردن ومسخره بازي ماهرخ و ترقه زدن او با تفنگي پنج ريالي بودند كه زنگ در را نشنيدند.
يكي گفت:
– بابا در ميزنند، نشنيدي؟ دوبار زنگ زدند؟
– كي ميتونه باشه؟
– انشاءالله ساواكه و عيد همه دور هم در زندان هستيم.
مهوش بودكهگفت.
– شايد صاحبخونه است.
– در را باز كنم؟ كسي نميخواد از ديوار در بره؟
– نه بابا! زندان بهتره!
سارا در را باز كرد و دريك لحظه در اوج ناباوري، هم خوشحال شد وهم كمي خجالت كشيد.
– سلام! اصلاً انتظار نداشتم. باور نميكنم.
– سلام! حالت چطوره؟ چرا باور نميكني؟
– آخر! يك ماه گذشته. بيا تو! بچهها همه اينجا هستند …
– چه خوب!
– بچهها ببينيد كي اومده.
ماهرخ سرك كشيد.
– هي! چه خوشحال كننده. به خونهٌ خودت خوش اومدي. جات خالي! نميدوني اين يك ماه چقدر به ما اينجا خوش گذشت. اصلاً خونه نميرفتيم. بايد از ما تشكر كني. از زن و بچهات خوب مواظبت كرديم! زنت حالش كاملاً خوبه. پنج كيلو هم چاق شده.
صلاح كفشها را كند و وارد شد.
– سلام به همگي! چقدر ديدنتون خوشحال كننده است. اگرخبر داشتم شما هستيد حالا هم بر نميگشتم.
– چه پُررو! (مهوش بودكه جواب داد).
– كرايه خونهات را هم من دادم. (مينا با آن چهرهٌ نمكي ابروها را بالا انداخت).
– دستت درد نكنه. عجب پشتيباني قوياي هستيد. بيخود نيست سارا منو ديد تعجب كرد كه من كي هستم.
– سارا اعتراض كرد:
– غلو نكن! من اصلاً انتظار آمدنت را نداشتم، چون يك ماه هيچ خبري ازت نبود.
با بچهها هم مشغول جشن چهارشنبه سوري بوديم. به كلي از يادم رفته بودي.
– خوب! چرا خوش نباشيم؟ اخبار عمليات را شنيديد؟
– نه!
بچهها ريختند و دورهاش كردند وآنچنان گرم اخبار و صحبت شدند كه تا پاسي از شب كشيد و بعد هم تا دَم دمهاي صبح، صلاح به بحث برسر ايدئولوژي نو مذهبي و عقايد ماركسيستي پرداخت. نزديك صبح بودكه خوابيدند.
دو سه روزي گذشت و عيد آمد. عيد غريبي بود. حتي نميشد آن را حس كرد. بيهياهو و خاموش. سارا احساس ميكرد عيد هم مثل اوست. باردار. رازدار و خاموش. درآستانهٌ سال نوگاه دوست داشت از رازها و اسرار درون اين سال خبر ميداشت؛ از آنچه درشكم اين سال نهفته بود و پس از شكافتن بيرون ريخته ميشد. اما هيچ نميدانست، نه يك كلام، نه يك راز و نه يك روز را.
از عيد دو هفته گذشت. يك شب شوهرش شتابزده، نگران و ناراحت به خانه آمد.
– سارا! نميدونم چي شده؟ اما امروز همه جا تحت تعقيب بودم. اينقدرآشكار دنبالم بودند كه احساس ميكردم هرلحظه دستگير ميشم. اما دستگيرم نكردند.
– فكر ميكني چي شده؟
– نميدونم و نميتونم بفهمم. زندگي علني اين دردسرها رو داره كه نميدوني از تماس با چه كسي آلوده شدي و تعقيبت ميكنند. شايد خونه از رفت وآمد دوستانت لو رفته.
– بعيد نيست. مينا يا ماهرخ ميتونند در“رابطه” باشند.
– به نظرم از مينا باشه. ما بيرون يك قرار اجرا كرديم. او صحبت همكاري و تبادل تجربيات انقلابي بين نيروها را به من داد. منگفتم خوبه! اما من از تهران ميرم و او تلفن و آدرس داد كه بعد با او از طرف ما در اين زمينه تماسگرفته بشه. مينا دختر جدي و دلسوزي براي كمك به كل جنبش به نظر ميآد.
– تو مينا رو نميشناسي. مينا تمام وجودش و فكر و ذكرش مبارزه وكمك به مبارزينه.
– و احتمالاً خودش رو به خطر انداخته و توي تور ساواك رفته.
– تصورش هم وحشتناكه. اما نميشه به اين راحتيگفت. او تمام بچهها رو ميشناسه. شايد تعقيب تو از لو رفتن بچههاي خودمان باشد.
– نميدونم. اما اول بايد قبل ازآنكه الكي و مفت گيرساواك بيفتيم، از اين خونه در بريم. من فردا با صاحبخانه صحبت ميكنم و خونه رو پس ميدم. اثاثيه رو هم ميبريم خونهٌ مامانم. تو اونجا بمون، ولي من از فردا مخفي ميشم. بعد ميفرستم دنبالت.
سارا موافق بود. دير يا زود به اين مرحله ميرسيدند كه بايد مخفي شوند. سالها بود كه چريكها از زندگي علني دست كشيده و مخفي زندگي ميكردند. اين كار براي جلوگيري از دستگيري لازم بود. سارا ميفهميد، اما باقي ماندن خودش، حتي موقت، با خانوادهٌ شوهر برايش سنگين و غيرقابل تحمل بود. اما چارهاي نبود. اتفاق خيلي سريع سر رسيده بود.
روز بعد خانه را تخليه كردند. زندگي خانوادگيشان عمركوتاه سه ماهاش را بپايان بُرد. طبيعي بود. عمر يك چريك بيش از شش ماه نبود.
روز بعد براي سارا روز ديگري بود. بر لبهٌ كوتاه پنجره نشسته و به بيرون، به حياط خانهٌ پدر شوهرش نگاه ميكرد. ساعتي قبل شوهرش خداحافطي كرده و رفته بود. مخفي شد. سارا از اينكه او دستگير نشده و مخفي شده بود خوشحال بود. از سوي ديگر از پايان يافتن زندگي خانوادگياش راضي بود. احساس راحتي ميكرد. خلاصي از زندگي زناشويي و پايان آن. زندگي با مردي كه حتي يك بار عواطفش را به زبان نياورده بود. سارا نشنيده بودكه او گفته باشد: « دوستت دارم.» يا مثل دو سال قبل كه گل سفيدي در كوه كند و به او داد، لطافت روح و عاطفهاي از خود نشان داده باشد. طول و عرض آن زندگي تنها نيازي بودكه سارا بايد پاسخ آن را ميداد. همين و بس! آه بلندي كشيد. چگونه ميشودكه يك زن انقلابي با روحي آزاد و سركش به چنين حقارتي تن بدهد؟ چگونه؟ نميفهميد! گذشته بود اما تلخ، و حالا اينجا بود. اما اينجا كجاست؟ حياط خانه بزرگ، روشن و دلگشا بود. اما خانه ديوارهايي بلند چون زندان داشت. جلوي درب بزرگ خانه، دار بست گل نسترني زده بودند كه غرق جوانههاي سبز تازه بود. حوض حياط بزرگ و ماهيهاي قرمز درآن آرام شنا ميكردند.
قرنها بود كه ماهيها تنها شنا ميكردند. آرام، بدون هيچ اعتراضي. سارا لبخندي زد از اينكه زندگياش سه ماه بيشتر نپاييد و مثل ماهها به يكنواختي قرنها تن نداده بود،خوشحال بود. اما از اينكه چه در پيش رو دارد، خبر نداشت. غرق انديشه بود كه كسي از پشت صدايش زد:
— سارا خانم!
برگشت. فاطمه بود. زن باقر. جلو آمد و سلام كرد.
سارا برخاست و جلو رفت و بوسيدش.
— خيلي خوش آمديد. باقر خيلي تعريف شما را كرده و من خيلي دلم ميخواست شما را ببينم. چه خوب كه اينجا اومديد . من تنها عروس خونه بودم و خيلي دلم ميخواست هم زبوني از جنس خودم پيدا كنم. حالا خوبه. ما دو تا «جاري » هستيم. پشت هم هستيم.
سارا زبانش قفل شده بود . شايد اصلاً معني حرفهاي زن زيباي جوان را نميفهميد. عروس. جاري. تنها به زور لبخند زد و سرش را پايين انداخت.
فاطمه جلوآمد وكنار او لبهٌ پنجره نشست و ادامه داد:
— شنيدم حامله هستيد! خيلي هم ويار سختي داشتيد. حالا بهتريد؟
سارا سرخ شد و خجالت كشيد. يك ماه تمام كه با دوستانش زندگي ميكرد، حتي يك بار يكي از آنها به بچه اشارهاي نكرده بود. خودش هم به آن فكر نكرده بود. چيزي هم حس نميكرد. اما مجبور بود جوابي بدهد.
— بدبختانه همينطور بودكه گفتيد. حالا بهترم.
زن عكسالعمل تندي نشان داد و گفت:
– خدا مرگم بده، چرا بدبختانه؟ براي بچه آدم بايد شكر خدا را بكنه. ناشكريگناهه! استغفار كن ! حالا دلت ميخواد بچه چي باشه؟ پسر يا دختر؟ حتماً دوست داري مثل شوهرت زاغ باشه!
سارا ديگر نتوانست تحمل كند و از جايش بلند شد.
— ببخشيد ! من مريضم. دارم بالا ميآرم.
به سمت دستشويي دويد. داخل رفت و در را بست و مدتي طولاني همانجا ماند. وقتي بيرون آمد كه فاطمه رفته بود. به اتاق خودش رفت. در را بست. مثل مار به خود ميپيچيد. همانجا ماند تا مامان براي شام صدايش كرد. مامان سفره را چيده بود، درست همانطور كه از مهمان عزيزي ميشد پذيرايي كرد. آقاجان و حسين سر سفره بودند. اولين بار بود كه سارا با حسين برادر شوهر كوچكش رو به رو ميشد. دوازده يا سيزده ساله به نظر ميرسيد. اما خوشگل بود. چشمان آبي خوشرنگي شبيه پدرش داشت و صورت گرد خوش تركيب. سرش را پايين انداخته بود، اما زير چشمي سارا را نگاه ميكرد. سارا سلام كرد. آقاجان جواب داد. ( بلند و رسا )
— سلام آقاجان! حال شما چطوره؟ آن مريضيات الحمدالله رفع شد؟! بفرما اينجا سرسفره!
— خوبم آقاجون. مرسي!
و نزديك آقاجان نشست.
— خوب كه شوهرت دوباره رفت سفر. دوباره كم تحملي نكني و يك هفته سر از بيمارستان در بياري و مجبور بشه برگرده!
سارا انتظار چنين حرفي را نداشت و به تندي گفت:
— نه! اصلاً به خاطر او نبود. من از قبل مريض بودم.
آقا جان و بقيه خنديدند.
– اشكالي نداره. اين دفعه ميبينيم كه چقدر تحمل داري؟
– فكر نميكنم طول بكشه. خونه كه جور بكنه، من ميرم.
— چقدر عجله داري از پيش ما بري!
مامان دخالت كرد:
— اين حرفها چيه ميزني؟ معلومه كه بايد پيش شوهرش بره. تو خودت كه پيرمردي يك شب بدون من نميتوني سركني!
آقا جان بلند خنديد:
— من؟ منكه دو تا زن دارم، چه غم دارم؟ تو نباشي منير هست!
مامان زير لب غرولند كرد:
— خودت ميدوني كه فقط من هستم كه تو رو « زفت و رفت» ميكنم. يك شب نباشم، زندگيت لنگه. حالا بگذار شام بخوريم .
آقا جان بلندتر خنديد وگفت:
— نه تو رو خدا، بيا و يك هفته برو زيارت، من يك نفسي بكشم. آخه كي تو زندگي به شوهرش اينطور چسبيده كه تو به من چسبيدي. نگاه كن تازه عروس چه راحت شوهرش را ول كرده.
مامان با خنده و زير لب گفت:
به خاطر خدا زندگيم را ول نميكنم. دلم براي تو پيرمرد ميسوزه.
شليك خنده آقاجان به هوا رفت:
— جلوي عروسم به من ميگي پيرمرد؟ من در صرافتم كه يك زن جوان بيست ساله بگيرم. نه كمتر و نه بيشتر.
و رو به سارا با خنده پرسيد:
— نه تو را به خدا، من خوشگلتر و خوش اخلاقتر از هر جووني نيستم؟
سارا با خنده تأملي كرد و ماند كه چه جواب دهد، چونآقا جان راست ميگفت و واقعاً خوشگل بود. اما خوب هر پيرمردي دل هر دختر جواني را به هم ميزند .كلاً از اين حرفها دلش به هم ميخورد. و از اينكه او را عروس خود ميخواندند، عصباني ميشد. خود را عروس كسي نميدانست. او يك انقلابي بود. چنين شوخيها و حرفهايي نشنيده بود. نميدانست چگونه قضاوت كند.
مامان دخالت كرد:
— بيچاره عروس تازه وارد! از شوخيهاي تو مات مونده. آخه مرد يك كم حيا داشته باش!
— آقا جان نگاه با محبتي به سارا كرد وگفت:
— شوخي كردم سارا خانم . من سرسفره هميشه از اين شوخيها ميكنم. هر كس هم باشه، برام فرق نميكنه. من سر به سر همه ميگذارم. به شما برنخوره!
— نه چرا بر بخوره. هر كسي يك اخلاقي داره. شما خوش اخلاقيد.
— احسنت! شنيدهام تودختر فهميدهاي هستي! خواهرم، سرور، خيلي تعريفت را ميكرد.
— نميدونم! زن عمو لطف داره.
— اما عجب لفظ قلم هم حرف ميزني! حالا من چه جوري جواب تو رو بدم؟
همه خنديدند. سارا حس ميكرد قلبش در منگنهأي فشردهتر، تنگتر و بيتاب و كم ظرفيتتر ميشود. مجبور به تحمل لحظهها بود. هر لحظه برايش يك زندان در جايي بود كه آن را دوست نداشت و كاري هم با آن نداشت، و بالاجبار سر از آنجا درآورده بود. تا پايان شام تحمل كرد و بعد به اتاقش گريخت. گوشهأي نشست و سر را ميان دو دست گرفت. چكار كند؟ نه راه پس بود، نه راه پيش. همين جا بايد ميماند! لحظهاي فكر كرد و بعد به خود و خودخواهياش نهيب زد. « بس كن! به خاطر انقلاب بايد شرايط غير دلخواه و برخلاف ميلت را تحملكني. اين شرايط كه ماندگار نيست. موقتاً تحمل كن! چند روز! تو اينجا مهمان هستي اينجا. يك مهمان و نه بيشتر.»
لحظاتي خاموش و در خود، بدون حركت باقي ماند. سخت بود. تيغي درگلو داشت. تيغي درگلو! قانع نبودكه از اينجا سر درآورده. « لعنت برمن! لعنت! لعنت بر من و برخوش باوريم. كو،كجاست آن رفيقي كه به او اعتماد كردي؟ كسي كه گفت:“ تو در هيچ شرايطي تنها نميماني؟” خودش از اين خانه گريخت و مرا به اين دخمه انداخت. اما مردها عجب نامردند. و اين بچه! اين بچه كه در شكم مادر، پدري فراري دارد. تصورش را هم نميكردم، يك فرد كاملاً آگاه مثل خودم يا او، يك بدبخت به بدبختهاي جامعه اضافه كنيم. بچهاي بي پدر و مادر چه خواهد شد؟ كجا اين بچه ميخواهد بزرگ شود؟ در اين خانه؟ يا خانهٌ پدر من؟ باور نميكنم اين حماقت و جنايت را!»
از اين افكار ديوانه ميشد. ندامت چنان برجانش چنگ ميزدكه سينهاش را پاره ميكرد. درمانده و بينفسگوشهٌ اتاق افتاده بود. احساس ميكرد در تار عنكبوتي دركنج ديوار به تله افتاده. موجودي سمج و لجباز دائم شكست را در ذهنش به او يادآوري ميكرد. نميخواست تسليم بشود. به خود دلداري مي داد: « اينطور نخواهد شد! آنطور خواهد شد! كدام طور؟»
ميخواست فرياد بزند، اما چند ضربه به در اتاق زده شده. انتظار نداشت. يك لنگهٌ در باز شد. اول شكم گنده و بعد خود فاطمه خانم وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست و چادر نمازش را به روي شانه انداخت. سارا بهت زده نگاهش كرد. چقدر آرايش كرده بود! براي چي؟ فاطمه خانم لبخند زيبايي زد:
— گفتم يك سري بهت بزنم. هم تو تنهايي هم تا باقر آقا بياد، من حوصلهام سر ميره. چرا گوشهٌ اتاق نشستي؟من كه سردمه! با اون كه بهاره اما شبها هوا خيلي سرد ميشه.
گفت و كنار بخاري نشست. سارا خودش را جمع و جوركرد و كنار بخاري كشيد. به فاطمه نگاه كرد.
— خوب چه خبر؟
نفهميد چرا از فاطمه خانم عيناً سؤالي راكرد كه از دوستانش ميكرد. بلند نبود جور ديگري سر صحبت را باز كند.
— هيچ خبر! «عزيز» و بچهها خوابيدن. مثل مرغ سر شب ميخوابن. من شام آماده كردم و چايي هم دم كردم. يك شام خيلي خوشمزه پختم. كلم پلو دوست داري با زعفران؟
— هيچوقت نخوردم.
— چه حيف! برات نگه ميدارم. فردا ظهر ناهار بيا پيش من.
— فردا ظهر؟ من نميدونم. اصلاً به اينجا آشنا نيستم. فكر ميكنم اين چند روز رو همين بالا باشم، تا برم.
— ميري؟ كجا؟
— بندرعباس!
— گرمه! اما كار خوبي كردي، اول زندگي مستقل شدي. من كه خيلي سرم كلاه رفت. از اول اشتباه كردم و پامو توي يك كفش نكردم كه ميخوام جدا باشم. ميدوني اول كه ميآن خواستگاري آدم، خيلي قول ميدن، اما بعد همه يادشون ميره. نميدوني چقدر هول بودن منو براي پسرشون بگيرن. همهٌ شرطهاي ما رو قبول كردن. اما بعد فهميدم كه از خونهٌ جدا خبري نيست. اما ديگه كار از كار گذشته بود. خيلي دعوا و مرافعه كردم. گفتم: « شما ما رو فريب داديد!» به من گفتند:« ميتوني برگردي خونهٌ بابات.» من گفتم: «من با پيرهن سفيد عروسي به خونهٌ شوهرم اومدهام و با كفن سفيد هم بيرون ميرم.» اما كمكم ديدم همهٌ حرفهاشون بيخود بوده. آنقدركه از پسرشون تعريف كرده بودند، اين خبرها هم نبود. ما چنين آدم تنبلي توي تمام فاميل نداشتيم. فكرشو بكن، صبح ساعت ده ميره سركار. همون قدركه تنبل و بي هنره، به خوراكش و شكمش خيلي اهميت ميده. هر شب بايد من پلو و خورشت بپزم. هر شب! اگر يك شب نپزم قيامت ميكنه.
— جدي ميگي؟ باورم نميشه. شوهرت كه آدم روشنفكريه. نصف اتاقتون كتابخونه بود.
— باور كن از تنبليشه كه اينقدر كتاب ميخونه. حرف، حرف، اين آدم همهاش حرفه. باور نميكنم عرضه داشته باشه تا ده سال ديگه هم خونه بخره. خودش كه بيفكره هيچ، پدرش هم به فكر نيست كه وقتي دختر مردم رو ميآد براي پسرش ميگيره، يه تكه زميني، يه جايي از اول براي بچههاش تهيه كنه، دستشون رو يه جايي بند كنه. فردا من ميزام، جام تنگه. مادرم ميخواد سيسموني برام بفرسته، اما مونديم تخت و كمد بچه را كجا بگذاريم.
سارا آب گلويش را قورت داد. ميخواست سؤال كند، اما بعد فكر كرد:« ولش كن چه اهميتي داره كه سيسموني چيه؟» اما دلش براي دختر سوخت. دل پُري داشت. يكريز حرف ميزد. انگار كه بايد دلش را جايي خالي ميكرد. اما از اينكه باقر هم چنين كارنامهٌ سياهي پيش زنش دارد و به اعتماد او خدشه وارد كرده، خبر نداشت.
— خوب! ببخشيد سرت رو درد آوردم. جايي ديگه كه نميشد درد دل كنم. شما كه حرفي نميزنيد؟ به كسي كه نميگين؟
— نه! كار خوبيكردي كه درد دل كردي. چه اشكالي داره؟ من هم حوصلهام سر رفته بود. خوش كلام هستي. حرفهات مثل قصه بود. من اصلاً فاميل شوهرم رو نميشناسم.
— پس صبر كن! هر شب ميآم برات ميگم كه چه خبره؟ وقتي همه خوابيدهاند. معلومه كه تو خبر نداري. اما من مچ اينا رو برات باز ميكنم. اينها ادعاي مسلموني و خدا پرستيشون زياده اما بين آدمها خيلي فرق ميگذارن.
— راستش من اصلاً كاري به كار اينها ندارم و از اول هم قاطي نشدم. حالا هم مهمونم. بعد ميرم.
— خوش به حالت. شوهر تو خيلي فهميده است. شنيدهام خودت هم درس خونده هستي.
— من ديپلمم را گرفتم. اما ديپلم هيچي نيست. بايد دانشگاه ادامه ميدادم.
— خوب چرا ندادي؟ براي چي شوهركردي؟ حتماً ازش خوشت اومده بود، درس رو ول كردي.
— نه! اين خبرها نبود . فقط همفكر بوديم. اما باز هم اشتباه كردم. فكر نميكنم مردها با هم فرق زيادي داشته باشن. اما تو هم خودت رو ناراحت نكن. تازه! حاملهاي و روي بچهات تأثير بد ميگذاره.
— راست ميگي؟! من كه همهاش حرص و جوش اين زندگي رو ميخورم. حالا بچه ناقص نشه؟! آه! خدا نكنه، آن وقت چكاركنم؟ تو مطمئني؟
— نه! من توي كتاب خوندم. خودم چيزي نميدونم. سالهاست كه اصلاً بچهٌ كوچك نداشتيم.
— بچه دلت ميخواست كه اينقدر زود حامله شدي؟
سارا سرش را به علامت نفي تكان داد. فاطمه هم سرش را تكاني داد وگفت:
— پس مثل هم هستيم! دو تا زن حامله كه بچه نميخواستن. حال آدم به هم ميخوره از اين مرداي شل و بيعرضه!
— سارا تكاني خورد.گوييكه ناگهان به ولتاژ برق قوياي وصلش كرده باشند. تيرهٌ پشتش خيس غرق شد. زن حامله! يك زن عادي! مثل همه زنها. نقطهٌ وحدتي كه فاطمه خانم نا خودآگاه، اما واقعي برآن انگشت گذاشته بود، دردناك بود. باور نميكرد. عجب راهي را با چه جان كندني طي كرده بود و حالا هيچ فرقي با بقيه نداشت. مثل فاطمه خانم بود. نه! در هم رفت. فاطمه متوجه شد و حرف را عوض كرد.
— نبايد ناشكري كرد. هركس يه قسمتي داره. كاريش هم نميشه كرد. من كه راضي هستم. هر چي خدا بخواد!
سارا احساس ميكرد، به زمين فرو ميرود. فاطمه خانم بلند شد. چادر نمازش را روي سر كشيد و رويش را كيپ گرفت و از اتاق بيرون رفت. سارا نشنيد كه لاي دو لنگه در آهسته چيگفت و در تاريكي راهرو فرو رفت. مهم نبود. واقعيتهاي تكان دهنده را گفته و رفته بود.آه از شرميكه بر جان آدم بنشيند. فكر كرد، فقط يك شانس براي زندگي و مرگ با افتخار دارد وآن هم اين است كه واقعاً بجنگد و در درگيري كشته بشود. بقيه ديگر ننگي برايش نبود. با دنيا ديگر چه كاري داشت؟ بلند شد چراغ را خاموش كرد. پردههاي كلفت پشت پنجره را كنار كشيد. پنجره را باز كرد و لبهٌ پنجره نشست. ازگزش سوز هوا بر پوست صورتش لذت ميبرد. سوز درونش را فرو مينشاند. شب ساكت و آرام بود، اما سياه مثل قير. ستارهها دور بودند، خيلي دور. نگران بود. دلش ميخواست از آينده چيزي بداند. چه در پيش بود؟ آيا به زندان ميافتاد؟ آيا كشته ميشد؟ هيچ نميدانست.آرزوكرد. آرزو كرد از آيندهٌ بس مبهم خود چيزي بداند. پنجره را بست. رختخوابش را پهن كرد و خوابيد
مسئول آنها رحيم هفتهاي يك بار بهآنها سر ميزد. نشست و آموزش داشتند. و سارا هميشه به شوخي نزد رحيم از مسئوليتشگله ميكرد. رحيم ميگفت: « به زودي همه چيز تغيير خواهد كرد و شكوفا خواهد شد و مسئوليتها هم تغيير خواهند كرد. جنگ مسلحانهٌ ما با دشمن دوباره شعلهور خواهد شد.»
دقيقاً يك ماه پس از رفتن احمد بود. آن روز رحيم آمد. خوشحالتر از هميشه و شوخ بود.كلاً چهرهٌ خندان و خوشرويي داشت و بذلهگو بود. كمي سر به سرگذاشت و اذيت كرد. بعد رو به سارا گفت:
— امروز يك خبر خوش برات دارم.
— چي رحيم؟ بگو! زود بگو!
— الآن نه! آخر نشست! بايد تا آن موقع صبر و حوصلهٌ انقلابي به خرج بدهي!
— مردم آزار! پس چرا زودترگفتي؟
— براي اذيت ! ولي گذشته از شوخي، نشست امروز را شروع ميكنيم. ساده و خلاصه بگم به خاطر جو شديد پليسي تهران، تعقيب وكنترلها، تصميم به رفتن به شهرستانهاي بزرگ وكار درآنجا گرفته شده. مقدماتي هم آماده شده. از فردا انتقال وسايل زيرزمين به وسيلهٌ ماشين شما شروع ميشود. بعد از انتقال وسايل، خودتون هم به شهرستان نزد ما ميآييد. برنامه اينطور در نظرگرفته شده. خوب سارا از مسئوليت جديد خوشحالي؟
— زنده باد انقلاب ! خيلي خوشحال شدم. ازت متشكرم. شايد ما احمد را دوباره ببينم.
— دوباره ميبيني!
چشمان و صورت دختر از خوشحالي برق ميزد به شوهرش نگاه كرد و پرسيد:
— شنيدي! احمد! دوباره احمد را ميبينيم.
لبخندكمرنگي چهرهٌ شوهرش را گشود. از اينكه همسرش اينگونه شوقزده از احمد صحبت ميكرد، چندان خوشش نيامد.
سارا اين سنگيني را حس كرد. اما خوشحال بود. رحيم بعد از نشست رفت و سارا از شوهرش پرسيد:
— چرا اينقدرگرفتهاي ؟ از خبر ناراحت شدي؟
— يادت ميآد يه روز بهت گفتم، به خاطر انقلاب هيچوقت پابند خانواده نميشم!
— خوب! آره! خودم ميدونم.
— آن روز هنوز ازدواج نكرده بودم. اما، اي، بدمم نمياومدكه ازدواج كنم. فكر ميكردم بعد از ازدواج راحتتر هستم. از بعدش هم ترسي نداشتم. فكر ميكردم جدايي وقتي سخته كه آدم عاشق باشه. من كه عاشق نبودم. هميشه آرزوي زني را داشتم كه فوقالعاده خوشگل باشه و من از دل و جون به پاش باشم. اما سياسي شدم و دنبال آرزوهام نرفتم و بعد ازدواج با تو پيش اومد. به تو نياز داشتم و دارم، اما اون كه آرزوش را داشتم نيستي! ( چهرهاش جدي و سرد، مثل يخ بود).
سارا در حاليكه سعي ميكرد با ظرفيت اين واقعيات را هضم كند، پرسيد:
— چرا با من ازدواج كردي؟ ميتونستي كس ديگر را پيدا كني. فوقالعاده خوشگل كم نيست. به آرزوت ميرسيدي.
— آره هستند، اما من نميتونستم با كسيكه با من همفكر نباشه، ازدواج كنم و در اين شرايط جز تو هيچكس مناسب نبود. به نظرم اين ازدواج خيلي موقت ميآد. به هر حال اميدوارم براي تو وابستگي به من پيش نياره. بايد اينو بهت ميگفتم.
— وابستگي، نه. خودم ميدونم. واقعيت را ميتونم بپذيرم.
سارا ساكت شد. در فكر رفت. از صداقت و صراحت او خوشش آمد. گرچه تحقيرآميز بود. اما از شنيدن دروغ بيزار بود. چه بهتركه او را فريب عاطفي نداد. اما غباري عاطفه و اعتمادش را فراگرفت. قبلاً نسبت به عواطف او ذهنيكاملاً خالي از هرغباري داشت. اما او خود تمام اين ذهن را براي هميشه به تيرگيكشيد. لب به شِكوه از زخم كوچكي كه قلبش را نيش زد و زهري درآن انباشت، نگشود! برخاست و رفت. نفهميد چرا چشمانش از اشك پر شد. اين اشك براي چه بود؟ نميدانست. مرد همچنان كه دستش را تكيهگاه سركرده بود، در فكر باقي مانده بود.
روز بعد ماشين را بار زدند و عليرغم برف و سرماي شديد، راهي شيراز شدند. مسير طولاني و سخت بود، اما از برف زمستاني زيبا و با شكوه شده بود. در يكي از مسافرخانههاي ميان راه غذا خوردند و به راه ادامه دادند. پس از مسافتي سارا حال تهوع بدي احساس ميكرد.
— ماشين را نگهدار، دارم بالاميآرم!
— چهت شده؟
— نميدونم، شايد از غذاي مسافرخانه بوده.
— شايد بد سفري، بالا ميآري.
— نه! هيچوقت توي ماشين و مسافرت بالا نميآرم. خدا كنه مسموميت نباشه.
— خدا كنه!
— نگهدار!
— يك دقيقه تحمل كن!
نه فقط آن روز در راه، بلكه فردا در شيراز هم حال او به همانطور بود. ناچار شد دكتر برود. دكتر با گرفتن نبض گفت:
— مبارك باشد! حاملهايد! اما جهت اطمينان يك آزمايش هم بدهيد! اگر حال تهوعتان به خاطر بچه باشد، تا چهارماه هيچ كاري نميتوانيد بكنيد، جز تحمل.
و به شوهرش گفت: «خانمتون خيلي ضعيفه! مواظبش باشيد!»
مرد لبخندي زد و گفت: حتمأ!
از مطب خارج شدند. سارا كاملاً خود را باخته بود، اما مطمئن بود بچه را كورتاژ ميكند، بدون هيچ شكي. شوهرش در فكر بود وگفت:
— عجب اتفاقي! اصلاً انتظار نداشتم. حالا چكار ميشودكرد؟ اوه! بچه ! چه بامزه. من از بچه خيلي خوشم ميآد.
— معلومه! ماكه بچه نميخواهيم. اگر جواب آزمايش مثبت بود، من بچه را كورتاژ ميكنم. كورتاژ بچهٌ يك ماهه چندان مشكل هم نيست.
— ولي من نميدانم. بايد بپرسم. به خاطر انقلاب ميشه اينكار را كرد يا نه؟ مواقع عاديكه حرام وگناهه.
— ولي ما نهآدم عادي هستيم و نه شرايط عادي داريم. بچه يك محيط عادي وآروم لازم داره. پدر و مادر لازم داره. سرپرستي و تربيت ميخواد. بچهت را براي تربيت ميخواهي به دست مادر خودت يا مادر من بسپاري؟ شك داريكهكاروان بعدي ما، زندان و شكنجه، مرگ و تيرباران است؟ بچه حق زندگي و خوشبختي داره و ما نميتونيم اين را بهش بديم.
— درسته! اما من نميدونم! براي من خواست خدا مهم است! اگه حرام باشه من
— نميگذارم تو اين كار را بكني!
— من بايدآن را حمل كنم، چرا تو تصميم ميگيري؟
— من شوهرت هستم. من حق دارم و از حقوقم كوتاه نميآيم.
— ومن؟ من چه حقي دارم؟!
— حق همسريكه به خاطر انقلاب از آن گذشتي و حق مادري كه بعد از به دنيا آوردن بچه ميتوني ازآن هم بگذري و دوباره به انقلاب بپيوندي. اما اگرحامله باشي مسلماً در خانهٌ تيمي جايت نيست!
دنيا به سر سارا كوبيده شد. چشمانش سياهي رفت. همه جا و همه كس را سياه ميديد. سياهي! يك بار ديگر! چه راحت ميگفت «در خانهٌ تيمي جاي تو نيست»، گوييكه خودشگناهي نداشت. مگر نه آنكه اين اتفاق به خاطر … ولي چرا اينقدر بيعاطفه است؟ چرا اينقدر غير مسئولانه حرف ميزد؟ چه موجودي؟! چرا اينطور؟
همانجا در شيراز آزمايش داد. جواب مثبت بود. شرايط بد روحي او وصفناپذير بود و بيماري و ضعف او بدتر. به سمت تهران حركت كردند. تمام راه پوشيده از برف بود و سارا برف بيابان را گيسوان سر خود حس ميكرد. شور وگرماي زندگي از روح و قلبش رخت بر بسته و تنها مانده بود، تنها. با لعنت ونفرين به خودش و حماقتش و به شوهر خوشحال و بيخيالش نگاه ميكرد. مرديكه راحت بود. پا بند نبود و راهش را سبكبار ادامه ميداد و ميرفت. كاروان ميرفت و منتظر كسي نميماند و سارا در پشت سر در همانجا كه تمام زنها متوقف ميشوند و چهارچنگول اسير خاك ميشوند، اسير و در بند باقي ميماند.
تمام طول راه را شوهرش ترانههاي انقلابي يا مذهبي خواند. سارا به وسعت پايان ناپذير بيابانها بين خود و او فاصله و دوري را حس ميكرد. دوري روحي و عاطفي كه مناسبات بينشان نيز نه از آن كم ميكرد و نه در آن دخالتي داشت. آه! متنفرم! از تو و از خودم.
— لطفاً نگهدار! دارم بالا ميآرم!
آنقدر بالا آوردكه چشمانش سياهي رفت و از حال رفت. تنها دستان و پنجههاي پر قدرت شوهرش كه شانههايش را نرم ميماليد در خاطرش لحظاتي باقي ماند!
در تهران به خانهٌ مادرش منتقل و بستري شد. همسرش به شيراز برگشت. دوماه بعد
از ترك خانهٌ پدري، دوباره بهآنجا برگشته بود. بسيار بدبختتر و اسيرتر از قبل. نميدانست چگونه و با چه تواني آن را تحمل ميكند؟ بهاي راه حلي آسان را از ثروت و اندوختهٌ انقلابي و مبارزاتياش بهگزاف ميپرداخت. دلش ميسوخت.
حتي رفيق خوب مبارزاتياش را و آن همه خوبي و اعتماد به او را از دست داده بود. تمام اعتماد و فداكاري و ارزشهاي انساني كه در مناسبات انقلابي شناخته بودند، در مناسبات خانوادگي ماهيت عوض كرده و چيز ديگري شده بود. آن رفيق واقعاً مهربان، همسر بيعاطفه و سنگدلي شده بودكه حتي به هنگام بيماري، بيماري كه به دنبال لذتها و مستيهاي او بود، ديگر نبود. نبودكه پرستاريشكند. و راحت او را در اينجا، جايي كه ميدانست چقدر از آن متنفر است، رها كرده و رفته بود. تنفر آنچنان به سرعت در انديشه و قلبش رشد ميكردكهگويي لوبياي سحر آميزي يك شبه راه به خانهٌ غولي برده بود. دوباره در جستجوي انسان به غول رسيده بود. غولي ديگر! غولي ديگر! خود را انسان حس ميكرد، اما جهان و تجربههايش را براي پاسخگوئي به انسانيت خوار و خفيف ميديد.
يك هفته بعد با پرستاريهاي مامان بهتر شد. مامان، اين تنها فرشتهٌ روي زمين.
تا او از شيراز برگشت. مثل هميشه خوشحال بود و بيغم و سبكبال.
— آمدم ببرمت خونه! مثل اينكه حالت خوب شده؟ نميدوني اوضاع چه خوب پيش ميره. جات خالي حيفكه نميشه تو هم دوباره در بين ما باشي! بچهها بهت سلام رسوندند. چرا ساكتي؟ چهت شده؟ بلند شو! ماتم نگير! ميريم خونه، پيش خودم سر حال ميآي!
— واقعاً اينطور فكر ميكني؟
— آره! پس چي؟!
— ولي من طور ديگري فكر ميكنم. من بچه نميخوام! تو بايد همراه من به دكتر بيايي و براي كورتاژ بچه رضايت بدي و بعد هم من از تو طلاق ميگيرم و خودم با پاي خودم دوباره به ميون بچهها و به خانهٌ تيمي برميگردم. آيا هيچ فكركردي كه دو ماه بعد از فرار از اين خونهٌ لعنتي، من نه فقط خودم، بلكه با بچهٌ تو به اين خونه پرتاب شدم. آيا تو نبوديكه به منگفتي، من مجبور نميشم در هيچ شرايطي به خونهٌ پدرم برگردم؟ آيا تو نبوديكهگفتي من هيچوقت تنها نميمونم؟ حالا چه كسي در اوج بيماري بايد از من پرستاري ميكرد؟ همسرم يا مادرم؟ ميدوني، من پشيمون هستم!
— اين حرفها چيه مي زني؟ باور نميكنم! مثل اينكه انقلاب را فراموشكردهاي! به خاطر خودت چقدر ناراحتي!
سخنان مرد بردردش مي افزود داد زد:
— تو حق نداري به من بگي كه من انقلاب را فراموش كردهام. تو خودت ميدوني يك زن انقلابي نميتونه بچه داشته باشه و اگر داشت نميتونه تو خونهٌ تيمي باشه. دست و پا گيره. من از اين موضوع ناراحتم. ولي تو به عكس فكر ميكني من به خودم فكر ميكنم.
— من نميفهمم تو چرا بايد اينقدر ناراحت بشي!
— من نميفهمم تو چرا بايد اينقدر بيخيال باشي؟ بياحساس باشي!
— براي چي خودم را ناراحت كنم؟ يا مسئله راه حلي دارد يا ندارد. اگر داشت انجام ميدهيم. اگر نداشت، ندارد و يك موضوع فرعي است. مسئله انقلاب نيست كه.
— آه! خداي من! تو ديگه كي هستي؟ يك مرد هستي. البته يك مرد.
همسرش جوابي نداد. جوابي نداشت. همين بود! رنجيده نگاهي به اوكرد وگفت:
— بايد بريم خونه! خيليكار هست! به خاطركار پاشو بيا، نه به خاطر من!
توي راه دوباره آواز خواند. آن دو بيتيهاي مذهبي و عقب افتاده را.
به خانه رسيدند. ديواري بينشان بنا شده بود كه هر دو آن را حس ميكردند. هر يك به گونهاي در ذهن خود از اين ازدواج پشيمان شده بودند و به طلاق رسيده بودند. تنها داستان بچه طلاق را در اين شرايط غيرممكن ميكرد.
سارا در خانه، درخانهٌ سرد و نفرت انگيزشان خالي از بچهها، حوصله كلامي حرف زدن هم نداشت. نه حرفي داشت ونه احساسي. تنها كلاف بغرنج سردرگمي خود را مييافت. افسرده، غمگين و بداخلاق كناري بخاري درازكشيد.
— ميخواهي دوباره صحبت كنيم؟ اصلاً چرا ناراحتي؟ فكر نميكردم باهام اينجور رفتار كني.
حتي جواب نداد. تنها پرسيد:
– احمد را ديدي؟ احمد كجاست؟ بايد حتماً با احمد حرف بزنم. با تو هيچ فايدهاي نداره.
– ميآد اينجا. امشب ميآد اينجا و چند روز اينجاست، تا دوباره برگرديم.
سارا كه مثل جنازهاي مرده و بيميل افتاده بود، بلند شد. احساس اميد ميكرد. بايد با احمد صحبت و او را قانع ميكرد. براي مسئلهٌ بچه تنها يك راه حل ميشناخت: پايان! و با اين شوهر هم يك راه حل: طلاق!
احمدكه آمد. فضاي سنگين و غريبهٌ خانه شكسته شد.
مهربان و خوشررو با سارا احوالپرسي كرد و سري تكان داد وگفت:
— خواهرم سارا چه كردي؟ شنيدهام مريضي. فكر نكردي چقدركار داريم؟ خودت چه تصميمي داري؟
و با چشمان پرسشگر و جدي به سارا نگاه كرد. سارا دلش نميخواست ضعف نشان دهد وگريه كند. اما چنان خود را دردمند مييافت كه با صداي بلند و زارگريه كرد. احمد انتظار نداشت و فكرنميكرد سارا اينچنين آزردهخاطر باشد.آنچنان برآشفت كه گويي يكباره توفاني فراگرفته باشدش.
— سارا! عجب! خبر نداشتم. خودت بگو ببينم چه خبرشده؟
و سارا در ميان هق هق گريه و با صدايي شبيه فرياد گفت:
— من نميخوام نه مادر و نه همسر باشم. من ميخواستم با انقلابيون باشم و وظايف انقلابي انجام بدهم. من اگر ميخواستم مادر و همسر باشم، ميتوانستم با خوشبختي زندگي كنم. حالا چرا اينجور؟ چرا اين همه خفت؟ چرا دو ماه بعد از فرار از خانهٌ پدرم، با بچهٌ اين مرد بايد دوباره به آنجا برميگشتم؟ چرا بايد مادرم از من پرستاري ميكرد، در حاليكه او مقصر است. من تمام رفقايم را تا حد پرستش دوست داشتم و دارم. اما براي من ضربهٌ روحي بزرگي است كه از خودم و اين رفيق متنفرم! من حذف شدم، حذف!
آنچنان شديدگريه ميكرد كه به سرفه و استفراق افتاد و از اتاق به سوي دستشويي دويد.
احمد نگاه پرسشگري به صلاح انداخت. او سرش را با تأسف و بي قيدي به پايين انداخت. احمد به سمت او رفت. چانهٌ او را گرفت و بالا آورد. نگاهي آنچنان پرغضب در چشم او ريخت كه ناگهان ترس و شرم، هر دو،آني سراپاي او را فراگرفت. پرسيد:
— تو انقلابي هستي؟ تو ميخواهي مجاهد باشي؟
— صلاح محكم جواب داد:
— بله!
و احمد آنچنان سيلي محكمي بهگوش او نواخت كه پسر تعادلش را از دست داد و به سمت ديوار پرت شد. صداي احمد از خشم مرتعش بود.
— تو چي از انقلابيگري و مجاهدتگرفتهاي؟ اصلاً كجا هستي؟ ترس دارمكه امثال تو نام مجاهد را به گند بكشند. چطور جرئت داري فكر كني يك مجاهد هستي؟ ميفهمي اتفاقي افتاده و تو مسئولي؟! اصلاً تو چي فكر ميكني؟مجاهد كي بود و چكاركرد و تو چكاركردي؟ اين دختر باآگاهي به ارزشهايي كه مجاهدينآفريده بودند، به تو اعتماد كرد. به صفوف انقلابيون پيوست و تو با او چه كردي؟ و تا كجا؟ اگر يك نفر از مجاهدين يك هزارم بيشرفي تو را داشت، بن بست و سد مبارزه عليه ديكتاتوري شكسته نميشد و اين همه اعتماد توده ها جلب نميشد. ميدوني محمد حنيف نژاد مدت سه سال همسر داشت اما حتي به او دست نزد چون خودش مظهر ايدئولوژيش بود و درآن مواضع ضد استثماري وآن قلهٌ آگاهي، با يك انسان رابطهٌ غيرمسئولانه بر قرار نكرد. نكرد! چنين كاري نكرد! تو چه فرقي با اراذل و اوباش جامعه داري؟ به روزي انداختياش كه ساواك بهره ببرد. حذفش كردي! مي فهمي چقدر غير جدي بودي!؟ چشم و گوشت را باز كن، اگر پا جاي پاي مجاهدين شهيد و زندانيگذاشتهاي. تو و امثال تو خدمتگزاران صادق انقلاب نيستيد. دزداني هستندكه از اموال انقلاب اول سهم خودشان را برميدارند. مگر در صفوف مبارزه چند زن انقلابي هست كه يكي بايد به تو ميرسيد.
صلاح صورت خود را با دست پوشانده وگريه ميكرد. آنچنان شرمي وجودش را گرفت كه از خود مأيوس شد و خود را بر پاي احمد افكند:
— منو ببخشيد ! نميدونستم. اينقدر نميفهميدم. اينهايي كه شما ميگوييد نميفهميدم. فكر ميكردم كاري بر خلاف رضاي خدا نكردهام.
احمد خشمگين خود را كناركشيد. سارا برگشته و مبهوت در آستانهٌ در ايستاده بود. تصور چنين برافروختگي و خشم انقلابياي را از احمد نداشت. اما احساس ميكرد قلب و روحش از فشار بزرگي آزاد شده. با تحسين به احمدكه برايش نماد عدالت بود، نگاه ميكرد. احساس ميكرد انگار اتفاق بزرگي افتاده. انگار كه دنيا چرخيده. احساس خرسندي ميكرد. احمد رو به اوگفت:
— سارا نكتهاي را خوب بفهم! آنچه اتفاق افتاده مطمئن باش به ارزشهاي انقلابي مجاهدين مربوط نيست و صلاح بر اساس افكار و تربيت مذهبي سنتي و عقب ماندهٌ خودش كه طبعاً با عنصر ضداستثماري ايدئولوژي ما بيگانه است با تو رفتار كرده و طبيعي است كه به دنبال آن تو به چنين بن بستي رسيدهاي. اما يك انقلابي، در هيچ شرايطي به بن بست تن در نميدهد! ممكن است ما با بن بست در درون خود يا بيرون و شرايط خارجي روبه رو بشويم. ما بايد از توان خود به عنوان انسان مطمئن باشيم و ايمان داشته باشيم و براي حل درست تضادها بر ايدئولوژيمان متكي باشيم، آنچنان كه فكر و روح ما تنها در اين جهت حركت كند. ولي طبعاً آسان نيست. تلاش ما اين است كه آن را نشان بدهيم و البته بايد خودمان قادر باشيم مسائلمان را با اين كليد حل كنيم. من واگذار ميكنم تو خودت براي مسائل پيشآمده راه حل پيدا كني.
كلام احمد از توفان خشم به آرامش امواج دريا نشسته بود. امواجيكه چون زنده رود، بركهٌ خشك و خالي جان سارا را از حيات پر ميكرد و به او توانايي ميبخشيد، توانايي برخاستن و جنگيدن. ايدئولوژي جنگيدن وتسليم نشدن.
با آنكه دوست داشت همه چيز بين او و صلاح پايان پذيرد و شايد چونگذشته بر پاهاي آزاد خود دوباره بايستد، اما نميتوانست آنچه را كه دوست داشت، برگزيند. ميفهميد تنها مجاز است كار درست را انجام دهد.
به احمد نگريست. بزرگ و با شكوه بود. مظهر بود، مظهري از عشق و اعتماد و پناه. لحظهاي فكر كرد وگفت:
— شما تصميم بگيريد. من احساس ميكنم دچار خودخواهي شدهام. نميتوانم تصميم بگيرم.
احمد خونسرد و آرام در حاليكه انگشتان كشيده و بلندش را گره كرده و در حلقهٌ
زانوان افكنده بود، با خندهٌ خفيفي گفت:
— فكر ميكني عادلانه است تضادهايي راكه ما به وجود ميآوريم، ديگران حل كنند؟
سارا درحاليكه از پاسخ غيرمنتظرهٌ احمد، كميگيج شده بود. به سرعت فكري كرد وگفت:
– نه . معلومه عادلانه نيست .
به همسرش نگاه كرد. دلش ميخواست او هم كمك كند. احمد گفت:
– پس حالا كه با انصافي من فقط سركلاف را باز ميكنم. بقيهٌ معما را خودت كشف كن. بگو ببينم در صفوف ما كه تا به امروز هيچ عنصر غيرموحد رخنه يا نفوذ نكرده بين دو همرزم هيچگاه تنفر وجود داشته؟
— نه! مي فهمم! اما واقعيتي است و آن اينكه عليرغم ميلم رنجي به من تحميل شده. وقتي به صلاح اعتراض ميكنم، ميگه: « خواست خداست. اگر قرار بود من حامله بشم اينقدر نق نميزدم و تن ميدادم. اما تو با خواست خدا هم در جنگي به همين دليل در رنجي!»
قاه قاه خنده احمد و به دنبال آن خندهٌ هر سه شان اتاق را پركرد.
– راستي پسر! تو اينقدر با نمك هستي؟ عجب ايدئولوژي ناب و يكدست ارتجاعياي داري؟ ميراث پدرانت رو محكم چسبيدي. خوب، برو به دينداريت برس. تو صف انقلابيون چيكار ميكني؟ بالاخره اين جامعه مشكلاتي داره يانه؟ اگر مشكل ديكتاتوري و هزار مفسدهٌ ديگه داره و اگر با اين دينهاي توي جامعه و پدران دين دار ما تضادهاش شناخته و حل ميشد، ديگه براي نسل ما رسالت به اين سنگيني باقي نميگذاشت. پس بناي يك تفكر و خدا پرستي نوينيگذاشته شده، يك بناي ضد استثماري. برو توي اين ديندارهاي جامعه. از اون بالا تا پايينشون. ببين يك كلمه از اسلام ‘ضد استثمار’ميفهمند؟ آيا حاضرند به خاطر عقيده شون بهاي خون و شكنجهاي راكه ما پرداختيم و باز هم خواهيم پرداخت، بپردازند؟ نه، از اعتقادات آنها جز تسليم طلبي درنميآد. ايدئولوژي ما مثل الماس تيرگي اين اعتقادات را پارهكرد و پيش رفت و انسان ساخت. انسان انقلابيكه با سخت كوشي و ايمان، با شكستن و فرو ريختن سدها و با زندگي و مبارزهاش اعتقاداتش را به اثبات رساند. اگر درچنين مسير نويني قرارگرفتهايم، بايد روحيهٌ خيلي قوي وحتي مطلقاً قوي داشته باشيم. بين مرگ و زندگي، بين شكست و پيروزي، بين بيم و اميد، بين نيروهاي مثبت و منفي، استثمار و ضد استثمار نبايد جا خوشكنيم، بلكه با قدرتي عجيب، درسمت خلاف همهٌ جريانها و ارزشهاي منفي و تنها درسمت نيروهاي مثبت موضع بگيريم. به اين دليل ما به خداوند اعتقاد داريم. خداييكه از درون واقعيت حيات به او ميرسيم و به او نياز داريم. چون خود را جزيي از او و جزيي از نيرويكل آفرينش ميبينيم؛ نيرويي مثبت. البته دريك چنين شرايط سهمگين و حاكميت نيروهاي ضد خدا و ضد تكامل، چنين اعتقاد و ايمان وموضع گيرياي كارسخت و غريبي است. و البته كه اين كاري فردي نيست و تنها با تكيه به جمعي انقلابي و صادق امكان پذيراست، جمعيكه بايد عميقاً يكديگر را دوست بدارند. آيا اين جمع وضرورتهايش ميتواند ذرهاي ناپاكي را تحمل كند و مناسبات شخصي درآن دخالت كند؟
سارا سرخ شده وصورتش ميسوخت. سرش را پايين انداخت و به خاطرخطاي خود عذر خواست.
احمد پوزخندي زد وگفت:
– خدا را شكر! درسالهاي قبل با ازدواج درسازمان ما موافقت نشد، وگرنه چقدر وقت براي حل و فصل تضادهايش لازم ميشد. خوب تمام! پس شام بخوريم و بعد سراغ كارهامان ميرويم.
هرسه خنديدند. پشت پنجره درآسمان زمستان، رعدي غريد و برقي زد و از دل پارهٌ ابري باران شروع به باريدن كرد.
سه روز بعد احمد رفت. خداحافظي از او سخت بود. سارا دل نگراني بزرگي را حس ميكرد. خيلي بزرگ. ميدانست او را ديگر به اين زودي نميبيند وشايد حتي ديگر نبيند. اگر، اگر اين بچه نبود، نيازي به تحمل رنج جدايي از احمد نبود. دركنار او مبارزه ميكرد و در دفاع از او در يك جنگ نابرابر كشته ميشد. ولي حالا، اين بچه، اين بچه ديگر چه بود؟ احمد رفت و خانه و خانهٌ دل هر دو از او خالي شد. صداي سوزناك آواز همسرش اولين بار او را خوش آمد:
اي كاروان آهسته ران كه آرام جانم مي رود
وان دل كه با خود داشتم با دل ستانم مي رود
اي كاروان، اي كاروان…
رو به همسرش گفت:
– چرا ما اينقدر تحت تأثيراحمد قرارگرفتيم؟ اگر اتفاقي برايش بيفته. انگيزهٌ مبارزاتي ما خيلي پايين ميآد. انگار زير پاي آدم خالي بشه.
– خوب انسانيم. عاطفه و احساس داريم.
مرد نفسيكشيد و ادامه داد:
– من هم به همين فكر ميكردم. بدون احمد مستمراً همهٌ ما دچار اشتباه ميشيم. ده سال آموزش و سخت كوشي انقلابي از او انسان ديگري ساخته. بدون او دست ما خالي است. نه فقط من و تو، بلكه حتي رحيم، مجيد و بقيه. تنها حميد است كه به اندازهٌ احمد ميفهمد اما با اين حال نميدانم چرا عطر و بوي احمد را ندارد. بارها با تعجب ميديدم احمد با او سخت درميافتاد و هشدار ميداد:« ضربهاي كه در اثر خيانت و ضعف ايدئولوژي به سازمان زده بشود، با ضربهٌ ساواك قابل مقايسه نيست و يك مرحلهٌ تاريخي باعث شكست و جدايي ما از تودهها ميشود.» اميدوارم هيچ اتفاقي براي احمد نيفتد. چون درآن صورت معلوم نيست سرنوشت سازمان چه خواهد شد؟
– اما خيلي از رهبران سازمان هنوز در زندانند و زندهاند.
– درست! اما نه فقط دست وپا، بلكه افكارشون را هم زنداني كردهاندكه بيرون نيان!
– بهتر اصلاً منفي بافي نكنيم. منكه طاقتش را ندارم.
– باشه. برگرديم به خودمون. من فردا ميرم شيراز. تو همين جا ميموني يا ببرمت خونهٌ خودمون؟ مامانم گفت تو رو ببرم اونجا ازت مواظبت كند. بدنيست كمكم با خانوادهٌ من جوش بخوري. شايد بايد بعداً بچه را به آنها بديم! بهتره تو رو بشناسند و حتي دوستت داشته باشند. بالاخره جزو مردم هستند.
– درست! اما فكر ميكني من حوصلهٌ اونها رو داشته باشم.
– سخت است. من هم حوصلهشون رو نداشتم. اما بهتر از خونهٌ مامانته. مادرم زن مهربونيه و عروسش رو هم دوست داره.
– خنده داره! عروسش رو!
– بلند شو ساكت رو ببند. ميتونيم امشب بريم اونجا. بدون احمد من هم حوصلهٌ اينجا رو ندارم.
دَم غروب بود كه آماده شدند. بيرون برف سنگيني باريده بود. يك هفتهاي بودكه همه جا يخبندان بود. مردگفت:
– چه هوايي شده! من ميرم ماشين رو روشن كنم. شايد هم روشن نشه. بهتره تو منتظر باشي.
دقايقي بعد صداي بوق ماشين بلند شد. مرد صبركرد، اما از سارا خبري نشد. پياده شد و به دنبالش رفت.
– كجا موندي؟
– من هنوز حاضر نيستم.
– اوه! عجيبه! تو چقدر دست و پا چلفتي هستي! چطور حاضر نيستي؟
– الآن ميآم!
سوار شدند. سارا آرام در خود فرو رفت. در ذهنش جملهٌ دست و پا چلفتي تكرار ميشد و دست از سرش برنميداشت. اين روزها خيلي ضعيف و سست شده بود. گاه پس از بالا آوردن تا نصفهٌ روز بيحال ميافتاد. حالا بايد واقعيت تلخ دست و پا چلفتي بودن را تحمل ميكرد. اما قبلاً كه اينطور نبود. عصباني شد. نگاهي به شوهرش كرد و پرسيد:
– راستي! به نظرتو كه نزديك به دوسال است من را ميشناسي، قبلاً هم همينطور بودم. دست و پا چلفتي؟!
– نميدونم! منكه تو رو از نزديك نميشناختم. من اصلاً حوصلهٌ آدمهاي كُند وكم تحرك را ندارم. من از بچگي كه چشم باز كردم، مادرم را ديدم كه پنج صبح بيدار بود. هفت صبحكه ما رو روانهٌ مدرسه ميكرد. ناهارش هم روي چراغ فتيلهاي حاضر بود. بعد ميرفت كمك زن پدرم. تا ظهر دو تا خونه رو آمادهكرده بود. بعد پشه بند ميدوخت و ميفروخت. بعد شام ميپخت. هميشه روي پا و هميشه زرنگ بود. عاشق پدرم بود. هرسختياي رو تحمل ميكرد. نق هم نميزد. آرزوي خودمم داشتن زني مثل مادرم است.
– و اگر من مثل مادرت نباشم. چكار ميكني؟
– مجبور نيستي مثل مادرم باشي. من ميتونم دو تا يا بيشتر زن داشته باشم. من واقعاً يك زن برايم كم است. ما تازه الآن اول جووني هستيم و اگه زنده بمونم خيلي فرصت دارم. من حتماً در زندگيام باز هم ازدواج ميكنم. اما نه با يك زن انقلابي، بلكه با زني كه دلم خواسته باشدش. ولي تو رو طلاق نميدم. تو ارزشهاي ديگري داري كه زنهاي ديگه ندارند! خيالت راحت باشه! تو هم به خاطر اعتقاد به خدا حاضر بشي هوو بپذيري شاخص ايمانته.
– حتي شوخي هم بكني، حرفهات توهينآميزه. هيچوقت تصور اين جنبه از كاراكتر تو رو نميكردم، فكر نميكردم كه نهان ترين بخش كاراكتر يك انسان انقلابي هم ميتونه گاه تا اين اندازه كوچيك و زشت و عقبافتاده باشه.
– حرفت درسته! من مخصوصاً نميخوام به تو دروغ بگم. ميخوام خود واقعي من رو بشناسي. من هيچوقت به تو تنها راضي نخواهم شد.
– ولي اين را بهت جدي ميگم. من كسي نيستم كه به توهين تن بدهم. لازم نيست تو منو طلاق بدي. من خودم طلاق ميگيرم.
– جدي؟
– آره جدي!
– خوبه! مثل زن و شوهرهاي عادي دعوامون شد.
– تو چطور ميتوني اينقدر آدم بدجنسي باشي؟ قابل تصور نيست!
– توي ذات منه. پدرم سيزده تا بچه داره. توي همه آنها من يكي اينجورم. پدرم خودش اينو ميگه!
– و تو تحفهٌ نطنز بايد نصيب من ميشدي؟
– از قديم گفته اند: « كبوتر با كبوتر باز با باز، كند بدجنس با بدجنس پرواز»
– ولي تو ضرب المثل را عوضكردي.
– من برعكس تو اصلاً از ادبيات هيچ خوشم نميآد. تو هم ميتوني فراموش كني، چون از جاي ديگري سر درآوردي.
– چرا بايد چيزي را كه دوست دارم فراموشكنم؟
– راستي كه مسخره است. من نميدونم چطـوري آدما بيكـارند و مينشينند رُمـان
– مينويسند. تو عمرم يك رُمان هم نخواندهام. پدرم ميگفت: « اين كتابها كفر هستند وخوندنشون گناهه، آدم رو به جهنم ميبرند.» وحالا نه اينكه مثل اون فكر كنم، اما ميبينم كتابها بيخودند. سرآدمها رو فقط گرم ميكنند. هيچ اتفاق ديگهاي نميافته. نباشند هم هيچ فرقي نميكنه. اصلاً دلم نميخواد زنم نويسنده باشه و اون دنيا توي جهنم ببينمش! بهتره يك حوري بهشتي بشه و دست من جام شراب بده!
سارا با تمسخر گفت:
– راستي كه حرفهاي تو خيلي جالبه.كاراكترت هم همينطور.گوشهٌ يك رُمان رو ميتوني پُركني.
– خيلي متشكرم خانم هنرمند! توييكه من ميبينم طول وعرض اين حرفها رو نداري! در مورد تو جاي نگراني اين حرفها نيست! آدمها رو با قدرت ارادههاشون ميسنجند، نه باقدرت حرفهاشون!
– و توييكه من ميبينم خيلي لازمته كه توي زندگي يك بار با مغز زمين بخوري و از بام كُركُري بياي پايين.
خنده مرد بلند وطولاني قاه قاه ادامه داشت.
– چقدر بحث با تو جالبه! واقعاً كه هركدوم از يك دنيايي اومديم و با هم برخورد كرديم. من كه از اين برخورد خيلي خوشم ميآد.
– تو يك شيطون لعنتي هستي.
– خودم كه نيستم. بعضي وقتها شيطون زير جلدم ميره.
– فكر ميكنم آدم كثيفي هستي.
– درسته! به خاطر انقلاب ومبارزه به خودم اجازه ندادم. وگرنه كه خيلي دلم ميخواست…
– فكر ميكني چنين جرئتي داشتي؟ راستش را بگو.
– نه! هيچوقت نه! شوخي كردم. يك وجه قضيه خودت بودي كه اهلش نبودي. چنين چيزي را از تو نديدم. اما وجه ديگر، اگر چنين كاري ميكردم، بچهها راحت اعدامم ميكردند. اعدام انقلابي! راحت و پوست كنده گفته بودند. چپ نگاه كنم خيانت است! اما خودم مناسبات پاك رو دوست دارم.
– جالب بود! بخشهاي نهاني شخصيت آدمها، آنچه كه هستند و پنهان ميكنند، براي من جالبتر از رفتار ظاهري آنهاست. برام عجيبه كه يك آدم انقلابي در زندگي شخصي وخانوادگيش اينقدر انديشههاي كهنه وعقب مونده داره….
– و تو! تو مثل من نيستي و مچ خودت رو باز نميكني. زنها هميشه يك سرمايهٌ دروغي براي خودشون دارند.
– من به تو نظري نداشتم!
– غير ممكنه! مگر آنكه با كسي رابطه داشتي.
– هيچوقت نداشتم. (و جدي و خشمناك به شوهرش نگاه كرد).
– ببخشيد. چرا بهت برخورد. خودم ميدونم. دربارهٌ تو همه چيز را ميدونم. اما بهت بگم، در چشم من چيزي ازت كم نكرد.
– و حالا به تو هم بايد امتحان پس بدهم؟
– در معرض آزمايش سختي افتادي! خود به خود قرارگرفتي! متأسفانه من دركنارت نيستم. خودت بايد بجنگي.
– تو چطور ميتوني اينطور بياحساس و سنگدل باشي؟ خود به خود نبود. مثل اينكه تو پدر بچه هستي.
– فرقي نداره من هم بايد با سختيهاي مبارزه دست و پنجه نرم كنم. مهم نيست چه سختياي و چه مُدل پيش ميآد. مهم پيروزي ما برآن است.
– من فكر ميكنم از چاله در اومدم و توي چاه افتادم.
– شايد! سعي كن خودت را نجات بدي!
– و تو، تو چيكارهاي؟
– من؟ اگر مسئوليتهاي انقلاب نبود،كمكت ميكردم. ولي حالا هم بايد منو كاملاً آزاد بگذاري. من دنبال چيزي جز انقلاب نيستم. اينكه يك آدم فهميده مثل تو بخواد خودش را اداره كنه كه كاري نداره. هيچ احتياجي به من هم نداري.
– درسته! خانه از پاي بست ويران است.
– بله! « آشيان من بيچاره اگرسوخت چه باك
فكر ويران شدن خانه صياد كنيد!» ساكت شدند، چون رسيده بودند. سارا ساكش را برداشت و پيـاده شـد. پشـت درخـانه
ايستاد. احساس خاص و عجيبي داشت. روزي حاضر نبود حتي يك ساعت هم با اهالي اين خانه در يك مهماني شركت كند و امروز خود جزئي از آنها ميشد و درآنجا ميماند. تمام استقلال و آزادي خودش را از دست داده بود.“مجبور” شده بود، نه، خرد شده و قامت غرورش ترك برداشته بود. آيا خودش به سرنوشتي شبيه سرنوشت همهٌ زنها و دخترهاي بدبخت مبتلا نشده بود؟ ضربه از كجا بود؟ از كجا؟
صداي مرد رشتهٌ افكارش را پاره كرد.
– درو هنوز باز نكردند؟
– من زنگ نزدم.
– چرا؟ هواي به اين سردي، ميرفتي تو. ولي خوب! من كليد دارم.
در را باز كرد و وارد شدند. از راهرو و بعد از هال بزرگ خانه گذشتند. كسي را نديدند هوا سرد بود و همه توي اتاقها بودند. از پلهها بالا رفتند. توي هال كفشهايشان را كندند و از هالِ فرش شدهگذشتند و پسر درب اتاقي را باز كرد.
– مامان! ما اومديم!
سارا پشت شوهرش قايم شده بود. مامان از جا بلند شد و جلو آمد. آقاجان سرجاي خود، نشسته بر پتو، بر دو بالشم بزرگ تكيه زده بود.
– اينم عروس شما سارا. آوردم بسپارمش دستتون.
– سارا خانوم خوش آمديد! چه عجب، ما اين عروس را ديديم.
مامان گرم و مهربان بغلش كرد و او را بوسيد. صداي گرم و شوخ آقاجان بلند شد:
– خوش آمدي عروس خانم. اما عجب عروس سرسنگيني، نكنه از ما بدت ميآد. تا امروز كه از ما فراري بودي. اما خدا را شكر، بالاخره پيش ما اومدي.
دختر از شرم سرخ شده بود و احساس ميكرد ناغافل مورد هجوم چند جانبه قرار گرفته. شوهرش حمايتشكرد.
– سارا هيچ تقصيري نداره. همهاش تقصير من بوده. من دلم ميخواست يك مدت آزاد باشم.
مامان گفت:
– شوخي كرديم. شما خوش باشيد، ما هم خوشيم. حالا هم اينجا رو خونهٌ خودتون بدونيد. بياييد اين بالا پيش بخاري بنشينيد.
آقاجان دست دراز كرد. دست هر دو آنها را گرفت و با خنده در دوسوي خودش نشاند و بر پيشاني آنها بوسه زد. پيرمرد 50 سالهاي بود، اما به غايت زيبا. چشمان خوش رنگ آبي و پوستي سفيد متمايل به صورتي، مو و ريشي نقرهاي، ولي خوشآرايش داشت و چهرهاش را خنداني و خوشرويي چندين برابر زيبا كرده بود. صداي خوش وكلام گرمي داشت. مامان پرسيد:
– شام خورديد؟
– نه! زن من اصلاً بلد نيست شام بپزه. همهاش حاضري ميخوريم. تازه قدرِ دست پخت مامانم رو ميفهمم.
دختر عصباني شد. بقيه خنديدند. مامان گفت:
– پس همه با هم شام ميخوريم.
آقاجان پرسيد:
– خوب! كه شهرستان كار پيدا كردي! كجاست و چقدر ميده و چند روز يك بار ميآي خونه؟ زنت ناراضي نيست ميخواي تنهاش بگذاري؟
– نه! اصلاً ناراضي نيست. ميرم بندرعباس. اونجا جنس وارد ميكنيم و ميفروشيم. بستگي به زرنگي خود آدم داره كه چقدر در بياره! شايد اوائل كار نرسم بيام تهران. اما مريضي سارا كه خوب شد، ميبرمش اونجا. دكتر گفته تا چهارماهگي بچه طول ميكشه.
– خوب! انشاءالله خيره. خيالت از بابت سارا راحت باشه. اگه اون ناراحت نباشه، ما كه برامون فرقي نداره.
و رو به سارا گفت:
– عروس بزرگ من پايين مينشينه. ما بچههامون رو اول زندگي كه اجاره نشيني سخته، از خودمون جدا نميكنيم. شوهر تو خودش اصرار داشت بره. شايد هم شما حاضر نبوديد. به هرحال درخونهٌ من به روي بچههام بازه و هركس اومد، خوش اومد.
مامان سفره را پهن كرد و با شرمندگي گفت:
– بايد ببخشيد! من خبر نداشتم شما ميآييد. قورمه سبزي از ظهر مونده، نيمرو هم درست كردم. مهمون سرزده روزيش با خودشه! ديگه خودتون بايد ببخشيد.
– تعارف نكنيد مامان. ما كه غريبه نيستيم. سارا هم اهل مهمون بازي نيست.
– خوبه پسرم! زن ساده در زندگي از همه چيز بهتره. كارخوبي كردي زنكم مدعا و سادهايگرفتي.
– سارا از خشم كلافه شده بود. غذا را پس زد وگفت:
– دستتون درد نكنه. مشكل اينه كه من هيچ غذايي رو نميتونم بخورم.
مامان دلسوزي كرد:
– آه بيچاره زن حامله! ميدونم چي ميكشي. خودمم همينطور بودم. بايد يك چيزهايي بخوري كه دوست داري.آن وقت بالا نميآري. حالا قورمه سبزي دوست داري؟
شوهرش جواب داد:
– البته كه دوست داره. مدتهاست كه ما نخوردهايم!
سارا در درون خشمگين و عصباني بود. به سختي آن صحنهها را تحمل ميكرد.آقاجان بشقاب برنج و پيالهاي خورشت كنار دست سارا گذاشت. با اولين قاشقي كه قورت داد، حال تهوع بهش دست داد و بلند شد و به سمت در اتاق دويد.
– دستشويي كجاست؟
شوهرش دنبالش دويد و به سمت دستشويي بردش. سخت بالا آورد. اشك از چشمانش ميريخت و بالا آوردنش تمام نميشد. همسرش شانههاش را آرام ميماليد. مامان پشت سرشان ايستاده بود.
– اينجوري كه طفلي ميميره! بچهاش هم ميافته! چقدر پسرتوكم عقلي. بايد دوا بخوره. خودم فردا ميبرمش دكتر.
سرسارا گيج رفت. قبل از اينكه به زمين بخوره، دو دست نيرومند ميان زمين و هوا محكم گرفتنش. چشم كه باز كرد. يه جاي غريبي بود. همه جا سفيد بود. دستش را نميتوانست تكان بدهد. لولهٌ باريك سرُم را ديد.
– كجام؟ ساعت چنده؟
– بيدارشدي؟ خدا رو شكر. از ديشب بيمارستان هستي. فشارت خيلي پايينه. دكتر سرُم وصل كرد. اما خيلي ضعيف شدي. اصلاً به هوش نمياومدي. صلاح بيچاره هم ديشب تا صبح اينجا بود. اما هرچي صدات ميزديم، چشم باز نميكردي. صبح رفت. ازت خداحافظي كرد.گفت: « خودت ميدوني كه بايد بره و نميشه عقب بيندازه.»
– آره! كارخوبي كرد رفت. منتظرش بودند. كارشون عقب ميافتاد.
– خوب! الآن چطوري؟ ميتوني پاشي؟
– خوبم! ميخوام بلند شم.
مامان نزديكش آمد وكمكش كرد تا بلند شود و زير بغلش را گرفت. زن درشت هيكل پرتواني بود.گرم و پرمحبت سارا را بغل گرفت وگفت:
– چقدر سبكي! مثل يك جوجه شدي! راحت ميشه بغلت كرد. غصه نخور. خودم بلدم چطور مواظبتت كنم. تا شوهرت برگرده دهكيلويي چاقت ميكنم.
سارا خندهاشگرفت. اما نميتوانست بخندد. تمام عضلات و ماهيچههاي شكمش درد ميكرد. مامان كمكش كرد. لباس پوشيد. داروهايش را برداشت. بعد تاكسيگرفت و به خانه بُردش. اتاق مخصوص مهمان را برايش آماده كرده بود.
– خوب! سارا خانم اين اتاق شماست. استراحت كن. هر وقت دوست داشتي و حوصلهات سر رفت، بياييد پيش ما. اما اينجا كسي نميآد. راحت باش. داروهاتون رو بالاي سرتون گذاشتم. چي دوست داري بخوريكه بالا نياري؟
مامان با احترام با عروسش حرف ميزد.
– مرسي! من نميدونم!
– ولي من ميدونم. برات يه غذاي خوشمزه ميپزم.
– مرسي!
– من آشپزخونه هستم. اگه يه وقت كاري داشتي، صدام كن.
مامان رفت. سارا بلند شد و به سمت پنجره رفت و پردههاي كلفت را كنار زد. هوا همچنان پوشيده از ابر بود. يك ماه بودكه هوا همينطور گرفته بود. از گرفتگي طبيعت نگراني خاصي به او دست ميداد. فكر ميكرد درجايي كه همه بي خبرهستند، طبيعت روحي بيدار وآگاه است. اگركه آن را حس كني ميفهمي چه اتفاقي در شُرف وقوع است. او تنها نگران احمد بود، همين و بس! به حياط نگاه كرد. بزرگ و پُردرخت بود. وسط حياط حوض بزرگي بود كه يخ بسته بود. برف بام را درحياط تكانده بودند وكوهي از برف درست شده بود. از پنجره ميشد خيابان را نگاه كرد. رو به روي و خانه يك مسجد و آن طرفتر يك بقالي بود. بيشتر چيزي ديده نميشد.
به رختخواب برگشت و دراز كشيد. افكار و عاطفههاي درجنگ آرامش نميگذاشتند. در فكر بود كه به اين وضع خاتمه بدهد. ميخواست اينجا را ترك كند. در فكر بود“بچه” را بيندازد و بعد هم طلاق بگيرد. ميخواست برگردد پيش دوستانش. ميتوانست تا پيدا كردن يك شغل پيش مهوش زندگي كند. حوصلهٌ اين زندان را نداشت. اما از طرف ديگر پابند بود. به راهي كه تا اينجا آمده بود، به بچههايي كه شناخته بود، وفادار بود. اگر آنچه را كه دوست داشت انجام ميداد، امكان نداشت دوباره به ميان بچهها برگردد. ولي اگر اين سه ماه را تحمل ميكرد شايد دوباره برميگشت. ولي خيلي مسخره بود با يك شكم بزرگ. خيلي كارها را هم نميتوانست انجام بدهد. به چه دردي ميخورد. به چه دردي؟!
از اين افكار دردش ميگرفت. نعرهاش درميآمد. اما كار درستي نميتوانست انجام دهد. مادر شوهرشكه به او مامان ميگفتند، در را باز كرد و با هيجان گفت:
– تلفن! شوهرته!
– ازجا بلند شد وگوشي را گرفت.
صداي خنداني از پشت سيم بلند شد:
– سلام! چطوري؟ اومدي خونه؟ مامان گفت بهتري.
– چرا ميخندي؟ فكر ميكردم نگرانم هستي.
– راستش نگران بودم. ولي مامان گفت خوبي، خيالم راحت شد.
– به اين راحتي؟
– مگه چيز ديگهاي هم هست؟
صداي سارا ميلرزيد:
– البته! من هنوز تو فكر انداختن بچه هستم. من يك روز هم نميتونم اين زندان را تحمل كنم. واقعاً تو چطور بشري هستي؟
– متأسفم تو ناراحتي. اما از نظر من توآزادي. هركاريكه خواستي بكن. من ديگه دخالت نميكنم. حرف ديگهاي هم داري؟
– نه! من تصميم دارم از اينجا برم. پيش خانوادهام هم برنميگردم. من مـيرم پيـش
– دوستام. اگه برگشتي، به خاطر طلاق، سعي كن تماس بگيري.
– كجا تماس بگيرم؟
– به خونهٌ مهوش زنگ بزن.
– باشه! ولي من دلم نميخواست اينطور بشه. اميدوارم بدي و خوبيهاي اين دوران كوتاه را ببخشي.
– اگر دوباره وكامل آزاد شدم، ميتونم برگردم پيش دوستان تو؟ اما نميخواهم هيچوقت با توكار كنم.
– نه! متأسفانه نه! بهتره دنبال دوستانت بري و به همون جايي برسي كه آنها رسيدند، يعني بن بست. جدي بهت ميگم حواست را جمع كن! افكار آشغال روشنفكري رو از سرت بريز بيرون. تو نميفهمي با كي زندگي كردي! تو نميفهمي …
– من دارم بالا ميآرم. نميتونم گوشي رو داشته باشم.
از فرط خشم معده درد شديد و بعد حال تهوع گرفت.
– برو! خداحافظ! من ديگه كاري باهات ندارم.
گوشي از دستش افتاد. به سمت دستشويي دويد. بالاآورد. وحشت كرد. خون بالا آورده بود. مامان رسيد. شانههاش را ميماليد.
– خدا مرگم بده! دخترجون توكه زخم معده گرفتهاي! تو خون بالا ميآري! بايد بُردت دكتر.
سارا نترسيد. رنگ سرخِ خون و انديشهٌ مرگ آرامشش ميداد. اما از درد شديد معده قادر به حركت نبود. همانجا نشست. مامان دويد و شربت معده برايش آورد و به زور به خوردش داد. آن را هم بالا آورد. ديگر قادر به تحمل درد نبود. از هوش رفت. مامان به سمت پلهها دويد و داد زد:
– يكي بياد كمك! تاكسي صدا كنيد! بايد ببريمش بيمارستان!
چشم كه باز كرد اتاق نيمه تاريك بود. پردهها كشيده بود و سرُمي به دستش وصل بود. از اينكه درآن خانه نيست و توي بيمارستان است، خوشحال شد.
– سارا! سارا! حالت چطوره؟
صداي مادر شوهرش بود كه پايين تخت روي صندلي نشسته بود.
– از درد بيدار شدم. دلم هنوز درد ميكنه. كي منو آورديد؟
– ظهر! دوباره فشارت رسيده بود به هفت. دكترگفت يك هفته بايد زير نظر باشي. فعلاً تا دو روز فقط سرم داري.
– بايد ببخشيد. فكر ميكنم شما رو خيلي زحمت دادم.
– اين چه حرفيه. مگه غريبهاي؟ شوهرت به اميد ما تو رو گذاشت و رفت. خيالت راحت باشه. تو برام مثل بچهام هستي.
– مرسي! ولي دلم نميخواد شما رو زحمت بدم.
– سارا خانم، تعارف نكن. من هم تعارف نميكنم. من هر روز ميآم پيشت، ولي شب به خاطرآقاجون بايد برگردم.
– پس برين! الآن كه تاريك شده.
– منتظربودم بيدار بشي، ببينم كاري نداري؟ فردا چي ميخواي برات بيارم؟
– لطفاً ساكم را بياريد. ولي پردهها رو لطفاً كنار بزنيد. من دلم ميگيره.
– باشه! نگاه كن، برف گرفته. حتماً تو جاده هوا بدتره. خدا كنه بچهام تصادف نكنه.
مامان رفت. سارا بيشترخوشحال شد. تنها بود. يك هفته تنها. ميتوانست فكر كند وتصميم بگيرد. ولي ناگهان بارش برف سنگين پشت پنجره نگرانش كرد. مامان راست ميگفت. « توي جاده شيراز الآن كولاكه. خداكنه تصادف نكنه! » ياد دعواي ظهر افتاد. شايد فكرش ناراحت شد. شايد … نه! خدا نكنه تصادف كنه. بچهها منتظرش هستند. شايد كار بدي كردم. معدهاش درد گرفت. حال تهوع بهش دست داد. بالا آورد. زنگ را فشار داد و ازحال رفت. پرستار در را باز كرد. وحشت زده داد زد: « خون! چرا خون بالا آوردي؟ دكتر! دكتر!»
* * *
در جاده شيراز برف ميباريد. ماشينها به كندي حركت ميكردند. پسرپشت فرمان در فكر بود. ميخواست هرطور شده امشب به شيراز برسد و توقف نكند. آن توقف به خاطر تلفن به سارا هم وقتش را گرفت. اما جاده بدجور يخبندان بود. ديشب هم خوب نخوابيده بود. روي صندلي چرت زده بود. اما عزم جزمي داشت كه امشب به شيراز برسد. نميخواست بچهها نگرانش شوند. راه طولاني بود. شروع به خواندن كرد. اما چيزي دلش را چنگ ميزد. « آه سارا! اين سارا چه شه؟ چرا اينقدر حساسه؟ من كه حوصلهاش رو ندارم! راستي بچه رو ميندازه؟ راستي طلاق ميگيره؟ شايد! هيچي ازش بعيد نيست. شايد من هم باهاش بد تا كردم. ولي خوب حقشه. شايد هم نه! چرا رفتار من باهاش اينطوره؟ با قبل از ازدواج اصلاً قابل مقايسه نيست. چقدر برام با ارزش بود؟ تصورش را هم نميكردم كه يك روز ما با هم اينطور حرف بزنيم. من چهم شده؟ ازخودم بدم ميآد. شايد بايد دوباره بهش زنگ بزنم. ولش كن بابا! اگه ميخواد، بره بذار بره! رسيدم شيراز با احمد حرف ميزنم. اما جرئت ندارم راستشو بهش بگم. چه اشتباهي كردم ازدواج كردم، چه اشتباهي!»
يكباره فرمان ماشين ازدستش خارج شد. چرخها روي زمين يخ زده ليز ميخوردند. ناگهان داد زد: «كمك! خدايا كمك!» نميتوانست ترمز كند. ماشين هرجا دلش ميخواست ميرفت. از جاده خارج شد و پيچيد و با صداييگوشخراش به چند درخت برخورد كرد و ايستاد. نميتوانست بفهمد چه اتفاقي افتاده. فرمان در دستش بود و ماشين خاموش شده بود. سرش را بالا آورد. باور نميكرد. زنده و سالم بود. جلوي ماشين ديده نميشد. ماشين عقبي با ديدن تصادف متوقف شده بود. چندتايي ازآن ريختند پايين وسراغش آمدند. پسر ازماشين پياده شد. جلوي ماشين داغان شده بود.
– چطوري آقا؟ طوري نشدي؟
– نه!
– عجب خطرناك بود. خدا رحم كرد بهت! ما ازپشت سرديديم. به خيرگذشت. كجا ميرفتي؟ شيراز؟
– آره! ولي چه بد شد! مادرم مريضه. ميخواستم امشب حتماً برسم. حالا چيكاركنم؟
– غصه نخور! ما ميرسونيمت. تو اين كولاك كه كسي تو رو ول نميكنه. اينقدر هم نامسلمون نيستيم!
– قربون شما! ببينم ماشينو چيكارش ميشه كرد؟
– غصه نخور! گفتم مي رسونيمت! ماشين ما BMW است.
پسر با شنيدن اسم BMW كه ماشين گشت ساواك بود، يكباره جا خورد. با دقت به سر و ريخت آنها نگاه كرد. مشكوك شد. هرسه تيپ ساواكي بودند. ترسيد! « نكنه از شهر دنبالم بودند. نكنه تحت تعقيبم!» دلشورهٌ عجيبي گرفت.« موضوع چيه؟ پس درست نيست با اينها برم! توجاده چطور بمونم؟» فرصت فكر نداشت.
– خوب چرا معطلي؟ ما داريم يخ ميزنيم. قفل كن، بذارش اينجا بريم.
– نه! پشيمون شدم. ميدزدنش. همهٌ لاستيكهاش رو وا ميكنند.
– خوب ميخواي چيكار كني؟
– ميگمكمك كنيد، بكشيمش تو جاده. فكر كنم روشن بشه. ماشينم نوه.
– پسر داغون شده. مگه ديوونهاي؟
– حالا يه امتحاني بكنيم. ممنون ميشم.
– بپر! روشن كن ببين چطوره؟
سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد و داد زد:
– روشن ميشه.
– پس ما ميكشيم بيرون.
پسر از پشت فرمان هيكل سه ساواكي را نگاه ميكرد كه ماشين را هل ميدادند. دلش ميخواست به جلو گاز بدهد و هرسهٌ آنها را زير برفها چال كند و بعد هم با BMW آنها به شيراز برود. اما يك خيال بود. چنين اطميناني نداشت. ممكن بود نفرچهارم توي ماشين باشد.
– خوب تموم شد! اين جوري بهترشد. اگر اينجا ميموند ديگه صاحب ماشينت نبودي!
– خيلي ممنون! دستتون درد نكنه. توي راه يك جاي مطمئني مي ذارمش. مسافرخونهاي، جايي.
– آره! يه كاريش بكن تا بعد. اما توي راه حواست را جمع كن. حواست كه به دختره باشه، اينجور ميشه.
و هرسه بلند خنديدند.
– جون تو واسه من هم يك دفعه اتفاق افتاد.
متقابلاً پسر خنديد. بعد دوباره خندهاش گرفت و تا مدتي بلند بلند قهقهه زد. نفهميد چرا آنقدر خوشحال شد. از اينكه ماشين راه افتاد يا اينكه ازچنگ ساواكگريخت يا از اينكه داشت به دختر فكر ميكرد. دوباره يادش افتاد. سارا! طلاق! « دلم نميخواد طلاق بگيري! دلم نميخواد! هيچوقت! خدايا منو ببخش!»گريهاشگرفت. هيچوقت گريه نميكرد. اما آرام آرام قطرات اشك برپهنهٌ صورتش غلتيدند. به خدا فكر كرد. دلش نميخواست جز به خدا و راه خدا و مبارزه به جايي تعلق داشته باشد. از اين جادهٌ فرعيِ “زن” كه در زندگياش باز شده و فكر و ذكرش را از خدا و مبارزه منحرف كرده بود، نگران بود. ميترسيد، ميترسيد مبادا به خاطر زن و بچه مجبور بشود، مجبور به زندگي. از اين فكر بيقرار ميشد، آرامشش را از دست ميداد. نميخواست به چنين جبري تن بدهد. مثل پدرش، مثل برادرش مثل همهٌ آدمهاي ديگر كه وقتي براي مبارزه صدايشان ميكني، عذر ميخواهند. مسئوليت دارند، مسئوليت زن و بچه! شب شده بود، اما تمام بيابان از برف سفيد و روشن بود؛ زيبا، بزرگ وگسترده و روشن؛ مثل شبيكاملاً مهتابي. غرق تماشا شد. از اينكه خلوت، عظمت و زيبايي طبيعت، به سمت خدا ميبُردش، از اينكه خدا را حس ميكرد، از اينكه به او عقيده داشت و به او نياز داشت و ميپرستيدش، غرق شعف شد و شروع به خواندن وگريه كرد.
با تأخير به شيراز رسيد. دلش شورميزد. ممكن بود بچهها فكر كرده باشند دستگير شده و از خانه به جاي ديگري رفته باشند. آن وقت چطور پيدايشان كند؟
با احتياط به خانه نزديك شد. دور و بر را پاييد. قلبش شروع به زدن كرد. نه! درست مي ديد. نزديك خانه يك BMW پارك شده بود و داخلش چهار نفر بودند. به پنجرهٌ خانه نگاه كرد.گلدان بلوري پشت پنجره نبود. علامت سالم بودن خانه برداشته شده بود. شايد بچهها به تأخير او مشكوك شدهاند. نميتوانست زياد آن طرفها بچرخد. ساواكيها توي ماشين مواظب بودند. به بقالي نزديك خانه رفت و مشغول خريد شد. چند لحظه بعد در مغازه باز و بسته شد. صدايي از پشت سرشگفت:
– هي آقا! بالاخره به شيراز رسيدي؟ تو نبودي تصادف كرده بودي؟
چيزي نمانده بود از شوك وارده نقش زمين شود. احساسكرد الآن دستگير ميشود. اما نفهميد با چه قدرتي شروع به حرف زدن كرد.
– شما هستيد؟ سلام و عليكم. عجب اتفاق خوبي. ميتونم يه دفعهٌ ديگه هم ازتون تشكر كنم. اما عجب گرفتارياي بود. من همين الآن رسيدم. ميخواهم خريد كنم، برم پيش مادرم. حتماً ميگم شما رو دعا كنه. دَم خيري داره.
– كجاست خونهتون؟ پلاك 127 نيست؟
– پلاك 127؟ نه! خونهٌ ما پايينه، پلاك 14. تشريف بيارين منزل، مهمون ما باشيد!
– ممنون! وقت نيست. انشاءالله بعد.
رو به بقال گفت:
– سيگار داري داداش؟ يك وينستون بده.
– خوب! خداحافظ شما.
– خداحافظ.
ديگر نفهميد چطور و چقدر با بقال حساب كرد و چطور از آن محل گريخت. ميدانست الآن تمام شيراز و مسافرخانههايش تحت كنترل است. در شهر نميتوانست بماند. اما بچهها چي شدند؟ چطور برود؟ چطوربماند؟ از كجا خبر بگيرد؟ احساس ميكرد زلزلهاي اتفاق افتاده. هيچ چيز درجاي خود آرام و قرار ندارد و دستش به هيچ جا بند نيست. آيا ضربه خوردند؟ آيا كسي كشته شده؟ كي؟ خدا نكنه احمد باشه! در درماندهترين لحظههاي زندگي خود را حس ميكرد. به سمت مسجدي راه افتاد. بايد نمازي ميخواند.شايد با ياد خدا قلبش قوت وآرامش بگيرد. شايد بفهمد چكار بايد بكند؟ از وقت نماز گذشته بود. اما درِ مسجد باز بود. يك ساعتي آنجا توقف كرد. نماز خواند وفكر كرد. تصميمگرفت با خادم مسجد صحبت كند و شب را در مسجد بماند. اگرميخواست با اتوبوس برگردد، احتمال زياد داشت تحت كنترل ساواك باشد. خادم مرد خوبي بود. در مقابل مبلغ كمي قبول كرد كه چند شب در مسجد در اتاق كوچكي جايش بدهد.
هر روز روزنامه ميخريد و ميخواند. يك روز به شاهچراغ رفت. روز ديگر بازار و شايد صبح تا شب شهر را زير پا ميگذاشت. اما كسي از بچهها را پيدا نميكرد. تا روز سوم ساعت 4 عصر كه به كيوسك روزنامه فروشي رفت. تيتر درشت كيهان و اطلاعات چنين بود: دستگيري شبكه خرابكاران در شيراز. سركرده خرابكاران به هنگام فرار كشته شد. هردو روزنامه را خريد. عكسها را نگاه كرد. آه و شرر سوختهاي از قلبش برخاست. عكسهاي احمد پس از درگيري و فرار بود. تير به بدنش اصابت كرده بود، اما صورتش سالم بود. چهره بدون تشويش، و چشمانش باز بودند. از ديدن عكسها لرزيد و چشمانش پر از اشك شد. با روزنامه به اتاق كوچك در مسجد برگشت. چندين بار روزنامهها را خواند. در مورد خانه و جزئيات وسايل كشف شده، روزنامه مفصل نوشته بود. افسوس خورد. همهٌ امكاناتي كه از خانهٌ خودشان منتقل شده بود، همچنين مقدار قابل توجهي پول نقد، همه به دست جلادان افتاده بود؛ امكاناتي كه تمام زمستان، هرروز در برف وسرما دنبالش رفته بودند. ياد سارا افتاد. خيلي از امكانات را او جمعآوري كرده بود. راستي كجاست؟ در اين سه روز اصلاً به فكرش هم نرسيده بود به او زنگ بزند. شايد دستگير شده؟ شايد ضربهگسترده بوده؟ چرا اصلاً به اين موضوع فكر نكرده بود؟ فكر كرده بود ضربه منحصر به شيراز است. براي چي ضربه خوردند؟ از كجا؟ بايد زنگ ميزد. بايد مي فهميد تهران چه خبر است؟ اصلاً چرا اينجا مانده؟ تصميم گرفت همان شب برگردد.
سارا از جريان خبر نداشت. دربيمارستان بستري بود، ولي روز به روز حالش بهتر ميشد و قدرت بيشتري درخودش ميديد تا دوباره با مشكلات بجنگد تا آزادي و استقلال شخصياش را به دست بگيرد. به مهوش زنگ زد. مهوش به بيمارستان آمد و سارا از او كمك خواست. بزرگترين مشكل موضوع بچه بود و مبلغ قابل توجهي پول براي مراجعه به دكتر خصوصي براي كورتاژ. مهوش قول داد پول را تهيه كند، اما تمام فحشهايي كه بلد بود، به اضافه همهٌ زخم زبانهاي ممكن را نثار سارا و حماقت و بيعرضگياش كرد. سارا ناراحت نشد. خطاهايي كه مرتكب شده بود بيشتر و بدتر بودند. آرزو ميكرد به همين جا ختم بشود و بتواند آزاد شود.
اما آن شب تعجب كرد چون باقر به ديدنش آمد. حالا ديگر باقر برادر ناتني شوهرش بود. از ديدن او خوشحال شد. از رفقاي قديمي بود. از اينكه هم زباني به ديدنش آمده و گل زيبايي هم آورده بود بيشتر خوشش آمد.
– باقر! واقعاً از ديدنت خوشحالم. از بي هم زبوني حوصلهام سررفته بود.
– خوب زن برادر و رفيق قديمي، چطوري؟ بهتري؟ كوچولوت چطوره؟ عجب سِرتقه، همون اول كله پات كرده؟
– خوبم! خجالتم نده. همين كه بلند بشم، ميرم ترتيبش را ميدم كه “مزاحم مبارزه” نباشه.
– نفهميدم! شوخي ميكني؟!
– نه! آخر تو فكر كن، من بچه ميخواهم چيكار؟
– از يك طرف راست ميگي، از طرف ديگر كشتن بچه آسون نيست. حتماً با بچهها مشورت كن.
– فكر نميكنم ديگه لازم باشه، تصميمم روگرفتهام. بگذريم. راستي چه خبر؟
– راستش براي همين اومدم. چون ميدونستم شديداً خونريزي معده داري و ترسيدم روزنامه به دستت برسه و ناراحت بشي. معلوم نيست خبرچيه؟ شايد راست نباشه! در روزنامه زدند، در شيراز يك خرابكار كشته شده، فقط يك نفر.
رنگ سارا پريد. قلبش شروع به زدن كرد و دهانش تلخ شد.
– اما شيراز! خبرشيراز ميتواند راست باشد.
گفت:
– فكر ميكنم برادرت شيراز باشه. اسم خرابكارو چيگفته بود.
– نه اسم صلاح نبود. اسمش رو … زدهاند. ميشناسي؟
– نه! من بچهها را به اسم مستعار ميشناسم. روزنامه را آوردي؟
– نه! سارا خانم تا از بيمارستان مرخص نشدي، بيشتر از اينكه برات گفتم، دنبالش نباش. تو زير سرُم هستي و دوباره بدتر ميشي. تا آخرهفته صبركن!
– ولي نميتونم. بايد حتماً روزنامه را بخونم. اگه نخونم هزار فكر ميكنم. واقعيت را بفهمم بهتره. تو كه همه چيز روگفتي، جزئياتش ديگه فرق نميكنه.
– من فقط صفحه اول را آوردم. خبر و عكس را زده.
– بده ببينم.
سارا روزنامه را گرفت. خبر را خواند و دلش شور افتاد. آن را باز كرد. چشمش به عكسهاي احمد افتاد. خشم و غضبي ديوانه وار همراه با يأسي كشنده، با هم چنان ضربهاي به او وارد كردندكه فرياد كشيد وگفت:« بعداز احمد نبايد زنده ماند!». باقر پريد و دستش را جلوي دهان او گذاشت. ترسيد! سارا تقلا كرد و دچار استفراغ شد و بالا آورد. باقر وحشت زده نميدانست چكار كند؟ روزنامه را زود برداشت. به بيرون دويد و پرستار را صدا كرد. وقتي برگشت سارا با صداي بلند گريه ميكرد و خون بالا ميآورد.
پرستار از ديدن او ترسيد وسراغ دكتر رفت.
باقر تا دير وقت كنار سارا ماند. دلش شور ميزد. حال او بد بود. دو بار سـرُم را از
دستش بيرون كشيده وبه سمت كمد رفت و كفشهايش را پوشيد و از باقر پرسيد: « سلاح داري؟» باقر او را به زور به تخت برگرداند. سرانجام پس از واليومي كه دكتر به او زد به خوابي عميق رفت. باقر راهي خانه شد. شب از نيمه گذشته بود.
سوز زمستان بيداد ميكرد. اما سوز دلش بيشتر بود. مبارزي قديمي بود. قدر و شأن مبارزيني را كه به خاك ميافتادند، ميفهميد واز آنچه برسارا از ديدن عكسها گذشت ميفهميد. جا داردكه انسان از غصه بميرد. تنهايي و بيكسي عجيبي در دلش حس ميكرد. شهر، شهري كه درآن به دنيا آمده بود، بلكه تمام دنيا با سنگدليهايش برايش غريب ميآمد. ياد حرف سارا افتاد:« تفنگم كجاست؟»
تفنگم كجاست اي برادر،كه خون را بايد با خون شست. خون بزرگ احمد را به روي زمين با چه خوني ميتوان پاك كرد؟ دل و فكرش هردو در طغيان بود. به خود فحش ميداد. « كاش اينقدر بيغيرت نبودم. از كجا من آن جوان 17 سالهٌ پرشور انقلابي، امروز اينطور بيحس و مُرده و تنبل و بيعار شدهام و زندگي، خانه، زن زيبا، مغازه، زندگي حلال و خدا و نماز و همه چيم منظم و درسته. فقط خودم كجا هستم؟ مرگ مرا ميطلبد. خون من ميخواهد كه از رگهايم فوارهكنان به روي سنگفرش خيابانها و شهرها بپاشد و من چگونه آن را حبس كردهام. آه تفنگم كجاست؟ كه خون بريزم و خونم بريزند. مرا زندان زندگي بس است ديگر. فردا! همين فردا خونخواه احمد، يك مجاهد خواهم شد. يك مجاهد.»
عهديكه دراوج و توفان خشم اراده كرد و بست، آرامش نمود. نرم نرمگريست و درآن تاريكي شب و سوز و عهد و پيمانش، گويي يك بار ديگر خداي خود را ميديد. باقرسالها بود كه انگيزهٌ مبارزاتي خود را از دست داده بود. از زماني كه درجريان اسرار كيف سياه و در زير شكنجه اسامي افراد ‘حزب’ را لو داده بود و بعد همهٌ افراد حزب دستگير شدنده بودند. بعضي اعدام شدند. بعضي حبس ابدگرفتند و باقر بعد از 5 سال آزاد شد. پس ازآن ديگر جرئت مبارزه درخود نديد. ولي روشنفكري مذهبي و بيعمل باقي ماند. تمام اخبار سياسي و جريانات مبارزاتي را دنبال ميكرد. با تحسين به مبارزين و مجاهدين مينگريست. دوست داشت جان خود را بدهد و به پاي آنان بريزد. اما نميخواست ادعاي مبارزه كند. اما آن شب حال ديگري داشت. خشميكه در چهرهٌ سارا ديد، با عزمي كه از بستر برخاست و تفنگ خواست، تكانش داده بود يا كه چيز ديگري؟ نميدانست، اما احساس ميكرد يك بار ديگر از درون خود برخاسته و توانايي و غيرت مبارزه يافته. برسرعت قدمهاي خود افزود. شور ديگري درخود حس ميكرد. ميدانست از فردا چگونه زندگي را آغاز كند.
باقر فردا صبح ساعت هشت از خانه بيرون رفت و زنش باتعجب به ساعت ديواري اتاق نگاه كرد.
صلاح شبانه از شيراز به سمت تهران حركت كرد و فردا رسيد. به خانهٌ خواهرش رفت و فهميد سارا بيمارستان بستري شده و تقريباً مطمئن شد اينجا خبري نبوده. آدرس بيمارستان را گرفت و يكسر سراغ سارا رفت. ازآنچه گذشته بود، از رنج پشيمانياي كه داشت واز داغ شهادت احمد و قطع شدن مجدد رابطهاش حال خاصي داشت. احساس ميكرد باز تنها سارا را دارد. سال قبل، پس از دستگيري مجيد هم همينطور شد و تنها سارا برايش ازجمع بچهها باقي مانده بود. دلش ميخواست سارا او را بفهمد و او را ببخشد و از طلاق حرفي نزند. نميدانست آيا سارا روزنامه را در بيمارستان خوانده يا نه؟
قبل از آنكه به بيمارستان و به اتاق سارا برود، به دقت نگهبانها و اطراف را چك كرد. سعي كرد بفهمد بيمارستان تحت كنترل است يا نه؟ پشت در اتاق مدتي روي صندلي در راهرو نشست و پس از رفت وآمد عادي پرستار، به سمت اتاق رفت. قلبش ميتپيد و لبخند كمرنگي بر لبهايش نشسته بود. آهسته لاي درب را باز كرد و به داخل اتاق نگاه كرد. ناراحت شد. سرُمي به دست سارا وصل بود و پشت به درخوابيده بود. آهسته وارد شد. تا نزديك تخت رفت و صدايش كرد.
– سارا! سارا جان! بيداري؟ سلام!
سارا تكان خورد و برگشت. لحظهاي برق تند كوتاهي نگاه سوگوارش را روشن كرد. دستش را دراز كرد.
– تو؟ تو خوبي؟ بچهها چي شدند؟
دست سارا را گرفت. لبهٌ تخت نشست. سرش را دردمندانه تكان داد. چشمانش پر از
اشك شد. چشمان سارا هم پر از اشك شد. حرفي نزد. ميلرزيد وگريه ميكرد، به خاطر همه چيز. خم شد سارا را بغل كرد و هر دو دردمندانهگريستند.
– سارا تنها تو برام موندي. نرو! پشيمونم. دوريت برام سخته. در اين شرايط تنهام نگذار.
بغض دردناكي گلوي سارا را ميفشرد. آنچه گذشته بود، لطمات سنگيني به غرور و عواطفش زده بود. اما كسي از او كمك ميخواست كه هركسي نبود و در اين شرايط دردمند و سوگوار و تنها مانده بود.
صدايي از پشت سرگفت:
– وا! خدا مرگم بده! چتون شده، چرا گريه ميكنيد؟ الحمدالله طوري نشده. هم زنت سالمه و هم بچهات. خنده داره گريه ميكني.
صداي مامان بود. پسر برگشت وسلام كرد. چهرهٌ مامان ازخوشحالي ميدرخشيد.
– سلام! خسته نباشي! چه خبره؟ كي برگشتي؟ قرار نبود برگردي. طاقت دوري نداشتي؟ دلم گواه بود زود ميآي.
– نتونستم طاقت بيارم. دلم شور افتاده بود. صبح رسيدم.
– خوب كردي مادر. زن جوونش رو آدم تنها نميگذاره. مال دنيا و پول ارزش نداره. همين جا هم كارت بد نبودكه. حالا بيا يك چاييگرم بخور. همه چيآوردم.
هر سه گرم كنار هم نشستند. مامان چادر مشكي كلفتش را عوض كرد و چادر نماز رنگ روشني سركرد وگفت:
– دكتر گفته كنار مريض حق نداريد با رنگ سياه باشيد.
شروع به صحبت كرد، ازهمه جا و همه كس. بعد يادش افتاد وگفت:
– راستي شايد بخواي با زنت تنها باشي. من ميرم بيرون. ميرم به مريضهاي ديگه هم سر بزنم. ثواب داره.
هردو با همگفتند:
– اوه! نه! ما كاري نداريم. همين جا باشيد.
با اين حال مامان رفت بيرون.
– برام بگو شيراز چه خبر بود؟
همهٌ آنچه را كه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد.
هردو با حسرت آه كشيدند.
– فكر ميكنم بهتره خونه باشي. شايد بچهها سراغمون بيان. ظاهراً فقط احمد كشته شده. هيچ اسم ديگري در روزنامه نبود.
– درسته. شايد سراغمون بيان. ولي تو، تو اينجا تنها ميموني.
– نه مامانت هست. چقدر مهربونه. چنين تصوري ازش نداشتم. خيلي دلسوزه. من هم تا دو روز ديگه مرخص هستم. ميآم پيشت!
– طاقت ندارم! ميخوام اينجا باشم. اما راست ميگي، شايد بچهها ردي از ما بگيرند.
– برو! اما تلفن بزن. منتظر تلفنت ميمونم.
– باشه. خداحافظ.
خم شدگرم و با اشتياق بوسيدش. هردو احساس سبكي ميكردند. عشق و دردي واقعي و مشترك نسبت به انقلاب ريشههاي پيوندي عميق بينشان بودكه تند باد عاطفهها تكانش ميداد، اما خشكش نميكرد.
سه روز طولاني گذشت. در انتظار بچهها وسارا. روزي كه سارا به خانه برگشت، با تمام قلبش خوشحال بود. احساس ميكرد خداوند سارا را دوباره به او برگردانده. چرا چنين فكر واحساسي داشت؟ نميدانست! شايد از ازل همينطور بوده وخداوند زن را براي شادي دل مرد آفريده بود. به هرحال مسرور و از خدا سپاسگزار بود. آنقدر خوشحال و راحت بود كه سارا نتوانست به خود اجازه دهد، مسئلهٌ بچه را دوباره مطرح كند. تصميم گرفت به مهوش زنگ بزند و منتفي كند. اگرچه مهوش عصباني ميشد،كه شد و يكريز فحش داد.
* * *
يك هفته گذشت. روزها آرام، چون دريايي بي موج، ميگذشتند.گويي كه سرماي زمستان حوادث را هم منجمد كرده بود. هيچ خبري نبود، هيچ خبري. تا اينكه سارا آن شب صداي برخورد سنگ كوچكي به پنجره را شنيد. شك نكرد. مثل فنر ازجا پريد. پنجره را باز كرد و به پايين نگاه كرد. در تاريكي شب هيكل رحيم را پيچيده در پالتو شناخت. از همان بالا با خوشحالي داد زد:
– سلام. وايسا الآن ميآم!
به اتاق دويد.
– بلند شو! بدو! رحيم دَم دَره. خودم ديدمش.
– كسي در نزد.
سارا دويد و جواب نداد. صلاح هم به دنبالش دويد. « شايد راست ميگه!» در را كه گشودند. رحيم تند چپيد تو هردو مثل نگين انگشتر او را حلقه كردند.رحيم به آنها خنديد.
– يتيمهاي بيچاره! چرا مثل گدا دور منوگرفتهايد. يخ زدم. بگذاريد بيام تو. يك ساعته بيرون دور و برخونه كشيك ميدادم. آخرهم با ريسك نزديك شدم. چرا بيرون نميآيد؟ چسبيديد به خونه؟ هريك ساعت يك بار بياييد بيرون و سر وگوشي آب بدين.
– خدا رو شكر كه بالاخره اومدي. ميدونيكه زندان بهتر از چنين تنهايي و قطع شدني است.
– گله نكنيد! درسختيها يار و مددكار باشيد، نه طلبكار! حفظ روحيهٌ انقلابي در هرشرايط يك وظيفه است.
– نرسيده دعوا نكن! تو عادت داري. بگو چه خبر! (سارا بود كه به شوخي جواب داد).
– انشاءالله خبرهاي خوشتر از اومدن خودت هم آورده باشي.
– عجب كم طاقتيد. راستي راستي كه شما دوتا حتماً بايد يك دوره زندان ببينيد و بزرگ بشيد. بچههاي كم طاقت!
كفشها را كند و پالتو را كه از برف خيس بود، بيرون اتاق تكاند و هر سه با هم به داخل رفتند. سارا دويد و چاي ريخت. صلاح دويد وسفره را پهن كرد. مطمئن بود تا الآن رحيم نه ناهار خورده ونه شام. هرچه در خانه داشتند درسفره چيدند.
– مگه فكر ميكنيد من ديو هستم. چه خبره؟
– تو زود بگو چه خبر بود؟ چرا احمد كشته شد؟ بقيهٌ بچهها چطورند؟
رحيم چايي را كه سارا برايش ريخته بود برداشت. با محبت نگاهش كرد وگفت:
– دستت درد نكنه سارا. اول تو بگو حال خودت چطوره؟ احمد تا آخرين روز ناراحت تو بود.
بغض گلوي سارا را گرفت. احمد، اين درياي عشق و محبت راستين، چون خدايي بود كه كوچكترين مخلوقات خود را نيز دوست داشت.
چشمانش پر از اشك شد و سر را پايين انداخت. رحيم به صلاح نگاه كرد. او هم سرش را پايين انداخت.گريه ميكرد.
– بلندشيد! صورتتون رابشوييد و بياييد غذا بخوريم! مطمئنم اين دو هفته به اندازهٌ كافي گريه كردهايد و نه هيچ كار مفيد ديگري.
هردو اطاعت كردند و برخاستند.
شام خوردند. درطول شام رحيم تعريف كرد كه ضربه با هشياري احمد تقريباً گسترش پيدا نكرده. مدارك همه با رمز بوده و ساواك سرنخي پيدا نكرده. علت ضربه به دليل كنترل ساواك بر اجارهٌ خانههاي جديد از طريق بنگاه بوده. پس از اطلاع از اجارهٌ خانه، كنترل ميكنند و در يك تردد احمد، او را سريع ميشناسند. بعد خانه را كنترل ميكنند. احمد مسلح بوده درگير ميشود. سعي ميكند فرار كند، اما مثل مور وملخ ميريزند. ازحلقه محاصره نميتواند خارج شود. بدون شك هم چندتايي از آنها را به درك فرستاده. بعد از احمد دستگيري ديگري نبود. چون احمد قبل ازشهادت علامت رمز ورود به خانه آن گلدان پشت پنجره را شكسته بود. ساواك مدتها خانه را كنترل ميكند، ولي تعجب ميكند چطور هيچ كس ديگر به آنجا مراجعه نميكند.
رحيم ساكت شد وآه بلندي از سينه كشيد وگفت:
– افسوس. احمد يك فرد نبود. يك جمع بود. بزرگ بود. بزرگ، خيلي بزرگ. مثل روح آسمانها و زمين. بچهها اراده كردهاند بعد از او مبارزه را با همان شدت و حدت ادامه دهند. يادش جاويدان باد! خوب شما بگين چه خبرها!
بعد صلاح داستان خودش و تصادف ماشين و شانسي را كه آورده بود، تعريف كرد.
رحيم با ناباوري نگاهش كرد وگفت:
– عجب شانسي آوردي. اگه بازجويي برده بودنت. كارت تموم بود. چون محملت
دروغ بود. از اين به بعد به محمل بيشتر بپرداز. آنقدركه واقعيت هم داشته باشه. به
هرحال مشكوك شدن هر روز و همه جا هست.
شام كه تمام شد، رحيم نشست گذاشت و جمعبندي از كار اين مدت و تحولات درون تشكيلات را پس از شهادت احمد بيان كرد. با سارا هم دربارهٌ حال و وضعيت او صحبت كرد. او را قانع كرد به خاطر بيماري در تهران بماند. شرايط زندگي آنها درشهرستانها بسيار سخت بود و براي فردي جداً بيمار قابل تحمل نبود. سارا نميپذيرفت. حاضر بود بميرد، اما مجبور به زندگي عادي نباشد. رحيم به او قول داد تا بهار،كه چيزي به آن نمانده بود، صبر كند تا بعد دوباره با بچهها كاركند.
فردا رحيم به همراه صلاح به سمت شهرستاني كه سارا ديگر نميدانست كجاست حركت كردند و سارا در خانه ماند. در را كه پشت سربچهها بست، آنچنان اين تنهايي و جدايي برايش ملالانگيز بود كه قلبش از درد پاره ميشد. به پشت پنجره آمد. زمستان هنوز نشكسته بود. دلشوره داشت، دلشوره جان بچهها را. سوگ بزرگ احمد هنوز در تصوير برف زمستان باقي مانده بود. آيا اين زمستان ديكتاتوري هنوز هم جانهاي ديگري را ميطلبد؟ نميدانست.
* * *
يك ماه گذشت. يك ماه در بيخبري كامل از سفر رفتهها. اما تنها نماند. دوستان قديم حتي يك روز نيز تنهايش نگذاشتند. اغلب شبها هم آنجا ميماندند. مينا كار ميكرد و اجارهٌ خانه آنها را داد. اختلافات عقيده و مرام هيچ فاصله و ديوار بلندي بين دوستي و فداكاري و اتحادشان به خاطر هدف انقلاب و پشتيباني از يكديگر، بنا نكرده بود. هنوز مثل چشمههاي زلال و روان به يكديگر ميپيوستند وهريك آنچه را بيشتر از ديگري از انقلابيگري آموخته بود، به ديگري نيز ميبخشيد.
نزديك شدن بهار و نوروز وگرمي آفتاب اسفند قلب سرد زمستان را شكسته بود. جوانهها نرم و مهربان تن خشك و فقير درختان را، به سبزينه آراسته بودند و تا شكوه بشكفتن شكوفهها ديگر چيزي نمانده بود.
سارا و بچهها شب چهارشنبه سوري جمع شده بودند و آنچنان سرگرم آجيل خوردن ومسخره بازي ماهرخ و ترقه زدن او با تفنگي پنج ريالي بودند كه زنگ در را نشنيدند.
يكي گفت:
– بابا در ميزنند، نشنيدي؟ دوبار زنگ زدند؟
– كي ميتونه باشه؟
– انشاءالله ساواكه و عيد همه دور هم در زندان هستيم.
مهوش بودكهگفت.
– شايد صاحبخونه است.
– در را باز كنم؟ كسي نميخواد از ديوار در بره؟
– نه بابا! زندان بهتره!
سارا در را باز كرد و دريك لحظه در اوج ناباوري، هم خوشحال شد وهم كمي خجالت كشيد.
– سلام! اصلاً انتظار نداشتم. باور نميكنم.
– سلام! حالت چطوره؟ چرا باور نميكني؟
– آخر! يك ماه گذشته. بيا تو! بچهها همه اينجا هستند …
– چه خوب!
– بچهها ببينيد كي اومده.
ماهرخ سرك كشيد.
– هي! چه خوشحال كننده. به خونهٌ خودت خوش اومدي. جات خالي! نميدوني اين يك ماه چقدر به ما اينجا خوش گذشت. اصلاً خونه نميرفتيم. بايد از ما تشكر كني. از زن و بچهات خوب مواظبت كرديم! زنت حالش كاملاً خوبه. پنج كيلو هم چاق شده.
صلاح كفشها را كند و وارد شد.
– سلام به همگي! چقدر ديدنتون خوشحال كننده است. اگرخبر داشتم شما هستيد حالا هم بر نميگشتم.
– چه پُررو! (مهوش بودكه جواب داد).
– كرايه خونهات را هم من دادم. (مينا با آن چهرهٌ نمكي ابروها را بالا انداخت).
– دستت درد نكنه. عجب پشتيباني قوياي هستيد. بيخود نيست سارا منو ديد تعجب كرد كه من كي هستم.
– سارا اعتراض كرد:
– غلو نكن! من اصلاً انتظار آمدنت را نداشتم، چون يك ماه هيچ خبري ازت نبود.
با بچهها هم مشغول جشن چهارشنبه سوري بوديم. به كلي از يادم رفته بودي.
– خوب! چرا خوش نباشيم؟ اخبار عمليات را شنيديد؟
– نه!
بچهها ريختند و دورهاش كردند وآنچنان گرم اخبار و صحبت شدند كه تا پاسي از شب كشيد و بعد هم تا دَم دمهاي صبح، صلاح به بحث برسر ايدئولوژي نو مذهبي و عقايد ماركسيستي پرداخت. نزديك صبح بودكه خوابيدند.
دو سه روزي گذشت و عيد آمد. عيد غريبي بود. حتي نميشد آن را حس كرد. بيهياهو و خاموش. سارا احساس ميكرد عيد هم مثل اوست. باردار. رازدار و خاموش. درآستانهٌ سال نوگاه دوست داشت از رازها و اسرار درون اين سال خبر ميداشت؛ از آنچه درشكم اين سال نهفته بود و پس از شكافتن بيرون ريخته ميشد. اما هيچ نميدانست، نه يك كلام، نه يك راز و نه يك روز را.
از عيد دو هفته گذشت. يك شب شوهرش شتابزده، نگران و ناراحت به خانه آمد.
– سارا! نميدونم چي شده؟ اما امروز همه جا تحت تعقيب بودم. اينقدرآشكار دنبالم بودند كه احساس ميكردم هرلحظه دستگير ميشم. اما دستگيرم نكردند.
– فكر ميكني چي شده؟
– نميدونم و نميتونم بفهمم. زندگي علني اين دردسرها رو داره كه نميدوني از تماس با چه كسي آلوده شدي و تعقيبت ميكنند. شايد خونه از رفت وآمد دوستانت لو رفته.
– بعيد نيست. مينا يا ماهرخ ميتونند در“رابطه” باشند.
– به نظرم از مينا باشه. ما بيرون يك قرار اجرا كرديم. او صحبت همكاري و تبادل تجربيات انقلابي بين نيروها را به من داد. منگفتم خوبه! اما من از تهران ميرم و او تلفن و آدرس داد كه بعد با او از طرف ما در اين زمينه تماسگرفته بشه. مينا دختر جدي و دلسوزي براي كمك به كل جنبش به نظر ميآد.
– تو مينا رو نميشناسي. مينا تمام وجودش و فكر و ذكرش مبارزه وكمك به مبارزينه.
– و احتمالاً خودش رو به خطر انداخته و توي تور ساواك رفته.
– تصورش هم وحشتناكه. اما نميشه به اين راحتيگفت. او تمام بچهها رو ميشناسه. شايد تعقيب تو از لو رفتن بچههاي خودمان باشد.
– نميدونم. اما اول بايد قبل ازآنكه الكي و مفت گيرساواك بيفتيم، از اين خونه در بريم. من فردا با صاحبخانه صحبت ميكنم و خونه رو پس ميدم. اثاثيه رو هم ميبريم خونهٌ مامانم. تو اونجا بمون، ولي من از فردا مخفي ميشم. بعد ميفرستم دنبالت.
سارا موافق بود. دير يا زود به اين مرحله ميرسيدند كه بايد مخفي شوند. سالها بود كه چريكها از زندگي علني دست كشيده و مخفي زندگي ميكردند. اين كار براي جلوگيري از دستگيري لازم بود. سارا ميفهميد، اما باقي ماندن خودش، حتي موقت، با خانوادهٌ شوهر برايش سنگين و غيرقابل تحمل بود. اما چارهاي نبود. اتفاق خيلي سريع سر رسيده بود.
روز بعد خانه را تخليه كردند. زندگي خانوادگيشان عمركوتاه سه ماهاش را بپايان بُرد. طبيعي بود. عمر يك چريك بيش از شش ماه نبود.
روز بعد براي سارا روز ديگري بود. بر لبهٌ كوتاه پنجره نشسته و به بيرون، به حياط خانهٌ پدر شوهرش نگاه ميكرد. ساعتي قبل شوهرش خداحافطي كرده و رفته بود. مخفي شد. سارا از اينكه او دستگير نشده و مخفي شده بود خوشحال بود. از سوي ديگر از پايان يافتن زندگي خانوادگياش راضي بود. احساس راحتي ميكرد. خلاصي از زندگي زناشويي و پايان آن. زندگي با مردي كه حتي يك بار عواطفش را به زبان نياورده بود. سارا نشنيده بودكه او گفته باشد: « دوستت دارم.» يا مثل دو سال قبل كه گل سفيدي در كوه كند و به او داد، لطافت روح و عاطفهاي از خود نشان داده باشد. طول و عرض آن زندگي تنها نيازي بودكه سارا بايد پاسخ آن را ميداد. همين و بس! آه بلندي كشيد. چگونه ميشودكه يك زن انقلابي با روحي آزاد و سركش به چنين حقارتي تن بدهد؟ چگونه؟ نميفهميد! گذشته بود اما تلخ، و حالا اينجا بود. اما اينجا كجاست؟ حياط خانه بزرگ، روشن و دلگشا بود. اما خانه ديوارهايي بلند چون زندان داشت. جلوي درب بزرگ خانه، دار بست گل نسترني زده بودند كه غرق جوانههاي سبز تازه بود. حوض حياط بزرگ و ماهيهاي قرمز درآن آرام شنا ميكردند.
قرنها بود كه ماهيها تنها شنا ميكردند. آرام، بدون هيچ اعتراضي. سارا لبخندي زد از اينكه زندگياش سه ماه بيشتر نپاييد و مثل ماهها به يكنواختي قرنها تن نداده بود،خوشحال بود. اما از اينكه چه در پيش رو دارد، خبر نداشت. غرق انديشه بود كه كسي از پشت صدايش زد:
— سارا خانم!
برگشت. فاطمه بود. زن باقر. جلو آمد و سلام كرد.
سارا برخاست و جلو رفت و بوسيدش.
— خيلي خوش آمديد. باقر خيلي تعريف شما را كرده و من خيلي دلم ميخواست شما را ببينم. چه خوب كه اينجا اومديد . من تنها عروس خونه بودم و خيلي دلم ميخواست هم زبوني از جنس خودم پيدا كنم. حالا خوبه. ما دو تا «جاري » هستيم. پشت هم هستيم.
سارا زبانش قفل شده بود . شايد اصلاً معني حرفهاي زن زيباي جوان را نميفهميد. عروس. جاري. تنها به زور لبخند زد و سرش را پايين انداخت.
فاطمه جلوآمد وكنار او لبهٌ پنجره نشست و ادامه داد:
— شنيدم حامله هستيد! خيلي هم ويار سختي داشتيد. حالا بهتريد؟
سارا سرخ شد و خجالت كشيد. يك ماه تمام كه با دوستانش زندگي ميكرد، حتي يك بار يكي از آنها به بچه اشارهاي نكرده بود. خودش هم به آن فكر نكرده بود. چيزي هم حس نميكرد. اما مجبور بود جوابي بدهد.
— بدبختانه همينطور بودكه گفتيد. حالا بهترم.
زن عكسالعمل تندي نشان داد و گفت:
– خدا مرگم بده، چرا بدبختانه؟ براي بچه آدم بايد شكر خدا را بكنه. ناشكريگناهه! استغفار كن ! حالا دلت ميخواد بچه چي باشه؟ پسر يا دختر؟ حتماً دوست داري مثل شوهرت زاغ باشه!
سارا ديگر نتوانست تحمل كند و از جايش بلند شد.
— ببخشيد ! من مريضم. دارم بالا ميآرم.
به سمت دستشويي دويد. داخل رفت و در را بست و مدتي طولاني همانجا ماند. وقتي بيرون آمد كه فاطمه رفته بود. به اتاق خودش رفت. در را بست. مثل مار به خود ميپيچيد. همانجا ماند تا مامان براي شام صدايش كرد. مامان سفره را چيده بود، درست همانطور كه از مهمان عزيزي ميشد پذيرايي كرد. آقاجان و حسين سر سفره بودند. اولين بار بود كه سارا با حسين برادر شوهر كوچكش رو به رو ميشد. دوازده يا سيزده ساله به نظر ميرسيد. اما خوشگل بود. چشمان آبي خوشرنگي شبيه پدرش داشت و صورت گرد خوش تركيب. سرش را پايين انداخته بود، اما زير چشمي سارا را نگاه ميكرد. سارا سلام كرد. آقاجان جواب داد. ( بلند و رسا )
— سلام آقاجان! حال شما چطوره؟ آن مريضيات الحمدالله رفع شد؟! بفرما اينجا سرسفره!
— خوبم آقاجون. مرسي!
و نزديك آقاجان نشست.
— خوب كه شوهرت دوباره رفت سفر. دوباره كم تحملي نكني و يك هفته سر از بيمارستان در بياري و مجبور بشه برگرده!
سارا انتظار چنين حرفي را نداشت و به تندي گفت:
— نه! اصلاً به خاطر او نبود. من از قبل مريض بودم.
آقا جان و بقيه خنديدند.
– اشكالي نداره. اين دفعه ميبينيم كه چقدر تحمل داري؟
– فكر نميكنم طول بكشه. خونه كه جور بكنه، من ميرم.
— چقدر عجله داري از پيش ما بري!
مامان دخالت كرد:
— اين حرفها چيه ميزني؟ معلومه كه بايد پيش شوهرش بره. تو خودت كه پيرمردي يك شب بدون من نميتوني سركني!
آقا جان بلند خنديد:
— من؟ منكه دو تا زن دارم، چه غم دارم؟ تو نباشي منير هست!
مامان زير لب غرولند كرد:
— خودت ميدوني كه فقط من هستم كه تو رو « زفت و رفت» ميكنم. يك شب نباشم، زندگيت لنگه. حالا بگذار شام بخوريم .
آقا جان بلندتر خنديد وگفت:
— نه تو رو خدا، بيا و يك هفته برو زيارت، من يك نفسي بكشم. آخه كي تو زندگي به شوهرش اينطور چسبيده كه تو به من چسبيدي. نگاه كن تازه عروس چه راحت شوهرش را ول كرده.
مامان با خنده و زير لب گفت:
به خاطر خدا زندگيم را ول نميكنم. دلم براي تو پيرمرد ميسوزه.
شليك خنده آقاجان به هوا رفت:
— جلوي عروسم به من ميگي پيرمرد؟ من در صرافتم كه يك زن جوان بيست ساله بگيرم. نه كمتر و نه بيشتر.
و رو به سارا با خنده پرسيد:
— نه تو را به خدا، من خوشگلتر و خوش اخلاقتر از هر جووني نيستم؟
سارا با خنده تأملي كرد و ماند كه چه جواب دهد، چونآقا جان راست ميگفت و واقعاً خوشگل بود. اما خوب هر پيرمردي دل هر دختر جواني را به هم ميزند .كلاً از اين حرفها دلش به هم ميخورد. و از اينكه او را عروس خود ميخواندند، عصباني ميشد. خود را عروس كسي نميدانست. او يك انقلابي بود. چنين شوخيها و حرفهايي نشنيده بود. نميدانست چگونه قضاوت كند.
مامان دخالت كرد:
— بيچاره عروس تازه وارد! از شوخيهاي تو مات مونده. آخه مرد يك كم حيا داشته باش!
— آقا جان نگاه با محبتي به سارا كرد وگفت:
— شوخي كردم سارا خانم . من سرسفره هميشه از اين شوخيها ميكنم. هر كس هم باشه، برام فرق نميكنه. من سر به سر همه ميگذارم. به شما برنخوره!
— نه چرا بر بخوره. هر كسي يك اخلاقي داره. شما خوش اخلاقيد.
— احسنت! شنيدهام تودختر فهميدهاي هستي! خواهرم، سرور، خيلي تعريفت را ميكرد.
— نميدونم! زن عمو لطف داره.
— اما عجب لفظ قلم هم حرف ميزني! حالا من چه جوري جواب تو رو بدم؟
همه خنديدند. سارا حس ميكرد قلبش در منگنهأي فشردهتر، تنگتر و بيتاب و كم ظرفيتتر ميشود. مجبور به تحمل لحظهها بود. هر لحظه برايش يك زندان در جايي بود كه آن را دوست نداشت و كاري هم با آن نداشت، و بالاجبار سر از آنجا درآورده بود. تا پايان شام تحمل كرد و بعد به اتاقش گريخت. گوشهأي نشست و سر را ميان دو دست گرفت. چكار كند؟ نه راه پس بود، نه راه پيش. همين جا بايد ميماند! لحظهاي فكر كرد و بعد به خود و خودخواهياش نهيب زد. « بس كن! به خاطر انقلاب بايد شرايط غير دلخواه و برخلاف ميلت را تحملكني. اين شرايط كه ماندگار نيست. موقتاً تحمل كن! چند روز! تو اينجا مهمان هستي اينجا. يك مهمان و نه بيشتر.»
لحظاتي خاموش و در خود، بدون حركت باقي ماند. سخت بود. تيغي درگلو داشت. تيغي درگلو! قانع نبودكه از اينجا سر درآورده. « لعنت برمن! لعنت! لعنت بر من و برخوش باوريم. كو،كجاست آن رفيقي كه به او اعتماد كردي؟ كسي كه گفت:“ تو در هيچ شرايطي تنها نميماني؟” خودش از اين خانه گريخت و مرا به اين دخمه انداخت. اما مردها عجب نامردند. و اين بچه! اين بچه كه در شكم مادر، پدري فراري دارد. تصورش را هم نميكردم، يك فرد كاملاً آگاه مثل خودم يا او، يك بدبخت به بدبختهاي جامعه اضافه كنيم. بچهاي بي پدر و مادر چه خواهد شد؟ كجا اين بچه ميخواهد بزرگ شود؟ در اين خانه؟ يا خانهٌ پدر من؟ باور نميكنم اين حماقت و جنايت را!»
از اين افكار ديوانه ميشد. ندامت چنان برجانش چنگ ميزدكه سينهاش را پاره ميكرد. درمانده و بينفسگوشهٌ اتاق افتاده بود. احساس ميكرد در تار عنكبوتي دركنج ديوار به تله افتاده. موجودي سمج و لجباز دائم شكست را در ذهنش به او يادآوري ميكرد. نميخواست تسليم بشود. به خود دلداري مي داد: « اينطور نخواهد شد! آنطور خواهد شد! كدام طور؟»
ميخواست فرياد بزند، اما چند ضربه به در اتاق زده شده. انتظار نداشت. يك لنگهٌ در باز شد. اول شكم گنده و بعد خود فاطمه خانم وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست و چادر نمازش را به روي شانه انداخت. سارا بهت زده نگاهش كرد. چقدر آرايش كرده بود! براي چي؟ فاطمه خانم لبخند زيبايي زد:
— گفتم يك سري بهت بزنم. هم تو تنهايي هم تا باقر آقا بياد، من حوصلهام سر ميره. چرا گوشهٌ اتاق نشستي؟من كه سردمه! با اون كه بهاره اما شبها هوا خيلي سرد ميشه.
گفت و كنار بخاري نشست. سارا خودش را جمع و جوركرد و كنار بخاري كشيد. به فاطمه نگاه كرد.
— خوب چه خبر؟
نفهميد چرا از فاطمه خانم عيناً سؤالي راكرد كه از دوستانش ميكرد. بلند نبود جور ديگري سر صحبت را باز كند.
— هيچ خبر! «عزيز» و بچهها خوابيدن. مثل مرغ سر شب ميخوابن. من شام آماده كردم و چايي هم دم كردم. يك شام خيلي خوشمزه پختم. كلم پلو دوست داري با زعفران؟
— هيچوقت نخوردم.
— چه حيف! برات نگه ميدارم. فردا ظهر ناهار بيا پيش من.
— فردا ظهر؟ من نميدونم. اصلاً به اينجا آشنا نيستم. فكر ميكنم اين چند روز رو همين بالا باشم، تا برم.
— ميري؟ كجا؟
— بندرعباس!
— گرمه! اما كار خوبي كردي، اول زندگي مستقل شدي. من كه خيلي سرم كلاه رفت. از اول اشتباه كردم و پامو توي يك كفش نكردم كه ميخوام جدا باشم. ميدوني اول كه ميآن خواستگاري آدم، خيلي قول ميدن، اما بعد همه يادشون ميره. نميدوني چقدر هول بودن منو براي پسرشون بگيرن. همهٌ شرطهاي ما رو قبول كردن. اما بعد فهميدم كه از خونهٌ جدا خبري نيست. اما ديگه كار از كار گذشته بود. خيلي دعوا و مرافعه كردم. گفتم: « شما ما رو فريب داديد!» به من گفتند:« ميتوني برگردي خونهٌ بابات.» من گفتم: «من با پيرهن سفيد عروسي به خونهٌ شوهرم اومدهام و با كفن سفيد هم بيرون ميرم.» اما كمكم ديدم همهٌ حرفهاشون بيخود بوده. آنقدركه از پسرشون تعريف كرده بودند، اين خبرها هم نبود. ما چنين آدم تنبلي توي تمام فاميل نداشتيم. فكرشو بكن، صبح ساعت ده ميره سركار. همون قدركه تنبل و بي هنره، به خوراكش و شكمش خيلي اهميت ميده. هر شب بايد من پلو و خورشت بپزم. هر شب! اگر يك شب نپزم قيامت ميكنه.
— جدي ميگي؟ باورم نميشه. شوهرت كه آدم روشنفكريه. نصف اتاقتون كتابخونه بود.
— باور كن از تنبليشه كه اينقدر كتاب ميخونه. حرف، حرف، اين آدم همهاش حرفه. باور نميكنم عرضه داشته باشه تا ده سال ديگه هم خونه بخره. خودش كه بيفكره هيچ، پدرش هم به فكر نيست كه وقتي دختر مردم رو ميآد براي پسرش ميگيره، يه تكه زميني، يه جايي از اول براي بچههاش تهيه كنه، دستشون رو يه جايي بند كنه. فردا من ميزام، جام تنگه. مادرم ميخواد سيسموني برام بفرسته، اما مونديم تخت و كمد بچه را كجا بگذاريم.
سارا آب گلويش را قورت داد. ميخواست سؤال كند، اما بعد فكر كرد:« ولش كن چه اهميتي داره كه سيسموني چيه؟» اما دلش براي دختر سوخت. دل پُري داشت. يكريز حرف ميزد. انگار كه بايد دلش را جايي خالي ميكرد. اما از اينكه باقر هم چنين كارنامهٌ سياهي پيش زنش دارد و به اعتماد او خدشه وارد كرده، خبر نداشت.
— خوب! ببخشيد سرت رو درد آوردم. جايي ديگه كه نميشد درد دل كنم. شما كه حرفي نميزنيد؟ به كسي كه نميگين؟
— نه! كار خوبيكردي كه درد دل كردي. چه اشكالي داره؟ من هم حوصلهام سر رفته بود. خوش كلام هستي. حرفهات مثل قصه بود. من اصلاً فاميل شوهرم رو نميشناسم.
— پس صبر كن! هر شب ميآم برات ميگم كه چه خبره؟ وقتي همه خوابيدهاند. معلومه كه تو خبر نداري. اما من مچ اينا رو برات باز ميكنم. اينها ادعاي مسلموني و خدا پرستيشون زياده اما بين آدمها خيلي فرق ميگذارن.
— راستش من اصلاً كاري به كار اينها ندارم و از اول هم قاطي نشدم. حالا هم مهمونم. بعد ميرم.
— خوش به حالت. شوهر تو خيلي فهميده است. شنيدهام خودت هم درس خونده هستي.
— من ديپلمم را گرفتم. اما ديپلم هيچي نيست. بايد دانشگاه ادامه ميدادم.
— خوب چرا ندادي؟ براي چي شوهركردي؟ حتماً ازش خوشت اومده بود، درس رو ول كردي.
— نه! اين خبرها نبود . فقط همفكر بوديم. اما باز هم اشتباه كردم. فكر نميكنم مردها با هم فرق زيادي داشته باشن. اما تو هم خودت رو ناراحت نكن. تازه! حاملهاي و روي بچهات تأثير بد ميگذاره.
— راست ميگي؟! من كه همهاش حرص و جوش اين زندگي رو ميخورم. حالا بچه ناقص نشه؟! آه! خدا نكنه، آن وقت چكاركنم؟ تو مطمئني؟
— نه! من توي كتاب خوندم. خودم چيزي نميدونم. سالهاست كه اصلاً بچهٌ كوچك نداشتيم.
— بچه دلت ميخواست كه اينقدر زود حامله شدي؟
سارا سرش را به علامت نفي تكان داد. فاطمه هم سرش را تكاني داد وگفت:
— پس مثل هم هستيم! دو تا زن حامله كه بچه نميخواستن. حال آدم به هم ميخوره از اين مرداي شل و بيعرضه!
— سارا تكاني خورد.گوييكه ناگهان به ولتاژ برق قوياي وصلش كرده باشند. تيرهٌ پشتش خيس غرق شد. زن حامله! يك زن عادي! مثل همه زنها. نقطهٌ وحدتي كه فاطمه خانم نا خودآگاه، اما واقعي برآن انگشت گذاشته بود، دردناك بود. باور نميكرد. عجب راهي را با چه جان كندني طي كرده بود و حالا هيچ فرقي با بقيه نداشت. مثل فاطمه خانم بود. نه! در هم رفت. فاطمه متوجه شد و حرف را عوض كرد.
— نبايد ناشكري كرد. هركس يه قسمتي داره. كاريش هم نميشه كرد. من كه راضي هستم. هر چي خدا بخواد!
سارا احساس ميكرد، به زمين فرو ميرود. فاطمه خانم بلند شد. چادر نمازش را روي سر كشيد و رويش را كيپ گرفت و از اتاق بيرون رفت. سارا نشنيد كه لاي دو لنگه در آهسته چيگفت و در تاريكي راهرو فرو رفت. مهم نبود. واقعيتهاي تكان دهنده را گفته و رفته بود.آه از شرميكه بر جان آدم بنشيند. فكر كرد، فقط يك شانس براي زندگي و مرگ با افتخار دارد وآن هم اين است كه واقعاً بجنگد و در درگيري كشته بشود. بقيه ديگر ننگي برايش نبود. با دنيا ديگر چه كاري داشت؟ بلند شد چراغ را خاموش كرد. پردههاي كلفت پشت پنجره را كنار كشيد. پنجره را باز كرد و لبهٌ پنجره نشست. ازگزش سوز هوا بر پوست صورتش لذت ميبرد. سوز درونش را فرو مينشاند. شب ساكت و آرام بود، اما سياه مثل قير. ستارهها دور بودند، خيلي دور. نگران بود. دلش ميخواست از آينده چيزي بداند. چه در پيش بود؟ آيا به زندان ميافتاد؟ آيا كشته ميشد؟ هيچ نميدانست.آرزوكرد. آرزو كرد از آيندهٌ بس مبهم خود چيزي بداند. پنجره را بست. رختخوابش را پهن كرد و خوابيد
پایان بخش سوم از کتاب کسی می آید
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری
د.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen