کتاب سوم
آزای ای خجسته آزادی
بخش پنجم
نخستين هفته زيباي پاييزي به سرعت و در هجوم درسهاي سال آخر به تندي ميگذشت. دختر فرصت كمي داشت. با اين حال روز جمعه را براي اجراي قرار به كوه رفت. رفتار محكم و جدي و مطمئني كه در همين فرصت كوتاه تماسها كسب كرده بود، او را كم و بيش در حل تضادهايش موفق ميكرد. به خاطر ميآوردكه دو سال قبل هر چه مينا اصرار ميكرد، بيا روزهاي جمعه به كوه برويم، غول خانواده در نظرش چنان بزرگ بود كه به خودش و به مينا پاسخ داده بود:« امكان ندارد.» و حالا روز جمعه به كوه ميرفت. بي آنكه مامان جرئت كند و نه بگويد.آري . روز به روز خود را آزادتر كرده بود. آزادتر و مطمئنتر. توانائيهاي بيشتري را در خود را ميشناخت و به كار ميگرفت.
آن روز كوه درخيمهگاه پاييزيآنچنان زيبا و زرين آراسته شده بودكه دختر از خوشحالي ميدويد و ميپريد و از شادي مثل كودكي سبك پر ميكشيد .به رفيقش گفت:
– عجب چيزيه كوه، آدم واقعاً عاشقش ميشه. دلم مي خواد زودتر برسم بالا.
– بهتره عجله نكني، مدتيه كوه نيومدي ، زود خسته ميشي. اتفاق دفعه قبل هم يادت باشه. بلايي سرخودت نياري كه دوباره يك ماه بخوابي.
دختر يكباره لرزيد و از به خاطر آوردن ماجراي بچه چنان دلگير و دلتنگ شد كه احساس كرد، ابر خاكستري كلفتي تمام كوه و تمام دلش را پوشاند. خود به خود از شور و شوقش كاسته و پاهايش سست شد. يادي تلخ ذهنش را به آشوب كشيد و سكوت وهمناكي روحش را پركرد. كاملاً ساكت بود تا كه به قله رسيدند. آن بالا آفتاب دلچسب پاييزي چنان غوغايي از گرما و زيبايي به پا كرده بود كه روي تخته سنگي كنار چشمه دراز كشيد و تنش را به گرماي پر جذبهٌ خورشيد سپرد. خورشيديكه بيپروا از جانش عبور ميكرد و صداي طبيعت را در گوشش زمزمه ميكرد.
رفيقش دو تا روزنامه به او داد و گفت:« بگير اينها را روت بكش!»
نفهميد چرا بايد روزنامه روي خودش ميكشيد. پس آنها را به كناري انداخت. ده دقيقه چرت زد و بعد بلند شد و دو ساعت تمام رفيقش صحبت كرد. بحثهاي ايدئولوژيك و سياسي. هنوز دختر در بارهٌ همه چيز به راحتي شك ميكرد و سؤال ميكرد. وجواب قانع كننده كمتر دريافت ميكرد. با اين حال گام بهگام يك راه فكري را طي ميكرد. در برابر آنچه ميآموخت احساس مسئوليت انقلابي ميكرد. مسئوليت شركت در انقلاب. اما چطور؟ آيا بايد درس را ول ميكرد يا ادامه ميداد ؟
سؤال كرد و رفيق تشكيلاتياش مشخص كردكه مسئوليت جدياش تمام كردن سال آخر و رفتنش به دانشگاه براي اهدافشان در دانشگاه است. دختر دمق بود. درس، آن هم به عنوان مسئوليت و رفتن به دانشگاه. اصلاً انتظار نداشت كه از او خواسته شود. درخواست مسئوليت ديگريكرد كه قرار شد تكثير جزوهٌ خطي جزو برنامه هايش باشد. قرارهايش تنها به يك قرار سلامتي و انتقال اخبار در هفته تقليل يافت.
مدتي اين چنينگذشت . زمانيكه ساكن و بيتحرك بود. دختر از اينكه كار جدياي براي انقلاب انجام نميدهد، راضي نبود. حتي نسبت به اين وضع ترديد داشت. پس از رفيقش تقاضاي قرار و ديدار با مجيد را كرد.
آبانماه بود كه موفق شد در يك بعد از ظهر ، حدود ساعت يك ، پشت خيابان ژاله، مجيد را يك بار و آن هم براي بارآخر ملاقات كند. چادر نماز مامان را سر كرد و به ملاقات رفت. خود را مضحك و خندهدار حس ميكرد. دست و پايش آزاد نبود و چادرگويي خفهاش ميكرد. با اين حال ملاقات با مجيد برايش آنقدر خوشحال كننده بود كه شايد هيچ چيز با ارزشتري از آن در زندگيش وجود نداشت . مجيد همان لحظهٌ اول عليرغم آنكه در اوج جديت بود، به او و چادرش خنديد وگفت: « معلومه كه بلد نيستي چادر سركني. ولي خوب همينقدر هم كه سركردهاي بد نيست. خيلي فرقكردهاي. خوب چه خبر؟» دختر به راحتي مشكل خود را از اينكه كار و مسئوليت انقلابي و مبارزاتي ندارد، مطرح كرد. مجيد همانطور كه عادتش بود، خيلي آهسته و بريده بريده جوابهايي داد كه دختر به زحمت اين جملات را فهميد:« …حتماً دانشگاه قبول بشي. ما لازم داريم. اما مسئلهٌ ديگهٌ ما توي شهر، حلقه محاصره ساواكه كه تنگتر شده. فعاليت همهٌ نيروهاي مبازر مشكلتر و پيچيدهتر شده. ضربه نبايد بخوريم. همه كار بايد كرد، همهٌ ضوابط امنيتي را بايد مو به مو اجرا كرد. اما ضربه نبايد خورد. ميفهمي. مبادا بي احتياطياي بكني ! دهنتوتو مدرسه ببند!» و در پايان به دختر گفت شخصاً به آن رفيق توصيه ميكند، جزوههاي سازماني را حتماً مرتب به او برساند. اما بيشتر از اين نميتواند مسئوليتي براي او در نظر بگيرد. يك ساعت صحبت كردند . دختر پاسخ به سؤالات خود را دريافت كرده بود. خداحافظي كردند. به سرعت به خانه برگشت. چادر را به كناري انداخت و روسري سركرد و به مدرسه رفت. در همان روزها مهوش كه مستمر جزوههاي ايدئولوژيك و تحليلهاي سياسي را دريافت و مطالعه ميكرد، تقاضاي تماس و ارتباط با گروه را كرد و بعد در ارتباط اوليه با آن رفيق قرارگرفت. از آن پس دوستي او و مهوش به عنوان دو رفيق تشكيلاتي نزديكتر شده بود و او هفتهاي يك بار سراغ مينو ميآمد. با آنكه سعي ميكرد مهربان باشد، اما خودخواهي و تمايز خود را با او نميپوشاند.
يك چايي تلخ بدون قند در ليوان بزرگي براي خودش ميريخت و درحالي كه نه روي زمين، بلكه مثل پرندهاي در درگاهي پنجره نشسته بود، از خودش و از زندگي شخصياش صحبت ميكرد. اما آنچنان خندهداركه مينو از شدت خنده پيچ و تاب ميخورد و دل درد ميگرفت. ميگفت:
– پدر و مادرم خيلي زود بعد از تولد من كشف كردند كه من يك نابغه هستم و دردسرهاي من از همون جا شروع شد. فكر شو بكن، واسه اينكه تئوريشون غلط از آب در نياد، تمام دوران بچگي چه بلايي سر من آوردند. به جاي بازي، هميشه بايد درس ميخواندم و قبل از آنكه به مدرسه بروم، مثل مادام كوري، خوندن و نوشتن را ياد گرفته بودم. پدر و مادرم انتظار داشتند كه يا مخترع بشوم يا مكتشف. حالا فكر شو بكن با معدل دوازده ديپلم گرفتم.
و قاه قاه ميخنديد و ميگفت:
– خوشحالم ازشون انتقام گرفتم.
و بعد از فرط غيض سيگاري روشن ميكرد و پك محكمي ميزد و ادامه مي داد:
– فكرشو بكن، آن وقت نوابغ واقعي ، پويانها، حنيف نژادها و احمد زاده و مغزهايي كه تحليل شرايطي تاريخي ما و راه حلها را كشف كردند و كاري كارستان كردند، كجا هستند؟ كشتنشون! انگار كه يك نسل چقدر نابغه ميتونه داشته باشه. تموم شد. تازه به قول تو راهكه باز شده، اماّ اينايي كه موندند، نميتوانند كار آنها را بكنند. باور نميكنم.
– مهوش چي ميگي؟ تمام قضيه كه مغز و نبوغ نيست. صداقت انقلابي و ايمان به مبارزه، تأ ثير عميق وگستردهاي روي جامعه ميگذاره .
– آره! اما…
و اماهاي او پايان نداشت. دچار شك بود. هميشه به همه چيز شك داشت. با اين حال و با آنكه آن سال رشتهٌ اقتصاد دانشگاه تهران قبول شده بود، جديتر از قبل دنبال گروهاي انقلابي و وصل و مبارزه بود. با آنكه طيف گستردهاي روشنفكر دور و بر خود داشت، اما اغلب با همهٌ آنها در تعارض فكري و جنگ بود و بيزار از همهٌ روشنفكرهاي بيعمل، به دنبال وصل بود. اگر چه از مذهب خوشش نميآمد، به خاطر مبارزه به اينگروه مذهبي وصل شد تا شايد نسبت به ايدئو لوژي آنها قانع بشود. مينو از مهوش بعيد ميدانست كه مذهبي بشود. يكبار از رفيقشان كه رابط مهوش بود، دربارهٌ مهوش پرسيد و او دربارهاش گفت:« قدرت فكري و معلومات خوبي دارد. چنان به خوبي فلسفه ميفهمد كه هيچكس ديگر را مثل او نديدهام. ولي متأسفانه تمام دانستههايش موجب شده، به همه چيز شك كند. و طبعاً اگر انسان در دايره بحث و شك بيفتد، هيچوقت پايان ندارد». با اين حال خيلي از تماس با مهوش خرسند بود. بخصوص كه مهوش به دانشگاه ميرفت. رفيق از ژيلا هم بسيار تعريف ميكرد و ميگفت: « در بارهٌ ژيلا با تو موافق هستم. او عنصري صادق است. مثل يك چشمه زلال و ساده است. و همواره پاكي و روحي مثل آينه را در او ميتوان ديد. ويژهگي با ارزشي كه دركمتركسي ميتوان يافت. اما ضرورت مبارزه ما پيچيدگي عنصر مبارز را طلب ميكند و ژيلا نبايد اينقدر ساده باشد. براي او سخت است آدم سياسي پيچيدهاي باشد. ولي بايد اين ويژهگي را كسب كند.»
* * *
پاييز گذشت. آرام، چون جنيني در زهدان . همه مشغول بودند، بيآنكه كسي از كار ديگري با خبر باشد. روزنامههاي عصر تهران از خبر درگيري و دستگيري خالي بود و مينو هر روز عصر پس از ديدن روزنامه، با خوشحالي به افق روشن رشد نيروهاي انقلابي چشم ميدوخت . به خوبي ميدانست، هر يك روزي كه بمانند و دستگير نشوند، رشد ميكنند. و هر روز كه دستگير نشوند، يك پيروزي است. با اين حال از خالي شدن دور و برش دلتنگ بود. به خاطر رعايت مسائل امنيتي بچه ها خيلي كم سراغ يكديگر ميرفتند. مناسبات و روابط محفلي سالهاي قبلشان كاملاً قطع شده بود. پس از مدتها روزي كه در زده شد و ژيلا آمد، مينو در يك لحظه، ازخوشحالي، ضوابط امنيتي را فراموش وآمدن ژيلا را جشن گرفت و هيچ تذكري به خاطر غلط بودن اين كار به او نداد. ژيلا خوشحال و سر حال بود و ميخنديد. به تندي به داخل اتاق آمد و همچنان كه ويژهگياش بود، تيز و چابك كتابهايش را روي درگاهي پنجره گذاشت و روي زمين كنار مينو دور بخاري نفتيكه ميسوخت، نشست. صدايش طنيني دلنشين و صميمي داشت. از دانشگاه و غيرسياسي بودن دانشجويان سال اول صحبت كرد. محيط دانشگاه را مشكوك و غير قابل اعتماد ميدانست. هنوز نتوانسته بود به كسي اعتماد كند. از هر دري صحبت كرد. تا به مريم رسيد. مينو با اشتياق ميخواست از مريم خبر بگيرد. ژيلا خنديد وگفت:
– كاملاً از او خبر دارم.كلاس كنكور ميره و يك محفل سياسي راه انداخته و هر كسي را هم سياسي بوده دركلاس كنكور شناسايي كرده و دور هم جمع كرده. روي خيليها هم تأثيرگذاشته، ولي بيشتر با يك نفر جديده كه مريم روي او كاركرده و او سمپات مريم شده و بعد ازكلاس هر شب مريم را به خانه ميرساند. كلاً يك محفل با تمايلات ماركسيستي شدهاند.
مينو كنجكاوانه پرسيد:
– پسره اسمش چيه ؟ كي اينها را به توگفت؟
– من ناهيد را ديدم. مريم و ناهيد در يك كلاس كنكور هستند. ناهيد همه را تعريف كرد. اسم مستعار پسره را هم گفت، اما من فراموش كردم. خودت ميداني، من اصلاً حافظهٌ خوبي ندارم. راستي چي بود؟!
مينو با كنجكاوي پرسيد:
– ديگه چي شنيدي؟
ژيلا ادامه داد.
_ آره ..ناهيدگفت: يكي ديگر از بچهها هم او را هر شب ميرسونه خونه.كلاً يك گروه شدهاند. مريم و ناهيد خيلي مورد احترام هستند.
… ضمنأ همه جمعهها هم بچهها كوه ميروند.
ژيلا چنان با علاقه تعريف ميكرد كه گويي اخبار خوبي را به مينو رسانده . اينكه مريم توانسته در محيط خود تأثير بگذارد و تخمآگاهي بكارد و بچههايي نو را گرد آورد. اخبار خوب و خوشحال كنندهاي بودند . اما چهره مينو در هم رفته بود و آنچه ژيلا نميتوانست ببيند، نگراني، اظطراب و دلشورهاي عجيب بود كه ناگهان سراپاي او را فرا گرفت . انتظار شنيدن چنين اخباري را اصلاً نداشت. توي فكر رفته بود. ديگر متوجه صحبتهاي ژيلا نشد. حتي ديگر نتوانست بنشيند. به سرعت برخاست وگفت:
– ژيلا من چاي برايت ميآورم.
ژيلا دستش را كشيد:
– نمي خواد بشين! آمدهام بعد از مدتها ببينمت. چي شد؟ چرا يكهو تو فكر رفتي؟
– نكنه ناراحت شدي.
– نه ! چيزي نيست . زود بر ميگردم .
مينو به سرعت از اتاق بيرون آمد. احساس ميكرد قلبش از سينه كنده ميشود. خبر اينكه مهرداد و مريم تا اين حد دوست و صميميشدهاند و محفل ماركسيستي دارند، مثل پتك در مغزش نواخته و تكرار ميشد . مريم را خوب ميشناخت.كاراكتر و شخصيت فردي مريم، محكم بودن و با ظرفيت بودن او، ويژگيهايي بودند كه مهرداد يا هر كس ديگر ميتوانست او را از صميم قلب دوست داشته باشد. آيا دوست داشتن مريم جاي نگراني داشت ؟ نه نداشت. به هر دو آنها و به همه چيز اطمينان داشت. اما چرا اينگونه اضطراب او را در خود گرفته و ميپيچاندش. لحظاتي انديشيد. به برآشفتگي خود سعيكرد فائق آيد با اين حال قلبش چنان آزرده شده بودكه بياختيار اشكشهايش سرازير شدند. نمي دانست چرا گريه ميكند و اين اشكها به دنبال چه خواستهاي جاري شدهاند؟ باور نميكرد. از خودشچنين ضعفي را باور نداشت.
از خود پرسيد : « خوب ماركسيست بشه چه ربطي به تو داره؟ خوب انسان ديگري را دوست بدارد. چرا تو بايدگريهكني؟ مگه تو همان انساني نيستي كه آگاهانه هدف ديگري انتخاب كرده؟ پس اين واكنش ناآگاهانه ديگر چيست ؟» نمي دانست، اما ميديد كه برخلاف تصور وانتظارش چيزي ديگرهم در درونش وجود دارد. چيزيكه است؟ نميشناختش!
است؟ نميشناختش!
ميوه و چايي در سينيگذاشت و از آشپزخانه به اتاق برگشت.
– دستت درد نكنه .
مينو حتي جواب ژيلا را نداد و پرسيد:
– ناهيد ديگه چيگفت؟
– گفت: بچههاي ماركسيست خوبي پيدا كردهاند. هر هفته هم خانهٌ همان پسره جمع ميشوند و جلسه دارند. يكي از بچهها داداشش چريك فدايي بوده و يك سلسله كتابهاي ماركسيستي رو درس ميده. مريم و همون پسره هم از بچهها به گرمي پذيرايي ميكنند. ناهيد ميگفت، بچهها بعيد نميدانند به زودي مريم و او نامزد بشوند.
مينو يكباره با صدايي كه از خشم ميلرزيد، گفت:
– غيرممكنه!
ژيلا با تعجب پرسيد:
– براي چي؟
– مگر مريم نميخواد مبارزه كند؟
– چرا ! اما تو كه از خانواده مريم خبر داري. خيلي كنترلش ميكنند . اگر نامزد كند، راحت و آزادتر ميتواند مبارزه كند.
مينو از شنيدن اين استدلال مثل يك جسد خشك شده بود. احساس ميكرد، روح واقعاً از بدنش رفته.
ژيلا پرسيد :
– چهت شد؟ چرا اينقدر ناراحت شدي؟
– من مريم را دوست دارم. وقتي با ماركسيستها برود، يعني ديگر براي هميشه از هم جدا ميشويم. هر كدام به يك تشكيلات تعلق داريم و به خاطر مسائل امنيتي و اطلاعات تماسمان كاملا قطع ميشود. من اميدوار بودم مريم به سمت ما بياد، ولي اينطوركه تو ميگي، كار تمام است و رفته.
– من كامل هم نميدانم. ولي توچرا اينقدر حساسي، براي چي اينقدر ناراحت شدي؟ چهت شده؟
مينو يكباره قطرات اشكش جاري شد. ژيلا از حالات خاص روحي او خبر داشت. بارها شده بودكه مينو با شتاب وآشفته به سراغشان ميآمد و چهره و نگاهش از رنجي روحي حكايت داشت. حرفي نميزد، اما سرش را برشانهٌ او يا مريم نهاده وگريه ميكرد، تا آرام ميشد. هر دو اين حالات روحي او را ميشناختند ولي مدتها بود كه ديگر مينو گريه نميكرد وحالا چه اتفاقي افتاد؟ نميدانست. اما از گريهٌ مينو چشمان خودش هم پُراز اشك شد. سر مينو را دربغل گرفت. رگبار تندي از گريهٌ دختر پيراهن و سينهٌ ژيلا را خيس كرد. ژيلا صبر كرد تا مينو آرام شد و بعد سرش را از سينهاش جدا كرد وگفت:
– برو صورتت را بشور! من تو را ميشناسم. توي ما هيچ كس مثل تو عاطفي نبود. من كه اصلاً يك ذره هم عاطفه ندارم. خوب مگه چيه؟ يك عده مذهبي ميشوند، يك عده ماركسيست. امروز آدم با اين دوست است، فردا با دوستان جديد. گريه و غصه نداره.
مينو لب دوخته و ساكت بود. ژيلا بلندش كرد.
– پاشو بريم صورتت را بشور و يك ليوان آب بخور. من هم بايد برم. نيگا كن هوا هم تاريك شد. تاريك هم كه ميشه از دست آدمهاي مزاحم آدم امنيت نداره. سرشب بايد چپيد تو خونه.
مينو بلند شد و عذرخواهي كرد:
– وقتي اومدي اينقدر خوشحال شدم كه اصلاً فكر نميكردم كه گريه كنم. نميدونم اصلاً چي شد؟ اما گذشت. ميبخشي.
– عجيبه! تو هيچوقت عوض نميشي! من و تو رفيقيم. از من كه نبايد معذرت بخواي. از ما نزديكتر به هم كسي نيست.
– درسته! اما نميخواستم ناراحت بشي. حالا چه زود ميري؟ دلم نميآد ازت جدا بشم. باهات تا سركوچه ميآم. شايد يك تلفن بزنم.
– بريم. يه كم قدم ميزنيم.
راه افتادند. دختر ساكت بود. اما در درونش غوغايي بود. تحمل چنين آشوبي را كه به جانش افتاده بود، نداشت. پس از مدتها خاموشي، دوباره عشقي ديوانهوار وجنونآميز، چون توفان تمام فكر و روحش را درهم ميپيچيد. تاب چنين توفاني را نداشت. به ژيلا تكيه كرده و راه ميرفت. خود را به او چسبانده بود. به اوكه مثل ستون و تنهٌ درختان كهن، محكم بود وصاعقهٌ هيچ عشقي درخت پُربار وجودش را نسوازنده و پوك نكرده بود، تكيهگاه محكمي بود، پُر از صلابت و اطمينان.
دَم در باجهٌ تلفن موقع خداحافظي، ژيلا گفت:
– توخيلي تنها شدي. من دوباره بهت سرميزنم. اگه مريم رو ديدم، ميگم حتماً سراغت بيآد.
– مرسي ژيلا! تو واقعاً دلسوزي، اما ما اجازه نداريم تماس داشته باشيم. چون اگر يكي از ما لو رفته باشه، باعث لو رفتن اون يكي هم ميشه.
– مي دونم كه درست نيست. اما من نميتونم اينطوري ولت كنم. به رابطم ميگم و ميآم پيشت. دلم راحت نيست. خوب؟
– خوب!
ژيلا رفت و مينو وارد باجهٌ تلفن شد و شماره مهرداد را گرفت. آشفته بود و قلبش به شدت ميزد. ميترسيد كسي خانه نباشد. اما بعد از اولين بوق گوشي برداشته شد.
– الو! شما؟
– سلام! من مينو هستم.
هيچ صدائي نيامد. دهاني بازشد، اما ساكت ماند.
– الو! چرا قطع شد؟
– قطع نشد، ازخوشحالي زبونم بند اومد. تو! چه عجب تو! چي شده زنگ زدي؟ باور نميكنم.
دختر ميخواست حرف بزند، اما بغض گلويش را ميفشرد و اندوه چنان جانش را پر كرده بود كه گريه سر داد. براي پسر غيرمنتظره بود. نگران شد و اضطراب فكرش را فرا گرفت. پرسيد:
– چي شده؟ تو كجايي؟ چرا گريه ميكني؟ چراگريه؟ حرف بزن!
جز صداي گريه و هق هقيكه بلندتر و دردناكتر ميشد، جوابي نميآمد. تلخي تندي وجود پسر را پُركرد. گويي كه دستي جانش را ميستاند. ناگهان فرياد زد:
– ميپرسم چي شده؟ حرف بزن. يك كلمه.
اما جوابي نشنيد.
به سرعت فكري به خاطرش رسيد. حتماً بچهها طوري شدند. وگرنه مينو هيچوقت به سراغ او نميآمد وگريه نميكرد. دوباره پرسيد:
– خبري شده؟ بچهها طوري شدند؟ چه وقت؟ تو روزنامهٌ عصر چيزي ديدي؟ كمك ميخواي؟ من حاضرم هركاري بكنم. چرا گريه ميكني؟ يك كلمه بگو.
دختر از شنيدن نام بچهها، شرم سراپاي وجودش راگرفت. براستي براي چه گريه ميكرد؟ براي خودش. مسخره نبود؟ صداي گريهاش قطع شد وآرامش توأم با يأس او را فرا گرفت. ناگهان سرد شد. سرد و سخت. مثل يك قطعه يخ. آيا با آن كس كه آن سوي سيم بود پيوندي داشت؟ آيا اين پيوند ارزش داشت؟ بالاخره چي؟
اما يك اتفاقي افتاده بود و بايد همان را ميگفت. منتظر ايستاد. شايد دوست داشتكه از آن سوي سيم، اضطراب و احساسات او را نسبت به خودش باز هم حس كند.
شايد در ميان هيچ چيز به دنبال چيزي ميگشت.
– حالا ميتوني حرف بزني؟ خودت بگو چي شده؟ فكرم هزار جا ميره؟ انگار كه دنيا يكدفعه روي سرم خراب شده. تو زنگ بزني و آنطور گريه كني؟ بايد اتفاق ناگواري افتاده باشه؟
– نه. هيچي نشده. هيچ اتفاقي. اما امروز دربارهٌ تو چيزي شنيدم.
– من؟ باور نميكنم براي من گريه كني. آخه چرا؟
– متأسفانه به خاطر تو سالها گريه كردم. اما باور نميكردم، باز هم گريه كنم. اما امروز اين احساس لعنتي دوباره پيداش شد. داره از سر وكلهام بالا ميره.
– چه خوب! خوش به حال من. ديگه چي؟
– هيچي، عصري ژيلا اومد پيشم. از بچه ها تعريف ميكرد. حرف مريم شد و تو. گفت تو و مريم ماركسيست شدهايد و قصد نامزدي داريد. درسته؟
پسركه از اضطراب دقايق قبل هنوز نرسته بود، از شنيدن اين تهمت، خشمي ناگهاني از كوره به درش كرد.
– ديوونه! ديوونه! تو هم باور كردي؟ كي؟ كدوم احمقي پشت سر مريم ميتونه چنين حرفي بزنه؟ باور نميكنم كسي از خودمون باشه. چهكسي؟
– ولي من وقتي شنيدم باوركردم. بعد يكدفعه شوكه شدم. مثل يك چوب خشكم زد. اصلاً انتظار نداشتم. شايد مثل ديوونهها شدم. هر دو تا خبر خيلي بد بود. اونقدر كه دلم ميخواد گريه كنم. تمام اعتماد و آرامشم به هم ريخته. فكر نميكردم كه هنوز تو رو وحشتناك …
و بقيهٌ كلمات در هق هقگريهاش گم شد. ضربهٌ بدي بود.
– حيف كه دم دستم نيستي و دوري، وگرنه گردنتو ميشكستم. نميفهمم تو به چه حقي اين فكر را كردي؟ من حلقهام دستم است و همه آن را ميبينند. اين تو بودي كه خواستي آزاد باشي. اين مدت هم من خطايي نكردم. تو خودت تو گفتي:« با مريم تماس بگير.» تو گفتي: «خانهات را دراختيار مبارزين بگذار.» تو گفتي:« درمسير مبارزه برو.» يادته؟ همهٌ اينها را توگفتي!
– درسته. من گفتم. ولي من نگفتم تو با مريم آنقدر صميمي بشوي كه هرشب او را برساني. من نگفتم وقتي بچهها خانهٌ توجمع ميشوند مريم از آنها پذيرايي كند. من نگفتم آنقدر تحت تأثير مريم خود را نشان بده كه همه حدس بزنند شما به زودي نامزد ميشويد! من نگفتم لطفاً تو ماركسيست بشو. فكرشو بكن، اگه آدم بيست سال هم زندان بيفته، اين دوري و ديوار جدايي تموم ميشه. اما اگه دو آدم مبارز دو تا عقيدهٌ مختلف داشته باشند. اين يك مرزه. مرزي كه نميتونن اونو زير پا بگذارند. نميتونن از آن بگذرند و نميتونن همديگر رو دوست داشته باشن. فكرشو بكن منو تو چه هچلي انداختي؟ كاش اين قصه نبود. اما كه هست.گاه از خودم و از ارادهام مأيوسم ميكنه. از عقيدهام، از هدفم، از رفقام، بايد خجالت بكشم. فكرشو بكن!
– فكرشو نكرده بودم. همه چيز پيش اومده. من بچه ها رو دوست دارم. اونا زندگي منو به كلي عوض كردهاند. دلم ميخواست يك بار با هم صحبت ميكرديم. شايد تو از تغييرات من خوشحال ميشدي. نميدونم تو چيكار ميكني و چرا مسائلي كه با آن قاطعيت از دست و پاي هردومون باز كرده بودي، دوباره به دست و پاي تو پيچيده؟ ميگي چيكار كنيم؟ چه چيز به تو آرامش خاطر ميده؟ اينكه من هم هر چه سريعتر سهمي از مسئوليت انقلابي را به عهده بگيرم يا پُشت كنم؟ تو خودت ميدوني كه براي هركس يك شرايطي پيش ميآد. براي من اينطور شد. با اين حال پيشنهادي در ارتباط با بچههاي خودتون داشته باشي، ميپذيرم.
– نه! حرفهات درسته. هيچوقت پشت نكن. براي هركس يك شرايطي پيش ميآد. من نمي تونم تو رو به بچههامون وصل كنم. ولي ازت ميخوام بيشتر در انتخاب عقيدهات دقت كني. بگو ببينم، تو تصميمت روگرفتي؟
– خيلي برات مهم است؟ اصلاً چي برات مهمتر از همه است؟ يا چه فرقي داره.
– شايد فرقي نداره ماركسيست يا مذهبي. اما نميخوام به هيچكس جز مبارزه تعلق داشته باشي. اين برام فرق داره.
پسر خنديد وگفت:
– حسود! هان؟ قول ميدم. خيالت رو براي هميشه راحت كن. اما يه چيز ديگه. بايد حقيقت رو بگم. راستش از ماركسيسم خوشم اومده. قبول داري براي انتخاب ايدئولوژي بايد آزاد بود و انتخاب خود آدم بايد باشه. نميدونم چرا از مذهب خوشم نميآد. اگرچه شماها رو خيلي دوست دارم.
– بله! ميدونم. اما ميدوني دو ايدئولوژي، دو آدم مختلف از ما ميسازه و سرانجام قلب و روح ما به آنچه كه فكر ما قبول داره، تعلق پيدا ميكنه. مسير عاطفههاي ما به اعتقادات ما پيوند ميخوره.
– نه! اينطور نيست. يعني عواطف كه ارادي و دست خودآدم نيستند. همين اتفاق امروز رو نگاه كن. چرا پيش اومده؟ به سه سال پيش نگاه كن. چيها پيش آمد وگذشت. اما يه چيزي مثل طلا سنگينه و ته اين رودخونه نشسته و مونده. من مطمئنم بعد هم ميمونه وگذر زمان اونو با خودش نميبره! من از خودم و تو براي هميشه مطمئنم.
دختر آهيكشيد وگفت:
– چي بهت بگم؟ برام مهمه كه راه رو ادامه بدي. بقول خودت تو آزادي و اين انتخاب را ميكني. اما حواست باشه كه يه سد ميسازي. سدي كه من ازآن بيزارم. يادت باشه كه باز هم تو اين كارو كردي. يكبار ديگه! يكبار ديگه! تو سد ساختي.
– حرفت مثل خنجر ميره تو جيگر آدم! چطوري دلت ميآد اينو بگي؟ من دلم ميخواد انسان باشم. نه يك حيوون مثل قبل. تو براي من ارزش ديگهاي داري. تو به من ياد داديكه انسان، آزادي و عشق چيه؛ چطوري عاشق باشم وانسانها رو دوست داشته باشم. تو نبودي كه گفتي وقتي براي يك آرمان انساني زندهايم، دوري و جدايي و تنهايي و حتي مرگي وجود نداره. ما استمرار پيدا ميكنيم و نسلهاي بعدي هم همين راه را ادامه خواهند داد. تمام حرفهات يادمه به آنچه هم كه ازم خواستي با اعتماد به پاكي و صداقتي كه در همهٌ شماست، با قلبم جواب دادم. دلم نميخواد بين قلب من و اين همه اعتماد حتي يك تار مو سياهي بيفته. حتي يك تارمو!
پسر ساكت شد. دخترقانع شده بودگفت:
– خوشحالم. خوشحالم كردي. چقدر جلو اومدي. به قول رفيقم اينو بهش ميگن كار ايدئولوژيك كردن!
بعد خنديد. اول آرام و بعد قاه قاه بلند. در حاليكه ميخنديد، قطرات اشك از چشمش ميريخت.
– چرا ميخندي؟
– گفتم خوشحالم. راحتم. رگباري بود و گذشت و هيچي ازش نمونده. هوا تاريك تاريكه اما من احساس ميكنم آفتاب شده.
– كه آفتاب ميشود. تو آفتابو ميبيني؟ من هم همينطور. كاش ميشد به همه هم شاخهاي نور داد.
دختر بازهم خنديد و پرسيد: «يادته؟»
– هيچوقت يادم نميره. روزي كه آدم در زندگيش آفتاب و نور را كشف كنه، فراموش كردني نيست.
– پس داشته باشش. فعلاً خداحافظ.
– دارمش. خداحافظ.
دختر گوشي را گذاشت و سبك به سوي خانه دويد. ازكوچه پس كوچههاي تاريك و سوز سرد شب هراسي نداشت. درآسمان بالاي سرش ستارهها سو سو ميزدند و نور زيباي مهتاب كوچههاي تاريك را روشن كرده بود.
خوشحال بود. دوست داشت و عاشق بود. طبيعت و زيبايي آن را حس ميكرد. ستارههاي بالاي سرش را ميديد كه با چشمك خود حرف ميزنند و با دنبالههاي بلند نور خود ميرقصيدند. ماه زيبا بود و زيباييش سخن عشق بود. شب زنده بود. سكوتي نبود. همه جنبش و حياتي بود كه با او حرف ميزد. جنبش و حياتي از جنس عشق. آنرا با دلش ميفهميد. با دلي كه خوشحال، آزاد و رها بود.
به خانه كه رسيد، سياهي شب را پشت سر داشت و چراغ روشن ماه و سوسوي ستارگان را برفراز سر. درآستانهٌ باز خانه تأمل كرد. دلش نميآمد از ستارهها جدا شود. لحظهاي دلش گرفت. ندانست از نگاهش به ديوارهاي بسيار بلند دو سمت كوچه بود يا از تركِ مهتابِ زيبا و نور ستارهها. چقدر از ديوارهاي بلند و چقدر از جدايي بيزار بود. قطرات اشكي را كه در چشمانش مانده بود، با مژگان تكاند.
داخل خانه شد. در را بست و آرام پلهها را پايين رفت. تاريك بود. اما براي اولين بار حس ميكرد همه جا روشن است. روشنتر از آنكه به خاطر داشت. احساس غريبي داشت. احساس عبور از شب. عبور از تاريكي و رسيدن به روشنايي در جان و انديشهاش. نيرويي بزرگ و اميد روشني به فرداها را در پيش روي خود ميديد. حس ميكرد به چيزي ايمان دارد؛ به پيروزي، به انقلاب، به عشق، به تكتك بچهها و به خودش.
صدايي در گوشش مانده بود، صدايي زيبا وسخني زيباتر: « وقتي كه صادقانه و در جان خود به آرماني انساني وفاداريم، دوري وجدايي و تنهايي وحتي مرگي وجود ندارد.»
* * *
پاييزگذشته بود. زمستان با برف سنگين از راه رسيده و به دنبال سرما موجي از مريضي را هم با خود آورده بود.
صبح شنبه بودكه ابي شتابان آمد و يك قرار فوري براي مينو آورد. دختر تب داشت و در بستر بود. با اين حال برخاست. لباس پوشيد و خود را به محل قرار رساند. رفيقش جدي و با وقار، اما اندكي نگران منتظرش بود. قبل از آنكه سؤال كند كه چرا مينو ديروز كوه نيامده، دختر دستپاچه و شرمنده به مريضي و تب خود اشاره كرد. پسر مسئولانه از حال او جويا شد و متوجه شد به خاطر وضع مالي خانواده دكتر نرفته و بيماري طولاني شده. محكم و جدي گفت:
– بريم دكتر.
– نه! سرماخوردگي دكتر نميخواد. خودش خوب ميشه.
– كي؟ يك هفته است افتادي. بعد از اين هم يادت باشه، مريض شدي سريع دكتر برو و سعي كن هميشه سالم باشي تا بتوني قرارت را اجرا كني. تو مينيمم تماس را داري. اگر آن را هم از دست بدي، خيلي عقب ميافتي. خوب چه خبر؟ از ژيلا خبرداري؟
– نه! من از هيچكس خبرندارم.
– پس من يك و يا چند خبر بد برايت دارم. توي راه برايت تعريف ميكنم. براي همين قرار سريع برايت فرستادم.
– چه اتفاقي افتاده؟ بچهها ضربه خوردند؟
– عجله نكن! خودم هرچه را كه لازم باشه، ميگم.
به سمت ميدان بهارستان به راه افتادند. فاصله كوتاهي بود كه نه اتوبوس و نه تاكسي هيچكدام لازم نبود.
كوچه پس كوچهها همه ساكت وخلوت بودند. برف وسرما همه را به داخل خانهها و محلهاي گرم كشانده بود. خيابان پردرخت فخرآباد از برف سفيد پوشيده شده بود وسفيدي و زيبايي، چهرهٌ سياه وكثيف خيابانهاي شهر را پنهان كرده بود.
دختر تنها لحظاتي سكوت و زيبايي طبيعت را تماشا كرد. پسركه شروع به صحبت كرد ديگر تمام حواسش متوجه صحبتها شد.
– اما اولين خبر بد مربوط به ژيلاست. قرار قبلي ژيلا دو تا جزوهگرفت كه ميدونست آنها را بايد در خانه جاسازي كنه. اما متأسفانه ازآنجا كه ذهنش ساده است، آنها را داخل چرخ خياطي خانه ميگذاره. اشتباه من بود كه روي محل مخفي كردن با او ريز نشدم و با آنكه به اين نقطه ضعف ژيلا اشراف داشتم، به ضربه پذيري آن و ممانعتش فكر نكردم. در اصل من مسئول سمپاتي هستم كه بامن كار ميكند و مسئوليت اشتباهات او با من است. به هرحال برادرش همايون جزوه ها را پيدا ميكند و به پدر ژيلا ميدهد. ژيلا اشتباه ميكند وخيلي ساده نميگويد جزوهها را پيدا كردم يا … با پدرشگلاويز ميشود و به هرقميت ميخواسته جزوهها را ازچنگ او بيرون بياوردكه مدركي به چنگ ساواك نيفتد. مطمئن بوده پدرش آنقدر بيشرف است كه جزوهها را به ساواك ميدهد. پدرش هم متوجه ميشود. ژيلا به يك گروه مخفي يا چيزي وصل است و حساستر ميشود. ژيلا بحث ميكند، از مواضعش دفاع ميكند و پدرش را به ناآگاهي متهم ميكند و ازچريكها و مبارزهٌ برحق آنها صحبت ميكند. پدرش نه فقط مثل بقيهٌ پدرها اين حرفها را نمي پذيرد، بلكه بيشتر ميترسد و ژيلا را درخانه زندان ميكند و تهديد ميكند كه اگر به فعاليت سياسي ادامه بدهد به ساواك اطلاع ميدهد تا دوستان ژيلا را دستگيركنند. ژيلا روز بعد از پشت بام فرار كرد و سرقرار زاپاس آمد. خيلي به هم ريخته وآشفته بود. مطمئن نبود پدرش از ترس و ناآگاهي جزوهها را به ساواك ادارهشان داده يا نه. به هرحال تهديد امنيتي از جانب ژيلا جدي بود و رابطهاش متأسفانه با ما قطع شد. با تو هم تماس نميگيرد و بايد مدتي از اين جريان بگذرد و بقول معروف آبها از آسياب بيفتد. اما ناراحت بود وگريه ميكرد. فشار شديد روحي و فكري تحمل كرده بود. نميخواست رابطهاش با ما قطع بشود. خيلي برايش سخت بود. من هم خيلي ناراحت شدم. اما تصميم ديگري نميشد گرفت. فردي كه لو برود، كنارگذاشته ميشود تا بقيه حفظ شوند. قانون است.
پسرساكت شد. مينو نفسش در سينه حبس شده بود. باور نميكرد ژيلا كه آنقدر دوستش داشت به اين سادگي از دست رفته باشد. اندوهي قلبش را فراگرفت. ژيلاي صادق، ژيلاي عاشق مبارزه كنارگذاشته شد. نميدانست چه بگويد و تصور نميكرد امروز روزي است كه بايد خبرهاي تلخ ديگري نيز بشنود. پسر درحاليكه لحن صدايش اندوهگين بود، ادامه داد:
– اما هفتهٌ گذشته مجيد هم دستگير شد. جايي تردد كردهكه خطرناك بوده. به تحت مسئولش گفته بود: « اگر آنجا تردد كني، قلم پايت را ميشكنم.» محل لو رفته بود. ولي يك شبكه جا نداشته و از يه تور ساواك هم فرار كرده بوده، ناچاراً اونجا ميره. ساواك منتظرش بوده و دستگيرش ميكنه. ابوذر بعد از آزاد شدن از زندان فرار كرده و مخفي شده. اما ساواك از ارتباطش با مجيد باخبره. ابوذر يك ماه تمام باشلاق با چوب و كابل تحت شكنجه بود، اما هيچي ازش درنياوردند. بعد كه مخفي شد تازه ساواك فهميد كلك خورده. مجيد هم سهبار در رفته بود. يك بار خودش در خانه را به روي ساواك باز كرده بود وآنها پرسيده بودند اينجا منزل فلاني است. با خونسرديگفته بود نه منزل بغلي است. بعد از پشت بام فرار كرده بود. مجيدكلاً هشيار بود، خيلي هشيار. خبر دستگيرياش هم ضربه بود. گيج شده بودم . ميدونم لو نميده، اما بايد مخفي ميشدم. خونه نميرم. اوّلش جايي نداشتم، رفتم خونهٌ مهرداد. همونكه فاميل شماست.
– جدي ميگي؟ ولي تو كه يك جلسه بيشتر خانهٌ او نرفته بودي. گفتي آدم سياسياي نيست.
– درسته! اما پسر خوبيه. ديدم ماركسيست شده. تعجب كردم به اين سرعت. برادر يكي از چريكهاي فدايي آموزششون ميده. مهرداد ويه چند تايي هستن. خوب بحث ميكرد. از آنجا كه اساساً هم چيزي دربارهٌ جنبش انقلابي اسلامي نميدونه، خيلي سريع به لحاظ نظري تئوري ماركسيستي را پذيرفته و جلو رفته. اما ازنظر روحي خودش ميگفت از خودش راضي نيست و ازخودگذشتگياي مثل چريكها را در خودش حس نميكنه. به همين دليل از من سؤال ميكرد وكمك ميخواست. شبها تا ديروقت صحبت ميكرديم. روزها كار ميرفت وعصرها كلاس كنكور. ولي به خاطر من يا ازكارش ميزد، يا از درسش و وسط روز به سراغم ميآمد. كلاً تغييرات خوبي كرده. اما از آنجا كه خونهاش محل جلسهٌ بچههاي ماركسيست بود، دو روز بعد از اونجا رفتم وجاي ديگري پيدا كردم. يادت باشه براي هميشه تماست را با او قطع ميكني.
– من تماسي ندارم. بعد چيكار كردي.
– بعد به مهوش زنگ زدم. اون كمكم كرد.
– جدي ميگي؟ مهوش؟!
– آره! امكانات خلقي خيلي زياده. مهوش هم دختر فعاليه. يكي از وظايف چريك، زنده كردن واستفاده از اين امكانات براي بقا است. به هرحال هفتهٌ پُرماجرايي بود. روز جمعه هم كه تو كوه نيامدي، هزار فكر كردم. مرتب احساس ميكنم خودم تحت تعقيب هستم. با رفتن مجيد، خودمن هم از تشكيلات قطع شدم. يك هفته است هيچكدام از بچهها را هم نديدهام. همه مخفي شدهاند تا يك ماه. هيچوقت خودم از نظر روحي اينقدر تحت فشارجدي نبودم. در واقع در حال حاضر تنها كسي كه با او ميتوانم تماس بگيرم، تو هستي. نميدانم، توهم بايد هشيار باشي. شايد تو و من هم لو برويم. همه چيزي ميتواند اتفاق بيفتد. جريان ژيلا هم هنوز تمام نشده. گاه سادهترين اشتباهات آدمو لو ميده.
– نظرت اين است كه من هم از خانهمان فرار كنم يا مدتي جاي ديگري باشم؟
– نه، تنها كسي كه رد تو را داره من هستم. تو هر روز به شماره تلفني كه بهت ميدهم، زنگ بزن، اگر يك روز نبودم، بدان كه من هم دستگير شدهام. خوب دقت كن، اينطور قرار ميگذاريم، من اگر دستگير بشوم، تا ساعت قرار تلفنيمان دربارهٌ تو چيزي نميگويم، ولي بعد از ساعت قرار اگر زنگ زدي و نبودم به سرعت مخفي شو. چون بعد از آن و بعد از فرارت، ديگر مهم نيست دربارهات صحبت كنم. مجيد هم با تو تماس داشته؛ شايد من نتوانم تماس با تو را حاشا كنم.
مينوساكت بود، ولي در درون متلاطم بود. به اتفاقاتي كه افتاده بود فكر ميكرد. هميشه رفيقش ميگفت:« اين شتري است كه درخانهٌ همهٌ ما خوابيده. عمر يك چريك بيشتر از شش ماه نيست.» درست شش ماه قبل مجيد را شناخته بود. حيف بود. حيف. او را به خاطر ميآوردكه چگونه صحبتهايش، برق نگاهش، افكار، هوشياريش ونفسهايش همه سمت و سوي مبارزه داشت و دردش، درد مردم بود. افسوس مي خورد. اندوه نبودن مجيد و ضرورت بودنش دردي بود كه به خوبي حس ميشد. نگاهي به برف سنگين انداخت. شكنجههاي ساواك در سرماي زمستان،گوشهٌ سرد و منجمد سلول و تك پيراهن زنداني در زمستان و استفادهٌ ساواك از برف و سرما در افزودن فشار بعد از فشار شكنجه با كابل و داغ و درفش، قابل تصور نبود. رنج روحي و همدردي را درخود حس ميكرد. برايش راحتتر بود خودش شكنجه بشود، تا بشنود رفيقي انقلابي، آن هم كسي مثل مجيد زير شكنجه است.
هردو ساكت بودند تا به ميدان بهارستان رسيدند. درآنجا با فاصله از هم حركت ميكردند. و به خاطرجو پليسي شديد محلهاي شلوغ وكنترل ساواك حتي كلمهاي صحبت نكردند. رفيقش به سمت مطب يك دكتر پيچيد و دختر هم پشت سر او وارد شد. هنوزصبح زود بود و مطب كاملاً خالي بود. دكتر پيرمرد خوش اخلاق و مهرباني بود كه خودش به استقبال آنها آمد و بدون مقدمه پرسيد:
– دختر خانم وآقا پسر نامزد هستيد؟
دختر با شرمندگي سرش را پايين انداخت و رفيقش به راحتي گفت:« بله!».
دختر از اين جواب بدش آمد. روتُرش كرد و با دكتر به داخل مطب رفت. دكتر معاينهاش كرد. گوشش بدجور چرك كرده بود. تبش هم به همين خاطر بود. دختر به خودش فكر نميكرد. شنيده بود بسياري از زندانيها همان روز اول در اثركشيده، پردهٌ گوششان پاره ميشود. كمي درد آنها را حس ميكرد.
رفيقش پول ويزيت را داد و بعد از داروخانهٌ پايين مطب نسخه را پيچيد. پرداخت پول دكتر و نسخه از جانب آن رفيق اساساً برايش مطرح نبود و مينو حتي براي آبونهٌ روزنامه يا غيرو از صندوق تشكيلات ماهانه پولي را كه مجيد مشخصكرده بود، دريافت ميكرد. هيچ سوءتفاهمي دربارهٌ اين نوع كمكهاي مالي بين آنها نبود. همواره مناسبات آنها در چهارچوب مشخصي بود. به داخل نزديكترين اغذيهفروش رفتند و نشستند. رفيقش سفارش صبحانه داد. بعد دربارهٌ جاسازي مدارك صحبت كرد و راهنماييهاي لازم را كرد. بعد شماره تلفن را به او داد و دربارهٌ آخرين محملشان هم صحبت كردند. رفيقش گفت:
– اگر دستگير شدي، بگو قبلاً منو ديدي و چند تا كتاب به تو دادهام. اما اين قضيه گذشته و الآن فقط درس ميخوني. من هم دربارهات همين را ميگويم كه تو به درد مبارزه نميخوردي وما بعد از چند تماس با توقطع كردهايم.
دختر فكري كرد و محمل را نپسنديد وگفت:
– نه! وقتي شما زندان هستيد، براي چي من بيرون باشم. چكار ميخواهم بكنم؟ من چنين محملي را نميگويم و ترجيح ميدهم دستگير بشوم وكاملاً از عقيدهام دفاع كنم.
رفيقش جدي گفت:
– اما به بقيه فكركن كه بايد جُرمشان سبكتر باشد، نه سنگينتر. به خاطر تو يا من، نبايد كه بقيه شكنجه بشوند. همه ما دوست داريم قهرمان باشيم، اما به چه قيمت؟ باعث افتخار است كه بيشتر مقاومت كنيم و شكنجه بشويم، اما نه به خاطر آنكه لذت ببريم از اينكه با بقيه تفاوت پيدا كردهايم و بالاتريم. وقتي درتشكيلات هستيم، بايد از خودمان بگذريم و به منافع جمع فكركنيم، به منافع حزبي و ندانيم. به اصطلاح عوام الناس، خاكي باشيم. خاكي، مثل مجيد.
مينو داغي را كه رفتن مجيد بردل رفيقش وخودش نهاده بود، ميفهميد. به همين دليل امروز رفيقش اينقدر جديتر با او برخورد ميكرد ، تا از ارزشهاييكه مجيدها با جان و زندگي خود آفريدهاند، حفاظت كند. عليرغم اينكه قانع نبود، ولي پذيرفت.
به جز قرار تلفني قرار ديگري نگذاشتند و تا جمعه و قرار كوه خداحافظي كردند. به مجردآنكه دختر از اغذيهفروشي خارج شد، سوز سردي مثل شلاق به صورتش خورد. خواست تاكسي بگيرد و سريع به خانه برگردد، اما با خود گفت:« بهتر است از سرما فرار نكنم. شايد فردا دستگير بشوم. بايد سرما را تحمل كنم. تازه تحمل اين سرما كمترين شكنجه است. مجيد الآن هم تمام بدنش زخمي و مجروح است و هم در سلول سرد و يخي انداخته شده.»
عليرغم تب وگوش درد شديد، پياده راه افتاد. ناراحت وعصباني بود از اينكه بعداز دستگيري بايد بگويد:« من ديگركاري به كار مبارزه نداشتم.» خيلي برايش ننگ بود. با خودش فكر ميكرد:« من اگر دستگير بشوم، چنين حرفي را نميزنم. اصلاً آنجا شايد خودشان همه چيز را بدانند. درآن صورت من هيچوقت نميگويم از مبارزه پشيمان شدم و رفتم دنبال درس و زندگي. من هيچوقت چنين حرفي را نخواهم زد. هيچوقت! من مجبور نيستم حرفهاي غلط رفيقم را گوش بدهم. كدام مبارزي بعد از دستگيري گفته من پشيمان شدم! هيچكس! هيچكس تا به حال نگفته! كسي كه بخواهد بعداً اين محمل را بگويد، همين الآن حق شركت در مبارزه را ندارد. اما من مبارزه را با هيچ چيز ديگري عوض نميكنم. نميتوانم، چون بدون آن لاشه متعفني بيشتر نخواهم بود. اما من پاكي را دوست دارم. من مبارز با شرفي خواهم بود. مطمئنم مقاومت ميكنم تا مُردار نشوم و هيچيك از ارزشهاي مبارزاتي راكه آفريده شده خدشهدار نميكنم، چون كه عشق صادقانه و پيوند جاودانهاي با همهٌ آنها دارم.»
نفس راحتي كشيد. از سوز سردي كه برصورت و جانش شلاق ميزد، نمي هراسيد بلكه از اين كه ميتواند مقاومت كند احساس شعف و لذت ميكرد. بدون عجله به خانه برگشت. قطره را درگوشش چكاند و دركنار بخاري به فكر فرورفت. ژيلا! آه ژيلا. آنقدر اين دختر ساده بود كه هميشه امكان ضربه خوردن سريع را داشت و حالا بعد از سه ماه ضربه خورده بود. ومجيد، مجيد الآن كجاست؟ زير شكنجه؟ چرا؟ چرا
دستگير شده؟ چرا با رفتنش هيچكس جاي او را پُر نميكند؟ چرا او اينقدر جدي بود؟ چرا؟ چرا ما نيستيم؟ از كجا او آنقدرآگاهي عميقي داشت؟ اصلاً كي بود؟ راستي مجيد كي بود؟ آه! يك چريك ديگر هم رفت، بدون آنكه كسي او را كامل بشناسد. چرا بچهها دستگير ميشوند؟ چرا؟ چرا چريكها نميتوانند همه دريك منطقهٌ آزاد شده جمع بشوند؟ چرا؟ چرا اينقدر زود كشته ميشوند؟ مثل نورند. مثل شهابند. وقتي ميروند، پشت سرش تاريكي ميآيد. توي شهر يا كه توي دل آدم تاريك ميشود. تاريك. راستي آيا من مجيد را دوباره خواهم ديد؟ شايد! كجا؟ تو بازجويي؟! احتمالاً. اگر ببينمش، نميتوانم بگويم او را نميشناسم. آنقدر خوشحال ميشوم كه ميپرم و بغلش ميكنم. چقدر تعجب ميكند، چقدر! بعد هردو ميخنديم. و بعد هر دو كتك مفصلي خواهيم خورد. اما ميارزد. به خاطر عشق واقعي كه در قلب چريكها نسبت به هم وجود دارد. فكر نميكنم آدمهاي عادي اصلاً آن را بفهمند. در دنياي كوچك كفچه ماهيها كجا عشق و اعتماد وجود دارد؟ كجا علائق راستيني وجود دارد؟
* * *
آن روز و روزهاي بعد را تمام ساعات و لحظهها، در انتظار دستگيري به سر برد. مجبور بود نسبت به هرآنچه در دور وبرش ميگذشت، حساس و با دقت و با وسواس برخورد كند. شبها بسيار هوشيار ميخوابيد. حتي با لباس كامل ميخوابيد. هرروز تلفن ميزد و قرار سلامتي ميگرفت، تا روز جمعه كه سرقرار رفيقش را ديد و به سمت كوه راه افتادند. چهرهٌ رفيقش لاغرتر ازهميشه و فرو رفته در تيرگي يك اندوه بود كه تنها لبخند كمرنگ و كوتاهي در اولين برخورد آن را كمي گشود. بعد دوباره همان خشكي و جديت همراه با اندوه يك سوگوار بر چهرهاش حاكم شد.
از دختر پرسيد:
– حالت خوب شد؟ گوشِت چطوره؟ ميشنوي؟
– خوبم. اما هنوز گوشم نميشنود. تو چطوري؟ چه خبر جديد؟
– هيچ خبر. گفتم كه تمام تماسهام قطع است. من بايد منتظر بمانم تا با من تماس گرفته بشود. تنها كسي كه درحال حاضر از بچهها باقيمانده تو هستي. هفتهٌ بد وسختي بود. تنها بودم. الآن خوشحالم كه با يكي از بچهها هستم. تو سرت به درسگرم بود آره؟
– نه. به هيچ وجه! شايد لحظهاي هم از ياد مجيد جدا نبودم. نميخواستم و نميبايست كه سرم را به چيزي گرم كنم.
– درسته. ضربهٌ دستگيري مجيد براي همه سخت بود. همه دوستش داشتند. شنيدم ازخبر دستگيريش يكي از بچهها كه اسمش زهره است، دچار شوك شده و حالش خيلي بده. راستش مجيد بالاي شاخهٌ ما بود و بعد از رفتن ابوذر و دستگيري مجيد، كسي نميتونه بچهها رو سازماندهي و اداره كنه.
– شماها كه مونديد چي؟ تو؟
– ما؟ نه! فكر نميكنم بتونيم.
رفيق ادامه داد:
– من تمام هفته كار فكري شديدي داشتم. بايد تمام ردها را پاك ميكردم. از عوامل مشكوك جمعبندي ميكردم و براي شرايط مختلف برنامه ريزي ميكردم. خلاصه همهاش بايد فكر ميكردم و از مخفيگاه هم خارج نميشدم. امروز ديگه بايد ميآمدم كوه.كوه به آدم استقامت ميده. اما تنها هم اگر مي اومدم، خطرناك بود. تو امكان خيلي خوبي هستي.
دختر جدي پرسيد:
– بهتر نبود در اين شرايط با هم تماس نميگرفتيم؟
– براي من نه! گفتم كه بايد حتماً با كسي صحبت ميكردم. خيالم راحته. محمل ما محكمه و مشكوك هم كه بشن ترسي نداره. راستش بدون بچهها نميشه حتي يك روز هم زندگي كرد. اما تا يك ماه هيچ تماسي نيست. تو اين شرايط فقط ميتونم با تو قرار بگذارم. اين هم يكي از دلايل بود كه قرار را منتفي نكردم. نياز داشتم حتي شده يكي از بچهها رو ببينم و صحبت كنيم. ضربهٌ مجيد هنوز براي من باور نكردنيه. چيكار ميشه بدون مجيد كرد؟ نميدونم. دلم ميخواد انتقامشو بگيرم. اين روزها عصباني هستم. آخرين قرار هم با تو خيلي تند برخورد كردم. بعد ازآنكه فكر كردم، ديدم لازم نبود. توحق داشتي قانع نباشي. راستش من رفقام همه رو خيلي دوست دارم. فرقي نميكنه. بعد به لحاظ عاطفي، چه جوري بگم احساس فشار ميكنم.
عجيب بود كه اين جوان خشك و عبوس مذهبي از عواطفش صحبت ميكرد. براي مينو اما سوءتفاهمي در ميان نبود. درجواب گفت:
– درست ميگي. به نظرمن هم برخوردت صحيح و قانع كننده نبود. من فكر كردم، بايد بهت بگمكه اگرمن دستگير بشم، متأسفانه نميتونم آنچه را تو خواستي انجام بدم و درست هم نميبينم تو صد درصد تصميم بگيري و به من ابلاغ كني. تو بايد با رفقاي خودت در مورد تصميماتت مشورت كني. اما حالا نيستند. از طرف ديگر من هم خودم در سطحي ازآگاهي هستم كه نظر موافق يا مخالف با دليل ارائه بدهم. اما برخورد تو تأثيري در علائق من نسبت به رفيق مبارزاتيام نداره. همه ما به چريكها يا رفقاي مبارز عشق ميورزيم و بالاتر از آنها براي ما كسي نيست. پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر؛ حتي باور نميكنم آدم همسرش را بيشتر از يك رفيق مبارزاتي دوست داشته باشد. من اگر روزي همسرم با مبارزه مخالف باشه يا ايدئولوژي ما فرق كنه، راحت از او جدا مي شم. جدايي فكري به جدايي روحي و قلبي منجر ميشه و برعكس نزديكي فكري، به نزديكي روحي و قلبي. من فكر نميكنم شخصاً چيزي را از تو بپوشانم. يا اگر جايي حتي در زندگي شخصيام لازم باشد، با تو يا رفقا راحت صحبت ميكنم.
– خوب است! پس دراين شرايط سخت بيشتر ميتونيم به هم كمك كنيم.
– بايد اينطور باشه. اميدوارم.
به راه ادامه دادند.
كوههاي دربند از برف سنگين زمستاني پوشيده شده بود. با اين حال جمعيت زيادي به چشم ميخورد. قهوهخانهها پُر بودند. در بند و دامنهاش از محلهاي تفريح و خوشگذراني تابستاني و زمستاني بود. اما كميكه ارتفاع ميگرفتي، از آن همه جمعيت ديگر خبري نبود وكوه از محل خوشگذاراني درآمده و چهرهٌ سخت و تسخيرناپذير خود را نشان ميداد. در اينجا براي هرگام به بالاتر بايد عليه خود و راحت طلبيات ميجنگيدي. بعضيها از اين مبارزه خشنود بودند و در دل كوهستان اغلب سرود رهنوردان به گوش ميرسيد.
كوهستان آن روز زيباتر از هميشه بود. برف سپيد چون عروسآن عظمت را به زيبايياي پرستيدني آراسته بود.آسمان صاف وآنچنان آبي و شفاف بودكه چشم برگرفتن از آن مشكل بود.آفتابگرم و دلچسبي ميتابيد. با اين حال سوز زمستان شلاق خود را برگونهها مي نواخت وگلگونش ميكرد.
يكنواخت و بيشتاب و بدون توقف ساعتها بالا رفتند، تا به ‘شيرپناه’ رسيدند. ظهرگذشته بود. به پناهگاه رفتند وآبگوشتي گرفتند وكنار پنجرهايكه ازآن تمام كوهستان ديده ميشد، نشستند. دختركفشكتاني و جورابهايش را كه خيس شده بود، درآورد و جلو آفتاب گذاشت وگفت:
– اما عجب برفي باريده. در همهٌ عمرم اينقدر برف نديده بودم.
– اگر ميتونستي“توچال” بياي، آن وقت مزهٌ كوه رو ميفهميدي.
– يه صفاي ديگهاي داره. هر هفته مي اومديم با بچهها. مجيد هم بود. شايد ديگه تكرار نشه. امروز توكوه يه حالي بودم. دلم آتيش ميگيره كه الآن چي به سرش ميآرن.
– هيس! اينجا پراز ساواكيه. بريم اون طرف.كنار بخاري ميتونيم يواش حرف بزنيم. كفش و جوراب منم خشك كنيم.كسي شك نميكنه.
پناهگاه شلوغ و پر از سر و صدا بود. با اين حال راديو روشن و صداي آن بلند بود وترانهاي با آواز خوانندهاي قديمي در برنامهگلها پخش ميشد:
« ديدم هرجا نقشي زيبا زتو درخاطر دارم/
چون جان بوديكه تو را عمري با خود ديدم بخدا بخدا،
چشم از عالم كي برگيرم كه تويي هرسو پيدا.»
دختر باچشمان سياه درشتيكه ميدرخشيد، راحت درچشمان سبز پسر نگاه كرد. هيچوقت هيچ احساسي نسبت به او و هراسي از نگاه مستقيم به چشمان او نداشت. پرسيد:
– ترانه تو را ياد رفقات نمياندازه؟ به نظرم شعرش خيلي قشنگه!
– نه! من احساسي نسبت به اين ترانهها ندارم. فرهنگ فعلي در خدمت شاه و رژيمش است. روي من تأثيري نداره.آيات قرآن من را ياد آنها مياندازه.
صداي خواننده با آوايي جانگدازتر ادامه داد:
تا دل كوچك من، شد جلوهگه اميدم، درغم آينهها، با همه لطف وصفا، من تو را ديدم!
با من بودي همه جا، چون جان، به خدا در من بودي …
دختر ساكت پنجهٌ خيس جوراب را به بدنهٌ گداخته بخاري چسباند و صداي جز و بخارشدن قطرههاي آب بلند شد. با خودگفت:« و من اينطور لحظهها و ماهها و سالها سوختهام، جز! چون جان بودي كه تورا عمري باخود ديدم. به خدا درمن بودي.»
رفيقش پرسيد:
– تو هنوز هم از اين ترانهها گوش ميدي؟
دختر بالحن تندي پرسيد:
– چطور مگر؟ مگر نبايد گوش بدهم؟
– نه نميخوام اينو بگم. اما محتوي آنها يادآور عشق و علائق باارزشي نيست. براي چي بايد اينقدر عشقهاي مبتذل بزرگ بشن و عشقهاي راستين به خلق، به خدا، به فداكاري و انسانيت، در فرهنگ و ترانهها منعكس نباشد و مردم از فرهنگشان، چيز با ارزشي ياد نگيرند؟ موسيقي منحط از ابزار حاكميت رژيمه.
دختر ساكت كمي فكر كرد و بعد درحاليكه سرش را بالا آورده و تكان ميداد،گفت:
– نه! با همهٌ حرفهات موافق نيستم. مثلاً اگه اين اتفاق براي خودت بيفته و عاشقكسي بشي، اونو مبتذل ميدوني؟ اما با بقيهٌ حرفت دربارهٌ فرهنگ و موسيقي موافقم به نظرم اين كمبود واقعيه.
پسر لحظهاي مات به چهره دختر نگاه كرد. شايد انتظار چنين سؤال رُكي را نداشت. لحظهاي ترديد كرد، اما بعد پوزخندي زد وگفت:
– عاشق يك زن شدن خيلي مسخره است. هيچوقت.
و بعد درحاليكه ميخنديد، ادامه داد:
– فكرشم نميكنم. چون يك ضعفه. اما تو دلم زني روكه سختيهاي زندگي مبارزاتي شوهرش رو تحمل ميكنه، تحسين ميكنم. همين حالاش ما تو زندان مبارزيني داريم كه زن و بچه دارند و زندان طويل المدت گرفتهاند. اما زنهاشان خيلي محكم ايستادهاند. ساواك خيلي دلش ميخواهد زنهاي اينها طلاق بگيرند تا سوءاستفادهٌ تبليغاتي بكنه و بگه اينآدما خائن و وطن فروشند و زنهاشون طلاق گرفتند. اما داغ يكيش هم به دلش مونده. تازه اين مقاومت خودش به معني پشتيباني از زنداني و دليل بيگناهي اونهاست. من براي اين نوع زنان احترام زيادي قائلم. اينها زنان فداكارهستند و به نظرمن عشق و عاطفهٌ با ارزشي دارند. زندگي پدر و مادر خود من روي من خيلي تأثير داشته، مادر من عاشق پدرم بود و تمام زندگيش فداكاري كرده. اين نوع عشقها به نظرم با ارزش هستند، چون توانايي فداكاري دارند!
دختر ساكت به آخرين جملهٌ رفيقش هم گوش داد و ديگر اظهار نظري نكرد. در دل و گوشش هنوز ترانه با آهنگ و طنين زيبايش تكرار ميشد:
« ديدم هر جا نقشي زيبا زتو در خاطر دارم.
با من بودي همه جا، چون جان، به خدا در من بودي
اين سودا، اين سودا… »
پسر هم ديگر ادامه نداد.كلاً هيچگاه جز برنامهٌ مشخصي كه داشتند، بحث پراكندهاي نميكردند. دختر جورابهاش را كه خشك شده بود به پا كرد وكفشهايش را هم كه نسبتاً خشك بودند، پوشيد. به راه افتادند و درمسير طولانيتر اما خلوتتري به سمت پايين – منظريه و گلابدره – سرازير شدند. هميشه مسير برگشت سريعتر و زودتر از مسير بالارفتن، به پايان ميرسيد. خيلي زود بهگلاب دره رسيدند. برف سنگين تمام جادهٌ مال رو را بسته بود و تنها راه باريك خطرناكي كه هيچكس هم رفت و آمدي درآن نميكرد، به چشم ميخورد. عبور از آن مشكل بود، اما فرصت برگشت نداشتند. تصميم به عبور گرفتند. زمين ليز و پوشيده از برف و يخ بود و سمت راست، درهاي عميق تا پايين كوه امتداد داشت. كمي ترديد داشتند، اما چارهاي نبود. بايد تنگاتنگ هم عبور ميكردند و دختر بازوي پسر را محكم ميگرفت. چون كفش كوه نداشت. زمين هم ليز بود.
ساعتي در راه بودند وگرم صحبتي صميمانه. بازوي سفت و محكم پسر اندك اندك درگرماي دست دختر، چون ذرات يخ برف درگرماي آفتاب نرم ميشد، ذوب ميشد. گرماييكه از بازو تا دل و بعد تا كلام پسر راه ميبرد. كلامش مهربان،گرم و صميمي شده بود. وقتيكه به پايان راه رسيدند و دختر بازوي او را رها كرد، پسر احساس سبكي و خوشحالي داشت. محبتي عميق جاي بيگانگي چهرهاش را پُركرده بود. تغييري كه از ديدهٌ تيز دختر هم پنهان نماند. اما دخترآن را جدي نگرفت. حتي نگران هم نشد. از خود مطمئن بودكه خواهان اين محبت نيست و هنوز در قلبش خاكستر عشق ديرينهايگرم است ومهرداد را دوست دارد. پس به اين كُنش پاسخ نداد. از پسر فاصلهگرفت. صحبت را به بحثهاي سياسي كشاند و فضاي گرم ايجاد شدهٌ قبلي را سرد كرد. پسر به سرعت متوجه شد و به همان رفتار كنترل شدهٌ قبلي بازگشت. در پيچ شميران قرار سلامتي تلفني گذاشتند و تا پايان اسفند و امتحانات نيمهٌ دوم دختر، قرارهاي كوه را قطع كردند.
مينو بايد درس ميخواند واين كار سخت بود. محيط مدرسه مُرده و بدون هيچ جنبش و حركت و تمايل سياسياي بود. همه غرق مشكلات جنسي بودند و چنان بعضاً از نامزد يا دوست پسرشان و مناسبات كثيف خود آشكار صحبت ميكردند كه دختر نميتوانست باور كند. دركنار او دختري ساده و صميمي، اما شيطان و پُرتحرك مينشست كه بعد از ظهرها با موتورسيكلت دوست پسرش به سمت جادههاي خلوت چالوس ميرفتند. وقتي برميگشت ژوليده ، اما سرحال بود. بلند بلند حرف ميزد و بچهها دور او جمع ميشدند و 5 ريالي صدايش ميكردند. بچهها همديگر را خيلي راحت 2 ريالي يا 5 ريالي صدا ميكردند و سر به سر هم ميگذاشتند.
مينو عليرغم اين فضا از اعتماد به نفس بسيار بالايي برخوردار بود. با آنكه همه او را ميشناختند وگاه ناباورانه ميپرسيدند:« توچطور با پسري دوست نيستي؟!» اما به او اعتماد داشتند و مينو به مشكلاتشان گوش ميداد وسعي ميكردكمكشان كند. مشكلات جنسي گردابي بودكه دسته جمعي توي آن دست و پا ميزدند. تمام عوامل جامعه دست به دست هم داده و آن را بزرگ كرده بودند. آن همه انرژي و شور جواني هيچ سمت وسوي هدايتي نداشت و اگر جامعه، فضاي باز سياسي داشت، ميزان بزرگي از اين انرژي صرف آگاهي نسل جوان ميشد. با اين حال مينو در ميان اين جمع هم مايوس نبود، بلكه جزوههاي دست نويسش را مخفيانه لاي دفتر وكتاب بچههاييكه مناسبتر وكميآگاهتر بودند، ميگذاشت و بعد عكس العمل آنها را چك ميكرد و…
از سوي ديگر رقابت بزرگي براي قبول شدن دركنكور سال وجود داشت و بخش ديگر فكر و ذكر اغلب بچهها، قبولي سال آخر و بعد كنكور بود. تمايل سياسي دركسي ايجادكردن كار بزرگي ميطلبيد و با اين حال مينو پشتگرم و مطمئن بود.
يك روز بعد از ظهر اتفاق غيرمترقبهاي افتاد. مينو از راه رسيده و واردكلاس شد وكتابهايش را روي ميزگذاشت. كلاس خلوت بود و چند تايي دور ميز جلو جمع شده بودند و صحبت ميكردند. ابتدا توجهي نكرد. فكر كرد طبق معمول دربارهٌ پسرها حرف ميزنند. اما بعد متوجه شد كه نه! و يكي از بچهها كه تازه امسال به اين مدرسه آمده بود و چندان از سياسي بودن مينو خبر نداشت، داشت براي چند نفر ديگر از چريكها صحبت ميكرد. گوشهايش را تيز كرد و بعد جلو رفت. دختر ازجريان درگيري شب گذشته در سه راه سيروس صحبت ميكرد. مادرش جريان را كامل ديده بود. ميگفت: «آنها سه نفر بودند. يكيشان تيرخورد. مادرم او را ديده بود و تمام ديشب به خاطرش گريه ميكرد. يكي دستگير ميشه و يكي فرار ميكنه و مادرم او را در خانهٌ ما قايم ميكنه. آن پسر براي مادرم صحبت كرده بودكه ما دانشجو و انقلابي هستيم و براي مردم جان خود را فدا ميكنيم. ما خرابكار نيستيم. مادرم خيلي از او خوشش آمده بود و ميگفت:« اينها راست ميگويند وخرابكار نيستند. به خاطرمردم جانشان را به خطر مياندازند، ولي مردم نميفهمند.» دختر خيلي تحت تأثير قرارگرفته بود و از چريكها دفاع ميكرد، آنچنان كه روي چند تاي ديگرهم تأثير مثبت داشت. مينو به سرعت خود را وارد بحث كرد و به كار توضيحي پرداخت. دختر موافق بود، ولي گفت: « ما نميتوانيم مثل چريكها باشيم آنها اصلاً آدمهاي عادي نيستند. آنها از جانشان گذشتهاند و ما نميتوانيم اين كار را بكنيم.» مينو با اطمينان پرسيد:
– چرا فكر ميكني ما نميتوانيم؟ اتفاقاً ما هم ميتوانيم مثل آنها باشيم.
دختر با ناباوري نگاهي به جثهٌ او انداخت وگفت:
– تو اصلاً حرفهاي مرا نميفهمي.آن پسره خودش به مادرم گفته بود: « ما يك جريان هستيم. يكي، دو تا نيستيم.» همه آنها از زندگي خودگذشته اند، يعني آدم عادي مثل ما نيستند كه مدرسه بيايند و درس بخوانند. آنها جريان هستند.
دختر عصباني شده بود مينو ديگر با او بحث نكرد، اما تكان شديدي خورده بود و كلمات دختر چون پتكي بر سرش فرود آمده بودند:« آنها جريان هستند، آنها از زندگيشان گذشتهاند. آنها به مدرسه نميآيند.» برآشفته و خشمگين كلاس درس را ترككرد و به حياط رفت. از سويي از اينكه شنيده بود شب گذشته يك شاخه ضربه خورده، مثل مار به خود ميپيچيد. يك مجروح و تيرخورده، يك دستگيرشده و يك فراري، آن هم در اين سرما كه جايي ندارد. ازسوي ديگر نميفهميد در اين اوج مبارزه براي چه بايد به مدرسه بيايد. او كه هميشه حاضراست از خانه فراركند و با تيم انقلابي كاركند و به خانه تيمي برود. براي چه بايد هنوز برنامههايش مثل قبل باشد، چي فرق كرده؟ دوباره در اين مرحله هم انبوهي تئوري ياد گرفته، اما مبارزه و عمل انقلابي چي؟ او كه ترسي ندارد. چرا وارد عمل نميشود؟ چرا؟ اين چراها آشفتهاش كرده بود. با اين حال مجبور بود تا عصر و قرار سلامتي صبر كند. به كلاس برنگشت. در حياط مدرسه باقي ماند و قدم زد و فكر كرد.
هرگوشهٌ حياط با او از خاطرات، ياد و حماسهٌ مقاومتهاييكه در اين سه سال از زبان
بچهها شنيده بود، سخن ميگفت. هر روز صبح در حياط اخبار مقاومت داشتند. هر روز صبح، همه جدي و به موقع دور هم جمع ميشدند.
يك بار درست وسط حياط و جلوي باغچه بود كه مينا همه را جمع كرد و خبر از شكنجه و مقاومت يك زن انقلابي به نام اشرف داد. مينا گفت:« زير ناخنهاي اشرف سوزن كرده بودند و هر سؤالي را كه جواب نميداد يك سوزن را فرو ميكردند. سرانجام او دلاورانه برسر دژخيم فرياد مي زند: “ جلادان از من جوابي نخواهيد شنيد.” و ده انگشت خود را به ميز مي كوبد و سوزنها همه به زير ناخن او فرو ميروند. و دژخيمان مبهوت و شكست خورده باقي ميمانند.»
و يك گوشهٌ ديگر و يك روز ديگر مهوش اين شعر انقلابي را، به بچهها ياد ميداد كه براي جميله بوپاشا سروده شده بود:
به نام نامي مردم
به نام آرزوهاي طلايي و نوراني
به تو اي دشمن خونخوار آزادي
بدون احترام و بي سلام ازمن
كه هستم دختر آزادهاي از الجزاير
تنم از ضربهٌ شلاقتان چون آسمان نيلي است
و جانم از شرنگ مرگ لبريز است
شما نامردها شب را به زندانم كشانيديد
تا رباييد از كف من گوهر تابان عفت را …
و هزاران خاطرهٌ ديگر.
بچهها در شور انقلابي خود رشد كرده بودند. رشد كافي براي شركت در مبارزه و پيوستن به نيروهاي انقلابي، به شاخهاي از آنها. دختر از خود ميپرسيد: « پس چرا من به اين شاخهاي كه وصل شده،ام، هيچ كاري نميكنم؟ چه چيز تغيير كرده؟ و نسبت به انتخاب خود دچار ترديد ميشد.»
عصر به رفيقش تلفن زد و در تلفن گفت كه ديروز سه نفر از فاميلها تصادف كردهاند، يكي حالش خوب است و دو تا بيمارستان هستند كه يكي از آنها بدجوري زخميشده. پسر از خبر تشكر كرد وگفت: « باشه! فردا ميبينمت.» پشت تلفن ساعت و محل قرار را نميگفتند. اما يك ربع به ساعت يك در چهارراه پهلوي در يك رستوران كوچك قرار ثابت داشتند. فردا رفيقش را ديد. قيافهاش به شدت گرفته و منقلب بود. به مجرد اينكه نشستند، گفت: « خبرت صحت دارد. يك شاخه از بچهها كه دانشجو هم بودند، ضربه خوردند. » حالا تو چي شنيدي و از كجا شنيدي؟ تعريف كن.
مينو آنچه را ديروز و اتفاقي از يكي از بچههاي كلاس شنيده بود، تعريف كرد. رفيقش از اينكه چنين پيوند سريع و واقعياي بين چريك و مردم به سرت بر قرار ميشود خيلي تعجب كرد.
در حقيقت واقعيت زندگي نكبت باري كه شاه و اعوان و انصارش براي مردم به ارمغان آورده بودند، چنان روشن بود كه با اندكي كار توضيحي، چريك بالاترين تأثير را بر مردم داشت.
رفيقش نتيجه گرفت:
– با ضربه خوردن يك شاخهٌ ديگر، موج ضربه هنوز رو بهگسترش است و مشخص نيست اين شاخه چرا لو رفته؟ شايد اتفاقي ساواك به تركيب آنها در يك محلهٌ فقير نشين مثل سه راه سيروس مشكوك شده يا از دانشگاه شناخته شدهاند يا در اثر شكنجهٌ بچهها لو رفتهاند. بهرحال بايد صبر كرد و ديد نفريكه فرار كرده، ميتواند وصل شود و اينكه چه اطلاعاتي دارد؟
در فرصت كوتاه باقي مانده مينو مشكل ذهني اي را كه برايش پيش آمده بود و انتقاد خودش را از وضعيت موجود تشكيلاتشان، بيان كرد و پرسيد :
– بالاخره در تشكيلات شما كي آدم وارد عمل انقلابي ميشود؟ بحثهاي تئوريك ضروري هستند، اما اگر قدم به قدم به عمل انقلابي راه نبرد، مجدداً يك روحيهٌ روشنفكري ايجاد ميكند و…
وقت كم بود و اين بحث اساسي جواب صحيح و قانع كنندهاي نداشت. قرار شد بعداً دوباره بحث كنند. در جلسهٌ بعد هم راه حلي نيافتند، چون موج دستگيري ادامه داشت. دوباره مجبور شد درس بخواند و امتحانات نيمهٌ دوم را بگذارند، درحاليكه هر روز در انتظار دستگيري و زندان به سر ميبرد. قاعدتاً بعد از شش ماه در ارتباط بودن دستگيري اتومات به سراغ افراد ميآمد. اما كمكم به چنين زندگي پر اضطرابي عادت كرده بود و ترسي نداشت. شبها خيلي راحت و منظم ميخوابيد و نميخواست قبل از دستگيري در اثر جنگ اعصاب روحيهٌ ضعيفي داشته باشد. بعضاً هم ساواك خودش چنين شيوهاي اتخاذ ميكرد تا وضع روحي فرد را داغان كند . اينها ترفندهاي لو رفتهاي بود كه در جزوهٌ تجربيات، آنها را خوانده بود و قبلاً هم در هر قرار با مجيد، همواره بخشي از برنامهٌ اوآموزش اين تجربيات بود.
در اين فاصله فقط يك اتفاق كوچك اما حساس افتاد. گاه قرارهايكوتاهي با رفيقش اجرا ميكرد، اما يك حادثه موجب شد كه موقتاً قرارهايش را به كلي قطع كند.
يك روز عصر وقتي مدرسه را ترك كرد، برخلاف انتظار، برادرش محسن را درانتظار ديد. خيلي تعجب كرد. حدس زد بايد اتفاقي افتاده باشد كه محسن دنبالش آمده. هرگز سابقه نداشت. پرسيد: «چه خبر؟» محسن هم خبر نداشت.گفت:
– نميدانم. مامان گفته بيام دنبالت.
دختر شك كرد وخود را براي جنگ ناخواستهاي آماده كرد. ترسي نداشت. از تهاجم و روحيهٌ بالاي خود مطمئن بود. ميدانست در جنگ هرچه كه باشد، شكست نميخورد، چون در مواضع برحقي قرار دارد.
به خانه آمد و اصلاً به روي خودش نياورد كه محسن دنبالش آمده. اما مامان بسيارآشفته بود و او را صدا كرد و پرسيد:
– كجا بودي؟!
دختر خونسرد ومطمئن جواب داد:
– مدرسه، چطور مگر؟
ابتدا مامان با توپ پُر برخورد كرد وگفت:
– ما به تو اطمينان ميكنيم وكاري به تو نداريم. تو براي چي به جاي مدرسه جاي ديگري ميروي؟
– ولي من از مدرسه جاي ديگري نرفتهام.
دختر سعي كردضمن تعجب، خونسردي خود را حفظ كند.
– دروغ ميگويي. در ميدان فوزيه با يك پسرلاغر ديده شدهاي.
دختر بلافاصله فكر كرد، كار حتماً كار همسايهٌ فضول وكلانتر محل كبري خانم است. اما براي چي خودش متوجه او نشده و چرا هشيار نبوده؟ از عدم هشياري خود ناراحت شد. قاطع و راحت انكار كرد وپرسيد:
– به حرف همسايههاي فضول گوش كردي؟ كبري خانوم پشت سر همه دروغ ميگه.
مامان با عصبانيت گفت:
– نه! يك آدم مطمئن گفته. تو با كي تماس داري، ماخبر نداريم؟ بامهرداد؟
دختر بسيار جدي و از موضع يك انقلابي و با اتكاء به مناسبات پاك خودش و بدون هيچ شكي به آن، باخشم ازخود دفاع كرد:
– كبري خانم نه، هركسي كه اين حرف را گفته، غلط كرده. شما به چه حقي باوركرديد؟ من اهل اين حرفها نيستم!
و ازآنجا كه واقعاً چنين روابطي نداشت. آنچنان قاطعيت و جديتِ چهره بر حقش روي مامان تأثيرگذاشت كه رنگ سرخ صورتش بلافاصله سفيد شد و از موضع پايين پرسيد:
– بگوجان من با كسي رابطه نداري.
مينو بدون ترديد و با قاطعيت گفت:
– جان شما من با هيچكس از اين رابطهها ندارم. گفتم. شما به چه حقي توي دهن آن كسي كه اين حرف را زد، نزديد؟
مامان با ترديد گفت:
– آخر ناظم مدرسه فراش را فرستاده بود دنبالم. بعد رفتم مدرسه. اونجا به من گفت ومن خيلي خجالت كشيدم.
مينوخندهٌ تمسخرهآميزي كرد وگفت:
– شما ساده هستيد. خوب ناظم مدرسه به همهٌ مادرها ميگويد تا هشيار بشوند.
مامان با تعجب پرسيد:
– راست ميگي؟
دختر قاطعانه جواب داد:
– بله.
مامان گويي كه آب سردي روي سرش ريخته باشند وا رفت وآرام شد. موضوع تمام شد، اما مينو موقتاً قرارهايش را قطع كرد.
قبل از عيد و روز چهارشنبه سوري پس از مدتي قطع بودن مجدداً وصل شده و با رفيقش به كوه رفت. دو ماه ازدستگيري مجيد ميگذشت. او هيچكس حتي يك نفر را هم لو نداده بود. وخبر از زندان رسيده بود كه بسيار شكنجه شده. آن روز بحث تشكيلات را كردند. رفيقش گفت:
– شاخهٌ آنها در صدد وصل خود به تشكيلات مجاهدين بود،كه ضربه خوردند. نفراتي كه
باقمياندهاند توان وصلاحيت تشكيلاتي مجيد را ندارند. در واقع تنها شانس از طريق ارتباطات داخل زندان با خارج از زندان مي باشد تا نفرات باقي مانده سازماندهي و به تشكيلات ديگري وصل شوند كه بايد صبر كرد.
مينوسؤال كرد:
– اگر دراين فرصت امكان وصل به گروه هاي ديگر برايم پيش بيايد مثلاً ماركسيستها،آيا ميتوانم به آنها وصل شوم و با آنها همكاري كنم؟
جواب قاطع رفيقش “نه” بود! به خاطر ضوابط امنيتي. حتي به خاطر دو يا سه نفر كه از اين گروه ميشناسد، حق رفتن به تشكيلات ديگري را ندارد. دختر سعي كرد آن را بفهمد. چند روز بعد سال نو و بهار بدون عطر و بوي هميشگي خود از راه رسيد. در خاطر مينو ازآن بهار تنهاگلهاي لاله كوهي به ياد ماندند كه هرهفته از كوه ميچيد وبه خانه ميآورد و درست يك هفته دوام داشتند.
بعد از عيد وضعيت ژيلا بهبود پيدا كرد. مينو با او ارتباط داشت واغلب در پارك يكديگر را ميديدند. اگرخبر و اطلاعاتي بود، منتقل ميكردند. ژيلا ارتباطي با بچهها نداشت. از محيط دانشگاه و دانشجوهاي غير سياسي دل زده بود و با آنكه ورود به دانشگاه براي هركس رؤيا و موفقيت بزرگي بود، اما ژيلا خرسند نبود. تنها ماجراهاي خندهداري از بچههاي هم دورهاش براي تعريف كردن داشت. مينو به او پيشنهاد كرد رشته تحصيلياش را از رياضيات تغيير بدهد و شيمي بخواند زيرا محيط دانشكدهاش به لحاظ سياسي فعالتر بود و اين“رشته”هم بيشتر به درد مبارزه ميخورد. براي ساختن مواد منفجره هميشه مهندس شيمي لازم بود. پيشنهاد او مورد توجّه ژيلا قرار گرفت.
ماههاي بهار آرام و ساكن بدون حادثهٌ مهم سياسياي سپري شدند. آتش مبارزهٌ مسلحانه فروكشكرده و طبيعتاً پس از آن همه ضربه و دستگيري، بايد جمعبندياي به وسيلهٌ رهبران ذيصلاح به عمل ميآمد تا در فاز ديگري مبارزه مجدداً استمرار يابد.
خرداد براي مينو ماه تعيينكنندهاي بود تا بتواند كاملاً از شر درس و مدرسه راحت شود و راهي براي خلاصي از قيد و بند خانواده پيدا كند و خود را آزاد درمسير مبارزه قرار دهد. زندگي تيمي روٌياي بودكه او به دنبالش بود.
امتحانات را با موفقيت به پايان رساند وخبر آن را به رفيقش داد. براي كنكور ميخواست آماده شود كه رفيقش گفت: « دانشگاه رفتنت منتفي است چون خيلي زود در دانشگاه با ظاهر مذهبي، مورد سؤظن واقع ميشوي وكانون ضربه ميشوي!» دختراعتماد كرده و اين تصميم را پذيرفت، درحاليكه بقيهٌ دوستانش به جز مينا همه به دانشگاه ميرفتند. مهرداد هم دركنكور قبول شده بود. مينو از شنيدن اين خبر خوشحال شد. چون در دانشگاه باقي ماجرا اتومات به سراغش ميآمد. هر ساله تظاهرات دانشجوئي 16 آذر و به دنبالش مبارزات دانشجويي و …
اما مريم را هيچكدام از بچهها نميديدند. معمولاً اگر نفري فعاليت جدي مبارزاتي ميكرد، تماس خود را كاملاً با بقيه قطع ميكرد؛ هم به خاطر اطلاعات و هم مخفي كاري. مريم فرد جدياي بود وبدون شك درگير چنين مسائلي بودكه پيدايش نبود.
در اولين فرصت بعد ازتعطيلات سراغ مينا رفت. اگرچه به خاطر دو ايدئولوژي مختلف از هم فاصله گرفته بودند، اما از ديدن هم خيلي خوشحال شدند. تمام روز را مينو پيش مينا ماند و با هم به اندازه يك سالي كه همديگر را نديده بودند، حرف زدند. مينا مقداري عوض شده بود. به سادگي دوران قبل نبود. ابروهايش را برداشته بود و لباسهاي شيك و تنگي براي خود خريده بود و در يك اداره كار ميكرد. خواهرش هم با يك مهندس ازدواج كرده بود و همانجا در همان خانه زندگي ميكردند. عجيب بودكه پسر بچهٌ هشت سالهاي هم به عنوان نوكر داشتند كه خريدهاي خانه را ميكرد و شبها درآشپزخانه ميخوابيد و او را از شمال آورده بودند. مينو از آنهمه تحولات واپسگرايانه تعجب كرد. اما مينا چندان هم از اين موضوع “جلزو ولز” نميكرد؛ از اينكه آن بچه بايد بازي ميكرد و به مدرسه ميرفت، اما حالا نوكر خانه آنها بود. ظاهراً كاري به كار آنها نداشت، تا آنها هم كاري به كار او نداشته باشند.
مينا با پيدا كردن كار مقداري از شركنجكاوي و كنترل مادرش خلاص شده بود. اما در اداره با كارمندها بحث سياسي كرده بود. رئيس شعبه صدايش كرده و به او اخطار داده و تهديد به اخراجش كرده بود. اوهم حسابي با رئيس شعبه درافتاده و از موضع بالا با او درگير شده بود و اتهامات او را رد و از خودش دفاع كرده بود.
با يك سري بچههاي جديدآشنا شده بود و دوباره فعاليت ميكرد.كلاً نسبت به سال قبل خيلي روحيهٌ بهتري داشت. جزئيات بيشتري براي مينو نگفت. براي مينو بهبود وضع روحي و عصبي مينا، براي دانستن واقعيت كافي بود. بيشتر از آن لازم نبود وكنجكاوي نكرد. درباره تكتك بچهها صحبت كردند. از خاطراتشان، از گذشتهها، از زندان و از بچهها …
مينا گفت:
– كامران هميشه حالت را مي پرسد و سلام ميرساند. به او گفتم به يك جريان مذهبي وصل شدي. از اينكه فعاليت ميكني خوشحال شد وگفت: « مواظب خودت باش!» متأسف شد از اينكه با ما نيستي.
مينو گفت:
– اگر بچهها دستگير نشده بودند همه چيز فرق ميكرد.
مينا حرفش را تأييد كرد و با افسوس ازآن ضربه ياد كرد. عصر ازهم جدا شدند. قرار گذاشتند بازهم همديگر را ببينند.گرچه دلهايشان ديگر چندان با هم نبود. مثل رودي بودند كه دو شاخه شده باشد و هر شاخهاش به راه خود برود.
تعطيلات تابستان با برنامه ريزي منظم و فشردهاي براي مينو شروع شد. به كلاس ماشين نويسي رفت و تايپ ياد گرفت، تا درصورت لزوم جزوات و اطلاعيهها را تايپ كند. چون جزوات دست نويس مدارك سنگيني محسوب ميشدند و بايد جاي خود را به تايپ ميسپردند. علاوه بر اينها برنامهٌ ثابت هفتگي كوه را هم داشت.گسترش ارتباطات مردمي، معاشرت با افراد مستعد سياسي، و سراغ نفرات جديد رفتن و بحث و پخش كتاب و جزوه يا اطلاعيه، بخش ديگري از فعاليتها بودكهگزارش آن را به رفيقش ميداد. همان تابستان رفيقش گفت:
– يك كاري براي تو پيدا كردهام كه از بيكاري اينقدر نق نزني.
و اين كار تدريس خصوصي براي خانمي بود كه بايد به خانهاش ميرفت. زن خانه دار، اما علاقمند به تحصيل بود. احتمالاً بازاري بودند، چون مينو بايد با چادر به خانه آنها ميرفت. چيزي ازسياسي بودن خانواده نفهميد. اما بعدها از خود ميپرسيد: « براي چي من اينقدر بايد احمق باشم كه اين كار را رفيقم بعنوان “فعاليت”به من پيشنهاد كند. من كه به دنبال سرگرمي نبودم و او موظف بود شرايط فعاليت مبارزاتي را برايم فراهم كند و اگر “جذب نيرو” در توان گروه نيست بايد قاطعانه با گروه قطع كنم و مدتي منتظر پاك شدن رد و دوباره دنبال تشكيلات جدياي بگردم.م»م
آن روز كوه درخيمهگاه پاييزيآنچنان زيبا و زرين آراسته شده بودكه دختر از خوشحالي ميدويد و ميپريد و از شادي مثل كودكي سبك پر ميكشيد .به رفيقش گفت:
– عجب چيزيه كوه، آدم واقعاً عاشقش ميشه. دلم مي خواد زودتر برسم بالا.
– بهتره عجله نكني، مدتيه كوه نيومدي ، زود خسته ميشي. اتفاق دفعه قبل هم يادت باشه. بلايي سرخودت نياري كه دوباره يك ماه بخوابي.
دختر يكباره لرزيد و از به خاطر آوردن ماجراي بچه چنان دلگير و دلتنگ شد كه احساس كرد، ابر خاكستري كلفتي تمام كوه و تمام دلش را پوشاند. خود به خود از شور و شوقش كاسته و پاهايش سست شد. يادي تلخ ذهنش را به آشوب كشيد و سكوت وهمناكي روحش را پركرد. كاملاً ساكت بود تا كه به قله رسيدند. آن بالا آفتاب دلچسب پاييزي چنان غوغايي از گرما و زيبايي به پا كرده بود كه روي تخته سنگي كنار چشمه دراز كشيد و تنش را به گرماي پر جذبهٌ خورشيد سپرد. خورشيديكه بيپروا از جانش عبور ميكرد و صداي طبيعت را در گوشش زمزمه ميكرد.
رفيقش دو تا روزنامه به او داد و گفت:« بگير اينها را روت بكش!»
نفهميد چرا بايد روزنامه روي خودش ميكشيد. پس آنها را به كناري انداخت. ده دقيقه چرت زد و بعد بلند شد و دو ساعت تمام رفيقش صحبت كرد. بحثهاي ايدئولوژيك و سياسي. هنوز دختر در بارهٌ همه چيز به راحتي شك ميكرد و سؤال ميكرد. وجواب قانع كننده كمتر دريافت ميكرد. با اين حال گام بهگام يك راه فكري را طي ميكرد. در برابر آنچه ميآموخت احساس مسئوليت انقلابي ميكرد. مسئوليت شركت در انقلاب. اما چطور؟ آيا بايد درس را ول ميكرد يا ادامه ميداد ؟
سؤال كرد و رفيق تشكيلاتياش مشخص كردكه مسئوليت جدياش تمام كردن سال آخر و رفتنش به دانشگاه براي اهدافشان در دانشگاه است. دختر دمق بود. درس، آن هم به عنوان مسئوليت و رفتن به دانشگاه. اصلاً انتظار نداشت كه از او خواسته شود. درخواست مسئوليت ديگريكرد كه قرار شد تكثير جزوهٌ خطي جزو برنامه هايش باشد. قرارهايش تنها به يك قرار سلامتي و انتقال اخبار در هفته تقليل يافت.
مدتي اين چنينگذشت . زمانيكه ساكن و بيتحرك بود. دختر از اينكه كار جدياي براي انقلاب انجام نميدهد، راضي نبود. حتي نسبت به اين وضع ترديد داشت. پس از رفيقش تقاضاي قرار و ديدار با مجيد را كرد.
آبانماه بود كه موفق شد در يك بعد از ظهر ، حدود ساعت يك ، پشت خيابان ژاله، مجيد را يك بار و آن هم براي بارآخر ملاقات كند. چادر نماز مامان را سر كرد و به ملاقات رفت. خود را مضحك و خندهدار حس ميكرد. دست و پايش آزاد نبود و چادرگويي خفهاش ميكرد. با اين حال ملاقات با مجيد برايش آنقدر خوشحال كننده بود كه شايد هيچ چيز با ارزشتري از آن در زندگيش وجود نداشت . مجيد همان لحظهٌ اول عليرغم آنكه در اوج جديت بود، به او و چادرش خنديد وگفت: « معلومه كه بلد نيستي چادر سركني. ولي خوب همينقدر هم كه سركردهاي بد نيست. خيلي فرقكردهاي. خوب چه خبر؟» دختر به راحتي مشكل خود را از اينكه كار و مسئوليت انقلابي و مبارزاتي ندارد، مطرح كرد. مجيد همانطور كه عادتش بود، خيلي آهسته و بريده بريده جوابهايي داد كه دختر به زحمت اين جملات را فهميد:« …حتماً دانشگاه قبول بشي. ما لازم داريم. اما مسئلهٌ ديگهٌ ما توي شهر، حلقه محاصره ساواكه كه تنگتر شده. فعاليت همهٌ نيروهاي مبازر مشكلتر و پيچيدهتر شده. ضربه نبايد بخوريم. همه كار بايد كرد، همهٌ ضوابط امنيتي را بايد مو به مو اجرا كرد. اما ضربه نبايد خورد. ميفهمي. مبادا بي احتياطياي بكني ! دهنتوتو مدرسه ببند!» و در پايان به دختر گفت شخصاً به آن رفيق توصيه ميكند، جزوههاي سازماني را حتماً مرتب به او برساند. اما بيشتر از اين نميتواند مسئوليتي براي او در نظر بگيرد. يك ساعت صحبت كردند . دختر پاسخ به سؤالات خود را دريافت كرده بود. خداحافظي كردند. به سرعت به خانه برگشت. چادر را به كناري انداخت و روسري سركرد و به مدرسه رفت. در همان روزها مهوش كه مستمر جزوههاي ايدئولوژيك و تحليلهاي سياسي را دريافت و مطالعه ميكرد، تقاضاي تماس و ارتباط با گروه را كرد و بعد در ارتباط اوليه با آن رفيق قرارگرفت. از آن پس دوستي او و مهوش به عنوان دو رفيق تشكيلاتي نزديكتر شده بود و او هفتهاي يك بار سراغ مينو ميآمد. با آنكه سعي ميكرد مهربان باشد، اما خودخواهي و تمايز خود را با او نميپوشاند.
يك چايي تلخ بدون قند در ليوان بزرگي براي خودش ميريخت و درحالي كه نه روي زمين، بلكه مثل پرندهاي در درگاهي پنجره نشسته بود، از خودش و از زندگي شخصياش صحبت ميكرد. اما آنچنان خندهداركه مينو از شدت خنده پيچ و تاب ميخورد و دل درد ميگرفت. ميگفت:
– پدر و مادرم خيلي زود بعد از تولد من كشف كردند كه من يك نابغه هستم و دردسرهاي من از همون جا شروع شد. فكر شو بكن، واسه اينكه تئوريشون غلط از آب در نياد، تمام دوران بچگي چه بلايي سر من آوردند. به جاي بازي، هميشه بايد درس ميخواندم و قبل از آنكه به مدرسه بروم، مثل مادام كوري، خوندن و نوشتن را ياد گرفته بودم. پدر و مادرم انتظار داشتند كه يا مخترع بشوم يا مكتشف. حالا فكر شو بكن با معدل دوازده ديپلم گرفتم.
و قاه قاه ميخنديد و ميگفت:
– خوشحالم ازشون انتقام گرفتم.
و بعد از فرط غيض سيگاري روشن ميكرد و پك محكمي ميزد و ادامه مي داد:
– فكرشو بكن، آن وقت نوابغ واقعي ، پويانها، حنيف نژادها و احمد زاده و مغزهايي كه تحليل شرايطي تاريخي ما و راه حلها را كشف كردند و كاري كارستان كردند، كجا هستند؟ كشتنشون! انگار كه يك نسل چقدر نابغه ميتونه داشته باشه. تموم شد. تازه به قول تو راهكه باز شده، اماّ اينايي كه موندند، نميتوانند كار آنها را بكنند. باور نميكنم.
– مهوش چي ميگي؟ تمام قضيه كه مغز و نبوغ نيست. صداقت انقلابي و ايمان به مبارزه، تأ ثير عميق وگستردهاي روي جامعه ميگذاره .
– آره! اما…
و اماهاي او پايان نداشت. دچار شك بود. هميشه به همه چيز شك داشت. با اين حال و با آنكه آن سال رشتهٌ اقتصاد دانشگاه تهران قبول شده بود، جديتر از قبل دنبال گروهاي انقلابي و وصل و مبارزه بود. با آنكه طيف گستردهاي روشنفكر دور و بر خود داشت، اما اغلب با همهٌ آنها در تعارض فكري و جنگ بود و بيزار از همهٌ روشنفكرهاي بيعمل، به دنبال وصل بود. اگر چه از مذهب خوشش نميآمد، به خاطر مبارزه به اينگروه مذهبي وصل شد تا شايد نسبت به ايدئو لوژي آنها قانع بشود. مينو از مهوش بعيد ميدانست كه مذهبي بشود. يكبار از رفيقشان كه رابط مهوش بود، دربارهٌ مهوش پرسيد و او دربارهاش گفت:« قدرت فكري و معلومات خوبي دارد. چنان به خوبي فلسفه ميفهمد كه هيچكس ديگر را مثل او نديدهام. ولي متأسفانه تمام دانستههايش موجب شده، به همه چيز شك كند. و طبعاً اگر انسان در دايره بحث و شك بيفتد، هيچوقت پايان ندارد». با اين حال خيلي از تماس با مهوش خرسند بود. بخصوص كه مهوش به دانشگاه ميرفت. رفيق از ژيلا هم بسيار تعريف ميكرد و ميگفت: « در بارهٌ ژيلا با تو موافق هستم. او عنصري صادق است. مثل يك چشمه زلال و ساده است. و همواره پاكي و روحي مثل آينه را در او ميتوان ديد. ويژهگي با ارزشي كه دركمتركسي ميتوان يافت. اما ضرورت مبارزه ما پيچيدگي عنصر مبارز را طلب ميكند و ژيلا نبايد اينقدر ساده باشد. براي او سخت است آدم سياسي پيچيدهاي باشد. ولي بايد اين ويژهگي را كسب كند.»
* * *
پاييز گذشت. آرام، چون جنيني در زهدان . همه مشغول بودند، بيآنكه كسي از كار ديگري با خبر باشد. روزنامههاي عصر تهران از خبر درگيري و دستگيري خالي بود و مينو هر روز عصر پس از ديدن روزنامه، با خوشحالي به افق روشن رشد نيروهاي انقلابي چشم ميدوخت . به خوبي ميدانست، هر يك روزي كه بمانند و دستگير نشوند، رشد ميكنند. و هر روز كه دستگير نشوند، يك پيروزي است. با اين حال از خالي شدن دور و برش دلتنگ بود. به خاطر رعايت مسائل امنيتي بچه ها خيلي كم سراغ يكديگر ميرفتند. مناسبات و روابط محفلي سالهاي قبلشان كاملاً قطع شده بود. پس از مدتها روزي كه در زده شد و ژيلا آمد، مينو در يك لحظه، ازخوشحالي، ضوابط امنيتي را فراموش وآمدن ژيلا را جشن گرفت و هيچ تذكري به خاطر غلط بودن اين كار به او نداد. ژيلا خوشحال و سر حال بود و ميخنديد. به تندي به داخل اتاق آمد و همچنان كه ويژهگياش بود، تيز و چابك كتابهايش را روي درگاهي پنجره گذاشت و روي زمين كنار مينو دور بخاري نفتيكه ميسوخت، نشست. صدايش طنيني دلنشين و صميمي داشت. از دانشگاه و غيرسياسي بودن دانشجويان سال اول صحبت كرد. محيط دانشگاه را مشكوك و غير قابل اعتماد ميدانست. هنوز نتوانسته بود به كسي اعتماد كند. از هر دري صحبت كرد. تا به مريم رسيد. مينو با اشتياق ميخواست از مريم خبر بگيرد. ژيلا خنديد وگفت:
– كاملاً از او خبر دارم.كلاس كنكور ميره و يك محفل سياسي راه انداخته و هر كسي را هم سياسي بوده دركلاس كنكور شناسايي كرده و دور هم جمع كرده. روي خيليها هم تأثيرگذاشته، ولي بيشتر با يك نفر جديده كه مريم روي او كاركرده و او سمپات مريم شده و بعد ازكلاس هر شب مريم را به خانه ميرساند. كلاً يك محفل با تمايلات ماركسيستي شدهاند.
مينو كنجكاوانه پرسيد:
– پسره اسمش چيه ؟ كي اينها را به توگفت؟
– من ناهيد را ديدم. مريم و ناهيد در يك كلاس كنكور هستند. ناهيد همه را تعريف كرد. اسم مستعار پسره را هم گفت، اما من فراموش كردم. خودت ميداني، من اصلاً حافظهٌ خوبي ندارم. راستي چي بود؟!
مينو با كنجكاوي پرسيد:
– ديگه چي شنيدي؟
ژيلا ادامه داد.
_ آره ..ناهيدگفت: يكي ديگر از بچهها هم او را هر شب ميرسونه خونه.كلاً يك گروه شدهاند. مريم و ناهيد خيلي مورد احترام هستند.
… ضمنأ همه جمعهها هم بچهها كوه ميروند.
ژيلا چنان با علاقه تعريف ميكرد كه گويي اخبار خوبي را به مينو رسانده . اينكه مريم توانسته در محيط خود تأثير بگذارد و تخمآگاهي بكارد و بچههايي نو را گرد آورد. اخبار خوب و خوشحال كنندهاي بودند . اما چهره مينو در هم رفته بود و آنچه ژيلا نميتوانست ببيند، نگراني، اظطراب و دلشورهاي عجيب بود كه ناگهان سراپاي او را فرا گرفت . انتظار شنيدن چنين اخباري را اصلاً نداشت. توي فكر رفته بود. ديگر متوجه صحبتهاي ژيلا نشد. حتي ديگر نتوانست بنشيند. به سرعت برخاست وگفت:
– ژيلا من چاي برايت ميآورم.
ژيلا دستش را كشيد:
– نمي خواد بشين! آمدهام بعد از مدتها ببينمت. چي شد؟ چرا يكهو تو فكر رفتي؟
– نكنه ناراحت شدي.
– نه ! چيزي نيست . زود بر ميگردم .
مينو به سرعت از اتاق بيرون آمد. احساس ميكرد قلبش از سينه كنده ميشود. خبر اينكه مهرداد و مريم تا اين حد دوست و صميميشدهاند و محفل ماركسيستي دارند، مثل پتك در مغزش نواخته و تكرار ميشد . مريم را خوب ميشناخت.كاراكتر و شخصيت فردي مريم، محكم بودن و با ظرفيت بودن او، ويژگيهايي بودند كه مهرداد يا هر كس ديگر ميتوانست او را از صميم قلب دوست داشته باشد. آيا دوست داشتن مريم جاي نگراني داشت ؟ نه نداشت. به هر دو آنها و به همه چيز اطمينان داشت. اما چرا اينگونه اضطراب او را در خود گرفته و ميپيچاندش. لحظاتي انديشيد. به برآشفتگي خود سعيكرد فائق آيد با اين حال قلبش چنان آزرده شده بودكه بياختيار اشكشهايش سرازير شدند. نمي دانست چرا گريه ميكند و اين اشكها به دنبال چه خواستهاي جاري شدهاند؟ باور نميكرد. از خودشچنين ضعفي را باور نداشت.
از خود پرسيد : « خوب ماركسيست بشه چه ربطي به تو داره؟ خوب انسان ديگري را دوست بدارد. چرا تو بايدگريهكني؟ مگه تو همان انساني نيستي كه آگاهانه هدف ديگري انتخاب كرده؟ پس اين واكنش ناآگاهانه ديگر چيست ؟» نمي دانست، اما ميديد كه برخلاف تصور وانتظارش چيزي ديگرهم در درونش وجود دارد. چيزيكه است؟ نميشناختش!
است؟ نميشناختش!
ميوه و چايي در سينيگذاشت و از آشپزخانه به اتاق برگشت.
– دستت درد نكنه .
مينو حتي جواب ژيلا را نداد و پرسيد:
– ناهيد ديگه چيگفت؟
– گفت: بچههاي ماركسيست خوبي پيدا كردهاند. هر هفته هم خانهٌ همان پسره جمع ميشوند و جلسه دارند. يكي از بچهها داداشش چريك فدايي بوده و يك سلسله كتابهاي ماركسيستي رو درس ميده. مريم و همون پسره هم از بچهها به گرمي پذيرايي ميكنند. ناهيد ميگفت، بچهها بعيد نميدانند به زودي مريم و او نامزد بشوند.
مينو يكباره با صدايي كه از خشم ميلرزيد، گفت:
– غيرممكنه!
ژيلا با تعجب پرسيد:
– براي چي؟
– مگر مريم نميخواد مبارزه كند؟
– چرا ! اما تو كه از خانواده مريم خبر داري. خيلي كنترلش ميكنند . اگر نامزد كند، راحت و آزادتر ميتواند مبارزه كند.
مينو از شنيدن اين استدلال مثل يك جسد خشك شده بود. احساس ميكرد، روح واقعاً از بدنش رفته.
ژيلا پرسيد :
– چهت شد؟ چرا اينقدر ناراحت شدي؟
– من مريم را دوست دارم. وقتي با ماركسيستها برود، يعني ديگر براي هميشه از هم جدا ميشويم. هر كدام به يك تشكيلات تعلق داريم و به خاطر مسائل امنيتي و اطلاعات تماسمان كاملا قطع ميشود. من اميدوار بودم مريم به سمت ما بياد، ولي اينطوركه تو ميگي، كار تمام است و رفته.
– من كامل هم نميدانم. ولي توچرا اينقدر حساسي، براي چي اينقدر ناراحت شدي؟ چهت شده؟
مينو يكباره قطرات اشكش جاري شد. ژيلا از حالات خاص روحي او خبر داشت. بارها شده بودكه مينو با شتاب وآشفته به سراغشان ميآمد و چهره و نگاهش از رنجي روحي حكايت داشت. حرفي نميزد، اما سرش را برشانهٌ او يا مريم نهاده وگريه ميكرد، تا آرام ميشد. هر دو اين حالات روحي او را ميشناختند ولي مدتها بود كه ديگر مينو گريه نميكرد وحالا چه اتفاقي افتاد؟ نميدانست. اما از گريهٌ مينو چشمان خودش هم پُراز اشك شد. سر مينو را دربغل گرفت. رگبار تندي از گريهٌ دختر پيراهن و سينهٌ ژيلا را خيس كرد. ژيلا صبر كرد تا مينو آرام شد و بعد سرش را از سينهاش جدا كرد وگفت:
– برو صورتت را بشور! من تو را ميشناسم. توي ما هيچ كس مثل تو عاطفي نبود. من كه اصلاً يك ذره هم عاطفه ندارم. خوب مگه چيه؟ يك عده مذهبي ميشوند، يك عده ماركسيست. امروز آدم با اين دوست است، فردا با دوستان جديد. گريه و غصه نداره.
مينو لب دوخته و ساكت بود. ژيلا بلندش كرد.
– پاشو بريم صورتت را بشور و يك ليوان آب بخور. من هم بايد برم. نيگا كن هوا هم تاريك شد. تاريك هم كه ميشه از دست آدمهاي مزاحم آدم امنيت نداره. سرشب بايد چپيد تو خونه.
مينو بلند شد و عذرخواهي كرد:
– وقتي اومدي اينقدر خوشحال شدم كه اصلاً فكر نميكردم كه گريه كنم. نميدونم اصلاً چي شد؟ اما گذشت. ميبخشي.
– عجيبه! تو هيچوقت عوض نميشي! من و تو رفيقيم. از من كه نبايد معذرت بخواي. از ما نزديكتر به هم كسي نيست.
– درسته! اما نميخواستم ناراحت بشي. حالا چه زود ميري؟ دلم نميآد ازت جدا بشم. باهات تا سركوچه ميآم. شايد يك تلفن بزنم.
– بريم. يه كم قدم ميزنيم.
راه افتادند. دختر ساكت بود. اما در درونش غوغايي بود. تحمل چنين آشوبي را كه به جانش افتاده بود، نداشت. پس از مدتها خاموشي، دوباره عشقي ديوانهوار وجنونآميز، چون توفان تمام فكر و روحش را درهم ميپيچيد. تاب چنين توفاني را نداشت. به ژيلا تكيه كرده و راه ميرفت. خود را به او چسبانده بود. به اوكه مثل ستون و تنهٌ درختان كهن، محكم بود وصاعقهٌ هيچ عشقي درخت پُربار وجودش را نسوازنده و پوك نكرده بود، تكيهگاه محكمي بود، پُر از صلابت و اطمينان.
دَم در باجهٌ تلفن موقع خداحافظي، ژيلا گفت:
– توخيلي تنها شدي. من دوباره بهت سرميزنم. اگه مريم رو ديدم، ميگم حتماً سراغت بيآد.
– مرسي ژيلا! تو واقعاً دلسوزي، اما ما اجازه نداريم تماس داشته باشيم. چون اگر يكي از ما لو رفته باشه، باعث لو رفتن اون يكي هم ميشه.
– مي دونم كه درست نيست. اما من نميتونم اينطوري ولت كنم. به رابطم ميگم و ميآم پيشت. دلم راحت نيست. خوب؟
– خوب!
ژيلا رفت و مينو وارد باجهٌ تلفن شد و شماره مهرداد را گرفت. آشفته بود و قلبش به شدت ميزد. ميترسيد كسي خانه نباشد. اما بعد از اولين بوق گوشي برداشته شد.
– الو! شما؟
– سلام! من مينو هستم.
هيچ صدائي نيامد. دهاني بازشد، اما ساكت ماند.
– الو! چرا قطع شد؟
– قطع نشد، ازخوشحالي زبونم بند اومد. تو! چه عجب تو! چي شده زنگ زدي؟ باور نميكنم.
دختر ميخواست حرف بزند، اما بغض گلويش را ميفشرد و اندوه چنان جانش را پر كرده بود كه گريه سر داد. براي پسر غيرمنتظره بود. نگران شد و اضطراب فكرش را فرا گرفت. پرسيد:
– چي شده؟ تو كجايي؟ چرا گريه ميكني؟ چراگريه؟ حرف بزن!
جز صداي گريه و هق هقيكه بلندتر و دردناكتر ميشد، جوابي نميآمد. تلخي تندي وجود پسر را پُركرد. گويي كه دستي جانش را ميستاند. ناگهان فرياد زد:
– ميپرسم چي شده؟ حرف بزن. يك كلمه.
اما جوابي نشنيد.
به سرعت فكري به خاطرش رسيد. حتماً بچهها طوري شدند. وگرنه مينو هيچوقت به سراغ او نميآمد وگريه نميكرد. دوباره پرسيد:
– خبري شده؟ بچهها طوري شدند؟ چه وقت؟ تو روزنامهٌ عصر چيزي ديدي؟ كمك ميخواي؟ من حاضرم هركاري بكنم. چرا گريه ميكني؟ يك كلمه بگو.
دختر از شنيدن نام بچهها، شرم سراپاي وجودش راگرفت. براستي براي چه گريه ميكرد؟ براي خودش. مسخره نبود؟ صداي گريهاش قطع شد وآرامش توأم با يأس او را فرا گرفت. ناگهان سرد شد. سرد و سخت. مثل يك قطعه يخ. آيا با آن كس كه آن سوي سيم بود پيوندي داشت؟ آيا اين پيوند ارزش داشت؟ بالاخره چي؟
اما يك اتفاقي افتاده بود و بايد همان را ميگفت. منتظر ايستاد. شايد دوست داشتكه از آن سوي سيم، اضطراب و احساسات او را نسبت به خودش باز هم حس كند.
شايد در ميان هيچ چيز به دنبال چيزي ميگشت.
– حالا ميتوني حرف بزني؟ خودت بگو چي شده؟ فكرم هزار جا ميره؟ انگار كه دنيا يكدفعه روي سرم خراب شده. تو زنگ بزني و آنطور گريه كني؟ بايد اتفاق ناگواري افتاده باشه؟
– نه. هيچي نشده. هيچ اتفاقي. اما امروز دربارهٌ تو چيزي شنيدم.
– من؟ باور نميكنم براي من گريه كني. آخه چرا؟
– متأسفانه به خاطر تو سالها گريه كردم. اما باور نميكردم، باز هم گريه كنم. اما امروز اين احساس لعنتي دوباره پيداش شد. داره از سر وكلهام بالا ميره.
– چه خوب! خوش به حال من. ديگه چي؟
– هيچي، عصري ژيلا اومد پيشم. از بچه ها تعريف ميكرد. حرف مريم شد و تو. گفت تو و مريم ماركسيست شدهايد و قصد نامزدي داريد. درسته؟
پسركه از اضطراب دقايق قبل هنوز نرسته بود، از شنيدن اين تهمت، خشمي ناگهاني از كوره به درش كرد.
– ديوونه! ديوونه! تو هم باور كردي؟ كي؟ كدوم احمقي پشت سر مريم ميتونه چنين حرفي بزنه؟ باور نميكنم كسي از خودمون باشه. چهكسي؟
– ولي من وقتي شنيدم باوركردم. بعد يكدفعه شوكه شدم. مثل يك چوب خشكم زد. اصلاً انتظار نداشتم. شايد مثل ديوونهها شدم. هر دو تا خبر خيلي بد بود. اونقدر كه دلم ميخواد گريه كنم. تمام اعتماد و آرامشم به هم ريخته. فكر نميكردم كه هنوز تو رو وحشتناك …
و بقيهٌ كلمات در هق هقگريهاش گم شد. ضربهٌ بدي بود.
– حيف كه دم دستم نيستي و دوري، وگرنه گردنتو ميشكستم. نميفهمم تو به چه حقي اين فكر را كردي؟ من حلقهام دستم است و همه آن را ميبينند. اين تو بودي كه خواستي آزاد باشي. اين مدت هم من خطايي نكردم. تو خودت تو گفتي:« با مريم تماس بگير.» تو گفتي: «خانهات را دراختيار مبارزين بگذار.» تو گفتي:« درمسير مبارزه برو.» يادته؟ همهٌ اينها را توگفتي!
– درسته. من گفتم. ولي من نگفتم تو با مريم آنقدر صميمي بشوي كه هرشب او را برساني. من نگفتم وقتي بچهها خانهٌ توجمع ميشوند مريم از آنها پذيرايي كند. من نگفتم آنقدر تحت تأثير مريم خود را نشان بده كه همه حدس بزنند شما به زودي نامزد ميشويد! من نگفتم لطفاً تو ماركسيست بشو. فكرشو بكن، اگه آدم بيست سال هم زندان بيفته، اين دوري و ديوار جدايي تموم ميشه. اما اگه دو آدم مبارز دو تا عقيدهٌ مختلف داشته باشند. اين يك مرزه. مرزي كه نميتونن اونو زير پا بگذارند. نميتونن از آن بگذرند و نميتونن همديگر رو دوست داشته باشن. فكرشو بكن منو تو چه هچلي انداختي؟ كاش اين قصه نبود. اما كه هست.گاه از خودم و از ارادهام مأيوسم ميكنه. از عقيدهام، از هدفم، از رفقام، بايد خجالت بكشم. فكرشو بكن!
– فكرشو نكرده بودم. همه چيز پيش اومده. من بچه ها رو دوست دارم. اونا زندگي منو به كلي عوض كردهاند. دلم ميخواست يك بار با هم صحبت ميكرديم. شايد تو از تغييرات من خوشحال ميشدي. نميدونم تو چيكار ميكني و چرا مسائلي كه با آن قاطعيت از دست و پاي هردومون باز كرده بودي، دوباره به دست و پاي تو پيچيده؟ ميگي چيكار كنيم؟ چه چيز به تو آرامش خاطر ميده؟ اينكه من هم هر چه سريعتر سهمي از مسئوليت انقلابي را به عهده بگيرم يا پُشت كنم؟ تو خودت ميدوني كه براي هركس يك شرايطي پيش ميآد. براي من اينطور شد. با اين حال پيشنهادي در ارتباط با بچههاي خودتون داشته باشي، ميپذيرم.
– نه! حرفهات درسته. هيچوقت پشت نكن. براي هركس يك شرايطي پيش ميآد. من نمي تونم تو رو به بچههامون وصل كنم. ولي ازت ميخوام بيشتر در انتخاب عقيدهات دقت كني. بگو ببينم، تو تصميمت روگرفتي؟
– خيلي برات مهم است؟ اصلاً چي برات مهمتر از همه است؟ يا چه فرقي داره.
– شايد فرقي نداره ماركسيست يا مذهبي. اما نميخوام به هيچكس جز مبارزه تعلق داشته باشي. اين برام فرق داره.
پسر خنديد وگفت:
– حسود! هان؟ قول ميدم. خيالت رو براي هميشه راحت كن. اما يه چيز ديگه. بايد حقيقت رو بگم. راستش از ماركسيسم خوشم اومده. قبول داري براي انتخاب ايدئولوژي بايد آزاد بود و انتخاب خود آدم بايد باشه. نميدونم چرا از مذهب خوشم نميآد. اگرچه شماها رو خيلي دوست دارم.
– بله! ميدونم. اما ميدوني دو ايدئولوژي، دو آدم مختلف از ما ميسازه و سرانجام قلب و روح ما به آنچه كه فكر ما قبول داره، تعلق پيدا ميكنه. مسير عاطفههاي ما به اعتقادات ما پيوند ميخوره.
– نه! اينطور نيست. يعني عواطف كه ارادي و دست خودآدم نيستند. همين اتفاق امروز رو نگاه كن. چرا پيش اومده؟ به سه سال پيش نگاه كن. چيها پيش آمد وگذشت. اما يه چيزي مثل طلا سنگينه و ته اين رودخونه نشسته و مونده. من مطمئنم بعد هم ميمونه وگذر زمان اونو با خودش نميبره! من از خودم و تو براي هميشه مطمئنم.
دختر آهيكشيد وگفت:
– چي بهت بگم؟ برام مهمه كه راه رو ادامه بدي. بقول خودت تو آزادي و اين انتخاب را ميكني. اما حواست باشه كه يه سد ميسازي. سدي كه من ازآن بيزارم. يادت باشه كه باز هم تو اين كارو كردي. يكبار ديگه! يكبار ديگه! تو سد ساختي.
– حرفت مثل خنجر ميره تو جيگر آدم! چطوري دلت ميآد اينو بگي؟ من دلم ميخواد انسان باشم. نه يك حيوون مثل قبل. تو براي من ارزش ديگهاي داري. تو به من ياد داديكه انسان، آزادي و عشق چيه؛ چطوري عاشق باشم وانسانها رو دوست داشته باشم. تو نبودي كه گفتي وقتي براي يك آرمان انساني زندهايم، دوري و جدايي و تنهايي و حتي مرگي وجود نداره. ما استمرار پيدا ميكنيم و نسلهاي بعدي هم همين راه را ادامه خواهند داد. تمام حرفهات يادمه به آنچه هم كه ازم خواستي با اعتماد به پاكي و صداقتي كه در همهٌ شماست، با قلبم جواب دادم. دلم نميخواد بين قلب من و اين همه اعتماد حتي يك تار مو سياهي بيفته. حتي يك تارمو!
پسر ساكت شد. دخترقانع شده بودگفت:
– خوشحالم. خوشحالم كردي. چقدر جلو اومدي. به قول رفيقم اينو بهش ميگن كار ايدئولوژيك كردن!
بعد خنديد. اول آرام و بعد قاه قاه بلند. در حاليكه ميخنديد، قطرات اشك از چشمش ميريخت.
– چرا ميخندي؟
– گفتم خوشحالم. راحتم. رگباري بود و گذشت و هيچي ازش نمونده. هوا تاريك تاريكه اما من احساس ميكنم آفتاب شده.
– كه آفتاب ميشود. تو آفتابو ميبيني؟ من هم همينطور. كاش ميشد به همه هم شاخهاي نور داد.
دختر بازهم خنديد و پرسيد: «يادته؟»
– هيچوقت يادم نميره. روزي كه آدم در زندگيش آفتاب و نور را كشف كنه، فراموش كردني نيست.
– پس داشته باشش. فعلاً خداحافظ.
– دارمش. خداحافظ.
دختر گوشي را گذاشت و سبك به سوي خانه دويد. ازكوچه پس كوچههاي تاريك و سوز سرد شب هراسي نداشت. درآسمان بالاي سرش ستارهها سو سو ميزدند و نور زيباي مهتاب كوچههاي تاريك را روشن كرده بود.
خوشحال بود. دوست داشت و عاشق بود. طبيعت و زيبايي آن را حس ميكرد. ستارههاي بالاي سرش را ميديد كه با چشمك خود حرف ميزنند و با دنبالههاي بلند نور خود ميرقصيدند. ماه زيبا بود و زيباييش سخن عشق بود. شب زنده بود. سكوتي نبود. همه جنبش و حياتي بود كه با او حرف ميزد. جنبش و حياتي از جنس عشق. آنرا با دلش ميفهميد. با دلي كه خوشحال، آزاد و رها بود.
به خانه كه رسيد، سياهي شب را پشت سر داشت و چراغ روشن ماه و سوسوي ستارگان را برفراز سر. درآستانهٌ باز خانه تأمل كرد. دلش نميآمد از ستارهها جدا شود. لحظهاي دلش گرفت. ندانست از نگاهش به ديوارهاي بسيار بلند دو سمت كوچه بود يا از تركِ مهتابِ زيبا و نور ستارهها. چقدر از ديوارهاي بلند و چقدر از جدايي بيزار بود. قطرات اشكي را كه در چشمانش مانده بود، با مژگان تكاند.
داخل خانه شد. در را بست و آرام پلهها را پايين رفت. تاريك بود. اما براي اولين بار حس ميكرد همه جا روشن است. روشنتر از آنكه به خاطر داشت. احساس غريبي داشت. احساس عبور از شب. عبور از تاريكي و رسيدن به روشنايي در جان و انديشهاش. نيرويي بزرگ و اميد روشني به فرداها را در پيش روي خود ميديد. حس ميكرد به چيزي ايمان دارد؛ به پيروزي، به انقلاب، به عشق، به تكتك بچهها و به خودش.
صدايي در گوشش مانده بود، صدايي زيبا وسخني زيباتر: « وقتي كه صادقانه و در جان خود به آرماني انساني وفاداريم، دوري وجدايي و تنهايي وحتي مرگي وجود ندارد.»
* * *
پاييزگذشته بود. زمستان با برف سنگين از راه رسيده و به دنبال سرما موجي از مريضي را هم با خود آورده بود.
صبح شنبه بودكه ابي شتابان آمد و يك قرار فوري براي مينو آورد. دختر تب داشت و در بستر بود. با اين حال برخاست. لباس پوشيد و خود را به محل قرار رساند. رفيقش جدي و با وقار، اما اندكي نگران منتظرش بود. قبل از آنكه سؤال كند كه چرا مينو ديروز كوه نيامده، دختر دستپاچه و شرمنده به مريضي و تب خود اشاره كرد. پسر مسئولانه از حال او جويا شد و متوجه شد به خاطر وضع مالي خانواده دكتر نرفته و بيماري طولاني شده. محكم و جدي گفت:
– بريم دكتر.
– نه! سرماخوردگي دكتر نميخواد. خودش خوب ميشه.
– كي؟ يك هفته است افتادي. بعد از اين هم يادت باشه، مريض شدي سريع دكتر برو و سعي كن هميشه سالم باشي تا بتوني قرارت را اجرا كني. تو مينيمم تماس را داري. اگر آن را هم از دست بدي، خيلي عقب ميافتي. خوب چه خبر؟ از ژيلا خبرداري؟
– نه! من از هيچكس خبرندارم.
– پس من يك و يا چند خبر بد برايت دارم. توي راه برايت تعريف ميكنم. براي همين قرار سريع برايت فرستادم.
– چه اتفاقي افتاده؟ بچهها ضربه خوردند؟
– عجله نكن! خودم هرچه را كه لازم باشه، ميگم.
به سمت ميدان بهارستان به راه افتادند. فاصله كوتاهي بود كه نه اتوبوس و نه تاكسي هيچكدام لازم نبود.
كوچه پس كوچهها همه ساكت وخلوت بودند. برف وسرما همه را به داخل خانهها و محلهاي گرم كشانده بود. خيابان پردرخت فخرآباد از برف سفيد پوشيده شده بود وسفيدي و زيبايي، چهرهٌ سياه وكثيف خيابانهاي شهر را پنهان كرده بود.
دختر تنها لحظاتي سكوت و زيبايي طبيعت را تماشا كرد. پسركه شروع به صحبت كرد ديگر تمام حواسش متوجه صحبتها شد.
– اما اولين خبر بد مربوط به ژيلاست. قرار قبلي ژيلا دو تا جزوهگرفت كه ميدونست آنها را بايد در خانه جاسازي كنه. اما متأسفانه ازآنجا كه ذهنش ساده است، آنها را داخل چرخ خياطي خانه ميگذاره. اشتباه من بود كه روي محل مخفي كردن با او ريز نشدم و با آنكه به اين نقطه ضعف ژيلا اشراف داشتم، به ضربه پذيري آن و ممانعتش فكر نكردم. در اصل من مسئول سمپاتي هستم كه بامن كار ميكند و مسئوليت اشتباهات او با من است. به هرحال برادرش همايون جزوه ها را پيدا ميكند و به پدر ژيلا ميدهد. ژيلا اشتباه ميكند وخيلي ساده نميگويد جزوهها را پيدا كردم يا … با پدرشگلاويز ميشود و به هرقميت ميخواسته جزوهها را ازچنگ او بيرون بياوردكه مدركي به چنگ ساواك نيفتد. مطمئن بوده پدرش آنقدر بيشرف است كه جزوهها را به ساواك ميدهد. پدرش هم متوجه ميشود. ژيلا به يك گروه مخفي يا چيزي وصل است و حساستر ميشود. ژيلا بحث ميكند، از مواضعش دفاع ميكند و پدرش را به ناآگاهي متهم ميكند و ازچريكها و مبارزهٌ برحق آنها صحبت ميكند. پدرش نه فقط مثل بقيهٌ پدرها اين حرفها را نمي پذيرد، بلكه بيشتر ميترسد و ژيلا را درخانه زندان ميكند و تهديد ميكند كه اگر به فعاليت سياسي ادامه بدهد به ساواك اطلاع ميدهد تا دوستان ژيلا را دستگيركنند. ژيلا روز بعد از پشت بام فرار كرد و سرقرار زاپاس آمد. خيلي به هم ريخته وآشفته بود. مطمئن نبود پدرش از ترس و ناآگاهي جزوهها را به ساواك ادارهشان داده يا نه. به هرحال تهديد امنيتي از جانب ژيلا جدي بود و رابطهاش متأسفانه با ما قطع شد. با تو هم تماس نميگيرد و بايد مدتي از اين جريان بگذرد و بقول معروف آبها از آسياب بيفتد. اما ناراحت بود وگريه ميكرد. فشار شديد روحي و فكري تحمل كرده بود. نميخواست رابطهاش با ما قطع بشود. خيلي برايش سخت بود. من هم خيلي ناراحت شدم. اما تصميم ديگري نميشد گرفت. فردي كه لو برود، كنارگذاشته ميشود تا بقيه حفظ شوند. قانون است.
پسرساكت شد. مينو نفسش در سينه حبس شده بود. باور نميكرد ژيلا كه آنقدر دوستش داشت به اين سادگي از دست رفته باشد. اندوهي قلبش را فراگرفت. ژيلاي صادق، ژيلاي عاشق مبارزه كنارگذاشته شد. نميدانست چه بگويد و تصور نميكرد امروز روزي است كه بايد خبرهاي تلخ ديگري نيز بشنود. پسر درحاليكه لحن صدايش اندوهگين بود، ادامه داد:
– اما هفتهٌ گذشته مجيد هم دستگير شد. جايي تردد كردهكه خطرناك بوده. به تحت مسئولش گفته بود: « اگر آنجا تردد كني، قلم پايت را ميشكنم.» محل لو رفته بود. ولي يك شبكه جا نداشته و از يه تور ساواك هم فرار كرده بوده، ناچاراً اونجا ميره. ساواك منتظرش بوده و دستگيرش ميكنه. ابوذر بعد از آزاد شدن از زندان فرار كرده و مخفي شده. اما ساواك از ارتباطش با مجيد باخبره. ابوذر يك ماه تمام باشلاق با چوب و كابل تحت شكنجه بود، اما هيچي ازش درنياوردند. بعد كه مخفي شد تازه ساواك فهميد كلك خورده. مجيد هم سهبار در رفته بود. يك بار خودش در خانه را به روي ساواك باز كرده بود وآنها پرسيده بودند اينجا منزل فلاني است. با خونسرديگفته بود نه منزل بغلي است. بعد از پشت بام فرار كرده بود. مجيدكلاً هشيار بود، خيلي هشيار. خبر دستگيرياش هم ضربه بود. گيج شده بودم . ميدونم لو نميده، اما بايد مخفي ميشدم. خونه نميرم. اوّلش جايي نداشتم، رفتم خونهٌ مهرداد. همونكه فاميل شماست.
– جدي ميگي؟ ولي تو كه يك جلسه بيشتر خانهٌ او نرفته بودي. گفتي آدم سياسياي نيست.
– درسته! اما پسر خوبيه. ديدم ماركسيست شده. تعجب كردم به اين سرعت. برادر يكي از چريكهاي فدايي آموزششون ميده. مهرداد ويه چند تايي هستن. خوب بحث ميكرد. از آنجا كه اساساً هم چيزي دربارهٌ جنبش انقلابي اسلامي نميدونه، خيلي سريع به لحاظ نظري تئوري ماركسيستي را پذيرفته و جلو رفته. اما ازنظر روحي خودش ميگفت از خودش راضي نيست و ازخودگذشتگياي مثل چريكها را در خودش حس نميكنه. به همين دليل از من سؤال ميكرد وكمك ميخواست. شبها تا ديروقت صحبت ميكرديم. روزها كار ميرفت وعصرها كلاس كنكور. ولي به خاطر من يا ازكارش ميزد، يا از درسش و وسط روز به سراغم ميآمد. كلاً تغييرات خوبي كرده. اما از آنجا كه خونهاش محل جلسهٌ بچههاي ماركسيست بود، دو روز بعد از اونجا رفتم وجاي ديگري پيدا كردم. يادت باشه براي هميشه تماست را با او قطع ميكني.
– من تماسي ندارم. بعد چيكار كردي.
– بعد به مهوش زنگ زدم. اون كمكم كرد.
– جدي ميگي؟ مهوش؟!
– آره! امكانات خلقي خيلي زياده. مهوش هم دختر فعاليه. يكي از وظايف چريك، زنده كردن واستفاده از اين امكانات براي بقا است. به هرحال هفتهٌ پُرماجرايي بود. روز جمعه هم كه تو كوه نيامدي، هزار فكر كردم. مرتب احساس ميكنم خودم تحت تعقيب هستم. با رفتن مجيد، خودمن هم از تشكيلات قطع شدم. يك هفته است هيچكدام از بچهها را هم نديدهام. همه مخفي شدهاند تا يك ماه. هيچوقت خودم از نظر روحي اينقدر تحت فشارجدي نبودم. در واقع در حال حاضر تنها كسي كه با او ميتوانم تماس بگيرم، تو هستي. نميدانم، توهم بايد هشيار باشي. شايد تو و من هم لو برويم. همه چيزي ميتواند اتفاق بيفتد. جريان ژيلا هم هنوز تمام نشده. گاه سادهترين اشتباهات آدمو لو ميده.
– نظرت اين است كه من هم از خانهمان فرار كنم يا مدتي جاي ديگري باشم؟
– نه، تنها كسي كه رد تو را داره من هستم. تو هر روز به شماره تلفني كه بهت ميدهم، زنگ بزن، اگر يك روز نبودم، بدان كه من هم دستگير شدهام. خوب دقت كن، اينطور قرار ميگذاريم، من اگر دستگير بشوم، تا ساعت قرار تلفنيمان دربارهٌ تو چيزي نميگويم، ولي بعد از ساعت قرار اگر زنگ زدي و نبودم به سرعت مخفي شو. چون بعد از آن و بعد از فرارت، ديگر مهم نيست دربارهات صحبت كنم. مجيد هم با تو تماس داشته؛ شايد من نتوانم تماس با تو را حاشا كنم.
مينوساكت بود، ولي در درون متلاطم بود. به اتفاقاتي كه افتاده بود فكر ميكرد. هميشه رفيقش ميگفت:« اين شتري است كه درخانهٌ همهٌ ما خوابيده. عمر يك چريك بيشتر از شش ماه نيست.» درست شش ماه قبل مجيد را شناخته بود. حيف بود. حيف. او را به خاطر ميآوردكه چگونه صحبتهايش، برق نگاهش، افكار، هوشياريش ونفسهايش همه سمت و سوي مبارزه داشت و دردش، درد مردم بود. افسوس مي خورد. اندوه نبودن مجيد و ضرورت بودنش دردي بود كه به خوبي حس ميشد. نگاهي به برف سنگين انداخت. شكنجههاي ساواك در سرماي زمستان،گوشهٌ سرد و منجمد سلول و تك پيراهن زنداني در زمستان و استفادهٌ ساواك از برف و سرما در افزودن فشار بعد از فشار شكنجه با كابل و داغ و درفش، قابل تصور نبود. رنج روحي و همدردي را درخود حس ميكرد. برايش راحتتر بود خودش شكنجه بشود، تا بشنود رفيقي انقلابي، آن هم كسي مثل مجيد زير شكنجه است.
هردو ساكت بودند تا به ميدان بهارستان رسيدند. درآنجا با فاصله از هم حركت ميكردند. و به خاطرجو پليسي شديد محلهاي شلوغ وكنترل ساواك حتي كلمهاي صحبت نكردند. رفيقش به سمت مطب يك دكتر پيچيد و دختر هم پشت سر او وارد شد. هنوزصبح زود بود و مطب كاملاً خالي بود. دكتر پيرمرد خوش اخلاق و مهرباني بود كه خودش به استقبال آنها آمد و بدون مقدمه پرسيد:
– دختر خانم وآقا پسر نامزد هستيد؟
دختر با شرمندگي سرش را پايين انداخت و رفيقش به راحتي گفت:« بله!».
دختر از اين جواب بدش آمد. روتُرش كرد و با دكتر به داخل مطب رفت. دكتر معاينهاش كرد. گوشش بدجور چرك كرده بود. تبش هم به همين خاطر بود. دختر به خودش فكر نميكرد. شنيده بود بسياري از زندانيها همان روز اول در اثركشيده، پردهٌ گوششان پاره ميشود. كمي درد آنها را حس ميكرد.
رفيقش پول ويزيت را داد و بعد از داروخانهٌ پايين مطب نسخه را پيچيد. پرداخت پول دكتر و نسخه از جانب آن رفيق اساساً برايش مطرح نبود و مينو حتي براي آبونهٌ روزنامه يا غيرو از صندوق تشكيلات ماهانه پولي را كه مجيد مشخصكرده بود، دريافت ميكرد. هيچ سوءتفاهمي دربارهٌ اين نوع كمكهاي مالي بين آنها نبود. همواره مناسبات آنها در چهارچوب مشخصي بود. به داخل نزديكترين اغذيهفروش رفتند و نشستند. رفيقش سفارش صبحانه داد. بعد دربارهٌ جاسازي مدارك صحبت كرد و راهنماييهاي لازم را كرد. بعد شماره تلفن را به او داد و دربارهٌ آخرين محملشان هم صحبت كردند. رفيقش گفت:
– اگر دستگير شدي، بگو قبلاً منو ديدي و چند تا كتاب به تو دادهام. اما اين قضيه گذشته و الآن فقط درس ميخوني. من هم دربارهات همين را ميگويم كه تو به درد مبارزه نميخوردي وما بعد از چند تماس با توقطع كردهايم.
دختر فكري كرد و محمل را نپسنديد وگفت:
– نه! وقتي شما زندان هستيد، براي چي من بيرون باشم. چكار ميخواهم بكنم؟ من چنين محملي را نميگويم و ترجيح ميدهم دستگير بشوم وكاملاً از عقيدهام دفاع كنم.
رفيقش جدي گفت:
– اما به بقيه فكركن كه بايد جُرمشان سبكتر باشد، نه سنگينتر. به خاطر تو يا من، نبايد كه بقيه شكنجه بشوند. همه ما دوست داريم قهرمان باشيم، اما به چه قيمت؟ باعث افتخار است كه بيشتر مقاومت كنيم و شكنجه بشويم، اما نه به خاطر آنكه لذت ببريم از اينكه با بقيه تفاوت پيدا كردهايم و بالاتريم. وقتي درتشكيلات هستيم، بايد از خودمان بگذريم و به منافع جمع فكركنيم، به منافع حزبي و ندانيم. به اصطلاح عوام الناس، خاكي باشيم. خاكي، مثل مجيد.
مينو داغي را كه رفتن مجيد بردل رفيقش وخودش نهاده بود، ميفهميد. به همين دليل امروز رفيقش اينقدر جديتر با او برخورد ميكرد ، تا از ارزشهاييكه مجيدها با جان و زندگي خود آفريدهاند، حفاظت كند. عليرغم اينكه قانع نبود، ولي پذيرفت.
به جز قرار تلفني قرار ديگري نگذاشتند و تا جمعه و قرار كوه خداحافظي كردند. به مجردآنكه دختر از اغذيهفروشي خارج شد، سوز سردي مثل شلاق به صورتش خورد. خواست تاكسي بگيرد و سريع به خانه برگردد، اما با خود گفت:« بهتر است از سرما فرار نكنم. شايد فردا دستگير بشوم. بايد سرما را تحمل كنم. تازه تحمل اين سرما كمترين شكنجه است. مجيد الآن هم تمام بدنش زخمي و مجروح است و هم در سلول سرد و يخي انداخته شده.»
عليرغم تب وگوش درد شديد، پياده راه افتاد. ناراحت وعصباني بود از اينكه بعداز دستگيري بايد بگويد:« من ديگركاري به كار مبارزه نداشتم.» خيلي برايش ننگ بود. با خودش فكر ميكرد:« من اگر دستگير بشوم، چنين حرفي را نميزنم. اصلاً آنجا شايد خودشان همه چيز را بدانند. درآن صورت من هيچوقت نميگويم از مبارزه پشيمان شدم و رفتم دنبال درس و زندگي. من هيچوقت چنين حرفي را نخواهم زد. هيچوقت! من مجبور نيستم حرفهاي غلط رفيقم را گوش بدهم. كدام مبارزي بعد از دستگيري گفته من پشيمان شدم! هيچكس! هيچكس تا به حال نگفته! كسي كه بخواهد بعداً اين محمل را بگويد، همين الآن حق شركت در مبارزه را ندارد. اما من مبارزه را با هيچ چيز ديگري عوض نميكنم. نميتوانم، چون بدون آن لاشه متعفني بيشتر نخواهم بود. اما من پاكي را دوست دارم. من مبارز با شرفي خواهم بود. مطمئنم مقاومت ميكنم تا مُردار نشوم و هيچيك از ارزشهاي مبارزاتي راكه آفريده شده خدشهدار نميكنم، چون كه عشق صادقانه و پيوند جاودانهاي با همهٌ آنها دارم.»
نفس راحتي كشيد. از سوز سردي كه برصورت و جانش شلاق ميزد، نمي هراسيد بلكه از اين كه ميتواند مقاومت كند احساس شعف و لذت ميكرد. بدون عجله به خانه برگشت. قطره را درگوشش چكاند و دركنار بخاري به فكر فرورفت. ژيلا! آه ژيلا. آنقدر اين دختر ساده بود كه هميشه امكان ضربه خوردن سريع را داشت و حالا بعد از سه ماه ضربه خورده بود. ومجيد، مجيد الآن كجاست؟ زير شكنجه؟ چرا؟ چرا
دستگير شده؟ چرا با رفتنش هيچكس جاي او را پُر نميكند؟ چرا او اينقدر جدي بود؟ چرا؟ چرا ما نيستيم؟ از كجا او آنقدرآگاهي عميقي داشت؟ اصلاً كي بود؟ راستي مجيد كي بود؟ آه! يك چريك ديگر هم رفت، بدون آنكه كسي او را كامل بشناسد. چرا بچهها دستگير ميشوند؟ چرا؟ چرا چريكها نميتوانند همه دريك منطقهٌ آزاد شده جمع بشوند؟ چرا؟ چرا اينقدر زود كشته ميشوند؟ مثل نورند. مثل شهابند. وقتي ميروند، پشت سرش تاريكي ميآيد. توي شهر يا كه توي دل آدم تاريك ميشود. تاريك. راستي آيا من مجيد را دوباره خواهم ديد؟ شايد! كجا؟ تو بازجويي؟! احتمالاً. اگر ببينمش، نميتوانم بگويم او را نميشناسم. آنقدر خوشحال ميشوم كه ميپرم و بغلش ميكنم. چقدر تعجب ميكند، چقدر! بعد هردو ميخنديم. و بعد هر دو كتك مفصلي خواهيم خورد. اما ميارزد. به خاطر عشق واقعي كه در قلب چريكها نسبت به هم وجود دارد. فكر نميكنم آدمهاي عادي اصلاً آن را بفهمند. در دنياي كوچك كفچه ماهيها كجا عشق و اعتماد وجود دارد؟ كجا علائق راستيني وجود دارد؟
* * *
آن روز و روزهاي بعد را تمام ساعات و لحظهها، در انتظار دستگيري به سر برد. مجبور بود نسبت به هرآنچه در دور وبرش ميگذشت، حساس و با دقت و با وسواس برخورد كند. شبها بسيار هوشيار ميخوابيد. حتي با لباس كامل ميخوابيد. هرروز تلفن ميزد و قرار سلامتي ميگرفت، تا روز جمعه كه سرقرار رفيقش را ديد و به سمت كوه راه افتادند. چهرهٌ رفيقش لاغرتر ازهميشه و فرو رفته در تيرگي يك اندوه بود كه تنها لبخند كمرنگ و كوتاهي در اولين برخورد آن را كمي گشود. بعد دوباره همان خشكي و جديت همراه با اندوه يك سوگوار بر چهرهاش حاكم شد.
از دختر پرسيد:
– حالت خوب شد؟ گوشِت چطوره؟ ميشنوي؟
– خوبم. اما هنوز گوشم نميشنود. تو چطوري؟ چه خبر جديد؟
– هيچ خبر. گفتم كه تمام تماسهام قطع است. من بايد منتظر بمانم تا با من تماس گرفته بشود. تنها كسي كه درحال حاضر از بچهها باقيمانده تو هستي. هفتهٌ بد وسختي بود. تنها بودم. الآن خوشحالم كه با يكي از بچهها هستم. تو سرت به درسگرم بود آره؟
– نه. به هيچ وجه! شايد لحظهاي هم از ياد مجيد جدا نبودم. نميخواستم و نميبايست كه سرم را به چيزي گرم كنم.
– درسته. ضربهٌ دستگيري مجيد براي همه سخت بود. همه دوستش داشتند. شنيدم ازخبر دستگيريش يكي از بچهها كه اسمش زهره است، دچار شوك شده و حالش خيلي بده. راستش مجيد بالاي شاخهٌ ما بود و بعد از رفتن ابوذر و دستگيري مجيد، كسي نميتونه بچهها رو سازماندهي و اداره كنه.
– شماها كه مونديد چي؟ تو؟
– ما؟ نه! فكر نميكنم بتونيم.
رفيق ادامه داد:
– من تمام هفته كار فكري شديدي داشتم. بايد تمام ردها را پاك ميكردم. از عوامل مشكوك جمعبندي ميكردم و براي شرايط مختلف برنامه ريزي ميكردم. خلاصه همهاش بايد فكر ميكردم و از مخفيگاه هم خارج نميشدم. امروز ديگه بايد ميآمدم كوه.كوه به آدم استقامت ميده. اما تنها هم اگر مي اومدم، خطرناك بود. تو امكان خيلي خوبي هستي.
دختر جدي پرسيد:
– بهتر نبود در اين شرايط با هم تماس نميگرفتيم؟
– براي من نه! گفتم كه بايد حتماً با كسي صحبت ميكردم. خيالم راحته. محمل ما محكمه و مشكوك هم كه بشن ترسي نداره. راستش بدون بچهها نميشه حتي يك روز هم زندگي كرد. اما تا يك ماه هيچ تماسي نيست. تو اين شرايط فقط ميتونم با تو قرار بگذارم. اين هم يكي از دلايل بود كه قرار را منتفي نكردم. نياز داشتم حتي شده يكي از بچهها رو ببينم و صحبت كنيم. ضربهٌ مجيد هنوز براي من باور نكردنيه. چيكار ميشه بدون مجيد كرد؟ نميدونم. دلم ميخواد انتقامشو بگيرم. اين روزها عصباني هستم. آخرين قرار هم با تو خيلي تند برخورد كردم. بعد ازآنكه فكر كردم، ديدم لازم نبود. توحق داشتي قانع نباشي. راستش من رفقام همه رو خيلي دوست دارم. فرقي نميكنه. بعد به لحاظ عاطفي، چه جوري بگم احساس فشار ميكنم.
عجيب بود كه اين جوان خشك و عبوس مذهبي از عواطفش صحبت ميكرد. براي مينو اما سوءتفاهمي در ميان نبود. درجواب گفت:
– درست ميگي. به نظرمن هم برخوردت صحيح و قانع كننده نبود. من فكر كردم، بايد بهت بگمكه اگرمن دستگير بشم، متأسفانه نميتونم آنچه را تو خواستي انجام بدم و درست هم نميبينم تو صد درصد تصميم بگيري و به من ابلاغ كني. تو بايد با رفقاي خودت در مورد تصميماتت مشورت كني. اما حالا نيستند. از طرف ديگر من هم خودم در سطحي ازآگاهي هستم كه نظر موافق يا مخالف با دليل ارائه بدهم. اما برخورد تو تأثيري در علائق من نسبت به رفيق مبارزاتيام نداره. همه ما به چريكها يا رفقاي مبارز عشق ميورزيم و بالاتر از آنها براي ما كسي نيست. پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر؛ حتي باور نميكنم آدم همسرش را بيشتر از يك رفيق مبارزاتي دوست داشته باشد. من اگر روزي همسرم با مبارزه مخالف باشه يا ايدئولوژي ما فرق كنه، راحت از او جدا مي شم. جدايي فكري به جدايي روحي و قلبي منجر ميشه و برعكس نزديكي فكري، به نزديكي روحي و قلبي. من فكر نميكنم شخصاً چيزي را از تو بپوشانم. يا اگر جايي حتي در زندگي شخصيام لازم باشد، با تو يا رفقا راحت صحبت ميكنم.
– خوب است! پس دراين شرايط سخت بيشتر ميتونيم به هم كمك كنيم.
– بايد اينطور باشه. اميدوارم.
به راه ادامه دادند.
كوههاي دربند از برف سنگين زمستاني پوشيده شده بود. با اين حال جمعيت زيادي به چشم ميخورد. قهوهخانهها پُر بودند. در بند و دامنهاش از محلهاي تفريح و خوشگذراني تابستاني و زمستاني بود. اما كميكه ارتفاع ميگرفتي، از آن همه جمعيت ديگر خبري نبود وكوه از محل خوشگذاراني درآمده و چهرهٌ سخت و تسخيرناپذير خود را نشان ميداد. در اينجا براي هرگام به بالاتر بايد عليه خود و راحت طلبيات ميجنگيدي. بعضيها از اين مبارزه خشنود بودند و در دل كوهستان اغلب سرود رهنوردان به گوش ميرسيد.
كوهستان آن روز زيباتر از هميشه بود. برف سپيد چون عروسآن عظمت را به زيبايياي پرستيدني آراسته بود.آسمان صاف وآنچنان آبي و شفاف بودكه چشم برگرفتن از آن مشكل بود.آفتابگرم و دلچسبي ميتابيد. با اين حال سوز زمستان شلاق خود را برگونهها مي نواخت وگلگونش ميكرد.
يكنواخت و بيشتاب و بدون توقف ساعتها بالا رفتند، تا به ‘شيرپناه’ رسيدند. ظهرگذشته بود. به پناهگاه رفتند وآبگوشتي گرفتند وكنار پنجرهايكه ازآن تمام كوهستان ديده ميشد، نشستند. دختركفشكتاني و جورابهايش را كه خيس شده بود، درآورد و جلو آفتاب گذاشت وگفت:
– اما عجب برفي باريده. در همهٌ عمرم اينقدر برف نديده بودم.
– اگر ميتونستي“توچال” بياي، آن وقت مزهٌ كوه رو ميفهميدي.
– يه صفاي ديگهاي داره. هر هفته مي اومديم با بچهها. مجيد هم بود. شايد ديگه تكرار نشه. امروز توكوه يه حالي بودم. دلم آتيش ميگيره كه الآن چي به سرش ميآرن.
– هيس! اينجا پراز ساواكيه. بريم اون طرف.كنار بخاري ميتونيم يواش حرف بزنيم. كفش و جوراب منم خشك كنيم.كسي شك نميكنه.
پناهگاه شلوغ و پر از سر و صدا بود. با اين حال راديو روشن و صداي آن بلند بود وترانهاي با آواز خوانندهاي قديمي در برنامهگلها پخش ميشد:
« ديدم هرجا نقشي زيبا زتو درخاطر دارم/
چون جان بوديكه تو را عمري با خود ديدم بخدا بخدا،
چشم از عالم كي برگيرم كه تويي هرسو پيدا.»
دختر باچشمان سياه درشتيكه ميدرخشيد، راحت درچشمان سبز پسر نگاه كرد. هيچوقت هيچ احساسي نسبت به او و هراسي از نگاه مستقيم به چشمان او نداشت. پرسيد:
– ترانه تو را ياد رفقات نمياندازه؟ به نظرم شعرش خيلي قشنگه!
– نه! من احساسي نسبت به اين ترانهها ندارم. فرهنگ فعلي در خدمت شاه و رژيمش است. روي من تأثيري نداره.آيات قرآن من را ياد آنها مياندازه.
صداي خواننده با آوايي جانگدازتر ادامه داد:
تا دل كوچك من، شد جلوهگه اميدم، درغم آينهها، با همه لطف وصفا، من تو را ديدم!
با من بودي همه جا، چون جان، به خدا در من بودي …
دختر ساكت پنجهٌ خيس جوراب را به بدنهٌ گداخته بخاري چسباند و صداي جز و بخارشدن قطرههاي آب بلند شد. با خودگفت:« و من اينطور لحظهها و ماهها و سالها سوختهام، جز! چون جان بودي كه تورا عمري باخود ديدم. به خدا درمن بودي.»
رفيقش پرسيد:
– تو هنوز هم از اين ترانهها گوش ميدي؟
دختر بالحن تندي پرسيد:
– چطور مگر؟ مگر نبايد گوش بدهم؟
– نه نميخوام اينو بگم. اما محتوي آنها يادآور عشق و علائق باارزشي نيست. براي چي بايد اينقدر عشقهاي مبتذل بزرگ بشن و عشقهاي راستين به خلق، به خدا، به فداكاري و انسانيت، در فرهنگ و ترانهها منعكس نباشد و مردم از فرهنگشان، چيز با ارزشي ياد نگيرند؟ موسيقي منحط از ابزار حاكميت رژيمه.
دختر ساكت كمي فكر كرد و بعد درحاليكه سرش را بالا آورده و تكان ميداد،گفت:
– نه! با همهٌ حرفهات موافق نيستم. مثلاً اگه اين اتفاق براي خودت بيفته و عاشقكسي بشي، اونو مبتذل ميدوني؟ اما با بقيهٌ حرفت دربارهٌ فرهنگ و موسيقي موافقم به نظرم اين كمبود واقعيه.
پسر لحظهاي مات به چهره دختر نگاه كرد. شايد انتظار چنين سؤال رُكي را نداشت. لحظهاي ترديد كرد، اما بعد پوزخندي زد وگفت:
– عاشق يك زن شدن خيلي مسخره است. هيچوقت.
و بعد درحاليكه ميخنديد، ادامه داد:
– فكرشم نميكنم. چون يك ضعفه. اما تو دلم زني روكه سختيهاي زندگي مبارزاتي شوهرش رو تحمل ميكنه، تحسين ميكنم. همين حالاش ما تو زندان مبارزيني داريم كه زن و بچه دارند و زندان طويل المدت گرفتهاند. اما زنهاشان خيلي محكم ايستادهاند. ساواك خيلي دلش ميخواهد زنهاي اينها طلاق بگيرند تا سوءاستفادهٌ تبليغاتي بكنه و بگه اينآدما خائن و وطن فروشند و زنهاشون طلاق گرفتند. اما داغ يكيش هم به دلش مونده. تازه اين مقاومت خودش به معني پشتيباني از زنداني و دليل بيگناهي اونهاست. من براي اين نوع زنان احترام زيادي قائلم. اينها زنان فداكارهستند و به نظرمن عشق و عاطفهٌ با ارزشي دارند. زندگي پدر و مادر خود من روي من خيلي تأثير داشته، مادر من عاشق پدرم بود و تمام زندگيش فداكاري كرده. اين نوع عشقها به نظرم با ارزش هستند، چون توانايي فداكاري دارند!
دختر ساكت به آخرين جملهٌ رفيقش هم گوش داد و ديگر اظهار نظري نكرد. در دل و گوشش هنوز ترانه با آهنگ و طنين زيبايش تكرار ميشد:
« ديدم هر جا نقشي زيبا زتو در خاطر دارم.
با من بودي همه جا، چون جان، به خدا در من بودي
اين سودا، اين سودا… »
پسر هم ديگر ادامه نداد.كلاً هيچگاه جز برنامهٌ مشخصي كه داشتند، بحث پراكندهاي نميكردند. دختر جورابهاش را كه خشك شده بود به پا كرد وكفشهايش را هم كه نسبتاً خشك بودند، پوشيد. به راه افتادند و درمسير طولانيتر اما خلوتتري به سمت پايين – منظريه و گلابدره – سرازير شدند. هميشه مسير برگشت سريعتر و زودتر از مسير بالارفتن، به پايان ميرسيد. خيلي زود بهگلاب دره رسيدند. برف سنگين تمام جادهٌ مال رو را بسته بود و تنها راه باريك خطرناكي كه هيچكس هم رفت و آمدي درآن نميكرد، به چشم ميخورد. عبور از آن مشكل بود، اما فرصت برگشت نداشتند. تصميم به عبور گرفتند. زمين ليز و پوشيده از برف و يخ بود و سمت راست، درهاي عميق تا پايين كوه امتداد داشت. كمي ترديد داشتند، اما چارهاي نبود. بايد تنگاتنگ هم عبور ميكردند و دختر بازوي پسر را محكم ميگرفت. چون كفش كوه نداشت. زمين هم ليز بود.
ساعتي در راه بودند وگرم صحبتي صميمانه. بازوي سفت و محكم پسر اندك اندك درگرماي دست دختر، چون ذرات يخ برف درگرماي آفتاب نرم ميشد، ذوب ميشد. گرماييكه از بازو تا دل و بعد تا كلام پسر راه ميبرد. كلامش مهربان،گرم و صميمي شده بود. وقتيكه به پايان راه رسيدند و دختر بازوي او را رها كرد، پسر احساس سبكي و خوشحالي داشت. محبتي عميق جاي بيگانگي چهرهاش را پُركرده بود. تغييري كه از ديدهٌ تيز دختر هم پنهان نماند. اما دخترآن را جدي نگرفت. حتي نگران هم نشد. از خود مطمئن بودكه خواهان اين محبت نيست و هنوز در قلبش خاكستر عشق ديرينهايگرم است ومهرداد را دوست دارد. پس به اين كُنش پاسخ نداد. از پسر فاصلهگرفت. صحبت را به بحثهاي سياسي كشاند و فضاي گرم ايجاد شدهٌ قبلي را سرد كرد. پسر به سرعت متوجه شد و به همان رفتار كنترل شدهٌ قبلي بازگشت. در پيچ شميران قرار سلامتي تلفني گذاشتند و تا پايان اسفند و امتحانات نيمهٌ دوم دختر، قرارهاي كوه را قطع كردند.
مينو بايد درس ميخواند واين كار سخت بود. محيط مدرسه مُرده و بدون هيچ جنبش و حركت و تمايل سياسياي بود. همه غرق مشكلات جنسي بودند و چنان بعضاً از نامزد يا دوست پسرشان و مناسبات كثيف خود آشكار صحبت ميكردند كه دختر نميتوانست باور كند. دركنار او دختري ساده و صميمي، اما شيطان و پُرتحرك مينشست كه بعد از ظهرها با موتورسيكلت دوست پسرش به سمت جادههاي خلوت چالوس ميرفتند. وقتي برميگشت ژوليده ، اما سرحال بود. بلند بلند حرف ميزد و بچهها دور او جمع ميشدند و 5 ريالي صدايش ميكردند. بچهها همديگر را خيلي راحت 2 ريالي يا 5 ريالي صدا ميكردند و سر به سر هم ميگذاشتند.
مينو عليرغم اين فضا از اعتماد به نفس بسيار بالايي برخوردار بود. با آنكه همه او را ميشناختند وگاه ناباورانه ميپرسيدند:« توچطور با پسري دوست نيستي؟!» اما به او اعتماد داشتند و مينو به مشكلاتشان گوش ميداد وسعي ميكردكمكشان كند. مشكلات جنسي گردابي بودكه دسته جمعي توي آن دست و پا ميزدند. تمام عوامل جامعه دست به دست هم داده و آن را بزرگ كرده بودند. آن همه انرژي و شور جواني هيچ سمت وسوي هدايتي نداشت و اگر جامعه، فضاي باز سياسي داشت، ميزان بزرگي از اين انرژي صرف آگاهي نسل جوان ميشد. با اين حال مينو در ميان اين جمع هم مايوس نبود، بلكه جزوههاي دست نويسش را مخفيانه لاي دفتر وكتاب بچههاييكه مناسبتر وكميآگاهتر بودند، ميگذاشت و بعد عكس العمل آنها را چك ميكرد و…
از سوي ديگر رقابت بزرگي براي قبول شدن دركنكور سال وجود داشت و بخش ديگر فكر و ذكر اغلب بچهها، قبولي سال آخر و بعد كنكور بود. تمايل سياسي دركسي ايجادكردن كار بزرگي ميطلبيد و با اين حال مينو پشتگرم و مطمئن بود.
يك روز بعد از ظهر اتفاق غيرمترقبهاي افتاد. مينو از راه رسيده و واردكلاس شد وكتابهايش را روي ميزگذاشت. كلاس خلوت بود و چند تايي دور ميز جلو جمع شده بودند و صحبت ميكردند. ابتدا توجهي نكرد. فكر كرد طبق معمول دربارهٌ پسرها حرف ميزنند. اما بعد متوجه شد كه نه! و يكي از بچهها كه تازه امسال به اين مدرسه آمده بود و چندان از سياسي بودن مينو خبر نداشت، داشت براي چند نفر ديگر از چريكها صحبت ميكرد. گوشهايش را تيز كرد و بعد جلو رفت. دختر ازجريان درگيري شب گذشته در سه راه سيروس صحبت ميكرد. مادرش جريان را كامل ديده بود. ميگفت: «آنها سه نفر بودند. يكيشان تيرخورد. مادرم او را ديده بود و تمام ديشب به خاطرش گريه ميكرد. يكي دستگير ميشه و يكي فرار ميكنه و مادرم او را در خانهٌ ما قايم ميكنه. آن پسر براي مادرم صحبت كرده بودكه ما دانشجو و انقلابي هستيم و براي مردم جان خود را فدا ميكنيم. ما خرابكار نيستيم. مادرم خيلي از او خوشش آمده بود و ميگفت:« اينها راست ميگويند وخرابكار نيستند. به خاطرمردم جانشان را به خطر مياندازند، ولي مردم نميفهمند.» دختر خيلي تحت تأثير قرارگرفته بود و از چريكها دفاع ميكرد، آنچنان كه روي چند تاي ديگرهم تأثير مثبت داشت. مينو به سرعت خود را وارد بحث كرد و به كار توضيحي پرداخت. دختر موافق بود، ولي گفت: « ما نميتوانيم مثل چريكها باشيم آنها اصلاً آدمهاي عادي نيستند. آنها از جانشان گذشتهاند و ما نميتوانيم اين كار را بكنيم.» مينو با اطمينان پرسيد:
– چرا فكر ميكني ما نميتوانيم؟ اتفاقاً ما هم ميتوانيم مثل آنها باشيم.
دختر با ناباوري نگاهي به جثهٌ او انداخت وگفت:
– تو اصلاً حرفهاي مرا نميفهمي.آن پسره خودش به مادرم گفته بود: « ما يك جريان هستيم. يكي، دو تا نيستيم.» همه آنها از زندگي خودگذشته اند، يعني آدم عادي مثل ما نيستند كه مدرسه بيايند و درس بخوانند. آنها جريان هستند.
دختر عصباني شده بود مينو ديگر با او بحث نكرد، اما تكان شديدي خورده بود و كلمات دختر چون پتكي بر سرش فرود آمده بودند:« آنها جريان هستند، آنها از زندگيشان گذشتهاند. آنها به مدرسه نميآيند.» برآشفته و خشمگين كلاس درس را ترككرد و به حياط رفت. از سويي از اينكه شنيده بود شب گذشته يك شاخه ضربه خورده، مثل مار به خود ميپيچيد. يك مجروح و تيرخورده، يك دستگيرشده و يك فراري، آن هم در اين سرما كه جايي ندارد. ازسوي ديگر نميفهميد در اين اوج مبارزه براي چه بايد به مدرسه بيايد. او كه هميشه حاضراست از خانه فراركند و با تيم انقلابي كاركند و به خانه تيمي برود. براي چه بايد هنوز برنامههايش مثل قبل باشد، چي فرق كرده؟ دوباره در اين مرحله هم انبوهي تئوري ياد گرفته، اما مبارزه و عمل انقلابي چي؟ او كه ترسي ندارد. چرا وارد عمل نميشود؟ چرا؟ اين چراها آشفتهاش كرده بود. با اين حال مجبور بود تا عصر و قرار سلامتي صبر كند. به كلاس برنگشت. در حياط مدرسه باقي ماند و قدم زد و فكر كرد.
هرگوشهٌ حياط با او از خاطرات، ياد و حماسهٌ مقاومتهاييكه در اين سه سال از زبان
بچهها شنيده بود، سخن ميگفت. هر روز صبح در حياط اخبار مقاومت داشتند. هر روز صبح، همه جدي و به موقع دور هم جمع ميشدند.
يك بار درست وسط حياط و جلوي باغچه بود كه مينا همه را جمع كرد و خبر از شكنجه و مقاومت يك زن انقلابي به نام اشرف داد. مينا گفت:« زير ناخنهاي اشرف سوزن كرده بودند و هر سؤالي را كه جواب نميداد يك سوزن را فرو ميكردند. سرانجام او دلاورانه برسر دژخيم فرياد مي زند: “ جلادان از من جوابي نخواهيد شنيد.” و ده انگشت خود را به ميز مي كوبد و سوزنها همه به زير ناخن او فرو ميروند. و دژخيمان مبهوت و شكست خورده باقي ميمانند.»
و يك گوشهٌ ديگر و يك روز ديگر مهوش اين شعر انقلابي را، به بچهها ياد ميداد كه براي جميله بوپاشا سروده شده بود:
به نام نامي مردم
به نام آرزوهاي طلايي و نوراني
به تو اي دشمن خونخوار آزادي
بدون احترام و بي سلام ازمن
كه هستم دختر آزادهاي از الجزاير
تنم از ضربهٌ شلاقتان چون آسمان نيلي است
و جانم از شرنگ مرگ لبريز است
شما نامردها شب را به زندانم كشانيديد
تا رباييد از كف من گوهر تابان عفت را …
و هزاران خاطرهٌ ديگر.
بچهها در شور انقلابي خود رشد كرده بودند. رشد كافي براي شركت در مبارزه و پيوستن به نيروهاي انقلابي، به شاخهاي از آنها. دختر از خود ميپرسيد: « پس چرا من به اين شاخهاي كه وصل شده،ام، هيچ كاري نميكنم؟ چه چيز تغيير كرده؟ و نسبت به انتخاب خود دچار ترديد ميشد.»
عصر به رفيقش تلفن زد و در تلفن گفت كه ديروز سه نفر از فاميلها تصادف كردهاند، يكي حالش خوب است و دو تا بيمارستان هستند كه يكي از آنها بدجوري زخميشده. پسر از خبر تشكر كرد وگفت: « باشه! فردا ميبينمت.» پشت تلفن ساعت و محل قرار را نميگفتند. اما يك ربع به ساعت يك در چهارراه پهلوي در يك رستوران كوچك قرار ثابت داشتند. فردا رفيقش را ديد. قيافهاش به شدت گرفته و منقلب بود. به مجرد اينكه نشستند، گفت: « خبرت صحت دارد. يك شاخه از بچهها كه دانشجو هم بودند، ضربه خوردند. » حالا تو چي شنيدي و از كجا شنيدي؟ تعريف كن.
مينو آنچه را ديروز و اتفاقي از يكي از بچههاي كلاس شنيده بود، تعريف كرد. رفيقش از اينكه چنين پيوند سريع و واقعياي بين چريك و مردم به سرت بر قرار ميشود خيلي تعجب كرد.
در حقيقت واقعيت زندگي نكبت باري كه شاه و اعوان و انصارش براي مردم به ارمغان آورده بودند، چنان روشن بود كه با اندكي كار توضيحي، چريك بالاترين تأثير را بر مردم داشت.
رفيقش نتيجه گرفت:
– با ضربه خوردن يك شاخهٌ ديگر، موج ضربه هنوز رو بهگسترش است و مشخص نيست اين شاخه چرا لو رفته؟ شايد اتفاقي ساواك به تركيب آنها در يك محلهٌ فقير نشين مثل سه راه سيروس مشكوك شده يا از دانشگاه شناخته شدهاند يا در اثر شكنجهٌ بچهها لو رفتهاند. بهرحال بايد صبر كرد و ديد نفريكه فرار كرده، ميتواند وصل شود و اينكه چه اطلاعاتي دارد؟
در فرصت كوتاه باقي مانده مينو مشكل ذهني اي را كه برايش پيش آمده بود و انتقاد خودش را از وضعيت موجود تشكيلاتشان، بيان كرد و پرسيد :
– بالاخره در تشكيلات شما كي آدم وارد عمل انقلابي ميشود؟ بحثهاي تئوريك ضروري هستند، اما اگر قدم به قدم به عمل انقلابي راه نبرد، مجدداً يك روحيهٌ روشنفكري ايجاد ميكند و…
وقت كم بود و اين بحث اساسي جواب صحيح و قانع كنندهاي نداشت. قرار شد بعداً دوباره بحث كنند. در جلسهٌ بعد هم راه حلي نيافتند، چون موج دستگيري ادامه داشت. دوباره مجبور شد درس بخواند و امتحانات نيمهٌ دوم را بگذارند، درحاليكه هر روز در انتظار دستگيري و زندان به سر ميبرد. قاعدتاً بعد از شش ماه در ارتباط بودن دستگيري اتومات به سراغ افراد ميآمد. اما كمكم به چنين زندگي پر اضطرابي عادت كرده بود و ترسي نداشت. شبها خيلي راحت و منظم ميخوابيد و نميخواست قبل از دستگيري در اثر جنگ اعصاب روحيهٌ ضعيفي داشته باشد. بعضاً هم ساواك خودش چنين شيوهاي اتخاذ ميكرد تا وضع روحي فرد را داغان كند . اينها ترفندهاي لو رفتهاي بود كه در جزوهٌ تجربيات، آنها را خوانده بود و قبلاً هم در هر قرار با مجيد، همواره بخشي از برنامهٌ اوآموزش اين تجربيات بود.
در اين فاصله فقط يك اتفاق كوچك اما حساس افتاد. گاه قرارهايكوتاهي با رفيقش اجرا ميكرد، اما يك حادثه موجب شد كه موقتاً قرارهايش را به كلي قطع كند.
يك روز عصر وقتي مدرسه را ترك كرد، برخلاف انتظار، برادرش محسن را درانتظار ديد. خيلي تعجب كرد. حدس زد بايد اتفاقي افتاده باشد كه محسن دنبالش آمده. هرگز سابقه نداشت. پرسيد: «چه خبر؟» محسن هم خبر نداشت.گفت:
– نميدانم. مامان گفته بيام دنبالت.
دختر شك كرد وخود را براي جنگ ناخواستهاي آماده كرد. ترسي نداشت. از تهاجم و روحيهٌ بالاي خود مطمئن بود. ميدانست در جنگ هرچه كه باشد، شكست نميخورد، چون در مواضع برحقي قرار دارد.
به خانه آمد و اصلاً به روي خودش نياورد كه محسن دنبالش آمده. اما مامان بسيارآشفته بود و او را صدا كرد و پرسيد:
– كجا بودي؟!
دختر خونسرد ومطمئن جواب داد:
– مدرسه، چطور مگر؟
ابتدا مامان با توپ پُر برخورد كرد وگفت:
– ما به تو اطمينان ميكنيم وكاري به تو نداريم. تو براي چي به جاي مدرسه جاي ديگري ميروي؟
– ولي من از مدرسه جاي ديگري نرفتهام.
دختر سعي كردضمن تعجب، خونسردي خود را حفظ كند.
– دروغ ميگويي. در ميدان فوزيه با يك پسرلاغر ديده شدهاي.
دختر بلافاصله فكر كرد، كار حتماً كار همسايهٌ فضول وكلانتر محل كبري خانم است. اما براي چي خودش متوجه او نشده و چرا هشيار نبوده؟ از عدم هشياري خود ناراحت شد. قاطع و راحت انكار كرد وپرسيد:
– به حرف همسايههاي فضول گوش كردي؟ كبري خانوم پشت سر همه دروغ ميگه.
مامان با عصبانيت گفت:
– نه! يك آدم مطمئن گفته. تو با كي تماس داري، ماخبر نداريم؟ بامهرداد؟
دختر بسيار جدي و از موضع يك انقلابي و با اتكاء به مناسبات پاك خودش و بدون هيچ شكي به آن، باخشم ازخود دفاع كرد:
– كبري خانم نه، هركسي كه اين حرف را گفته، غلط كرده. شما به چه حقي باوركرديد؟ من اهل اين حرفها نيستم!
و ازآنجا كه واقعاً چنين روابطي نداشت. آنچنان قاطعيت و جديتِ چهره بر حقش روي مامان تأثيرگذاشت كه رنگ سرخ صورتش بلافاصله سفيد شد و از موضع پايين پرسيد:
– بگوجان من با كسي رابطه نداري.
مينو بدون ترديد و با قاطعيت گفت:
– جان شما من با هيچكس از اين رابطهها ندارم. گفتم. شما به چه حقي توي دهن آن كسي كه اين حرف را زد، نزديد؟
مامان با ترديد گفت:
– آخر ناظم مدرسه فراش را فرستاده بود دنبالم. بعد رفتم مدرسه. اونجا به من گفت ومن خيلي خجالت كشيدم.
مينوخندهٌ تمسخرهآميزي كرد وگفت:
– شما ساده هستيد. خوب ناظم مدرسه به همهٌ مادرها ميگويد تا هشيار بشوند.
مامان با تعجب پرسيد:
– راست ميگي؟
دختر قاطعانه جواب داد:
– بله.
مامان گويي كه آب سردي روي سرش ريخته باشند وا رفت وآرام شد. موضوع تمام شد، اما مينو موقتاً قرارهايش را قطع كرد.
قبل از عيد و روز چهارشنبه سوري پس از مدتي قطع بودن مجدداً وصل شده و با رفيقش به كوه رفت. دو ماه ازدستگيري مجيد ميگذشت. او هيچكس حتي يك نفر را هم لو نداده بود. وخبر از زندان رسيده بود كه بسيار شكنجه شده. آن روز بحث تشكيلات را كردند. رفيقش گفت:
– شاخهٌ آنها در صدد وصل خود به تشكيلات مجاهدين بود،كه ضربه خوردند. نفراتي كه
باقمياندهاند توان وصلاحيت تشكيلاتي مجيد را ندارند. در واقع تنها شانس از طريق ارتباطات داخل زندان با خارج از زندان مي باشد تا نفرات باقي مانده سازماندهي و به تشكيلات ديگري وصل شوند كه بايد صبر كرد.
مينوسؤال كرد:
– اگر دراين فرصت امكان وصل به گروه هاي ديگر برايم پيش بيايد مثلاً ماركسيستها،آيا ميتوانم به آنها وصل شوم و با آنها همكاري كنم؟
جواب قاطع رفيقش “نه” بود! به خاطر ضوابط امنيتي. حتي به خاطر دو يا سه نفر كه از اين گروه ميشناسد، حق رفتن به تشكيلات ديگري را ندارد. دختر سعي كرد آن را بفهمد. چند روز بعد سال نو و بهار بدون عطر و بوي هميشگي خود از راه رسيد. در خاطر مينو ازآن بهار تنهاگلهاي لاله كوهي به ياد ماندند كه هرهفته از كوه ميچيد وبه خانه ميآورد و درست يك هفته دوام داشتند.
بعد از عيد وضعيت ژيلا بهبود پيدا كرد. مينو با او ارتباط داشت واغلب در پارك يكديگر را ميديدند. اگرخبر و اطلاعاتي بود، منتقل ميكردند. ژيلا ارتباطي با بچهها نداشت. از محيط دانشگاه و دانشجوهاي غير سياسي دل زده بود و با آنكه ورود به دانشگاه براي هركس رؤيا و موفقيت بزرگي بود، اما ژيلا خرسند نبود. تنها ماجراهاي خندهداري از بچههاي هم دورهاش براي تعريف كردن داشت. مينو به او پيشنهاد كرد رشته تحصيلياش را از رياضيات تغيير بدهد و شيمي بخواند زيرا محيط دانشكدهاش به لحاظ سياسي فعالتر بود و اين“رشته”هم بيشتر به درد مبارزه ميخورد. براي ساختن مواد منفجره هميشه مهندس شيمي لازم بود. پيشنهاد او مورد توجّه ژيلا قرار گرفت.
ماههاي بهار آرام و ساكن بدون حادثهٌ مهم سياسياي سپري شدند. آتش مبارزهٌ مسلحانه فروكشكرده و طبيعتاً پس از آن همه ضربه و دستگيري، بايد جمعبندياي به وسيلهٌ رهبران ذيصلاح به عمل ميآمد تا در فاز ديگري مبارزه مجدداً استمرار يابد.
خرداد براي مينو ماه تعيينكنندهاي بود تا بتواند كاملاً از شر درس و مدرسه راحت شود و راهي براي خلاصي از قيد و بند خانواده پيدا كند و خود را آزاد درمسير مبارزه قرار دهد. زندگي تيمي روٌياي بودكه او به دنبالش بود.
امتحانات را با موفقيت به پايان رساند وخبر آن را به رفيقش داد. براي كنكور ميخواست آماده شود كه رفيقش گفت: « دانشگاه رفتنت منتفي است چون خيلي زود در دانشگاه با ظاهر مذهبي، مورد سؤظن واقع ميشوي وكانون ضربه ميشوي!» دختراعتماد كرده و اين تصميم را پذيرفت، درحاليكه بقيهٌ دوستانش به جز مينا همه به دانشگاه ميرفتند. مهرداد هم دركنكور قبول شده بود. مينو از شنيدن اين خبر خوشحال شد. چون در دانشگاه باقي ماجرا اتومات به سراغش ميآمد. هر ساله تظاهرات دانشجوئي 16 آذر و به دنبالش مبارزات دانشجويي و …
اما مريم را هيچكدام از بچهها نميديدند. معمولاً اگر نفري فعاليت جدي مبارزاتي ميكرد، تماس خود را كاملاً با بقيه قطع ميكرد؛ هم به خاطر اطلاعات و هم مخفي كاري. مريم فرد جدياي بود وبدون شك درگير چنين مسائلي بودكه پيدايش نبود.
در اولين فرصت بعد ازتعطيلات سراغ مينا رفت. اگرچه به خاطر دو ايدئولوژي مختلف از هم فاصله گرفته بودند، اما از ديدن هم خيلي خوشحال شدند. تمام روز را مينو پيش مينا ماند و با هم به اندازه يك سالي كه همديگر را نديده بودند، حرف زدند. مينا مقداري عوض شده بود. به سادگي دوران قبل نبود. ابروهايش را برداشته بود و لباسهاي شيك و تنگي براي خود خريده بود و در يك اداره كار ميكرد. خواهرش هم با يك مهندس ازدواج كرده بود و همانجا در همان خانه زندگي ميكردند. عجيب بودكه پسر بچهٌ هشت سالهاي هم به عنوان نوكر داشتند كه خريدهاي خانه را ميكرد و شبها درآشپزخانه ميخوابيد و او را از شمال آورده بودند. مينو از آنهمه تحولات واپسگرايانه تعجب كرد. اما مينا چندان هم از اين موضوع “جلزو ولز” نميكرد؛ از اينكه آن بچه بايد بازي ميكرد و به مدرسه ميرفت، اما حالا نوكر خانه آنها بود. ظاهراً كاري به كار آنها نداشت، تا آنها هم كاري به كار او نداشته باشند.
مينا با پيدا كردن كار مقداري از شركنجكاوي و كنترل مادرش خلاص شده بود. اما در اداره با كارمندها بحث سياسي كرده بود. رئيس شعبه صدايش كرده و به او اخطار داده و تهديد به اخراجش كرده بود. اوهم حسابي با رئيس شعبه درافتاده و از موضع بالا با او درگير شده بود و اتهامات او را رد و از خودش دفاع كرده بود.
با يك سري بچههاي جديدآشنا شده بود و دوباره فعاليت ميكرد.كلاً نسبت به سال قبل خيلي روحيهٌ بهتري داشت. جزئيات بيشتري براي مينو نگفت. براي مينو بهبود وضع روحي و عصبي مينا، براي دانستن واقعيت كافي بود. بيشتر از آن لازم نبود وكنجكاوي نكرد. درباره تكتك بچهها صحبت كردند. از خاطراتشان، از گذشتهها، از زندان و از بچهها …
مينا گفت:
– كامران هميشه حالت را مي پرسد و سلام ميرساند. به او گفتم به يك جريان مذهبي وصل شدي. از اينكه فعاليت ميكني خوشحال شد وگفت: « مواظب خودت باش!» متأسف شد از اينكه با ما نيستي.
مينو گفت:
– اگر بچهها دستگير نشده بودند همه چيز فرق ميكرد.
مينا حرفش را تأييد كرد و با افسوس ازآن ضربه ياد كرد. عصر ازهم جدا شدند. قرار گذاشتند بازهم همديگر را ببينند.گرچه دلهايشان ديگر چندان با هم نبود. مثل رودي بودند كه دو شاخه شده باشد و هر شاخهاش به راه خود برود.
تعطيلات تابستان با برنامه ريزي منظم و فشردهاي براي مينو شروع شد. به كلاس ماشين نويسي رفت و تايپ ياد گرفت، تا درصورت لزوم جزوات و اطلاعيهها را تايپ كند. چون جزوات دست نويس مدارك سنگيني محسوب ميشدند و بايد جاي خود را به تايپ ميسپردند. علاوه بر اينها برنامهٌ ثابت هفتگي كوه را هم داشت.گسترش ارتباطات مردمي، معاشرت با افراد مستعد سياسي، و سراغ نفرات جديد رفتن و بحث و پخش كتاب و جزوه يا اطلاعيه، بخش ديگري از فعاليتها بودكهگزارش آن را به رفيقش ميداد. همان تابستان رفيقش گفت:
– يك كاري براي تو پيدا كردهام كه از بيكاري اينقدر نق نزني.
و اين كار تدريس خصوصي براي خانمي بود كه بايد به خانهاش ميرفت. زن خانه دار، اما علاقمند به تحصيل بود. احتمالاً بازاري بودند، چون مينو بايد با چادر به خانه آنها ميرفت. چيزي ازسياسي بودن خانواده نفهميد. اما بعدها از خود ميپرسيد: « براي چي من اينقدر بايد احمق باشم كه اين كار را رفيقم بعنوان “فعاليت”به من پيشنهاد كند. من كه به دنبال سرگرمي نبودم و او موظف بود شرايط فعاليت مبارزاتي را برايم فراهم كند و اگر “جذب نيرو” در توان گروه نيست بايد قاطعانه با گروه قطع كنم و مدتي منتظر پاك شدن رد و دوباره دنبال تشكيلات جدياي بگردم.م»م
پایان بخش پنجم از کتاب آزادی ای خجسته آزادی
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری
برای خواندن دنباله رمان می توانید از صفحه اصلی وستون وسط درپایین ترین قسمت که دربخش های مستقل تنظیم شده است کلیک کرده و دنبال کنید یا از پایین همین صفحه سمت راست روی کلمه ({Alter Post) کلیک کرده و دنبال نمایید.
برای خواندن دنباله رمان می توانید از صفحه اصلی وستون وسط درپایین ترین قسمت که دربخش های مستقل تنظیم شده است کلیک کرده و دنبال کنید یا از پایین همین صفحه سمت راست روی کلمه ({Alter Post) کلیک کرده و دنبال نمایید.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen