Freitag, 3. April 2009

کتاب چهارم - کسی می آید.. بخش چهارم

کتاب چهارم
کسی میآید کسی دیگر
بخش چهارم
در خواب براستي آنچه را آرزو كرده بود، ديد: شب بود. شبی تیره و سیاه چون قیر، در این سیاهی
تنها به جلو مي‌رفت. جلو و جلوتر. اما سياهي پاياني نداشت. هول و ترس بر او غلبه كرده و نفسش بند آمده بود. با اين حال نيروي بزرگي در خود براي جلو رفتن و شكافتن تاريكي داشت. پيش رفت و سرانجام لحظه‌اي‌كه ديگر حتي قدمي قادر به جلو رفتن نبود، از شدت وحشت بر زمين افتاد و در انتهاي سياهي، نور را ديد. اما از او بسيار دور بود.دستش را دراز كرد. پرتوي از نور را لمس‌كرد.»
از خواب پريد. از ترس مي‌لرزيد و تمام بدنش خيس عرق شده بود. دستش را دراز كرد. احتياج به كمك داشت. اما هيچ كس دركنارش نبود. بسترش چون كوزه‌اي خالي از آب بود. تشنه‌اي كوزه را سر كشيده و رفته بود. رهگذر بود. باد بود يا كه هيچ كس. هيچ كس نبود. راهزني يا كه غارتگري؟ لباسهايي‌كه آدمي بر تن خود مي‌پوشاند، به فريبهاي بزرگي آراسته‌اند. اما درون اين لباسها و مفاخر انساني چه خفته، چه نشسته، يا كه چه رشد كرده، رازي است پوشيده كه كشف آن دردناك است.
سارا مي‌گريست، تلخ و سياه مثل شبي‌كه بي‌پايان در خواب ديده بود. به روٌيا عقيده نداشت. خود را دلداري داد.« نه، دروغه. سياهي دروغه. سر انجام تمام انقلابات‌ پيروزي است.» ياد دفاعيهٌ يكي از انقلابيون افتاد. « ما دماغه كشتي پيروزي را در افق بي‌‌كران اقيانوس خلق مي‌بينيم.» نا اميدي را از خود دوركرد. براي يك انقلابي كشنده‌تر از زهر بود. احمد را به خاطر آورد و دوران كوتاه خانهٌ تيمي دركنار او را. فعال بود و پراميد. جوشان و خروشان چون اقيانوسي ناآرام و بزرگ و تسخيرناپذير. بدون شك حتي مرگ هم او را نيافته بود. يادش زنده بود، در دل، در جان و روان. نفس عميقي كشيد. به پنجره نگاه كرد. آفتاب تابيده بود. صبحهاي بسياري ديده و زيبايي آنها را حس كرده بود. در پس دميدن هر صبح لبخند محبتي نهفته است. سلام كرد و آنچه راكه در روٌيا ديده بود از خود دور كرد.« سلام بر صبح، برآفتاب، برلبخند و برمحبت.»
« زندگي زيباست، اي زيبا پسند
زنده انديشان به زيبايي رسند
آنقدر زيباست اين بي بازگشت
كز برايش مي‌توان از جان گذشت.»
برخاست. از يأس بيزار بود. از اتاق بيرون آمد. همه جا ساكت بود و هيچ كس در خانه نبود.آقاجان سركار رفته بود. مامان خريد. حسين به مدرسه. همه روان شده بودند. هر كس هدفي داشت و به دنبال هدف. سري تكان داد و فكر كرد: « كار براي هدف كم نيست.» بايد برنامه مي‌ريخت و براي اهدافشان امروز كاري‌ مي‌كرد. صبحانه خورد. صبر كرد تا مامان آمد وگفت: « براي ديدن خواهرم مي‌روم.» (دوباره يك مامان ديگر و دروغي ديگر.) مامآنجا خورد:
– د! قرار نبود تو جايي بري! كلي خريد كردم به اميد تو. مي‌خوام ناهار قورمه سبزي درست كنم.
— مرسي. ولي دلم براي خواهرم تنگ شده. بايد يك سري به‌ش بزنم. چند وقته ازش بي‌خبرم.
— خوب! به سلامت. ولي آخه چرا ديشب نگفتي؟ بايد به آقاجون مي‌گفتي. اين جا ما از آقا جون اجازه مي‌گيريم.
— همين جوري. من نمي‌دونستم. شما از طرف من به او بگوييد. ولي من از هيچ كس اجازه نمي‌گيرم. عادت ندارم.
— حالا تنها مي‌ري؟
مامان با حيرت نگاهش كرد. انگار تا به حال چنين‌كسي نديده باشد.
— معلومه! من هميشه همه جا تنها مي‌رفتم.
مامان اخم كرد. سارا اهميتي به آن نداد.
— خوب نيست. زن جوون تازه عروس تنها راه بيفته تو خيابون. ولي خوب، خيلي مواظب باش. ماشين شخصي سوار نشو!
— من با اتوبوس مي‌رم. پول تاكسي ندارم.
— د! مگه پيشت پول نگذاشته رفته؟
سارا متوجه شد اشتباه كرده و نبايد از بي‌پوليش حرف مي‌زد. وضع ماليش فرقي نكرده بود و به همان اندازه دوران مدرسه پول در كيفش داشت.
— چرا! ولي من ولخرجي نمي‌كنم.
— به من دروغ نگو! من پسر خودم را مي‌شناسم. جوون و نفهمه. اصلاً نمي‌فهمه خرج زن و بچه چيه. ولي من از آن مادراي بي‌فكر نيستم. هميشه پس انداز دارم كه خرج بچه‌هام مي‌كنم.دست در كيفش كرد. ده تومان در آورد به سارا داد.
— ببخشيد! خريدكردم و اين ته كيفم مونده. شايد بخواهي خيابون يه چيزي بخري. يه چيزي هوس‌كني بخوري.
— نه! جداً مي‌گم. من احتياج به پول ندارم. هيچي هم نمي‌خوام بخرم.
سارا كمي سرخ و عصباني شده بود.
— خوب باشه. حالا كي برمي‌گردي؟ من هم تنهام. دلمو خوش كرده بودم عروسم پيشمه.
به دنبال آن آه بلندي كشيد.
— نمي‌دونم! ولي برمي‌گردم.
— خوب باشه. اميد خدا. به سرور خانوم و خواهرت سلام برسون. به علي آقا هم همينطور.
— حتماً!
سارا با شتاب از پله‌ها پايين آمد. جلوي آشپزخانه طبقهٌ پايين يكباره به عزيز، زن دوم آقاجان برخوردكرد. سلام كرد. عزيزگرم و مهربان جلو آمد. بوسيدش و احوالپرسي محبت‌آميزي كرد. كنجكاوي نكرد كجا مي‌رود و تنها با لبخند گفت:
— اقور به خير.
سارا نفهميد چي مي‌گه؟ شايد عربي‌گفته بود. كاري به معني حرف نداشت. خداحافظي و به سرعت فرار كرد. در خانه را پشت سر خود بست و كوچه را گريزان طي كرد.
احساس مي‌كرد دنبال يك مغازه مي‌گردد. يك مغازه يا يك ميدان؛ جايي‌كه درآن تيغهٌ گيوتين بفروشند وگردنش را زير تيغهٌ گيوتين بگذارد تا گرداگرد بريده شود. همين. دنبال تيغهٌ گيوتين بود تا خود را خلاص كند. شروع كرد در دل به شوهرش فحش دادن: « آه اي لعنتي... حالا بايد از آقا جون تو اجازه بگيرم از خانه بيام بيرون؟ حالا بايد به مامان تو دروغ بگم؟ عجب چاهي براي من كندي. اي لعنتي، تف برتو و بر نيازت كه به خاطرش من بايد قرباني شوم.كاش مي‌فهميدي چقدر از تو متنفرم. از تو و اين همه قيد و بند. چادر، چاقچور، مادرشوهر، پدرشوهر‌، برادرشوهر، خواهرشوهر، جاري. عجب داستاني است كل حسن! عصر حجره. عصر حجر براي يك انقلابي.
به سمت خانهٌ يكي از همكلاسي‌هاي خوبش راه افتاد. مي‌خواست روي او به عنوان سمپات كار كند. قبلاً خانه‌شان رفته بود. خجسته دختر مهربان و فداكاري بود. ويژگيهايي داشت كه كمك مي‌كرد چشم بر دردها و حقايق اجتماعي بگشايد. سارا سه سال دوره اول دبيرستان را با او دوست صميمي بود. اما بعد با تغيير مدرسه از هم جدا شده بودند. سر راه به ابي زنگ زد و گفت:
– من دو روز خونه شما هستم يادت باشه. اگر يه وقت كسي با من كاري داشت حواست باشه. اما دارم جاي ديگه‌اي مي‌رم.
– باشه . فهميدم. مواظب خودت باش. اصلاً كجا هستيد شما؟ چي‌كار مي‌كنيد؟ پيداتون نيست!
— چي بگم؟ خودم كردم كه لعنت بر خودم باد. در حال حاضر ته چاه عصر حجر.
— مباركه ! مباركه! نوش جان . تو جون سگ داري.
— از همدرديت متشكرم! يادت باشه تو ورداشتي و آورديش خونهٌ ما. نمي‌دونم چرا اين قلم پاي نحس تو نمي‌شكنه.
— اي بخشكه اين دست كه نمك نداره. حالا چي شده؟
— چي قراره بشه؟ جنابشون در رفتند و بنده مانده‌ام در منزل آقاجانشان!
صداي كروكرخندهٌ ابي به هوا رفت.
— جون من؟ باور نمي‌كنم تو اون جا باشي. چه فداكار شدي. ولي خوب ناراحت نباش حتماً برمي‌گرده و مي‌بردت. نامرد نيست. چه جوري دلش اومد از تو جدا بشه؟
— نديدم دل داشته باشه!
— ناراحت نشو! او عاشق خدا و راهشه. مي‌دوني كه چقدر با ارزشه. اگه دل كنده به خاطر خداست.
— ببخشيد آ. بنده نه چغندر هستم نه هويج. كه ايشون بذر بكارند و بروند.
— باور كن ثواب كردي. بيچاره‌ رو از عزب در آوردي.
— ابي مي‌كشمت! حالم به‌ هم خورد. خفه شو!
— ببين تو را به خدا ناراحت نباش. من هركاري از دستم بر بياد برات انجام مي‌دم. ببخش شوخي كردم. اما دنيا اصلأ جاي رومانتيكي نيست. تو بايد اينو مي‌فهميدي با اين حال باز هم مي‌گم، ناراحت نباش!
— ناراحت نباشم؟! از عصبانيت مثل فشفشه تو هوام!
— خدا به دور! روي سر من خراب نشي.
— نه ! از دست خودم عصباني هستم. از ضعفهايي كه بايد قيمت آنها را اينطور بپردازم. هيچكس مقصرنيست. هيچكس جز خود آدم. باوركن خيلي تنها هستم. خيلي.
ابي ناراحت شد.گفت:
— مينو! سارا ! دلم برات مي‌سوزه. به خدا دلم برات مي‌سوزه. چرا با خودت اينطور كردي!
— نمي خواد دلت بسوزه! هنوز روغن چراغم تموم نشده. الان دارم سراغ يك نفر جديد مي‌رم. به خودم فكر نمي‌كنم. به كارم فكرمي‌كنم، به وظايفم. جدايي از ياران از همه چيز سخت‌تره! از اين ناراحتم. فقط اين!
— موفق باشي. از ته دلم مي‌گم موفق باشي.
— از ته دلم مرسي! (با غيظ گفت.)
— خدا حافظ !
— خدا حافظ!
سارا گوشي را گذاشت. پياده راه افتاد. دو تا ايستگاه بيشتر راه نبود. در راه فكر مي‌كرد چه بگويد و از كجا شروع كند؟ چندكتاب با خودآورده بود. زنگ در را زد. دوستش در را گشود. سارا با ديدن او تمام جنگ و جدالهاي دروني خود را فراموش‌كرد.آنچنان خنديد و از ته دل خوشحال شد كه خودش هم انتظار نداشت. دو روز تمام نزد خجسته ماند.
دو روز خيلي زود و موفقيت آميزگذشت. قرارگذاشتند هفته‌اي يك بار همديگر را ببينند. فعلاً او هم ديپلمهٌ بي‌كار بود و وقت كافي براي‌ كتاب خواندن داشت. به‌گرمي از هم خداحافظي كردند. سارا قدم دركوچه‌ كه‌ گذاشت، احساس كرد پاي رفتن به آن زندان را ندارد. اما چاره‌اي نبود. به راه افتاد. پشت در خانه كه رسيد، لحظه‌اي بدون حركت ايستاد. در زدن زنگ و رفتن به درون اين خانه كه به رنگ چادر مشكي با ديوارهاي بلند بود، وحشت داشت. سرانجام زنگ را زد. عزيز در را باز كرد و چاق سلامتي خيلي‌گرمي‌ كرد. كمي از وحشت سارا ريخت. با ترس و لرز راهرو را طي كرد و آرام ‌‌‌‌‌‌آرام پله‌ها را بالا آمد. فكر مي‌كرد حالا چه كسي به او چه خواهد گفت؟ آمادهٌ حمله بود تا بعد ساكش را بردارد و از آنجا در برود. اما برخلاف تصورش همه چيز آرام پيش مي‌رفت. مامان با محبت پيش آمد و از او استقبال كرد. احوالپرسي‌كرد و هيچ كنجكاوي خاصي نكرد. سارا به اتاقش رفت. همه چيز مرتب بود. حتي مامان آن را جارو كرده بود. خيلي تعجب كرد.آقا‌جان براي ناهاركه به خانه آمد باز به او بندكرد:« توكه باز هم فرار كردي! اما خوب عادت مي‌كني.» و خنديد.
چيز بيشتري پيش نيامد تا شب كه دوباره همان ساعت و همان وقت در اتاقش زده شد و شهرزاد قصه‌گو آمد. چادرش را بر شانه انداخته، لباس قرمز خوشرنگي به تن داشت كه با رنگ ماتيك و سرخابش يكي بود. « عجب شيك! كنج خونه چطوري اين رنگها را تنظيم كرده؟» (سارا با خود فكر كرد.)
— سلام عليكم! حال شما چطوره؟
— سلام! چطوري؟ چه خبر؟
— خبرا پيش شماست. مهموني رفته‌ بودي؟ خوش به حالت. دل آدم وامي‌شه از اين خونه بره بيرون.
— آره! رفته بودم خونهٌ خواهرم. اما “خوش به حالي” نداره.
— خوش به حالت خواهر داري من خواهر هم ندارم. دختر يكي و يكدونه بودم و اين قسمتم شد.
گفت و خنديد و دو تا چالهاي گوشهٌ لپش زيبايي خنده‌اش را چند برابر كرد. چه راحت مي خنديد! سبك، انگار از ته دل. سارا صبركرد خنده‌اش تمام شود و بعد پرسيد:
— خوب! چه خبر؟
— چه خبر مي‌خواد باشه. فردا محبوبه با دو تا پسراش مي‌آد اينجا. يعني هميشه اينجاست. از دست قوم شوهرش فراريه. آقا جونش هم كه مي‌ميره براش. عزيز هم كه انگار زن گنده يك بچهٌ كوچولوست، آن چنان قربون و صدقه‌اش مي‌ره كه نگو.
سارا با خنده و نا باوري پرسيد:
— از تو خيلي‌ بزرگتره؟
— نه! تازه نوزده ساله است.
— سارا با تعجب پرسيد:
— نوزده سالشه و دوتا بچه داره؟ مگه چند سالگي شوهركرد؟
— چهارده سالگي.آقاجون دختراش‌ رو چهارده سالگي شوهر مي‌ده. سوري خواهر شوهرتو هم چهارده سالگي شوهر كرد. اما نمي‌دوني چه دختر ماهيه. ديديش؟
— شايد! اينا اينقدر زيادند كه من نمي‌د‌ونم كدوم به كدومه ؟ كدوم تنيه و كي ناتني! ولي چرا اينقدر زود دختراش رو شوهر مي‌ده؟
— به خاطر پول و ثروت. داماداش خيلي‌ وضعشون خوبه. شوهر محبوبه خيلي پولداره. اما حيف يك چشمش ناقصه براي همين خانواده‌اش محبوبه رو براش‌گرفتند. وگرنه‌ كه ثروت اونا كجا و وصلت با آقاجون اينا كجا؟ حالا هي تو سرش مي‌زنند و مي‌خوان مثل كنيز ازش‌كار بكشند. او هم فرار مي‌كنه و هميشه اينجاست.
— چه بد. حتماً به‌ش ظلم شده.
فاطمه آهي كشيد.
— كيه كه به‌ش ظلم نشده باشه. هركي هم‌كه به‌ش ظلم مي‌شه، مي‌خواد سر يكي ديگه خالي‌كنه. بيچاره عزيز، دلم براش مي‌سوزه. از صبح تا شب كار مي‌كنه و آن وقت شب كه ‌‌‌آقاجون از سركار مي‌آد مال مامانه. صاف مي‌آد بالا و انگار نه انگار عزيز هم زنشه. من اگه بودم هم آقاجون را مي‌كشتم هم مامان‌ رو. تازه تقصير مامان بوده كه سر عزيز هوو اومده.
— براي چي؟ اصلاً براي چي آقاجون دو تا زن گرفته؟
— داستانش رو نمي‌دوني؟
— نه از كجا بدونم؟ يك بار فقط شنيدم مامان عاشق آقا جون بوده.
— ! اوه! اوه! داستان بر مي‌گرده به جوونيشون. مامان دختر يك تاجر ثروتمند بوده. هنوز هم باباش زنده است و چه ثروتي هم دارند. حتما بعد مي‌بينيش. خلاصه! آقاجون هم همسايهٌ ديوار به ديوار اونا بوده و خاطرخواه هم شده بودن. اما آقاجون اينا خيلي فقير بودن.كرايه نشين بودن. يك اتاق هم بيشتر نداشتن. وقتي پدر مامان خبردار مي‌شه كه اينا خاطرخواه هم شدن، سريع مامان را به يك تاجر پولدار شوهر مي‌ده كه يك چشمش هم كور بوده و مامان دوستش هم نداشته . اما جرئت هم نداشته حرف بزنه. از اين تاجره صاحب چهار تا هم بچه مي‌شه و شوهرش مي‌ميره و ثروتش هم به مامان مي‌رسه. آن وقت مامان يه بچهٌ شيرخوار هم داشته و با اين حال مي‌آد پيش‌آقا جون و مي‌گه بايد منو بگيري، من جز تو زن هيچ كس ديگه نمي‌شم. آقاجون هم صيغه‌اش مي‌كنه. خوب هر كس‌ ديگر هم بود از خداش بود يك زن پولداري بگيره. ولي‌ بعدكه حاج آقا پدر مامان خبردار مي‌شه، قيامت به پا مي‌كنه و مي‌گه بايد طلاق بگيري. مامان مي‌گه نه! همهٌ زندگي‌ من همين مرده. هر كاري مي‌خواهيد بكنيد، بريد بكنيد. حاج آقا هم كه وصي بچه‌ها بود. مامان رو با اردنگي از خونه مي‌اندازه بيرون و بچه‌هاش‌ رو هم ازش مي‌گيره. مامان مي‌آد پيش آقاجون. آقاجون هم ديگه نمي‌تونسته مامان‌ روكه زنش بوده بيرون بيندازه. آن وقت مردم مي‌گفتن دنبال ثروتش بوده. چاره‌اي نداشته جز اين كه برش مي‌داره و مي‌آره خونه پيش عزيز. آن موقع خانم جان هم سكته كرده بود و پيش عزيز بود. عزيز از اين كه آقاجون يك زن ديگه گرفته خيلي ناراحت مي‌شه. اما چكار مي‌تونست بكنه؟ كار از كار گذشته بود. سرش هوو اومده بود. آن وقت مي‌گه من ديگه نه اين شوهر را خواستم و نه مادر عليلش را، هردو مال نيرخانوم‌، بردار و برو. خيرشون رو ببيني. مامان هم خوشحال مي‌شه و قبول مي‌كنه. اما هفت سال مادر شوهر فلجش را نگه مي‌داره. مي‌گن اينقدر اين زن زرنگه و فعال بوده كه هيچ كس مثلش رو نديده بوده. البته حالا كه ديگه پيرشده.
— آها پس بي‌خود نبود پسرش به من دست و پا چلفتي مي‌گفت. احتمالاً مامانش‌ رو ديده بود.
— جداً به‌ت گفته؟ چه خنده دار. ولي مي‌گن مامان تو زندگي خيلي كمك عزيز بوده. مثل يك خواهر. ولي چه فايده؟ يكي بياد خواهرآدم بشه، اما شوهرآدم‌ رو بگيره. من اگه بودم اينقدر حسودم كه حتماً هووم رو مي‌كشتم. ولي خوب تقصير مامان هم نبوده. به‌ش ظلم شده. من‌ كه عاشق نشدم و نمي‌دونم چه درديه. ولي مي‌گن آدمي كه عاشق بشه، ديگه چاره نداره!
سارا نفسي را كه در سينه حبس كرده بود، بيرون داد. به فاطمه نگاه كرد وگفت:
— چه قصهٌ تلخي بود. من از ظلم خيلي بدم مي‌آد. اگر هم بهم ظلم بشه، جلوش مي‌ايستم. اما از اين ظلمها كه آدما به هم مي‌كنن، بدتر و بزرگتر هم هست. ولي ما فقط همين ظلمهاي كوچك رو مي‌بينيم و مي‌فهميم. اما حقايق ديگري هم وجود داره. شايد بعداً من براي تو تعريف كنم. امشب نمي‌رسم. ساعت ده ونيمه، شوهرت نمي‌آد؟
— چرا؟ الآن باقر مي‌آد . برم منتظرش بشم. دوست داره من حواسم به‌ش باشه. برم ديگه.
— شب به خير.
— تو خوب بخواب. از دست شوهرت راحت شدي.
— آدم بدي نبود.
— ببخشيد. شوخي كردم.
سارا تا پايان هفته را آنجا صبركرد. اما روز جمعه كه هيچ خبري نشد، از سويي نگران و ازسويي ديگر خشمگين آنجا را ترك كرد و به خانه پدرش برگشت. لااقل اينجا آزادتر بود. يك ماهي راگذراند. ديگرشكي نداشت كه اتفاقي ناگوار افتاده و قرار بر اين بي‌خبري نبود. بايد سه هفته قبل به بچه‌ها وصل و به خانه تيمي مي‌رفت. كم و بيش منتظردستگيري ماند. تا يك قرار و پيغام فوري به دستش رسيد و نفسش را كه اين مدت در سينه حبس شده بود، آزاد كرد. غروب بود كه سرقرار رفت. باز هم شك داشت و باور نمي‌كرد.كه موضوع ساده باشد. به هرحال مضطرب و متحير به سمت او رفت كه آرام ايستاده و ظاهراً با نوك سيبلش بازي مي‌كرد.
– سلام. خودتي؟ باور نمي‌كنم. سالمي؟
– سلام. آره خودمم.
خنديد و گفت:
– چه سؤالي مي‌كني، مگه قرار بود كي باشه؟ سُر و مور وگنده خودم هستم. تو چطوري؟
– خيلي بد. قرار نبود اين مدت بي‌خبر بمونم. ديگه هيچ اميدي نداشتم. همه‌ش دلم شور مي‌زد.
– دست من هم نبود. نشد!
– خوب حالا؟ اوضاع واحوال چطوره؟ اومدي منو با خودت ببري؟
– نه. اوضاع خوب نيست. هنوز نمي‌تونم ببرمت.
– چه بد شد. ولي اصلاً دنيا چه خبره؟ چكار مي‌كنين؟ تو كجايي؟ من از هيچ جا خبر ندارم.
– خيلي خبرها. راه بيفت بريم سوار بشيم برات بگم. همين نزديكيها پارك كرده‌ام.
– بريم.
– خوب اصل حالت چطوره؟ بچه‌ت چطوره؟
– واقعاً كه! بچهٌ منه؟
– حالا ببخشيد. چقدر شما حساس هستيد خانوم. بچهٌ شما نه، بچهٌ من چطوره؟ چند وقتش شده؟
– نمي‌دونم چطوره؟ اما رفته توي پنج ماه.
– چه زود بزرگ شد. فكر مي‌كنم انشاءالله توي زندان به دنيا بياد. بايد ازهمون اول چشمش رو به مبارزه باز كنه.
سارا به تندي گفت:
– چرا فكر مي‌كني من خودمو تسليم مي‌كنم و دستگير مي‌شم. اگر برگردم خونهٌ تيمي و درگيري بشه، من هم مثل بقيه مقاومت مي‌كنم. فكر شو بكن كشته شدن يك زن حامله خودش چقدر مردم‌ روآگاه مي‌كنه. بالاخره مي‌فهمن واقعاً اين رژيم ظالمه وگرنه كدوم زن حامله‌اي مي‌آد جلوي گلوله بايسته تا اين رژيم رسوا بشه.
– تا خدا چي بخواد و شهادت قسمت باشه يا زندان و شكنجه. خوب. حالا كجا بريم؟ خونه هم كه نداريم. جاي علني هم كه من نمي‌خوام برم. مي‌ريم خونهٌ يكي از سمپات‌ها شب هم اونجا مي‌مونيم. فقط مسير و محل را نبايد ياد بگيري. از يه جايي ديگه بايد چشمات رو ببندي.
– فرقي نمي‌كنه. فقط زودتر بگو چه خبر؟
– والله! راستش رو بخواهي خودمم دقيق نمي‌دونم چه اتفاقاتي افتاده؟ اما بعد از شهادت احمد خيلي چيزا تغييركرده. همين‌ قدر مي‌تونم به‌ت بگم، جنگ جدي‌تر شده وچريك براي آرمانش بيشتر بايد مايه بگذاره. مثلاً حتماً بره كارگري و اين طبقه رو لمس كنه.
– ولي قبلاً كه اينطور نبود. الزامي نبود.
– ولي حالا هست.
– آن وقت بعد.
– بعد از روشنفكري درمي‌آد و مي‌شه كارگر و جزئي از طبقه‌اي كه براش مي‌جنگه و فقط حرف نمي‌زنه. ديگه اين‌كه حضورش در بين اين طبقه روي طبقه هم تأثير آگاه كننده داره. از طرف ديگه آدم با سختيهاي واقعي رو به رو مي‌شه. با اونها مي‌جنگه و اون صلابتي را كه يك انقلابي، يك فولاد آبديده لازم داره، به دست مي‌آره.
– خوب! اين كه عقيدهٌ ماركسيست‌هاست.
– نه! علي عليه السلام هم كارگر بود. همهٌ پيغمبرها شبان بودند. و همه امامها هم با دست خودشون كار مي‌كردند. من قانع هستم.
– اگه يه انقلابي نتونه كارگري بره چي؟ شايد جسماً ضعيف يا مثل من حامله باشه؟
– اگه انقلابيه بايد راه حل تضادشو خودش پيدا كنه. اين مرحله، مرحلهٌ كارگري‌ست.
– حرفهاي عجيب مي‌شنوم. من‌كه نمي‌تونم با اين وضعم كارگري برم. خوب ديگه چه خبر؟
– ديگه! با آدمهاي زيادي برخوردكردم. تصور نمي‌كردم سازمان در شهرستانها اينقدر سمپات داشته باشه و به خصوص در بين دانشجوها.
– دانشجوها چي؟ اونا هم مي‌رن كارگري.
– نه! اونها بايد تو دانشگاه باشند. ولي دركنار درسشون عملگي وكارگري هم مي‌رن. اما اين نوك قضيه بود. باشه بعد مفصل‌تر صحبت مي‌كنيم. از خودت بگو. كجايي، چكار مي‌كني؟
– خونهٌ خودمون هستم. خونهٌ شما رو چند روز بيشتر نتونستم تحمل كنم. اونجا آدم انگار زنده به گوره اصلاً از هيچ جا خبر نداره.
– ببين خواهرهاي بيچارهٌ من چي مي‌كشيدند؟ حالا هم خونهٌ شوهرانشون زنده به گورند. دلم براشون مي‌سوزه.
– چرا خواهرات را آگاه و يا انقلابي نكردي؟
– نمي‌شد. نفوذ پدرم روي خانواده خيلي بالاست! به تو كاري نداشت؟

– نه! فكر نمي‌كنم جرئت كنه به من حرفي بزنه. تسلطش روي اوناي ديگه هم به خاطر نا آگاهيشون مي‌تونه باشه. همه ازش مي‌ترسند. فكر نمي‌كنند خودشون موجودات مستقلي هستند و زائدهٌ او نيستند.
– با مامانم چطور بودي؟
– دلم براش سوخت. فاطمه زن باقر داستان زندگي‌ش رو برام تعريف كرد. چقدر در زندگي به‌ش ظلم شده. اما نمي‌تونم باور كنم يك مادر عواطف مادريش رو زيرپا بگذاره چهار تا بچه يتيم را ول كنه و بره دنبال معشوق!
– خوب ديگه! ما كه جاي او نبوديم و نمي‌تونيم قضاوت كنيم. ولي زن فداكاري بوده.
– چطور ممكنه آدم به خاطر خودش انسان ديگري رو قرباني كنه. آن هم چهار بچهٌ كوچك را. من كه نمي‌تونم.
– عواطف مادري پيدا كردي؟ (خنديد.)
– شايد!
– راستي، مي‌دوني به خاطر ازدواج و بعد بچه به من انتقاد جدي شد؟ حتي احساس مي‌كنم از تشكيلات دروني دور و بيرون به كارگري فرستاده شده‌ام.
– چه خوب! تنبيه شدي. ولي من واقعاً زجر مي‌كشم. حتي يك روزش هم برام قابل تحمل نبوده.
– نمي‌دونم چرا پيش اومد! كاريش هم نمي‌شه كرد. نمي‌دونم چرا؟ گناه نكردم اما پشيمونم. مي‌دونم تو هم پشيموني.
– ولي بايد من پيش بچه‌ها برگردم.
– خيلي دنبال جا گشتم. پيدا نكردم. جا پيدا كردن مثل سوراخ ماره از همون جا ساواك مي‌زندت. به بنگاهها اصلاً نمي‌شود اطمينان كرد. ولي پيدا مي‌كنم. قول مي‌دم. حالا راضي شدي؟
– دل پُري ازدستت داشتم. نمي‌دونم چرا ديدمت يادم رفت. ازقديم گفته‌اند: «دوري و دوستي.»
– ولي من مي‌گم: «نزديكي و دوستي.»
– واسه اين كه تو شيخي.
مرد خنديد. سارا سبك بود وخوشحال. چرا؟ به خاطر مي‌آورد يك ماه قبل وقتي از هم جدا شدند احساسي نداشت. ازپايان زندگي خانوا‌دگي نفس راحتي كشيده بود وحالا از اين ديدار راضي بود. چه تغييري در احساسات وعواطفش پيش آمده بود؟ احساس مي‌كرد به دنياي عاطفي جديدي قدم گذاشته. شايد علت آن عواطف مادري است. خيلي حساس وشايد هم احساساتي شده بود. حتي يك شب از دلتنگي گريه كرده بود. شايد وابستگيهاي طبيعي پيدا كرده بود. مادر و همسر. زن بارداري كه دركنار همسراحساس امنيت مي‌كند. فكر مي‌كرد شايد به خاطر بچه اين وابستگيها شكل گرفته. هرچه بود او را در برابر عواطف جديدي قرار داده بود. عواطف و علائقي كه كنار گذاشتن آن به آساني گذشته نبود. احساس وحشت كرد و ناگهان گفت:
– خوب از خودت بگو!
– خودم؟ چي بگم؟ اون اولش كه قرارشد برم عملگي برام سخت بود. آدمي كه همه كار مي‌تونه بكنه، اما چشم مي‌بنده وخودش‌ رو به جامعه عمله معرفي مي‌كنه. البته از يك جدال سخت دروني‌ بايد عبوركنه. اما بعد لمس رنج‌كارگرا و شرايط حيواني كار، انگيزه‌هاي انقلابي‌آدمو صيقل مي‌ده. من دوستشون داشتم و باهاشون رفيق شدم. از همه جالب‌تر شبها بود. همهٌ كارگرا توي يك اتاق مي‌خوابيديم. بدبختها از فرط ناآگاهي پولي‌ روكه با آن همه رنج روزها كار مي‌كنند، شب مي‌شينن قمار مي‌كنند و به هم مي‌بازند.
– تو چيكار مي‌كردي؟ باهاشون قمار مي‌كردي؟
– نه! تا آخرشب نگاه مي‌كردم. بعد پولهاشون رو مي‌گرفتم و برمي‌گردوندم. مي‌گفتم حرامه. بدون بُرد و باخت بازي كنيد.
– قبول مي‌كردن؟
– آره! هيچي نمي‌دونن. هيچي. ولي اگر يك نفر حتي يك كلمه از روي دوستي به اونها ياد بده، مي‌پذيرن.
– چه جالب!
– آره! جالبه. برات متأسفم كه نمي‌توني عملگي بياي. راهمون از هم جدا شده. ولي من هم از اين هفته از عملگي مي‌رم كارگري. برنامه‌ام كاركردن به عنوان كارگر متخصصه. درك اين طبقه و توانمنديهاش، ظرفيتهاي انقلابي‌اش و تضادهاش.. اين كار و برنامهٌ انقلابي منه. البته نمي‌خواستم برات تعريف كنم. چون خودش اطلاعاته. ولي پيش اومد. مي دونم لو نمي‌دي.
– ولي تو كه كارگر متخصص نيستي. چطوري اين كارو مي‌كني؟
– با بلوف. اول مي‌گم من اين كاره‌ام، اما اين دستگاه شما رو وارد نيستم. بعد سركارگر يك بار توضيح مي‌ده ومن با يك بار توضيح مي‌فهمم.
– تجربه كردي؟
– هنوز نه. اما راهش اينه. بالاخره ما آدماي درس خونده‌اي هستيم و زودتر مي‌فهميم. از طرف ديگر هم اعتماد به نفس انقلابي داريم.
– عجب!
– بله. عجب! رسيديم.آماده شو پيدا مي‌شيم. مي‌توني چشمات رو بازكني.
– چقدر منو چرخوندي. واقعاً سرگيجه گرفتم.
– تمام شد!
پياده شدند و چند كوچه تنگ و باريك را طي كردند. پشت درب خانهٌ قديمي‌اي با ديوارهاي خيلي بلند ايستادند. سارا پشت سر وكمي عقب‌تر ايستاد. مرد چند بار زنگ در را فشرد. خيلي طول كشيد تا در باز شد. خانم درشت هيكل و قدبلندي كه سفت رويش را گرفته بود، در را باز و سلام و عليك كرد. پسر با او آهسته صحبت كرد و چيزي‌گفت كه سارا نشنيد. زن از جلوي در كنار رفت و اول پسر و بعد سارا وارد شدند. سارا سرش را زير انداخته بود تا زن را نشناسد. سلام كرد. زن كه با كنجكاوي نگاهش مي‌كرد، جواب داد و بعد هر سه از حياط خيلي بزرگ و پُردار و درختي با باغچه‌هاي بزرگ و قشنگ گذشتند. چشم سارا به روي گلهاي باغچه خيره ماند. آن همه رُزهاي‌گوناگون در يك خانه نديده بود. مگر در باغ. حوض وسط حياط بزرگ و آبي رنگ بود. وسطش چند فوارهٌ كوتاه مي‌رقصيدند و اطراف آنها ماهيهاي سرخ قطرات آبي را كه از فواره‌ها فرو مي‌ريخت، مي‌بلعيدند.
– اين طرف لطفاً!
سارا به خود آمد. از چند پلهٌ كوتاه بالا رفتند و جلوي درب چوبي قديمي‌اي، كفشها را كندند و وارد شدند.
– اوه! چه بزرگه! چه قديمي! به اين سرسرا مي‌گن؟
– من هم نمي‌دونم! بايد يه همچين چيزايي باشه.
– اما چه شيك هم هست! معلومه پولداران.
– لطفاً به ضوابط امنيتي و اطلاعاتي توجه كن. اينها سمپات‌ها و مردمي هستن كه نبايد خطري متوجه شون بشه.
– درسته. اشتباه كردم.
– حتي به وسائل اتاق نگاه نكن. اگر ساواك يك وقت آوردت اينجا، واقعاً نشناسي و چيزي نديده باشي. تو كه نمي‌دوني كجا اومدي؟ بهتره اين سمت اتاق روي زمين و پشت به وسايل بنشينيم.
– خوبه جز ديوار هيچي نمي‌بينيم.
– تصور كن يك ملاقات توي سلول به ما دادن. آن هم بعد از مدتها. من كه خيلي
منتظرش بودم.
– خيلي رومانتيكه! ولي يك كم هم آدم احساس وحشت مي‌كنه. در سلول باز بشه.
– خيالت تخت! هيچ كس مزاحم نمي‌شه!
– ساعت چنده؟
– نزديك هشت.
– آدم فقط توخونهٌ خودش احساس امنيت مي‌كنه. ما كه همهٌ حرفهامون رو زديم. براي چي اصلاً اومديم اينجا.
– خوب! آدم براي اينكه حرف دلشو بزنه يه جاي خلوت لازم داره.
– باشه! من گوش مي‌كنم. حرف دلتو بزن! (سارا با بدجنسي نگاهش كرد).
– ولي دل خودش زبون داره. فكر مي‌كنم با زبونش آشنا باشي.
– بگو ببينم توي دل تو چه خبره؟
– گوش كن. چي مي‌شنوي؟ دلم تو رو صدا كرد.“سارا”.
دستش را ساده و صميمي به سمت سارا دراز كرد. سارا نگاهش كرد. واقعاً قلبش در زير پيراهن نازك تابستاني‌ش مي‌تپيد. سارا دستش را گرفت. دستي را كه نيرومند بود. در زير پوست نرم سرانگشتان خود زبري و تاول دستهاي او را حس‌كرد. قلبش لرزيد و احساس تواضع كرد. همسرش يك انقلابي بود كه دستانش از عملگي و بيل زدن به خاطر خلقش تاول زده بود. اين ارزش را مي‌فهميد. دست را به محبت فشرد. دستي كه داغ بود و حكايت از جان تبداري داشت.
صبح روز بعد صبح سنگيني براي سارا بود. نمي‌دانست چرا؟ اما گرفتگي عميقي درخود حس مي‌كرد. شوهرش سبك، خوشحال و چابك بود. گويي رها از سنگيني وزن زميني خود و بر بال ابرها بود. زير لب آواز مي‌خواند.
مرد آزاد بود. آزاد از سنگيني تب و از بار جانگداز نياز. اما سارا گرفتار بود. گرفتار و در بند عاطفه‌هايي كه در او قوت گرفته بودند.
– عجيبه!
– چي؟
– زمان! زمان‌ رو مي‌گم. نمي‌فهمم چه اصراري داره كه منظم و مرتب سپري بشه. من هيچ علاقه‌اي نداشتم كه اين صبح برسه.
– چه صبحي؟
– همين صبح‌ رو مي‌گم! روز جدايي! من واقعاً از جدايي متنفرم.
– ولي جدايي نيست. من كه جدايي حس نمي‌كنم.
– درسته! چون تو تنها نيستي. داري مي‌ري دنبال هدف، دنبال آرمانت. ولي من كجا دارم مي‌رم؟ خونهٌ پدرتو يا پدر خودم.
– چرا اوقات تلخي مي‌كني؟ براي من اين كارت عجيبه. اين جداييها و اين زندگي كوتاهه و تموم مي‌شه. زندگي اصلي اون دنياست. تصورش را بكن. من اونجا يكي از سروران بهشتم و حداقل هزارتا حوري بهشتي دور و برم پرسه مي‌زنن. من اونجا هيچ تضاد مبارزاتي ندارم كه از صبح به فكرش باشم. فقط مشكلم زيادي حوريهاي بهشتي است. نمي‌دونم كدوم رو انتخاب كنم. ببين زندگي ابدي چه راحته؟ مي‌ارزه كه در اين دنيا سختيهاي موقتي باشه، اما در عمر ابدي آدم راحت باشه.
– عجب روحيه‌اي داري؟ يعني شبت با روزت خيلي متفاوته.
– آره! آدم شبها مَسته! صبح كه بيدار مي‌شه همه از كله‌ش مي‌پره. بدو دنبال مسئوليت!
– چي بگم به آدمي‌كه دو پاش‌ رو هم از قيد و بند دنيا آزاد كرده. چـي مي‌تـونـم
بگم. چه انتظاري مي‌تونم داشته باشم؟
– هيچ انتظاري. ولي غُر نزن! نمي‌فهمم چرا اينقدر غُرغُرو شدي؟ لطفاً خودت را فراموش‌كن و خدا را به خاطر بيار. مبارزه رو، خلق رو وتمام آگاهيهات رو. اون وقت بهتر مي‌توني فكر كني. اونچه كه كاهه به نظرت كوه نمي‌شه و اونچه كوهه در نظرت كاه نمي‌شه. جاي مسائل عوض نمي‌شه!
– متشكرم! اما يك سؤال ازت دارم؟
– بفرما!
– ممكنه بگي تو با عواطف و احساسات خودت چي‌كار مي‌كني؟
– تحملشو داري بگم؟
– آره! پس چي، بگو!
– قرباني! قرباني در راه خدا و خلق.
– آفرين! توكه فكرمي‌كني عواطف واحساسات رو قرباني مي‌كني، ممكنه بگي چرا ديشب به ديدنم اومدي و چطورآن همه عشق و نياز را به پاي من ريختي و صبح، آفتاب صبح، عاطفه‌هاي شب قبل تو رو مثل برف آب كردند. سبكي مثل ابر و داري مي‌ري و اسمش رو مي‌گذاري قرباني. اما خبر نداري براي من اينطور نيست. آفتاب صبح عاطفه‌هايي را كه برمن نشسته مثل برف آب نمي‌كنه. در من عواطف ريشه مي‌كنند، عمق دارند. تو منو قرباني مي‌كني نه عاطفه‌هات‌ رو، مي‌فهمي؟ نمي‌فهمي! اين بار سنگينيه كه تو روي دل من مي‌گذاري. به اضافهٌ بقيهٌ بارها كه برجان و روح مي‌كشم. تصورش رو بكن آدم عاشق شوهرش بشه. ولي تو نمي‌فهمي. حتي نمي‌فهمي يك همسر هستي، يك پدر هستي، تو به چه جرئتي با من رابطه داري؟ چرا مي‌آي، چرا مي‌ري؟ گذشته از اون تو به واقعيتها واقعي نگاه نمي‌كني. فكر مي‌كني چون به خدا عقيده داري، واقعيت در زندگي تو تأثير و عملكردي جدا از بقيهٌ آدمها داره. اما واقعيت براي همه يكسانه. واقعيت زندگي و واقعيت وابستگي‌ها. آدمهاي معمولي بعد از ازدواج ديگه صبح و شب بايد بدوند و قيمت زندگي روزانه را بپردازند. و تو مي‌توني ازدواج كني و بعد بدون آن كه حتي لحظه‌اي و ذره‌اي برگردي و به پشت سرت نگاه كني، بگذاري و بري. معلوم نيست چي فكر مي‌كني؟ به خدا واگذار مي‌كني. انگار استثناء هستي. خدا بايد از زن و بچهٌ تو نگهداري كنه تا تو بجنگي و يا...؟ ولي تو اشتباه مي‌كني. تو باري را انداخته و رفته‌اي وآن بار روي دوش منه. هر دقيقه و هرثانيه و من نمي‌خوام حمال اين بار باشم. اما مجبورم و فكر مي‌كني چه احساسي نسبت به تو دارم؟ من آرزو داشتم يك دختر انقلابي باشم، ولي الآن كجا هستم؟ يك مادر، يك همسر، اون هم در خانهٌ پدرشوهر. چطور تو به اين چيزها هرگز فكر نمي‌كني؟ چطور انساني هستي؟
مرد تكان خورد. وحشتناك بود! اما هنوز باور نداشت خطايي مرتكب شده و حاضر به پذيرفتن اشتباهش نبود. زيرا به فراست مي‌دانست قابل جبران نيست. دهان نيمه بازش را بست. ابروان درهم كشيد. رنجيده خاطر از اينكه به او توهين شده، برگشت و لحظه‌اي طولاني به سارا نگاه كرد. بعد با لحن جدي و حسابگرانه پرسيد:
– ته حرفت چيه؟ چه انتظاري داري؟ اين كه به آرمانم خيانت كنم و به زن و بچه‌ام بچسبم؟ يك بار ديگه هم به‌ت گفتم. اين تو هستي كه نمي‌فهمي با كي زندگي مي‌كني؟ تو مبارز نيستي. تو روشنفكري. هنوز روشنفكر. اگر مثل ما بودي فكرت اين نبود. باشه! ديگه نمي‌آم ببينمت. ولي تقصير خودت بود! آزادي. طلاق بگير. هرسمتي مي‌خواي برو.
سيل اشك سارا جاري شد. انگار خنجري را در قلبش تا دسته فروكرده اند: « خدايا! خدايا! چطور مي‌تونه يك قلبي اينطور سنگ و بي‌احساس باشه و يك مغز اينطور خشك. چيه اين ازدواج كه دوستي و همفكري و همدلي به پاش ذبح مي‌شه. ذبح! »
ديگرحتي يك كلام هم حرف نزد. مرد هم ديگر حرفي نزد. حرفي نداشت. يك حرف بيشتر نداشت آن هم زده بود. فكر هم مي‌كرد“كاري”بوده. سيل اشك سارا هم بي‌اهميت بود. سيل اشك سارا كه هيچ، سيل خون زن و بچه‌اش هم مانع هدفش نمي‌شد. مطمئن بود. ايمان و عقيده‌اش بود.
هيچ كدام از عصبانيت نفهميدند كي و چگونه از آن خانه رفتند. كجا از هم جدا شدند و به كدام سو رفتند؟ سارا به خانهٌ مهوش رفت وآنجا آنقدر بلند و از ته دل گريست كه مادر مهوش نگران و مضطرب چندين بار پشت درآمد. مهوش واقعاً فكر مي‌كرد شوهر سارا دستگير يا كشته شد. از او هيچ سؤالي نكرد. ولي به مادرش گفت:
– با شوهرش اختلاف پيدا كرده. حامله هم هست. نمي‌دونه چي كار كنه؟
مادر مهوش آه دردناكي كشيد وگفت:
– از صداي گريه و زخم گلوش مي‌شه فهميد كه همه درها به روش بسته است. ولي خوب چرا اينقدر نااميده؟ مبادا بگذاري تنها بمونه. همه جور كمكش كن. دختر بيچاره. عجب دور و زمونه‌ييه. چه مردهايي پيدا مي‌شن. لعنت برهمه‌ شون.
– مامان شما چي مي‌گين؟ چي كار مي‌تونيم ما براش بكنيم؟ بمونه اينجا؟
– آره! آره! چه اشكالي داره؟ بچه‌اش روهم پيش ما به دنيا بياره. ما كه اتاق داريم.
بعد قطرات اشكي را كه از چشمانش ريخت با پشت دست پاك كرد.
اشك چشمهاي مهوش را هم پُر كرده وخشم و بغض‌گلويش را بدجور گرفته بود.گفت:
– مرسي مامان! از صبح‌كه فقط زار زده. حالش كه بهتر شد بايد صحبت كنم ببينم چكار مي‌شه براش كرد. بهتره اول ببريمش دكتر. اينطور كه اين زار زد بايد بچه‌اش هم مرده باشه.
مامان مهوش پرخاش كرد:
– ساكت! چه راحت اين حرفها رو مي زني. نكنه كتك هم خورده؟
مهوش سري تكان داد و سيگاري آتش زد. مامان بلند شد و رفت. مهوش همچنان كه به دود سيگار كه در هوا گم مي‌شد نگاه مي‌كرد، به صداي هق هق سارا كه آرام آرام كم مي‌شدگوش داد تا تمام شد. حدس زد خوابش برده يا از هوش رفته. راحتش گذاشت. كيفش را برداشت و از خانه بيرون رفت. سارا كه بيدار شد، هيچكس نبود. بلند شد. يادداشتي براي مهوش نوشت:
« مهوش جان،
از اين‌كه ناراحتت كردم مي‌بخشي. بايد گريه مي‌كردم، اما هيچ جايي نداشتم تا راحت گريه كنم. هيچ جا! من ديشب همسرم را ديدم و صبح از هم جدا شديم. فكر مي‌كنم يك فشار عاطفي برايم پيش آمده بود و حالا تمام شد. من برمي‌گردم خانهٌ پدر شوهرم. متأسفانه تو نمي‌تواني آنجا بيايي. ولي اگر وقت داشتي بيا خانهٌ مامانم. آنجا مي‌توانيم همديگر را ببينيم. خودت را به خاطر من ناراحت نكن!
مينو (سارا) »
يادداشت را روي تخت گذاشت. از اتاق بيرون آمد و به حياط قدم گذاشت. هيچكس
خانه نبود. سارا از در خانه بيرون رفت و آن را بست.
مهوش‌كه برگشت ماهرخ نيز همراهش بود. به دنبال ماهرخ رفته بود. يادداشت را كه ديد، آه از نهادكشيد. به طرف در خانه دويد و به شتاب تا ايستگاه اتوبوس رفت، ولي پيدايش نكرد. برگشت. سيگاري روشن كرد و لبهٌ تخت نشست. چشمش به بالش افتاد. كاملاً خيس بود.
– ماهرخ!
– هان!
– دست بزن! تمام بالشم خيسه!
– خوب، آخه نگفت چه مرگشه؟
– همون مرگي‌كه گلوي همهٌ آدماي اين مملكت روگرفته. كوفت! زهرمار! زغنبوت! ديكتاتوري! بالاخره يه جايي جون آدم به لب مي‌رسه. نمي‌دوني چه جوري گريه مي‌كرد. واقعاً جونش به لب رسيده بود. من و مامان هم به گريه افتاده بوديم. مامان گفت:«پيش خودمون نگهش مي‌داريم.»
– خوب، چرا حالا رفت؟
– فكر كرده مزاحمه. تو كه مي‌دوني اون چقدر نازك نارنجيه. ديده من نيستم. فكر كرده حوصله‌اش‌ رو ندارم.
– چه بد!
– خيلي بد شد.
ماهرخ با عصبانيت گفت:
– بدبخت تو عجب چاهي افتاد! خودشه و خودش تنها اون ته. راستي كه من خرتر از اين مينو نديدم! آخه فلان فلان شده تو رو چه به شوهر…
– دهنتو ببند ماهرخ! حوصله ندارم. يا ساكت بنشين يا برو! مي‌خوام به صداي گريه مينو گوش بدم هنوز توي در و ديواره. دلم مي‌خواد مثل مينوگريه كنم.
– مي خواي برات روضه بخونم. مصيبت بلدم!
– خفه شو. بردار نامه‌اش را بخون. خودش مصيبته!
ماهرخ نامه را خواند و بعد بلند اين جمله را تكرار كرد:
– « بايد كه گريه مي‌كردم اما هيچ جايي را نداشتم كه راحت گريه كنم. هيچ جا!» گوش كن! ظاهراً يك جمله ساده است. اما در عمق چيه؟ كشف كردم! خودم كشفش كردم. نگفتم به‌ت من يك انقلابي هستم و انقلابي بايد از فاكت‌هاي ساده به كشف حقايق برسه؟ حقايقي كه ديگران، آدمهاي ساده و غير پيچيده مثل تو قادر به كشفش نيستند. ببين. حالا اگه اين جمله را دركنارِ فاكت گريه و زاري بگذاريم، خيلي نتايج مي‌ده. اولاً كه با شوهرش دعوا كرده. دوماً خونه نداشته. چه مي‌دونم شايد اجاره خونه ندادن و صاحبخونه بيرونشان كرده و اين موضوع يعني يك مسئلهٌ اجتماعي، يك عقدهٌ چركين طبقاتي. مي‌بيني؟ همه‌ رو خودم كشف كردم. از ساده‌ترين فاكت به پيچيده‌ترين معضل اجتماعي رسيدم. فرق من و خودت‌ رو ببين. ديگه نگو كه من انقلابي نيستم!
گفت و قاه قاه خنديد و دلش را گرفت. مهوش با خشم وعصبانيت نگاهش كرد و بعد دستانش را روي گوشهايش‌گذاشت و جيغ كشيد:
– ماهرخ تو رو خدا از مسخره بازي دست بردار. اصلاً گمشو! برو! حرف نزن سردرد گرفتم! برو! لطفاً برو.
– باشه. ولي من خونه نمي‌رم. مي‌رم دانشگاه.
– باشه. برو! هر گوري مي‌خواي برو. اما راحتم بگذار.
– خوب! خداحافظ.
ماهرخ كيفش را برداشت از اتاق بيرون آمد وآهسته در را بست.
مهوش دراز كشيد و صورتش را روي بالش خيس‌گذاشت. دلش مي‌خواست با همان صداي بلنديكه سارا گريه كرده بود، زار بزند و بيرون بريزد درد گنگي را كه در جايي در ته جان او نيز چنگ مي‌انداخت و تارو پودش را مي‌دريد. مي‌دانست درد، درد ديگري‌ست. مردها! اين مردها! دردل فحشي به ماهرخ داد وگفت: « نابغه، اين دفعه معضل اجتماعي نيست، معضل عاطفي است!»
سارا به خانه كه رسيد، عزيز در را به رويش باز كرد.آنقدر گرم و صميمانه ابراز محبت كرد كه سارا خشكش زده بود. چون اصلاً به آنها فكر نمي‌كرد. احساس خويشاوندي هم نداشت، ولي برعكس درآن خانه همه نسبت به او احساس و عواطفي ابراز مي‌كردند. سارا بالا رفت و مامان را صدا زد. چادرشبي بزرگ وسط اتاق پهن بود و يك كوه سبزي روي آن ريخته شده بود و مامان سبزي پاك مي‌كرد. با شنيدن صداي سارا بلند شد و به شتاب بيرون آمد و قبل از آنكه دهان باز كند، سارا گفت:
– سلام مامان! من اومدم.
رنگ مامان پريده و سفيد مثل گچ ديوار شد. چشمانش متحير بود و لبهايش گويي هول و عجله‌اي را لو دهند، باز بود.
سارا متوجه شد اتفاقي افتاده. خونسردي خود را حفظ كرد. ناگهان مامان پرسيد:
– سلام! تو ديشب كجا بودي؟چرا چشمات باد كرده؟
سارا كه از قبل و از چهرهٌ مامان حدس زده بود اتفاقي افتاده، كاملاً رفتار خود را كنترل كرد و سؤال را پاسخ نداد و متقابلاً به سؤال برگرداند وآرام محكم و جدي پرسيد:
– چطور مگه؟ اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟
مامان صدايش را آهسته كرد:
– بيا تو! بيا تو!
سارا داخل شد. چهرهٌ مامان غم و افسردگي داشت.
– تو نمي‌گي ديشب كجا بودي؟
– نه! زندگي من مستقل و جدا از شماست و تا ندونم براي چي مي‌پرسيد، نمي‌تونم جواب بدم. كم و بيش پسرتون رو مي‌شناسيد و شايد يه گرفتاريهايي رو حدس بزنيد. ولي حالا چه اتفاقي افتاده؟ شما بايد حتماً به من بگين!
مامان كه از رفتار مطمئن و جدي سارا گيج مانده بود. خيلي زود تسليم شد وگفت:
– پيش پاي تو خانم حاج آقا ابريشمي زنگ زد! آقاي ابريشمي از رفقاي قديمي آقاجون هستن. يه وقتايي هم اينجا مي‌آن و مي‌رن. گفت تو و صلاح ديشب خونهٌ اونها بودين. البته از نشونيهايي‌كه داد من فهميدم تو بودي. آقاي ابريشمي مرد مؤمنيه، ولي ضد شاهه. واسه همين آقاجون مي‌ترسه با اون رفت وآمد كنه. خانم ابريشمي گفت: « ما چند شب پسر مجاهد شما رو جا داديم و افتخار مي‌كنيم. وظيفه ديني ماست. ولي نمي‌دونستيم زن داره.» خيلي ناراحت شده بود. براتون دعا كرده بود. حتي گريه كرده بود. اينا رو كه براي من تعريف مي‌كرد، انگار كه تمام دنيا رو توي سرم كوبيده باشند. خيلي ترسيدم. يه هو مردم و زنده شدم؟ نفهميدم چي شد؟ خلاصه. اماگفت: « قدر عروست رو بدون. چنين كساني اصلاً پيدا نمي‌شن. با مردي كه جونش را به خاطر خدا و راه حق توي دستش گرفته، يك شب‌ رو سركنن! گفت كه … گفت كه …»
و ناگهان بغض مامان تركيد و هاي هاي دردناك گريه‌اش بلند شد.
– اي خدا! اين ديگه چه مصيبتي بود؟ همه جور مصيبتي ديده بودم. اين مونده بود كه به سرم اومد. شكرت! شكر!
سارا دويد و يك ليوان آب آورد. چند حبه قند درآن انداخت.
– بخوريد! گريه نكنيد مامان! هيچي نشده.
– دست شما درد نكنه.
ليوان را گرفت و زمين گذاشت. انگار پشيمون شد.ناگهان گفت:
– چطور هيچي نشده؟ همان روز كه اثاث خونه‌ش رو آورد و توي تراس گذاشت. دلم يكهوگرفت. انگار بهم الهام شد. به روي خودم نمي‌آوردم، اما امروز صبح ديگه واسم مسلم شد.آخه واسه چي زن گرفت؟ واسه چي بچه دار شد؟ سه تا غم روي دل من‌گذاشت.
– گوش كنيد مامان! اولاً كه هيچكس نبايد از اين موضوع هيچي بدونه. به خصوص آقاجون. چون‌كار من هم سخت مي‌شه. دوماً الآن اون هيچ كاره است. هيچ كاره. اما به خاطركاراي سابقش گرفتاريهايي داره. ولي واقعاً دنبال جا مي‌گرده كه منو ببره. مطمئن باشيد! من اينجا نمي‌خوام بمونم. فكرش را بكنيد. اگه كاري كرده بود كه دستگير مي‌شد.
– چرا در به دره؟ چرا شب خونه نداره؟ چرا مسلمونا بايد به زنش و خودش جا بدن؟
– ببينيد مامان ما كه از قضيه خبر داريم، مسئوليم كمك كنيم نه اين كه جون اونو به خطر بيندازيم. بالاخره آبها از آسياب مي‌افته.
– نه من زن نفهمي نيستم. جون بچه‌ام رو به خطر نمي‌اندازم.
– پس سكوت كنين. مثل من. ما بايد صبركنيم.
مامان آب گلويش را با صداي بلند قورت داد وآخرين قطره‌هاي اشك چشمش را تكاند وگفت:
– عجب دلي داري؟ اما خودمم تو زندگيم همين جور بودم. مستقل، مرد. حالا حالش چطور بود؟ چي مي‌گفت؟ همديگه رو ديدين؟
– آره! خوب و خوش بود. كار پيدا كرده بود. اما جا پيدا نكرده بود. ولي مامان من حالم خوب نيست. نمي‌دونم چرا پهلوي راستم خيلي درد مي‌كنه، مثل سنگ شده. فكر مي‌كنم بايد دكتر بريم. شايد بچه يه طوريش شده.
– ببينم!
مامان دست زد به پهلوش. راست مي‌گفت. بچه اين طرف جمع شده و مونده بود.
– شايد قولنج كردي. شايد يه طوري شده. يه بلايي سرش اومده؟ چكار كردي؟ بايد خيلي احتياط كني.
سارا سرخ شد. شرمگين سرش را پايين انداخت.
– باشه. عصر مي‌ريم پيش خانوم دكتر. اما بايد به دكتر بگي كه ازكي پيش اومده.
سارا مطمئن بود از فشار عصبي است. صبح حالش خوب بود. اما بعد از دعوا پهلويش درد گرفت. اما اگر هم بچه مرده باشه، عجب شانس خوبي. از يك تضاد غيرقابل حل، براي هميشه راحت مي‌شه. از خودش تعجب كرد. يك آدم با آن همه عاطفه و احساس چطور انتظار مرگِ مسرت بخش بچهٌ يك انقلابي، يك مجاهد را دارد. از افكار و انديشه‌هاي خود خواهانه‌ش بدش آمد. شرمنده شد. نمي‌دانست چنين عواطف غيرانساني چطور در او راه پيدا كرده. از خودش سؤال كرد: « من چي هستم؟ انقلابي؟ انسان؟ و چي بايد باشم؟ چرا درونم از جنگ مثل جهنمه؟ اينطور نبايد باشد. بايد اين غده لعنتي را پيدا كنم. چيه و ازكجا شروع شده؟ بايد فكر كنم.»
پرسيد:
– مامان، اون اتاق كسي نيست؟ من مي‌خوام برم دراز بكشم.
– نه! مي‌توني بري اونجا. تو آفتاب دراز بكش. اگه قولنج كرده باشي، پهلوت‌ وامي‌شه.
نفهميد قولنج يعني چه و نپرسيد هم. در اين خانه آدمها زياد عربي حرف مي‌زدند. جزئي از فرهنگشان بود. بلند شد و به اتاق مهمان رفت. آفتاب تا وسط اتاق پهن بود. اگر آن دعوا پيش نيامده بود، دراز كشيدن در اين آفتاب و فكر به روٌياي ديشب چه لذتي داشت. اما افسوس خسته، درمانده و تنها بود. خيلي تنها. با خود حرف مي‌زد و به خود جواب مي‌داد: « چرا من اينطور هستم چرا شب به آن زيبايي را صبح آنطور ويران كردم؟»
« اما من حق داشتم. من واقعيت را گفتم.»
« ولي واقعيت را مي‌شد به هزار زبان گفت. اما تو طوري گفتي كه‌ انگار تنفري را از جانت خالي كردي؟ چرا؟»
« تو فكركن. اون يك ماه بي‌خبري چه رنجي برده بودم. من نمي‌تونستم تحمل كنم
اين آدم بي‌خبر و بي‌اعتنا به اين رنج بياد از من لذت ببره و بره. آمدنش هم نه به خاطر من بلكه به خاطرخودش بوده باشه.»
« چطور تو به خودت اجازه مي‌دي اينطور فكركني؟ او تمام تحولات و مسائل پيش آمده تشكيلات را برايت گفت. او يك آدم نبود همسر تو بود.»
« آره! ولي براي چي بايد شب را خونهٌ آدماي غريبه مي‌رفتيم. مگه آدم سَگه؟ هرجا كه پيش بياد، براي زندگي خانوادگيش بره؟ آبروريزي بود! اونها هم تلفن بزنند به مامان بگن. همان بهتر كه ديگه هيچوقت همديگر رو نمي‌بينيم و جدا شديم.»
حالا من بايد چه‌كار بكنم؟ بايد كارگري بروم؟ چه‌كاري؟ ازكجا شروع كنم؟ توكارخونه؟ كارخونهٌ توليدي يا كارخونهٌ بسته بندي؟ چه‌كاري من مي‌توانم بكنم؟ تو جاده شاه عبدالعظيم چندكارخونه است مي‌توانم سربزنم. توليد دارو هم براي بسته بندي شايد بتوانم كاري پيدا كنم. بايد از بچه‌ها عقب نمانم. بايد وظيفه انقلابي‌ام را انجام بدهم. بايد دنبال آرمانم باشم. زندگي بدون آرمان چيه...؟ حالم بهم مي‌خوره؟
غلطي زد. آفتاب پهلويش را گرم كرده و چُرتش‌گرفته بود. اما خوابش نمي‌برد.كتابي را كه براي خواندن داشت بازكرد و شروع به خواندن كرد.
بعد از ظهر مامان سراغش آمد و صدايش‌كرد:
– سارا خانم حالت چطوره؟ نمي‌خواي دكتر بري؟ بهتري؟ بدتري؟
– نمي‌دونم. فكر مي‌كنم خسته بودم.كتاب مي‌خوندم خوابم برد.
– پاشو. پاشو يه چيزي بخور بايد زودتر بريم دكتر. اين قدر هم كتاب نخون. چيه فكرتون رو با اين كتابا خراب مي‌كنين؟ آدمايي كه اينا رو نوشتن الآن توجهنم هستند. كتاب يا قرآن است يا هم مفاتيح يا نهج البلاغه.
سارا آهسته كتاب را زير بالشم مخفي كرد و در دل به شوهرش فحش داد:« …لاكردار. ببين چه بلايي سرم‌ آوردي؟»
– خوب مامان. من حاضرم. بريم؟
– به اين راحتي؟ لباس عوض نمي‌كني؟ نمي خواي پيرهني، چيزي بپوشي؟ همه‌اش همين بلوز و شلوار رو مي‌پوشي. شكمت زده بيرون.
– عيبي نداره مامان جان. همين خوبه. من اهلش نيستم.
– آخه اينجوركه نمي‌شه. راستي پول ويزيت داري يا من پول بردارم؟
– نه! من پول ندارم.
– عيبي نداره. من مي‌دم!
مامان مي‌خواست حرفي بزند، اما قورتش داد. «اين پسرهٌ بي‌فكر…».
راه افتادند. سرخيابان مامان خواست تاكسي بگيرد. اما نمي‌توانست. هرچي داد مي‌زد: «اميرآباد.» هيچ تاكسي‌اي نمي‌ايستاد. عصباني شده بود. سارا خنده‌اش‌گرفته بود. راننده‌ها هم بدجنسي مي‌كردند و براي دو تا زن چادر مشكي كه روشون‌ روگرفته بودند، نمي‌ايستادند. جامعه اينطور بود!
غرولند مامان درآمد.
– بيرون اومدن هم خودش مكافاته. همه‌ش معصيته و تماس با نامحرمه. آدم نمي‌دونه چيكار كنه؟ جلو تاكسي سواربشي مي‌خوري به راننده، معصيته. عقب سوارشي يك نامحرم مي‌آد پيشت مي‌شينه، بازهم معصيته. چكار كنه آدم، مجبوره سوار شه. آخرش هم مي‌ريم تو جهنم. يك مسلمون هم توي اين خراب شده پيدا نمي‌شه.
سارا بيشتر خنده‌اش‌ گرفت. ‘معصيت’. اولين بار بود اين كلمه را مي‌شنيد. تعجب مي‌كرد. تاكسي گرفتن كه كاري نداره. اگر تنها بود الآن به دكتر هم رسيده بودم. ولي خوب رفتار و حرفهاي مامان خالي از تماشا هم نبود.
بالاخره به دكتر رسيدند. نوبت‌گرفته و نشستند. مطب هنوز خلوت بود. اما كم كم شلوغ مي‌شد. دفعهٌ اولش بود اينجا مي‌آمد. مشغول تماشاي آدمها شد. تعجب كرد. بيشتر زنها حامله بودند و شوهرانشان هم اغلب همراهشان بودند. تيپ‌هاي مختلف بودند. رفتارهاي مختلف داشتند. بعضي ازمردها بيرون مطب منتظر بودند و هرازگاه داخل مي‌آمدند و مي‌پرسيدند:« نوبتت نشد؟» بعضي كه امروزي‌تر بودند، چنين خجالتي نداشتند. داخل مطب كنار ‘بانو’ نشسته بودند. با اين رفتار گويي مي‌خواستند به بقيه بگويند: « من مرد خانواده‌ام و مواظب زن و بچه‌ام هستم.» در چهرهٌ اين زنان غروري همراه با كمي خجالت به راحتي ديده مي‌شد. تك وتوكي هم بودند كه واقعاً زوج به نظر مي‌رسيدند. دوتايي كه يكي مي‌نمودند و اين نمونه براي سارا زيبا و چشمگير مي‌نمود.
مامان كه نمي‌توانست ساكت بنشيند،سرصحبت را با يك زني بازكرده و آهسته با او
صحبت مي‌كرد. سارا متوجه شد دربارهٌ او حرف مي‌زنند:
– من به خاطر عروسم اومدم. پنج ماهشه. از امروز صبح بچه‌ش تكون نمي‌خوره. خدا نكنه اگر بلايي سربچه‌ بياد خودش از بين مي‌ره. اينقدر كه اين دخترضعيفه! همه‌اش هم مريضه! تاچهار ماه كه ويار داشت، اون هم چه وياري. يك هفته زير سرُم بود. خودم يك هفته بالاي سرش بودم.
– بارك الله! عجب مادرشوهري.
– آه! آدم بايد براي خدا كاري بكنه، به خاطر آخرت.
زن دولا شد به سارا نگاهي كرد وگفت:
– آخه از حالا بچه مي‌خواست چيكار؟ چه بچه ساله!
مامان آه بلندي كشيد:
– كار خدا بوده. هرچي خدا بخواد همون مي‌شه. ما ناشكرنيستيم. خوب! شما واسه چي تشريف آوردين؟
سارا آن چنان برافروخته و عصبي شده بودكه برخاست و به سمت منشي رفت. چيزي گفت. منشي به اتاقي هدايتش‌كرد. از پشت سرصداي مامان را شنيد:« ببخشيد. مي‌خوام برم تو. من همراهش هستم. آخه چي شد؟ هيچي نگفت.»
در اتاق بسته شد. درد شديدي درپهلوي سارا پيچيده بود. زياد طول نكشيد كه دكتر به سراغش آمد. خانم دكترجوان، شيك، خوش برخورد بود. تند و سريع معاينه‌اش كرد و پرسيد: « چه اتفاقي افتاده؟»
سارا حقيقت را به او گفت. خانم دكتر خوشگل و شاد و شنگول آن چنان متأثر شد و درهم رفت كه نه فقط رنگ صورت كه رنگ ماتيكش هم پريد.
– چه پيشامدي! نمي‌تونم باوركنم. تا به حال تومريضام با چنين موردي رو به رو نشده بودم. مي‌دوني دردت با بقيه فرق داره. راست مي‌گي وضعي كه براي بچه پيش اومده مال فشار عصبي است. با وضعيت شوهرت حتماً حال روحي تو روي بچه تأثير داره. حالا من چيكار مي‌تونم برات بكنم؟
بعد سرش را با تأثر تكان داد وگفت:
– چرا اين مسائل پيش مي‌آيند. نمي‌فهمم؟ دانشگاه كه مي‌رفتم، يه وقتا شلوغ مي‌شد. خيلي مي‌ترسيدم. سعي مي‌كردم تو سياست دخالت نكنم. البته حالا وضع فرق‌ كرده. خيلي فرق كرده. دسته دسته جوونا كشته مي‌شن.آخه چرا؟ دل آدم مي‌سوزه. همه جوون تحصيل كرده، مهندس، دانشجو. آدم نمي‌فهمه توي اين مملكت چه خبره؟
سارا سعي كرد مختصر و مفيد توضيحي بدهد:
– مسئله بي‌عدالتي اجتماعي و ايستادن جلوي اين بي‌عدالتيها با تغييردادن حكومتهاست. توكشورما هم تنها نيست. به اين كار انقلاب مي‌گن وآن جوونها انقلابيون هستند، كه اغلب هم كشته مي‌شن.
– اگه كشته مي‌شن چه فايده؟
– تا بوده چنين بوده. اونا كه صف اول هستن، اونا كه جلو هستن، جونشون‌ رو نثار مي‌كنند و بعد بقيه طي زمان به دنبالشون مي‌آن. صبر مي‌خواد. تحمل مي‌خواد.
– آدماي اين مملكت؟ باور نمي‌كنم از جاشون تكان بخورن. انگار كه به توسري عادت كرده اند.
– نه اينطور نيست. شكنجه هست. شكنجه و ترس از شكنجه هست كه خفقان با خودش آورده. شما كه يك دكترهستيد، مي‌تونيد تصور كنيد سوزاندن تا نخاع كمر يعني چه؟
دكتر از ترس جيغ كوتاهي كشيد و با چشمان گرد به دختر نگاه كرد.
سارا ادامه داد:
– مبارزه امروز اينطوره. به اين سختي.
در چشمهاي دكتر اشك جمع شده بود.
– راست مي‌گي؟ يه چيزهايي شنيده بودم، اما تا اين حد نمي‌دونستم. چه جيگري دارندكه نمي‌ترسن.
– عقيده دارند، آرمان دارند وكمترين شكي هم به آن ندارند و هر رنجي را به خاطرش تحمل مي‌كنند.
– باور كردنش سخته؟ هيچ وقت مريضي مثل تو نداشتم. هيچوقت كسي با من از اين صحبتها نكرده.
– پيش اومد. مجبور شدم به خاطر وضعيتم مقداري از حقيقت رو بهتون بگم. خوشحالم كه همدردي كرديد.
– خيلي تأسف‌آوره. من كه كار چنداني از دستم ساخته نيست. اما تو هركاري داشتي با خيال راحت بيا پيشم. كمكت مي‌كنم. اما نمي‌خواهم هيچ دردسري برام پيش بياد.
– مي‌فهمم! باشه!
– خوب من برات دارو مي‌نويسم. جدي به‌ت مي‌گم. وضع بچه‌ خوب نيست. زندگي جنين خيلي بسته به شرايط روحي مادر داره. من ازت مي‌خواهم به خودت و بچه فكر كني. بچه‌ اونطور كه بايد رشد نكرده. حوصلهٌ يك بچهٌ مريض و عليل رو داري؟
– اوه نه! ضمناً دكتر يك سؤال دارم.
– بفرما!
– من مي‌تونم كار كنم؟
– چه كاري؟
– كارگري توي كارخونه.
– دكتر آن چنان تند نگاهش كرد كه سارا ديگر جرئت نكرد ادامه دهد.
– گفتم كه كمكت مي‌كنم! نمي‌خواد پول ويزيت بدي. داروهات را هم خودم مي‌دم. فقط استراحت! تا يك ماه ديگه كه به من سربزني.
سارا با ناباوري نگاهش كرد و در دل گفت: «يك ماه بعد؟ من نمي‌دونم كجا هستم؟ اگر كه زنده بودم.»
به خانه برگشتند. در راه مامان دلداريش مي‌داد:
– زياد فكر نكن. بگذار بچه زنده بمونه. تو يك نفرآدم در زندگي ما هيچ بار سنگيني نيستي. شايد كارها درست بشه و با شوهرت بري. تا اون موقع من خودم هستم. تا من هم هستم كسي جرئت نمي‌كنه تو اون خونه به تو بگه بالاي چشمت ابروه.
– كسي تا حالا به من حرفي نزده. چيزي هم نپرسيده.
مامان آهي كشيد.
– همه جور دنيا رو ديده بودم. همه جور. اين آخريش اما از همه سخت‌تره.
مي‌خواست كه غُر بزند يا نفرين كند يا چيزي بگويد، اما همه را به سختي قورت داد.
نمي‌خواست سارا ناراحت بشود.
يك ماه گذشت. سارا به خانهٌ خودشان برگشته بود و ديگر در انتظار هيچ چيز نبود. هيچ چيز. باور كرده بود همه چيز تمام شده است. تا غروب گرم آن روز. در اتاق سرگرم دوختن بود. صداي برخورد مشت را به ديوار اتاق از سمت كوچه شنيد. نه! باور نمي‌كرد. انتظار نداشت. اين يك علامت بود. ايوان خانه را به سرعت طي كرد. پله‌ها را پايين‌آمد و درخانه را باز كرد. لحظاتي باور نكردني بين او و دو چشم سبزي كه بر او خيره مانده بود گذشت. سارا از جلوي دركنار آمد. بي‌آنكه نگاه از روي او بردارد. خودش بود. داخل شد و در را بست. سارا را درآغوش گرفت. مي‌لرزيد و تنش از گرماي تابستان داغ‌تر بود. لب برلب سارا گذاشت؛ همانجا پشت در. سارا به ديوار تكيه داد تيره پشتش مي‌لرزيد. چشم باز كرد و دوباره نگاه كرد. چقدر قيافه‌اش عوض شده بود. پوستش قهوه‌اي تيره شده و موهاش بلند تا سرشانه و لبها سرخ وآفتاب سوخته. براي همين بوسه‌اش آنقدر شور بود. اما لبها چه مهربان بودند!
دستهاي سارا را در ميان دستانش گرفت و به ديوار تكيه داد. لحظاتي نگاهش كرد. پرسيد:
– كي خونه است؟
– نمي‌خواي بياي تو؟ مامان و محسن!
– چرا، مي‌آم تو. اما اول ببينمت. چقدر قيافه‌ات عوض شده! چه خوشگل شدي. حالت خوبه؟ بچه خوبه؟
– آره! بريم تو. چقدر قيافه‌ تو هم عوض شده. غيرممكن بود تو خيابون بشناسمت. چقدر مامانم از ديدنت تعجب مي‌كنه. خوب شد اومدي. مرتب مي‌پرسيد « تو كجايي وكي مي‌آيي؟» نمي‌دونستم چي بگم؟ فكر نمي‌كردم ديگه ببينمت. يا اصلاً ديگه برگردي.
صداي خنده بلند مرد در ايوان خانه پيچيد.
– چرا؟ چرا اين فكر رو كردي؟
– خودت گفتي؟
– من! يادم نمي‌آد. غلط كردم من اگر از اين غلطها كرده‌ام. تو باور كردي؟ باور كنم اينقدر ساده هستي؟ شايد براي همين خشكت زد منو ديدي.
محسن از صداي بلند قهقهه به ايوان آمد. از خوشحالي به داخل حياط جست زد و او را درآغوش گرفت.
– تو كجايي مرد!
– چه بزرگ شدي تو! اما مردي شدي…
شب خوشي بود. مامان از نگراني درآمده و خيالش راحت شده بود كه دامادش را ديده است. سارا خوشحال بود چون خانه گرفته بودند و او دو روز ديگر مي‌توانست براي هميشه به خانهٌ خودشان برود. قصد نداشت ديگر هرگز به اين خانه‌ها برگردد. شوهرش، مرد سوخته و تشنه‌اي كه تمام تنش شوراب كار و عرق بود، خوشحال بود. آن چنان كه گويي قطره هاي باران از لب ابرها نوشيده و سيراب گشته باشد. سيراب بود و مست.
آسمان شب زيبا بود. پُر بود، پُر از ستاره. پشت بام خانه بزرگ و فراخ بود و از چهارسو نسيم خنكي مي‌وزيد. سارا خوابش نمي‌برد. همه خواب بودند. حتي شوهرش. اما اضطرابي نو، هيجاني نو خواب از چشم سارا ربوده بود. اصلاً فكرش را هم نمي‌كرد، اين مرد برگردد. تمام آن روز آخركامل در خاطرش بود. عجيب بود كه شوهرش تمام آن را فراموش كرده بود. تمام آن را! چه آدم جالبي بود! هروقت دوست داشت مي‌آمد و هر وقت لازم بود مي‌رفت. نگران هيچ چيز نبود، هيچ چيز. دل داشت؟ دلي بزرگ؟ يا دل نداشت؟ چه جورآدمي بود؟ سارا نمي‌دانست به اين مرد، شوهرش بالاخره دل ببندد يا نه؟ اما بسته بود و امروز وقتي كه ديدش پشت در خانه لحظاتي از شوق گويي روح از تنش جدا شد و پركشيد و حالا تا دو روز ديگر چيزي نمانده است. اما باز خوابش نمي‌برد. اگر تا دو روز ديگر اتفاقي بيفتد؟ اگر نتواند از اين خانه برود. حالا تنها يك‌آرزو داشت. اينكه تا دو روز ديگر شوهرش دستگير نشود و بعدكه مي‌رفتند ديگر چندان مهم نبود. حتي دستگير يا كشته شوند. اما چه بهتركه هميشه با بچه‌ها باشد. هميشه تا زنده است. يك ماه بود اين روٌياها را از سرش به دركرده بود. اما حالا امشب برگشته بودند. تا صبح بارها و بارها بيدار شد و سعادتي كوتاه را باور كرد.
شب كوتاه تابستاني به سرعت گذشت و سپيدهٌ صبح خيلي زود طلوع كرد. هردو بيدار بودند.
– چه زود صبح شد!
– آره. چه زود. يه شبهايي هست كه آدم كلافه است و اصلاً تموم نمي‌شه و يك شبهايي هم شيرين كه به يك چشم به هم زدني تموم مي‌شه.
– دلم مي‌خواد تمام شبها و روزها مثل برق بگذرند و من ته اونها رو ببينم. بالاخره چي مي‌شه؟
– چه آرزويي! بايد تا قيامت صبركني. ته‌ش اونجاست.
– چنين صبري ندارم، اما دلم مي‌خواد بدونم سرنوشت انقلاب چي مي‌شه؟
– به فداكاري ما بستگي داره!
– فقط!
– نه، اما خيلي. هر چقدر فداكاري كنيم باز كم كرده‌ايم. بي‌غيرتي پدرهامون‌ رو هم بايد جبران كنيم. يك تاريخ عقب هستيم، يك تاريخ. از موقعي كه توي مردم رفته‌ام و دردشون را از نزديك لمس كرده‌ام، ضرورت انقلاب برام از روز هم روشن‌تر شده. راستي دنبال كار توكارخونه رفتي؟
– فكر كردم و قصد هم داشتم چند جا سربزنم. اما دكتر اجازه نداد.
– چه حيف! چند ماه عقب افتادي.
سارا خشمگين لب زيرين را به دندان مي‌جويد.
– خوب من ديگه بايد برم. شش صبح بايد ميدون اعدام باشم.
– ميدون اعدام كجاست؟
– نمي‌دوني؟ فراموش كن! خوب! پس تا دو روز ديگه كه باز همديگه رو ببينيم. تا چي پيش بياد.
– اميدوارم هيچي پيش نياد و من از اين خونه‌ها خلاص بشم.
– هه هه!
مرد خنديد.
– هيچ وقت به خلاصي فكر نكن. به جنگ فكر كن. جنگ مخفي‌اي كه چند ساله شروع شده و جريان داره. مثل يك رود و هر روز بايد جنگيد. هر روز و خسته نشد. يادت باشه نه خسته بشي و‌ نه مأيوس. تا زماني كه انقلاب را دوست داري از جنگهاش خسته نشو و از شكستهاش هم مأيوس نشو. حرفمو قبول داري؟
– همين طوره! اما جنگ با اين زندگي كه من به آن محكوم شدم خيلي فرق داره.
– ديگه هيچي وقت ندارم. اگه دو روز ديگه همديگه رو ديديم صحبت مي‌كنيم. باشه؟ خداحافظ. من رفتم.
پهنهٌ فراخ بام از او خالي شد. چشم سارا درفضاي خالي سرگردان به دنبال كسي‌گشت. «آه كه من از تنهايي چه بيزارم و چرا بايد تنها بمانم؟ كاش بچه‌ها بودند.كاش من زندان بودم. كاش كسي بود‌،كسی دیگر
پایان بخش چهارم از کتاب کسی می آید کسی دیگر
تاریخ تحریر 1378
تاریخ چاپ 1379
ملیحه رهبری
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه ({Alter Post) کلیک کنید و ادامه دهید.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen