Freitag, 3. April 2009

کتاب پنجم- طلوع ها...بخش دوم

کتاب پنجم- بخش دوم
طلوع ها و غروب ها
بخش دوم
آن روز پس از رفتن ابي، احساس كرد تنها نيست. يادي را كه از خود رانده و فراموش كرده بود، با نسيم كوچك يك پيام از روزنهٌ زندان، به جان خسته و تنها و دل شكسته‌‌اش بازگشته بود.اگر چه بين خودش و اين ياد ديوارهاي بسيار داشت. تعهدات عقيدتي‌اش، ارزشهاي خدشه ناپذير مبارزاتي همسرش و ارزشهاي خودش. اما اين پيام براي دل مرده‌اش، خوشحالي بسيار آورد. غضبناك از بي‌مهري و بدعهدي همسرش با خود انديشيد: «اگر دوستم داشت اين محبت از لاي درز ديوار زندانها هم راه و سوراخي به بيرون پيدا مي‌كرد. چرا هيچ خبري از خودش نمي‌‌دهد؟ چون كه نه در دلش جايي برايم گذاشت و نه در ارزشهايش!»
اين زمستان تلخ و سخت هم سپري شد و بهار آمد، بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنكه با آمدنش بهاري نو را در كالبد مردهٌ جامعه دميده باشد. براي سارا اينطور بود.اسفند ماه زيبا، با پرتو گرم آفتابش و جوانه هاي بهاري هميشه دوست داشتني و بياد ماندني است. خانه تكاني‌هاي شب عيد شروع شده بود. سارا هم به خانه‌اش برگشت. غبار يك زمستان ترك خانه را بايدكه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدود.
حصير را بالا زد. پنجره ها را گشود. موجي از هواي بهاري به همراه آفتاب به درون اتاق متروكش هجوم آورد. در هواي بهاري بوي غريبي حس مي‌كرد. از لحظه‌‌‌‌‌‌اي كه به خانه برگشته بود، دلش‌گرفته بود؛گرفتگي و دلگير‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي سخت. دردي تلخ‌ جانش را پر كرده بود. لبهٌ تخت نشست. چشمانش پر از اشك شد. اين انديشه كه دوباره بايد چون مهمان بر سر سفرهٌ محبوبه، زندگي كند، آزارش مي‌داد. خود را چنان دردمند و تنها مي‌ديد كه با بهار وآفتابي كه اتاق را پركرده بودند، شروع به حرف زدن كرد:
« شما بگوييد من چه كنم؟شما كه سرا پا زيبايي هستيد. آيا زشت نمي بينيد كه‌ من هر روز زيبايي غرورم را از كف بدهم و بر سر سفرهٌ ديگران بنشينم؟ شما بگوييد آيا براي انسان فقر زشت‌ نيست؟ من از فقر بيزارم! من مي‌‌خواستم مبارزه كنم و جامعه‌اي را در روٌياهايم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ديدم كه درآن از فقر اثري نباشد. شما نگاه كنيد، ببينيد من‌كجا هستم؟ من در چنگ فقرم.»
آرام مي‌گريست. چهرهٌ خورشيد را ابري پوشاند. آفتاب از اتاق رفت. نسيم پشت پنجره به گرد و غبار بلندي نشست. ابرهاي مواج سفيد، انبوه و خاكستري شدند. چندان نپاييد تا صداي تندري رعدآسا دل آسمان را دريد و به دنبالش رگبار تندي باريد.
شنيدن صداي گريهٌ آسمان، احساس وجود يك همدردي، خرسندش مي‌كرد. شايد كه گريهٌ آسمان بر دردي ديگر بود. اما سارا دوست داشت آن را از آن خود بداند و بينديشد: « غمگين مباش! يكي هست كه تو را دوست مي دارد.»
درب اتاق گشوده شد. محبوبه در آستانه در ايستاد. نگاهي به اتاق و به سارا انداخت. مي‌خواست چيزي بگويد، اما دهانش باز ماند و كلمات بر زبانش خشك شدند. ناگهان قلبش فشرده و چشمانش پراز اشك شد. ترسيد. هميشه از اين مي‌ترسيد، اگر سارا دوباره برگردد و برادرش سرنوشت نامعلوم قبلي را داشته باشد، قادر به تحمل و ديدن درد و رنج او نباشد و زندگي به كامش تلخ شود. حالا گريهٌ سارا را مي‌‌ديد. چه مي‌توانست بگويد؟ چه دلداري‌اي به او بدهد؟ صداي هق هق سارا با ورود محبوبه قطع شد. كنار سارا لبهٌ تخت نشست. دستش را گرفت و در حالي‌كه عضلات صورتش مي‌لرزيد و صدايش مرتعش بود،گفت:
– سارا گريه مي‌كني؟ گريه نكن. من نمي‌تونم ناراحتي تو رو تحمل كنم. مي‌دوني بعد از ريختن ساواك و مسلم شدن وضع برادرم، همه‌ش تو اين فكر بودم، اگه تو دوباره اينجا برگردي و بموني من چطور مي‌تونم ببينم تو اول زندگيت اينقدر تلخي داشته باشي. حتماً تو هم دلت مي‌خواد شوهرت باشه و خوشبخت باشي. به خصوص كه يه بچه هم دارين. حالا مي‌خواي هر روز گريه كني؟
سارا با قاطعيت حرف محبوبه را قطع كرد‌:
– درسته كه من دارم گريه مي‌كنم، اما محبوبه به خاطر اين نيست كه مثل بقيه خوشبخت نيستم. من از اول اون زندگيها رو نخواستم. زندگيهايي كه تو حرفشون رو مي‌زني. من با شوهرم هم عقيده بودم. من مي‌خواستم براي عقيد‌ه‌‌‌‌‌ام زندگي كنم. سختيهاش رو هم دوست داشتم. من فكرش رو هم نمي‌كردم يك روز از يك زندگي انقلابي به اين سرنوشت برسم‌كه‌ در و ديوار و طاقچه و فرش و هوا همه بوي فقر و نكبت بدن و من از ناچاري سر سفرهٌ شما مهمون باشم. اين سختي رو نمي‌تونم تحمل كنم. الآن هم به اين دليل ناراحت بودم.
محبوبه بلند خنديد و گفت:
- آخ خدا رو شكر. ناراحتيت اينه؟ من خيالت رو راحت مي‌كنم. من و احمد آقا همه چيز رو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهميم. برادر من داره كاري مي‌كنه كه باعث افتخار ماست. براي ما نگهداري از تو، وظيفهٌ ديني‌مونه. حتي به خاطر خواهر و برادري نيست. تو اصلاً از اين بابت ناراحت نباش. لازم نيست تو اين جا يك تومان هم خرج كني. تو سر بار ما نيستي.يك مهمون سرسفرهٌ ما تأثيري نداره.
سارا نفسي را كه در سينه حبس كرده بود، آزاد كرد وگفت:
– مي‌دوني محبوبه فكرمي‌كنم، من بايد يه كار پيدا كنم. من درس خونده‌ام. كار پيدا كردن سخت نيست. اما بچه‌ رو چي‌كاركنم؟
– تو كار پيدا كن! من قول مي‌دم بچه‌ت رو نگه دارم.
– من بايد شروع كنم دوباره درس بخونم. چون دنبال هر كاري برم، بايد يه آزمون قبلش بدم.
– تو شروع كن! گفتم من كمكت مي‌كنم. بالاخره بايد اميدوار بود. شب عيده و خدا خودش همهٌ راهها را باز مي‌كنه.
- مي‌دوني محبوبه! من انقلاب و مبارزه رو خيلي دوست دارم، چون آدمها و زندگيشون رو تغيير مي‌ده. ناراحت نشو از اين حرفي كه مي‌زنم، اما روز اولي كه تو رو ديدم، به نظرم از خود راضي و عقد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ه‌اي و مردم آزار مي‌اومدي. تو لحن كلامت، توهين ونيش زدن بود. اما حالا آشناييت با انقلاب، با زندگي آدمهاي انقلابي، چقدر عوضت كرده. اصلاً نمي‌‌شه باوركرد. مي‌دوني هر چقدر كه ما آدمها بتونيم همفكر باشيم، همون قدر همديگر رو راحت‌تر دوست داريم و به خاطر يك هدف برحق بزرگتري كه وجود داره، مي‌تونيم در حق هم‌گذشت كنيم.
چشمهاي محبوبه پر از اشك شده بود. با بغض گفت:
- من از اين آزمايش خوشحالم. راستش فكر نمي‌كردم با هيچكس مثل خواهر زندگي كنم. راستشو بگم. سارا خودت يه جوري هستي،آدم جرئت نمي‌كنه مثل بقيه باهات باشه. آدم مجبوره، مجبوره كه به‌ت احترام بگذاره. چون يك روز هم نمي‌تونه جاي تو باشه. حالا پاشو بريم ناهار! بوي قورمه‌ سبزي داره منو مي‌كشه. گشنه‌ت نيست، نكنه از دنيا سيري!
– سارا در حالي‌كه چهر‌ه‌اش باز و شكفته بود، لبخندي زد وگفت:
- دنيا قبل از اونكه تغيير كنه و به نفع مردم عوض بشه، براي آگاهان سختيهايي داره كه فقط با پذيرفتن اونها مي‌‌شه از وضعي كه هست احساس رضايت كرد. به هرحال من اين سختيها رو به راحتي زندگي عادي ترجيح داده‌ام. بلند شو بريم. خيلي‌كار داريم. بايد خونه تكوني عيد رو بكنيم. بعد بايد با هم خريد بريم. يك عيد خوشگل و مفصل بايد تدارك ببينيم. فعلاً كه ساواك دست از سر ما برداشته. دلهرهٌ زمستون رو ديگه نداريم. چرا جشن نگيريم؟
– درسته.
با هم پايين رفتند. بچه‌‌‌ها در اتاق بازي مي‌كردند. دختر كوچولوي سارا نُه ماهه بود اما آن قدر با هوش و تو دل برو بود كه با دو تا پسر چهار ساله و دو سالهٌ محبوبه به خوبي بازي مي‌كرد. بچهٌ خاصي بود. سارا با وسواس خاصي از او مواظبت مي‌كرد. بچهٌ يك انقلابي بود. تربيت او برايش مهم بود. هنوز براي او عروسكي نخريده بود. دختر كوچولو با تفنگ پلاستيكي بازي مي‌كرد. اغلب لوله آن را به جاي پستانك در دهان مي‌گرفت. مي‌بايست بدون ترس از تفنگ بزرگ مي‌شد.
عيد آمد. ديد و باز ديدهاي عيد آغاز شد. سارا به هركجا براي ديد و باز ديد مي‌رفت، به چشم ديگري به او نگاه مي‌كردند. همه از ماجراي زمستان خبر داشتند. بعضي با تحسين و بعضي با دلسوزي، همه از او سؤال مي‌كردند جريان چيه؟ سارا از مبارزهٌ همسرش دفاع مي‌كرد و اجازه نمي‌‌‌‌داد، تسليم طلبان و عافيت جويان مذهبي‌كه چون حلقهٌ زنجير گرداگردش بودند، همان اظهارات ساواك را نشخوار كنند و همسرش را فردي غير مسئول و خرابكار بخوانند. دقيقاً از همين طريق بودكه حصار محكمي هم به دور خود كشيد. در غير اين صورت دختري جوان و بيست ساله بدون همسر، درآن قشر مذهبي، تضادهاي توهين‌آميز و تحقيرآميز ديگري را بايد حل مي‌كرد. سارا هشيارانه از همان ابتدا اين مرز را بين خود و ديگران كشيد. دفاع از انقلاب، انقلابيون و اسلام انقلابي و بيان آشكار آن بدون هراس‌كه بين او و شجاعتش و مردان عادي بسياري كه دور و برش بودند، سدي محكم مي‌كشيد؛ مردان كوتاه فكر بسياري كه آسان دندان طمع بر زن جوان تيز مي‌كردند. چه بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شرم! واقعيت زندگي عادي همين بود. سارا بايد از درون اين واقعيات تلخ و گزنده هم عبور مي‌كرد وگاه حتي مي‌‌‌‌‌‌‌‌جنگيد!
عيد آن سال با يكي از خواهران ناتني شوهرش آشنا و دوست شد. اعظم تنها كس درآن فاميل بزرگ بود كه شور و پتانسيل مبارزاتي از خود نشان مي‌‌‌داد.آشكارا از مبارز بودن برادرش ابراز افتخار و از سارا حمايت مي‌كرد. در خانهٌ او بودكه سارا با دو خواهر‌زاده جوان و روشنفكر اوآشنا شد. دو دختر جواني كه از جريان انقلاب و انقلابيون آگاه و جوياي بيشتر دانستن و پيوستن به مبارزه بودند. سارا از آنچه آموخته و مي‌دانست با آنها صحبت مي‌كرد. كلاً در بين اين قشر تحصيلكرده و روشنفكر مذهبي ايدئولوژي مجاهدين و دسترسي به آن بسيار مورد توجه بود. كتابها وجزوات آنها مخفيانه چاپ مي‌شد و دست به دست مي‌گشت. اما متأسفانه بدبيني شديدي نسبت به تشكيلات وجود داشت.
در فاصله اين آشنايي آنها كمك موثري به سارا در يافتن‌كاركردند، اطلاعات دقيقي از يك گزينش معلمي به سارا دادند. سارا نا باورانه به دنبالش رفت. بزرگترين سد برايش سربازي بود. طبق قانون بعد از ديپلم بايد سپاهي دانش مي‌رفت، كه نرفته بود. اما شانس آورد. به خاطر متأهل بودن، برگهٌ معافيت گرفت و توانست براي گزينش ثبت نام كند. تمام بهار را بايد درس مي‌خواند. با جديت اين كار را كرد. ابتداي تابستان در امتحانات شركت كرد. شهريور ماه براي گرفتن نتيجه رفت. اميد بسيار كم بود. از ميان چندين هزار نفر فقط نه صد نفر مورد نياز بود. وقتي در برابر ليست اسامي قبول شدگان قرار گرفت، دلهرهٌ بزرگي داشت. ابتدا نام خود را پيدا نكرد.آهي كشيد. مأيوس‌كننده و سخت بود. در آخرين لحظات صداي آشنايي از پشت سر شنيد. روي خود را برگرداند. ماهرخ بود كه پشت سرش اسامي را مي‌خواند. چقدر از ديدن او پس از آن يأس، خوشحال شد. همديگر را بغل كردند. ماهرخ گفت:
– من هم امتحان دادم. اما قبول نشدم. دنبال كار مي‌‌‌‌‌گردم. اما تو قبول شدي. من اسم تو را ديدم.
سارا با نااميدي گفت:
– ولي ماهرخ من دوبار ليست را نگاه كردم.
ماهرخ خنديد و مثل هميشه فحش داد :
– مادر قحبه‌ها، اسمت رو در رديف ضميمه چاپ كرده‌اند. تو فقط ليست اصلي‌ رو خوندي.
حق با ماهرخ بود. سارا اسمش را پيدا كرد. از صميم قلب نسبت به ماهرخ احساس محبت كرد. اگر كمك ماهرخ نبود، بار سنگين فقر و بي‌كاري براي مادري تنها همچنان باقي مي‌ماند. با خوشحالي گفت:
– ماهرخ به نظرم مثل فرشتهٌ نجات مي‌آي. فكر نمي‌كنم اين لحظه رو فراموش كنم.
– خوب بريم! از اينكه خودم قبول نشدم ولي تو قبول شدي، خوشحالم. چطوري؟ چه كار مي‌كني؟ از اون موقع كه تلفن زدي به هيچ وجه سراغت نياييم، ديگه ازت خبري نداريم. تعريف كن چي شده؟ خودتم گرفتند؟ بچه‌ت چطوره؟
– آه! ماهرخ نمي‌دوني چه داستان طولاني ييه، توي راه برات تعريف مي‌كنم.
تا دم ايستگاه اتوبوس صحبت كردند. بعد قرار گذاشتند خانهٌ مهوش همديگر را ببينند و از هم جدا شدند. سارا به سمت ادارهٌ آموزش و پرورش راه افتاد. مي‌بايست خود را معرفي مي‌كرد. حالا پس‌ از مدتها سارا خوشحال بود. هم كار پيدا كرده بود، هم يك دوست و يار قديمي را ديده بود. از مينا و مريم هم با خبردار شد. مينا زمستان گذشته ازدواج كرده بود. آهي كشيد: «آه مينا! هرگز فكر نمي‌كردم انتخابهاي زندگي اين‌گونه جداييهاي جدي بين ما ايجاد كند.» يك سال بودكه از مينا هيچ خبري نداشت. حتي فرصت نمي‌كرد به او فكر كند. «پس بالاخره ازدواج كرد. حتماً با يك رفيق انقلابي. پس دارد راهش را ادامه مي‌دهد و من؟ من چه سرنوشت خفت انگيزي يافتم.»
قيافه ماهرخ را به خاطر آورد. امروز برعكس آن سالها خيلي صميمي، دلسوز و مهربان به نظر مي‌رسيد. محبت خاصي در چهره‌اش بود. مثل كساني‌كه مادر هستند. مادران دلسوز يك خلق. مطمئن بودكه اين بار ماهرخ را در شكل ديگري ديده بود. حتي لاغرتر از هميشه بود. سه سال از دوران دانشجويي‌اش مي‌گذشت. رفتار وكاراكترش خيلي عوض شده بود. گفت دلش مي‌خواهد دختر سارا را ببيند. سارا اصلاً فكرش را هم نمي‌كرد كه ماهرخ او را مسخره نكند، چه رسد به آن كه بخواهد بچه را هم ببيند. روزي چقدر زندگي عادي و همسر و بچه برايشان مسخره، بي‌ارزش و تهوع‌آور بود. پس چرا اينطور شد؟
با اين حال سارا آن روز واقعاً خوشحال بود. چون به زودي مهوش را هم مي‌ديد. افسوس مي خوردكه از ماهرخ شنيد مريم در تظاهرات دانشجويي سال قبل دستگير شده و در زندان است. حدس مي‌زد با مهرداد با هم دستگير شده باشند. پس هم رزم و هم بند هستند. مريم به آن والايي، شايستهٌ همه چيز هست. اما خودش چه تنها مانده بود؛ تنها، خالي و خشك. آهي كشيد و اين افكار را از خود دور كرد. به ادارهٌ آموزش و پرورش رسيده بود. اضطراب داشت. به داخل رفت. يك ساعت بعد خوشحال از اداره بيرون آمد. عجب روز خوبي بود. موفق شده بودكار پيدا كند. بايد جشن مي‌گرفت. سر راه به مغازهٌ شيريني فروشي رفت. شيريني خامه‌اي خريد و با شتاب به سوي خانه رفت.
محبوبه با دلشوره منتظرش بود. در را كه گشود و چشمش به جعبهٌ شيريني افتاد، از خوشحالي جيغ كشيد و سارا را بغل كرد و بوسيد. در حالي‌كه بلند مي‌خنديدند، از حياط و پله‌ها گذشتند و به بالا رفتند. سارا چادرش را به‌گوشه‌اي انداخت و با خوشحالي بسيار گفت:
– محبوبه، من قبول شدم! كار پيدا كردم. من مي‌تونم خرج خودم و بچه رو در بيارم. چقدر خوشحالم ديگه بچه‌ام سر سفرهٌ اين و اون بزرگ نمي‌‌شه. بيا شيريني بخوريم. آهاي بچه ها بياين شيريني بخورين! نون خامه‌اي.
محبوبه با شوق زياد گفت:
– نگفتم! نگفتم خدا خودش كار‌ها رو درست مي‌كنه. بفرما! يادته چه گريه‌اي مي‌كردي. باز هم از خدا چيزي مي‌خواي؟
سارا به شوخي جواب داد:
– مي‌دوني محبوبه، فكر مي‌كنم با اون كه خدا مثل شوهر تو تاجر نيست، اما اهل معامله است. من جرئت بده و بستون با خدا رو ندارم. يه چيز گنده ازت مي‌گيره و دلتو به يه چيز كوچيك خوش مي‌‌‌‌كنه.
– كفر نگو! هر كسي طرف معاملهٌ خدا نيست! بايد خوشحال باشي خدا باهاته! من كه دلم اينو مي‌‌گه!
– شوخي كردم. به هر حال خدا رو شكر، از فقر نجات پيدا كردم. چنان از فقر بيزارم كه تا آخر عمرم دلم نمي‌خواد روي سگش رو ببينم. هر روز گريهٌ مادرم رو به خاطر فقر و بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌پولي مي‌ديدم و دلم براش مي‌‌‌‌‌‌سوخت. هر شب جنگ و دعوا سر پول و كتك خوردن مادرم را مي‌ديدم. نمي‌تونم تنفر از فقر و تنفر از عامل فقر در جامعه رو فراموش كنم.
– تو رو خدا حالا كه كار پيدا كردي، به فكر بچه‌ت باش. دنبال سياست ديگه نرو. تو به عامل فقر چي‌كار داري؟
– محبوبه چي مي‌گي! همون خدايي كه الآن حرفش را زديم، بزرگترين مسئوليتي كه از انسان مي‌خواد مبارزه عليه ظلمه. هزار بار توي قرآن مي‌‌گه. راستش من احساس گناه مي‌كنم كه در صف مبارزه و با آنهايي‌كه مي‌جنگند، نيستم. من عهد بسته‌ام اگر به سراغم بيايند. اين بار هر طور شده مي‌روم.
– بچه چي؟
– بزرگتر شده. همه دوستش دارن. اين همه عمه و عمو و مادر بزرگ داره. يه كسي نگه‌ش مي‌داره.
– اينطوركه تو داري از اين بچه نگهداري مي‌كني، فكر نمي‌كنم اونو به كسي بدي.مي‌دوني ما بلد نيستيم بچه تربيت كنيم. تو داري اونو مثل خودتون بار مي‌آري.
– درست! اما تو نمي‌دوني من شبانه روز چه شكنجه‌‌اي تحمل مي‌كنم.آخ، نمي‌تونم
الكي دلم رو خوش كنم كه دارم درست زندگي مي‌كنم. اما يه چيزايي هم باعث
دلسردي من شد. بگذريم، جاي گفتن به كسي نداره.
– فكر مي‌كني شوهرت دوستت نداشت كه اين سختيها رو مي‌كشي؟ غير ممكنه آدمي‌آون قدر با خدا باشه و به زنش بي‌مهر باشه.
– محبوبه، مبارزه و مسائلش به اين سادگيها نيست. من نمي‌دونم اصلاً چطور برات بگم.
– فكر مي‌كني سوادم كمه و نمي‌‌‌‌‌‌فهمم!
– نه! بگذريم. اما آدم تا ازدواج نكرده، اعتمادش به همديگه خيلي بيشتره.
- آره! اما بذار يه چيز تلخي رو برات تعريف‌كنم . فكر مي‌كني چند ساله من شوهر كرده‌ام؟ خودم بگم، تو پنج ساله. اين احمد آقا كه مي‌دوني چقدر منو مي‌خواست. از ديوار راست بالا مي‌‌‌‌‌‌‌رفت تا خودشو به من برسونه. خلاصه همه مي‌دونستن كشته مردهٌ منه. حالا! اصلاً نمي‌دونم چطوري برات بگم. چيزي روكه واسه هيچ كس ديگه‌اي نمي‌تونم بگم. نه آقاجون، نه عزيز، نه هيچكس ديگر. فقط تو، واسه مثل تو مي‌‌شه تعريف كرد. احمد آقا مرد خوبيه. اما …
نان خامه‌اي به دهان سارا از مزه افتاد. منتظر به دهان محبوبه نگاه كرد. چي مي‌خواد بگه؟
– خوبيش اينه كه همه‌كارهاش رو برام مي‌‌گه. هيچي، با يه دختري دوست شده. دختره خيلي شيك و بي‌حجاب هم هست.
– چي؟ محبوبه چي مي‌گي؟ با اينكه زن و دو تا بچه داره؟ مثلاً مسلمونه و بازاريه. چطور با يه دختر بي‌‌‌‌‌‌‌حجاب …؟يعني چي؟ مگه اينا حرف از حلال و حروم، لقمهٌ شب و روزشون نيست. پس چطور ممكنه؟
– نمي‌دونم. شايد هم تقصير منه. با دو تا بچهٌ شيطون و كار خونه و اون همه ناراحتي اعصاب‌كه تو خونهٌ مادر شوهر كشيدم، شايد اصلاً شوهرم رو ول كردم. خوشحال بودم كه كاري به كارم نداره و نفس راحت دارم مي‌كشم. نگوكه مرغ از قفس پريده.
– حالا مي‌خواد چي كار كنه؟ چطوري اين كه مسلمونه با يه بي‌‌‌حجاب دوسته؟
- هيچي من نپرسيدم باهاش چي كار مي‌كنه؟ اين جور دخترام زرنگ هستن. ديشب برده بودش بازار صفي عليشاه و يه دست لباس هفتصد تومني روي دستش گذاشته بود. حالا فكرشو بكن تمام سال پول لباس من و بچه‌‌‌‌‌ها‌م هفتصد تومن نمي‌‌شه. دائماً دستم تو خياطيه، اون هم با دو تا بچه و اين اعصاب داغون. اون وقت مي‌ره و اين جور مثل ريگ پول به پاي رفيقه‌اش مي‌ريزه. بگذار همهٌ داستان رو برات تعريف كنم. اما يه چيزي نشونت مي‌دم كه حرفم رو باور كني.
سارا خشك شده به زمين چسبيده بود. اما كنجكاو بود تمام اين قضيه را بفهمد. بحث احمد آقا نبود. بحث برايش وضعيت استثماري جامعه بود. بازار و واسطه‌‌‌گري و آن همه پول و ثروت بازاريها و مصرف آن در سمت كثافات جامعه و افزودن بر تضادهاي طبقاتي.
محبوبه در حالي‌كه نامهٌ تا شده‌اي در دست داشت، برگشت. عكسي را از پاكت نامه در آورد و به دست سارا داد.
سارا عكس را نگاه كرد. دختر خوش آرايش وخوشگلي بود. كاملاً امروزي كه به بازاريها نمي‌‌‌‌‌‌خورد. محبوبه آه بلندي كشيد و گفت:
– مي‌‌‌‌‌‌خونم گوش بده. نامه مال برادر كوچيكهٌ احمد آقا مجيده كه چهل روز پيش رفت آمريكا. براي برادر بزرگ احمد آقا، محمدآقا نوشته. ببين اينجا چي نوشته.« مدتي كه من نيستم و تا برگردم مي‌توني دختره رو داشته باشيش. مي‌دمش به تو.»
سارا نمي‌توانست ناباوركند .كلام محبوبه را قطع كرد و گفت:
– محمدآقا، حاج‌‌ آقاي به اون محترمي، شوهر مليحه كه دختر يك دكتر داروسازه و يك ميليون جهيزيه‌‌اش بوده و نصف سن محمد آقا رو داره، الآن يه بچه هم دارن! اون وقت شوهرش بايه همچين دختر كثيفي رفيقه! عجب اين پولدارا كثيف هستند. مليحه اگه بفهمه طلاق نمي‌گيره؟ اصلاً چقدر خره كه نمي‌‌‌‌‌‌فهمه شوهرش به‌ش خيانت مي‌كنه و اينقدركثيفه.
محبوبه پوزخندي زد:
– مليحه! مليحه اينقدر با سياسته كه به روي خودش نمي‌آره.
سارا با خشم گفت:
– همين بازاريها كه خودشان تا اين حد كثيف هستند، چرا زنهايشان بايد آنقدر پاك باشند، بيرون خانه حتي روبند بزنند تا كسي صورتشان را نبيند، حتي خريد نروند، فقط و فقط‌گوشهٌ خانه باشند و به اسم اسلام اين چنين محدود باشند، اما شوهرانشان هيچ منع شرعي نداشته باشند. حتماً اين نوع دخترها را يك شبه صيغه مي‌كنند!
– حالا گوش كن بقيه اش رو واست بگم. محمد آقا از همين دختره سير شده، داده به احمد آقا. احمد آقا به من‌گفت مي‌خواد بيارش خونه. من‌گفتم:« سارا مي‌فهمه . بده . اصلاً نمي‌‌شه.» نگذاشتم. تو رو بهانه كردم، وگرنه پاشو تو يه كفش كرده بود.
سر سارا براستي‌گيج مي‌رفت. آنچه را كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنيد، حتي تصور هم نمي‌كرد. سه برادر يك رفيقه را دست به دست مي‌كنن. تجار محترم بازار كه برنامهٌ ‘هيئت’ شب جمعهٌ خانهٌ پدري‌‌‌‌‌‌‌شان، تعطيل بردار نيست، پشت نقاب دين و مسلماني و نان آن را خوردن، چه جانوران وحشي وكثيفي هستند. همين قشر بازاري‌‌‌‌‌‌‌ كه زن بي‌حجاب برايش‌ تابو است، با خانواده‌اي كه زن و دختر بي‌حجاب داشته باشد، وصلت هم نمي‌كنند. آن وقت پولشان را بالاي شهر و در بازار صفويه به پاي دختران مد روز مي‌ريزند. عجب!
رو به محبوبه گفت:
– باور كن اگر نامه و عكس دختره رو نشونم نمي‌دادي، فكر مي‌كردم از مريضي‌ اعصابت قاطي‌كردي و به شوهرت شك داري. حالا تو مي‌‌خواي چي‌كاركني؟
– من! هيچي! من دارم زندگيمو مي‌كنم. من هيچ وقت طلاق نمي‌گيرم. من عاشق بچه‌هام هستم . بگذار ببينيم چي مي‌‌‌‌شه؟ حتماً اينم مثل برادراش از دختره سير مي‌‌شه. مرداي ما كه پا بند اين جور زنها نمي‌‌شن. اينا به عيششون مي رسند و اونا هم به پول. خودش بر مي‌گرده.
سارا از جايش بلند شد وگفت:
– آه كه چقدر از اين‌كارها متنفرم. براي همين نخواستم با مرداي عادي زندگي كنم. فقط مي‌تونستم به يك مرد انقلابي‌كه عليه اين مناسبات غير انساني باشه، اعتماد كنم. چه اهميتي داشت با چنين انساني فقط دو روز زندگي كرد يا هزار سال.
- آفرين! كار درست رو توكردي! ما روكه مي‌دوني چشم وگوش بسته شوهر دادن. همون بهتركه آدم آزاد باشه. چشم وگوشش باز باشه. بفهمه و زندگيش رو بتونه انتخاب كنه. مي‌دوني تو چهارده سالگي‌كه زن احمد آقا شدم مثل يك هلو بودم. همه جا حرف از خوشگلي‌ من بود. الآن نوزده سالمه، شوهرم ديگه ازم سير شده! اما آدم آبرو داره و از ترس آبروش هيچي نمي‌تونه بگه. اينا هم كه برات درد دل كردم، پيش خودت بمونه. مي‌دونم‌كه تو مورد اعتمادي.
سارا به‌ او اطمينان داد وگفت:
– خيالت راحت باشه. همون بهتر كه درد دل‌ كردي. حواس من هم جمع شد. خيال مي‌كردم احمد آقا پسر پيغمبره! چطوري شب تو سرت رو پيش سر احمد آقا مي‌گذاري؟! يك ثانيه هم نمي‌تونم‌ چنين مردهايي رو تحمل كنم.
– ولي باور كن خيلي آدم ساده‌‌‌‌‌‌‌ايه. مثل برادرش محمد آقا شارلاتان و حقه باز نيست كه اون قدر تو بازار وجهه داره!
– ديگه حرفشون رو نزن. فكر نمي‌كردم تو اينقدر با ظرفيت باشي.
- به روي خودم نمي‌آرم، اما حرص مي‌خورم‌كه چرا پولشو حروم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنه. به جاي اين كه فكر خريدن يه خونه باشه كه از اجاره نشيني در بياييم، اين جور پولشو حيف و ميل مي‌كنه. اما قول داده كه اگه من كاريش نداشته باشم، سال بعد برام خونه بخره. براي من آيندهٌ بچه‌هام مهمه كه بي‌مادر نشن، خودمم برنگردم خونهٌ پدرم و سرسفره‌اش دست دراز كنم. نه چنان درسي‌ خوندم كه دنبال كاري برم، نه هنري از انگشتام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ريزه. چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي جز تحمل نيست.
محبوبه ساكت شد. بلند شد. شيريني را از وسط اتاق برداشت و روي طاقچه گذاشت. بعد پشت چرخ خياطي كه روي زمين بود و دورش پر از پارچه بود، نشست. سارا دخترش را برداشت. چادرش را از كنار اتاق جمع كرد و به سمت اتاق خودش پله ها را بالا رفت. در را گشود. نفسي راحت كشيد و بچه را در اتاق رها كرد و لبهٌ تخت نشست و سرش را ميان دستانش گرفت. به سادگي و ناباوري خود انديشيد. با خود فكر مي‌كرد: « چرا بايد چنين قشر پولداري وجود داشته باشد؟ به قول جلال آل احمد روستايي ناچار است يك چرخ خياطي براي جهيزيهٌ دخترش را با هزار زحمت از دست واسطه و بازاري بخرد و نه از شركت تعاوني. بعد بازاري با ثروتي كه از راه بهرهٌ اضافه كسب مي‌كند چه مي‌كند؟ يك زن در داخل خانه دارد و يك يا چند رفيقه هم خارج خانه. درحالي‌كه جوانان ديپلمه از بيكاري و فقر و پشت كنكور ماندن سرنوشتي نامعلوم دارند. معلوم نيست در چند سالگي سرانجام بتوانند يك زن داشته باشند. آن هم نه يك زن خوشگل با مهريهٌ يك ميليون توماني، بلكه دختري خيلي معمولي‌كه بتوانند مهريه‌اش را تقبل كنند.»
آن شب قبل از شام در راهرو با احمد آقا روبرو شد. خواست سريع بگذرد كه احمد آقا صدايش‌كرد. بعد خيلي آهسته شروع به صحبت كرد:
– سارا خانم يه‌كاري باهاتون داشتم. مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم يه خواهشي ازتون بكنم!
– بگين چه‌كاري! شما كه به خاطر من همه جور زحمتي متقبل شده‌ايد.
- باور كنيد شما براي ما زحمتي نيستيد! اين مدت حتماً شما منو شناخته‌ايد كه چه جور آدمي هستم. البته من هم به شما خيلي اعتماد دارم. يه مشكلي براي من پيش اومده. مي‌خواهم كه شما با محبوبه صحبت كنيد. راضيش‌كنيدكه قبول كنه. يه دختري هست كه من مي‌خوام از بدبختي نجاتش بدم و بيارم خونه باهاش صحبت كنم. كم‌كم مسلمون و با حجاب بشه. ثواب داره آدم كسي رو توي راه خدا بياره. اولش بياد اينجا زن و زندگي منو ببينه و باوركنه، بعد مسلمون بشه. توي راه حلال بياد براش بهتره. توكه خودت هم قبلاً بي‌‌‌‌‌‌حجاب بودي، مي‌‌‌‌‌فهمي منظورم چيه؟ محبوبه اعصابش مريضه دو تا هم بچه داره. دختره مي‌تونه كاراش رو بكنه.كمكش باشه!
در يك لحظه سارا از فرط خشم ديوانه شد. از سوءتفاهمي‌كه در فكر احمد آقا بود چندشش شد. اما از آنجايي‌كه از گذشته و عملكرد‌‌‌‌هاي خود مطمئن بود، بدون آنكه ذره‌اي سست شود، خيلي محكم و جدي جواب داد:
- از اين‌كه اين همه به من اعتماد داريد و مشكل به اين مهمي رو به من مي‌گين، فكر مي‌كنم به خاطر رفتاري است كه از خود من ديده‌ايد. درسته‌كه من بي‌‌‌‌حجاب بودم و شوهرم رو از قبل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختم، اما خودتون خوب مي‌دونيد كه هم اون آدم سياسي‌اي بود و هم من. به خاطر همين هم من عقيده‌ام رو عوض‌كردم. فكر نكنيد زنها و دختر‌‌هاي عادي جامعه رو شما مي‌تونيد عوض كنيد و مسلمون كنيد. دختري‌كه دست به دست مي‌گرده و دنبال پول شماست، نه خدا رو لازم داره و نه دنبالشه. خونه و محيط خانوادگي شما هم اصلاً جاي آوردن اين افراد نيست.گذشته از محبوبه بچه‌هاي شما هم تا آخر عمر اين موضوع در فكرشون مي‌مونه. هركاري مي‌خواهيد بكنيد بيرون خونه. اما حق نداريد پاي اين افراد را به زندگي‌اي‌كه مال محبوبه است باز كنيد!
احمد آقا حرفش را قطع كرد و اصرار كرد:
– والله به خدا هيچ قصد بدي من ندارم. دلم مي‌سوزه. مي‌‌گم دختره مسلمون بشه و شوهرش بديم. خيلي دخترخوبيه.
سارا با زرنگي جواب داد:
– مسلمه كه شما قصد بدي نداريد. شما آدم دلسوزي هستيد و يك ساله كه مثل يك برادر داريد از من مواظبت مي‌كنيد. اما نه! اصلاً و ابداً شما نبايد در محيط خانوادگي براي خاطر خدا و ثواب از اين كارها بكنيد. جدي مي‌‌گم. اينجا جاش نيست! حتي اگه خوشتون نياد.
احمد آقا كه تمام حساب و كتابهاش به هم ريخته بود و اصلاً چنين انتظاري نداشت، همچنان آهسته گفت:
– باشه! شايد شما راست مي‌گين. پس با هيچكس حرف نزنيد. به محبوبه هم نگين! گفتم‌كه من از شما مطمئن بودم و به شما گفتم.
– باز هم به من مطمئن باشيد! از دهن من حرفي خارج نمي‌‌شه.
– مي‌دونم، مي‌دونم.
احمد آقا به سرعت و ناراحت از راهرو به سمت اتاق رفت. سارا هم به سمت بالا و اتاق خودش رفت. عصباني بود، بيش از هر چيز از اين همه پررويي؛ از اين‌كه‌گروهي چنين فاسد چطور با نام خدا بازي مي‌كنند. فساد و فحشاء درونشان را ثواب و خدمت به خدا هم مي‌نامند وگروهي ديگر به خاطر ارزشهاي خدايي و خلقي چه فداكاريها‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌يي‌كرده اند و چه رنجهايي تحمل مي‌كنند. از شدت خشم مي‌لرزيد. نگاهي به سوي آسمان كرد وگفت: « خدايا من اگر جاي تو بودم، از خودم و نامم دفاع مي‌كردم. نمي‌گذاشتم اين گونه اين قشر مذهبي با آن بازي و تجارت و هر كاري كند!»
سر شام با احمد آقا كه رو به رو شد، چنان ناراحت بود كه احساس مي‌كرد زندگي برايش عذاب بزرگي است، زيرا مجبور شده بود با چنين كساني زندگي و از سفره آنان ارتزاق كند.
خشم و تنفر و كينه‌اي طوفاني روح وجانش را پركرده بود. گلويش تلخ شده بود. دوست داشت در صورت شوهرش تف كند؛ مردي كه از فهم مسئوليت چون سايهٌ خود گريخته بود، خدا و خلق نيز بهانه‌اي بيش براي گريزش نبود.
عذاب آور بود بر سر سفرهٌ مردي كثيف نشستن. رو در رو و چشم در چشم كسي دوختن كه معلوم نبود به چه چشمي به او نگاه مي‌كند. مردي كه در پس نقاب اسلام و بازار و زن چادرچاقچوري و خانه‌‌‌‌‌‌‌‌اي كه در آن حتي راديو و تلويزيون و هيچ مجله‌اي به خاطر فسادش وجود نداشت، اما ديو درونش آزاد بود و او را تا هركجا كه ميل داشت برده بود. سارا نمي‌توانست آن شب صورت احمد آقا را ببيند، بلكه سيرت حيواني وكثيف او را مي‌ديد.
صداي محبوبه او را به خود آورد:
– چرا شام نمي‌كشي؟
سارا آن چنان در فكر وگرفته بود كه محبوبه تمام داستان را خواند. متأثرسر تكان داد و بلند گفت:
– فكرشو نكن! دنيا همينه ديگه! شامت رو بخور!
احمد آقا نگاه پرسشگري به هر دوي آنها انداخت و پرسيد:
– چه خبر شده؟ تو دنيا چه خبره؟
محبوبه به سرعت موضوع را عوض كرد. خندهٌ رها، زيبا و كوتاهي كرد وگفت:
– نگفتم بهت؟ سارا قبول شده و كار پيدا كرده. مونده بچه رو چي كار كنه.
احمد آقا از خوشحالي از جاي خود جهيد و شادي خود را همچنان كه عادتش بود با سر و صداي زياد بيان كرد:
– به به مباركه! تبريك مي‌‌گم. بايد يه چلو كباب مفصلي بدي و همه رو مهمون كني.
محبوبه خنديد.
– شلوغ نكن! بيچاره پولش كجا بود. اما شيريني خامه‌‌اي خريده. بعد از شام مي‌آرم.
– خوب سارا خانم بايد خدا را شكر كني كه كار پيدا كردي. توي اين مملكت مرداي ديپلمه‌اش بي‌كار هستند. مگه عقلت‌كم شده كه غصهٌ بچه رو مي‌خوري؟ من برات نيگرش مي‌دارم. فكرشو نكني ها! اين همه آدم هستيم. ما، مامان، عزيز، مامان خودت. مگه بچه داري هم كاري داره؟ دختر خوشگل و خوش اخلاق تو رو همه حاضرند نگه دارند.
سارا لبخندي زد و گفت:
– ممنون احمد آقا! راستش به خاطر بچه ناراحت نبودم. يعني اصلاً ناراحت نيستم. فقط امروز اعصابم خيلي خرد شده. تو اين فكرم كه اين چه مملكت بي‌‌‌‌‌‌صاحب و خراب شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي است…
– حالا شامتو بخور!
– نه اصلاً ميل ندارم. شما راحت باشين! مي‌رم بالا.
سارا از جاي خود برخاست و محبوبه با نگاه ترديد آميز دنبالش كرد تا از اتاق بيرون رفت.
سارا آرامش نداشت. نمي‌‌‌‌فهميد چگونه انسان مي‌تواند موجودي چنين چند چهره باشد! صورتي ساده، رفتاري مردم دوست و دلسوز ،ولي در نهان ترين لايه‌‌‌‌‌‌هاي شخصيتي جانوري درنده، بي مرز و بي پروا!
روح و فكري‌كه به راحتي چنين تناقضاتي را تحمل كند، نداشت. خشم نيز از سوي ديگر او را در هم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پيچاند. ناگهان تصميم گرفت براي هميشه از اينجا برود و با اين مرد ديگر رو به رو نشود. احساس مي‌كرد از ارزشهاي انساني بالاتري برخوردار است. نبايد به چنين زندگي جمعي‌اي تن دهد.
ساك و چمدانش را از زير تخت بيرون كشيد. در حالي‌كه چشمانش پراز اشك بود، به آنها نگاه كرد. باز هم ساك و چمدان و باز هم آوارگي. « كجا؟ خانه چه كسي؟ پدر يا پدر شوهر؟ تاكي؟ اصلاً او كجاست؟ زنده است يا مرده؟ كي سرانجام خبري از خود خواهد داد؟ اگر كه بيايد حتي يك لحظه هم ترديد نمي‌كنم و با او مي‌روم. دلم برايش تنگ شده. يك سال و دو ماه از روزي مي‌گذرد كه آخرين بار او را سه روز اينجا ديدم. چرا آن چنان رفت؟ شايد من مقصرم. شايد مرا مثل يك خائن ترك كرد. شايد مرا دور انداخت؛ دور انداخت تا در كنار خاكروبهٌ زندگي امثال احمد آقا‌‌‌‌ها، مثل كرم زنده بمانم.اوه! نه. خداي من! دلم گرفته‌تر و شكسته‌تر از هر ابر پر باراني است. »
خود را دمر روي تخت انداخت و زار زارگريست. گريه‌اي دردناك، از ندامت و شرم، از تحقيري‌كه بر او رفته بود يا از سوز جدايي و تنهايي. آن چنان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوخت و از درد سوختن مي‌گريست كه احساس مي‌كرد قطره‌هاي اشكش چون شعله‌هاي‌آتش سوزان هستند. حس مي‌كرد گرداگردش جهنمي‌آست؛ جهنمي واقعي كه از آن خلاصي ندارد. چه كرده بود؟ به درستي نمي‌دانست. اما اينكه مي‌سوخت و اينكه در جهنمي واقعي است، برايش امري مسلم بود.
برخاست. بايد زودتر از اينجا مي‌رفت. پيراهن‌ كشباف قديمي همسرش را كه دركوه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پوشيد و يادگاري از آن دوران بود، ته چمدان گذاشت. لباسهاي خودش و بچه را هم در چمدان و ساك انباشت. به دنبال پاكت نفتالين گشت. دوباره بايد همه چيز را نفتالين مي‌زد. آنقدركه طولاني و ماهها از خانه مي‌رفت. از گرد و خاك همه چيز را بيد مي‌زد.
***
در يكي ازآخرين روزهاي تابستان و قبل از آنكه سر كار برود، به ديدن بچه ها رفت. چادر مشكي و روسري سرمه‌اي در زيرآن به سر داشت. به سختي بچه را هم بغل كرده بود. مهوش و ماهرخ به ريخت و قيافه‌اش خيلي خنديدند. اما از ديدن بچه خوشحالي كردند. مهوش مي‌گفت:
– خوشگل‌ترين بچه‌اي يه كه تا حالا ديدم!
و ماهرخ هم به سرعت شروع به ياد دادن چند فحش با بچه كرد و به خنده گفت:
– مطمئنم مامانت اونقدر خره كه نمي فهمه اول به تو فحش دادن رو بايد ياد بده! تا عصري زبونت رو با فحش دادن باز مي‌كنم. پدرت كه مبارزه و نمي‌‌شه، فحشش داد. اما مادر قحبه رو بايد يادت بدم. مادرت خيلي مقصره .
روز خوب و قشنگي بود. آفتاب از پنجره‌هاي بلند اتاق بزرگ پذيرايي به درون اتاق مي‌تابيد و محفلشان را گرم‌تر مي‌كرد. از همه چيز حرف زدند. سارا احساس سبكي مي‌كرد. كوهي از آنچه كه به روي دل داشت درگفتگو با بچه‌ها به زمين نهاده بود. آنچه بر سارا گذشته و مي‌‌‌‌‌‌‌گذشت بچه ها را به تأثر و خشم كشيده بود.
– ماهرخ در حالي‌كه از فرط عصبانيت كبود شده بود،گفت:
– يادته! روزاول درست سه سال پيش به‌ت گفتم، مذهب چادر سرت مي‌كنه، بعد
– هم مي‌فرستت توي صندوقخانه! گفتي مي‌خواي مبارزه كني و برات مهم نيست چه گروهي. چشماتو بازكن ببين كجايي؟ درصف مبارزه هستي يا سرگرم شستن كهنهٌ بچه‌‌‌‌ات! حالا خودش كجاست؟ به هر حال يا داره مبارزه مي‌كنه يا در راه هدفش كشته شده و يا زندانه. و تو! اميدوارم دست برداري و بيشتر از اين توي اين چاه فرو نري! من از اولش هم اعتمادي به مذهب و مبارزهٌ زنان مذهبي نداشتم. مي‌دوني تو رو كه مي‌بينم، از عصبانيت مي‌‌‌خوام با دندونام چيزي رو پاره كنم.
– ولي ماهرخ وضعيت من يك استثناء است. جريان زنان مذهبي و مبارز كه كشته شدند يا زندان هستند و يا الآن مبارزه مي‌كنند واقعاً كم نيست! ربطي به وضعيت من نداره! من فكر مي‌كنم شخصاً اشتباهات بزرگي كرده‌ام.
مهوش دخالت كرد:
- ماهرخ راست مي‌‌گه! آدم نمي‌‌‌‌فهمه چه بلايي سر اين اومده. همين هفتهٌ پيش توي دانشگاه زندگينامهٌ يك دختر مجاهد را مي‌خوندم به اسم سهيلا كه نابغه بوده . چهارده سالگي وارد دانشگاه مي‌‌شه. به خاطر برادراي مجاهدش دستگير مي‌‌شه. حالا چهارساله كه زندانه. مادرش اطلاعيه نوشته و از بدرفتاري هاي توي زندان با دخترش افشاگري‌كرده بود. اما اين‌كه امروز مبارزه سخت‌تر و پيچيده‌تر شده و به روشني سابق نيست، نبايد بگذريم. اين كه الآن اصلاً كي چي‌كاره است، معلوم نيست. در مقابلِ دو يا سه تا سازماني كه اهل مبارزه بودند، هزار تا گروه و سازمان بي‌ريشه سبز شده كه يا ساخت ساواك هستند، يا به هر حال كمك ساواك هستند. نيروها رو به جاي جذب شدن به مبارزه، جذب سياست مي‌كنن. «طرف » هم دلش خوشه كه سياسي شده. دو تا كتاب يا دو تا شعر خونده. تازه براي همون هم ساواك مي‌اندازدش زندان! هر سال بچه‌هاي جديد به دانشگاه مي‌آن. هيچي حاليشون نيست. اما با يه اعتصاب خيال مي‌كنن شاخ غول شكستن و رهبر جنبش شدن! آره جونم اين چيزهاست كه مثل گل به دست و پاي آدم چسبيده. من و تو چه خدمتي به مبارزه كرديم؟ اين بيچاره كه بچهٌ يك مبارز رو داره بزرگ مي‌كنه، نبايد روحيه‌اش رو داغون‌تر كني!
سارا پوزخندي زد وگفت: « فكر مي‌كنم من انقلابي‌اي بودم كه مذهبي شدم وآنها مذهبي‌اي بودند كه انقلابي شدند.»
سكوت طولاني‌اي بر قرار شد.پس ازگذشت دقايقي از دوستشان آذر يادكردند كه به همراه حميد اشرف در درگيري كشته شده بود. ماهرخ گفت : « آذر با حميد اشرف ازدواج كرده بود.» و افسوس مي خورد كه چرا روزي كه به سراغشان آمده بود او را جدي نگرفته بودند.
ماهرخ همچنين از ناهيد صحبت كرد؛ همان پري دريايي.گفت: پرويز دانشگاهش را تمام كرد و مهندس شد. بعد براي كار به اهواز رفت. بعد از مدتي ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنجا با سكرترش رويهم ريخت و ناهيد را براي طلاق تحت فشار گذاشته. ناهيد حامله است وحاضر به طلاق نشده. مادر و خواهر پرويز سراغ ناهيدآمده و او را كتك مفصلي زده‌اند و شكمش را لاي درگذاشته‌اند تا بچه‌اش بيفتد. ناهيد هم‌ كه خيلي لجباز است گفته بهيچوجه به خواسته ‌‌‌‌‌‌آنها تسليم نمي‌شود. جالب است كه ناهيد ناچار شد درسش را تمام كند. چون به آينده بچه‌اش بايد فكر كند. مهريه يك ميليوني ناهيد هم پرويز را به زندگي پابند نكرد. ما كه از اولش مي‌دانستيم اين پرويز آدم نيست اما دوره دانشجويش خوب با ناهيد كيف كرد. پري دريايي بيچاره!
* * *
اولين روزي كه سارا كارش را به عنوان معلم در مدرسه‌اي در انتهاي خزانه كنار خط آهن آغاز كرد، برايش روزي فراموش نشدني بود. در ميان مردم بود. در ميان توده فقير و تحت ستم. مي‌توانست به آنها خدمت كند. مردمي‌كه دوستشان داشت.
حضور سارا با حجاب در مدرسه، با آن مانتو و روسري سرمه‌اي عجيب و غريب مي‌نمود. اما اعتماد به نفسي‌كه داشت، جو سردي را كه در اطرافش شكل گرفته بود، خيلي زود شكست و در بين معلمين دوستان خوبي يافت. يك زندگي نو برايش شروع شده بود. سارا باآگاهي و مسئوليتهاي خود خداحافظي نكرده بود. هر روز كيف بزرگش پراز كتاب بود كه براي بچه‌ها و معلمين به مدرسه مي‌برد. به زودي همكارانش اسم او را كتابخانهٌ سيارگذاشتند. با آنها بحث و صحبت مي‌كرد. سعي مي‌كرد عليه رژيم و در خدمت آگاهي كاري‌كرده باشد. وضعيت بسيار بد آموزش و پرورش در مدارس جنوب شهر و فقر وحشتناك بچه ها خود از شرايط عيني‌اي بودندكه بر معلم جوان تأثير تلخي داشتند. سارا بيش از قبل به دنبال يافتن همسرش و پيوستن به مبارزه بود.
روزها چون خاري در چشمانش فرو مي‌رفتند. چشماني كه همه جا درجستجو و به دنبال‌ كسي مي‌گشت. هر روز در ميان انبوه جمعيت مسافران اتوبوس‌كه از مناطق كارگري مثل خيابانهاي مولوي وآذري مي‌گذشت، صبور و اميدوار تك تك چهره‌ها را نگاه مي‌كرد.گاه مردان جواني را مي‌ديدكه شبيه همسرش بودند. شايد خودش بودند. ديگر قيافه اش را هم به خاطر نمي‌آورد. همه شبيه او بودند يا او قطره‌اي از مردم شده و در ميان آنها گم شده بود. چه گذشته بود نمي‌دانست، اما جستجويش مي‌كرد. آرامش روحي نداشت. نمي‌دانست چرا بايد اين چنين به او فكر كند. چرا بايد جستجويش كند و چرا نمي‌تواند از او متنفر باشد و فراموشش كند. يادي جهنمي هميشه صدايش مي‌كرد. خاطراتي جهنمي‌ اما شيرين، فراموشش نمي‌شدند. چرا بايد روزانه با آنها زندگي مي‌كرد، نمي‌دانست.گاه با خود فكر مي‌كرد: « پيش از ازدواج فكر و روحم رها وآزاد به دنبال هدف بودند. اما چطور يك ازدواج كوتاه سه ماهه وآثار آن از من جدا نمي‌شود؟ چرا از دختري انقلابي به مادري فداكار و همسري پاكدامن تبديل شده‌ام؟ چرا با مردي‌كه رفته و راه خود را نيز جدا كرده، هنوز پيوند دارم؟ پيوند همسري. پيوندي‌كه انبوه بزرگي از افكار و تمايلات مرا روز و شب جذب خود كرده. چرا بايد به چنين درد دروني كشيده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدم؟»
پاسخ به چراهاي خود را نمي يافت. اما دردي مثل خوره، مي خوردش و مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوزاندش و تفاله‌اي صبور از او بر جاي مي گذاشت.گاه از خود مي‌‌پرسيد: «سرانجام و پايان اين درد‌ها در كدام نقطه است؟ آيا بالآخره از مبارزه مأيوس خواهم شد و در اثر فشارها به سرنوشت ديگري تن خواهم داد، يا به جلو خواهم رفت؟»
سارا همچنان به جلو مي‌رفت و روزهاي سرد و سياه را پشت سر مي‌گذاشت. تا اينكه يك شب آقا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جان صدايش زد و از هر دري صحبت كرد، تا گفت:
- سارا تو عروس من هستي و تا هر زمان كه قطعي از سرنوشت شوهرت از مرده يا زندهٌ او، با خبر نشد‌ه‌ايم، اينجا مهمان عزيز ما هستي. اما بالاخره تو چه تصميمي داري؟ تا كي اين وضع خودت و بچه را مي‌تواني تحمل كني. خدا شاهد است‌كه من هميشه برايت دعا مي‌كنم. اگر دخترهاي خود من جاي تو بودند، من طلاق آنها را گرفته بودم و به مرد ديگري شوهرشان داده بودم. اما تو اختيارت را دست كسي نمي‌دهي. به خودت فكر كن. جوان هستي. شغل و آبرو و وجاهت بسيار داري. مردان خدا هم زياد هستند. پسر من هم تحفهٌ چنداني نبودكه عمر و جوانيت را به پايش بريزي.گرچه پسر من است، اما اگر غيرت داشت، اينطور نمي‌كرد. زن و بچه داشتن در برابر خدا، پاسخ دادن و مسئوليت دارد. اما اين سياست، اين فرقه بازي، اينها همه خلاف رضاي پروردگار است. من از پسرم راضي نيستم. جهاد او مورد رضاي خدا نيست. ما بي‌صاحب نيستيم. آقاي ماحضور دارند. اگر 300 نفر او را ياري كنند، قيام مي‌كند و با همان 300 نفر زمين را از فساد آزاد مي‌كند. من خودم دوبارآقا را ملاقات‌كردم. هر دو بار در زمان مرحوم جناب شيخ بود.آن زمان رانندهٌ تاكسي بودم و هر روز به محضر جناب شيخ مي‌رفتم. يادم مي‌آيد يك بار آن اينطور بود كه در سه راه بوذرجمهري مسافري را پياده‌كردم. خواستم برگردم كه چشمم به سيد بزرگوار حاج آقا … افتاد. جلو رفتم و نگه‌ داشتم‌ تا سوارشوند كه سوار نشدند. پياده شدم كه عرض ادب و سلام كنم. سيد بزرگوار سلام‌ گرمي با من‌كرد و از زير عباي مبارك با من دست داد، اما سوار نشد. من هم به دنبال كار و‌كاسبي‌ام رفتم.
ظهر سري به دكان خياطي جناب شيخ زدم. صلات ظهرگذشته بود. ديدم كه جناب شيخ نان و حلوا ارده‌اي روي چهار پايهٌ كوچكش‌گذاشته و سرش را كج كرده و از پروردگار به خاطر روزي پاك و حلال تشكر مي‌كرد. من‌‌كه وارد شدم،جناب شيخ انگاركه‌گل ازگلشان شكفته شده باشد. برخاست. با من ديده بوسي‌كرد وگفت:« ابوالفضل مباركت‌ باشد! امروزآقا را زيارت كردي. بايد به شكرانه‎ اين سعادت، به فقرا انعام كني.» من ملتفت نشدم. جناب شيخ‌ كه حيرت مرا ديد، دستي به شانه‌ام زد وگفت: « تو امروز سه راه بوذرجمهري سيد اولاد پيغمبر حاج آقا … را ديدي، نيست؟» جواب دادم: « بله! من امروز ايشان را ديدم. عرض ادب‌كردم. خواستم ايشان را برسانم، اما امتناع كردند. تعجب‌كردم‌كه از زير عبا با من دست دادند. دست مباركشان به دستم نخورد.»
جناب شيخ لبخند زدند وگفتتند: « اون سيد بزرگوار سه روز است‌كه فوت كرده. آن كس را كه در لباس‌آن سيد پاك ديدي‘ آقا’ بودند.كه تو به سعادت ديدنشان نايل شدي.» خوب عروسم اين از دين ما كه بي صاحب نيست. من به حقيقت وجود آقا شكي ندارم. شما بدون‌كه مي‌توني بعد از اين همه بي‌خبري از شوهرت براي زندگيت تصميم بگيري. اما باز هم مي‌‌گم، اگر تا ده سال ديگر هم اينجا باشي، عروس مني و منتي نيست. من وظيفهٌ خودم ديدم به سعادت تو، مثل سعادت دختر خودم فكركنم. اين‌كه اينجا حتي من اطاقي ندارم‌كه به تو بدهم، شرمنده‌‌ام. اين‌كه تو به دنيا و تعلقاتش دل نبستي، البته‌كار هر زني نيست و فهم زياد مي‌خواهد كه خدا به تو داده. به هرحال هر طور خودت تصميم بگيري. توكل به خداوند. من همين چند كلام را خواستم بگويم، چون‌كه تو را بسيار زرد و پژمرده مي‌بينم. البته كه زن جوان با شوهرش و نوازش او شكفته مي‌شود.
سارا در حالي‌كه از سويي بغض‌گلويش را گرفته بود و از سوي ديگر خند‌ه‌‌اش‌گرفته بود، رو به آقاجان گفت:
– اگر از من جواب مي‌خواهيد؟ من يك زن مجاهد هستم و جز با مردي مجاهد نمي‌توانم زندگي كنم. سختي اين زندگي برايم خواستني تر از شيريني‌آن زندگيهايي است كه بقيه دارند.
آقاجان چشمان آبي‌اش را با نگاه زيبايي به سارا دوخت. دست در محاسن سفيدش‌كرد و گفت:
– پس الحمدالله خيالم از تو هميشه راحت باشه.
– آره آقاجون! من از پس خودم برمي‌آم!
آقاجان خندهٌ شيطنت آميزي كرد وگفت:
– احسنت زن مجاهد! خودمونيم، به‌ت بگم، من كه ديگه پير شدم، اما از پس خودم بر نمي‌آم. سر اين نير خانونم بايد شب رو بالشم باشه تا بتونم راحت بخوابم.
هر دو بلند خنديدند. و سارا در دل گفت: « به خاطر همين گرفتاري تونه كه به بهانهٌ دين به سياست كاري نداريد!»
* * *
آه كه دوباره پاييز بود. پاييزكه در رنگ و بوي خود، سخن از غم مي‌گفت. درخت كهن خرمالوي حياط آنقدر بار آورده بود كه كمر از سنگيني شاخه‌ها خم كرده بود. سارا بر لبهٌ بلند ايوان خانه نشسته بود و پاييز و درخت خرمالو و حوض بزرگ حياط را نگاه مي‌كرد. در سطح آب شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي شكسته از گلدان شويدي شناور بودند و ماهيها در لابلاي آنها تخم ريخته بودند.
در سكوت سنگين حياط گذشته را به خاطر مي‌آورد؛ آن روز پاييزي با آفتاب طلايي را، كه حياط پر از هياهو بود. همه بالاي درخت خرمالو بودند و مرد جواني كه امروز ديگر نبود، بيش ازگنجشكها و سارها كه بردرخت مي‌نشستند، هياهو به پا كرده بود.
امروز پاييز چه ساكت و آرام بر درخت خرمالو نشسته بود. خرمالوها رسيده بودند. هواي پاييزي، باد پاييزي وگرد و غبار آن خاكستري را كه در سينه‌‌‌‌‌اش داشت به كناري مي‌زد و برآتش خفتهٌ درونش مي‌‌‌‌دميد و فروزانش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. نيروي بزرگي در او به حركت در مي‌آمد. نيرويي ناشناس‌كه با او چنگ در چنگ مي‌شد، فكر و روحش را نا‌آرام و توفاني مي‌كرد. شايد بارها از خود پرسيده بود، اين چيست كه در من است؟ آغاز مي‌شود، اما پايان نمي‌گيرد. نمي‌دانست ، اما وجود داشت.
باد پاييزي در لابلاي گيسوان بلندش مي‌رفت و با عبور نرم خود صورتش را نوازش مي‌كرد. پرتوگرم آفتاب در ايوان خانه مست و خواب آلودش كرده بود. آواي پاييزي در گوشش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پيچيد. همنوايي طبيعت جانش را، با باروري طبيعت پاييزي حس مي‌كرد. از درون جانش نيرويي به جستجو بر مي‌خاست و انديشه اش را تسخير مي‌كرد. ترانه‌اي بر لبش جاري مي‌شد:
من اگر غم دارم
به دل اين غم دارم
كه تو را كم دارم
دلش مي‌خواست با او حرف بزند. بپرسد : «آيا پاييز جان تو را هم به آتش كشيده. حرف بزن، بگوآيا دوستم داري، دوستم داري‌، چه دور باشي يا كه نزديك چون جان.»
نياز داشت مطمئن باشد همسرش دوستش دارد. اما آخرين پاسخ او را به خاطر مي‌آورد: « تا كه دوست داشتن چه باشد؟ يك نياز يا يك ارزش؟ ارزشهاي من براي دوست داشتن چيز ديگري هستند. من آن زني را دوست دارم كه مي‌جنگد، زني مثل شير را زني مثل …!»
آفتاب پهن شدهٌ پاييزي را كه چون بختك به رويش پهن شده بود، پس زد. مثل درخت خرما خود را تكان داد و از باروري سنگين پاييزي آزاد كرد. به تمناي دل و جانش به چشم حقير نگريست. سرش را ميان دستان گرفت و گفت : « خدا بايد چه بكنم؟كجا آنها را پيدا كنم؟ خدايا وصلم كن. به بچه‌ها وصلم كن. آنها هستند، من مي‌دانم. اما كجا هستند؟ اين تنهايي و جدايي و دوري خود جهنمي‌آست. عذابي است در هر لحظه و بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پايان.»
برخاست، برخاست كه جستجو كند. بايد به سراغ باقر مي‌رفت. جز او سر نخ ديگري نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناخت. به دكانش رفت. ساعتي با هم صحبت كردند. باقر نامطمئن بود و هيچ خبر خوشحال كننده‌اي برايش نداشت. هيچ رد و تماسي هم نداشت. برگشت. اما در اتوبوس نگاهش همچنان به دنبال اميدي مي‌گشت. بايد پيدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. بالاخره همسرش را بايد پيدا مي‌كرد. نفهميد از چه بود‌كه ناگهان بي قرار شد.گويي اتفاقي افتاده باشد. از جا برخاست. ايستاد و دستش را به ميلهٌ اتوبوس‌گرفت. جمعيت در جلوي در انبوه و فشرده بود. روي برگرداند و چشم به تك تك چهره‌ها دوخت. ناگهان تلاقي با يك نگاه گيجش كرد. در يك لحظه نفهميد و باور نكرد كه آن نگاه از آن كه بود؟ خواست دوباره نگاه كند، اما جرئت نكرد. نگاه آشنايي كه نه با چشمان كه با جانش، جان خالي، جان تشنه و تنهايش تلاقي كرده بود. نگاه كه بود؟ نگاهي كه در لحظه‌اي‌گويي آن هم او را يافته بود؛ تنهاييش را در خود پناه داده بود، گويي در برهوت بي‌‌‌‌‌‌‌كسي‌‌‌اش كسي بود. نمي‌دانست، مطمئن نبود كه آيا وهم و خيال بود يا واقعيت. شايد كه ديگر ديوانه شده. سر برنگرداند. ديگر نخواست به دنبال كسي بگردد. بايد ازكسي كه يافته بود، مي‌گريخت. بايد مي‌گريخت اما اگر مي‌گريخت دوباره چه تنها بود. چشمانش پر از اشك شد و از پشت پنجره به بيرون نگاه كرد. درختها، ساختمانها، آدمها، همه از جلوي چشمش به سرعت مي‌گذشتند. اتوبوس به ايستگاه رسيد. قلبش از تپش ايستاده بود. آيا او پياده خواهد شد و خواهد رفت؟ مثل آن باركه در اتوبوس ديده بودش، يا كه به سراغش آمده و حالش را خواهد پرسيد؟ از پنجره به بيرون نگاه كرد. در ميان آنهايي كه پياده شدند، نبود. پس در اتوبوس مانده. شايد به خاطر او مانده. شايد اصلاً هيچ چيز نبوده. اما دلش مي‌جوشيد و غوغاي درونش به او مي‌گفت كه تنها نيست. قلبش به تندي مي‌زد.در كنارش گرمي‌اي را حس مي‌كرد.كسي به سويش قدم برداشته و كسي به سويش آمده بود. صدايي گرم شيرين و مهربان، صدايي‌كه‌گويي نغمه بود، صدايي كه در سكوت جانش طنين انداخت، در گوشش پيچيد:
– ببخشيد. شما، مينو خودتي؟
مي‌خواست جواب ندهد.گويي‌كه اين نام را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسد و او اشتباه كرده. اما زانوانش سست شده بود. براستي تنش مي‌لرزيد. در لحظه‌اي‌گويي اتوبوس تصادف كرد و به دور خود چرخيد. سارا پرت شد. پيش از آنكه به زمين برخورد كند، دو دست محكم او را گرفت. براي لحظاتي هيچ نفهميد. از دور دستها صداي همهمه و هياهو مي‌آمد.
برخورد باد خنكي كه از پنجره مي‌وزيد، او را به خود آورد. چه شده و چه گذشته بود؟ چشم باز كرد. در كنارش دو چشم پر از اضطراب به او نگاه مي‌‌كرد. به سرعت همه چيز را به خاطر آورد. اتوبوس تصادف كرده بود. پرسيد:
– چي شد؟ اتوبوس تصادف كرد. شايد هم ترمز شديد كرد. من چرخيدم و افتادم.
– مينو سلام! ديگه مطمئنم خودتي. اول نشناختمت. هيچ اتفاقي نيفتاده. دستت از ميلهٌ اتوبوس جدا شد و افتادي.
– سلام! اصلاً انتظار ديدنت رو نداشتم. مگه زندان نبودي؟ كي آزاد شدي؟
مرد جواب داد:
– چرا بودم. خيلي وقت نيست كه اومدم. يك سالي طول كشيد. تازه اومدم. هنوز موهاي سرم در نيومده. ببين كچلم؟
– خيلي قيافه‌ات عوض شده، اصلاً نشناختمت. شك كردم.
– فهميدم چون ديگه رو تو برنگردوندي. من هم با اين عينك و چادر مشكي راحت تو رو نشناختم. شك كردم. واسه همين ازت سؤال كردم. اول تكون نخوردي، اما بعد كه افتادي، فهميدم كه خودت هستي و هيچ فرقي نكردي. حالا اگه بهتر شدي، بلند شو پياده بشيم. به نظرم براي گفتن خيلي حرف داريم. اينجا نمي‌‌شه صحبت كرد.
– صبر كن تا ميدون ژاله اونجا مي‌تونيم توي يه كافه‌ بنشينيم. حالم هنوز خوب نيست.
لحظه‌اي به سكوت گذشت. مرد پرسيد:
– مينو چطوري؟ چي‌كار مي‌كني؟
– آه هيچي. كار مي‌كنم. معلمم. اما خوب نيستم. تنهايي، انتظار و اضطراب هميشگي اعصابم رو داغون كرده .
– شوهرت چي شد؟ بالاخره خبري ازش شد؟
– هيچ خبر. بيشتر از يك ساله! همه جا دنبالش مي‌گردم. ديگه حتي قيافه‌‌اش از يادم رفته. با خيليها عوضي مي‌گيرمش. چشمم به تو كه افتاد، قيافه تو رو هم نشناختم. اما نگاه برام آشنا بود. يه حالي شدم. اينقدر كه تو فكر پيدا كردنش هستم، فكر كردم ديوونه و خيالاتي شدم. كلاً حالم بد بود. صداي تو روكه شنيدم، نمي‌دونم چرا يك لحظه هم خوشحال شدم، هم مأيوس. بعد …
– خيلي متأسفم. نمي‌دونم اصلاً چي بگم؟ سالهاست كه به خودم اجازه ندادم ديگه به‌ت فكر كنم. اما احساس مي‌كنم خيلي اتفاقات افتاده. دلم مي‌خواهد برام حرف بزني. همه چيز رو بگي. ما بعد از سالها دوباره با هم بر خورد كرديم. اما حالا هر دومون از هفت خوان گذشتيم!
– پارسال بود كه ابي نامه‌ات رو به من نشون داد. گفتيم نكنه اونجا به ما فحش بدي. مي‌شد فكرشوكردكه چه حال و روزي داري. اما من توي دلم خوشحال بودم. حس مي‌كردم تو با نامه‌‌‌‌ات خواستي به ما بگي كه به عهدت وفا كردي و خوب اين يه افتخار بزرگيه. اما نمي‌دونم چرا مسير زندگي من اينطور به بيراهه كشيده شد. نمي‌‌شه باور كرد.
ساكت شد. هردو لحظه‌اي به هم نگاه كردند. مهرداد در فكر و متأثر به سارا نگاه مي‌كرد. سارا افسرده سرش را پايين انداخت.
ميدان ژاله پياده شدند.به كافه‌اي رفتند و نشستند. رو به روي هم، اما هر كدام به گوشه‌اي مي نگريستند. مرد سكوت را شكست.
– توي زندون گاه آدم خيلي تنهاست. در تنهايي فرصت مي‌‌شه آدم خوب فكر كنه، به خودش، به ديگران و به گذشته. وقتي به گذشته نگاه مي‌كردم، نمي‌تونستم سهم و نقش تو رو توي زندگيم انكار كنم. من خوشحال بودم. من افتخار مي‌كردم كه مبارزه مي‌كنم و دلم مي‌خواست يه روزي ازت تشكر كنم.
– اوه اصلاً حرفشم نزن. ديگران بودند كه همهٌ كارها روكردند و با زندگي و مرگشون زندگي ما رو هم تغيير دادند. آدم تا موقعي كه زنده است، احساس‌ مي‌كنه زير باره، مديون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنهاست.
– درسته! اما چرا نمي‌گذاري حرفمو بزنم؟ من و تو زنده هستيم، من و تو با هم هستيم، از گذشته تا حالا. بهت بگم براي من هميشه است.
– شايد! ولي من نمي‌‌خوام به آتش زير خاكستر دامن بزنم. مسائل زندگي من در حال حاضر به اندازهٌ كافي بغرنج هستند. من نمي‌تونم بدترش كنم. نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوام الآن، نمي‌‌‌خوام حتي اشاره‌اي بكني. اما جداً خوشحالم كه هستي، آزاد شدي. از زندان برام بگو، از بچه‌ها. واقعاً برام مهمه. از مريم چه خبر؟ شنيدم با هم دستگير شديد.
مهردادگستاخانه پوزخندي زد و گفت:
– آره با هم توي تظاهرات دستگير شديم. چي فكر كردي؟ فكر مي‌كني چون هم فكر بوديم، من تصميم داشتم با مريم زندگي كنم؟ همون كاري‌كه تو كردي.
سارا جا خورد. كمي سرخ شد، ولي با خونسردي گفت:
– چه اشكالي داره. اگر هم بود، باعث خوشحالي من مي‌شد. به هر حال زمان خيلي چيزها را عوض مي‌كنه.
– دربارهٌ تو مي‌تونه باشه، اما در بارهٌ من نيست. من عوض نشدم. انسان كه بوقلمون نيست!
رنگ سارا از توهين پسر به سرخي گراييد. چهره‌اش را خشم فرا گرفت و ناگهان مثل توفان بر مرد فرود آمد:
– مهرداد فراموش نكن، اولين بد عهدي و خيانت از جانب تو بود، دومي هم از جانب تو. تو مي‌دونستي من در چه راهي هستم، ولي تو راه ديگري انتخاب كردي. آيا فكر مي‌كني من خوشبخت شدم يا با همرزمم زندگي كردم؟ اشتباه فكرمي‌كني.
مرد لحظه‌‌‌اي خشك شد. اما بعد خود را جمع و جور كرد. نگاهش را به پايين دوخت وگفت:
– لطفاً منو ببخش!
سارا پاسخي نداد. بغض گلويش را مي‌‌‌‌‌‌فشرد. در چشمانش دو قطره اشك دويد.
– ببين سارا. گذشته جداً گذشته، اما آينده چي؟ فكر مي‌كني من و تو عقيد‌‌‌‌ه‌هامون فرق داره و اين مرزي غير قابل عبور بين ماست؟ من مطمئنم تو منو دوست داري. فقط يك عاشق از شنيدن صداي معشوق اونطور غش مي‌كنه. خوب اين عشق براي من هم هست. چرا حرفشو نزنيم؟
– خيلي ساده. اولاً از روز و روزگار هم خبر نداريم. دوماً من خودموآزاد احساس نمي‌كنم.
– درسته! پس تعريف كنيم. اول از ديگران شروع كنيم، بعد شايد نوبت به خودمون برسه!
– بهتره. اينطوري خيالم راحته.
مرد از تظاهرات، دستگيريش و زندان‌ گفت. اما از آن سختيها و دوران زندان چنان با افتخار صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌كرد كه سارا حس مي‌كرد با آدم كاملاً جديدي رو به روست. اما از سوي ديگر صحبتهاي اوآزارش مي‌داد. احساس مي‌كرد سالها و فرصتهاي مبارزاتي خوبي را از دست داده. عليرغم غرور خود، اما در برابر مهرداد كه مردانه راه را طي كرده بود، احساس كوچكي مي‌كرد؛ احساسي كه دوست نداشت هرگز در برابر او به آن برسد.
مهرداد دوستانه و صميمي صحبت مي‌كرد. از بچه‌ها و بخصوص از مريم گفت. از اين كه مريم رفيقي دلاور و مهربان با ارزشهاي خيرهٌ كننده مبارزاتي براي همهٌ آنها در دانشگاه، در تظاهرات و در زندان بود. وقتي كه از مريم صحبت مي‌كرد، بغضي خفه كننده گلوي سارا را مي‌فشرد. چشمانش پر از اشك شده بود. احساس مي‌كرد قادر به شنيدن نيست. ناگهان از جاي خود برخاست. احساس خفگي مي‌كرد. مي‌سوخت.
– چرا بلند شدي؟ ناراحت شدي؟
– بلند شو بريم. دارم خفه مي‌شم.
راه افتادند. هوا سرد بود. رو به غروب مي‌رفت.
– سارا تو حرف بزن! خيلي‌گرفته‌اي.
– نمي‌تونم. مثل كوه شده‌ام. سنگين و خاموش.
– تعريف كن!
- آدم مي‌تونه حوادث رو تعريف كنه، اما آنچه بر قلب و روح آدم مي‌گذره، تعريف كردني نيست. سنگينم. احساس گناه بزرگي مي‌كنم. از اين كه زندان نيفتادم، از اين كه سختي شكنجه رو نكشيدم و از اين كه توي مسيري افتادم كه تلاقي با مبارزه نداره، شب و روزم سياهه. اگرچه من همه چيز رو تعيين نكردم، شرايط هم تغيير كرده بود اما احساس سنگيني و خطا مي‌كنم. احساس مي‌كنم نفرت انگيزم.
گفت و زد زير گريه.كوچه ساكت بود. صداي گريه‌‌‌اش توي هوا، توي كوچه مي‌‌‌‌‌‌پيچيد. پنجره‌‌ها بسته بودند وگرنه شايد سرها پشت پنجره مي‌آمد. به ديوار تكيه داد. مرد رو به رويش ايستاد. دستش را بالاي سر سارا به ديوار حائل كرده بود. او هم آرام گريه مي‌كرد. سايهٌ شب بر سر هر دو افتاده بود.
گريه‌اش كه قطع شد. دوباره راه افتادند. سارا گفت:
– دلم شور مي‌‌زنه. من بايد برگردم. الآن ديگه دخترم بي‌تابي مي‌كنه.
– مي‌‌شه ببينمش­؟ خيلي ‌ دلم مي‌خواد دختر تو ببينم. توي بيمارستان كه ديدمش خيلي بامزه بود. چند وقتش شده؟
– داره نزديك دو سالش مي‌‌شه. مي‌توني ببينيش. بيا خونه‌‌‌‌مون. الآن ديگه اون سالها نيست. اولاً كسي‌كاري به كار من نداره. ثانياً ما فاميل هستيم.
مهرداد خيلي خوشحال شد و پرسيد:
– تو پيش مامانت اينا زندگي مي‌كني؟
– نه. نصفه روز كه بايد سر كار برم، بچه رو مي‌برم پيش مامانم مي‌گذارم، عصر كه برگشتم دوباره برش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌دارم و مي‌‌‌‌برم خونهٌ پدر شوهرم.
– سخت نيست؟
– چرا! اما چاره‌اي نيست. ولي بيا خونهٌ ما. بهتره از همهٌ خانوادهٌ ما دو نفر با هم فاميل بمونند و رفت وآمد كنند.
مهرداد آهي‌كشيد وگفت :
– جهل و اختلاف طبقاتي پدران ما رو از هم جدا كرد. اگر اختلاف عقيدتي فرزندان آنها رو از هم جدا كنه كه بشر بايد هميشه دشمن خوني هم باشه.
– نه! من دشمن خوني ماركسيست‌ها نيستم. هنوز هم دشمن خلق رو رژيم مي‌دونم. بگذريم. چطوره اين جمعه بياي؟
– خوبه. جمعه من مهمون شما هستم.
– خداحافظ تا جمعه.
– خداحافظ تا اون روز .
روزهاي پاييزي هميشه ابري و دلگير نيستند. آن روز جمعه هم از همان ابتداي صبح آفتابي قشنگ و زيبا مي‌‌‌‌تابيد.
سارا صبح زود خودش براي خريد رفت. مامان تعجب كرد. چون حسابي خريد كرده بود. حتي گل! پرسيد:
– خبري شده؟ كي مي‌خواد بياد كه گل خريدي؟ نكنه امروز خواستگار داري؟ از شوهر سابقت كه خبري نشد. دختر جوون هستي تا كي مي‌خواي صبر كني؟ بايد به فكر زندگيت باشي.
سارا به خنده گفت:
– اين خبرها نيست. اما مهمون دارم. فريده و ابي هم مي‌آن.
– حالا كي هست؟
– غريبه نيست! فاميله. مي‌آد مي‌‌‌‌‌بينين.
– كيه؟ من بايد بدونم.
– چه فرقي داره كيه؟ خودتون مي‌گين مهمون حبيب خداست.
– آره! اما فرق داره. بايد بفهمم كيه كه چي بپزم.
– آدم ساده‌ايه. مي‌تونين آبگوشت بپزين. زحمت شما زياد نشه.
– من كي جلوي مهمون آبگوشت گذاشتم كه اين دفعهٌ دومم باشه؟
– پس هر چي دوست دارين بپزين. اما به زحمت نيفتين. من هم‌ كمك مي‌كنم.
– نگفتي كيه؟ اگه دوستات بودن، همون اول مي‌گفتي.
– مهرداده بابا! مهرداد مي‌آد اينجا.
– كدوم مهرداد؟ پسرخواهرشوهرت؟ اون كه بچه است.
– نه! مهرداد پسر عموم.
انگاركه آبجوشي روي سر مامان ريخته باشن. گر گرفت. يكدفعه فشار خونش بالا رفت. دستش را به كمر زد و با پرخاش گفت:
– مگه مهرداد زنده است؟ اگه اين پدر سوخته رو من ببينم. حسابشو مي‌رسم. همهٌ اين بدبختيها كه مي‌كشي از دست مهرداده. اگه اون تو رو نااميد نكرده بود، دنبال سياست نمي‌رفتي! زن يه مرد سياسي نمي‌شدي! دو سال از شوهرت بي خبر نمي‌موندي! حالا برگشته كه تو رو بگيره يا كه فكر كرده بيوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي و مي‌خواد باهات بازي كنه؟ بگذار امروز بياد اينجا، مي‌دونم چي بهش بگم.
سارا از حرفهاي مامان كه از سادگي و دلسوزي بود، ناراحت نشد وگفت:
– بگم باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيد. اما من نمي‌خوام زن مهرداد بشم. ولي‌آدم خوبي شده. او چند سال پيش هم برگشت، اما من نخواستم زنش بشم. اما فاميليم، چرا رفت و آمد نكنيم؟
– خوب كردي زنش نشدي. حالا امروز بياد من ببينم چه جورآدمي‌شده؟ اون وقت مي‌فهمم تو حق داري يا نه؟
– شما حق نداريد تو كار من دخالت كنيد.
– ما از اولش هم ما حق نداشتيم. توكار تو دخالت نكرديم، اينطور بدبخت شدي. باز هم ما دخالت نمي‌كنيم. تو برو بچه‌‌‌‌‌‌دار شو ما بچه ت رو نگه مي‌داريم!
– اگه ناراحت هستين، ديگه بچه رو پيش شما نمي‌گذارم.
– آه. خفه شو! بچه رو به خاطر تو نگه نمي‌دارم. نوهٌ خودمه. خونهٌ پدرشوهرت كه جاي اين بچه نيست. اونجا ديوونه خونه است. آدم اونجا گيج مي‌‌شه از بس شلوغه.
از يكي به دوِكوتاه با مامان، خستگي سريعي سراسر اعصاب فرتوت سارا را فرا گرفت. از آشپزخانه بيرون آمد. به اتاق رفت. قرصي خورد و يك ليوان آب رويش سركشيد. بچه را برداشت و به سوي حمام رفت. خوشبختانه خواهرش و ابي خيلي زود آمدند. سارا خوشحال شد. فريده پيش مامان رفت. ابي هم در اتاق كمك مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. تا ظهر همه چيز به خوبي پيش مي‌رفت. ظهر مهرداد آمد. محسن و ابي كه از آزاد شدن او از زندان خبر داشتند، با گرمي زياد از او استقبال كردند. ابي حلقه گلي را به شوخي به گردن مهرداد انداخت. توي حياط كوچيكه دوتايي دست به گريبان شده بودند. بالاخره مهرداد نگذاشت و آن را به سرعت در آورد. مامان از دور با تعجب نگاه مي‌كرد. « عجب مهرداد آقا عوض شده. چه خوشحاله و مي‌خنده. دستاش هم كه پره. بايد شيريني باشه. من مي‌دونم اين دختره از من قايم مي‌كنه، اما يه خبري هست!»
مهرداد داخل اتاق شد. به مامان احترام زيادگذاشت. دستشو بوسيد و گفت:
– شما بايد خيلي ببخشين! من خيلي خطا كردم. انشاءالله جبران مي‌كنم.
چشمان مامان پر از اشك شده بود.گفت:
– كار خدا! من باور نمي‌كردم يك بار ديگه رفت و آمد كنين. مامانتون چطورن؟ كاش همه‌تون مي‌اومدين.
مهرداد با تأثر سري تكان داد و گفت:
– اونها رو ولشون كنين. من چند ساله كه با اونها رفت و آمد ندارم. آدم انسانيت رو از خانواده‌اش ياد مي‌گيره. اونها نه بلد بودند، نه به ما ياد دادند. اما خوب روزگار به آدم همه چي رو ثابت مي‌كنه. اگر انسان بودند، لااقل سالي يك بار رفت و آمد مي‌كردند، مثل بقيهٌ مردم. بيشتر از اين كسي چيزي نمي‌‌خو‌اد.
مامان با سادگي جواب داد:
– احسنت مهردادآقا! ماشاءالله كه فرق كردين. راست مي‌گين. انسانيت قيمتي نمي‌خواد. سالي يك بارهم آدم احترام همو داشته باشه، بيشترشو آدم توقع نداره. حالا بفرمايين! بفرمايين، سر پا بده!
مهرداد به شوخي گفت:
– زن عمو خانم شنيدم، يك نوهٌ خيلي خوشگل دارين، اومدم خواستگاري.
مامان بلند خنديد و گفت:
– انشاءالله خيره. آن اتاق داره بازي مي‌كنه. بفرماييد اونجا. ماشاءالله اونو همه مي‌‌‌پسندند.
مهرداد اشتياق زيادي براي ديدن بچه داشت. سارا به دنبالش رفت. درآستانهٌ در ايستاد.آنها را نگاه كرد. لحظاتي بعد رويش را برگرداند. مهرداد بچه را در آغوش داشت و مي‌‌بوسيد. چشمان سارا پر از اشك شده بود. برايش صحنهٌ تكان دهنده‌اي بود. چرا مهرداد مثل پدر بچه را گرم درآغوش‌گرفته بود؟
پدر،كمبودي‌كه در زندگي بچه محسوس بود و در اين صحنه به خوبي پر شده بود، از سويي براي سارا خوشحال كننده بود و از سوي ديگر خيالي واهي! پس آن را در انديشه پس زد. آستانهٌ اتاق را ترك كرد. براستي از جنگهاي عاطفي و بن بست‌هاي روحي خسته بود. با اين حال آن روز، روز خيلي خوب و قشنگي بود. سارا خوشحال بود. بي‌خبر از آن چه اين روز قشنگ در پشت سر دارد، از آن چه در كمين اوست. و او يك بار ديگر مي‌‌‌‌‌بايست يا شجاعانه بجنگد و يا با مغز به زمين بخورد و نابود شود.
مهرداد آن روز شمع محفل بود. دوران زندان و همبندي با مبارزيني محكم و معتقد به مبارزهٌ مسلحانه تأثيرشگرفي بركار‌اكتر و شخصيت او نهاده بود. خوب بحث مي‌‌‌كرد و پاسخ درست به سؤالات و مسائل مي‌‌داد.كلاً به لحاظ سياسي فرد قابل تكيه‌اي به نظر مي‌‌‌‌رسيد. از اينكه از زندان و از يارانش جدا شده بود، اظهار تأسف مي‌‌‌‌كرد. و اين براي همه تعجب آور بود. سارا سؤال كرد چرا زندان خوب بود؟ مهرداد جواب داد:
- آدم از زندان و شكنجه تصور مرگ داره. طبيعيه اونقدر‌كه مشت و لگد مي‌خوري، يكيش هم مي‌‌‌‌‌‌‌تونه توي گيجاهت بخوره و بعد كارت تمومه. مرگ اونجا عاديه و توي اون كشتارگاه‘ كميته’ خيلي اتفاق مي‌‌افته كه آدمها سر به نيست مي‌‌شن. اما اگه از دورهٌ بازجويي جون سالم به در بردي، بعدش ديگه مي‌افتي توي بند، جايي كه بقيه هستند. اولش فكر مي‌كني با يه مشت اسير طرفي كه اميدي ندارند و زندگي شونو باختند. اما من چيز ديگه‌‌اي ديدم. نمي‌‌گم همه جا اينطوره، اما من شانس آوردم. افتادم ‘اوين’. اولش كه وارد بند شدم، تعجب كردم روي لبها لبخند بود. بعد بيشتر تعجب كردم. زندانيها اونجا زنده بودند و زندگي نويني خلق كرده بودند. در حالي‌كه هيچ امكاناتي وجود نداشت، اما خلاقيت زنده بود. فكر زنده بود. روحيه زنده بود. كار و برنامه وجود داشت. عشق و محبت و رفاقت وجود داشت. نديدم زنداني‌اي از دورهٌ حبسش شكوه كنه يا آه بكشه يا دلش تنگ بشه.كساني بودندكه از ده سال قبل حبس بودند، اما روحيه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شون خوب بود. بعد‌ها به اين موضوع فكر مي‌كردم كه مرگ كجاست و زندگي كجاست؟
مي‌ديدم مرگ اونجاست كه اميد آدم از مبارزه و از خودش قطع بشه و زندگي اونجاست كه ايمان و اعتقاد در انسان وجود داشته باشه. مي‌خواد زندان باشه يا هر جا. زندان اينطور بود. اونهايي كه مبارز درست و حسابي بودن، خوب حواسشون بود. توي چهار ديواري بند، مرگ و يأس رو راه نمي‌دادند و اين به همه روحيه مي‌داد.
سارا پرسيد:
– مبارزاي درست و حسابي كي‌ها بودند؟
– نمي‌‌‌‌‌‌‌‌شه اسم آورد. زندان اينطوري نيست كه يه نفر مشخص رو مثلاً رهبركنند، بعد بقيه دنبالش راه بيفتند. چون سريع ساواك دخلشو مي‌آره. اونجا زندگي جمعي است. اما به يك افرادي صلاحيت دارگفته مي‌شد.آن كسي كه صلاحيت مبارزاتي داشت، براي جمع مثل پشتوانه بود. من اونجا فهميدم بدون پشتوانه و پشت، آدم نمي‌تونه حركت كنه. لااقل ما كه جوجه حساب مي‌شديم، اينو خوب مي‌‌‌‌‌فهميديم.
بحث ادامه داشت. مهرداد مصمم و محكم به نظر مي‌‌رسيد. ابي پرسيد:
– رابطهٌ ماركسيست‌ها و مذهبيها در زندان چطور بود؟
– كاملاً رفيقانه بود. آن چيزي كه من ديدم.
ابي با ناباوري گفت:
– چطور چنين چيزي ممكنه؟ در اسلام كسي كه خدا رو قبول نداره، كافره. كسي كه كافره از سگ هم بدتره. ظرف غذاشو بايد مثل ظرف سگ هفت بار آب كشيد.آن وقت چطور در زندان كافر و مسلمون يا به زبون سياسي، مجاهد و ماركسيست دشمن هم نبودند؟
رنگ از رخ سارا پريد. لب زيرين را از اين حرف بي‌‌‌شرمانه به دندان گزيد. مهرداد ناراحت نشد. نگاه جدي‌‌‌‌اي به ابي كرد وگفت:
– حرفم رو نفهميدي. خودت مي‌دوني اسلام انقلابي با مذهب رايج توي جامعه فرق داره. اونهايي كه دارن با دشمن مردم مبارزه مي‌كنند، سرشون رو با اين بازيها گرم نمي‌كنند. اونهايي كه اين اعتقادات رو دارند، عملاً آب تو آسياب رژيم مي‌‌ريزند. افكار انقلابي اينقدر سطحي نيست.
ابي معذرت خواست وگفت. منظوري نداشته و شوخي كرده و بلند شد روي مهرداد‌ را بوسيد وگفت:
– تو درست مي‌گي. حتي امام حسين هم گفته:« اگر دين نداريد، آزاده باشيد.» من هر كس را كه مبارزه مي‌كنه از خودم با شرف‌تر مي‌دونم.
مهردادگفت:
– بس كن. ما كه آدم معمولي نيستيم زود به‌مون بَر بخوره. از اين حرفها زياد هست.
در مجموع روحيهٌ خوبي داشت. خيلي اميدوار به نظر مي‌‌‌‌‌‌رسيد. واين اميدواري او بر بقيه نيز تأثيرگذاشت. براي سارا ملاقات آن روز و صحبتهاي سياسي مهرداد و اميدواريش، شستشو دهندهٌ زنگارهايي بود كه بر روح و افكارش در اثر ضربه ها، دستگيريها و قطع شدن خودش از مبارزه، نشسته بود.
پایان بخش دوم از جلد پنجم
تاریح تحریر 1378
تاریخ چاپ 1379.
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه ({Alter post) کلیک کنید و ادامه دهید

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen