Freitag, 3. April 2009

کتاب دوم-آزادی ممنوع..بخش دوم

آزادی ممنوع ، زندگی ممنوع ، مبارزه ممنوع
کتاب دوم- بخش دوم

حالا نزديك به دوسال مي‌گذشت. دو سال با حوادث و خاطرات روزانه‌اش درخلال حوادثي‌كه برميهن مي‌گذشت. اما مينا پس ازآن هم همچنان مينا باقي ماند وعليرغم فراز و نشيب‌ها هنوز خود را به آب و آتش مي‌زد و در پي وصل بود. مينو پس از مدتها جستجو، در ارتباط با افراد مبارزي قرار گرفته بود، اما نه آنچه به دنبالش بود، چريك‌ها، بلكه شاخهٌ كوچكي كه به سراغ اوآمده بود، به جنبش نوپاي مترقي مذهبي تعلق داشت. مينو چند قرار اجرا كرده بود و فردا هم قرار داشت.
در قرار بعدي رابط مينو يك موتورسيكلت گنده‌اي همراه داشت.
دختر متعجب و مشكوك به پسر و موتور نگاه كرد. براي چي موتور داره؟ حتماً مي‌خواهد راحت فراركنه. پسر موتور را كاملاً دم دست پارك كرد و كنار مينو روي نيمكت نشست. همچنان قيافه خشك و مذهبي و جدي و غير صميمي هميشگي را داشت. براي دختر بي‌تفاوت بود. دلش نمي‌خواست جز به خاطر انقلاب، هيچ رابطه‌اي با اين‌ آدم داشته باشد. تنها بحث و تبادل نظر، تبادل افكار.
سؤال كرد:
– خبري شده! چرا موتور داري؟
– آره. ساواك ريخته يكي از نقاط تجمعمان، چند تا را گرفته. شايد زير شكنجه لو بدهند. موتورگرفته‌ام، كه اگه موردي پيش اومد. راحت در برم.
دختر از خبر دستگيري و به دنبالش شكنجه ناراحت شد. لحظاتي ساكت ماند. بعد پرسيد:
– اينقدر موضوع جديه؟ واقعاً مي‌آيند سراغت.
– هنوز نه، ولي مي‌تونه باشه. مي‌دوني اين شتريه كه درخونهٌ هر چريكي خوابيده. عمر يك چريك شش ماهه.
– پس چريك شدي؟ ديگه سمپات نيستي.
– اميدوارم شده باشم. سركار نمي‌رم. تمام وقت دنبال مسئوليتهايي هستم كه گروه به من واگذار مي‌كنه. تو هم يكي از مسئوليتهاي مني.كار من با تو، معرفي ايدئولوژي ما و اسلام انقلابي است.
– چرا من؟ من واقعاً از مذهب بدم مي‌آد. غير ممكنه چادر و روسري بگذارم.
پسر بي‌اعتنا جواب داد:
– نگذار. با همين ظاهر بيشتر به درد مي‌خوري. براي جابه جايي يك ساك اسلحه با تو باشم هيچكس بهم شك نمي‌كنه.
دختر خوشحال شد.
– كي؟ حاضرم. از همكاري خوشحال مي‌شم.
– و اما…
تكيه كلام لعنتي پسر« واما» بود. پسر فرهنگ مذهبي داشت. و حرف زدنش هم مثل آخوندها بود. دختر باز دردل گفت: اگر به خاطر انقلاب نبود، واقعاً نمي‌توانستم جز تنفر احساس ديگري نسبت به اين آدم داشته باشم. ولي او چريك و قابل احترامه.
– و اما چي؟
– اول بگو چه خبرهايي داري؟ تا دوم من بگم چه خبرها وكارهايي داريم.
دختر سريع ديدار با مينا و خبر فرار يكي ازكادرهاشون از زندان را براي پسرگفت.
پسر به دقت گوش داد و به خاطر اخبار از دختر تشكركرد وگفت:
– جمع‌آوري خبر موضوع مهمي است.
دخترگفت:
– مينا مسئوليت نقل وانتقال خبر به زندان را دارد. مي‌توانيم به وسيله او از اخبار زندان باخبر بشويم.
پسرجواب داد:
– به بچه‌ها اطلاع مي‌دهم. هنوز نمي‌دانم، به چنين رابطه‌اي نياز هست يانه.
بعد پرسيد:
– تمام شد؟
– بله.
– و اما: اولاً چندخبر. خبراول اينكه در خيابان ناصرخسرو چند موتورسوار يك افسرشهرباني را تروركردند. به مردم خيلي ظلم مي‌كرده. در تمام منطقهٌ ناصرخسرو به بي‌شرفي و بي‌ناموسي معروف بوده. تمام دكه‌دارها رو اذيت مي‌كرده. از خبركشته شدنش تمام دكه‌دارها و دستفروش‌ها چراغ زنبوري به علامت جشن روشن كرده اند. مردم مي‌گن دست خرابكارها درد نكنه. پشتيبان مظلومها شده‌اند.
دختر نمي‌توانست به حرفهاي رفيقش شك كند، ولي باز پرسيد:
– تو درست شنيدي؟ تو باور مي‌كني؟ من از خوشحالي نمي‌توانم باوركنم.
– بله! پس چي! چريك‌ها دارن به ساواك و شاه ضرب شست نشون مي‌دهند. معلومه كه رژيم ضربه پذيره. بايد اين را به مردم هم نشون داد. مردم بايد ببينند.
– تأثيرش چيه؟
– مردم آگاه مي‌شن. از چريك‌ها حمايت مي‌كنند. خودشون هم به چريك‌ها مي‌پيوندند.
– خبر دوم: مي‌دوني منطقهٌ آب منگل كجاست؟
– نه! نشنيده‌ام.
– طرفهاي ميدون خراسونه. مي‌گن ساواك ريخته يك چريك را بگيره. اوآنقدر مهارت داشته‌كه جلوي چشم ساواك فرار مي‌كنه. مي‌گن از ديوار صاف مثل آب خوردن بالا رفته. بعد از ساختمان دو طبقه پريده پايين و فراركرده. تمام مردم نگاه مي‌كردن. طرف مثل آكروبات بازها مهارت داشته.
واقعاً پسر با آب وتاب از چريك‌ها حرف مي‌زد. دهان دختر بازمانده بود. باز پرسيد:
– درست شنيدي؟ باور مي‌كني؟ چطور اين‌كارها رو بلد بوده؟
پسر بادي به غبغب انداخت وگفت:
– بايد رفت فلسطين، اونجا آدم چريك مي‌شه. آموزش مي‌بينه.
دختر با سادگي پرسيد:
– پس تو چريك نيستي.
پسر با غرور جواب داد:
– من فلسطين نرفتم. اما حتماً چريك مي‌شم.
– من چي؟ من چطوري مي‌توانم يك چريك بشوم. چه كارهايي بايد بكنم؟ بايد اسلحه جابجا كنم؟ بايد اطلاعيه و شب نامه به ديوارها بزنم؟ چرا به من‌كار نمي‌دهيد؟
– بايد مهارت زيادي كسب كني. مثلاً «دو»ت را عالي كني. وقتي‌كه فرار مي‌كني،
– نگيرندت. بايد موتورسواري بلد باشي. بايد رانندگي ياد بگيري و تيراندازي. اما مهم تر از اينها، تنفر و كينهٌ عميقي است كه بايد از دشمن داشت.
دختر خجالت كشيد كه با چريك‌ها خيلي فاصله دارد. با خود تكرار كرد: بايد تنفر وكينهٌ عميق به دشمن داشت. آيا من دارم؟ ندارم؟ چرا؟ اما مينا داره.
پسر ادامه داد:
– مي‌دوني مهدي رضائي يك ساواكي را مي‌كشه. دفاعياتشونو خوندي؟ تازه دراومده.
دختر سرش را تكان داد. نه!
– برات مي‌آرم. مهدي عاشق خدا و خلق بود. و از دشمن خدا و خلق تنفر وكينه عميق داشت. خيلي شكنجه‌اش كردند. فقط 19 سال داشت. تو خيابون شما،خيابون خورشيد با ساواك درگير مي‌شه. مادرش شيرزنه، شيندي؟! مي‌ره توي بازار، چهارپايه مي‌گذاره زير پايش مي‌ايسته و سخنراني مي‌كنه، فرياد مي زنه:« جوانان مسلمان براي دفاع از قرآن كشته مي‌شن. شما چرا دفاع نمي‌كنيد؟» چندين بار دستگير و شكنجه شده، دست برنمي‌داره. مي‌دوني با چادر مشكي مي‌ره سخنراني مي‌كنه وسط بازار. مي‌فهمي؟!
دختر با حيرت و شرمندگي‌گفت:
– نه، نمي‌فهمم، از مذهبيها هيچي نمي‌فهمم. بازار چيه؟ براي چي بازار؟ چه ربطي به مبارزه داره.
– آخه بازاريها همه‌شان ادعاي مسلماني دارند. نرفتي بازار؟
– نه، هيچوقت.
– مي‌تونم ببرمت، اما بايد چادر داشته باشي.
– اولاً هيچ چادري ندارم. ثانياً هيچوقت سرم نمي‌كنم.
– پس ولش‌كن، نمي‌شه بريم. جزوه‌ها را خوندي؟ از ابي‌گرفتي؟
– بله.
– نظرت چيه؟
– جزوه‌هاي با ارزشي هستند. تحليل از شرايط سياسي ايران، اون هم توسط سازمانهاي انقلابي، دست آدمو به لحاظ سياسي براي مبارزه پرمي‌كنه.كي خبرداره توي اين مملكت چي مي‌گذره؟ چطور مملكت به حراج‌ گذاشته شده و چه خيانتهايي مي‌شه. وقتي آدم مي‌فهمه، عزم و اراده‌اش براي مبارزه قوي‌تر مي‌شه. اگه مطبوعات آزاد بود، اگه اين خبرا درز مي‌كرد، فاتحه شاه خونده مي‌شد.
– سركوب مخالفان و اختناق دو چماقي است‌كه بالاي سر اين ملته.
مدتي صحبت كردند و بحث دوباره به ايدئولوژي‌كشيد.
دختر راحت‌ گفت:
– تمايل و علاقه‌اي به مذهب و اون ديني‌كه در جامعه هست ندارم. اما علاقمندم از اسلام انقلابي بيشتر بدونم.
پسر لحظاتي ساكت شد و به فكر فرو رفت و بعد خم شد و از لب جوي آب‌كمي‌گِل برداشت وآن را كف دست گلوله‌كرد و بعد روي زمين‌گذاشت. بار ديگر هم اين‌كار را تكرار كرد، اما اينبارگِل را با انگشتانش شكل بخشيد و هر دو را به دختر نشان داد وگفت:
– اين دو تكه‌گل نگاه كن. روي يكي كار فكري انجام گرفته و روي ديگري نه. شنيدي كه مغز ما چند ميليارد سلول داره. اما دانشمندان معتقدند ما تنها درصد ناچيزي از اين قدرت فكري را استفاده مي‌كنيم. در مورد تو من تعجب مي‌كنم. با آنكه چندين سال كتاب خوندي و معلومات خوبي داري، اما كم فكر مي‌كني. اگر خوب فكرمي‌كردي، جزوه‌هاي ايدئولوژي روي تو تأثير ديگه‌اي داشت. تو فقط مطالعه مي‌كني. در حالي‌كه ايدئولوژي نوآدم رو زير و رو مي‌كنه. به نظرم تو اين كارو نمي‌كني و پيشرفت هم نداري.
دختر برآشفت و پرسيد:
– آيا منظورت از اين صحبت تحت فشارگذاشتن منه؟
– اوه نه!
– اگر كه نيست بايد بگويم من جزوه‌هاي ايدئولوژي را به دقت مي‌خوانم. اينطور نيست كه يكباره معجزه‌اي اتفاق بيفتد. در مجموع از خودم نااميدم و هنوز آدم معتقدي نيستم.
– اوه نه! منظورم معجزه نيست. ما خيلي‌كم وقت داريم. خيلي كم و خيلي كار داريم.
– من بارهاگفتم، من حاضرم‌كار كنم،كمك‌كنم. جدي هم مي‌گم. اما با ايدئولوژي
شما هنوز خيلي فاصله دارم.
پسر با تأسف‌گفت:
– حيف! با تو هنوز سر خونهٌ اوليم. اما باشه. عجله‌اي نيست. ديگه؟ (منظورش اين بود تو مطلب يا حرف ديگري نداري؟)
دخترگزارش مطالعهٌ جزوه‌ها را توسط دوستانش داد.
پسر با دقت و جدي‌گوش داد، ولي سؤالي نكرد. بعد به ساعتش نگاه كرد و پرسيد:
– خوب، ساعت چهاره؟ تو چقدر وقت داري؟ موافقي موتورسواري ياد بگيري؟
چشمان دختر ناباورانه درخشيد:
– من وقت دارم. دوساعت.كجا تمرين مي‌كنيم؟ اينجا؟
– نه، مي‌ريم تهران پارس. با همين موتور.
– من تا حالا سوار نشدم. خطرناك نيست؟
– نه! خطري نداره. تو ترك مي‌شيني.
دختر راحت گفت:
– ولي من اصلاً دوست ندارم به تو دست بزنم. بايد دو دستي تو را بچسبم؟
پسر با اطمينان گفت:
– نه! اصلاً لازم نيست. بين دو «زين» يك بند هست با دستت محكم بگير. سوارشو! امتحان كن.
– خوبه!
موتور را روشن كرد. از كنار پارك وارد اتوبان شدند. فاصله‌اي از غرب تا شرق شهر بايد طي مي‌شد. حدود 40 دقيقه در راه بودند. دور از جادهٌ اصلي درتهران پارس، در پيست مخصوص موتورسواري پياده شدند و تمرين كردند. كنترل موتور اول براي دخترسخت بود و بعد غيرممكن شد. صرف نظركردند. رفيقش‌گفت:
– حتماً دوچرخه و موتورگازي را بايد در برنامه‌ات بگذاري و ياد بگيري. فعلاً برات خيلي مشكله چون موتورسنگينه. با اين احوال براي من قابل قبول نيست. بايد به اتكاء ايمان و اعتقادات به مبارزه، هرچه در اين مسير لازمه، بلافاصله برايت امكانپذير و قابل اجرا باشد و مقداري غر زد.
دخترشرمنده شد. نمي‌دانست چه جوابي بدهد؟ به هرحال آن را عدم موفقيت خود تلقي مي‌كردكه چيز خوبي نبود. از غرولند رفيقش ناراحت نشد. او حق داشت. اگر انتخاب‌ كرده‌ايم‌كه مبارزه كنيم، و اگر براي مبارزه لازم است‌ كارهاي سخت انجام داد، بايد ياد گرفت. بايد راه حل مناسب پيدا كرد.
آن روز برگشتند. با آنكه موتورسواري لذت داشت، بخصوص وقتي باد زيرموهاش مي‌رفت يا به صورتش مي‌خورد. اما دَمق بود. در نزديكي خانه از موتور پياده و از رفيقش خداحافظي كرد.
از فردا دوكار در برنامه‌اش‌گنجاند. يادگرفتن دوچرخه سواري و فكركردن!
اما به جز روزها، شبهاي او نيز تغيير كرده بود. سوختن شبانه درآتش كينه و تنفر پايان يافته بود. شبهايش‌ روشن از عشقش بودند.
خيلي زود اولين نامهٌ مهرداد را دريافت كرد. در دم آن را گشود. نوشته بودكه رنجهايش براي هميشه‌ گم شده‌اند و او خوشحال است.
كتاب را خوانده بود از رُز و ميهن پرستي او تأثير پذيرفته و بگونه‌اي ستايش انگيز از او ياد كرده بود.
دخترخنده اش گرفت. تمام نامه را دوبار خواند. خوشبختانه پسر او را درنامه فراموش كرده بود و تنها از خودش، خوشبختي‌اش و از رُز فرانس برايش نوشته بود. اما خوب! در انتهاي نامه اشاره كرده بودكه:
« احساس مي‌كنم از طريق اين كتاب، با تو بيشتر آشنا شده‌ام. در غير اين صورت چه دليلي داشت‌كه خواندن اين كتاب را از من بخواهي؟ […].
اما ميهن، كلمه‌‌ي‌كه هيچوقت به آن فكر نمي‌كردم، ناگهان فكر مرا به خود مشغول كرد و از اينكه ميهنم كشوري عقب افتاده است، احساس خجالت كردم. اين كتاب مرا نسبت به ميهنم حساس كرد. تو در جواب نامه، در اين باره بنويس. يك كارت برات فرستادم، شايد مرا ببخشي…»
دختر به‌ كارتِ همراه نامه نگاه كرد. عكس دو تا شمع روشن و فروزان و بلند بود.لبخندي زد. كارت را به سينه فشرد. باور داشت. همه چيز را باور داشت. دنبالهٌ نامه را خواند:
« درس را شروع‌كرده‌ام، حتي سيگار را هم ترك كرده‌ام. خيلي خوب جلو مي‌رم. احساس مي‌كنم چهار نعل مي‌تازم. باوركن! اما نمي‌دونم به‌كجا مي‌تازم؟ آيا تو مي‌داني؟ يك صفحه تمام شد. به تمام قولهايم پابندم. تمام مي كنم. اما با آرزوي …
مهرداد.. »

دختر شاد و سبكبال بود. قلم برداشت و جواب نوشت.
اما نوشت و پاره كرد. نوشت و پاره كرد. جور درنمي‌آمد. درانتها نامهٌ كوتاهي نوشت: « اين سومين نامه‌است كه در جواب نامه‌ات مي نويسم. دو تاي قبل را پاره‌كردم. مشكل در پاسخ به سؤالي بودكه درباره ميهن وآزادي‌كرده بودي. بالاخره تصميم گرفتم به جاي جواب، كتابي مناسب برايت بفرستم. شايد جواب درست به سؤالاتت را درآن بيابي.
اما نامه‌ات بعد ازچند سال انتظار، بالاخره رسيد و خوشحالم كرد. ولي … خوب! قرار بر همين بود.گفته بودي‌كه مي‌تازي، ولي‌ نمي‌داني به‌ كجا؟ من خوشحالم‌ كه تو اميد و اعتمادت به آينده را به دست آورده‌ا‌‌ي .آينده هميشه به نسل آينده تعلق دارد، اگركه هرنسل وظيفهٌ خود را بشناسد و به‌ آن وفادار باشد. اگركه نامه‌ام از عاطفه‌هاي صوري خالي‌ست. ببخش! اما جانم از عاطفه‌هاي راستين خالي نيست. خوشبختم كه براي دوست داشتن تنها نيستم و اين بار زندگي و حركت آن را چون گردش‌آسيابي در دوستي باد و آب دوست دارم. سبكبالم از اينكه دردلم زخمي نيست و شادم از اينكه شبم از ستاره‌هاي بسيار روشن است. تا نامهٌ بعد.
سلام وخداحافظ.»
مينو
نامه را تاكرد و درپاكتي آبي‌گذاشت. يادداشتي براي ابي به‌ آن ضميمه‌كرد:
« ابي سلام، لطفاً دوكتاب آنها كه زنده‌اند و استعمارنو را با اين نامه تحويل بده.»
نامه و يادداشت را به برادرش داد وگفت:
– برو با دوچرخه زود، اينو به ابي بده و بيا!
نامه را فرستاد. اما جانش‌آرام نبود. جوششي در درون آزارش مي‌داد و هراس از آينده چنگ در جانش مي‌زد. سر رسيدن طوفان خالي از انتظار نبود. در جانب دو طوفان نشسته بود. در فكر فرو رفت. چه پيش خواهد آمد و چه تواني براي رويارويي با آينده دارد؟ نمي‌دانست.
* * *
قرار بعد، رفيقش سرقرار حاضر نشد. مضطرب و نگران يك ربع در محل قراركه در بلواري رو به روي پارك بود، نشست.گرماي هوا كلافه‌اش كرده بود. ساعت دو بعد از ظهر بود. بلوار خلوت بود و دقايق كند مي‌گذشت، تا كه مرد ميانسالي به سمتش آمد وكنارش نشست و بدون مقدمه پرسيد:
– اينجا چيكار داري؟ منتظر كسي هستي؟
دختر اصلاً انتظار چنين سؤالي نداشت، كمي دست و پاشوگم كرد.
– براي چي سؤال مي‌كنيد؟
– آخه ديدم با اون دو تا جوون نرفتي!
دخترخونسرد جواب داد:
– آدمهاي مزاحم همه جا هستن. من منتظر دوستم هستم. بايد با هم كلاس زبان بريم. همين پشت. ايران – آمريكا.
– آره! فهميدم. با اين حال من توي آژانس توريستي رو به روكارمي‌كنم. و توريستها رو براي جاهاي ديدني مي برم. اگه دوست داشته باشي، مي‌توني با ما بياي. مهمون من! امروز عصر مي‌ريم.
دختر آرامش خود را حفظ كرد و با آنكه دلش مي‌خواست دهن مرد را خُرد كند، ولي لبخندي زد وگفت:
– از دعوتتون متشكرم. اما اصلاً علاقه‌اي ندارم.
و از جايش بلند شد و به سمت پارك راه افتاد. به هرحال ممكن بود طرف با وصف ظاهرعادي، ساواكي بوده باشه. رفيقش هم سرقرار نيامده بود. نيم ساعت گذشته بود و مطمئن بود كه امروز ديگر او را نمي بيند و مطمئن نبودكه آيا اتفاقي افتاده يا نه؟ به سمت ايستگاه اتوبوس رفت كه به خانه برگردد. ناگهان از پشت سر صدايي آشنا شنيد:
– صبر كن! كجا مي‌ري!
رفيقش بود. دختر خوشحال شد و از اضطراب درآمد.
– كجايي تو؟ چرا سرقرار نيومدي؟
– من اومدم. تو كجايي؟
پسر محل قرار را اشتباه كرده بود. دختر عصباني از مزاحمتي كه برايش پيش آمده بود، بداخلاقي تندي با رفيقش كرد. پسر چندان اهميتي نداد. به پارك رفتند و يك گوشهٌ پرت روي نيمكتي نشستند.
– يك خبر خوب دارم. حدس بزن!
– خبر خوب؟ چي؟ عمليات شده؟
– نه! مربوط به خودته.
– مربوط به من؟
– آره! ازجلسه بعد، كار عملي را شروع مي‌كنيم وكوه مي‌رويم.
– چرا مي‌گي كار عملي؟ بگو كوه مي‌رويم.
– نه! منظور كوه رفتن عادي نيست. هدف استقامت گرفتن، سختي كشيدن و ورزيده شدن است. هركس كه مي‌خواد مبارزه كنه، بايد از يكسري سختيها استقبال كنه.
– من استقبال مي‌كنم.
– خوبه! پس از جلسه بعد مي‌ريم كوه و از شّرشهر و قرارهاي پرخطرش راحت مي‌شيم. قدم به قدم آدم بايد شك كنه كه طرفي كه داره نگاهش مي‌كنه، ساواكيه يا نه؟
ناگهان پسر ساكت شد. دختر متعجب باقي ماند.
– چي شد؟
پسر جوابي نداد. تنها در يك حركت تند نزديك‌تر به دختر نشست و دستش را از پشت دور شانه اوگرفت و صورتش را به او نزديك و آهسته درگوشش‌گفت:
– تكان نخور! خيلي عادي رفتاركن! رو به روي ما درست توي چمنها يك نفر كه ديده نمي‌شه درازكشيده. ساواكيه! مواظب باش! نبايد به ما مشكوك بشه.
دختر به روبه رو نگاه كرد. يكباره ترسيد و قلبش ريخت. يك نفر از ميان علفهاي بلند برخاست. به طرف آنها نگاه كرد و رفت. دختر احساس كرد خيس عرق شده. انتظار ترس را نداشت. پسرگفت:
– نگفتم! پارك به درد نمي‌خوره؟
دختر گفت:
– اين دومين مورديه كه امروز براي من پيش اومده. توي بلوار هم به نظرم يك ساواكي به سراغم اومد. فكرنمي‌كني تحت تعقيبم؟ تو اين«مورد» رو چطور متوجه شدي. من اصلاً نفهميدم.
– من آموزش ديدم كه ضمن صحبت ديده‌باني هم بدهم. تو هم بايد ياد بگيري كه هميشه احساس‌كني، چندين چشم مواظبت هستند و تو بايد پيداشون كني. آن وقت كم كم نسبت به محيط اطرافت هشيار مي شي. مسئول من اسمش مجيده. آه اشتباه كردم اسمش را گفتم. لطفاً اسمشو فراموش كن. به هرحال. اين آدم اونقدر هشياره كه در هر لحظه در حال شناسايي آدمها و مكانهاست. حواسش به محيط پيرامون است و از مشاهدات ساده؛ اطلاعات به دست مي‌آره. ما هم مي‌تونيم با هشياري خيلي چيزها روكشف كنيم. هشياري جزو وظايف انقلابي ماست. خوب پاشو بريم. بايد هر چه زودتر پارك رو ترك كنيم.
راه افتادند و با احتياط از پارك خارج و در امتداد بلوار حركت كردند.
در راه دربارهٌ كوه صحبت مي‌كردند.
پسرتأكيد كرد:« حتماً لباست بلوز و شلوار و راحت باشه. بهتره يك لباس زاپاس هم داشته باشي. ممكنه در رودخانه بيفتي يا از كوه بيفتي. معمولاً لباس‌آدم دركوه خيلي‌كثيف و خاكي مي‌شه. كفش هم برايت يك جفت كفش كوه مي‌آورم. غذا هم من مي‌آورم. تو نيازي نيست چيزي اضافه همراه داشته باشي.» بعد خداحافظي كردند.
دختر از پارك تا خانه پياده برگشت حدود دوساعت طول كشيد. دوست داشت به راحت طلبي پشت كند و روز به روز براي سختي بيشتر آمادگي كسب كند. پياده روي دو ساعت آن هم درگرماي بعد از ظهر تابستان. سابقاً امكان نداشت بعد از ظهر حتي از خانه خارج شود. اما حالا خارج شده، قرار اجرا كرده و پياده برگشته بود. جزوات خطرناكي هم با خود داشت. پتانسيل جديدي در خود حس مي‌كرد. ضرورت جدي بودن را هرچه بيشتر و بيشتر حس مي‌كرد.
كلمهٌ كوه برايش تداعي كننده كوههايي بود كه مينا با بچه‌هاي‌گروهشان مي‌رفتند. او نتوانسته بود برود. و حالا مي‌توانست آن را تجربه كند. اصلاً از اينكه به زودي مي‌توانست كوه برود، احساس تغيير جدي و بزرگي مي‌كرد. تا آنجا كه شنيده بود تمام مبارزين كوه مي‌رفته‌اند. بايد مي‌رفت و مي‌ديد كه اين‌كوه چيست؟
تمام هفته را انتظار كشيد. يكشنبه صبح ساعت هفت در پيچ شميران قرار داشت. يعني ساعت شش و سي دقيقه بايد از خانه خارج مي‌شد، ولي چه جوري؟ يك روز تمام فكر كرد. اما بالاخره دروغ مناسبي براي گفتن پيدا نكرد. تنها راهي كه پيدا كرد، ازكارانداختن ساعت شماطه دار خانه بود.
شب به پشت بام نرفت و پايين در اتاق گرم خوابيد. صبح ساعت شش بيدارشد. براي اينكه مامان شك نكند. سماور را روشن و چايي درست كرد. لباس پوشيد و لباس زاپاس برداشت و بسيار آهسته كه هيچكس بيدار‌ نشود، درب خانه را باز كرد و آهسته آن را پشت سر بست و بعد به سرعت باد كوچه را ترك كرد. نگاهي به پشت بام انداخت كه كسي او را نبيند. هيچ دختري صبح زود خانه را ترك نمي‌كرد. غير عادي بود. مگر همراه مادرش يا كسي و حالا او سُنتها را پشت سرهم مي شكست. اضطراب داشت كه به موقع به قرار برسد. قرار امروز برايش اهميت خاصي داشت. قرار كوه بود. آنقدر با اشتياق و به سرعت راه را طي كرد كه ده دقيقه زودتر به محل قرار رسيد. ناچار شد خيابان پيچ شميران را بالا برود و دوباره برگردد تا ده دقيقه سپري شود.
رأس ساعت هفت در ايستگاه تاكسي‌هاي كرايه رفيقش را ديد. كوله پشتي روي دوشش بود وكفش كوه به پا داشت. دختر با خوشحالي به سمتش رفت. رفيقش عكس العملي نشان نداد. دختر بدون كلامي صحبت كنار او ايستاد. تاكسي كه رسيد، عده‌اي هجوم آوردند و هركس سعي مي‌كرد زودتر سوار شود. رفيقش درصندوق عقب را باز كرد. با آرامش كامل كوله را در صندوق عقب گذاشت و سوار شدند.
تاكسي‌كه حركت كرد. رفيقش آهسته سلام كرد وگفت:
– مي بخشي از دَم در خونه تا پيچ شميران يك نفر همراه من اومد. براي همين سلام نكردم. بايد ببينم دنبالمون هست يا نه؟
راه طولاني وخسته كننده و ترافيك سنگين بود. بالاخره به تجريش رسيدند.
دختر نگاهي به ميدان انداخت. شلوغ اما دوست داشتني بود. كمي رنگ و بوي دهاتي يا حال و هواي ييلاقي داشت. از چهار راه عبوركردند و رفيقش‌گفت:
– مي‌ريم به سمت دركه. بايد اون طرف ميني‌بوس سوار بشيم.
در ايستگاه ميني‌بوس ايستادند. جمعيت زياد بود و از ميني‌بوس هم خبري نبود. وقتي رسيد به سرعت پُرشد. مسافرها اغلب روستايي بودند و از اهالي دركه به نظر مي‌رسيد باشند. چند جوان هم كه به نظر مي‌رسيد براي تفريح قصد كوه رفتن دارند. شاد و سر حال با كوله پشتي‌هاي بزرگشان، ميني‌بوس را شلوغ كرده بودند.
دختر به مسافرها و بعد به خودش و رفيقش نگاه كرد. هيچكس توي ميني‌بوس شبيه آنها نبود. نه شبيه خواهر و برادر بودند، نه فاميل، نه غريبه نه نامزد. دو تا آدم بسيار معقول و جدي و با فاصله. ازخودش پرسيد: « هركس ما رو با هم ببينه، فكر مي‌كنه ما چي هستيم؟»
ولي خوب، نه براي خودش و نه رفيقش اصلاً مهم نبود ديگران درباره‌شان ممكن است چه فكري بكنند. شايد هم هركسي‌گرفتارتر از آن بود كه به آدمهاي دور و بر خودش نگاه كند و رابطه بين آنها را بخواهد حدس بزند. از پنجره به بيرون نگاه مي‌كرد. درجادهٌ پُردست انداز پيش مي‌رفتند و شهر چو غول سياه پُرهيبتي در پشت سرشان جا مي‌ماند. و به تدريج باغها نمودار مي‌شدند و طبيعت كوهستاني كه هردم زيباتر مي‌شد تا در دل كوهپايه‌هاي بلند، ميني‌بوس متوقف شد و پياده شدند.
– بالاخره رسيديم. واي‌كه چقدر جاده‌اش خراب بود. چقدر تكون خورديم.
رفيقش به طعنه گفت:
– خارج از شهر تهران جاده‌ها ديگه جزو ايران محسوب نمي‌شن و بودجه براي بازسازي ندارن.
بعدكوله پشتي را روي دوشش انداخت و راه خروجي را نشان داد. دختر با دقت نگاه كرد. اطرافشان ميداني بزرگ و عجيب وگِرد بودكه ديواره‌اي بلند آن را از محل دكانها جدا مي‌كرد. بايد پله‌ها يا جادهٌ خاكي انتهاي ميدان را بالا مي‌رفتند تا ازآن خارج شوند.
ميدان ده فقيرانه و دلتنك مي نمود. هيچ زيبايي‌اي درآن به چشم نمي‌خورد. بوي خاك مي‌داد. از انتهاي‌ آن خارج شدند و به طرف‌كوچه باغ خاكي‌اي پيچيدند.
كوچه باغ معبرتنگي بودكه دو طرف آن را مغازه‌هاي فقيرانه‌اي تا پايان معبر پوشانده بود. كف زمين خيس و خاكي بود و در فاصله بين مغازه‌ها درب‌هاي باز يا نيمه باز خانه‌ها قرارداشت. دختر با تعجب و شايد اشتياق همه چيز را نگاه مي‌كرد. از جلوي هر دري تعداد زيادي پله به پايين مي‌رفت. خانه ها آن پايين قرار داشتند. پايين دره!
رفيقش‌گفت: « اينجا بازارچه است. مي‌رويم قهوه‌خانه صبحانه بخوريم. دختر تا به حال وارد قهوه‌خانه نشده بود. جاي مردها بود. اين‌كار را دوست نداشت. انگار رفتن به‌ قهوه خانه براي دختري به سن وسال او به لحاظ اجتماعي خوب نبود. بيشتر مردان عادي جامعه به آنجا رفت وآمد داشتند.
با اكراه سؤال كرد:
– بد نيست؟ من راحت نيستم اونجا برم.
پسر خونسرد و بي‌تفاوت جواب داد:
– ميل خودته، بدت مي‌آد نمي‌ريم.گرسنه مي‌موني.كلي بايد راه بريم. مي‌توني؟
دخترگرسنگي را به رفتن به قهوه خانه ترجيح داد وگفت: « آره، مي‌تونم.»
از بازارچه‌گذشتند و پا در مدخل جاده به طرف‌ كوه‌گذاشتند. سمت راست آن پايين، رودخانه جاري بود، با درختان بلند و انبوه و در دو سمتش قهوه‌خانه‌هاي موقت تابستاني. در محل‌كم عمق آب، تخت‌هايي چوبي براي اجاره‌گذاشته شده بود. تك وتوك نفراتي در حال صبحانه خوردن بودند. دختر نگاه كرد و بعد يكي از تخت‌ها را كه در جاي دنجي قرار داشت به رفيقش نشان داد و پرسيد:
– مي‌تونيم اونجا صبحانه بخوريم؟
– آره. مي‌ريم همونجا. گرسنگي مجبورت كرد؟
– جاش مناسب‌تر از قهوه‌خانه است. ولي قبل از حركت هم بايد بنشينيم و يك محمل براي امروز جوركنيم.
– درسته! حتماً!
به سمت رودخانه پايين رفتند. صبحانهٌ سريعي خوردند و محملي براي بودنشان با هم دركوه براي برخورد اتفاقي با ساواك جور كردند. بعد سريع بالا برگشتند.
همه جا به نظر دختر باز، صاف و دلگشا مي‌آمد. از لحظه‌اي‌كه اولين قدم را روي جاده خاكي كوه‌گذاشته بود، احساس خوبي داشت. يك حالت شوق بي‌غل و غشي در او مي‌جوشيد. چندسال بود كه قرار بود با مينا و بچه‌ها به كوه بيايد و حالا اولين روز و اولين بار بودكه آمده بود. دوباره‌ كه درجاده افتادند و مقداري‌ جلو رفتند ، دختر ديگر طاقت نياورد و پرسيد:
– بالاخره نگفتي توي‌آن كوله چي داري؟ براي من چي‌آوردي؟
– بايد باز هم بالاتر برويم واز ده فاصله بگيريم. آنجا وسايل‌كوهت را به‌ت مي‌دم. جوراب! پوتين،كوله پشتي.
– همين‌كوله پشتي را به من مي‌دهي؟
– نه، كولهٌ توكوچكتره و داخل كولهٌ خودمه.
– آهان.
پشت تپه كوچكي‌كه پيچيدند، پسر ايستاد.كوله‌اش را زمين‌گذاشت وگفت:
– اينجا مناسبه، مي‌تواني بنشيني وكفش و جوراب بپوشي.
دختر با شوق وكنجكاوي به‌كوله نگاه مي‌كرد. پسر خونسرد بود و هيچ تعجيلي دركارهايش نشان نمي‌داد. دركوله را باز كرد و دو جفت جوراب بلند كوه را بيرون
آورد و همراه با كش به دختر دادكه آن را بپوشد. بعد پوتين‌ها را درآورد.
احساس خاصي به دختر با ديدن پپوتين‌ها دست داد. لحظه‌اي‌كه پوتين سربازي را آن هم از يك انقلابي مي‌گرفت تا بپوشد. لحظهٌ شوق انگيز و فراموش نشدني‌اي برايش بود.
پسر پوتين‌ها را جلويش‌گذاشت. دختر با شوق به ساقهاي بلند و چرمي‌آن نگاه كرد. اما چقدر بند داشت. بلد نبود آن را ببندد.
پسرگفت:
– بپوش! من برات مي بندم.
چشم‌هاي دختر از حيرت‌گرد شد: « خودش مي بنده؟ چه جالب!»
روي زمين نشست و پوتين‌ها را پوشيد. بعد زانواها را بالا آورد. پسر رو به رويش نشست و شروع به بستن چپ و راست بندها كرد. دختر به دقت نگاه مي‌كرد كه ياد بگيرد.
پسر به نرمي‌گفت:
– دفعهٌ بعد خودت مي بندي.
– ياد مي‌گيرم.
پسر بندهاي لنگهٌ اول را بست. لنگهٌ دوم را كه مي بست با غرور به دختر گفت:
– اميدوارم پوتيني را كه من پايت كردم، هيچوقت از پايت درنياوري و تا به آخر و تا پيروزي با انقلاب باشي.
دخترانتظار شنيدن چنين حرفي را نداشت و يكباره تكان خورد. اما بلافاصله جواب داد:
– تا هركجا كه همفكر باشيم. من همراه هستم.
– مهم اينه كه يار وفاداري براي انقلاب باشي.
– اميدوارم. اين حرف درستي است.
پسر دنبالهٌ بند پوتين را به دور ساق پوتين پيچاند و بعد محكم گره زد:« تمام شد!»
دختر نگاهي به پاهايش انداخت. از صميم قلب خوشحال بود و به رفيقش نگاه كرد. تا آن موقع هيچ احساسي جز احترام نسبت به رفيقش نداشت. اما وقتي بندهاي پوتينش را بست، دختر دوستي را در قلبش نسبت به او حس كرد و بيگانگي‌اي را كه با

سرباز انقلاب. آه كاش يك منطقهٌ آزاد شده براي مبارزهٌ چريكي وجود داشت.»
پسر كلاه سربازي سبز رنگي را به طرفش درازكرد وگفت:
– بگير، بگذار سرت!
و يك عينك آفتابي هم به‌ش داد.
– براي چي؟
– صورتت مي سوزه. آفتاب‌كوه مي‌سوزونه. قيافه‌ات عوض مي‌شه و خانواده‌ات شك مي‌كنند كه كجا بودي.
بعد كولهٌ پارچه‌اي‌كوچكي را هم به طرفش انداخت.
– توش چيه؟
– يك پتو. آن كيف را هم كه همراهت هست، داخل كوله بگذار، بعد بنداز پشتت.
پسر كمك كرد.كوله را به پشتش بست. نگاهي به دختر انداخت وگفت:
– خيلي تغيير كردي. اما كسي چيزي نمي‌فهمه.
– دوست داشتم مي‌ديدم چه شكلي شدم. كلاه، پوتين، كوله. دوساله كه قراره من كوه بيايم و بالاخره امروز و به اين شكل شد.
بعد با شوق و ناباوري از پسر پرسيد:
– از حالا تا چريك شدن چقدر فاصله دارم؟
پسر لبخندي زد:
– فكر نمي‌كردم اينقدر شروع كار عملي رويت تأثير داشته باشه. ولي اين احساس براي من مهم بود. اولين بار كه با رفقام كوه آمدم. دلم مي‌خواست بدانم كي چريكم؟ آرزوي چريك شدن داشتم و دارم.
– من هم بزرگترين آرزومه.
– پس راه بيفتيم.
– بريم، براي چه ايستاده‌ايم.
دختر احساس مي‌كرد، جانش از شادي و شوق ديگري لبريز است: « شوق انقلابي بودن.» تيز و چابك به جلو مي‌رفت.
با اين حال جاده زيرپايش سنگلاخ و ناآشنا بود. ولي اطرافش زيبا و جذاب بود. اثري از چهرهٌ زشت شهر نبود و تنها زيبايي‌گستاخ و تسخيرناپذير طبيعت به چشم مي‌خورد.
كم كم ارتفاع مي‌گرفتند. وقتي از شيبهاي تند بالا مي‌رفتند، دختر برمي‌گشت و ارتفاعي را كه پشت سر گذاشته بودند، نگاه مي‌كرد. دچار احساس خاصي مي‌شد. به رفيقش گفت:
– وقتي به جاي‌كفش كوه، پوتين برايم آوردي، خيلي خوشحال شدم. يك احساس ديگري دارم. يك احساس نظامي.
– درسته، من عمد داشتم به جاي‌كفش كوه پوتين‌گير بيارم. هر چه نظامي‌تر و جدي‌تر باشيم سريع‌تر مي‌توانيم در اين راه جلو برويم. مي‌دوني، تا امسال من هم درس مي‌خواندم، هم‌كار مي‌كردم و هم فعاليت داشتم. ولي حالا تمام وقت در خدمت انقلاب هستم. ديگر نه درس و نه كار. فقط مبارزه!
– من بايد چطور باشم و چه كار كنم؟
– هنوز نمي‌دونم. هنوز زوده.
مدتي بودكه از مسير اصلي دركوه خارج شده بودند و از مسيرهاي فرعي باريك و سخت و از ميان شاخ و برگ درختان انبوه جنگلي مي‌گذشتند.
رفيقش با هيجان توضيح مي‌داد:
– قبلاً كسي اينجاها رو نمي‌شناخت. كوهنوردها مي‌رفتند كوه‌هاي دربند و اينجا «بكر» بود. بچه‌ها اينجا را براي قرارهاي جمعي كشف كردند و راهش را باز كردند و حالا خيلي‌ها مي‌آن.
دختر هر وقت از «بچه‌ها» و دربارهٌ كارهايشان چيزي مي‌شنيد، با احترامي فراتر از حتي مقدسات به‌آن گوش مي‌داد. اما از اينكه اين رفيق فرهنگ خاصي در صحبت داشت و از به كارگيري كلماتي مثل«بكر» پرهيز نمي‌كرد، بدش مي‌آمد. اما مطمئن بود منظوري ندارد و تنها عدم حساسيت او نسبت به زشتي و زيبايي كلمات است. سعي كرد اهميتي به اين موضوع ندهد. آنچه مهم بود، قدم گذاشتن به‌كوه و مرحلهٌ جديد مناسباتش بود. احساس مي‌كرد با جهاني ديگر آشنا مي‌شود. دنيايي‌كه ظاهرش‌كوه بود و رود و جنگل و هواي پاك اما در دل همين كوه و دركنار اين رودها انسانهايي نوين، چشم انداز زندگي زيبا و پاك و جامعه‌اي عاري از ستم و بهره كشي را، با اراده‌هاي انقلابي خود پي ريزي كرده بودند. در طول مسير تخته سنگ‌هايي را ديدكه به روي‌آن آيات جهاد را با رنگ نوشته بودند.« عجب، واقعاً بچه‌ها، قبل از دستگيري و شهادت، همينجا مي‌آمدند.»
ساعتها بودكه راه مي‌رفتند و از دل صخره‌ها بالا مي‌كشيدند. بعضي صخره‌ها براي او خيلي بلند بود. از ابتدا هم ازخودش پرسيده بود كه چطور ازآنها بالا خواهد رفت.
رفيقش يك كوهنورد بود. فرز و چابك به بالاي صخره‌ها مي‌رفت و طنابي را كه همراه داشت، پايين مي‌انداخت. دختر مي‌گرفت و بالا مي‌رفت و او مكرر و جدي مي‌گفت: « پايت را جاي محكمي بگذار! زيرپايت خالي نباشد! با دقت بيا بالا! نبايد پرت بشي. پايين را نگاه نكن!» دختر هراسي نداشت و با اطمينان رفتار مي‌كرد. ولي برايش عجيب بود كه كجا دارند مي‌روند؟ از آخرين صخرهٌ بلندكه بالا كشيدند، وارد جنگل شدند. درختان آنچنان بلند وكهن بودندكه هيچ پرتوي از آفتاب به جنگل راه نداشت. همه جا زير پا، جويبارهاي‌كوچكي آرام روان بودند. سنگها و صخره‌ها پوشيده از خزه بودند و زمين پوشيده از پيچكهاي انبوه، آنچنان كه به زحمت جاي پايي مي‌شد باز كرد. دختر ايستاد. از ديدن آن همه زيبايي حيرت كرده بود. زيبايي واقعي كوهستان، در برابرآن همه زشتي چهرهٌ كثيف شهر. ديگر دلش نمي‌خواست هيچوقت شهر را ببيند.
رفيقش پشت سرش بود. صدايش كرد. دختر ايستاد. دستش را به سوي او دراز كرد و چيزي به او داد. چهره‌اش جدي وآرام بود. دختر گرفت و نگاه‌ كرد. يك‌گل بود. يك گل سفيد براستي قشنگ. نظيرآن را نديده بود. خيلي تعجب كرد. رفيقش وگل! با اين حال بسيار عادي پرسيد:
– از كجا پيدايش‌كردي؟ من جلوتر از تو بودم. چطور نديدمش؟
– به خاطراينكه دائم زير پايت را نگاه مي‌كني‌كه زمين نخوري، اطرافت را نمي‌بيني.
– درسته! ولي دوميش را من پيدا مي‌كنم.
رفيقش جوابي نداد. دختر گل را بوييد. خوشبو مثل ياس بود. اما هشت پر بلند سفيد داشت. گل كوهستان زيباتر وخوشبوتر ازگل باغچه وگلدان بود.
آن را به كلاهش زد تا خراب نشود. در راه دومي و سومي را هم پيدا كرد و به كلاهش زد. بدون كلامي فقط راه مي‌رفتند. دختر خوشحال بود و زير لب ترانه مي‌خواند. پسر با فاصله از او، در پشت سرش حركت مي‌كرد و زير لب قرآن مي‌خواند. بي‌آنكه خلوت فكر و روح يكديگر را به هم بزنند، پيش مي‌رفتند در راه حتي يك نفر را هم نديدند.
ظهرتوقف كردند.كوله‌ها را زمين‌گذاشتند و روي تخته سنگي نشستند و برنامهٌ آن روز را ريختند. كوله‌ها را خالي كردند. دركولهٌ رفيقش كارد سنگري بزرگي بود. دختر با تعجب زياد پرسيد:
– اين براي چيه؟
– براي دفاع احتمالي.
– دفاع از چي؟
– دفاع ازخودمون، اگه مزاحمتي پيش بي‌آد.
– مگه امكان داره؟
– نمي‌دونم، شايد. ولي الان مي‌خوام با اون شاخه‌هاي خشك رو براي آتيش بشكنم. تو مي‌ري سراغ آتيش؟
– چطور درست مي‌كنند؟
دختر درست كردن آتش دركوه را ياد گرفت. ابتدا علفهاي خشك يا شاخه‌هاي خيلي نازك را بايد روي هم مي‌چيد و بعد از گرفتن آتش، شاخه‌هاي كلفت‌تر و در انتها كنده مي‌گذاشت تا آتش حفظ شود. رفيقش طناب كلفتي را از كوله بيرون آورد وآن را به شاخه‌هاي درخت تنومندي بست. دختر با تعجب پرسيد:
– چيكار مي‌كني؟
– تاب مي بندم براي ظاهرسازي.
– ولي اگه ببندي من سوار مي شم. تو تابم مي‌دي؟
– آره!
تاب بلندي بود و به دختر خيلي خوش‌گذشت. غذايي را كه رفيقش آورده بود، روي آتش گرم كردند. غذاي عجيبي بود. تا حالا نخورده بود. نيمرو با خرما. خيلي بدمزه بود. اما رفيقش خيلي از غذا تعريف كرد وگفت:
– غذاي چريكيه. خرما براي كوهنوردي غذاي پرانرژي ، راحت و خوبيه.
دختر به اين فكر مي‌كرد كه حتي غذا خوردن خود را بايد تغيير دهد و به نوع جديد غذا خوردن علاقمند بشود. كوه پر از گردو بود و رفيقش به طرز عجيبي به كندن گردو علاقمند بود و حتي كوله‌اش را پركرد. دختر با تعجب و دقت رفتار او را نگاه مي‌كرد.
پسر پرتحرك و پرتوان بود و وقتي با تقلا ساقهٌ كلفت درختي را شكست و براي هيزم
آورد، دختر با ناباوري او را نگاه كرد. بعد كنارآتش نشستند. بالاي‌كوه، جايي‌كه شاخه‌هاي انبوه درختان، مانع رسيدن نور خورشيد مي‌شد، سرد بود وآتش چندان هم بي لطف نبود.
پسر قرآن كوچكش را باز كرد و چند سوره خواند و براي دختر معني كرد. جالب بودند. همه‌اش درباره جهاد بود:
« چه بسياري از ياران و همرزمان پيامبران بودند كه درمقابل سختي‌ها و فشارهاي زندگي انقلابي در افت وخيزهاي مبارزهٌ خود(در راه خدا و خلق) كمترين سستي و ضعفي و يا سرافكندگي از خودنشان نمي‌دادند، بلكه همواره استوارتر از قبل درمقابل ضربات و ناملايمات ناشي از مبارزه برمبارزه برحق خود مقاومت مي‌كردند و به خاطر همين روحيه و ويژگي انقلابي‌شان مورد محبت و ياري خدا قرار مي‌گرفتند.
آنها درچنين شرايطي تنها عكس العملشان اين بودكه مي‌گفتند: بار خدايا! پروردگارا! اشكالها وكم‌كاريها وهمچنين زياده رويهاي ما را دركارها، درجريان مبارزه بر ما ببخش وگامهاي بعدي ما را در اين راه مقاومتر و استوارتر بگردان و در مبارزه بر دشمنان خدا و خلق پيروزمان كن.» […]
« تمامي پديده‌ها هرآنچه درآسمانها و زمين است ازآن خداست. همچنان‌ كه تمامي‌كارها و پديده‌هاي هستي نيز به جانب خدا بازگردانده مي شوند.» […]
« شما بهترين امتي بوديد كه براي خلق و به خاطر مردم و براي دعوت به نيكيها وتحقق بخشيدن به‌آن و نيز بازداشتن جامعه از هرآنچه بد و زشت است، از درون حوادث و رويدادهاي تاريخي جامعه پديدارگشته‌ايد؟ خود محصول انقلاب جامعه و حركت تكاملي آن هستيد، درحالي‌كه سمت گيري شما هم مثل ديگر پديده‌هاي هستي به سمت خدا بوده و به او باور داريد.» […]
« اگر مدعيان انقلاب و تكامل نيز مثل شما ايمان مي‌آوردند، براي خودشان خوب بود. اگرچه اندكي از آنها مؤمن هستند و ايمان آورده‌اند، ولي غالب آنها فاسق و تبه‌كارند.
در هرحال آنها بجزآزاري اندك به شما آسيب نتوانند رساند. ضربه‌هاي مقطعي وتاكتيكي ممكن است از آنها به شما برسد ولي پيروزي نهايي و استراتژيك از آن شماست» […]
– خوب نظرت چيه؟
– برام جالب و جديده. چه طوريه‌كه خدا از انسان مبارزه مي‌خواهد اما انسان چنين وظيفه‌اي رو نمي‌شناسه؟ هركس يه خدايي براي خودش داره.
– مجاهد يا پيشتاز انقلابي اين مسئوليت رو به عهده مي‌گيره. اين وظيفهٌ ماست.
دخترساكت ماند. به فكر رفت.
لحظاتي بعد پسر حركت تندي كرد وگفت:
– ديگه بايد برگرديم. ولي من قبلش بايد نماز بخوانم.
پسر به سمت رودخانه براي وضو گرفتن رفت.
دختر آتش را خاموش كرد وكنده‌ها را به سمت رود برد و درآن فرو كرد. كوله‌اش را بست و منتظر ماند. در فكر بود، گاهي هم با لذت به پوتينهايش نگاه مي‌كرد. رفيقش طناب را از درخت باز كرد و جمع كرد و دركوله‌اش گذاشت. ظرف غذا وكارد سنگري و قرآن و بقيهٌ چيزها را برداشت. پسرهمه چيز را چك كرد وكلاه دختر راكه روي شاخهٌ درخت جا مانده بود، به او داد. دختر از چك نهايي خوشش آمد. يك آموزش بود.كلاه را سرش گذاشت و راه افتادند. چندين باركلمهٌ چك نهايي را تكرار كرد كه ياد بگيرد.
پسر پرسيد:
– پا درد نگرفتي؟
– نه. اتفاقاً تعجب مي‌كنم كه توچرا آنقدر روي پا درد تأكيد مي‌كردي. من اصلاً حس نمي‌كنم. به نظرم مي‌رسد كه تو اغلب خيلي اغراق مي‌كني و من گاه به حرفهايت شك مي‌كنم.
پسرخنديد:
– به نظرت من غلو مي‌كنم؟ اگراينطور باشه، من بايد به خودم بيشتر فكر كنم. اما در اين مورد مطمئنم كه پادرد مي‌گيري. درد اصلي را تو فردا بعد از بيدار شدن از خواب خواهي داشت.
دختر خنديد:
– پس بايد منتظر باشم. ولي الآن هيچ مشكلي ندارم. كاملاً خوبم.
– خوب الحمدلله! پس بريم.
برگشتن از كوه سريع بود اما آسان‌تر نبود. شيب يالها تند و طولاني بود و بايد به حالت دو پايين مي‌آمدند. در حالت دو، ديگر امكان كنترل خود نبود و خطر پرت شدن زياد بود. پسر به دقت مراقب بود. دختر تذكرات او را به كار مي بست، تا هيچ اتفاقي پيش نيايد. آفتاب تند ساعت سه بعد از ظهر مي تابيد و خستگي و تشنگي غلبهٌ مي‌كرد. دو ساعت و نيم بعد به پايين كوه رسيدند. و درست در همان جاي قبلي براي تعويض كفش و جوراب روي زمين نشستند. دختر با اندوه پوتين را ازپايش درآورد. احساس مي‌كرد جدا شدن از آنها برايش سخت است. جورابها را كند و داخل پوتين‌گذاشت. كلاه و عينك را هم برداشت و به رفيقش داد. اما گلهاي سفيد را به دقت لاي‌كتابي‌كه همراه داشت گذاشت.
نگاهي به مدخل جاده خاكي به سمت كوه انداخت و از رفيقش پرسيد:
– تو فكرمي‌كني بچه‌ها پايشان را همينجا گذاشته و رد شده‌اند؟ روي همين خاك؟
– حتماً. اينجا فقط يك راه داره و اون هم همين راه بودكه ما رفتيم.
دختر به جاده خاكي نگاهي كرد. در قلب خود فروغ عشق را حس مي‌كرد. عشق به خاك پاك، عشق به كوهستان و عشق به اُسطوره‌ها و قهرمانان واقعي. اما از به خاطر آوردن كشته شدن آنها اندوهي بزرگ مثل ابركوهستان روحش را پُرمي‌كرد. هنوز سوگشان بزرگ بود. چرا ؟« چون محصول انقلاب جامعه و حركت تكاملي آن بودند. اگر چه راه آنها رهروان جديد داشت اما آنها ديگر هرگز تكرار شدني نبودند.»
– به چي فكر مي‌كني؟ خيلي خسته‌اي؟
دختر به خود آمد:
– دلم نمي‌آد از اينجا برم. از تهران متنفرم. به نظرم يك جهنم واقعيه.
– پاشو! اگر دير برسي، جهنم در جهنم مي‌شه و ممكنه مامانت شك كنه كجا بودي؟
دختر از جا كنده شد. لباس خاكي‌اش را تكاند و راه افتاد وگفت:
– فكر مي‌كنم اگه آدم بيفته زندون، از اين وضعيت كه به هزار جا تعلق داشته باشه، راحت مي شه ،خانواده، مدرسه، مبارزه، دوست، فاميل و..
– بري زندون وقتي خوبه كه ديگه برنگردي. اگر شش ماه بعد آزاد بشي، اونوقت توي خونه زنداني هستي، يا كه بايد بري خونهٌ شوهر. البته بعيده دختري زنداني سياسي باشه و بعد كسي جرئت كنه با او ازدواج كنه. حتماً مي‌ترسه.كلاً وضعش بدتر از قبل مي‌شه.
– پس چه راهي وجود داره؟
– بايد صبر كرد و قدم به قدم خود را آزاد كرد. فرق نمي‌كنه من يا تو.
– تو كه آزادي. مدرسه نمي‌ري وكار نمي‌كني. صبح تا شب دنبال‌ مبارزه‌اي. اما من امروز شاهكار كردم ساعت شش و نيم اومدم بيرون. البته شاهكاركه مي‌گم يعني مجبور شدم كلك بزنم.
و داستان را براي پسر تعريف كرد. كلي با هم خنديدند.
– چاره‌اي نيست. راه حلي به عقلم نمي‌رسه. يك سال‌ كه بيشتر نمونده. بخوون و برو دانشگاه خيلي آزادتر مي‌شي.
به ميدان دركه رسيدند. ميني‌بوس ايستاده بود. به سرعت سوار شدند كه زودتر برسند. دختر كنار پنجره نشست وآن را باز كرد و با آخرين نگاه از ميدان خاكي، مردم فقير دهاتي و بازارچهٌ محقر و قهوه خانهٌ زشت و مغازه‌هاي كوچك و عروسكهاي پلاستيكي 5 ريالي پشت وتيرين وآن مدخل مقدس ورود به معبر وكوهاي دركه و خاطرهٌ آن عزيزان، خداحافظي كرد.
ميني بوس تكان خورد و راه افتاد. دختر رويش را برگرداند. باد خنك و دلچسبي به صورتش مي‌خورد كه يك ساعت ديگر در شهر خبري ازآن نبود.
پسر پرسيد:
– خوب، چطور بود؟
– خيلي تعريف كوه رو شنيده بودم. اما فراتر از تصورم بود. كوه دوست داشتني و زنده كننده است. احساس مي‌كردم آزادم. خيلي آزاد.كاش مجبور نبودم ازكوه برگردم.
پسرخنده‌اش گرفت و بعد موذيانه پرسيد:
– راستي پاهات چطوره؟
دخترخنديد وگفت:
– بدجور درد مي‌كنه. ولي ديگه سؤال نكن به شدت خوابم مي‌آد.
سرش را به صندلي تكيه داد و چشماش را بست. ميني‌بوس در چاله چوله‌ها مي‌افتاد، اما دختر در چرت شيريني فرو رفته بود و به نظرش رسيد خيلي زود به تجريش رسيدند.
كوله‌ها را برداشتند و سريع سواري‌گرفتند. راه طولاني بود، اماخوشبختانه ترافيك زياد نبود و زود رسيدند. قرار بعدي را گذاشتند و جدا شدند. دختر پياده به سمت خانه راه افتاد. خيلي خسته، اما سرحال بود. به خانه كه رسيد سريع جلوي آينه رفت. مي‌خواست ببيند سر و صورتش وآفتاب سوختگي‌اش توي كوه چقدر مي‌تواند جلب توجه كند. آفتاب 3 بعد از ظهر خيلي داغ توي صورتش تابيده بود، ولي‌كلاه لبه دار و عينك آفتابي مانع از سوختگي شديد شده بود. نفس راحتي كشيد. توي اتاق خودش را روي كاناپهٌ كهنهٌ فنر دررفته انداخت. فنرآن درست زيركمرش مي‌افتاد، اما لذت درازكشيدن را برايش از بين نمي برد. چشمانش را كه بست، پشت پلكهايش نقش كوه بود و صخره سنگها، رود پرخروش و يالهاي بلند خشك و جنگلهاي كوچك، صداي خلوت كوه و فراز بلند قله‌هايي كه دختر از ملاقات آنها خوشوقت بود وگل «هشت پر» سپيد با بوي ياس. مي‌خواست دوباره به آن فكر كند كه صداي مامان را شنيد.
– صبح كي رفتي؟ من اومدم پايين نبودي. حالا چي شده خسته‌اي؟
چرت از كله‌اش پريد، اما در يك لحظه با خونسردي گفت:
– نمي‌خواستم پول بليط اتوبوس بدم. صبح پياده رفتم، براي همين يك ساعت زودتر راه افتادم. برگشتن هم از نيروهوايي پياده اومدم. يك ساعت ديرتر رسيدم.
– دختر مريض مي‌شي! مگه ديوونه‌اي تو اين‌گرما پياده مي‌ري و پياده مي‌آي؟
– نه ديوونه نيستم. نمي‌خواستم از شما پول اتوبوس بگيرم.
– مگه خودت پول نداري؟
– نه، خرج كرده‌ام.
– مريض‌كه بشي پول دوا و دكترش بيشتر تموم مي‌شه، اصلاً ديگه حق نداري بري؟
دختر از جا پريد:
– ببخشيد. غلط كردم، ديگه پياده نمي‌رم. هيچيم نيست. فقط گرمم شده بود. حالم خوبه.
– دروغ نگو! براي چي افتادي؟
– نه دروغ نمي‌گم. به جون شما حالم خوبه.
دخترخواست از دروغ خود شرم كند، اما بعدگفت:
– دروغ نگفتم، كاملاً سرحالم. واسه همين از حال رفتم!
– خاكشير مي‌خوري؟
– آره! راستش دست پخت مامانش مثل دست پخت شما خوشمزه نيست. ناهار هم
– نتونستم بخورم، واسه همين ازحال رفتم. شما چي پختيد؟
مامان كه از تعريف خوشش آمده بود وخيالش هم راحت شده بود، جواب داد:
– لوبيا پلو، مي‌خوري، برات بيارم؟
– مرسي.
مامان مثل فرشتهٌ نجات، به داد خستگي وگرسنگي‌ آدم مي‌رسيد. متأسفانه بيش از آن نمي‌توانست تضادي را حل كند. حاصل تمام تلاش روزانه‌اش، ازجنگ و دعوا براي گرفتن خرجي خانه، تا خريد و پادرد و پختن، غذايي بودكه بايد خوشمزه باشد و مورد تعريف و تمجيد قرار بگيرد.
دختر دوباره چشمانش را بست.كوهستان بزرگ، پوتين‌ها، رفيقش، تخته سنگها و آيات جهاد، جنگل و آن همه زيبايي وگل هشت پَر را به خاطر آورد. احساس مي‌كرد انگشتانش مي‌خواهند چيزي بنويسند. دست دراز كرد و از لب طاقچه، قلم وكاغذ را برداشت. كمي لاي چشمانش را گشود و نوشت:
اما تواي رفيق در سرانگشتان من جاي داري
من دوباره مي نويسم،كلامي نو
دوباره هستم، در راهي نو
من به جاده‌اي مي انديشم كه به خانهٌ خورشيد مي‌رفت
و به ستارگاني دنباله دار
كه نغمه كوهستان، ترانهٌ عشق به‌ آنها بود
و دفتر تخته سنگها يادگار پيام آنها بود.
خروش رود، آوايشان
و زلالي چشمه، آينهٌ روحشان بود
من از چشمه نوشيدم
و جان من چوگل سرخي شكفته شد.،
و باور ديگري درمن شكل‌گرفت
باورم به عشقي ديگر و صدايي ديگر
صدايي كه شكست سكوت در نفير گلوله‌ها بود.

– پاشوغذا بخور. اول خاكشير بخور،گرما زدگي‌ات از بين بره
دختر قلم وكاغذ را به كناري گذاشت و بلند شد و نشست. از شعري كه گفته بود احساس لذت مي‌كرد. از اينكه توانسته بود، احساسش را درقالب كلمات بريزد، خوشحال بود. شاعر نبود، اما دوست داشت زندگي و حياتش را درقالب كلمات بريزد و بيان كند.
آنقدرگرسنه بودكه هيچوقت تا آن روز اينچنين ولع خوردن نداشت. با خود گفت: «عجب كوه آدموگرسنه مي‌كنه. چرا آنقدر غذاي آن رفيق فقيرانه بود؟ فقط نان وخرما وآب رودخانه. آيا براي مبارزه بايد اينطور غذا خورد؟ چريك‌ها اينطور غذا مي‌خورند؟ چريكهاي فلسطين چه‌كار مي‌كنند؟ بايد سؤال كنم».
اما براي غذاي آن روز چندين بار از مامان تشكر كرد. مامان تعجب‌كرد:« اين دختر اهل تشكر نبود. انگار اخلاقش فرق‌كرده!» غذا را كه بلعيد، بلند شد بشقاب را به آشپزخانه ببرد كه ناگهان فرياد زد:«آخ!»
– چي شده؟ ترسيدم.
– هيچي، فكر مي‌كنم پياده اومدم عادت نداشتم، پا دردگرفته‌ام.
مامان به تركي به‌ش گفت:« ديوانه‌اي، ديوانه».
زير لب با خودگفت:« ديوانه‌ام. ديوانه. دلا ديوانه شو، ديوانگي هم عالمي دارد. ديوانه‌ام، ديوانه.»
ظرفها را درآشپزخانه‌گذاشت و لنگ لنگان در حال خواندن سراغ قدسي رفت كه روي قاليچهٌ توي حياط ولو شده بود.
– ديوانه‌ام، ديوانه‌ام، ديوونهٌ كوه و دشتم.
– به به، سلام! ديوونه جون، چه عجب ياد ما كردي؟
– مامانم گفت:«من ديوونه‌ام.» من هم مي‌خوام بزنم به سيم آخر. ديوونه‌ها چيكارمي‌كنن؟ دلم مي‌خواد برقصم. قدسي جون بيا يه مجلس رقص راه بيندازيم امروز. هان؟ چطوره؟
– به به! چه بهتر از اين‌كه برقصيم اما خودمونيم، تو هرروز يه مدل خل هستي. ببينم امروز چيكار مي‌كني!
بعد داد زد: « فرزانه اون ضبط صوت رو از توكمد بيار! نوار رو هم بيار!» فرزانه ضبط صوت را آورد. روشن كرد و صداي‌آن را هم بلند كرد. دخترشروع كرد به رقصيدن. بعد بچه‌ها هم همه ريختند وسط و بالاخره قدسي هم بلند شد. صداي قاه قاه خنده‌شان و صداي بلند آهنگ همه را به حياط كشاند. مامان آمد. همسايه‌هاي بالايي آمدند. همسايه ديوار به ديوار نگاه مي‌كرد. همه مي‌خنديدند. چه خبره؟ قدسي درحالي‌كه شكم چند طبقه‌اش را تكان مي‌داد و مي‌رقصيد، به خنده مي‌گفت:« از اين بپرسيدكه ديوونه شده.»
مينو هم با قاه قاه خنده مي‌گفت:
– مامانم گفت من ديوونه‌ام. من هم حرفشو گوش كردم. بفرما! شما هم ديوونه بشين!
ساده شروع شد، اما بزن و بكوبي شدكه تا غروب آفتاب طول كشيد. همسايه‌ها هم آمدند. خيلي خوش‌گذشت. چاي درست كردند. هندوانه قاچ كردند. خوردند. خنديدند. خواندند و رقصيدند و غروب آفتاب كم‌كم همه رفتند. درآخر، مينو هم بلند شد و از قدسي تشكر كرد.
قدسي پرسيد:
– اما نگفتي كي تو رو ديوونه كرده؟ نگي هم، من خودم مي‌دونم. من از قيافهٌ آدما همه چي رو مي‌فهمم. تو بخت النصر به رقص بياي، ببين تو دنيا چه خبر شده؟
– تو هميشه همينو مي‌گي. اي بابا، باوركن هيچي نشده. تو فقط شكاكي.
– من؟ حالا ثابت مي‌شه كه من محاله حرف بي‌خود بزنم.
– قدسي جون دستت درد نكنه. واسه نوار و چاي و هندونه. تو ماهي. ماه!
– الله اكبر. دختره پاك عوض شده. برو! برو تا از فكر و خيال منو ديوونه نكردي. مثل تو، توي عمرم نديدم. يادم نمي‌ره.
مينو بلند بلند خنديد و به سمت اتاق راه افتاد. پاهايش درد مي‌كرد، اما مهم نبود. اصلاً مهم نبود. آنقدرخوشحال بود كه هنوز مي‌توانست اين خوشحالي را تقسيم كند. كسي را به خاطر آورد و احساسي فكر و قلبش را پُركرد. مي‌شناخت. كسي را مي‌شناخت كه بايد از شادي خود، خوشه‌اي به او مي‌داد.
دوباره نشست و قلم وكاغذ به دست گرفت:
« از يك ديوانه،
به يك ديوانه!
چطوري!؟ جايت خالي، من امروز آنقدر خوشحالم كه پاك ديوانه شده‌ام. چطور برايت بگويم. من امروز بعد از سه سال موفق شدم به كوه بروم.كوه! حتماً فكر مي‌كني ديوانه‌ام. كوه رفتن‌كه اين حرفها را ندارد. شايد براي‌گردش به كوه رفته باشي يا…. اما اين كوه كه من رفتم براي تفريح نبود. مي‌داني من پوتين پوشيده بودم و يك كلاه سربازي هم داشتم. شايد باز هم فكر كني، چيز مهمي نيست. اما به زودي كه افكار يكديگر را بهتر بشناسيم، خواهي دانست كه حق داشتم خوشحال باشم. بعد ازكوه يك شعر گفتم. برايت مي‌نويسم، شايد مرا بشناسي و شايد هم با من ابتدا بيگانه شوي. اما من اطمينان دارم تو باسرعتي كه خودت گفتي و پرواز مي‌كني به زودي به افق و به اوجي كه من به آن رسيدم، مي‌رسي. پس، از فاصله‌اي كه بين ما هست، نترس. پرشدني است وهركس مي‌تواند با اراده اش وآگاهي قابل كسب فاصله‌ها را پركند.
مي‌داني، همانطور كه كوه‌ها بزرگ و باشكوهند، همانطوركه رودها بلند و جاريند و همانطوركه چشمه‌ها زلالند، عشق را دوست دارم. عشق را كه چيز ديگري‌ست. و تو خود بهتر از من مي‌داني كه آري، چيز ديگري‌ست.
وحالا شعر«اي رفيق» را برايت مي نويسم. آن را براي رفيقم گفته‌ام.
شعر را تا پايان نوشت.
« خوب حالا چطوري. مي‌دانم تا نامه تو برسد، بايد زياد صبركنم، چون دوكتابي كه در دست خواندن داري و درسهايت را كه شروع كرده‌اي وكار، وقت كمي برايت باقي مي‌گذارند. كاش مثل گذشته مي‌توانستيم جمعه ها يكديگر را ببينيم. اما اين بار دربارهٌ مسائل ديگري صحبت مي‌كرديم. تصورمي‌كنم‌كه گاه به كلي از دست من گيج بشوي. شايد هم عصباني‌كه چي مي‌گم و چكار مي‌كنم؟ ولي باوركن راه ديگري نيست. آيا مايلي راه و زندگي‌اي را كه بن بست شده بود يكبار ديگر تكرار كنيم؟ نه! اين يك راه نو براي زندگي نو وعشقي نو است. اما فراتر، بالاتر و قابل اعتمادتر،كمي ديگر صبر كن، حرفم را باور خواهي‌كرد. شايد زندگي هم مثل كوه مي‌ماند و هرچه انسان ارتفاع بگيرد و بالاتر برود، آزادي بيشتري را در خود احساس مي‌كند. آيا نسبت به زندگي چند هفته قبل احساس آزادي بيشتري نمي‌كني؟
همراه نامه دوگل سپيد، سوقات كوه را برايت مي‌فرستم. عطري شبيه ياس دارد. اما گلبرگهاي آن هشت پر هستند. يكي راهم براي خودم نگه داشتم. چون يك رفيق آن را به من در كوه داد.
به اميد ديدار در كوهستان
مينو »

نامه را تا كرد و دو تا گل را لايش‌گذاشت و در پاكت كرد و درآن را بست. نگاهي به برادرش محسن انداخت و پرسيد:
– مي‌تواني فردا تا مغازه ابي بروي و اين نامه را به او بدهي و برگردي؟
– فردا؟ فردا كاري ندارم. با دوچرخه مي‌روم و مي‌دهم و برمي‌گردم.
– مرسي. مي‌گذارم اينجا لاي اين كتاب. گم نكني‌ها! موقع بردن مواظب باش!
به محسن برخورد:
– مگه من بچه‌ام.
– منظوري نداشتم. نبايد دست كسي بيفته. مي‌تونه دردسر ايجاد كنه.
– مي‌دونم، خودم مي‌دونم.
پس از سه سال در تصور محسن نبود كه نامه براي مهرداد باشد. فكر مي‌كرد مثل جزوه و كتابهايي است كه ابي براي خواندن مينو به خانه مي‌آورد.
آن روز زيبا گذشته بود و شب هم رو به نيمه بودكه خستگي مينو را ازپا درآورد و همانجا روي كاناپه به خواب شيريني رفت.
* * *
خيلي وقت بودكه آفتاب از پنجره روي صورتش مي تابيد، اما بيدار نمي‌شد.
مامان از پشت بام كه پايين آمد. حصير پشت پنجره را انداخت وبا خودش گفت: «حتماً مريضه! چه‌اش شده بيدار نمي‌شه؟ هميشه هفت صبح ورزش مي‌كرد.» دوباره باخودش گفت:« بخوابه براش بهتره، خوب مي‌شه.»
ساعت ده صبح دختر كوچولوي همسايه آمد و تكانش داد:« عمه! عمه! پاشو دم در دوستت كارت داره».
مينو پريد. دمپايي پوشيد و رفت توي راهرو. از پايين پله‌ها نگاه كرد. مريم ميان لنگهٌ باز درب خانه بود. باخوشحالي گفت:
– بيا پايين، من پاهايم‌گرفته نمي‌توانم از پله بالا بيايم.
قامت مريم را آن بالاي پله‌ها نگاه كرد. خنديد و در دلش گفت:«كاش تمام روزها اين قامت دركنارم بود.آه چه خوشبخت بودم با مريم.»
مريم دركوچه را بست. پله‌ها را پايين آمد. مينو صورتش را آب زد، باحوله‌ آن را
خشك كرد و برگشت و هر دو همديگر را درآغوش‌گرفتند. مريم گفت: « چقدر دلم برايت تنگ شده بود.»
مامان از آشپزخانه بيرون آمد و با علاقه سلام و عليك كرد. مريم مامان را بوسيد و مامان خوشحال شد.
– چه عجب، بفرماييد تو. از صبح مثل جنازه افتاده بود، صداي شما را كه شنيد، زنده شد. عاشق دوستاشه.
مريم با خنده‌گفت:
– خجالتم نديد!
مامان خنديد كه:
– نفميدم چه سرّي اين با دوستاش داره‌كه مُرده هم باشه، زنده مي‌شه. حالا بفرماييد تو.
مينودستش را گرفت و به سمت اتاق برد.
– دلم برات تنگ شده بود، پيدات نيست.
– خوب تابستون مشغول شدي و ما را فراموش‌كردي.
دختر با عذرخواهي‌گفت:
– شايد حق داري. اما به خدا الآن كه ديدمت انگار كه همهٌ دنيا با قشنگي‌هاش مال من شد. به خدا آرزو كردم‌كاش هميشه پيشم بودي.
مريم با مهرباني دوباره بغلش‌كرد:
– ببخش‌كه‌ گله‌كردم. نمي‌دوني چقدر تابستان و توي خونه سخت بهم مي‌گذره. دلم پُره. آه اگه بريم دانشگاه.. با هم يك اتاق مي‌گيريم و هميشه با هم هستيم. برات شبها نيمرو درست مي‌كنم. تو هم بايد‌ ظرفها را بشوري. چون من‌ از ظرف شستن بدم مي‌آد.
مينو قاه قاه خنديد.
– من هم از ظرف شستن بدم مي‌آد. بخصوص زمستون. انگشتام يخ مي‌كنه. اما اگر روزي باشه‌كه باهم زندگي كنيم، هركاري‌كه بگي از ته دل برات انجام مي‌دم.
مريم گفت:
– جمعه‌ها با هم رخت مي‌شوريم و…
دختر يكباره مثل برق گرفته‌ها داد زد:
– نه! نه! جمعه ها بايد بريم كوه. مريم من ديروز رفتم كوه.
مريم خشكش زد و مينو را نگاه كرد. باحيرت گفت:
– كوه؟ كوه؟ چه زود پيشرفت كردي.
مينو دستش را گرفت و روي كاناپه نشاندش و خودش هم‌كنارش نشست.
– خيلي مفصله، برات تعريف مي‌كنم. اول بگذار يك چيزي براي خوردن بيارم. مامانم فكر كنه تو مهمان هستي. اگر پذيرايي نكنم، بددل مي‌شه. يه دقيقه بنشين، بعد من برايت تعريف مي‌كنم.
سماور درآشپزخانه هنوز روشن بود. دختر دو تا چايي ريخت و ميوه‌گذاشت و يك تكه نان و پنير هم براي خودش برداشت و به اتاق آمد.
مريم با ترشرويي گفت:
– امان از تشريفات.
مينو نشست و پرسيد:
– صبحانه خوردي؟
– معلومه جونم. تنبل چرا خواب موندي؟ ورزش هفت صبح رو تو خواب‌كردي؟
– نه جون تو، از بس ديروز دركوه خسته شدم، امروز بيهوش بودم. خوب شد تو اومدي و مجبور شدم بلند بشم.
مينو در حالي‌كه صبحانه مي‌خورد، براي مريم شروع كار عملي خودش و رفتن كوه ديروز را با تمام جزئيات تعريف كرد. همهٌ آنچه را هم‌كه ياد‌گرفته بود، براي اوگفت.
مريم ساكت و با تمام وجود حتي تك‌ تك كلمات را‌گوش مي‌داد. بعدگفت:
– مينو از صميم قلب خوشحالم كه دربين ما يكي راه افتاد. طبعاً بقيه هم بايد خود را آزاد كنيم و بياييم. راستي درباره من با دوستت صبحت كن. من تصميم دارم، از اول مهر باهاش آشنا بشم.
– باشه من مي‌گم.گفتي « دوستم » راستي يادم افتاد.
و يكباره با وجد مثل فنر از جا پريد. به سمت گنجه‌اش رفت وكتاب درسي را كه جلد شده بود، آورد و از زير جلد آن برگه‌اي را كه مخفي‌كرده بود، بيرون آورد وگفت:
– ديروز كه از كوه برگشتم، يك شعرگفتم. برات بخونم؟
– حتماً. تو نوشته‌هايت را خيلي با احساس مي‌خوني.
– شرمنده‌ام نكن، آن وقت خجالت مي‌كشم.
– بخون ديگه، كُشتي ما رو!
حالت چهرهٌ دختر تغييركرد و با جديت و با احساس شعر را آرام، ولي محكم براي مريم خواند.
مريم با علاقه به شعرگوش داد و بعد از تمام شدن شعر با تحسين مينو را نگاه كرد وگفت:
– از ديشب احساس مي‌كردم يك خبري شده. دلم پر مي‌زد كه بيام پيشت، اما فكر نمي‌كردم اينقدر خبرهاي خوش باشه.
دختر با خوشحالي‌گفت:
– مي‌خواهي‌گل سپيدي را كه به كلاهم زده بودم، ببيني، آره؟!
مريم با كنجكاوي به‌گل نگاه كرد و بعد رويش را به سمت دختر برگرداند وگفت:
– شكل خودته. مطمئن باش به خاطر اين رفيقت اين‌گل را به تو داده،كه حس‌كرده تو خودت اين‌گلي. راستي يك چيزي به‌ت بگم. وقتي شعر رفيق را خواندي، احساس مي‌كردم با شعر تو مي‌تونم رفيقت را حس كنم. بايد آدم جالبي باشه. نيست؟
– مي‌دوني، اولش به خاطر تنفرم از مذهب، از اين‌آدم بدم مي‌اومد. اما هرچه بيشتر در مسير مبارزه با هم جلو مي‌رويم، احساس مي‌كنم همرزم هستيم و چطور ممكنه آدم از همرزمش بدش بياد. احساس مي‌كنم‌كسيكه حقيقتاً مبارزه‌ مي‌كنه، موجود مقدسيه. آدم ازخودش خجالت مي‌كشه كه احساس شخصي،خوب يا بد پيدا كنه.
– درسته. غيراز اين نمي‌تونه باشه. برسيم به كار اصلي‌مان، چيزي هست من بخونم؟
– آره! اما اول بگو چقدر وقت داري؟
– بايد تا ظهر برگردم. سريع، هر چي هست بيار.
مينوكتاب و جزوه‌هاي جديدي را كه در انباري زير پله مخفي‌كرده بود، آورد و به مريم داد. خود استكانها را برداشت و به آشپزخانه برگشت. مامان همچنان درگير ناهار درست كردن بود كه پرسيد:
– مريم ناهار مي‌مونه؟
– نه مي‌گه بايد بره.
– بهش بگو، اصلاً نمي‌شه. مگه تو ناهارخونهٌ آنها نموندي؟
– چرا!
– پس ما هم مي‌تونيم يك لقمه غذا جلوي مهمان بگذاريم. مگه تلفن ندارند؟
– چرا.
– به مريم بگو با هم برويد و تلفن بزند و به مامانش بگويدكه مامان مينو سلام رساند وگفت:« همانطور‌كه من به شما اطمينان دارم و دخترم به خانه شما مي‌آيد، شما هم به ما اطمينان كنيدكه مريم امروز اينجا ناهار بماند.»
دختر با خوشحالي گفت:« باشه. به مريم مي‌گم.» به سمت در اتاق رفت و مريم را درآستانهٌ در صدا كرد.
– مريم پاشو مامانم براي مامانت پيغام داده. بايد بريم زنگ بزنيم.
– موضوع چيه؟ براي چي زنگ بزنيم.
– سؤال نباشه. دستور از بالاست. « شما بايد امروز اينجا ناهار بمانيد.»
– اوه. من نمي‌خواهم مزاحم بشوم.
– حرف نباشه. بايد زنگ بزني.
– اطاعت. بعد چه كاركنيم؟
– تاعصر جزوه‌ها را بخوني و صحبت كنيم. احتياج خود من هم هست كه با هم بحث كنيم.
– موافقم. مامانت همه اين تصميمها را گرفته؟
– نه مامان تصميم گرفت و من از تصميم او سوء استفادهٌ خودم را مي‌كنم.
– كه اينطور!
هردو خنديدند و به راه افتادند. در راه مينو براي مريم جريان موتورسواري و دوچرخه سواري‌اش را براي مريم تعريف كرد.
– باورم نمي‌شه. اين آدم مذهبيه، حاضر شده تو روكه روسري هم نداشتي سوار موتور كنه؟
– باوركن دروغم چيه؟
– نه بحث دروغ نيست. بحث اينه كه چيز جديديه، يا تفكر جديديه.
– تا اينجا كه من درگفتار و رفتار رفيقم مي‌بينم، يه مذهبي عادي جامعه نيست.
– جزوه‌هايشان هم انقلابيه و مي‌شودگفت، پديده‌اي انقلابي هستند.
– جزوه‌هاي جديد را بخون، موضوع برات جدي‌تر مي‌شه.
بعد از ناهار جزوه‌اي به نام «مبارزه چيست ؟» را خواندند.
پایان بخش دوم از کتاب دوم
زندگی ممنوع آزادی ممنوع
و…

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen