Freitag, 3. April 2009

کتاب دوم- زندگی ممنوع...بخش اول


زندگي ممنوع،آزادی ممنوع، مبارزه ممنوع
کتاب دوم- بخش اول
– مينا! مينا!
– كجايي مينا؟ .. كجايي؟ جواب بده!
– پاشو! دوستت اومده.
جوابي نيامد.
مادر با اوقات تلخي گفت:
– ببخشيد! حتماً خيلي خسته است كه بيدار نشد! طفلي! رفته بود ملاقات برادرش. من كه در اين‌گرماي تابستان نمي‌تونم برم. ميناجان خريد مي‌كنه و هرهفته برايشان به زندان قصر مي‌بره. خواهرش هم وقت نداره. اما اين طفلي عاشق برادرشه. خم به ابرو نمي‌آره. مرتب مي‌ره ملاقات. اما وقتي برمي‌گرده…
بعض گلوي مادر را گرفت وگفت:
– بالاخره خواهره، عاطفه داره. ناراحت مي‌شه. مي‌ره توي آن اتاق فسقلي و ديگر در نمي‌آد. حالا بفرماييد! بفرماييد بالا! خودتان صداش كنيد. من كه زانو درد دارم و از اين پله ها نمي‌تونم بالا برم.
مينو با مهرباني به صورت مادر نگاه كرد. چشمان مادر از اشكي‌كه جلوي سرازير شدن آن را گرفته بود، تر بود. اندوه مادر لحظاتي دختر را هم منقلب كرد. مادر آن را ديد و با دست‌پاچگي گفت:
– ببخشيد! ببخشيد! ناراحتتان كردم.
مينو به آرامي و با محبتي نسبت به درد و تألم روحي مادر گفت:
– نه! ناراحتم نكرديد. شما حق داريد. مادر هستيد. سخت است. من مي‌فهمم.
مادرگفت:
– قربون شما! مثل دخترخودم شمارا دوست دارم. مادر بودن خيلي‌ سخته. آن هم مادري كه زندگيش را به پاي بچه‌هاش ريخته باشه وآن وقت اينطور بشه.
اشكهاي حبس شدهٌ مادر سرازير شد ولي مادر حركت تندي كرد و از دختر و پله‌ها دور شد وگفت:
– بفرماييد بالا! بايد توي اتاق كامي خوابيده باشه.
دختر لحظه‌اي سرگردان فكر كرد. اما بعد سريع تصميم گرفت و چابك از پله‌ها بالا آمد. گويي كه به سوي مينا پرمي‌كشيد. اگرچه كامي ديگر نبود و اتاق مال مينا شده بود. اما هنوز مي‌گفتند:« اتاق كامي.» پشت دراتاق ايستاد و مينا را صدا زد:«مينا! مينا!». جوابي نيامد. آهسته لاي درب را باز كرد و به داخل رفت. موجود لاغري هم سطح خود تخت، لاي ملحفه‌ٌ سفيدي بود. لبهٌ تخت نشست و به مينا نگاه كرد. عجب خوابي! آهسته صدايش زد: « مينا‌جان! مينا! بيدارشو! من هستم.»
مينا تكاني خورد. صدا برايش آشنا و دل‌انگيز بود، اما انتظارش را نداشت. چشم باز كرد. و با خوشحالي و تعجب به مينو نگاه كرد. مينو خم شد و سرسياه وگيسوي‌كوتاه پُرجعد مينا را بغل كرد. صورتش را بوسيد. انگاركه دلتنگي‌اش رفته باشد، شوخ و خوش‌گفت:
– بلندشو تنبل! چه وقت خوابه. داره شب مي‌شه. پاشوكه زياد وقت ندارم. مامانت گفت:« رفته بودي ملاقات.» از بچه‌ها چه خبر؟ چطور بودند؟
مينا خميازه‌اي كشيد. سرحال نبود. ملحفه را كنار زد و به كندي بلند شد و همان جا روي تخت نشست. بدون عينك يك شكل ديگري مي‌شد. مينو با دقت نگاهش مي‌كرد.
– چيه؟ چرا اينجوري نگاهم مي‌كني. تا حالا منو نديده بودي؟
– بدون عينك چقدر قيافه‌ات فرق مي‌كنه!
مينا خنديد.
– آها! خوب! از خوشگلي‌ام تعجب كردي؟
مينو بلند خنديد:
– نه، از اين تعجب مي‌كردم كه چقدر تو را دوست دارم. بيشتر از اين نمي‌شه. اما هيچ ربطي به قيافه نداره. داشتم به همين فكر مي‌كردم. كسي را خيلي دوست داشتن ربط زيادي به قيافه نداره! وقتي آدم يه‌ كسي رو خيلي دوست داره، به نظرش او از همه قشنگتره و نمي‌تونه او رو با هيچكس ديگه‌اي عوض‌كنه.
مينا نوجوان و زيبا بود، اما هيچوقت به دنبال آن نرفته بود كه كسي به تمجيد او زبان بگشايد. شايد از كالاي اين بازار بودن بيزار بود. اما كلام پرمحبت دوستش و معناي آن خوشحالش كرد.گره از ابروگشود. خنديد وگفت:
– چي شده كه فكر كردي بايد دوستانت را عوض كني ودلت نمي‌آد از من دل بكني؟
مينا رك و صريح بود و پوست كنده حرف مي‌زد. مينو يكه خورد. جوابي نداشت.گفت:
– هيچي هنوز هيچي.
– هنوز هيچي، اما خيلي چيزها در حال شكل گرفتنه. چيكار مي‌كني؟ كارت با مذهبيها به كجا كشيد؟ جدي مي‌پرسم.
– درسته! بايد صحبت كنيم. اما تو اول از بچه‌ها بگو! شنيدم توي تابستان ساواك غذاي فاسد بهشون داده. مسموم شده‌اند. اعتصاب غذا داشته‌اند. يك چند تايي زير سرم رفته‌اند وچندتايي زيرمشت ولگد وانفرادي. تو تونستي ملاقاتشون كني؟
– آره به زور! دم در زندان شلوغ بود. خانواده‌ها ملاقات مي‌خواستند. بچه‌ها ملاقات نمي‌آمدند. مادرها گريه مي‌كردند. دل آدم خون مي‌شد. ولي من رفتم تو وكامي رو ديدم. خبراعتصاب را به من داد كه به بچه‌ها برسانم. آنقدر زرد و لاغر شده بود كه دلم مي‌خواست همان جا يكي از ساواكي‌هاي بي‌شرف را با دستهاي خودم بُكشم. عينكش را براي تعمير داد. شيشه نداشت. كتكش مي‌زنند بي‌شرف‌ها! هنوز به زانو درنيامده و ابراز عجز نكرده. خلاصه آنجا توي زندان جنگه! جنگ واقعي. جنگ از شهر و خيابانها، به داخل زندان كشيده شده. هر روز بچه‌ها جنگي با ساواك دارند.
دوباره اخمهايش درهم رفت وگفت:
– معلوم نيست من چرا بيرون مونده‌ام؟ بايد من هم در بند زنها بودم. مي‌جنگيدم! كامي مي‌گفت: بند زنها هم پراز شيره و اونهام مثل مردها با ساواك مي جنگند. من هم جايم آنجاست.
مينو با اخم نگاهش كرد وگفت:
– چه حرف احمقانه‌اي مي‌زني كه‌ كاش زندان بودي. اينها كه زندانند با پاي خودشان زندان نرفته‌اند. ده‌ها بار از چنگ ساواك دررفته‌اند. كلي طرح و نقشهٌ فرار مي‌كشند از زندان بيايند بيرون و تو غصه مي‌خوري چرا در زندان نيستي؟ چه فايده كه در زندان باشي؟ لااقل در بيرون مي‌توني راهشون را ادامه بدي.
مينا به خشم آمد:
– هميشه همينو مي‌گي. اما كو؟ كو ادامهٌ راهشان؟ اين چه زندگي است كه من دارم؟ دوماه از تعطيلات گذشته ومن هيچ‌كاري نكردم. هيچ‌كار. اعصابم داغونه. مي‌فهمي؟ من بيماري عصبي‌گرفته‌ام. مي‌فهمي؟ چون كه اينجا در خانه زنداني هستم.
مينو ساكت و متأثر نگاهش‌كرد. به دنبال كلام و منطقي مي‌گشت كه به مينا اطمينان بدهد. اما نمي‌يافت. خود را نباخت و با آرامش پرسيد:
– راست است كه دفاعيات بچه‌ها از زندان بيرون آمده؟
قصد داشت فضاي فكري مينا را با اين سؤال عوض كند. چهره مينا يكباره، گويي كه خوشترين خاطره را به خاطر آورده باشد، شكفته شد وگفت:
– آره. من خوندم. اما ندارم كه بين شما بچرخانم.
و با حالتي ذوق زده گفت:
– نمي‌دوني چقدر دادگاهشان عالي بوده. در دفاعياتشان همه از شاه به عنوان نوكر امپرياليسم اسم برده‌اند. روحيه‌شان بالا و جو دادگاه توي دستشون بوده، طوري كه ساواك درمانده شده بوده. كامران، فداش بشم خيلي دفاعيه‌اش پُرشور بوده. دادستان براش تقاضاي اعدام مي‌كنه و مي‌‌گه تو حقته كه اعدام بشي. كامران مسخره‌اش مي‌كنه و مي‌گه: « تو يكي بپا شصت پات نره توي چشمت!» تمام بچه‌ها در دادگاه از خنده روده‌بر شده بودند و كلاً بعد از هر رأي، به حالت اعتراض شلوغ مي‌كردند و قضات را مسخره مي‌كردند. اتحاد خوبي با هم دارند. هرچي ما اينجا تنها هستيم، آنها آنجا باهم هستند. راستي خبر فرار يكي از مسئولينشون رو برات تعريف كردم؟
چشمان مينو از خوشحالي درخشيد.
– نه! جدي مي‌گي؟ كي؟ چه عالي! فرار!
– قبل از اعدامش فرار كرده. هيچكس نمي دونه. اما سر فرار او رحيم و بيژن را دوباره شكنجه كرده بودند.
– چرا؟
– گفته بودند شما با هم تباني كرديد و طرح فرار رو مي‌دونستيد.
– تباني يعني چه؟
– همكاري و همدستي.
– اما خيلي كارسختي است كه از چنگ ساواك بشود فرار كرد.
– سخت است اما امكان پذيره. ساواك هم ضربه پذيره.
– اگر دشمن را نابود شدني و ضربه پذير ندانيم، آن وقت نمي‌توانيم به مبارزه عقيده داشته باشيم. راستي! يك جزوه دارم: « هشياري انقلابي.» بايد حتماً به توهم منتقل مي‌كردم. يك مجموعه مثال و فاكت از علل ضربات و دستگيري‌ها بود. جزوه از انتشارات مجاهدين است.
– جدي! زودتر برايم بگو!
– فاكت اول جريان ضربه به حزب ملل اسلامي‌ بود. نمي‌دوني چقدر خنديدم. چون داستان باقر بود.
ميناغش غش خنديد:
– باقر خودمون؟ چي بود داستانش؟
– خيلي ساده. نصفه شب ساعت يك در شاه عبدالعظيم درحال برگشتن از جلسهٌ حزب بوده. يك كيف پر از اعلاميه هم دستش بوده. پاسبان فكر مي‌كنه او دزده و به او ايست مي‌ده. باقر مي‌ترسه كه اعلاميه‌ها دست پاسبان بيفته و پا به فرار مي‌گذاره. پاسبان هم دنبالش مي‌كنه و سوت مي‌كشه. باقركيف را به ميان درخت‌ها پرتاب مي‌كنه و فرار مي‌كنه. ولي خيابون بعدي مي‌گيرندش. پاسبان اساساً مثل امروزكه همه دنبال خرابكار هستند ذهنيت و تصور سياسي نداشته، مثل امروز كه همه دنبال خرابكار هستند. بلكه دنبال دزد بوده. بعدكيف را پيدا مي‌كنند و ضربه به آنها آغاز مي‌شه. درحالي‌كه باقر بايد از پاسبان بي‌سواد تصوير و ذهنيت درستي مي‌داشت كه او دنبال دزده و مشكوك شدنش در اين رابطه است.كافي بود خونسرد بايسته و بگه:« زيارت بودم. دارم برمي‌گردم خانه.» پاسبان هم كاغذ داخل كيف برايش مهم نبود. دنبال ساعت وضبط صوت و.. مي‌گشته. مثال دومش مربوط به يك ضربه به فدائيها بود. (گوشهاي مينا تيز شده ونفسش درنمي‌آمد). يكي از بچه‌هاي فدائي درماموريتي دستگير مي‌شه و قرار بوده تا 24 ساعت حرفي نزند، تا بچه‌ها پايگاه را تخليه كنند و بعد براي فريب ساواك لو بدهد. اما فرمانده پايگاه مي‌گويد:« دهن حميد دژ است و هيچوقت باز نمي‌شود. نيازي به تخليهٌ پايگاه نيست و 24 ساعت بعد ساواك يورش مي‌بره. مثال سوم ضربه از طريق شماره تلفن بوده. سمپاتي رو دستگير مي‌كنند و در آستركت او شمارهٌ تلفن پيدا مي‌كنند. يك پايگاه لو مي‌رود. در نتيجه گيري نگهداري شمارهٌ تلفن را جز در حافظه ممنوع كرده بودند.
مينا از ترس نفس بلندي‌كشيد:
– چه خوب شدگفتي. يك عالمه شماره تلفن دارم.
– گوش بده بعدي، جريان عمليات ناموفق ربودن سفيرآمريكا بوسيله بيژن داداشت و دوستانش بود.
مينا از هيجان جيغ بلندي كشيد:
– چي نوشته بود؟
– نوشته بود طرح عمليات بسيار شجاعانه و دقيق بوده واتومبيل سفير هم متوقف مي‌شه. بچه ها جلوي اتومبيل را خيلي خوب سد كرده بودند. اما اتومبيل مجهز به دنده اتومات بوده. راننده از آن استفاده مي‌كنه و به سرعت دنده عقب مي‌گيره و موفق به فرار مي‌شه. در طرح حساب فرار را نكرده بودند وآتش به روي اتومبيل او بازنمي‌كنند، چون قصد ربودن داشتند. ولي بايد حساب مي‌كردند كه اگر موفق نشوند، بايد به روي اتومبيل عامل كشتار اين همه انقلابي، آتش باز مي‌كردند و انتقام خلق و نيروهاي انقلابي را مي‌گرفتند.
مينا با تاثر شديدي سرش را تكان داد و پرسيد:
– يادت مي‌آد با هم براي شناسايي مسيرش و در آوردن ساعات رفت و آمدش رفتيم؟
– آره ولي من نمي‌دونستم.
– خوب! من هم نمي‌دونستم. مدتي بود كه بيژن از خانه رفته بود. يكبارگفت بادوستانش يك خانه گرفته‌اند. من را هم به آنجا برد. من تعجب كردم كه چقدر خانه شيك و تروتميز بود. فكر مي‌كردم چرا بيژن بالاي شهر خونه گرفته. بعد فهميدم كه به خاطر بردن سفير آنجا بوده. نمي‌خواستند درمحلهٌ شلوغ، با صاحبخانه‌هاي فضول جايي اجاره‌كنند، بلكه مي‌خواستند هر چه ساكت‌ تر و خلوت تر باشد. مي‌داني اگر موفق به دزديدن او شده بودند، به چقدر اطلاعات مي‌رسيدند.
– نه! نمي‌دونم. نمي‌دونم چطوري قادر به اين‌كارهاي بزرگ بودند.
– خوب! ازموضوع خارج شديم. ديگه چي نوشته بود؟
– آه! درسته! يك داستان خنده دار داشت. نوشته بود يك نفر از مرز باروت وارد كرده بوده. جلويش را مي‌گيرند و مي‌پرسند:« اين چيه؟» مي‌گويد:«سياه دانه!». مأمور گمرك فحش مي‌ده و مي‌گه: « دروغ مي‌گويي باروت است و دستور مي‌دهد كمي از باروت را آتش بزنند. باروت آتش گرفته و به صورت مرد پاشيده مي‌شود و صورتش سياه مي‌شود. مامورگمرك دوباره فحش مي‌دهد و مي‌گويد:« مادر فلان نگفتم باروت است.» مرد دستي به صورت خود مي‌كشد و دست خود را كه از دوده سياه شده به مامورگمرگ نشان مي‌دهد و مي‌گويد: « بفرماييد قربان. دستم سياه شد. نگفتم سياه دانه است.» هدف از اين مثال اين بودكه هرگاه محملي در برابر دشمن داشتيد، با سماجت برسرآن بايستيد، حتي اگر باوركردني نباشد و اساساً از دشمن به خاطر مواضع بر حق خود نترسيد.
مينا با تحسين گفت:
– اما چقدر خوب همه دريادت مانده. من اصلاً حافظهٌ خوبي ندارم. چطوري اين تجربيات را سينه به سينه منتقل كنيم؟
مينو خنديد و گفت:
– بدون يادداشت. راهي پيدا كن. ادامه بدهم؟ يا بماند براي دفعهٌ بعد؟
– نه! بگو! خيلي باارزش هستند.
– مثال بعدي فاكت مربوط به ضربه به سازمان مجاهدين بود. سازمان به دنبال تهيهٌ سلاح بوده و ناصر صادق مأموريت تهيهٌ سلاح را داشته. در اين رابطه با يك قاچاقچي سلاح تماس مي‌گيرد به نام مراد دلفاني اين فرد توده‌اي بوده و چندين سال هم زندان بوده. اين فرد قول تهيه سلاح را مي‌دهد. اما ساواك را درجريان گذاشته و ساواك ضربه مي زند. از آنجا كه اين فرد سوابق اخلاقي بدي در زندان داشته، مثلاً در زندان از انگور شراب درست مي‌كرده و از اين قبيل فاكت‌ها، اساساً به عنوان مبارز سابق و كسي كه به انقلاب و مبارزه مي خواهد خدمت كند، قابل اعتماد نبوده. نبايد درمورد افراد ساده انديشي داشت كه چون در زندان بوده‌اند، قابل اعتمادند، بلكه بايد هشيار بودكه در زندان در چه مواضعي بوده‌اند. اين آدم در موضع ضعف بوده ومقاومت نمي‌كرده. پس مي‌شد با هشياري انقلابي مانع از ضربه شد و اعتماد نكرد.
مينا با حيرت پرسيد:
– سازمان مجاهدين با آن قدرت به اين سادگي ضربه مي خورد؟
مينو سرش را تكان داد.
– كله آدم سوت مي‌كشه. مي‌داني؟! هشت سال مخفي بودند. تشكيلاتشان عظمتي شده بود. قدرتي داشتند كه مطمئن بودند، رژيم را سرنگون مي‌كنند و..
– و ..اين‌كه عدم هشياري خود ما باعث ضربه ها مي‌شود! ها! كه اينطور! جالب بودند. بايد فكر كنم.
– اما همه اش را نگفتم.
– توصبر كن! من بايد براي تو بگويم. يه چيزي. مربوط به خودم.
– مينوساكت شد. مينا اينطور بود. همه چيز خود را بايد به مينو مي‌گفت. تنها براي او مي‌گفت. گاه بچه هاي ديگر خبردار نمي‌شدند.
– به‌ت گفتم كه يكي از بچه‌ها كه مي‌خواست اعدام بشود، از زندان فراركرده. او مخفي است اما شروع به كاركرده و باقيماندهٌ بچه‌ها را جمع كرده. مجيد و زهرا دوباره شروع كردند و به من هم پيشنهاد دادند. اما من درخانه زنداني هستم و برايم خيلي سخت است كه از خانه بيرون بروم. اما بچه‌ها خيلي عوض شده‌اند و من بيست و چهار ساعت دارم به آنها فكر مي‌كنم. من مي‌خواستم فرار كنم اما اجازه نداند وگفتند:« اينكار تو باعث مي‌شود ساواك بفهمد.» اما به من يه كاري دادند. در هربار كه ملاقات مي‌روم. يك پيامهايي به من مي‌دهند كه مي رسانم و يا از بچه‌ها پيام مي‌گيرم و به مجيد يا زهرا مي‌دهم.
مينو با تحسين پرسيد:
– تو مي‌تواني؟
مينا باشجاعت و پاكي گفت:
– براي همين زنده هستم. براي انقلاب. براي كار انقلابي!
مينو با محبتي عميق به مينا نگاه كرد وگفت:
– تو آتيشي. تو نمي‌توني آروم بنشيني. بچه‌ها به درستي اسم مستعار تورا آتش انتخاب كرده بودند. روح سركش و ستيزه جوي تو هيچوقت آرامش نمي‌پذيرد.
– مينا تحسين او را پس زد و به شوخي ومسخره گفت:
– بازهم تو شاعر شدي؟ من از اين حرفها چيزي نمي‌فهمم. فقط مي‌دونم پُر ازعشق به انقلابم و به خلق و پراز تنفر وكينه به رژيم وساواك، و تا زنده هستم مي‌جنگم.
و از سر اشتياق نفس بلندي كشيد وگفت:
– فكرش روُ بكن! اگر تشكيلات دوباره راه بيفته. اگر من بتونم دوباره عضوگيري بشم، آن وقت ديگر سلاح خواهم گرفت وكارهاي كوچك نمي‌كنم. پيغام بردن و پيغام گرفتن مثل آب خوردن برايم شده. آرزوي كارهاي بزرگ دارم. يكبار ديگر سفير آمريكا را به گروگان گرفتن وخودم جزو تيم باشم. خودم!
مينو چشمانش راگرد كرد وگفت:
– مينا! خواهش مي‌كنم بس كن. خودت كه مي‌داني دشمن جدي‌ست. حرفهاي غير مسئولانه باعث ضربه مي‌شود. خيلي بد شد كه آن اطلاعات را به من دادي. تو الآن يك سرنخ هستي براي رسيدن به يك زنداني فراري؛ كسي‌كه تشكيلاتي بوده و مي خواهد دوباره شما را سروسامان بدهد.
مينا غريد:
– من اگر به توگفتم، به خاطر اطميناني است كه به خودم دارم. من ذره ذره هم بشوم از من حرفي درنمي‌آيد.
مينو دردل شجاعت مينا را تحسين كرد. مينا راست مي‌گفت و جز اين نبود. اهل سازش بادشمن نبود. صداقت انقلابي نخستين تاثيري بود كه كامران روي مينا گذاشته بود. در او حك كرده بود كه:« سازش با دشمن خلق، هرگز.» مينا ساكت شد، اما هنوز هيجان داشت و به ناگاه از مينو پرسيد:
– مي خواستم بپرسم‌كارت با آن رابطتت به كجا كشيد!
– مي بينمش. هفته‌اي دو يا سه قرار. جزوات سياسي باارزشي دراختيارم گذاشته. بين بچه ها مي‌چرخانم. بحث هم مي‌كنيم. از يك اسلام جديد حرف مي‌زنه. مي‌گه ما به لحاظ تفكر، ضد مذهبيهاي سنتي جامعه هستيم. ما به مبارزه اعتقاد داريم. به خداوندي معتقديم كه از ما مبارزه عليه ظلم و ستم مي‌خواهد. آخوندها خودشان دست نشاندهٌ دربار هستند. براي همين آخوندها هم به اندازه شاه مخالف ما هستند و اگر ما را بشناسند، لو مي‌دهند.
مينا پوزخند زد:
– چه چيزهاي جديدي! اما باز فكر مي‌كنم، در برابر ماركسيست ها در طول مبارزه حتي يك سانتي متر هم نتوانند، قد بكشند و رشد كنند. اين روزها كتاب‌هاي مائو را مي‌خواندم. واقعاً در چه عصري زندگي مي‌كنيم. پرچم سرخ مبارزه در دست ايدهٌ ماركسيستي است. جوامع سوسياليستي زيادي بوجود آمده. چين، شوروي ، كوبا…
مينو حرفش را قطع كرد:
– ولي مينا باوركن ما حتي دربارهٌ ايدئولوژي ماركسيسم هم اطلاعات كافي نداريم. اولاً كتابهاي ماركسيستي ممنوع و قدغن هستند. ثانياً آنها كه مي‌شناختند و مي‌فهميدند، زندانند. قبول داري ايدئولوژي را بايد آموزش ديد. مثلاً همين‌ آدم مذهبي‌كه من او را ملاقات مي‌كنم، آموزش ديده و باز هم‌ داره‌ آموزش مي‌گيره. به همين دليل با وجود اطلاعات وسيعي‌كه من دارم، او عميق‌تر و منسجم‌تر بحث مي‌كنه. بحث در برابر ايدئولوژي اينقدر هم ساده نيست.
مينا با تندي‌ گفت:
– معلوم است جانم. به خاطر همين چند وقت ديگر «جذب» مي‌شوي.
مينو سرش را ميان دو دست گرفت وگفت:
– تمام دردم اين است كه با آگاهي كم جذب شوم و بعد كه دستگير شدم. چون ايمان ندارم، نتوانم سختي مبارزه را تحمل كنم. سختي شكنجه را تنها با ايمان و اعتقاد مي‌توان تحمل كرد. ماركسيست يا مذهبي فرقي نمي‌كند. بايد عميقاً معتقد بود. به آرمان و به مبارزهٌ مسلحانه.
مينا جواب داد:
– من تنها مي‌گويم. قطع كن! قطع كن!
– اگر قطع كنم تو وصلم مي‌كني؟ مي‌تواني؟
– نه! تو آزاد نيستي. تو هنوز دبيرستان مي‌روي.
– پس راه ديگري ندارم. من به هرجريان مبارزاتي كه ازمن كمك بخواهد و بتوانم كمك مي‌كنم. اينها خودشان سراغم آمدند.
مينا درمانده سرش را تكان داد وگفت:
– شرايط امروز مبارزه و سختي انتخاب مثل تصميم براي مرگ و زندگي است.
مينو تأييدكرد:
– عمر چريك شش ماه است. براي شش ماه چرا بايد اينقدر چانه زد؟ بقيه‌اش رو آدم در زندان ياد مي‌گيره.
مينا خنديد:
– مي‌آم ملاقاتت.
مينو گويي‌كه روٌيايي را در ذهن به تصوير مي‌كشيد،گفت:
– تصورش رو بكن در زندان هم با هم باشيم. چه صفايي داره؟
مينا خنديد:
– دست و پاي شكستهٌ همديگر را بايد بند بزنيم.
– اما روحيه و دلهايمان را دشمن نمي‌تواند بشكند.
هر دو خنديدند. زيباتر ازگل. و پركشيدند سبك تر از پروانه. چون دربندِ سدها نبودند.
نسلي نو بودند. نسل انقلابي نو پا. نسلي به پا خاسته در روشناي مبارزهٌ پيشتازان انقلابي و راه مي جستند.
موقع خداحافظي، مينا گفت:
– حتماً هفته ديگرهم به من سر بزن. چون اسباب كشي داريم. مينوش مي‌خواهد ازدواج كند و يك خانهٌ جديدگرفته‌ايم.
– جدي؟! انتظار نداشتم. خانهٌ شما كه خوب است. حياط دربست و دو طبقه..
مينا پوزخند زد:
– دوست عزيز خواهرم دكتر دارو سازه. ديگه بايد به سمت بالاي شهر برويم. كتاب «24 ساعت در خواب و بيداري» صمد يادت هست. بالاي شهر و پايين شهر.
مينو با تأسف‌گفت:
– حيف از خواهرت‌كه به كلي از مبارزه و خلق و انقلاب كناره‌گرفت. فراموش كرده چرا برادرهاش زندان هستند؟ آنها از پول و پست و مقام مهندسي و مديريت‌گذشتند، ولي خواهرت همه اينها را برگزيد. آيا مي‌فهمد؟
مينا سكوت كرد.
– خوب خداحافظ تا هفته ديگر.
– خداحافظ.
مينو نگران به خاطر فشارهاي روي مينا و تنهايي او، از اوجدا شد.
سه سال از دوستي آنها مي‌گذشت. كلاس ده همكلاسي شدند. ابتدا دوستي ساده‌اي داشتند.گاه‌گاه زنگهاي تفريح با هم صحبت مي‌كردند. تا آن روزكه آذرماه بود و هوا سرد. بعد از ظهر ادبيات داشتند. احمد سعيدي درس مي‌داد. مينا ديرآمد. كلاس ساكت بود و همه‌گوش مي‌دادند. در را كه باز كرد، همه برگشتند و نگاهش كردند. ممكن بود سعيدي اجازه ورود ندهد. اما مينا درسش خوب بود. دختر جدي‌اي بود. سعيدي با خوشرويي اجازه داد. چهرهٌ مينا به شدت در هم و ناراحت بود.
مينا نشست، مينو او را نگاه كرد. واقعاً ناراحت بود. نمي‌شد سؤال كند. برايش يادداشت نوشت. « چه‌ت شده؟ چرا ناراحتي؟ دلم شور افتاد!» وكاغذ را جلويش گذاشت. مينا به سرعت جواب نوشت و برگرداند:« اتفاق بدي افتاده. زنگ تفريح باهات كار دارم.»
مينو بلافاصله فكركرد:«حتماً عاشق شده و ديرآمدنش هم به خاطر پسره بوده.» اغلب بچه‌ها با اين اتفاق «تلپ» مي‌شدند. اما تا زنگ تفريح بايد صبر مي‌كرد.
زنگ كه خورد. مينا دستش را گرفت و به سوي خلوت ترين نقطهٌ حياط بُرد.
مينو با هيجان به مينا نگاه مي‌كرد. حتماً الآن مي‌خواهد بگويد عاشق شده. اما جرئت نمي‌كند بگويد! خجالت مي‌كشد.
صداي مينا لرزش داشت:
– مي داني من بايد حتماً با يكي صحبت مي‌كردم.
مينو جلو‌‌جلو سناريو را در ذهنش چيده بود:« حتماً مي‌خواهد بگويد! امروز يك نفر دنبالم افتاد. بهم‌گفت خيلي وقت است‌كه عاشقم شده و خواهش كرد‌كه باهاش حرف بزنم. من هم از او خوشم آمد و… حالا چيكار كنم؟ تو بگو! كار بدي كردم؟ مامانم اينا نبايد بفهمند.»
اما كلام مينا، رشتهٌ ذهنش را پاره كرد:
– ظهر مثل هميشه، از مدرسه به خانه رفتم. مامان در را باز كرد. ناراحت بود. به من هيچي نگفت. رفتم تو. بابا خونه بود و چند مرد زشتِ كت و شلوار پوشيده هم در اتاق بودند.
مينو با خود فكر كرد: ‎« سناريو تغيير كرد. چند تا خواستگار.»
مينا ادامه داد:
– نمي‌دانستم‌ كي هستند؟ هيچكس هم حرف نمي‌زد. تا اينكه يكي از آنها به طرفم آمد و پرسيد: « دختر خانم شما مي دانيد برادرتان كامران ديروز كجا بوده؟» همينجوري گفتم:« دانشگاه! هميشه دانشگاه مي‌رود.» مرد رو به آن ديگري كرد وگفت:« دروغ است كه مريض بوده. بفرما! خواهرش هم مي‌گويد دانشگاه بوده.» من ازآن مردها و حرفهايشان هيچي نمي‌فهميدم. ولي ديدم مامان و بابام از ترس دارند مي‌ميرند. يكهو داد زدم:« من نمي‌دونم. شايد اتاق بالا خوابيده بوده. من با برادرم قهرم.» يكدفعه زبان مامانم باز شد وتندتند مي‌گفت:« آقا مطمئن باشيد بچه‌هاي ما پاك هستند. اهل سياست نيستند.گفتم‌كه خانه بود. شوهر من‌كارمند دولت است. ما آبرو داريم. در تمام فاميل ما يك نفر هم اهل سياست نيست. خيرآقا! بچه‌هاي من اهل شلوغ‌كاري نيستند.» يكدفعه دلم هُري ريخت. هيچوقت توي عمرم اينقدر نترسيده بودم.گريه‌ام گرفت. برادرام چي شدند. اينها كي هستند؟ فكر كردم شايد پليس مخفي باشند.
مينو از آنچه مي‌شنيد شوكه شده بود. يعني چه؟ برادراش چه جورآدمايي هستند؟حتماً آدمهاي بدي هستند. حتماً قاچاقچي هستند. در فيلم‌ها ديده بود. قاچاقچي و پليس‌مخفي و اينجور چيزها.
پرسيد:
– برادرات قاچاقچي هستند.
مينا ازخشم سرخ شد:
– برادراي من! نه! صبر كن برايت بگويم. آن آدمها همهٌ خانه ما را گشتند. هي از پدر و مادرم سؤال و جواب مي‌كردند. مامانم‌گريه مي‌كرد. يكي ازآنها به مامانم گفت: پسرهاي شما در دانشگاه شلوغ كرده‌اند. يكي دستگير شده. اما ناراحت نباشيد. پسر بزرگ شما را با قيد ضمانت آزاد مي‌كنيم. اما كوچيكه بايد خودش را معرفي كند. مامان گفت:«چشم! چشم! شما بفرماييد ما كجا بايد بياييم؟ الآن بچه‌ام كجاست؟» مرده‌گفت: «كميته.» آنها كه رفتند. بعدكامي‌ داداشم آمد. نمي‌داني چه قشقرقي شد. داداشم به پليس‌هاي مخفي‌كه مال شاه هستند، فحش مي‌داد. بابام داد مي‌زد:« بايد با ما بيايي كميته، تا بيژن آزاد بشود.» كامي مي‌گفت:« من كميته نمي‌روم. بيايند اينجا خودشان من رو دستگير كنند.» نمي‌داني من چقدرگريه‌ كردم. دلم براي برادرهايم مي‌سوخت. بعد بلند شدم بيام مدرسه.كامي دنبالم آمد وگفت:« مينا! بعداً برايت مي‌گويم موضوع چيه. اما الآن اين چند تا كتاب من را از خانه بيرون ببر. بده به يكي از دوستانت ببره خانه‌شان و قايم‌‌كنه بعد از او مي‌گيريم.» من كتابها را آوردم. اما نمي‌دانم چكاركنم؟ تو بگو چكاركنم؟ به‌كي بگم؟ شايد قبول نكنند. تو قبول مي‌كني؟
مينو مهربان‌تر ازآن بود كه به دوست ناراحت خود«نه! » بگويد. هيچي از آن داستان نمي‌فهميد. ولي دلش سوخت وگفت:
– به خاطر توكه ناراحت نباشي، مي برم. اما پدر و مادرم اگر بفهمند، اجازه نمي‌دهند.
– به آنها نگو! از كجا مي‌خواهند بفهمند؟
مينو فكري كرد وگفت:
– باشه!
چهرهٌ ناراحت مينا باز و شكفته شد و با خوشحالي مينو را بغل كرد و بوسيد وگفت:
– به هيچكس به غير از تو نمي‌توانستم بگويم. به نظرم تو از همه مهربان‌تر هستي. من هيچوقت خوبي تو را فراموش نمي‌كنم.
با هم به كلاس برگشتند و عصر مينا تا دَم در خانه با مينو آمد وكتابها را كه زياد هم بودند، به او داد. مينو دلش مي‌خواست مينا را به داخل خانه تعارف كند اما جرئت نكرد. چون زندگي محقري داشتند. مينا با نگاه پُر از محبت تشكر و خداحافظي كرد وگفت: «كتابها را قايم‌كن.» مينو نسبت به كاري كه كرده بود، دو دل بود. هيچي از اين داستان نمي‌فهميد. نمي‌فهميدكه اصلاً چه كاري‌كرده؟ خوب يا بد؟ دلش شور مي‌زد. بايدكجا قايم مي‌كرد؟ اصلاً بلد نبود چيزي را قايم كند. كتابها را در گنجه‌اش گذاشت و فكر كرد: « كسي نمي بيند. » بعد رفت دنبال درس و مشقش.
شب موقع خواب ياد حرفهاي مينا افتاد:« پليس مخفي. سياسي. بي‌گناه.» مامان مينا گفته بود:« درتمام فاميل ما يك نفرهم سياسي نيست.» و مينو فكر كرد:« خوب! در تمام فاميل ما هم يك نفر سياسي نيست. اصلاً سياسي يعني چي؟ دفعهٌ اول بودكه آن را مي‌شنيد. معني واقعي اين كلمات را نمي‌شناخت.
فردا مينا را ديد. خوشحال بود وگفت:
– برادرم تشكركرد. سلام رساند.
مينو خوشش نيامد وگفت:
– ولي من با برادر دوستانم كاري ندارم.
مينا خنديد:
– فكر بد نكن. برادرم ديشب آنقدر مطلب جديد برايم گفته كه من انگار از دنيا يك چيزهاي ديگر فهميده باشم. مي‌آيي برويم برايت بگويم.
مينو كنجكاو بود و اهل ماجراجويي. با اشتياق دنبال مينا رفت. ته حياط مدرسه. جاي دنجي بود. زير درختي نشستند و مينا يك قصه طولاني برايش تعريف كرد. از16 آذر. از تظاهرات دانشجوها. كشته شدن سه نفر براي‌آزادي. به دنبال آن اعتصاب دانشجوها. ريختن پليس،كتك، دستگيري،كميته. در انتها گفت كه هر دو برادرانش آزاد شده‌اند. مينو داستاني شنيد اما آن را حس نمي‌كرد، لمس نمي‌كرد، معني موضوعات: اعتصاب، تظاهرات، كشته شدن براي آزادي را اصلاً نمي‌فهميد. به همين دليل حتي نتوانست از مينا سؤالي بكند. فقط پرسيد:
– چرا بايد كتابها را قايم مي‌كردند؟
مينا گفت:
– آنها كتابهاي ممنوع هستند. درآن كتابها دربارهٌ آزادي صحبت شده و آزادي در كشور ما ممنوعه!
مينو از تعجب گويي شاخ درآورد:
– راست مي‌گي؟ آزادي ممنوعه؟
– آره! راست مي‌گويم. اماهنوز خودم‌ كم مي‌دانم. قرار شده برادرم به من ياد بدهد ومن هم به تو ياد مي‌دهم. مي‌خواهي؟
– آره!
و بدين ترتيب شناخت اوليهٌ آنها در مورد مسايل سياسي شكل‌گرفت. مينا هميشه از كامران صحبت مي‌كرد و به تدريج مينوآنچنان كامران را مي‌شناخت كه گويي برادر خود را بشناسد. چند بار مينا از او پرسيد:
– مي‌خواهي با كامران آشنا بشوي؟
و مينو جواب داده بود: «نه!».
آن روزها هر هفته مهرداد را مي‌ديد. پنج شنبه‌ها و جمعه‌ها. به خانهٌ هم رفت وآمد داشتند. مينوآنچنان به اوعشق مي ورزيدكه جز او هيچكس را نمي‌ديد و نمي‌خواست ببيند.
بهار آن اتفاق افتاد. مهرداد رفت. و با رفتنش… . ضربه مرگبار بود. دختر چند جانبه باخت. به مدرسه هم نرفت. مثل يك هيزم خشك شده بود. بدون روح، بدون لبخند. افسردگي عجيبي داشت. اغلب از اتاق هم بيرون نمي‌آمد. يا فكر مي‌كرد يا گريه. مامان به همه مي‌گفت:« درسهاش خيلي سخت بوده، مريض شده، دكترگفته بايد استراحت كنه».
تنها كسي‌كه به دنبال كمك به او بود. ابي بود. براي اوكتاب مي‌آورد. اما كتابها فرق داشتند و معمولي نبودند. اصرار مي‌كردكه كتاب بخواند و اوكتاب خواند و به نجواي آنها گوش داد. نويسنده‌هاي آن كتابها براي او همانند فرشتگان مهرباني بودندكه به انسانهاي دردمند كمك مي‌كردند و راه خروج از رنج را به آنها مي‌آموختند. به دنبال درد و درمان خود به درون كتابها به جستجو رفت. بسياركُند و تدريجي چوكرمي از پيله، از تاريكي درون خود خارج مي‌شد.كتاب «رُزفرانس» و«آنها كه زنده اند» نخستين بار در او روح ديگري دميدند. روح اميد.
به ابي‌گفت:« از اين نوع كتابها باز هم برايم بياور.» و او«پاشنه آهنين» جك لندن را برايش آورد و دختر در خود نيروي عصيان را كشف كرد. و بعد كتاب «مادر»…
اما هيچوقت به درستي نفهميد چطور و ازكجا يكباره صاحب آن همه دوست شد؟ بچه‌هايي‌كه به خاطر مريضي مرتب به او سر مي‌زدند. ابتدا برايش كمترين اهميتي نداشتند و حتي قطره‌اي از رنج بزرگش نمي‌كاستند. اما آنها هركسي نبودند.كم‌كم دوستي ديگري در بينشان شكل مي‌گرفت. مسير فكري بچه‌ها تحت تأثير يك سال‌كارِ پله به پله احمد سعيدي تغييركرده بود. چشم برنابسامانيهاي اجتماعي و سياسي‌گشوده بودند و جوياي بيشتر و بيشتر فهميدن بودند. مريم آنچنان جدي و فعال وارد شده بودكه يك سر وگردن در انديشه جلوتر از همه بود. مينا تحت تاثير برادر، شعله‌هاي آگاهيش‌گامهاي بلندي در نورديده و در مسير انقلابي‌ شدن بود! مهوش‌كه سالها رنج شهادت دايي جوان دانشجويش را در سينه مخفي‌كرده بود، مثل باروتي بودكه براي شعله كشيدن تنها به جرقه‌اي نياز داشت. و اين جمع رو به جلو مي‌رفت.
مطالعه نياز ديگري بود كه در تعطيلات تابستان آنها را به مينو پيوند زد. مي‌دانستند او تنها كاري‌كه مي‌كند،كتاب خواندن است. از اوكتاب خواستند. مينو هم همانهايي را كه خود خوانده بود، دراخيتارشان گذاشت. جرياني از خواندن كتابهاي سياسي ممنوع در بين آنها به حركت درآمد.
خانهٌ كوچك و محقر مينو پاتوق بچه‌ها شده بود. كتاب مي‌گرفتند وكتاب برمي‌گرداندند. هنوز نمي‌توانستند بحث كنند. اما هركدام با حيرت از كتابها چيزي‌كشف مي‌كردند‎ و با ديگري در ميان مي‌گذاشتند.
– كتاب « مادر» را خواندي؟ چه عجيب بود! ريشهٌ نكبتها و بدبختي‌هاي جامعه را نه به دليل خوب يا بد بودن آدمها، بلكه بدليل حاكميت درباريان فاسد نشان مي‌داد. آدم را ياد جامعهٌ ايران مي‌انداخت.
– رُز فرانس را خوانده‌اي؟
– آه! نگو! دلم مي‌خواهد يك رُزفرانس باشم.
و… مدرسه‌ها كه دوباره باز شد و بچه‌ها برگشتند، يك جمع بودند. جمعي پرشور كه علاوه بركتاب، اعلاميه هم مي‌خواندند. باقر اعلاميه مي‌فرستاد. يك عدد. مينو بين بچه‌ها مي‌چرخاند و برمي‌گرداند. اخبار مربوط به مبارزه، پديدهٌ جديدي بودكه روزانه به دنبالش بودند. شبها مهوش به زحمت راديو ميهن پرستان‌گوش مي‌داد و فردا اخبار آن را براي بچه‌ها نقل مي‌كرد. حتي سرودهاي انقلابي را حفظ مي‌كرد. اولين سرودي كه ياد گرفتند و احساس خاصي نسبت به آن داشتند، سرود« اي رفيقان» بود.
اي رفيقان
قهرمانان
جان در ره ميهن خود بدهيم بي‌مهابا
از تن ما خون بريزد
وز خون ما لاله خيزد
يكپا قدمي به عقب، ننهيم تا دم مرگ
پيكر ما غرقه درخون
پر شود زگل دشت و هامون
برخاك وطن بنگر، بنگر بار ديگر.
به تدريج يكدل و يك زبان مي‌شدند و همسو. جويباركوچكي بودند، روان به دنبال دريايي كه به آن بپيوندند و به بيراه و به هرز نروند و خشك نگردند. اما دريا، چه دور بود… وكجا؟!
روزها، روزهاي نويني براي مينو بود. انديشه‌هاي نو، انديشهٌ ساختن جهان و زندگي ديگر و بهتر براي مردم، براي نسل بعد. در اين راه دوستاني يكرنگ و صميمي يافته بود. اما شبها، شبها هنوز برايش ره‌گم‌كردگي بودند. شبها يك راز بودند. راز عشق و تنفر. يك كابوس جدانشدني از روح. سايه‌هاي رنج جدايي‌اي تحمل ناپذير.
شبها هنوز شاخه‌هاي شكستهٌ غرورش را درگسترهٌ ياد برمي چيد. جانش چون آب
شبها هنوز شاخه‌هاي شكستهٌ غرورش را درگسترهٌ ياد برمي چيد. جانش چون آب شدن شمعي، قطره قطره از يك زهر، از تلخي وكينه پُرمي‌شد. ساعتها بيدار بود و بيمار. بالشش هر شب از اشكي خيس مي‌شد كه هيچكس نديد. هيچوقت غم جان با كسي نگفت. با هيچكس! و زمان مي‌گذشت.
يكي از روزهاي زمستان بود. روزي سرد كه مينا بچه‌ها را ته حياط مدرسه جمع كرد وخبري را گفت كه هيچكس از آن اطلاع نداشت. خبر حماسهٌ سياهكل بود. حماسه چريك‌ها بود. آنچنان تعريف مي‌كردكه صداي نفس هيچكس درنمي‌آمد. چشمها گرد و دهانها نيمه باز مانده بودند.
– چريك‌ها چندين سال مخفي بودند. بدون اينكه ساواك بفهمد و بشناسد جنگلهاي شمال را پايگاه خودكرده بودند. يك اتفاق ساده باعث مي‌شه يكي از دوستانشون دستگير و به پاسگاه ژاندارمري برده بشه. دوتاي ديگه به شكل روستايي، با هم دعوا مي‌كنند. مي‌آيند پاسگاه. سر وكله هم را شكسته بودند. بعد آنجا داخل پاسگاه تمام ژاندارم‌ها را به رگبار مي‌بندند. دوستشان را برمي‌دارند و فرار مي‌كنند. ساواك مي‌فهمد. تمام جنگلها را محاصره مي‌كند. راه‌ها را مي بندد و تمام مردم شمال مي‌فهمندكه چريك‌ها توجنگل هستند. روزها درگيري بوده. صداي تير مي‌آمده. ساواك نمي‌تونه چريك‌ها را بگيره. مخفيگاه داشتند. تمام تنه‌هاي‌ خالي درختها را مخفيگاه‌ كرده بودند. سالها در جنگل زندگي‌كرده بودند. راه‌ها را مي‌شناختند. فرار مي‌كنند. ساواك مي‌گه همه را كشته، اما دروغ مي‌گه!
بچه‌ها نفس راحتي مي‌كشند. يكي مي‌پرسد:
– خوب چرا براي نجات جان يك نفر، كاري مي‌كنند كه ساواك از وجود چريك‌ها مطلع بشود؟
– خوب معلومه! جان يك چريك خيلي با ارزش است. بايد نجاتش‌ مي‌دادند. اوكادر ارزنده‌اي بوده.
– كادر ارزنده يعني چه؟
– يعني چريك تمام عيار بوده. يعني يك چيزي كه هنوز كسي به درستي نمي‌دونه.
از آن روز به بعد ديگر بچه‌ها دنبال كتاب نبودند. بلكه به دنبال يافتن غولي به نام چريك بودند. كجا هستند؟ هيچكس نمي‌داند. اما هركس جستجو مي‌كرد. تنها اخبار
اخبار عمليات ، درگيري‌ها وحماسه‌ها بودكه اغلب مينا نقل مي‌كرد.
مينا به طور چشمگيري تغييركرده بود. هر هفته جمعه‌ها كوه مي‌رفت و بارها به بچه‌ها پيشنهادكرده بود:« جمعه‌ها بياييدكوه برويم.» متأسفانه خانواده هيچكدام اجازه نمي‌دادند. حتي نصفه روز هم آزادي نداشتند. هركدام از اين درد به خود مي‌پيچيدند، اما اقتدار خانواده بر سر دخترها، همانند سد بزرگي بر سر راه بود. تنها مينا بودكه در پناه حمايت برادران از خانه خارج مي‌شد. هر هفته از كوه‌كه برمي‌گشت، روز بعد آنچه را كه گذشته بود و به زبان ديگر، آنچه را آموخته بود، براي مينو تعريف مي‌كرد. ولي تأكيد مي‌كرد:« به بچه‌هاي ديگر نگو!» مينو نمي‌فهميد چرا مينا اعتماد خاصي به او دارد و بايد تمام ناگفتني‌ها را از خود به اومنتقل كند؟ مينوكنجكاوانه و با اشتياق به اوكه همواره با هيجان تعريف مي‌كرد،گوش مي‌داد:
– جمعه ساعت پنج صبح تو پيچ شميران با بچه‌ها قرار داريم. همه مي‌آن. با كفش‌كوه و كوله پشتي. توكوله پشتي يك پتو داريم و يك قمقمه آب و نان و پنير يا كنسرو. ساعتها بالا مي‌رويم و بچه‌ها در راه سرود مي‌خوانند. كسي حق شوخي زشت يا رفتار جلف نداره. بعد كه بالا رسيديم، تقسيم كار و مسئوليت مي‌شه. مي‌دوني به منهم مسئوليت مي‌دهند. من از همه‌ كوچكترم، اما كسي فكر نمي‌كنه من نخودي هستم.
مينو با حيرت نگاهش مي‌كرد.
– من مسئول درست كردن و حفظ آتش هستم.
مينا هيجان زده و باصداي آهسته دوباره ادامه مي‌داد:
– بعد يك نفر مسئول تقسيم غذا مي‌شه، يك نفر هم مسئول تيمه و يكي هم مسئول آموزش. مسئول تيم يك دختره، با آنكه مهندسه آنقدر ساده لباس مي‌پوشه كه نمي‌توني تصورش را بكني كه آدمي با آن همه سادگي، مسئوليت به آن مهمي داشته باشه. بعد آنجا يك نفر صحبت مي‌كنه. صحبتهايي‌كه آدم در همهٌ عمرش نشنيده. بعد بعضيها سؤال مي‌كنند.گاه ساعتها بحث مي‌كنند. من فقط‌گوش مي‌دهم. به اندازهٌ آنها نمي‌فهمم. ولي‌كامران براي من توضيح مي‌ده. موقع ناهار بچه‌ها شوخي مي‌كنند، مي‌خندند، و سربه‌ سر هم مي‌گذارند و ترانه يا سرود مي‌خوانند. خيلي خوش مي‌گذره، اما هيچكس حق نداره رفتار جلفي داشته باشه. همه همديگر را رفيق صدا مي‌كنند. بعد از ناهار، دوباره بالا مي‌رويم تا عصر. عصرآن بالا دوباره دور هم مي‌نشينيم. هركس هر ناراحتي يا اشكالي ازكسي ديده، اونو مي‌گه. به اين مي‌گن، انتقاد و انتقاد از خود.
مينو با تعجب حرفش را قطع مي‌كند:
– ولي خيلي بده كه آبروي‌ آدم جلوي همه بره!
– نه! آبروريزي نيست. رحيم اول به ما آموزش داده‌ كه خصلتهاي خرده بورژوازي چي هستند. بايد اول بشناسيم و بعد از خود دوركنيم. بايد براي تغيير به يكديگر كمك كنيم.
– يعني چي؟
– يعني ما هميشه سعي مي‌كنيم، بهترين چيز نصيب ما بشه. بهترين جا، بهترين ميوه، غذا، و از بقيه راحت‌تر باشيم و اين زشت است. يا مثلاً نبايد فكر كنيم چون دكتر، مهندس، يادانشجو هستيم، از بقيه مردم بالاتر هستيم. ولي نمي‌دوني سر اين موضوع چه قشقرقي شد. بعضي مي‌گفتند:« يعني چه ما با كارگر و دهقان مساوي هستيم. ما زحمت كشيده و درس خوانده‌ايم و معلومه‌كه بالاتريم.» اما كم‌كم قانع شدندكه تنها كارگر و دهقان كار واقعي مي‌كنند و براي جامعه با دسترنجشان ثروت توليد مي‌كنند. بقيه از دسترنج آنها استفاده مي‌كنند. وقتي بچه‌ها اين را فهميدند، همه از خجالت سرشان را پايين انداختند. بعد كم‌كم فهميديم، بايد به خاطر آگاهي‌مان از حقوق آنها دفاع كنيم. هركس اين وظيفه و مسئوليت را براي خودش قائل بشود، يك انقلابي است. بعد يك كار بامزه‌كردند. مسئول غذا، همه غذا را در يك ظرف ريخت وگفت:« خوب، حالا مثل مردم، با دست بخوريد. مردمي‌كه صبح تا شب كار مي‌كنند اما قاشق هم ندارند.» نمي‌تونم برات بگم چقدر خنده دار بود. بدمون مي‌اومد با دست غذا بخوريم يا از يك بشقاب عمومي بخوريم. بعضيها داشتند بالا مي‌آوردند، ولي من تونستم غذا بخورم. بعد همه بايد از يك ليوان چاي مي‌خورديم. خواهرم نتوانست، قيافه‌اش خنده دار بود و همه خنديدند.
– خواهرت ناراحت شد؟
– نه! آنجا هيچكس نمي‌رنجه! همه همديگر را خيلي دوست دارند. براي‌آدم هم
توضيح مي‌دهند.آدم مي‌فهمد وگرنه خيلي سخت است عيب يا اشكال آدم را بگويند.
– عجب! چه كارهايي!
– آره! عجيبه.آدم از اخلاقهاي زشت قبلي خودش خجالت مي‌كشه. اخلاق و رفتار جديدي پيدا مي‌كنه.
مينا ساكت شد و به فكر فرو رفت. مينو هم سعي مي‌كرد ساكت به آنچه شنيده، فكركند. اما مينا سكوت را شكست:
– من، تصميم دارم حتماً يك انقلابي بشم و مثل يك انقلابي زندگي كنم. تو چي؟ تو دوست داري؟
– من؟! خوب معلومه.
– بيا با ما كوه! كامي به هر دو ما با هم خيلي چيزها مي‌تونه ياد بده.
– خيلي دلم مي‌خواد. اما واقعاً نمي‌شه.
– خوب! پس بايد صبركنيم.
– خيلي خوشحال شدم، باز هم برام تعريف كن! تا بعد كه……
و بعد مينا آموزش‌هاي مقدماتي را كه مي‌ديد، به مينو هم ياد مي‌داد:« داشتن برنامه ريزي، مطالعه، فكر، منظم بودن، ورزش كردن، شركت دركار، انتقاد از خود، صداقت با رفيق و…» و خودش خيلي جدي اينها را به كار مي بست. تا اينكه… يك روز چهارشنبه بعد از ظهرسراغ مينوآمد وگفت:
– امروز سركلاس شيمي نرو، بايد با من يك جايي بيايي!
– ولي‘ زهرايي’ غيبت رد مي‌كنه. بعد بايد جواب مدير مدرسه رو بدم كه كجا بودم!
– من به او مي‌گويم برايت رد نكنه. آنوقت مي‌آيي؟
– آره! حتماً! توكه مي‌دوني من چقدر تو را دوست دارم.
مينا قبل از شروع‌كلاس، با زهرايي صحبت كرد. مينو دورتر، سرش را پايين انداخته و ايستاده بود. نفهميد مينا چي‌گفت. اما زهرايي به سمت او نگاهي انداخت وگفت: « باشد.» و به داخل‌كلاس رفت.
مينا با خوشحالي به طرفش دويد.
– قبول كرد.گفت:« ولي فقط همين يكبار.»
– چي به‌ش‌گفتي؟
– گفتم تولدم است. مي‌خواهيم خريد برويم.
– راستي تولدت است؟
– نه بابا! دروغ گفتم. يعني محمل جوركردم.
– دروغ چيه؟ محمل چيه؟
– دروغ براي منافع خودت است. محمل دروغي براي دفاع از منافع مردم است.
– عجب!
– آره! عجب. بدو! بايد از مدرسه در برويم.
– اگر ببينند چي؟ اگر فراش مدرسه دنبالمون بدوه چي؟
– هيچي، هيچوقت نترس! اگر نترسي هيچ اتفاق بدي نمي‌افتد. اگر بترسي خودت را لو مي‌دهي. نگاه كن. من چه راحت مي‌روم. دنبالم بيا!
آهسته در مدرسه را باز كرد و خارج شد. بدون هراس، خونسرد و راحت، انگار كه اجازه گرفته. مينو هم دنبالش خارج شد. چند قدم كه دور شدند، هر دو به سرعت شروع به دويدن‌ كردند و به نزديكترين خيابان فرعي‌كه رسيدند، به داخل‌آن پيچيدند و ايستادند. قلب هر دو به شدت مي‌زد. اما از اين‌كه توانسته بودند «دربروند»، هردو به شدت خنديدند.
مينا سريع تاكسي صدا زد: شميران!
اما رانندهٌ تاكسي تا شميران قبول نكرد. راه دور بود. تا پيچ شميران قبول كرد. مينا به تندي در را بازكرد و هر دو سريع در صندلي عقب فرورفتند و تاكسي حركت كرد. هنوز ترس داشتندكه ديده شوند.
مينو پرسيد: براي چي شميران مي‌رويم؟
مينا خونسرد جواب داد:
– براي هواخوري. راه مي‌رويم و با هم حرف مي‌زنيم. چرخ فلك سوار مي‌شويم. از جوونيمون لذت مي‌بريم.
مينو چشم غره‌اي به او رفت:
– بدم مي‌آد از دروغ! يك كاري نكن گردنت رو بكشنم. ما براي يك كاري‌ مي‌ريم. بهم هم نگي خودم مي‌فهمم!
– مينا تند و جدي نگاهش كرد وگفت:
– براي چي‌كنجكاوي مي‌كني؟ فكر مي‌كني من آدم غيرجدي‌أي هستم؟ يا مثلاً

– دنبال چي هستم؟
– دوست ندارم‌ كاري را انجام بدهم، اما به واقعيت امر ناآگاه باشم.
– دوست داري به مبارزه كمك‌كني؟
– از صميم قلب.
– پس خيالت راحت باشد درآن مسير هستيم. اگر توضيحي به تو نمي‌دم، به خاطر اطلاعات است.
دختر سرش را تكان داد.
– فهميدم! نمي‌خواد چيزي بگي! ولي كي برمي‌گرديم؟
– به موقع! من هم مثل تو به موقع بايد خونه باشم.
پيچ شميران‌ كه پياده شدند، مينا دوباره تاكسي‌گرفت و به سمت شميران حركت‌كردند. در تاكسي دفتركوچكي را باز‌كرد وآدرسي را از توي‌آن نگاه كرد و شروع كرد از راننده سؤال كردن. دخترسرش را به سمت شيشه چرخاند و مشغول تماشا شد. سعي‌كرد به حرفهاي آن دوگوش ندهد. پياده‌ كه شدند، مينا گفت:
– از همين خيابون راه مي‌افتيم. كارما درآوردن تعداد خيابونهاي فرعي، بن بست‌ها وخيابونهاي يك طرفه‌اي است كه توي اين خيابون هست. درحالي‌كه راه مي‌رويم و حرف مي‌زنيم، اسم خيابونا را مي‌نويسيم و از چند نفر سؤال مي‌كنيم كه به كجا مي‌خوره. خوب! چطوره؟ خوشت مي‌آد؟
– بدنيست. جالبه.
عصر هر دو به موقع به خانه برگشتند. آنچه انجام داده بودند، شناسايي يك مسير بود. دختر كم و بيش آن را مي‌فهميد و بيش از آن، مي‌فهميد كه راجع به آن با هيچكدام از بچه‌ها نبايد صحبت كند. فعاليت مخفي مينا چيزي بودكه دختر به‌آن پي برده بود. خودش هم همكاري‌كرده بود، اما ترسي نداشت. رضايت كوچكي را درخود احساس مي‌كرد. اگر مينا باز هم پيشنهاد مي‌داد، باز هم حاضر بود. اما مينا، با همه فاصله مي‌گرفت. كم مدرسه مي‌آمد. كم حرف مي‌زد. درس نمي‌خواند و دنبال خواندن هيچ كتابي هم نبود. ولي مهربان‌تر، صميمي‌تر و بزرگتر شده بود. هنوز هر هفته به كوه مي‌رفت. يكبار پس از برگشتن از كوه روز شنبه سراغ مينو آمد وگفت:
— زنگ آخركه زده شد، منتظرم باش با هم بريم. بايد يك چيزي برات تعريف‌كنم.
دل مينو شور افتاد. هر چه مينا در مسير مبارزه بيشتر شتاب مي‌گرفت، نگراني بيشتري جان و دل مينو را چنگ مي‌زد. با اين حال صبر كرد تا زنگ آخر. با هم تا در خانهٌ مينو رفتند. خانه نزديك و چسبيده به ديوار جنوبي مدرسه بود. پشت در روي پله نشستند.
– خوب! چي شده؟ دل شوره‌گرفتم. زودتر بگو!
چهره مينا مثل گل شكفته شد. چشمهاي سياه و لبان نازك وگونه‌هاي برآمدهٌ لاغر همه با هم گويي از يك سرور و يك آهنگ شاد دروني لبريز شدند. نفس دختركه در قفس سينه گره خورده مانده بود، باز شد. بي‌اختيار خوشحال شد. مثل مينا. بعد خود به تمسخر گفت: « ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش‌آيد. واسه چي خوشحالي؟ من هم الكي مي‌خندم.»
قاه قاه خندهٌ مينا‌ گويي هيجان لبريز درونش را خالي كرد. اندكي به آرامش نشست، ولي با صداي پر ارتعاش شروع به صحبت كرد:
– مي‌دوني اين هفته، از پنج شنبه شب رفتيم كوه و شب هم‌كوه مونديم. يك گروه بوديم. ما اسلحه داشتيم. به من اسلحه ياد دادند. همه يادگرفتيم. همه شب نگهباني داديم. باور نمي‌كني؟! من! من هم نگهباني دادم.
صدايش مي‌لرزيد. براي لحظه‌اي كوچه دور سر مينو چرخيد. دهانش نيمه باز و چشمانش گرد شد. تكان نخورد. به مينا چشم دوخت. مينا ترسيد! انگاركه پشيمان شده راز بزرگي را به اوگفته و او باور نكرده و فكر كرده دروغگوست. يا مي‌خواهد خودش را مهم جلوه دهد. در هم رفت وگفت:
– من دروغ نمي‌گم. اصلاً نمي‌خواستم به‌ت بگم. ولي تو رو خيلي دوست دارم. خواستم تو هم خوشحال بشي.
دختر مثل نيرويي‌كه يكباره‌ آزاد شود. جهيد و با شعف مينا را درآغوش كشيد و محكم به سينه فشرد. مينا آرام خود را در او رها كرد وگويي به سينه پر مهر او نياز داشت.
– مينا، عزيزم! تو نيازي نداري دروغ بگي. نه اينكه باور نكنم! خشكم زدكه تو اينقدر شجاعي و اينقدر جلوتر و جدي‌تر از همهٌ ما هستي. چيزي كه براي ما روٌياست و حرفش را مي‌زنيم. تو رفتي و به آن رسيدي. برام بيشتر بگو!
مينا سرش را از شانهٌ دوستش جدا كرد. دوباره چهره‌اش مي‌خنديد.
– من خودم خبر نداشتم. اصلاً فكرش را هم نمي‌كردم كه تا كجا مبارزه‌مان واقعي است. اما وقتي فهميدم، آنقدر هيجان زده شده بودم كه نمي‌فهميدم از خوشحالي چكاركنم. از خوشحالي دست‌كامي را فشار دادم. نمي‌توانستم بغلش كنم و ببوسم. وسط‌آن همه آدم جدي خيلي زشت بود. اما همه خوشحال بودند. همه شليك با اسلحه را يادگرفتيم وآن شب نگهباني داديم. من هم نگهباني دادم. وسط نگهباني‌ام يكي تو تاريكي از بالاي سر پريد رويم ولي من نترسيدم. چنان با آرنج به سينه‌اش زدم‌كه پرت شد. از بچه‌هاي خودمان بود. مي‌خواستند عكس العمل مرا موقع نگهباني چك كنند. فرمانده‌مان گفت:« عكس العمل‌ات خوب بود.» مي‌دوني! فرمانده‌مان يك زن است. يك زن ساده، اما خيلي معلومات سياسي داره. درچين‌آموزش ديده. هم سياسي، هم نظامي. باآنكه مهندسه، اما همه‌كار مي‌كرد، حتي‌كارهاي‌كوچك. جدي‌ است و صميمي.آدم ازش خيلي چيزا ياد مي‌گيره. دلم مي‌خواد يكروز مثل اون باشم. يك فرمانده!
– خوب ديگه چيكاركردين؟ شب چطور خوابيديد؟ سرد نبود؟
– هر نفر يك ساعت نگهباني داد. بعد توي چادر، توكيسه خواب خوابيديم. ولي من نمي‌خواستم بخوابم. مي‌خواستم بيدار باشم وهمهٌ اتفاقات آن شب را بفهمم. هوا هم سرد بود.آدم مي‌لرزيد، اما عيبي نداشت. زندان هم مي‌گن زمستونا خيلي سرده! من عاشق مبارزه‌ام. از سختي‌ش هم نمي‌ترسم. خوب! ديگه بايد برم. خيلي‌كار دارم!
مينو با ستايش و محبت نگاهش‌كرد وگفت:
– برو به‌ كارهات برس! سلام مرا هم به‌ كامي برسان.
– كامي هميشه مي‌گه، جاي توخالي ست.
– كامي منو نديده!
– كامي تو رو مي‌شناسه. همان طوركه منو مي‌شناسه. هميشه مي‌گه حيف از دوستانت كه آزاد نيستند. اما من بارها تو را پيشنهاد كرده‌ام‌كه با ما باشي. اما تو اصلاً آزاد نيستي. من حتي يك فكري هم‌كردم. چه اشكالي داره‌كه به خاطر مبارزه تو با كامي نامزد بشي. نه واقعي به خاطر ازدواج، بلكه بتوني از خانه بيرون بيايي. بخصوص جمعه‌ها كوه بيايي.
از چشمان مينا برق شيطنت و علاقه به مينو مي‌باريد. مينو مي‌دانست كه مينا به‌ قدري دوستش داردكه دنبال راهي مي‌گرددكه هر چه عميق‌تر و محكم‌تر، به هم پيوند بخورند. خودش هم آنقدر مينا را دوست داشت كه دلش نمي‌خواست هيچوقت از هم جدا بشوند. مثل آينه‌هايي بودندكه هر يك ديگري را در خود منعكس مي‌ديد. هم دل و هم زبان. لحظاتي به برق چشمان مينا نگاه كرد.آن را خواند وگفت:
– نه! هيچوقت نه! من موافق نيستم با عاطفهٌ انسانها به خاطر هيچ هدفي بازي بشود. بايد راه‌هاي ديگري پيدا كرد. چطورمي‌تواند آدم با كسي نامزد بشودكه دوستش ندارد؟
– هر جور دوست داري! من هميشه و در همهٌ كارهايم جاي خالي تو را مي بينم. با كامران خيلي صحبت كرديم راهي براي تو پيدا كنيم.
– مينا! مي‌دونم! دل من هم پيش شماست. آرزو مي‌كنم كه به جاي خانه، هميشه يكراست از مدرسه با تو به خونهٌ شما بيايم. هميشه هم‌كه با تو باشم، باز هم‌ كم است. ولي زندگي‌ام، دنيام و خانواده‌ام چيز ديگريه. مثل مرغ يا خروس هستم كه حتماً بايد در قفس از او نگهداري بشه. بايد تو خونه باشه. ولي باز از تو متشكرم. توهمهٌ تجربه‌هايت را براي پيشرفت من دراختيارم مي‌گذاري. سعي مي‌كني عقب نمانم و جلو بيايم. من هم هركاري از دستم بربيايد و بگي انجام مي‌دم. مي‌توني به‌ كامي بگي.
– باشه! من مي‌گم! كامي مي‌فهمه. ولي ديگه بايد برم.
– خداحافظ.
– خداحافظ! يادت باشه به بقيه بچه‌ها هيچي از حرفهام نگي!
– خودم مي‌دونم.
مينا خم شد و بوسيدش و سريع رفت. مينوايستاد و تا پيچ كوچه نگاهش كرد. هيكل لاغر و باريكش پيچ و تاب مي‌خورد. پاهاي شتابزده، مينا را با خود مي‌برد و در پيچ و تاب او گويي خطوطي در ذهن مينو نقش مي‌بست و برجا مي‌ماندكه طرحي نو بود.
به درون خانه آمد و در را پشت سربست. احساس رضايت كردكه براي نامزدي نه! گفته بود. با آنكه مهرداد رفته بود و دو سال بود كه هنوز برنگشته بود، اما دختر خود را هنوز امانتي مي‌دانست‌كه بايدآن را براي او از هر دستبردي محفوظ نگه بدارد. به هم قول داده بودند. پيماني در ابهام فرو رفته بود، ولي دختر نمي‌خواست آن را بشكند. او را دوست داشت و نمي‌خواست در ترك و فراموشي، پيشقدم باشد. هنوز اينكار را نكرده بود و خوشحال بود.
پله‌ها را پايين آمد. دوباره مينا وكوه و سلاح در ذهنش فعال شد. داخل اتاق شد و به مامان سلام كرد و نگاهي به چهارگوشهٌ اتاق انداخت وگفت:« واقعاً راه فراري از اين چهارديواري وجود نداره؟ بايد فكركنم. بايد فكركنم.»
* * *
زمستان سرد و سختي از راه رسيد. آنچنان برف سنگيني باريد كه مدرسه‌ها تعطيل شدند. چند روز جدايي بچه‌ها را بي‌قرار كرده بود. بخصوص بي‌خبري. صبح روزي كه دوباره مدرسه‌ها باز شد، با علاقه به سراغ هم آمدند و جمع شدند. تنها كسي‌كه غايب بود مينا بود.
هيچكس نگراني خاصي نداشت:« شايد مريضه! شايد راهش دوره نيامده؟». هميشه مريم مي‌گفت:« من مينا را مي‌شناسم، اهلش نيست فلان كارو بكنه.» و امروز مي‌گفت:« من مينا رو مي‌شناسم. اهلش نيست توي اين برف مدرسه بياد.»
مينوآرامش خاطر بقيه را نداشت و از زماني‌كه از فعاليتهاي مينا باخبر شده بود، هميشه دلشوره داشت. حالا هم پرسيد:« بچه‌ها كسي مي‌آد ظهر بريم سراغ مينا ؟»
بچه‌هاگفتند:« نه! خودش بعد از ظهر مي‌آد مدرسه.» و خنديدند.
بعد از ظهر ساعت يك بودكه مينا خودش آمد، اما با چهره‌اي برافروخته. بدون كلامي سرش را درسينه مينو فرو كرد و همانجا ماند. مينو احساس مي‌كرد، بايد اتفاقي افتاده باشد. اما چه اتفاقي؟
– مينا چي شده؟ اتفاقي افتاده؟ صبح كجا بودي؟ بچه‌ها گفتند:« اهلش نيستي توي برف بياي مدرسه.»
مينا سر از سينهٌ مينو برداشت و با خشم‌گفت:
– سرشون مثل كبك توي برفه. حالم به هم مي‌خوره از اون مهوش و ماهرخ. هيچكس را آدم حساب نمي‌كنند.
– دلخور نشو. آنها فقط شوخي مي‌كنند. تو چقدر حساسي!
مينا بدجور ناراحت بود. هم مي‌خواست چيزي را بگويد و هم نگويد. رنگش قرمز شده بود. حالت چشمهايش با هميشه فرق كرده بود.
مينو نگران پرسيد:
– مينا چي شده؟ هيچوقت اين موقع روز سراغ من نمي‌آمدي. يك خبري شده. صبح كجا بودي؟
– بريم مدرسه، دم در نمي‌خوام حرف بزنم. زود لباس بپوش بيا!
– هوا سرده بيا تو.
مينا داخل خانه شد. در را پشت سرش بست و همانجا منتظر ايستاد.
مينو سريع برگشت و با هم به مدرسه رفتند. يه اتفاقي افتاده بود.
كلاس خالي و سرد بود. بخاري را روشن كردند و رو به روي هم نشستند. اندوه بزرگي چهرهٌ مينا را در برگرفته بود.
– مينا بالاخره مي‌خواهي بگويي چه اتفاقي افتاده؟ اصلاً اتفاقي افتاده؟
قطرات درشت اشك از پشت شيشهٌ عينك مينا به روي گونه‌هايش مي‌غلطيد. مينا وگريه؟ مينو هيچوقت نديده بود.
سكوت دردناك خفه كننده‌اي مينو را بي‌تاب كرده بود. در ذهنش به دنبال علت بود؟
– مينا حرف بزن. بچه‌ها! بچه‌ها طوري شدند؟ كامي، بيژن، مينوش، دوستات؟
و مينا زد زيرگريه. با صداي بلند زار مي‌زد. مينو دستپاچه شده بود. نمي‌خواست كسي متوجه آنها شود.
– مينا اينجا نه، الآن تمام مدرسه باخبر مي‌شن كه براي تو اتفاقي افتاده، همه رو حساس مي‌كني.گريه نكن.
مينا ساكت شد. اما باز هنوز يك كلمه حرف نمي‌زد.
– چي شده؟ اجازه نداري حرف بزني؟ اطلاعاته؟
مينا سرش را تكان داد:
– نمي‌دونم اما ازكامران و بيژن خبري نيست. از بچه‌ها هم خبر ندارم. تلفن رحيم اينا قطع شده. به هركجا تلفن مي‌كنم، جواب نمي‌دهند. بايد اتفاقي افتاده باشه. ديشب با خواهرم رفتيم اتاق بالا وگريه كرديم. شايد برادرام زير شكنجه هستند. هنوز مامان و بابا، بويي نبرده‌اند. اما نگران شده‌اند. فكرشو بكن چه حاليم. باورم نمي‌شه…
مينو احساس‌كرد، سرش‌گيج مي‌رود. دردناكترين خبر برايشان خبر ضربه به نيروهاي مبارز بود. آه، آه مگر مبارزين چقدر زياد هستند كه اين طور هم از بين مي‌روند؟
دوباره پرسيد:
– فكر مي‌كني چه اتفاقي افتاده؟ ضربه خورده‌ايد؟
– فكر مي‌كنم ما ضربه خورده‌ايم و ساواك دستگيرشون‌كرده.
– اگر ساواك‌گرفته بودشان‌ كه مي‌آمدند خانه تان را مي‌گشتند.
– هنوز نيامده‌اند.كتابها را قايم كرده‌ايم. يكسري چيزها هم بيژن و رحيم توي باغچه چال كرده‌اند كه برف اومده روش.
– اگه موضوع جدي باشه، مي‌آيند باغچه را مي‌كنند. جرم بچه‌ها سنگين مي‌شه. نمي‌تونيد از باغچه بيرون‌شون بياريد؟
– توي اين برف و جلوي چشم مامان و بابا كه نمي‌تونيم كاري بكنيم.
– تمام درد اينه‌ كه نمي‌دونيم چكاركنيم تا به بچه‌ها كمك‌كرده باشيم.
در كلاس باز شد. يكي از بچه‌ها سلام كرد و داخل شد و از روشن بودن بخاري اظهار خوشحالي‌كرد.
– شما دوتا چرا نشسته‌ايد؟ همه دارند برف بازي مي‌كنند. پاشيد بياييد حياط. از بس برف بازي‌كردم دستام يخ زده.
مينوگفت:
– مينا مريضه. بدجوري سرما خورده. دماغش و چشمش ورم‌كرده. نمي‌تونيم بياييم.
دختر چشمش به صورت و دماغ مينا افتاد. به علامت قانع شدن سرش را تكان داد و به بخاري چسبيد.
مينو آهسته‌گفت:
– مينا بهتره برگردي خونه. هركس چشمش به تو بيفته متوجه مي شه اتفاقي افتاده. الآن بچه‌ها مي‌آيند. صبح هم دنبالت بودند. بعد سؤال مي‌كنند. كجا بودي؟ چي شده؟ تو هم كه نمي‌توني توضيح بدهي. بهتره اصلاً نبينندت.
مينا نگاهش‌كرد وگفت:
– حق با توست. شايد زهرا يا مجيد يا يك كسي سراغمون بياد. برمي‌گردم خونه.
بلند شد وكيفش را برداشت و با مينو بيرون رفت.
مينو بوسيدش:
– تا فردا. مواظب خودت باش!
– مواظب خودم. اصلاً آرزوم اينه كه برم اونجا كه برادرام و بچه‌ها هستند.
مينا رفت و روز بعد هم از او خبري نشد.
مينو پريشان خاطر و نگران بود. اگر اتفاق جدي‌اي افتاده باشد، مينا هم حتماً دستگير شده. اما مينا فقط شانزده سال دارد. چطور ممكن است در اين زمستان سخت، زندان و شكنجه را تحمل كند؟ قابل تصور نيست. مينو ديگر طاقت نداشت.گريه‌كرد. اما آرام نمي‌شد. سراغ مريم رفت وآنچه را اتفاق افتاده بود، براي او تعريف‌ كرد. مريم دو دستي بر سرش‌كوبيد وگوشهٌ نيمكت ولو شد. مدتي در همان حال در فكر فرو رفت و بعد ناگهان از جا پريد وگفت:
– چه راحت نشسته ايم. مينا! مينا چي شده؟ اگر دستگير شده باشد. مي‌تواند اين ضربه به ما هم منتقل شود. اولين سؤال توي بازجويي « اسامي دوستانت» است. بيچاره مينا. ما نمي‌دونيم كه چه شرايطي براي او دربازجويي پيش مي‌آد.عجيبه چرا مينا به ما نگفت؟
– چون مطمئن نبود چه اتفاقي افتاده. فكر نمي‌كرد برود خودش هم برنگردد.
– خوب، پس اول بايد هر چه سريعتر به بچه‌ها گفت. دوم خانه‌هامان را سريع پاك كنيم. سوم ساختن محمل براي رابطه با مينا و… همه چيز بستگي به مينا داره.
– مريم خيالت راحت باشه. مينا محال است درباره ما مطلب جدي‌اي بگويد. ما كه در ارتباط با تشكيلات نبوديم.
– از مينا مطمئنم، اما ساواك‌كه حساب وكتاب نداره. همين كه كتاب «مادر » را خوانده باشي شش‌ ماه جرمه.
– مريم تو به بچه‌ها مي‌گي؟
– آره. برو تا زنگ بعد!
– خدا به خيركنه. مهوش و ماهرخ جوش مي‌آرن.
زنگ بعدكه زده شد، همه بچه‌ها پشت دركلاس بودند. همه با مينو به انتهاي حياط مدرسه رفتند.
– موضوع چيه؟ دقيقاً چه چيزي مينا گفته؟
مينو جواب داد:
– آنچه كه اتفاق افتاده، براي من هم روشن نيست. براي مينا هم نبود.
ماهرخ غريد:
– از بس‌ كه هر دوتون خنگ هستيد. معلومه‌كه ضربه خورده‌اند. بايد برويم همين امروز سراغ مينا. نمي‌شه كه نشست و خيالات كرد. ما كه شاعر نيستيم.
مينو با دلخوري اين‌آدم بددهن را نگاه كرد:
– ماهرخ دهنتو وا نكن.
– آخه چي رو دهنتو بازنكن. سه روز گذشته. مگه ساواك با مخالفانش شوخي داره. چرا بايد همون روز اول مينا حواسش رو جمع نمي‌كرد. سه روز بعد. مسخره است.
مريم دخالت كرد:
– مينا اشتباه كرده، حق با ماهرخه.
ژيلا ادامه داد:
– مينا، شايد به خاطر برادراش دستگير بشه. اما چه ربطي به ما داره. ما كه نبوديم.
مهوش با عصبانيت نگاهش كرد:
– اولين سؤال اينه: اسامي دوستان و رفقات.
مينو جواب داد:
– باشه بنويسه اين اسامي دوستانم. اما بعد چي؟ اينها فقط همكلاس من هستند. رابطه‌اي بين ما و مينا نبود. به فرض هم‌كه ساواك آمد سراغمان. همكلاسي هستيم. جلوجلوكه نبايد فكر كنيم ساواك خبرداره ما كتاب خونديم. مگه كسي از شما از مينا كتاب‌گرفته؟
همه گفتند: نه
– پس مينا هم نمي‌تواند ادعا كند، چون واقعاً حتي اين رابطه را هم باشما نداشته.
ماهرخ: موضوع اينه كه خونه‌هامون پر از كتابه.
مريم ادامه داد:
– به هرحال. براي همه روشنه كه بايد امشب كتابها رو قايم كنيد.
مهوش: خر بيار و باقالي باركن. يك چمدان كتاب دارم، كجا ببرم؟
مينو: خوب شتريه كه درخونهٌ همهٌ ما خوابيده. بقيه‌اش ديگه وظيفه است.
ژيلا: راست مي‌گه، به جاي غر زدن، به هم كمك كنيم. هنوز كه ظاهراً سرحاليم.
قرارشد بعد از مدرسه دو نفر سراغ مينا بروند. مريم و ژيلا انتخاب شدند. و بقيه بادل نگران پراكنده شدند.
غروب آن روز مريم با عجله سراغ مينو آمد و پيغام آورد كه برادران مينا دستگير شده‌اند. شب گذشته ساواك خانه‌شان بوده. بيشتراز اين مينا نتوانست چيزي بگويد.
مينو نفس راحتي‌كشيد.
فردا صبح همهٌ بچه‌ها منتظر مينا بودند و جلوي در ورودي جمع شده بودند. مينا دير رسيد. بچه‌ها به خاطر دستگيري برادرانش خيلي ناراحت بودند و هركدام مينا را بغل مي‌كردند و مي‌بوسيدند . هركس آهسته زيرگوش مينا چيزي دراين رابطه مي‌گفت.
فرصتي نبود صحبت كنند. قرارگذاشتند، زنگ تفريح سريع ته حياط جمع شوند.
زنگ تفريح زده شد. همه به سرعت جمع شدند و منتظر بودند. مينا با تأثر تعريف‌كردكه دو روز بود ازكامران و بيژن بي‌خبر بودند تا كه ساواك به خانه‌شان مي‌ريزد.گفت:
– همه جا، همه جا را گشتند و همه چيز را زير و رو كردند. بابا قلبش گرفت و افتاد. زنگ زديم آمبولانس اومد و اكسيژن به او وصل كردند. پسرخاله‌ام خودش ساواكيه كه اومده بود خانه‌مان. من وخواهرم را مي‌خواستند به كميته ببرند. اما مادرم آنچنان شيوني راه انداخت وآنچنان به پسرخاله‌ام التماس‌كردكه پسرخاله‌ام با بالاشون تماس گرفت و قرار شد ما را نبرند. بعد ساواكيها رفتند و پسرخاله‌ام موند. با من و مينوش صحبت‌كرد.گفت:« همهٌ تشكيلاتتون از بالا دستگير شده‌اند.» من و مينوش مي‌خواستيم از غصه بميريم. بعد پسرخاله‌ام‌ گفت:« ما دربارهٌ شما همه چيز را مي‌دانيم. شما با اينها كوه مي‌رفتيد.» ماگفتيم ما تفريح مي‌رفتيم. پسرخاله ام داد زد:« من پسرخاله‌تان هستم. به من چرا دروغ مي‌گوييد؟ الآن مي‌خواستند شما را به‌ كميته ببرند، من نگذاشتم. براي من مسئوليت داره. مي‌دونيد پاتون برسه اونجا چه بلايي درانتظارتونه؟» من گفتم: همون بلايي كه الآن داره سر بيژن وكامران و بقيه مي‌آد. چه فرقي داره. جون من از جون برادرام كه عزيزتر نيست. اونها طرفدار حقيقت بودند. پسرخاله‌ام به مادرم گفت:« اين امكان نداره از راه برادراش دست برداره. بايد مواظب باشيد.» مامان داد مي‌زد و به من فحش مي‌دادكه خفه بشم. مينوش نمي‌خواست كميته بره. پسرخاله‌ام راضيش‌كرد و تعهد نوشت‌كه ديگه به اين كارها كار نداشته باشه. بعد نوبت من شد. من گفتم: من تعهد نمي نويسم. پسرخاله‌ام و مامان اول تهديدم كردند. بعد التماس كردند. حتي خواهرم‌ گفت:« بنويس. من هم نوشتم.»گفتم: هرگز تعهد نمي‌دهم و امضاء نمي‌كنم. برادراي من زير شكنجه هستند. مي‌خوام چيكاركه براي زنده موندنم تعهد بدهم؟ هركاري مي‌خواهيد بكنيد. جاتون خالي. خونه صحراي محشر شده بود. مامان جيغ مي‌زد. بابا قلبش‌گرفته بود. مينوش گريه مي‌كرد. اما من تعهد ننوشتم كه ننوشتم. من بميرم هم به هدفم خيانت نمي‌كنم.
مينا ساكت شد. در يك لحظه، همهٌ بچه‌ها با هم برايش‌كف زدند و هورا كشيدند و با هياهو يكبار ديگر بغلش كرده، بوسيدندش.گويي كه او افتخاري براي همه كسب كرده بود.
چهره مينا به خاطر رنج بزرگ ضربه به تشكيلاتيشان و دستگيري بخصوص‌كامران كه مينا عاشقش بود، دركل اندوهگين بود اما از شاهكارش، از هشياري انقلابيش از ثابت قدميش در عهد و پيمانش، مثل فروغ روشني مي‌درخشيد و چشمانش مي‌خنديد.
بچه‌ها اطلاعات و اخبار اين ضربه را خواستند.
مينا گفت:
– تا آنجا كه مي‌دانيم، تنها كساني‌كه ساواك دستگير نكرده، حلقهٌ سمپات‌ها يا هوادارهاست. مثل مجيدكه معلمه وكار مي‌كنه ومن‌كه مدرسه مي‌روم، يا زهرا. اما همهٌ اعضاء را دستگيركرده اند و پسرخاله‌ام مي‌گفت:« ضربه از بالا بوده، يعني اول كادر مركزي را گرفته‌اند و بعد بقيهٌ افراد را.» حتي آمدند باغچه‌ را كندند و از باغچه اسلحه پيدا كردند و اين براي بيژن جرم سنگينيه.
همهٌ بچه‌ها با تأسف آه‌ كشيدند. مينا به سمت مينو نگاه‌ كرد. مينو سرش را تكان داد. زنگ خورد. بچه‌ها با دلخوري عميق به سمت كلاس راه افتادند.
ماهرخ رو به مينا كرد وگفت:
– خودمونيم. خوب ننه دلاور شدي؟
بچه‌ها خنديدند. كتاب ننه دلاورِ برشت از كتابهايي بودكه مينا خواندنش را به همه توصيه كرده بود و حالا خودش ننه دلاور شده بود.
مهوش پرسيد:
– خواهرت براي چي تعهد داد؟ چرا يكدفعه گند زد.
مينا با تنفرگفت:
– مي‌گفت‌ به خاطر مامان و بابا اين كار را كردم. پدرم قلبش‌گرفته بود. مينوش نمي‌خواست بابا بميره.
ماهرخ غش غش خنديد:
– پس مدعيه‌ كه فداكاري هم كرده.
مينا كلافه شده بود:
– چه مي‌دونم. مي‌گفت‌ اگر از دانشگاه مي‌گرفتندش و صاف مي‌رفت كميته، آنجا مثل بقيه مقاومت مي‌كرد.
مهوش خنديد:
– مزخرف مي‌گه. آنجا هم گند مي‌زد. احتمالاً بهانهٌ مامان و بابا اونجا هم‌كاربرد داشت.
مينو خواهش‌كرد:
– بچه‌ها بس‌كنيد. مينا چه‌گناهي‌كرده؟ بايد كفارهٌ گناهان مينوش را پس بده. چرا اعصابشو خرد مي‌كنيد. مي‌گه سه‌شبه كه نخوابيده.
مريم دخالت‌ كرد:
– نگاه كنيد به دفتر مدرسه. هشتاد تاچشم دارند گروه ما رو نگاه مي‌كنند. لااقل متفرق بشيد.
بچه‌ها دوتا و سه تا با هم رفتند. مينو و مريم و مينا با هم رفتند.
زنگ آخر مينو براي مينا ايستاد. همه بچه‌ها با مينا بودند. مينو لبخندي زد. مينا هم جواب داد. مينو مطمئن بود مينا براي گفتن و بيرون ريختن آنچه بر اوگذشته به او احتياج دارد. مثل هميشه. تا سركوچه همهٌ بچه‌ها با هم آمدند. ازآنجا جدا مي‌شدند. مينا خداحافظي كرد و همراه مينو به سمت خانه آنها پيچيد. هوا سرد بود. بااين حال مينا داخل خانه نشد. پشت در ايستادند. مينو منتظر ماند تا مينا حرف بزند. برف سردي دوسمت ديواركوچه را پوشانده بود. انگاركه سردي و سختي حوادثي‌كه اتفاق افتاده بود، از جنس زمستان بود. سخت و دردناك. بدون حيات. ضد زندگي.
مينا با نگاه پردردي‌كه قلب مينو را مي دريد به برفها نگاه مي‌كرد وگريه مي‌كرد:– دلم مي‌خواست پيش بچه‌ها بودم. مثل اونها كتك مي‌خوردم. مثل اونها شب توسرما مي‌لرزيدم. مثل اونها توسلول بودم. من نمي‌دونم چرا من دستگير نشدم. من نمي‌دونم چرا بايد اين بدبختي نصيب من بشه. من جدا از بچه‌ها دنيا و زندگي ندارم. الآن اينجا من توي قفسم ، اماآنجا پيش بچه‌ها زنده هستم.
مينو دلداريش داد:
– مينا دستگيري تو به نفع ساواك بوده. تو بايد خوشحال باشي ساواك اين نفع را نبرده. تو هم تعهد ندادي. دوباره مي‌تواني فعاليت كني.
مينا عصباني شد:
– بچه‌ها رفته‌اند. هيچكس نمونده. من با كي‌كار كنم؟ به من دلخوشي الكي نده.
– با مجيد، با زهرا. همينها كه مونده‌ايد.
– نه، باور نمي‌كنم، ما چند تا بتوانيم تشكيلات راه بيندازيم. تو نمي‌دوني بچه‌ها چي بودند.
مينو با نوميدي نگاهش كرد:
– جالبه! ساواك هم تموم كرده، تو ول كن نيستي.
مينا با عزم جواب داد:
– پس چي؟ من ول كن نيستم. من كسي نيستم كه راه را ول كنم.
توي آن سرما نيم ساعت پشت در حرف زدند.
مينو هرگز تا به امروز اينچنين جوهر انقلابي و روح سركش و پرانگيزهٌ مبارزاتي مينا را نشناخته بود. بدون تعارف به مينا گفت:
– مينا باوركن، درسهاي مبارزاتي را كه از تو يادگرفتم، اگر بتوانم بكار ببندم، حتماً مي‌توانم يك انقلابي بمانم. تو به هيچ چيز جز انقلاب پابند نيستي.
مينا با همهٌ دردي كه وجودش را گرفته بود، از دست مينو خنديد:
– تو نمي‌توني حس‌كني‌كه چقدر تنها شدم. هيچكس را ندارم.
مينو لبخندي زد:
– چرا منو داري.
مينا بغلش كرد.
– آره، تو تنها كسي هستي‌كه برام موندي. فقط حيف‌كه اين براي دردم چاره نيست.
– مينا آنقدر نااميد نباش. شايد يك جريان ديگري پيدا شد، وصل شديم.
– باورنمي‌كنم. باورنمي‌كنم.
هوا سرد بود و مينو مي‌لرزيد. مينا هم حالش بد بود. لاغرتر از هميشه به نظر مي‌رسيد. شال پشمي‌اش را به دور موها و صورتش پيچيده بود. چشمانش گودرفته و رنگ پوستش به زردي‌گراييده بود. به سختي از هم جدا شدند. مينو مي‌دانست بيش از هر زمان ديگر لازم است كنار مينا باشد. ولي افسوس‌كه نه مي‌توانست او را به خانه بياورد و نه به خانهٌ مينا برود و آنجا بماند. اساساً خانواده‌ها چنين اجازه‌اي به دخترها نمي‌دادند.
پایان بخش اول از کتاب دوم
زندگی ممنوع و آزادی ممنوع
تاریخ تحریر سال 1377
تاریخ چاپ سال 1379

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen