Freitag, 3. April 2009

کتاب سوم-آزادی ای...بخش چهارم

‌‌
كتاب سوم

آزادی

ای خجسته آزادی

بخش پهارم
ادامه...
آنچه بر مينوگذشته بود.، مدتي در بستر بيماري‌ كشاندش. حتي نتوانست يك قرار اجرا كند. بچه‌ها همه فهميده بودند مريض است و مثل پروانه دور و برش بودند. حتي يك روز هم تنها نماند.كلاغ به آنها خبرداده بود كه او دركوه پرت شده. هيچكدام از جزئيات سؤال نكردند. فقط هركس دنبال كمك به او بود. مريم، ژيلا، مينا، مهوش وماهرخ و دورترها، ناهيد، و…
مامان فكر مي‌كرد زخم معده دارد و با نگراني از او مواظبت مي‌كرد و خوشحال بود كه دوستانش هر روز به او سرمي‌زنند. غيرمنتظره بودكه يك روز مينوش به ديدنش آمد وگلي قشنگ برايش آورد. با محبت بغلش‌كرد و چشمانش پر از اشك شد. تنها كسي بود‌كه ازآنچه گذشته بود، خبرداشت و رنج و بيماري جسمي و روحي مينو را به خوبي مي‌شناخت. مينا تعجب مي‌كرد كه مينوش چطور و به چه دليل خواسته به ديدن مينو بيايد. اما مي‌دانست نبايد سؤال كند و اگر لازم باشد مينو خود اين راز را برايش مي‌گويد. اما مينو هيچگاه به نگاه پرسشگر او پاسخ نداد.
رفيقش هم با ابي بديدنش آمد. آمدنش زياد جالب نبود، اما چون با ابي بود مامان هيچ شكي نكرد.گفت:
– نگرانت شدم. مي‌دونم يك اتفاقي دركوه برايت افتاد. نمي‌توانم بفهمم چرا اينقدر طول كشيد. اما اميدوارم كه بعد از خوب شدنت دوباره راه را ادامه بدهي و موضوع قطع رابطه درميان نباشد.
دختر نگران وشرمنده از اينكه اتفاقي افتاده و وقفه دركارشان ايجاد كرده، عذرخواست. اما قاطعانه گفت تصميمش را گرفته وحتماً با آنها ادامه خواهد داد. از مجيد پرسيد. رفيقش گفت: « خدا را شكر دستگير نشده!» همچنين‌گفت، خبرخوبي دارد كه بعد از يك ماه شكنجه، ازآنجا كه حتي‌كلامي از ابوذر نتوانستند دربياورند، از زندان آزاد شده و بلافاصله مخفي شده. باخوشحالي بيش از اندازه‌اي ازآزاد شدن ابوذر صحبت مي‌كرد.گفت:« يادت هست هميشه مي‌گفتم سپاس خدا را كه دشمنان ما را از ميان احمقها برگزيده. در آزادي ابوذر شكست دشمن را مي‌بينم.» چريك جوان مثل هميشه پرشور و با ايمان صحبت مي‌كرد. خيلي‌كوتاه آمد و رفت. ولي براي مينو ملاقات او اهميت بسيار زيادي داشت. دختر در اين مناسبات دنياي ديگر وصحبتهاي ديگر و هدف جدي ديگري را مي‌ديد. در اين هدفِ بالاتر، هر انسان موجود ديگري بود، پرتوان‌تر و بزرگتر از“خود كوچكش”. در ميان اين جمع ، روح و رايحه‌اي بودكه تنها جانهاي آزاده آن را در‌مي‌يافتند و مشتاقانه رنج اين انتخاب را به جان مي‌خريدند. دستگيري، زندان، شكنجه و فداكردن سعادت و خوشبختي فردي.
مينو با آن رفيق، روز اول مهر قرارگذاشت.
دراين مدت او به خوبي فرصت فكركردن داشت و بيش از هركتاب، به آنچه از مجيد شنيده بود فكرمي‌كرد. جديت انقلابي، صداقت و پاكي اوگواه و يا ضامن عيني حرفهاي او درباره انقلاب بود. درستي راه و الزام اعتقاد داشتن به پيروزي راهي‌ كه كسي هنوز انتهاي آن را نديده، اما مي‌تواند در رويدادهاي انقلابي و تجربهٌ ساير كشورها آن را باور كند. همهٌ آنچه هر دو رفيق از قرآن برايش خوانده بودند و ياد گرفته بود، انقلاب بود، انقلاب. داستان فرعون وموسي، ابراهيم، محمد…
خدا، خداي نويني بود. خداي او خداي عمه و مامانش نبود. نه خداي انسان عامي ذليل و له شده، بلكه خدايي‌كه انتقام گير از ظالمان به دست نيروهاي انقلابي بود و رهبري و پيشتازي سازمان انقلابي پارامتر اساسي‌اي بودكه امروز وجودداشت و دختر در برابر آن احساس مسئوليت مي‌كرد. پس از روزها جدال فكري و روحي، نماز را شروع كرد و روسري سفيد وآبي قشنگ كوچكي به سرگذاشت.
آخر شهريور با مريم قرار داشت. در اين قرار مهرداد را به مريم وصل مي‌كرد. آن روز روسري‌كوچك را به سرداشت؛ نصف موهاش هم بيرون بود. قبلاً همه چيز را براي مريم توضيح داد. از آنچه اتفاق افتاده بود و ضرورت‌آشنايي جدي‌تر مهرداد با مسائل سياسي وكمك به او تا شناخت و انتخاب مبارزه. به هرحال او خود نيز خواسته بود با جمع بچه‌ها آشنا بشود و يك رفيق جديد بود.
آن روز بعد از آشنايي ساعتي با هم‌ صحبت‌كردند و بعد مريم خداحافظي‌كرد وگفت: « قول داده‌ام به يكي از بچه‌ها سر بزنم. بايد بروم.»
– خوب. دوست خوبت هم‌كه رفت. تو هم قرار داري يا كه …
– نه! مي تونيم با هم بريم.
– كجا؟
– به سمت خونهٌ ما. منو برسون.
– ما هم خونه داريم. اما كه نمي‌شه باهات چونه زد بريم به سمت خونهٌ ما.
– تو هنوز هم خيال مي‌كني …؟
– من سالهاست‌كه آدم خيالاتي‌اي شده‌ام. خيال مي‌كنم، با خيال مي‌خوابم، با خيال،بيدار مي شم. با خيال زندگي مي‌كنم.
– زيادكتاب خوندي، خيالاتي شدي.
– حتي خيال مي‌كنم يك انقلابي شدم.
دختر غش غش با صداي بلند خنديد وگفت:
– يك قدم جدي به سمت واقعيت انقلاب برداري، تمام خيالاتت از ترس مي‌ريزه.
– ترس‌رو هم از بچگي به خاطر حفظ جونمون به ما ياد دادن. وقتي آدم چيزي نداره كه از دست بده، چرا بترسه.
دختر سكوت كرد و كنايهٌ پسر او را در فكر فرو برد. پسر به شوخي سكوت را شكست.
– دختر توحواس منو پرت‌كردي. اصلاً حالت چطوره؟ بگو ببينم بالاخره به خيرگذشت. خيلي سختي‌كشيدي؟ چقدر از من متنفر شدي؟
– جداً به خيرگذشت. بعضي وقتها واقعاً مي‌ترسيدم، مبادا مامان به مريضي‌ام مشكوك بشه و در بياره چي به چيه. باآنكه بي‌سواده، اما خيلي باهوشه. اما بچه‌ها به دادم رسيدند. حتي يك روز هم تنها نبودم. نپرسيدند چه‌مه؟ فقط كمك كردند. سرم شلوغ بود. تازه، باور نمي‌كردم اما يه روز يكي از رفقام هم به ديدنم اومد.
– جدي مي‌گي! چطوري تونست خونهٌ شما بياد؟
– البته نه‌آن كسي‌كه تو درپارك ديدي. اوآدم خيلي مهميه و الآن مخفيه. اما پسردايي ابي،كسي است‌كه من با او كار مي‌كنم. همان‌ كه‌ كوه با هم بوديم و فكر مي‌كرد پرت شدم و بلايي سرم اومده. اومد احوالپرسي‌ام. با ابي‌آمد و خبرخوبي هم برايم آورد.گفت‌كه يكي از بچه‌ها كه دستگير شده بود، بعد از يك ماه شكنجه، بعد از اونكه يك كلام حرف نزده بود، آزاد مي‌شه. اما بلافاصله مخفي شده و ساواك از خشم ديوانه شده.
– واقعاً مي‌گي؟
– آره! چرا بايد حرف غيرجدي و غير واقعي بزنم.
– يك ماه شكنجه تحمل‌كرده؟ يك ماه!؟ من تصور يك ثانيه‌اش را هم ندارم.
– بله! به خدا بله! مگر زندگينامه سعيد محسن را فراموش كردي؟
– خواندن تا باوركردن مي‌دوني چقدر فرق داره؟ اما مثل اين‌كه مجبورم به قول تو من هم جدي بشم. جدي! راستي من هم يك ذره جدي شدم. مي‌خواهي ديپلمم را ببيني.
– اوه! مباركه! موفق شدي؟ بعد از سه سال؟
– بله! خواستن توانستن است. نمي‌خواستم و سه سال نتوانستم. اما حالا نمراتم را ببين.
– ببينم. اوه! عاليه. تومگر چقدر باهوشي؟
– نمي‌دانم. ولي باهوش بودن همه چيز نيست.
– فكر مي‌كني “همه چيز”چيه؟ اون چيه كه از همه چيز با ارزش‌تره؟
– براي من تويي. ولي براي تو مي‌دانم كه رفقات و مبارزه و انقلاب با ارزش‌تر است.
– شايد الآن براي تو اينطوراست. اما هر چقدر تو هم با ارزشهاي واقعاً بزرگتر و راستين‌تر آشنا بشوي، خواهي ديد با آنكه من را دوست داري، اما يه خشخاش بيشتر نيستم.
– چرا اين حرفها را تو به من ياد مي‌دهي. بگذار خودم به‌آن برسم. الآن خداي من همسرمه.
– اي بابا اين حرفو قبلاً هم ازت شنيده بودم. انسان‌كه نمي‌تواند خدا باشد. مي‌تواند بت بشود و بت هم شكستني است و دور انداختني.
– قبلاً بچه بودم وآن دوران گذشته.
– يعني الآن بزرگ شدي و مي‌تواني مسئوليت بپذيري؟مسٌوليت يك خانواده رو، آره؟
– بله!
– ولي همانطور‌كه تو بزرگ شدي، من‌ هم بزرگ شدم. ومن احساس مسئوليت در برابر خرابي جامعه و زندگي بقيه و احساس مسئوليت در برابر پاك‌ترين و با ارزش‌ترين خونهايي مي‌كنم كه به زمين ريخته. باوركن از جلوي چشمم ياد و خاطره و سرگذشت‌هاي آنها پاك نمي‌شود. اگر آنها‘ انسان’ بودند، من نمي‌دانم ما چي هستيم؟
– بگذريم از اين موضوع.
– باشد. ولي يك موضوع مهمي را هم بايد برات بگم.
– چي؟
– در اين مدت‌كه مريض بودم، من هرچقدركه در توان فكري و معلومات و تأثيراتم از دوستان انقلابي‌ام بود، به‌كار بستم. من ايدئولوژي آنها را نه كامل، اما همين قدر پذيرفتم. من نماز مي‌خوانم و روسري هم‌گذاشتم.
– واقعاً براي همين اين روسري‌ روگذاشتي؟ من فكر كردم به خاطر باد وخاك هواست.
– نه! باد و خاك نيست. يك انتخاب جدي‌ است و هيچكس هم به من نگفت. هيچكس. بلكه از خلال زندگي سخت خودم، تضادهام با تو و مشكلاتي كه در زندگي توانستم حل كنم و يكسري كمك فكري رفقام به ناديده ايمان آوردم. به آنچه كه ديده نمي‌شود، اما حس مي‌شود.
– جالبه! اما راستش من فقط نسبت به هركس‌كه دور و بر تواست احساس حسادت دارم. چه زن، چه مرد، چه عقيده، چه مذهب، چه خدا.
دختر بلند خنديد وگفت:
– خدا ديگه چرا؟
– آره! جدي مي‌گم! من نمي‌دانم چرا مي‌خواهم خودم خداي تو باشم. حتي با خدا هم سر جنگ دارم.
دختر به خنده ادامه داد.
– چقدر احساسات تو هم جالبه. اما تو هم به زودي از اين مرحله عبور مي‌كني و يك روز واقعاً برات خيلي كوچيك خواهم بود. خيلي. اما نه بي‌ارزش. بلكه برايت به همان نسبت كه جدي‌تر مبارزه كرده باشم، با ارزش‌تر هستم.
پسرگفت:
– ولي تو موفق نمي‌شوي؟
دختر يكباره خشكش زد و پرسيد:
– منظورت چيه؟
– منو ببخش. قصد توهين نداشتم.
– پس چي!؟ چرا موفق نخواهم شد، چرا اين حرف‌ رو زدي؟
– به خاطر من.
– يعني چه به خاطر تو؟ مگه شك داري‌كه من و تو مبارزه‌ رو شناختيم و مسئوليم.
– درسته، اما سايهٌ من درتمام طول زندگي تو خواهد بود .تو راهي‌ را مي‌روي‌كه من در آن نيستم. اما من با تو و جزئي از تو هستم. يه روزي تو، توي زندگيت عاشق شدي و بعد سرخورده و… بعد از تمام زندگيت گذشتي و انتخاب ديگري‌كردي. وسط راه تو با من پيوند خوردي. شايد تو بتوني در فكرت منو فراموش‌كني، اما به قلبت و روحت نمي‌تواني دروغ بگي. فكر مي‌كني چند جا مي‌شود قلب را تقسيم كرد.
– نمي‌دونم. فكر نكردم. چه ربطي اصلاً داره؟
– من به اندازهٌ تو كتاب نخوانده‌ام. اما سه سال رنج فكري و روحي بُردم. نترسيدم و خيلي چيزها را تجربه‌كردم. مي‌توانم بگويم تو هيچوقت نمي‌توني منو از سر راهت كنار بزني و واقعاً جلو بري. تو حتماً در مسير هدف خواهي رفت، چون كله شقي. اما سخته. من از خودم متنفرم. چون تو پاك هستي و دوست داشتني و من تمام زندگيت را خراب كردم و راه خروج و راه ديگري هم وجود نداره. من هنوز مثل يك كرم خاكي هستم. شايد توي مسيرمبارزهٌ جدي بيام و يا نه، بستگي به آن كسي داره‌كه جنازهٌ من را به دوش خواهد كشيد وكمكم خواهد كرد. آرزو مي‌كنم تو واقعاً يك روز بتوني من را دوست نداشته باشي. سعي كن دورم بيندازي مثل يك كرم خاكي. آنوقت تو موفق مي‌شوي. فكر مي‌كني بتوني؟
دختر اصلاً انتظار نداشت، اما پسر حرفهايش جديد بود. با اين حال وا نرفت و جواب داد:
– نمي‌دونم! هنوز تمام توانمنديهام رو نشناخته‌ام و بكار نگرفته‌ام. نمي‌دونم درآينده با چه مشكلاتي رو به رو مي‌شوم و چكار خواهم كرد. اما مثل تو اساساً فكر نمي‌كنم. اصلاً به مرگ فكر نمي‌كنم. ما نمي‌ميريم. مرحله‌هاي زندگي ما مي‌ميره. پاييز يا زمستان زودتر به سراغ ما مي‌آد. آثار مرگ و فكر به مرگ را از خودت دور كن. آيا فكر كردي چرا هر روز آفتاب مي‌شود؟ در روح ما هم هر روز آفتاب مي‌تواند طلوع كند. انديشه‌هاي واپس‌گرا، تفكرات قديمي و نه پويا و انقلابي دائم از مرگ حرف مي‌زنند. اما اصالت با بودن است. من زنده‌ام، با تو، با رفقام، با هدف بزرگمون. چرا تواينطور هستي و پاك آدمو از خودت نااميد مي‌كني؟
– نه! نه! نااميد نشو. فقط بعضي وقتها جز سياهي چيزي نمي‌بينم.
– آره سياهي هست.سياهي دوران ما. اما انسان دست قدرتمندي براي تغيير داره. مي‌گن خواستن، توانستن است. من مي‌دونم كه تو مي‌توني. يك روز افق انديشه تو بدون عشق و اميد بود. امروز تو جلوتر از ديروز هستي و تغييراتي رو به چشم ديده‌اي و فردا اين افق مي‌تواند عشقهاي باارزش‌تري را باور كند.
– قبول، اما …
– همين قدركافيه. من مي‌فهمم‌كه تو هنوز اعتماد نداري. باور نداري. اما پيدا مي‌كني. بگذار چند جلسه با مريم صحبت كني. مسير فكريت عوض مي‌شه. مثل ريل قطار. مي‌افتي روي يه ريل ديگه‌اي.
– چه ريلي؟ سعي نكن حرفهاي قشنگ بزني.
– حرف نيست. نيگا به من‌ كن.آيا اون‌ آدمي هستم‌كه از عشق تو يك روز مُرد و دفن شد، يا يه آدم جديد، زنده،كه براستي به يك زندگي باارزش اميد و اطمينان داره. آدمي‌كه شكست خورده نيست و هيچ چيز از دست نداده، بلكه سعي داره حتي خرابيهاي گذشته را هم آباد كنه. تو تاريك‌ترين نقطهٌ زندگي من بودي اما ما باهم به آفتاب سلام گفتيم. نگفتيم؟
– چرا!
– چرا تو بايد نااميد باشي؟ درحالي‌كه بزرگترين انرژي براي تغييرخودمان و جهان‌ در ما به وديعه‌گذاشته شده. خداوند وضع هيچ مردمي را تغيير نمي‌دهد، مگر به دستهاي خودشان. اين‌كه آدم كشته بشه، مرگ نيست. شيپورآگاهي مي‌شه .خوب چي‌ مي‌گي پسر؟ فكر مي‌كني موفق نمي‌شوم؟
– چرا! مثل اين كه باز هم چرت وپرت‌گفتم.
– نه اينها واقعيت هستند. من هم از بچه‌ها يادگرفتم و به تو ياد مي‌دهم. فكر مي‌كني در قرارهام با بچه‌ها چه رابطهٌ فكري و روحي‌اي بين ما وجود دارد؟ مبارزه سخت است و بايد در برابر دشمن فكر و روح را قوي كرد و به هم كمك كرد و ياد داد. خوب! ديگر داريم به نزديك خانهٌ ما مي‌رسيم. همين جاها پارك كن. چند دقيقه ديگرهم فرصت داريم دعوا كنيم. بعد من مي‌روم.
– احساس مي‌كنم اينقدركه احمق هستم، از چشم تو مي‌افتم.
– يك چيزي بهت بگم. همه‌اش مثبت فكر كن. مثبت، مثبت.
– براي من فقط اين مثبت است.كه ما..
– آه خدايا! اين ديوونه چي از من مي‌خواد؟
– مينو تو را به خدا بگذار بيام با عموجان صحبت كنم و تو بيا به خونه‌ات. من واقعاً مانع تو نمي‌شوم. قول مي‌دهم.
– پسر من هر روز و هر ساعت ممكن است دستگير بشوم. اين زندگي پايه‌اي نداره.
– آدمو آچمز مي‌كني. هيچ راهي واسه آدم نمي‌گذاري.
– به يك زندگي نو اميدوار باش. از اول مهر از تنهايي درمي‌آي. همه مي‌ريزيم سرت. با اجازه خونه‌ات خونهٌ تيمي مي‌شه.
– دِ! جدي مي‌گي؟ آن وقت چه جوريه؟
– الآن نمي‌دونم. بعد برنامه‌ريزي مي‌شه.
– اونوقت من چي مي‌شم؟ بايد ازخونه برم بيرون؟
– تو يه رفيق هستي و مي‌توني توي جمع ما باشي. خودت هم راه مي‌افتي.
– كه اينطور! عيال بنده اينطور تصميم گرفته‌اند؟
– عيال شما نه. بنده كه آزاد هستم اين تصميمو گرفتم. مخالفي؟
– اصلاً! حالا كي و چه ساعتي مي‌آين؟ من صبح نيستم. سركارم اما ساعت دو خونه هستم. مي‌شه بعد از ظهر بياين. راستي راستي داره يه اتفاقاتي مي‌افته. از توي كتابها دارم مي‌آم بيرون.
– باشه! ساعت دو قرار مي‌گذاريم كه تو هم باشي و ببيني و باوركني.
– خوبه. از همين الآن يه چيزي حس مي‌كنم.
– مي‌ترسي؟
– نه! خيلي خوبه كه يكهو زندگي آدم يه جور ديگه بشه. چَپكي. يه جوركه با عقل جور نيست.
– چقدر حرف مي‌زني. سرم را خوردي. ديگرخداحافظ.
– نه! هنوز دو دقيقه تا 6 وقت داري.
– 2 دقيقه چكار كنيم؟
– سكوت!
– موافقم!
دختر از پشت شيشه به خيابان نگريست. باد پاييزي مي‌وزيد و در زوزهٌ خود آواز حزن‌انگيزي را به همراه داشت. روزها وسالهايي را به خاطرآوردكه مثل باد پاييزي به دنبال ديدن روي مهرداد يا كه ديدار او نااميد و سرگردان‌گاه ساعتها در خيابان گشته و او را نيافته بود و مأيوس، مجروح و شكست خورده دركالبد خود باقيمانده بود. چرا بايد آنقدر زجر مي‌كشيد. چرا؟
نفهميد چرا ناگهان در اين لحظه آن خاطرات تلخ، شيريني‌ دوباره دركنار او بودن را از اوگرفت و تلخش كرد احساس‌كرد از آدمي‌كه به چنين وسعتي بي‌رحم بوده، چقدر متنفراست. از درون خاكستر فراموشي، جرقه‌هاي تنفر با زوزهٌ باد زبانه مي‌كشيد.
بدون كلامي، تيز و برافروخته در ماشين را باز كرد و به ميان باد و خاك پاييزي دويد.
پسر مبهوت و خشك با دهان نيمه باز نگاه كرد. زير لب پرسيد: «چي شد؟ چرا رفت؟»
به خيابان نگاه كرد. به همانجا كه او خيره شده بود.گرد و خاك شديدي به پا شده بود آهي كشيد و پاييز را نگاه كرد وگفت:« خدايا به چه باوركنم؟ به‌كسي‌كه رفته و من تنها صاحب سايهٌ او هستم؟ من به‌كجا بند هستم؟ اصلاً من نقطه اتكايي دارم؟ خدايا جهنم پشت جهنم‌كجا تمام مي‌شود؟كجاست‌آن بهشت؟ آن دريا؟ آن آب ساكن آبي؟ آن زمان و لحظه‌هاي بي‌موج، آن شراب! آه! عهد بستم؛ عهدي كه درمن ياراي شكستنش نيست.»
* * *
اول مهر زيبا و با وقار در دامن آفتاب پر مهر پاييزي چهره شهر چركين و نكبت زده را دگرگون كرده بود. براي هركس اين روز به دليل خاص خود روز لبخند بود.
فراموشي سال كهنه و اميد خوشبينانه و عبثي، براي‌ اتفاقي ديگر و نو در سال نوكه هرجواني براي دگرگوني زندگي خود در روٌيا مي‌ديد. قصر روٌياها! زمانهٌ‌ روٌياها.
مينو هم در روٌياي قرار بعد از ظهر بود. همان روپوش‌كهنهٌ سال قبل را به تن داشت و روسري كوچكي هم گذاشته بود. اما روحيه‌اي شاد و بالا داشت.
هر سال روز اول مدرسه قلبش تندتر مي‌زد. چند سال بودكه هميشه صبحها سركوچه به اميد ديدار مهرداد دلخوش‌كرده بود. پس از سه سال امروز سركوچه خنده‌اش گرفت. ناباورانه بود، اما درعرض تابستان گويي به اندازهٌ تمام عمرش تغييرات بوجود آمده و توانمنديهاي خود را در جنگ با زندگي تجربه كرده بود. دوستان و همكلاسي‌هايش به نظرش‌كودكاني مي‌آمدند كه هنوز توانايي‌كوبيدن مشت‌شان را برچهرهٌ ناملايمات زندگي كشف نكرده بودند. از ديدن بچه‌ها خوشحال شد، اما نه مثل همكلاسي، بلكه مثل سيتغ كوهي كه به دامنه بنگرد. همه حتي دبيرها با تعجب مي‌پرسيدند: « چرا روسري گذاشتي؟» او محكم و ساده جواب مي داد: « مذهبي شده‌ام.»
روز مثل رودي پرتلاطم برامواج افكارش‌گذشت. جاي بچه‌ها خالي بود و قلبش را فشار مي‌داد. اما سالها بودكه با خود عهد كرده بود، دل نبندد، زيرا جدايي هميشه دركمين بود. اجازه نداد غبار عاطفه مأيوس و تنهايش كند. در ميان بچه‌هاي‌كلاس به دنبال چهره‌هايي گشت‌كه بايد انتخاب مي‌كرد، با آنها صحبت مي‌كرد، كتاب مي‌داد و بعد اطلاعيه، تا بعد يك ماهي ريزه به جمع دوستان ماهي سياه كوچولو افزوده شود.
زنگ تفريح‌ در مدرسه هياهوي زندگي و غوغاي عجيبي بود كه مينو از ديدن آن سير نمي‌شد. مدرسه مثل دريا بزرگ بود و در هرگوشه و كنارش‌گروهي مي‌جوشيدند. جلوي بوفهٌ فروش ساندويچ و نوشابه، جمعيت مثل مور و ملخ از سر وكلهٌ هم بالا مي‌رفتند و روي چمنهاي جلوي دفتر، زير آفتاب پاييز، عده‌اي ولو شده بودند. تمام پوزه‌ها مي‌جنبيد و هر كس سه ماه حرف جمع كرده داشت كه بايد زودتر همه را تعريف مي‌كرد.
مدرسه عمدتا‌‌‌‌‌‌ً به طبقهٌ متوسط مايل به پولدار تعلق داشت و شهريه‌اش بالا بود از مدارس پايين شهر به زور ادارهٌ آموزش و پرورش تك و توكي به خاطر معدل بالا به اين مدرسه راه مي‌ يافتند. از جمله خودش و دوستانش كه حالا ديگر رفته بودند. سطح خوب‌آموزشي آن با مدارس پايين شهر كاملاً متفاوت بود و عمدتاً دانش آموزان شانس بالايي براي رفتن به دانشگاه داشتند. رقابت درسي و مسئلهٌ كنكور تنها هدف آموزشي مدرسه بود. به خاطر ‘بچه پولدارها’ آزادي نسبي بالايي درآن بود و از درون اين شكاف كوچك امكان روييدن چهره‌هايي شورشي يا عاصي عليه نظام طبقاتي و يا شكل گيري‌گروه‌هاي سياسي بوجود آمده بود.
حياط مدرسه بزرگ و پرآفتاب وحاشيهٌ ضلع غربي آن سراسر از درختان بلند تبريزي پوشيده بود و در زير سايهٌ آنها سكوي سيماني سراسري براي نشستن زده بودند كه مينو اغلب آنجا مي‌نشست و منتظر بچه‌ها مي‌شد. امروز هم نشست. عاطفه قلبش را مي‌فشرد و در صدايش مي‌نشست. باصداي بلند شروع به خواندن كرد. در زيرسايهٌ اين درختان اغلب براي بچه‌ها مي‌خواند:
ازخون جوانان وطن لاله، جانم لاله، خدا لاله دميده
وز ماتم سرو قدشان ژاله، جانم ژاله، خدا ژاله دميده
چه بد كرداري‌اي چرخ
چه كج رفتاري اي چرخ
سركين داري‌اي چرخ
نه دين داري نه آيين داري‌اي چرخ، نه دين داري، نه آئين…»
آنچنان معناي پرسوز تك تك كلمات ترانه را مي‌فهميد و آنچنان از كمبود بچه ها سوز به دل داشت كه صدايش اوج مي‌گرفت و به دل مي‌نشست.
« چه بد كرداري‌اي چرخ
سركين داري‌اي چرخ، نه دين داري نه آيين داري‌اي چرخ…»
اين ترانه را از مينا يادگرفته بود. براي همين با تمام قلبش آن را مي‌خواند. بچه‌هاي دور و بر به صدايش گوش مي‌دادند. وقتي تمام كرد بچه‌ها برايش دست زدند. لبخندي زد و مرسي گفت. بلند شد و به سمت كلاس راه افتاد و دو قطره اشكي را كه از سوز درونش بيرون جهيده بود، پاك كرد. چرا جهان اينگونه وديعه تنهايي را به دامان دارد؟ چرا؟
از همان روز اول با شدت وحدت رياضي و جبر شروع شدند. هر معلمي ابتدا سخنراني غرآيي در اهميت جدي گرفتن آخرين سال تحصيل و آمادگي براي كنكور مي‌كرد.
چنان كه گويي براي اين نسل جدي‌تر از درس خواندن وظيفه‌اي نيست.
دختردر ذهنش برنامه ريزي بعد از ظهر را داشت. از امروز ژيلا را به تشكيلات وصل مي‌كرد و... به اين دليل دچار هيجان بود و حوصلهٌ درس و مدرسه را نداشت. بي صبرانه منتظر زنگ بود. ساعت 12 به سوي خانه دويد. ناهار خورد و به دقت كليدهاي خانه را در كيفش‌گذاشت‌‌ كه‌ گم نشود و به سرعت به سوي پيچ شميران راه افتاد. ساعت يك با ژيلا آنجا قرار داشت و ساعت يك ربع به دو هم در تهران پارس با آن رفيق. بعد هرسه با هم به سوي خانه مهرداد، مي‌رفتند. پيچ شميران ژيلا را ديد. با آنكه ژيلا امروز اولين روزي بود كه به دانشگاه وارد شده بود، اما خيلي ساده بود و فقط تونيك و شلوارساده‌اي به تن داشت وكفشي اسپورت و ساده پوشيده بود. چنان از ديدن او خوشحال و شاد شدكه مدتي طولاني در خيابان ژيلا را دربغل گرفت و ژيلا به زور او را جدا كرد:
– چه‌ت شده؟ مگر چندسال است من را نديدي؟
– امروز بدون شما درمدرسه دق‌كردم.
– جايت خالي من در دانشگاه صفا كردم.
– خوش به حالت از شر عاطفه راحتي. دلت اصلاً براي آدم تنگ نمي‌شود.
ژيلا چپ چپ نگاهش كرد وگفت:
– كي گفته من عاطفه ندارم. فقط به اندازهٌ تو لوس نيستم. حالاكجا بايد بريم؟
– بايد تهران‌پارس برويم.
– پس بدو، نمي‌رسيم.
– خط كمربندي سوار مي‌شويم. گران است اما مي‌رسيم.
هر دو به سمت ايستگاه دويدند. ژيلا بليط خريد و دقايقي بد سوار شدند. بعد از ظهر بود و اتوبوس خلوت. جائي براي نشستن پيدا كردند
– خوب چه خبر؟ حالا كجا مي‌ريم؟
وقتي كه همديگر را مي‌ديدند“چه خبر” سؤال هميشگي همهٌ آنها بود. و عجيب بود كه هميشه انبوهي خبر براي گفتن داشتند. دختر توضيح داد:
– قرار درخانهٌ يكي از سمپات‌هاي دور است. او از اقوام من است. فقط مقداري كتاب خوانده، اما حاضر شده خانه‌اش را دراختيار ما بگذارد. مي‌داني‌كه بچه‌ها مطلقاً درشهر قرار اجرا نمي‌كنند، چون پُر از ساواكي است. يا كوه مي‌روند يا در خانهٌ تيمي؛ جايي كه اجاره مي‌كنند و درآن جمع مي‌شوند. ما هم امروز در اين خانه قرارداريم. از ظرفيت صاحبخانه زياد مطمئن نيستم. طبعاً بستگي به صميميت و تأثير رفتار جمعي ما دارد. اگر درست رفتار كنيم، امكاني در خدمت مقاومت مي‌شود و اگر اشتباه كنيم، امكاني را از دست مي‌دهيم.
ژيلا جواب داد:
– مي‌دانم. اما ازاينكه امروز به تشكيلات وصل مي‌شوم، خيلي هيجان دارم. برام روز بزرگ و با اهميتي است. چندماه است منتظر اين روز هستم. مي‌داني‌آدم پا در جاي پاي كساني مي‌گذاره كه به عظمت افسانه بودند. نمي‌توانم باور كنم من هم قدرت آنها را داشته باشم. ايمان، اعتقاد و پاكي.
مينو حرفش را قطع كرد:
– مي‌داني ژيلا، من هم هرگز باور نمي‌كنم يك ذره هم بتوانم مثل پيشتازان انقلابي باشم و حتماً عظمت انسانيت آنها را ندارم، اما اگر به خاطر آنچه ندارم، درمسير مبارزه نيايم، به نفع رژيم و ساواك است. پس با واقعيتم چه بزرگ چه كوچك، با اين جريان همراه مي‌شوم.
ژيلا با سرتصديق كرد و تمام طول راه صحبت كردند. مينو هميشه دركنار بچه‌ها آنقدر خوشبخت بود و شاد كه گويي ماه را از آسمان برايش آورده اند. و چنان با اشتياق صحبت مي‌كرد يا گوش مي‌داد كه گويي بر صفحهٌ جانش“حك” مي‌شد.
تقريباً به موقع سرقرار رسيدند. تهران پارس خلوت بود و درآن ساعت روز كسي درخيابان نبود. تنها قد بلند و هيكل لاغر رفيقيشان كه نزديك مي‌شد، مشهود بود. هرسه با دقت اطراف خود را زير نظر داشتند تا به هم وصل شدند. مينو ژيلا وآن رفيق را به يكديگر معرفي كرد و به سمت خانه راه افتادند. مينوكمي دلشوره داشت. دفعهٌ اول بود كه به خانه وارد مي‌شد و نمي‌خواست توسط صاحبخانه يا همسايه‌اي ديده شوند. كسي آنها را نديد. بدون صدا وآهسته، هر سه وارد خانه شدند و بعد صداي قاه قاه و شليك خندهٌ همه‌شان به هوا رفت. چون صاحبخانه در خانه بود. آنچنان صميمانه خنديدندكه گويي هيچكدام غريبه نيستند. دختر، بچه‌ها را به هم معرفي كرد. درنگاه اول همه كنجكاوانه به يكديگر مي‌نگريستند. تا كه نشستند و مهرداد چايي آورد و بعد خيلي سريع، اما آرام و محكم، آن رفيق رشته كلام را در دست گرفت:
– با تشكر از مهرداد كه خانه‌اش را امروز براي“امنيت تيم” دراختيار ما قرارداده. اميدوارم‌كه پس ازآشنايي بيشتر باز هم مايل به كمك به ما باشه. و با آرزوي وفاداري و صداقت انقلابي براي ژيلا كه امروز اولين تماس و قرار تشكيلاتي‌اش را اجرا مي‌كند و با درود به روانهاي پاك شهدايي‌كه پاكي خون وپاكي آرمانشان ما را امروز دور هم جمع كرده.
مينو با شنيدن تك تك اين كلمات، به صورت مهرداد نگاه مي‌كرد ومطمئن بود تأثير آنها در مهرداد مثل عبور خورشيد از دل سنگ است. مي‌دانست كه مقاومت مهرداد در برابر پاكي و نفوذ انقلاب در روحش زياد است، چون با انتخابهاي غلط و زشت، انديشه و روحش را سنگ كرده بود. اما كه سرانجام انديشه‌هاي پاك وآزاد پيروز هستند و شرارت در برابر آنها به خاك مي‌افتد… رشته افكارش را كلام رفيق پاره كرد:
– برنامهٌ امروز ما شامل دو بحث مقدماتي است. يكي سياسي و ديگري ايدئولوژي.
بحث سياسي:
چرا مبارزه و چرا مبارزهٌ مسلحانه درمقابل رژيم؟ و اينكه اين امر چه ضرورتي دارد؟ و بحث ديگر بحث ايدئولوژيك اينكه چرا ما، من يا شما مبارزه مي‌كنيم و بايد بكنيم؟ هريك از ما كم‌ و بيش كتاب خوانده‌ايم وكم و بيش‌آگاهيهاي سياسي‌كسب كرده‌ايم، در مورد شرايط جامعه، تضادهاي جامعه، وضعيت اقتصادي آگاه هستيم. ولي آنچه من انتخاب‌كرده‌ام و با هم‌گوش مي‌دهيم، بخشي از دفاعيات يك انقلابي است كه به سؤالات ما پاسخ مي‌دهد.
سپس شروع به خواندن كرد:
« كسانيكه رسالتهاي خدايي را مي‌رسانند و از او پروا دارند از هيچكس جز خدا واهمه ندارند.(احزاب—39 ) […]
در دادگاه: اولين مسئله‌اي كه بايد من در اينجا به آن اشاره كنم، انگيزه‌ام از مبارزهٌ مسلحانه و قهرآميز است كه به عنوان تنها راه رهايي خلق از طرف نهضت مجاهدين خلق ايران انتخاب‌گرديده، مي‌باشد:
تقريبا در دورهٌ دوم دبيرستان بود كه همراه با چندين تن از رفقايم جلساتي براي بررسي مسائل اقتصادي تشكيل داديم. در‌آن روزها بر حسب تفكر آن روزي‌ام ديد صحيحي نسبت به مسائل اجتماعي كشورم و فقر و ستم حاكم بر آن نداشتم. فكر مي‌كردم با كمك به فقرا و نوازش كردن كودكان يتيم و نصيحت كردن به ولگردها و بيكاران انبوهي كه هميشه در شهرها وجود دارند،كارها درست مي‌شود. اين بودكه به اتفاق دوستانم پيوسته درصدد انجام‌كارهاي خيري از اين قبيل بوديم. ولي پس از مدتي اين روشها را بي‌فايده يافته و احساس كردم براي از بين بردن فقر و ستم بايد عامل اصلي‌آن را نابود نمود. والا مبارزه با معلول بدون از بين بردن علت فايده ندارد. از اين پس به لزوم مطالعه و تفكر منظم و مدون پي بردم. اين مطالعات مرا به لزوم گرايش به يك جهان بيني علمي و انقلابي واقف نمود. با افزايش ميزان آگاهي و ادراك ايدئولوژيك، جهان بيني اسلام را كه قرآن نمودار آن است انتخاب كرده و عميقاً به‌آن گرايش پيدا كردم . اين جهان بيني در اساس حركت مداوم جهان را در طريق تكامل تعيين مي‌كند. حركت پر شتاب و لايتناهي به سوي سرانجام ابدي و مطلق والي ربك منتهيها. ديناميسم اين حركت در زمينهٌ اجتماعي ناشي از تضاد و درگيري مداوم حق و باطل است كه در غالب نيروهاي تكاملي و انقلابي تحت ستم و استثمار‌، در برابر نيروهاي ضد انقلابي طبقات ستمگر و استثمارگر تجسم مي‌يابد.
« اگر خدا ستمگران را به وسيلهٌ نيروهاي تحت ستم دفع و نفي نمي‌نمود، مركب تكامل از حركت باز ايستاده و تباهي و فساد عالم‌گيرمي‌گرديد.
بنابر اين فشردهٌ اعتقادات اجتماعي قرآن در تضاد بين حق و باطل خلاصه مي‌شود و حق مظهر نيروهاي نوين پايدار و رو به رشد و باطل تجسم ارتجاع وكهنه پرستي است. سير تاريخي بشر بازگوكننده امحاء تدريجي باطل از صحنه جهان است. ليكن امحاء باطل و كهنه و استقرار حق و پديدهٌ نور در تاريخ انساني به علت ويژگيهاي انسان بايد آگاهانه و ارادي باشد و همين نكته تميزدهندهٌ تكامل انساني از تكامل حيواني ست كه رسالت و مسئوليت عظيم انسان را تشكيل مي‌دهد. بنابراين مشي آفرينش در اين مورد چنان است كه نيروهاي حق بايد آگاهانه و به طور ارادي به مصاف قواي باطل رفته و با آنها پنجه در افكنده و نابودشان سازند.
“حق را بر باطل مي‌افكنيم تا خردش سازد و سپس باطل از بين رفتني است.(انبياء–180)
پنجه در افكندن حق با باطل الزاماً همواره با جنگ و خونريزي است. قرآن روشهاي تسليم طلبانه و سازشكارانه را قاطعانه نهي مي‌كند.(محمد— 35 )
“پس سستي نورزيد و به تسليم و سازش نخوانيد حال اينكه شما در راه برتر هستيد. به طبقات ستم زده به خاطر ستمي كه به آنها رفته، اجازهٌ جنگ مي‌دهد. (حج–39 )”
و ما از اين موضوع قاعدهٌ عام تعيين‌كنندهٌ روابط ستمگر– ستمزده را نتيجه مي‌گيريم‌:
و اما وضع كشور ما و نيروي باطل و دست نشانده‌ايي كه برآن حكومت مي‌كند و ضرورت مبارزه عليه آن به قدري روشن و بديهي‌ست‌كه چندان نيازي به تشريح و توضيح ندارد . قبلاً در همين دادگاه‌هاي فرمايشي در حالي كه برادران مجاهد من بر صندلي اعدام نشسته بودند به قدركافي همه چيز را درمورد فساد رژيم حاكم و فقر و ستم زدگي و محروميت توده‌هاي مردم بازگوكرده‌اند و با اينكه دژخيمان آريامهري با انواع شكنجه و تهديد از انتشار و پخش مطالب سري دادگاههاي نظامي جلوگيري مي‌كنند، ليكن خوشبختانه ملت قهرمان هوشيارتر ازآن است‌كه نداند در پس اين درهاي بسته چه مي‌گذرد و چه‌گفته مي‌شود. به ويژه اين‌گفته‌ها و بيان آلام و دردهايي است كه خلق ما از كليهٌ آنها يك شناخت حسي و عيني دارد. براستي چطور مي‌توان ساكت نشست و مبارزه نكرد، در حالي‌كه هموطنان ما در بسياري از نقاط كشور به علت قحطي و فقدان مواد غذايي آب و علف مي‌خورند و همه مي‌دانند كه تركمن صحرا مركزي ست براي هموطناني‌كه از شدت تنگدستي و فقر همه چيز خود را رها كرده و به آنجا كوچ كرده‌اند. يكي از برادران ما تعريف مي‌كردكه به چشم خود فروش يك دختر روستايي را درجنوب به قيمت 50 تومان توسط پدرش مشاهده كرده است. نبايد تصور كردكه فروشنده احساسات و مهر پدري را فاقد است، بلكه مسئله اصلي شدت فقر و تنگدستي كشنده‌اي است كه او را وادار مي‌كند، دختري را كه نمي‌تواند نان و پوشاك بدهد، بفروشد. راستي وقتي كشور ما در شمار بزرگترين صادركنندگان نفت است و امپرياليست‌ها هر ساله ميليون‌ها تن از نفت ما را غارت مي‌كنند، چطور مي‌توان ساكت بود و مبارزه نكرد. درحالي‌كه قيمت نفت در روستاهاي كشور تا چندين برابر قيمت رسمي‌آن مي‌رسد و همه ساله تعداد كثيري از هم ميهنان ما در اثر سرما تلف مي‌شوند. همان مردمي كه گويا انقلاب شاهانه از كليهٌ مواهب برخوردارشان كرده است و به شكرانهٌ اين نعمات ناديدني! هر روز بايد اجباراً براي جشن جديد آماده شوند و باز هم بار سنگين‌تري را متحمل گردند.
يك گردش كوتاه در جنوب شهر تهران كافي ست تا آثار پيشرفتهاي دهسالهٌ به اصطلاح انقلابي رژيم را به خوبي روشن سازد ، براستي فقر و فحشا در شهرها و روستاهاي ما بيداد مي‌كند. هزينه‌هاي سنگين وكمرشكن نظامي و پليسي مضافاً برغارت بي‌حد و حصر منابع ما توسط بيگانگان‌كه از مزاياي‌كاپيتولاسيون تحميلي استفاده مي‌كنند، تاب و توان مردم را به انتها رسانده و جانشان را به لب آورده است. ليكن باز هم شاه در چنين شرايطي دم از انقلاب وآزادي مي‌زند . پس چه كسي كاپيتولاسيون را امضاء كرده و آمريكايي دزد و جنايتكار را كه امروز از تمام دنيا مثل سگ هار با تف و لگد بيرون مي‌كنند‌، بر جان و مال ما مسلط ساخته؟ پس چه كسي گروه گروه احمدزاده‌ها، مفتاحي‌ها، حنيف نژادها، بازرگاني‌ها، مشكين‌فام‌ها و بديع زادگان و عسكري زاده‌ها و ميهندوست‌ها و نظاير ايشان را به پاي جوخه اعدام مي‌فرستد ؟ مگر اين قهرمانان مبارز جز پاكي و آزادگي و سراسر فداكاري و ميهن پرستي چه گناهي داشته‌اند و اينها جز خلق و آرمان خلق چه هدفي داشته اند؟ »
در اينجا رفيق ساكت شد .گويي‌كه قادر به خواندن نبود و بعض گلويش را مي‌فشرد. اتاق در سكوت سنگين دردناكي فرو رفته بود. ژيلا مغموم و متأثر در خود فرو رفته بود. مهرداد سرش را پايين انداخته و به نقشهاي قالي چشم دوخته بود و مينو نيز شرمگين در خود فرو رفته بود. سكوت طولاني‌اي بر اتاق حاكم بود.
صداي رفيق سكوت را شكست.
– مهرداد آقا ممكن است آب بدهيد.
مهرداد از چا پريد و به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتي بعد با پارچ آب و ليواني كه محترمانه در بشقاب گذاشته بود، برگشت.
رفيق به شوخي‌گفت:
– چرا پذيرايي مي‌كني؟ ليوان آب بشقاب نمي‌خواهد.
مهرداد با لبخند دوستانه و نگاه احترام‌آميزي رو به رفيق گفت:
– كاش بلد بودم و مي‌توانستم ارزش ورود شما به خانه‌ام را به نحوي نشان دهم، امّا..
متأسفانه پذيرايي تنها وسيله بيان عواطفي است كه ما داريم.
رفيق خنديد:
– ادبياتت خوب است ! ولي من بي‌ادبياتم يعني رياضيات و رياضت كشيدنم خوب است.
بجه‌ها خنديدند و فضاي اندوهباري‌كه حاكم شده بود، اندكي شكسته شد، و رفيق آب خورد و دوباره ادامه داد.
« در حالي كه كمبود فاحش مواد غذايي چهره‌هاي ميليون‌ها ايراني را زرد و زبون ساخته، رژيم چطور مي‌خواهد با بزك كردن چهرهٌ شهرها و يك مشت فواره و چراغ و بادكنك ترازنامهٌ منفي ننگين خود را مثبت جلوه دهد؟ وقتي زمين دهقان خوزستاني را به زور غصب كرده و براي طرحهاي ضد ملي كشت و صنعت به سرمايه‌دار آمريكايي و شركاي ايرانيش داده‌اند، وقتي كشاورز ايراني مي‌بيندكه از اين سد دزكه اين همه در اطرافش تبليغات كرده‌اند، نه آبي دارد و نه زميني و تازه يك مشت زمينش راگرفته‌اند و يك مشت اراذل و ساواكي و غيره را هم بر او مسلط‌كرده‌اند كه نتواند دم بزند، چطور مي‌شود از پيشرفت‌ها و دستاورد‌هاي انقلاب سفيد صحبت كرد؟ واقعاً خيلي وقاحت مي‌خواهد كه آب را آمريكايي بگيرد و برق را كارخانه نورد شاه وعلي رضايي.
وضع نفت و ماهي و جنگلها هم‌كه مشخص است و دهقانان كتك خورده كه تاچانه در قرض و وام فرو رفته‌اند، تازه مي‌بايد كه به خاطر آنچه انقلاب به‌آنها عرضه داشته مخارج جشنها را بپردازند و هورا هم بكشند. عجيب است‌كه آن وقت به خاطر حفظ همين‌ امنيت وآزادي! و برخورداري از مواهب‌“ انقلاب سفيد” و به خاطر جلوگيري از تهديد بيگانگاني‌كه‌گويا نمي‌توانند بهروزي ايران و ايراني را ببينند، مخارج و هزينه‌هاي يك سيستم فوق العاده عريض و طويل نظامي و پليسي هم بايد به صورت انواع ماليات و عوارض برگرده اين ملت فقير تحميل شود و به اين ترتيب هر سال ميلياردها تومان صرف خريد اسلحه و فانتوم يا بمب و موشك و ناوشكن و غيره مي‌شود كه مبادا آزادي اين ملت تهديد شود.
لابد فانتوم‌ها وناوشكن‌ها وساواك مي‌خواهند بنگاههاي خريد خون را از تجاوز بيگانگان محفوظ بدارند. مبادا درعصر انقلاب كسي يك وقت بيايد و در نظم صفوف به هم فشردهٌ ايرانيان شاهدوست! و وطنپرستي كه درپشت اين بنگاهها به انتظار ايستاده‌اند، اخلال كند. آخر آنها براي امرار معاش خود مجبورند با آزادي و اختيار هفته‌اي چند بار براي چند تومان خون خود را بفروشند وكسي نبايد مزاحم اين‌آزادي اعطايي انقلاب شود. كسي نبايد مزاحم دختران دهكدهٌ زلزله زده كاخك بشود كه از فرط بي‌چيزي واضطرار به شهرها سرازير شده و به فحشا تن داده اند. دختراني‌كه قبل از زلزله هريك عزيز خانواده‌اي بودند. ما از رژيم مي‌پرسيم ديگر بالاتر از سياهي چه رنگي است؟ مثلاً اگر شما نبوديد و فانتوم‌ها و ساواك و دژخيم و ناوشكن شما نبود، چه مي‌شد؟ واقعاً فرض كنيم همان دشمن خيالي‌كه شما مردم را از تعرض او مي‌ترسانيد، ايران را مي‌گرفت. در آن‌ صورت چه مي‌كردكه شما نكرده‌ايد؟»
رفيق ساكت شد و بعدگفت:
– اين شمه‌اي از وضع داخلي كشور كه هر دردمندي را به مبارزه دعوت مي‌كند. من اينجا قطع مي‌كنم تا هركدام در ذهن مرور كنيم، آيا ما هم جامعه را اينچنين مي‌شناسيم؟ قبول داريم يا نه؟ و آيا نظر موافق يا مخالف داريم و بحث كنيم. شما ژيلا شما كه داوطلب جديد تشكيلات ما هستيد نظرت چيه؟
رفيق ساكت شد و سرش را درحالي‌كه عادتش بود وكج نگه مي داشت به سوي ژيلا گرداند ومنتظر جواب ماند. ژيلا كه هاج و واج و در فكر بود، تكان كوچكي خورد وبه مينو نگاه كرد و ناگهان گفت:
– تو بگو! من‌كه، مي‌دوني حرف زدنم خوب نيست.
همه خنديدند و مينو لبها را جمع كرد و با چشم گرد به ژيلا خيره ماند. رفيق با پوزخندي گفت:
– هركس نظرش‌ روكه عقيده‌شه و محكم‌ترين سلاح توي دستشه بايد اظهار كنه. ما كه نمي‌خواهيم سخنراني كنيم.
– آخ درسته!
ژيلا كمي سرخ شد و درحاليكه راحت نبود، شروع به صحبت كرد:
– من از سه سال پيش چشمم به اين وضع و بدبختيهاش باز شد. اين وضع از اول هم همين بود، ولي ما نمي‌فهميديم. دوازده سال درس خونديم. همه چي ياد ما دادند، جز آنچه كه بايد ياد مي‌گرفتيم. به عنوان يك انسان چي هستيم و چه كار بايد بكنيم؟ اما امروز من هم بر اين عقيده هستم‌ كه‌كافي نيست‌كه فردا خودم يك مهندس بشم. بلكه جامعه به تغييرات بنيادي‌اي كه شرايط زندگي و رشد استعداد‌ها براي همه را به وجود بياره، نياز داره. تا يك حكومت وابسته و يه الدنگ مثل شاه هست، براي مردم راه حل و نجاتي نيست. تجربهٌ انقلابي سايركشورها چشم ما رو باز مي‌كنه كه سازمان پيشتاز انقلابي در مقابل اين رژيم ها تنها راه حله. همين دفاعيه نشون مي‌ده، تا همين جا راه پُرشرف و با‌افتخاري طي شده و اميدهاي زيادي به وجود اومده. من قلباً به اين هدف عشق مي‌ورزم و دنياي ديگه‌اي برام متصور نيست.
رفيق با تحسين به ژيلا نگاه كرد و بعد رو به مينوكرد وگفت: شما مينو؟
– منهم ضد فقر و جامعهٌ طبقاتي هستم. چون تمام شخصيت انساني من هم به خاطر فقر خانواده‌ام به راحتي به وسيلهٌ انسانهاي ديگر زيرپا گذاشته و له شده و من بايد به كُنه چنين ستمي پي مي‌بردم و عليه آن بلند مي‌شدم.
مهرداد تكاني خورد و رنگ صورتش سرخ شد. دختر متوجه شد وبه سرعت ادامه داد.
– اما اين تقصير آدمهاي عادي جامعه نيست ومن آنها را مقصر نمي‌دانم ، بلكه بايد ابتدا جامعهٌ عاري از طبقه و شرايط و امكان زندگي براي همه وجود داشته باشد. آن وقت زندگي ميليون‌ها انسان از چنين بار تحقيري، نجات پيدا مي‌كند و فاصله‌ها پر مي‌شود. امروزه به آدم فقير حتي سلام نمي‌كنند. پدر من چون فقير بود، حتي برادرش هم فراموشش‌كرد. اين مناسبات و اين ارزشها بايد دفن بشود. نه اينكه به خاطرآنها پاك‌ترين و با ارزش‌ترين انسانها دفن بشوند و يا به زندگي مرگبار تن بدهند.
مهرداد در هركلمه‌ گفتار مينو حس مي‌كرد از عالم فراموشي بايد به عرصه‌اي پا بگذارد كه ناچار است و بايد پاسخ بدهد كه چرا به گروه و دسته‌اي تعلق داشت كه مي‌توانستند آدمهاي فقير را راحت بي‌ارزش بدانند وانسانيت آنها را بكشند و به هيچ بگيرند. كلمه‌ها و لحظه‌ها سينه‌اش را بي‌طاقت و تنگ مي‌كرد. حس مي‌كرد شدت فشار عصبي برايش قابل تحمل نيست. هميشه فرار مي‌كرد و امروز در برابر يك تيم كوچك و در برابر وجدان وآگاهي انساني بايد پاسخگو مي‌شد. چكار مي‌توانست بكند؟ بايد حيوانيت و سبعيت را از درونش بيرون مي‌كرد، يا مهمانها را از خانه‌اش؟ ياد حرف مينو افتاد:« خودت را مي‌پرستي! خودت را! » چقدر سخت بود كه از خودش‌ وآنچه كرده بود، جدا بشود، و چشم باز كند و بگويد و « خود» را بشكند. لحظات سختي براو گذشتند.
مينو ساكت شد. رفيق رو به مهرداد كرد وپرسيد:
– شما، شما نظرتان چيه؟
مهرداد تصميم گرفت با جمع صادق باشد. پس‌گفت :
– درسته. اما فهميدنش راحت نيست. همه اين چيزها رو به چشم خودم هم ديده‌ام اما اصلاً آدم يك بار هم سؤال نمي‌كنه كه چي به چيه؟ و وقتي كه يكي پيدا بشه و تكونش بده و بيدارش بكنه، ديگه مي بينه، ي بابا كجاي‌كاري؟ جامعه تو رو با خودش تا كجا برده؟ بايد بگم كه من توي اين وضعيت خيلي فرو رفتم و ديگه به پوچي رسيده بودم و به‌ آخر خط. اگه همين بچه‌ها، ابي، مينو و آن كتابها به سراغم نمي‌آمدند و ثابت نمي‌كردند زندگي مي‌تونه چيز ديگه‌اي هم باشه، (دوست داشتن مردم، خلق و تلاش براي نجات مملكت،) شايد براي هميشه فراموش مي‌شدم. من الآن هم روي پاي خودم نيستم كه بگم پا جاي پاي مبارزان مي‌توانم بگذارم، اما واقعاً دوستشون دارم. يا شما رو باآنكه دفعه اوله كه مي‌بينمتون، اما از دوستان قديمم هم بيشتر براتون ارزش قائلم. فرق نداره زن يا مرديد. انگاركه مثل هم هستيد. يه كمي البته، شايد اولشه ، اما ترس هم آدم داره. شما جونتون درخطره آدم دلش نمي‌آد.
رفيق، حرف مهرداد را قطع كرد وگفت:
– همهٌ ما آدمهاي همين جامعه وحامل ارزشهاش بوديم و تنها زندگي، و مقاومت
– قهرمانانه و شهادت پيشتازان انقلابي، وجدان انساني ما را تكان داد. من خودمم از جامعه و فساد آن و تمايل خودم به آن و تسليم شدن هميشه وحشت داشتم. اگر اين راه حل و مبارزه انقلابي را رهبران فكري جامعه براي ما جوانان باز نكرده بودند، امكان انتخاب زندگي ديگري براي ما وجود نداشت. ما با انتخاب مبارزه، مرگ را انتخاب نمي‌كنيم، بلكه زندگي انساني و دوست داشتن انسانها را انتخاب مي‌كنيم. من آنقدر زندگي و انسانها وآزادي را دوست دارم كه به خاطرش و… واين لازمهٌ راهمونه.
و اين لازمهٌ راهمونه.
در اين لحظه مينو به سرعت و ناگهاني به چهرهٌ مهرداد كه منقبض شده بود و شبيه ميخي به نظر مي‌رسيد، چشم دوخت و به تأييد سرخود را تكان داد و ابروان را بالا برد. پسرمنقبض باقي ماند.
رفيق خواندن را ادامه داد:
اين بود شمه‌اي ازوضع داخلي كشوركه هردردمندي را به مبارزه دعوت مي‌كند. سياست خارجي و موضع بين المللي رژيم نيز دست كمي از اوضاع داخلي ندارد وكشور را بصورت يكي از اجزاء سياست ضد انقلابي امپرياليزم يانكي در اين منطقه درآورده است. امپرياليسم آمريكا بياري عروسكهاي دست نشانده‌اش ميهن مارا به يك پايگاه ضد انقلابي تبديل نموده و از ظفار تا يمن همه جا به سركوبي انقلابيون كمك مي‌كند. مگر در همان جنگ اخيراً اعراب و اسرائيل نبود كه وقتي اعراب جريان نفت را به غرب قطع كردند. رژيم ايران تقريباً تمام نفت مورد احتياج امريكا را از منابع ما تامين كرد. آخر چرا پايگاه وحدتي دزفول بايد محل تمرين وكارآموزي خلبانان اسرائيلي باشد. برادران مجاهد سازمان ما كه در فلسطين تعليمات چريكي ديده و در نبردهاي عمان دركنار رزمندگان الفتح بودند. مدارك و اسناد انكارناپذيري را از شركت رژيم ايران و عناصر مزدورش عليه جنبش فلسطين مشاهده كرده‌اند. اكنون در سايه اين اشارات به خوبي مي‌توان مفهوم سياست مستقل ملي را درك كرد. ديكتاتوري به فرهنگ ملي ما نيز تجاوز كرده و همزمان با تزريق و تشويق فرهنگ فاسد سرمايه‌داري غرب كلمات را نيز از محتواي واقعيشان تهي‌كرده است. براستي وقتي مبارزان جان بركف و صديق‌ترين فرزندان خلق ما (كه انواع شكنجه‌ها را در راه آرمان خود تحمل كرده و برچوبه اعدام بوسه مي‌زنند) در تبليغات مزورانه رژيم“عوامل بيگانه” خطاب مي‌شوند، رژيم در قاموس‌كلمات واژگونه خود ازآنجا كه نقطه مقابل آنهاست، حق دارد خود را مستقل و ملي بخواند. درچنين شرايط‌كه دنيا به خفقان و استبداد حاكم بر ايران و محاكمات فرمايشي‌اش و دادگاههاي نظامي دربسته اعتراض مي‌كند طبيعي است كه شما اين دادگاه را صالح بدانيد ليكن از نظرخلق ما، فرزندان راستينش و از نظرمن كه به عنوان متهم در برابر شما ايستاده‌ام نيست. »
نيست.»
دراينجا رفيق خواندن را قطع و پرسيد:
– بچه‌ها تا كي وقت داريم؟
مينو جواب داد:
– من بايد 30/4 خانه باشم.
مهردادگفت:
– من هم 30/4 بايد دركلاس كنكورشركت كنم. امروز روز اول است.
ژيلا گفت:
– من وقتم آزاد است. چون دانشگاه مي روم، پدر ومادرم ديگر كاري به برنامه‌هاي من ندارند. فقط اگر تاريك بشود، دلواپس مي‌شوند.
رفيق گفت:
– من ساعت 5 قرار دارم و بايد بروم. پس بهتر است يك ساعتي را تعيين كنم. تا آن ساعت ادامه مي‌دهيم و بعد تعطيل مي‌كنيم.
همه تا ساعت يك ربع به 4 توافق كردند. رفيق ادامه داد:
– از آنجا كه كم وقت داريم من چند قسمت ديگر را مي‌خوانم و بقيه را مي‌توانيد تك‌تك مطالعه كنيد و بعد سؤالاتتان را مطرح كنيد. مسئوليت تكثيرجزوه و رساندنش به تيم با مينو است.
مينو پاسخ داد:
– من تكثير مي‌كنم اما توزيع با ژيلا چون وقتش آزاد است. كه خودش با مهرداد هماهنگ كند.
رفيق رو به ژيلا كرد و پرسيد:
– نظرت چيه؟
– موافقم. كجا قرار بگذاريم؟ فكر مي‌كنم كلاس كنكور جاي خوبيه. مريم را هم مي‌توانيم ببينيم.
رفيق مداخله كرد.
– ولي نبايد از ارتباط با تشكيلات و دادن جزوه به مهرداد با مريم صحبت كني. اين درست نيست. درباره مريم بعداً بايد صحبت كنيم. پس مسئوليت مينو و ارتباط شما و مهرداد روشن است. من چند پاراگراف ديگر را مي‌خوانم. اگر فرصت شد بحث مي‌كنيم و در غير اين صورت در قرار بعدي.
و ادامه سند را خواند:
« اينطور بودكه بعد از مدتي فعاليتهاي سياسي پراكنده، تحقيقات مدون زيادي را آغاز نمودم و به اين نتيجه رسيدم كه يگانه راهي‌كه به منظور پيشبرد هدفم وجود دارد، همانا نبرد مسلحانه است و بس. مضافاً براينكه با اصول و مباني انساني و ايدئولوژيكي كه بدان اعتقاد داشتم نمي‌توانستم تسليم وضع موجود شده و براي رفاه خود و تنها خود به هرگونه زندگي‌اي تن دهم و بي‌اراده تماشاگر نظام ستمگر حاكم باشم. بنا بر اين دلايل بود كه نبرد مسلحانه را تنها راه نجات دانسته و لذا به سازمان مجاهدين خلق ايران پيوسته و درنهايت افتخار دركنار رزمندگان دليري نظير احمد و مهدي‌رضائي به جهاد پرداختم. مردم قهرمان ما هرگز خاطره مجاهدان شهيد محمد حنيف نژاد، سعيد محسن، اصغربديع زادگان را كه بنيان‌گذاران اين گروه بودند، فراموش نخواهند كرد. فرصت را غنيمت شمرده و در همين جا به روان پاك كليه شهداي جنبش مسلحانه ايران درود مي‌فرستم. درهمين راه مسلحانه و به جهت اعتراض به حضور نظامي‌آمريكا در ايران بود كه برادران ما ژنرال پرايس رئيس هيئت مستشاران نظامي‌ آمريكا در ايران را كه يكي از هزاران آمريكائي تجاوزكار و راهزني كه دركشورما هستند، هدف گلوله و بمب قرار دادند. همچنين به جهت اعتراض به فرهنگ امپرياليستي آمريكائي بود كه انجمن فرهنگي ايران وآمريكا را منفجر نموديم. انفجارات فروشگاه كوروش و فردوسي نيز خشم روزافزون مردم ما را نسبت به سرمايه‌داري وابسته به خارج كه كشور را به صورت مستعمره اقتصادي اجنبي درآورده است نشان مي‌دهد. انفجار دفتر مجلهٌ “اين هفته” نيز مبين مقاومت ما در برابر رسوخ فرهنگ فاسد غربي است كه مبلغ انحراف و بيهودگي وتخدير نسل ما مي‌باشد. بديهي‌ست كه‌كليه اين عمليات و ساير عمليات جنبش چريكي تماماً در مسير انهدام نهائي دشمن از طريق جنگ توده‌ايست، والا با نفي كليه روشهاي رفورميستي وسازشكارانه هيچ اعتقادي به درگيري با عوامل روبنايي نداريم و اين نبرديست كه تا محو كامل بهره‌كشي انسان از انسان ادامه خواهد يافت. تا آنگاه كه باطل به تمامي ازسرراه فرزندان انسان برداشته و نابود شود.
“ (انفال –39) تا آنگاه كه هيچ فتنه و فتنه‌انگيزي برجاي نمانده و راه بتمامي براي خدا وخلق خالي شود.”
طاهري خائن اعدام شد تا همه خائنين وستمگران ولو هم چند روزي از جزاي عملشان بگريزند ليكن عاقبت دست خدا و خلق آنها را به سزاي سياه‌كاريهاشان خواهد رساند. اما اينكه چرا طاهري را انتخاب كرديم، دلائل فراواني داشت. درجريان كشتار وحشيانهٌ 15 خرداد او در مقام معاونت پليس تهران تيراندازي و سركوب مردم بي‌پناه وبي‌گناه را هدايت مي‌كرد. پس آيا نمي‌بايد او را قصاص مي‌كرديم؟ قرآن به ما فرمان مي‌دهد:
“ (بقره 179) اي انديشمندان برشما واجب شد خونخواهي بيگناهان.”
حالا نمي‌دانم بازهم پس ازاعدام من آيا روزنامه‌هاي دست نشانده باز خواهند نوشت و از من وسازمانم خواهند پرسيد كه اسلام كجا قتل نفس را جايز شمرده است؟ من از آنها و اربابانشان مي‌پرسم آيا اين سؤال درآن نيمه خرداد 42 كه مقارن عاشوراي حسيني بود به ذهن فاسد هيچكدام از فضلاي شما خطور نكرد؟ پس چرا مردم بي‌گناه را كه فرياد مي‌زدند يا سيدالشهداء، يا اباالشهداء را به گلوله بستيد؟ همين طاهري بودكه در رأس گارد شهرباني به دانشگاه يورش برده وسر و دست مي شكست. چه كسي مسلمان واقعي است؟ رژيم فاسد اسراييلي –آمريكائي؟ يا مجاهدين جان بركفي‌كه دريك دست تفنگ و در دستي قرآن، مردانه به استقبال مرگ مي‌روند. شما كه ادعاي اسلام داريد پس دستگيري و شكنجه بيرحمانه اين همه طلاب علوم ديني كه نسبت به مجاهدين سمپاتي و همكاري داشته‌اند، براي چيست؟ پس اين زندانهاي طولاني و شكنجه‌هاي وحشتناك فرزندان اسلام چيست؟ چرا خليل طباطبايي، مجاهد دلير را كه سوابق مذهبيش درميان دانشجويان دانشگاه صنعتي مشهور است زير شكنجه كشتيد؟ پس اين شلاقهاي سيمي‌كه آثار ضربات آن درتمام بدن ما ديده مي شود و شوك الكتريكي و سوزاندن با منقل وكشيدن ناخن و ندادن غذا و ممانعت از رفتن به دستشويي درسلولهاي شما براي چيست؟ پس چرا به چشمهاي ناصر صادق اسيد پاشيديد؟ پس چرا اصغربديع زادگان را تا مهرهاي پشت سوزانديد. البته معاويه و يزيد هم درحالي‌كه دستشان به خون ائمه و فرزندان پيامبر آلوده بود، ادعاي اسلام مي‌كردند. من نمي‌دانم كه آيا يزيد هم قرآن چاپ كرده بود يا نه؟ معيارهاي مسلماني و اسلام نه دركاباره‌هاي اروپا و امريكا بلكه در دل خلقهاي ايران و در پرتو نور قرآن تعيين مي‌شود. چه كس بايد درمورد ما قضاوت كند؟ امثال آيت الله طالقاني كه خودشان اين راه را به ما آموختند، يا رژيم؟
درآخرين تحليل، خلق ايران خود مي‌داند كه ازميان دو جناح كه در برابرهم صف كشيده‌اند،كدام يك را برگزيند. يكي صف محمود عسگري زاده، علي باكري، رسول مشكين فام، محمد بازرگاني، ناصرصادق، محمد ايگه‌اي، اصغر منتظرحقيقي، وساير شهداء و مجاهدين و ديگري صف والاگهرها، والاحضرت‌ها، تيمسار زاده‌ها و نيز فرزندان سناتورها و وزراءكه نيازي به اسم بردن آنها نيست. خلق خود بهتر مي‌داند كه كدام صف حق است و كدام صف باطل. فقط متذكر مي‌شوم كه هنوز صداي شهادتين مجاهد شهيد محمد حسين عالم‌زاده درلحظه شهادت درگوش ساكنين خيابان ايرانمهر طنين انداز است: « به خود مي‌بالم‌كه به زودي به برادران مجاهد شهيد خود ملحق خواهم شد.»
پس چه باك اگر دشمن ما را مرتد بي‌دين، منحرف و… بخواند و مرتجعين را با انواع اتهامات عليه ما تحريك كند. قضاوت نهايي از آن خلق است، خلق قضاوت خواهد كرد كه اسلام چه كسي ريايي و ظاهري است؟ اسلام امام حسين و پيروانش درصحنهٌ نبرد مرگ و زندگي و يا اسلام معاويه و يزيد و مظاهر آنها دربستر عيش و نوش كاخهاي هرزگي. “سرانجام هرحيله و مكر زشتي به صاحبانش بر مي‌گردد. (قاصر42)”
رژيم دست نشانده با علم كردن كمونيزم و ماركسيسم سعي مي‌كند از كمي اطلاع بعضي مردم نسبت به ماركسيسم و همين مجاهدين استفاده كرده و اذهان را نسبت به ما مشوب كند. حقيقت اين است كه رژيم نه دلش براي اسلام سوخته و نه در فكر ماركسيسم است. بلكه او از وحدت نيروهاي مبارز درميدان عمل وحشت دارد و مثال سال 32 سعي دارد هر طورشده براي نجات خودش گروههاي مبارز را از هم جدا كرده و تفرقه بيندازد. زهي خيال خام و باطل. انقلابيون ايران چه مجاهد و چه چريك فدايي و چه سايرگروههاي پيشتاز هشيارتر از اينها هستند و به خوبي از تاريخ گذشته پندگرفته‌اند. ما كه با هم شكنجه و با هم اعدام مي‌شويم به خوبي موضع مشتركمان را در برابر دشمن احساس مي‌كنيم. خون ما از بدن يك خلق مي‌ريزد و يك سرزمين را رنگين مي‌كند و قلبمان براي يك ميهن مي‌طپد.
در مورد علت تيراندازي به پاسبان راهنمايي و فرد ديگري كه ما را تعقيب كرده و قصد دستگيريمان را داشت در اينجا كمي توضيح مي‌دهم. مي‌دانيد كه ما برخلاف شما فقط به خاطر مردم مي‌جنگيم. بنا بر اين برايمان چيزي محترم‌تر و ارزشمند‌تر از خلق و جان و مصالح او نيست. وهمين نكته است كه بارها دژخيمان شما را در موقع شكنجه به تعجب واداشته و از ما مي‌پرسند: آخر تو كه فارغ التحصيل بودي، تو كه همه چيز داشتي، تو كه مي‌توانستي ترقي كني و صاحب همه چيز بشوي. پس چرا اين كارها را مي‌كني؟
البته در منطق و جهان بيني پست و ذليل شكنجه‌گران و اربابان خونخوارشان اين چراها نامفهوم مي‌ماند. ليكن براي يك انقلابي خواست‌آفرينش، خواست خدا و خلق، حلال مسئله است. تا هر بضاعتي را كه دارد، حتي جانش را دراين مسير بگذارد. برخلاف رژيم كه براي ادامه وجود خودش به هركار و جنايتي دست مي‌زند. ما نمي‌توانيم سرسوزني ازمنافع خلق عدول كنيم. درسازمان چريكي يعني مجمع‌آگاه‌ترين افرادي‌كه وجود خودشان را فقط در فداكردن آن به خاطر خدا و خلق مي‌بينند كمترين بي‌توجهي به مردم وخواست آنها به شدت مجازات مي‌شود. بنابراين مبادا كار ما را با بمبارانها وكشتار بي امان مردم بي پناه فارس وكرد وبلوچ كه گويا از الواح افتخار اين رژيم است، قياس كنيد. كم نيستند افرادي كه به خاطر كمترين كمك به مجاهدين و ساير چريكها و حتي آشنايي و تماس با آنها به زندانهاي طويل محكوم شده‌اند. اخيراً قانوني‌گذرانده‌اند كه مسكن دادن به چريك مجازاتي‌ درحد مجازاتي كه براي چريك در نظر گرفته شده، دارد.»
دراينجا رفيق مكث كوتاهي كرد و به مهرداد نگاه كرد. درچهرهٌ او ترس و نگراني نبود. بلكه با لبخندي، گويي اظهار خوشوقتي مي‌كرد از اينكه اين ميهماني ساده، قيمت‌گراني، به اندازه زندان برايش دارد. رفيق به پوزخند پرسيد:
– آقا مهرداد حاضري؟!
مهرداد خنديد و جا به جا شد وگفت:
– افتخار بزرگيه.
رفيق گفت:
– پس ادامه مي‌دهيم و بقيه راخواند.
« و اين همان رژيمي است كه براي افراد به اصطلاح بي‌گناهي! كه بدون هيچ جهت هدف گلوله واقع شده‌اند، اشك تمساح مي‌ريزد و شرح حال و عكس و تفصيلات مربوطه را در روزنامه‌ها وسيعاً منتشر مي‌كند. ولي ما چه پاسبانهايي كه براي خود شيريني و استفاده از خانه و پولي‌كه رئيس شهرباني در مقابل آدم‌كشي به آنها مي‌دهد و چه به مأمورين لباس شخصي و عناصر ديگري كه با انگيزه‌هاي مادي و خودپرستانه در برابرمان قرار گرفته و قصد دارند، سه بار تمام در نهايت علاقه و صميميت هشدار و اخطار مي‌دهيم و اگر يك مامور يا فرد خودشيرين ديگر توجه نكرد و بخواهد عملاً در برابر راه خدا و خلق قرارگيرد وآگاهانه به جنبش انقلابي خيانت ورزد و به نيروي اهريمني مدد كند بدون هيچ ترديد به فرمان خدا و به خواست خلق به اوشليك مي‌كنيم.
“ (سناء 76) كساني‌كه ايمان آورده‌اند، در راه خدا كارزار مي‌كنند و كساني‌كه حق‌كشي وحق پوشي ورزيده‌اند، در راه ستمگر جبار مي‌جنگند پس بكشيد كساني را كه به ياري شيطان برخاسته‌اند. همانا مكر شيطان سست بنياد است!” »
رفيق محكم و بلند آيه را تمام كرد و به علامت پايان، سكوت كرد. جزوه را كه ازكاغذ پوستي بود تا كرد و به دقت در پاكت كوچكي گذاشت وگفت:
– خوب بچه‌ها براي امروز كافي‌ست. هنوز 5 دقيقه وقت داريم. اگر سؤال داريد اول سؤال‌ها را مطرح كنيد.
ژيلا سرش را تكان داد. مينو گفت:
– من فقط يك سؤال دارم. چطور و چگونه مي‌توان چنين آگاهي‌كسب‌كرد و مطمئن از مسايل صحبت كرد؟ از طرف ديگر داشتن چنين قاطعيتي دربرابر يك رژيم با قدرت ساواك و ارتش ودادگاه فرمايشي مي‌بايست به غيرازآگاهي پارامتر ديگري هم وجود داشته باشد.كه ترس و ترديد وقدرت مادي را كنار مي‌زند. و فراتر از آن قرارمي‌گيرد. اين را ازكجا مي‌شه به دست آورد؟
– شما مهرداد. شما سؤال داريد؟
– هم آره وهم نه! تمام آنچه خوانديد براي من سؤال است كه افسانه است يا ..
آن رفيق خنديد و پرسيد:
– خودت چي فكر مي‌كني؟ افسانه است يا واقعيت؟
– خودم؟ مي‌توانم فقط بگويم خيلي بايد فكر كنم. من نمي‌دانم آيا اين تنها راه است و يا… و هنوز براي خودم هيچ تصميمي نمي‌توانم بگيرم. اما چريك‌ها برايم قهرمانان هستند .
رفيق چشم از صورت مهرداد برگرفت و به زمين دوخت وگفت:
– براي من هم قهرمانان هستند.
نگاهي به ساعت و بعد به مينو انداخت وگفت:
- جواب سئوالت در جلسهٌ بعد . وقت رفتن است. بايد متفرق برويم. ولي قرارهاي بعدي را چفت مي‌كنيم. منظورم از چفت اطمينان از محل و ساعت و قرار زاپاس است.
با ژيلا و مينو هر كدام جداگانه قرار بعدي را گذاشت. مهرداد با آنكه سعي مي‌كرد اين مناسبات را بفهمد – حداقل در كتابهاي“رزفرانس” و“آنها كه زنده‌اند” خوانده بود – اما واقعي بودن اين مناسبات، آن هم در خانهٌ خودش افسانه‌اي بودكه زود اتفاق افتاده بود. از صحبت پنهاني رفيق با مينو خيلي زود احساس دوري و جدايي از او را كرد. به چشم مي‌ديد براي او همه چيز نيست و بخش با ارزش و جدي‌ايي از زندگيش را يك نفر ديگر پر مي‌كند. شعلهٌ تند تنفري را در خودش حس مي‌كرد. دلش مي‌خواست سر مينوداد بزند و بگويد‌: “چرا آمدي؟ آمدي‌كه مرا زجركش كني؟ برو! من نمي‌خواهم تو را ببينم. برو! دوباره برو! و من، من دلم مي‌خواهد دوباره خودم باشم و خودم”.
به سرعت از روي مبل بلند شد و به‌آشپزخانه رفت. ليوان آبي ريخت و سر كشيد خشمش را قورت داد و برگشت. بچه‌ها كفش پوشيده و خداحافظي كردند. نفر اول ژيلا بودكه‌آهسته رفت. رفيق جدي و مهربان و صميمي از مهرداد تشكركرد. مهرداد با شرمندگي گفت:
– نه، واقعاً در برابر شما كه جانتان راگذاشته‌ايد، من هيچ كاري نكردم.
رفيق كوتاه و محكم‌گفت: «پس انشاءالله تا بعد!» و به تندي رفت.
مينو هم كلاسور وكتابهايش را برداشت . محكم و جدي رو به مهردادگفت:
– آماده‌اي برويم؟!
آنقدر در چهره‌اش پاكي و شادي و اطمينان تلاٌلو داشت كه مهرداد جرئت نكردآن همه اطمينان را‌ آلوده كند. لحظه‌اي‌گويي همهٌ آنچه آزارش داده بود، از فكرش جدا شد و جاي آن را اعتماد عجيبي نسبت به دختر و رفقايش پركرد. چه اعتماد واطمينان و پاكي‌اي در سيما و رفتار اين دختر بود كه ديو و سايهٌ خشم و حسادت بلندي‌كه لحظه‌اي پيش در درونش قد علم‌كرده بود، در پرتو اين آفتاب‌گويي دود شد و از وجودش دور شد. لحظه‌اي خوشحال شد و ديگر فكر نكرد. كيفش را برداشت وگفت :
– برويم! فعلاً كه همه چيز را تو تعيين مي‌كني.
دختر خنديد وگفت:
– بالاخره حرف دلت را زدي.
مهرداد لبها را به علامت نا باوري جمع كرد وسري تكان داد وگفت:
– ديگه اين دل واسه ما دل نمي‌شه!
دختر با زرنگي جواب داد :
– خون دل نمي‌شه. مي‌تونه دريا بشه و اين همه مسئوليت انساني قبول كنه.
مهرداد به علامت تحسين لبها را پايين‌آورد و يك ابرو را‌ بالابرد‌ وگفت :
– مرسي! ديگه؟
دختر گفت:
– بقيه‌اش تو ماشين. بدو! بدو!
هر دو با عجله پايين دويدند و به سرعت سوار شدند و راه افتادند.
دختر پرسيد:
– خوب چطور بود امروز؟
پسر جواب داد:
– نمي‌دونم!
– نگو نمي‌دانم شايد نمي‌توني بيان كني.
– شايد! تو بيان كن، من هم ياد بگيرم. ولي قبل از بيان، لطفاً بگو توحالت چطوره؟ خوب شدي؟ آن مريضي‌ات تمام شد؟
– من! من‌كاملاً خوبم! اما آن مريضي هنوز هم نه! دلم نمي‌خواد در زندگي‌ام ديگه تكرار بشه .
– حق داري‌.
دختر به تندي گفت:
– آن ديگه گذشته. شايد مقصر كسي نيست. ما كه قهرمان نيستيم‌كه همهٌ كارهامون درست و دقيق منطبق بر هدف بوده باشه . من لغزيدم. ديگه تكرار نمي‌شه. از ارادهٌ خودم اينبار مطمئنم.
سكوت‌كوتاهي كرد و بعد ادامه داد:
– پس برگرديم سر موضوع اصلي.
– موافقم. اما فراموش نكن، موضوع اصلي من با موضوع اصلي‌اي كه تو دنبال‌آن هستي فرق داره.
دختر اصلاً به روي خودش نياورد و جدي ادامه داد.
– قبول دارم فرق داره اما آيا تو قبول داري اين دو موضوع كاملا به هم مربوط شده.
مهرداد دوباره لبها را جمع كرد و نوميدانه سرش را تكان داد وكوتاه گفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:
– درسته.
دختر جدي و مطمئن ادامه داد:
– موضوع اصلي كه امروز مطرح شد عليرغم سطح مختلف آگاهيهاي ما سنگ كه نيستيم روي ما تأثير داره. يك بخش تاٌثير د‌ر فهم و فكرماست. آنجايي كه قانع نيستيم، سؤال مطرح مي‌كنيم ولي بخش ديگر در جان و روح ماست يا به‌ زبان ديگر در قلب ماست. و من مي‌دانم و مطمئنم كه تو در فهم مسائل از سرعت انتقال خوبي بر‌خورداري و مشكل كمتر در اين بخش وجود دارد. اما در قلب چي؟ در عاطفه‌ها و احساساتت چي؟ آيا مي‌تواني بيان كني؟
مهرداد برگشت و با تعجب نگاهش كرد و با ترديدگفت:
– شايد! برايم مشكل است با تو جدي صحبت كنم . اما راستش مسائل را مي‌فهمم و قبول دارم. اما در بارهٌ آنچه تو پرسيدي، در قلبم يا روحم، نه انگار زنده نيستم. البته من هم مي‌فهمم چريك‌ها باارزش هستند. اما وقتي‌آن چريك با توآهسته صحبت مي‌كرد و نمي‌دانم شايد قرار مي‌گذاشت، دلم مي‌خواست براي هميشه از زندگي من بيرون بروي . دلم مي‌خواست چشمم را به روي همهٌ آنچه باز شده ببندم. همه چيز را فراموش كنم. نمي‌دانم انگار حوصله ندارم. انگار كه مرده هستم. گاه احساس مي‌كنم قدرتي ندارم و مثل يك خاكستر هستم. گاه فكر مي‌كنم انسان واقعي وجود نداره يا خيلي كمه و بقيهٌ آدمها مثل موميايي هستند. مثل هميشه، مثل هزار سال قبل يا هزار سال بعد، ثابت هستند. تنها عدهٌ كمي چيز ديگري هستند و قدرت و جسارت زنده بودن دارند. من آنها را مي‌فهمم، اما خودم موميايي هستم. مي‌فهمي لحظه‌هاي‌كمي در زندگيم زنده بودن را حس‌كردم. اما كوتاه. وقتي تو آمدي، من زنده بودن را باوركردم اما با رفتنت، يك چيزي از من جدا شد وآن«باور» رفت. مي‌داني نمي‌شه الكي و بدون قلب و ايمان آدم توي اين راه‌ها بياد. شايد تو آدم خوش قلبي هستي‌كه باور مي‌كني من هم مثل تو مي‌توانم تغييركنم. اما من مي‌دانم كه نمي‌توانم. اما اگر كاملاً هم از زندگي‌ام بري، مي‌فهمي‌ديگر حتي هيچ ستاره‌اي در تمام شب تاريكم نيست. چطور مي‌شود بدون هيچ نوري زندگي‌كرد؟ تو داري من را دنبال خودت مي‌كشي. من خودم توي اين راه نيستم. ولي دنبالت مي‌آم اينقدر موافقم.
دختر جواب داد:
– عاليه! بيا! خوشحالم!
پسر برگشت، نگاهش‌كرد و به‌آرامي لبخند ناباورانه‌اي زد. دختر لحظاتي فكر كرد و بعد ادامه داد:
– يك مثال ساده يادم آمد. مثل مسابقهٌ مثلاً دو ماراتن. وقتي شروع مي‌شود، كسي به خودش فكر نمي‌كند. پير‌، جوان، و…شركت مي‌كنند‌. روحيه، يك روحيهٌ مثبت شركت در مسابقه است. چند هزار نفر شركت مي‌كنند، اما فقط يك برنده داره. ولي همه راضي هستند. چون به خوشان فكر نكردند. بلكه اميدوارانه و با تمام نيرو دويده‌اند و سرانجام راضي هستند. نه به خاطر برنده يا بازنده بودن بلكه به خاطر شركت! حالا هم يك جنگي شروع شده، بين خلق و ضد خلق، چرا به خودت فكر مي‌كني، شركت كن و بجنگ، همين! اين كه ما چي وكي هستيم، ثانوي است. من اين طور فكر مي‌كنم. همين قدر مي‌بفهمم. ديگر تصميم با خودت است. تو امروز مريم را مي‌بيني، براي من مريم يك‌گنج بود. از اوكمك روحي و‌ فكري بگير. براي او زن و مرد فرقي ندارد. او هم دنبال هدف ديگري است دنبال مبارزه است. دست هركس ديگر را هم در همين راه مي‌گيرد و جلو مي‌برد. من امكان و فرصت تماس و رابطه با تو را ندارم. چون وقت ندارم. يا مدرسه و درس، يا قرارهام، يا مطالعه، يا تكثير جزوه و تماس با بقيهٌ بچه‌ها. اما با بچه‌ها به خانهٌ تو مي‌آييم. تو در جلساتمان شركت كن. ولي واقعاً از من انتظاري نداشته باش. من نمي‌خواهم به تو و به خودم تعلق داشته باشم.
پسر كلامش را قطع كرد‌.
– به زبون ديگه، مي‌خواي بگي تنها چيزي‌كه برات نه ارزش داره و نه اثري از اون باقي مانده، عشقه. هان، درست فهميدم؟
– نه اصلاً! من از روي سنگدلي با تو صحبت نمي‌كنم. انسان بدون عشق زنده نيست. اما! آرزوي عشقي را دارم كه مثل قبل آنقدر بي‌ارزش و قابل شكستن نباشه. اگه تو روز به روز در پرتوآفتاب انقلاب جلو و جلوتر بياي و عواطف راستين و عميق به انسان پيدا كني، براي من هم جاي باارزشي در قلبت خواهي‌گذاشت . تو قدم اول را بردار و بگذار خانه‌ات كانون رفت وآمد رفقا بشه! وقتي از نزديك كساني را بشناسي كه عشقشان بزرگتر از عشق به يك خانوادهٌ كوچك است و قلبشان بزرگ و تپنده و زنده است، درها و قفل‌هاي وجود خودت هم باز مي‌شه. سبك مي‌شي. مي‌بيني آدم با بچه‌ها هم خوشبخته و هم خوشحال. و وقتي از ميون آنها يكي كم بشه، درد واقعي و كينه و تنفر به دشمن را خواهي شناخت . آه چي بگم؟ بقول شاعر « پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردني است.» دلم از گفتنش مي‌سوزه، اما خيليها رفته‌اند. ديگه نيستند. اما راهشون باقيه. خوب! موافقي كه مردونه توي راه بياي؟
دختر ساكت شد و منتظر جواب ماند.
پسر كه لحظاتي طولاني با بغضي درگلويش بازي كرده بود، ناگهان چنان زار زدكه دل دختر از گريهٌ مرد به رقت‌آمد و درگلوي خود نيز بغض فرو خورده‌اي را حس كرد اما نمي‌خواست گريه كند. به آرامي نهيب زد:
– بس كن، براي چه گريه مي‌كني؟
– براي چه؟ براي اينكه سنگدل نيستم! براي اينكه اينقدر عاطفه دارم كه دلم براي گلهايي‌كه پرپرشدند، بسوزه. آه چه دنياييه. پراز ظلم. هركس هم پر و بال اين ظلم‌ رو مي‌گيره. چقدركم هستند آدمهايي كه مثل بقيه نمي‌شن. و چقدر دوست داشتني هستند. چقدر. و در قلب آدم چه جاي با ارزشي دارند، چه جاي با ارزشي!.
– خيلي خوب. تا همين جا خيلي خوب فكر مي‌كني . از اينجا به بعد خودتو قاطي‌كن.‌ جدا نكن. سوا نكن. ببين تو هم مي‌توانستي خوشبخت باشي، اما براي خوشبختي ديگران از آن داري صرفنظر مي‌كني. نيگاكن جلوي رو تو ببين تو مملكتي هستيم كه هركس يك جور بدبخته و بايد يك مملكت نو بسازيم، با خوشبختي براي همه و براي نسلهاي بعد. اگركه دلت اينو نمي‌خواد، پس برو و زندگيت را بكن. مثل قبل. براي زندگي كردن، همه چيز داري. اما من دلم نمي‌خواد كه تو بري و توي چاله چوله‌هاي زندگي گم بشي، بلكه نزديك بشي به ما. نزديك و نزديك‌تر.
پسر ساكت اما عميق در فكر بود. لحظاتي گذشت بعدگفت:
– عجيبه، فقط يك راه جلوي روي آدمه و بقيهٌ راه‌ها پشت سرن، و من از پشت سرم چنان مي‌ترسم‌كه راه عقب رفتن ندارم.
– خيلي خوبه. تا همين جا عاليه. بقيه‌اش رو خودت پيدا مي‌كني . نيگا كن چه زود رسيديم! نزديكي‌هاي خونه من پياده مي‌شوم . لطفاً به كلاس برو و به مريم خيلي سلام برسان. اما به هيچوجه از اينكه تو خونهٌ تو جمع بوديم با او صحبت نكن. چون اطلاعاته. اما همين، همين موضوعات رو با او ادامه بده و صحبت كن. آه ديگه چي بگم؟ ديگه چيزي براي گفتن ندارم.
– واقعاً حرفات تموم شد؟ ديگه هيچي براي گفتن نداري؟
بعد با صداي بلند خنديد. دختر هم به دنبالش .نگاهشان سبك و خرم در هم‌آميخت و به محبت نشست.پسر خرسند و راضي‌گفت: « باز هم به خيرگذشت.»
– كه اينطور ؟ اما برو، برو به كارات برس كه كلاست دير شد و بعد هم كه خيلي كارها بايد بكنيم.
– باشه مي‌رم ، هولم نده. دل و دماغ برام نمونده. همچين كه تو آدمو تلپ مي‌كني.
– آدمهاي فقير همينطورند. دست كسي رو نمي‌تونن پركنند و دماغشو چاق كنند.
– موجود عجيبي شدي!
– زمانه آدمهاي خودشو مي‌سازه. خوب و بد هر دو رو. بگذريم از اين حرفها. حرف جدي‌كه مونده اجراي قرار جمعي تو خونهٌ توست كه به‌ت زنگ مي‌زنم. در غير اين صورت، اگر منتفي بشه من هيچ رابطه‌اي با تو ندارم و تو كاملاً آزاد هستي تا خودت انتخاب كني. اميدوارم در مسير مبارزه با هم همراه بشيم. خيلي برايم با ارزش است كه تو هم يك رفيق مبارزاتي باشي.
پسر با لحني پرسشگر گفت:
– با ارزش؟!
دختر قاطعانه جواب داد:
– بله بالاترين ارزش . ارزشهاي عادي را كه داري و آنها يك مرحله است و تمام مي‌شود، اما ارزشهاي مبارزاتي ارزش جديدي است كه بايد كسب كنيم. آن رفيقمون امروز برامون خوند. براي من اين صحبت‌ها جديه. احساس مسئوليت مي‌كنم.
– البته روي من هم تأثير داشت. آنها مي‌توانند به خانهٌ من بيايند. من نمي‌ترسم.
– عاليه! پس به اميد ديدار يك رفيق جديد! من مطمئنم تو مي‌تواني يك رفيق باشي.
پسر با غيض گفت:
– به اميد ديدار . رفيق مينو! موافقي؟
– عاليه رفيق! به اميد ديدار. ( دختر با غيض او بي‌اعتنا برخورد كرد.)
دختر پياده شد و پسر با سرعت و بدون تأمل دور زد و برگشت. دختر نفس راحتي كشيد و با خود گفت:« جان آدم را به لب مي‌رساند . همانقدر كه دوستش دارم همانقدر هم از او متنفرم! متنفر! مثل سد سنگي است. سدي كه هنوز نتوانسته‌ام از آن عبور كنم. مثل دو تا شاخ قوچ توي سينه‌ام رفته. در بيارم مي‌ميرم. موندنش هم زجر دائمي است. يك روزي مي‌شود من از اين رنج آزاد باشم؟چه جوري؟! نمي‌دانم.»
به سرعت قدم‌هايش افزود. بايد سرساعت به خانه مي‌رسيد و شكي بر نمي‌انگيخت. حوصلهٌ جنگ و دعوا با مامان را نداشت. مدرسه تازه تعطيل شده بود و خيابان پر از بچه‌ها بود كه مثل سيل از مدرسه بيرون ريخته بودند. قاطي بچه‌ها شد و به خانه‌ رفت و شب تا دير وقت دفاعيه را تكثير كرد. شب كه سر بر بالش نهاد، با گريه عقده از دل گشود
پایان بخش اچهارم از کتاب آزادی ای خجسته آزادی
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری
د.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen