کتاب چهارم
کسی می آید کسی دیگر
بخش دوم
فردا با هم براي ديدن خانه رفتند. طبقهٌ اول يك خانهٌ كوچك دو طبقه و نسبتاً مستقل بود. پشت دو اتاقش حياط خلوتي داشت كه از آنجا ميشد، راحت فرار كرد. هر دو پس از ديدن ‘راه دررو’ خانه، نگاهي به علامت مثبت به هم كردند.
خانم صاحبخانه از طبقهٌ بالا براي ديدن آنها آمد و پرسيد:
– خانم وآقا شما هستيد! ماشاءالله چقدر جوانيد! به نظر نميرسه ازدواج كرده باشيد. دخترخانم كه هنوز ابروهاشون هم دست نخورده.
پسر زبان گرميكرد:
– هنوز نه! فقط عقد شرعي شدهايم. همين روزها جشن و مراسم ميگيريم و عقد رسمي خواهيم شد. اما قصد داشتيم خانه را راه بيندازيم.
زن صاحبخانه كنجكاو و فضول و حاضر جواب بود وگفت:
– پس معلوم است جهيزيهٌ عروس خانوم حاضره.
اعصاب دختر از اين زن فضول و بي تربيت خرد شده بود. پسر هم رفتار زن را نپسنديد. سريع خداحافظي كردند واز گرفتن خانه صرف نظر كردند. چون كه با يك صاحبخانهٌ فضول به هيچ وجه نميشد كنار آمد. بازگشتند. در راه دختر ساكت بود و در فكر. پسرهم همينطور. پسر سكوت را شكست و با صميميت پرسيد:
– چيه؟ از ديروز ناراحتي. بعد از آنكه از خانهٌ شما آمدم، فكر كردم چرا و چه مشكلي داشتي؟ چرا جرئت نكردم به تو نزديك بشم. تمام اين يك سالي هم كه ميشناسمت، گاه خيليتوي خودت ميري. بالاخره هركس يك گذشتهأي داشته. فكر ميكردم ميتونيكاملاً خودت را آزاد كني. اما يه جوري هستي. سر يك چيزهاييآدم نميتونه به تو نزديك بشه وكمكت كنه. چون تو راه نميدي. من راستش با بقيهٌ رفقا و بچهها يك دل هستم. رفتار تو ديروز عجيب بود. چرا بايد سركلمهٌ «شوهر» آن قدر عصباني بشوي. تو خودت ميدوني هر روز امكان توگفتم قبل از عقد و بعد از عقد برايم فرقي نكردي، مثل بقيهٌ بچههايي. من توگفتم قبل از عقد و بعد از عقد برايم فرقي نكردي، مثل بقيهٌ بچههايي. من اجازه داشتم به خاطر آزاد شدن هردو از خانه اين كار را انجام بدهم و اجازهٌ بيشتري خاطر آزاد شدن هردو از خانه اين كار را انجام بدهم و اجازهٌ بيشتري هم به من داده نشده. برات روشنه؟ فكرت راحت شد؟
صدايش كمي لرزيد. دختركه خيره از پشت شيشهٌ ماشين به آسفالت تيره و بيروح كه به سرعت از زير پاي چرخها فرار ميكرد نگاه دوخته بود، نگاه برگرفت. صورت خود را برگرداند. به پسرنگاه كرد. چهرهاش عبوس و جدي و اندكي گرفته بود. به آن اندكي گرفتگي اصلاً فكر نكردكه چرا؟ حتي به روي خود نياورد، بلكه صاذقانه به او گفت:
– من فقط آزاديام را ميخواهم.آزادي،كه بتوانم با بچهها باشم، با هم مبارزه كنيم. همين!
پسر با كلمات خشكي گفت:
– تو آزاد ميشوي. من هم. ديگه؟!
دختر سكوت كرد. آنچه در سينه داشت، گفتني نبود. بيان شدني نبود. فكري كرد وگفت:
– من دنبال چيز ديگري نيستم.
– پسر با رضايت گفت:
– پس هيچي نيست. چه بهتر! براي خودت لازمه در مسير مبارزه وابستگياي نداشته
باشي. اين حرف جدي است.
– درسته! ميفهمم. بحث گذشتن از وابستگيها واقعي است. ازت متشكرم. صحبتي كه كردي غيرضروري هم نبود. خيالم راحت شد.
بعد خنديد. پسر برگشت، نگاه موذيانهاي به او كرد و با لبخند گفت:
– پس خيالت راحت شده؟ حالا با خيال راحت برميگردي خونه؟
– نه! خونه كاري ندارم. ميرم پيش بچهها. به مامان گفتمكه ديگه هيچ روزي خونه نميمونم. توكه با من كاري نداري؟
– نه! من با تو برنامهاي ندارم. وقتم پُره. تو خودت ميتوني تصميم بگيري.
چند هفته بيشتر طول نكشيد كه خانهاي پيدا كردند و در يك شـب از آخرين شبـهاي
پاييزي در يك مراسم ساده با خانوادههايشان خداحافظي كردند.آنچنان از اين آزادي خوشحال بودندكهگويي فرارشان با پرواز همراه باشد. همهٌ دوستانش آن شب بودند. بچهها ضمن خوشحالي، بدبيني خود را نيز مخفي نميكردند. مسخره بازي ماهرخ وكنايههاي مهوش و دلسوزي ژيلا و نگاه استوار و مطمئن مريم، هديههاي آن شب دوستان براي مينو بود. ولي مهم نبود. مهم برايش درب خانه پدري بودكه آن را در پشت سر ميبست و ميگريخت و به دروازههايي ميانديشيد كه به دورن آن پاي ميگذاشت. راهي ناشناخته، اما مطمئن! جادهاي كه خود انتخاب كرده بود.
هردو آن شب بسيار خنديدند. شب آزادي بود. آزادي از زندان خانواده با قيد و بند افكارِ پوسيده وعقب افتادهاش.
از فردا هم و غم هر دو آماده كردن خانه براي بچهها شد. آماده كردن « يك خانه تيمي.» به طرز شگفتآوري پتو خريدند،گوييكه يك گردان پارتيزان را درآن خانه ميخواهند مخفي كنند. مقدار زيادي قاشق، چنگال و بشقاب آماده كردند. قابلمههاي بزرگ خريدند. زير زمين خانه را تميز وآماده كردند و چمدانها وكارتونهايي در آنجا دادند. خانهٌ كوچك در نظر هر دو ابهتي دلانگيز ميگرفت و هر دو بيتابانه منتظر بودند. منتظر بچهها، مأموريتها وكارهاي مخفي.
بيش از چند روزي طول نكشيد كه پسر خبر را آورد. آنقدر هيجان داشت كه گويي در حال مرگ بود!
– به زودي، شايد همين امشب يكي از كادرهاي مهم كه قبلاً از زندان فرار كرده، به خانهٌ ما منتقل ميشود. خودم ديدمش.نميدوني چه عظمتيه ! نميشه چشم ازش برداشت. ولي پاهاش از كابل هنوز زخم است و بايد خودت ببينيش!
قلب دختر به تپش افتاده بود. خوشحال و نگران بود . خوشحال براي ديدن او و نگران به خاطر زخمهايش بود. بيتاب بود او را ببيند. يكي از آنها بود. از آنهاييكه قدرت ورق زدن تاريخ يك ملت را دارند.
بالاخره آمد. در تاريكي شب بود كه رسيدند . پسر همراهش بود. به سرعت وارد خانه شدند و به اتاق عقبي رفتند. دختر تنها در لحظهٌ ورود او را ديد. اما همان لحظهٌ
…
كوتاه نيز براي ثبت او در خاطرش كافي بود. بلند بالا بود با شانههاي پهن، اما كمي خميده يا شايد كه در اثر شكنجه، بالاي بلندشكمي شكسته بود. موي كوتاه سياه، چهرهٌ سبزه، پوستي صاف و كشيده، چشماني سياه ، تنگ و نافذ داشت. دختر از آمدن او آنچنان مسرور بود كه احساس پيروزي ميكرد. پيروزي وصل چشمه به دريا، يا كه سعادت تحقق يك رٌويا . بيقرار از اين سو به آن سو ميرفت. چاي آماده كرد. غذا آماده كرد. هيچگاه در عمرش آنقدر هيجان زده و بيقرار نشده بود. منتظر بود رفيقش زودتر بيايد و با هم به نزد او بروند. ولي گويي فراموشش كرده بود. لحظهاي انديشيد:« چرا آنها تصميم بگيرند؟ چرا خودم پيش آنها نروم؟ ما كه از هم جدا و سه تا نيستيم. يكي هستيم.»
به پشت درب اتاق رفت و در زد. صداي رفيقش بود.
– بله؟
دختر به جرئت و صراحت گفت:
– ميتونم بيام تو!
لحظاتي سكوت در اتاق بر قرار شد. سپس صداي «او» بود كه محكم و كوتاه گفت:
– بفرماييد.
دختر در را گشود و وارد شد و دوباره سلام كرد. اندكي ترديد داشت اما با صراحت گفت:
– ميبخشيد! نتوانستم طاقت بياورم تا خودتون صدام كنيد. مثل اين كه شما منو فراموش كرديد؟
رفيقش متحير نگاهش كرد.گويي غافلگير شده بود. مرد لحظهاي خاموش انديشيد و بعد به او نگريست وگفت:
– چكار خوبي كردي كه خودت آمدي. در همين لحظه حرف تو بود كه خودت وارد شدي. خوب! اسم مستعارت چيه؟
– نميدونم . ندارم.
– بايد يك اسمي برات گذاشت. يه اسمي كه بشه راحت صدات كرد. بعد فكري كرد وگفت: سارا چطوره؟
– بنشين سارا!
دختر نشست و با خوشحاليگفت:
– چايي و غذا آماده است. ميخواهيد چيزي بخوريد و بعد صحبت كنيم؟
مرد با تواضع گفت:
– براي من فرقي نميكند. هر طوركه شما دو تا موافقيد.
دختر به علامت مثبت به پسر نگاه كرد و هر دو براي پذيرايي از مهمان عزيز برخاستند. در آشپزخانه دختر به تندي از رفيقش پرسيد:
– ممكن است لطفاً توضيح دهي كه چرا رفيقمان را به اتاق عقب بردي و در را بستي؟ آيا فكر ميكني براي چي من در اين خانه هستم؟ متاسفانه رفتارت مرا به ياد رفتار پدرم انداخت كه رفقاش را به اتاق عقبي ميبرد و مادرم بايد فقط پذيرايي ميكرد.
پسر خيلي از اين حسابرسي «جا خورد»، اما گفت:
– تو كه اشتباه من را جبران كردي!
حرف ديگري بينشان رد و بدل نشد. پسر ناچار شد به نكاتي توجه كندكه در زندگي به آن عادت نكرده بود. ممكن بود مجدداً دختر به او انتقاد كند.
سر شام رفيق جديدكه اسمش را احمد گفت، با خنده پرسيد:
– شما دو تا چند سالتونه؟ خيلي جوون هستيد؟ براي چي ازدواج كرديد؟
هر دو از شنيدن اين سؤال خندهٌ كوتاهي كردند. دخترگفت:
– من تازه ديپلمگرفتم. همين امسال. خانوادهام عادي بودند و نميتونستم مبارزه كنم. به نظرم رسيد اينجوري بتونم آزاد بشم و وظيفهام را نسبت به انقلاب انجام بدهم. بيشتراز يك ساله كه اين رفيقمون رو ميشناسم. به خاطر انقلاب با هم آشنا شديم. من آدم مذهبياي نبودم. از طريق جزوهها وكتابها و بحث وگفتگو با همين رفيقمون با اسلام انقلابي آشنا شدم. خيلي مسائل را هم هنوز خوب نميفهمم، اما اولين وظيفه خودم ميدونستم به نيروهاي مبارز و انقلابي كمك كنم. به اين دليل رابطهام را قطع نكردم. الآن احساس ميكنم دركنار انقلابيون ميهنم هستم و اين تنها هدفي است كه دنبالش هستم.
احمد نگاه صميمانه و عميقي به دختر كرد و گفت:
– ميدوني چه انتخاب سختيكردهاي ؟
دخترگفت:
– از سختيهاش آگاهم، اما به آن فكر نميكنم.
هر سه خنديدند و در ادامه صحبتها زود صميميت و جوششي رفيقانه بينشان شكل گرفت.
بعد از شام دوباره هر سه كنار هم نشستند. نخستين شبهاي سرد زمستان از راه رسيده بود.و تنها بخاري ديواري خانه دو اتاق تو در تو را گرم ميكرد. احمد نگاهي به بخاري انداخت وگفت:
– توي سلولكه هستي فقط دو تا پتو داري و از بخاري خبري نيست. تا چند وقت پيش خوب به سرما عادت كرده بودم.
دختر پرسيد:
– چطوري ميشه تحمل كرد؟
احمد آرام و فكورانه گفت:
– وقتي آدم به خودش و راحتياش فكر نكنه و مبارزه جديترين موضوع برايش باشد، عادتهايآدم فرق خواهد كرد!
و ناگهان پرسيد:
– آيا فكر ميكنيد شما دو تا اينطور هستيد؟
هر دو يكه خوردند و بعد سر خود را به علامت نفي تكان دادند. شايد اگر كس ديگري اين سؤال را كرده بود، ميگفتند: «بله! » اما به احمد نميتوانستند اين پاسخ را بدهند. نه به خاطر پيكر شكسته از شكنجه و پاهاي زخمياش بلكه هر دو به ذكاوت درمييافتند كه در برابر «كس ديگري » هستند كه يك انقلابي واقعي است و نميشد به او دروغ گفت.
هر دو نيازمند و خاموش، چشم به لبهاي احمد دوخته بودند. تا او بگويد كه چه بايد كرد. و احمد در جمله كوتاهي گفت:
– هر دو ده دقيقه به سر تا پاي اين زندگي انقلابي كه راه انداختهايد، فكر كنيد! فكر كنيد ببينيد چه بايد ميكرديد، ولي چه كردهايد؟
باورنكردني بود، اما واقعي. احمد آنها را رها كرد و خود دفتري گشود و به نوشتن مشغول شد. هر دو خاموش سر به زير افكنده و به فكر فرو رفتند. تمام توان فكري خود را به كار گرفتند و سعي كردند هر چه بهتر و كاملتر پاسخ را بيابند. بسيار سخت بود بايد كه صد و هشتاد درجه زاويهٌ انديشه خود را به روي واقعيت تغيير ميدادند.
ده دقيقه تمام شد. احمد دفترش را بست و رو به آنها كرد. صميمانه و جدي پرسيد:
– خوب كداميك به نتيجه رسيديد؟
دختر كه به زندگي انقلابي پا نهاده و سوداي ديگري در دل نداشت، به جرئت به سوي هر دو رفيق نگريست وگفت:
– من فكر كردم!
– خوب ! بگو!
– من فكر ميكنم در برابر سد خانواده و مانع مبارزاتي، راه حلي سخت و مشكل در پيش نگرفتم. في المثل با شركت دركنكور و قبولي و رفتن به دانشگاه، طبعاً من از خانه آزاد ميشدم. اما قبول شدن دركنكور سخت بود. يا يافتن شغل و يا كلاً انواع و اقسام فعاليت كه ميشد جوركرد و از خانه آزاد شد. در واقع براي حل اين مشكل نجنگيدم، بلكه روحيه و شيوهٌ تدافعي در پيشگرفتم. در واقع در بن بست به اين راه حل تن دادم.
احمد با چشمان تيز و نگاه عميق به دختر نگاه كرد. و سپس به پسر نگاه كرد وگفت:
– و تو؟ چه جوابي داري؟
– والله من! بعد از ضربه دستگيري مجيد مدتي تقريباً قطع شدم و بعد هم تماسهام با نفرات مسئول و تصميم گيرندهٌ تشكيلات نبود. با بچههايكم و بيش در سطح خودم بود. تصميم ازدواج را منگرفتم و اگر مينو مخالفت نميكرد، چه بسا ازدواج هم ميكردم و اشكالي درآن نميديدم تا زماني كه به شاخهٌ تشكيلاتي مجدد بتوانيم وصل شويم و اگر موقعيت جدي، مثل شما، پيش نميآمد، چه بسا كه اشتباهات بيشتري نيز ميكردم. فكر ميكنم خيلي به مجيد متكي بودم و بعد از او جديت مبارزاتيم خيلي پايين آمد. حتا من صراحتاً به مينو گفتم دانشگاه نرود به دليل ظاهر مذهبي او كه شناخته ميشود. در اشتباهات او من هم مسئولم!
– احمد گفت :
– تقريباً هر دو درست فهميديد. اگر ازدواج با مبارزهٌ جدي جور بود و تضاد نداشت، فكر نميكنيد، چرا هيچ كس از بچهها اين كار را نكرده؟
دختر گفت:
– ما ميتوانيم طلاق بگيريم.
احمد گفت:
– اگر هزار و يك كار نداشتيم و وقت داشتيم، به جبران اين اشتباه ميرسيديم. ولي فعلاً حواستان را جمع كنيد براي انبوه كاري كه بعد از دستگيري كادرها به وجود آمده وكسي باري از آنها بر نداشته وگره از مشكلات پيشآمدهگشوده نشده. امشب را استراحت كنيد. از فردا براي انجام وظايفتان وكمك به من آماده باشيد. اگر فرصت و لازم شد، باز هم در باره، خودتان صحبت ميكنيم.
دختر اتاق را براي استراحت ترك كرد و به اتاق خودش رفت. رفيقش نزد احمد ماند. دقايقي بعد صداي گريهٌ رفيقش را شنيد كه هق هق ميكرد. تعجب كرد مگر مردهاي جدي هم گريه ميكنند. اما خودش نيز در فكر و در اندوه فرو رفت. به نسبت يك سال قبل افت شديد روحيهٌ مبارزاتي و افكار انقلابي داشت. چرا؟ مسائلي را كه سال قبل هرگز حاضر به تن دادن به آن نبود. به تدريج پذيرفته بود. چرا؟ و بدتر از همه ازدواج، نرفتن به دانشگاه، روسري، چادر، به خاطر مذهبي شدن به دنبال كار نرفتن. اگر احمد نميرسيد، چه پيش ميآمد؟ و با رفتن احمد چه خواهد شد؟ خوابش نميبرد و افكاري آشفته داشت. با خود گفت:
– حتماً بايد با احمد صحبت كنم. حتماً !
چراغ اتاق احمد روشن بود. برخاست دوباره لباس پوشيد و به آن سو رفت. آرام در زد. احمد به آراميگفت:
– بيا تو!
– ميبخشيد مزاحم شدم، اما نميتوانم بخوابم. بايد با شما صحبت كنم. فكرم آشفته است.
– بيا تو! و صحبت كن ولي به شرطي كه بعد بخوابي و براي فردا كاملاً سر حال باشي و فقط به وظايفت فكر كني. دختر با خوشحالي و به سرعت وارد اتاق شد و نزديك احمد نشست. نميدانست چه ميخواهد بگويد؟ آنچه در سينه داشت، بسيار بود. به احمد نگاه كرد. نگاهش جدي و مطمئن و به سوي او بود. ترس و ترديد قلب دختر را پركرد. اما جرئت كرد و زبان گشود وآنچه را كه آشفتهاش نموده بود، بيان كرد. احمد در تمام طول صحبت او ساكت بود. پس از پايان حرفهاي او احمد جدي، اما صميمانه نگاهي به او كرد وگفت:
– حرفهايت را زدي. ميتواني بخوابي. اما من امشب فرصت جواب ندارم. تا صبح بايد كار كنم و فردا تو بايد بيرون بروي . عصركه برگشتي و قبل از شام صحبت ميكنيم. موافقي!
دختر با خوشحالي و سبكي پذيرفت و به اتاق خود رفت. هوا سرد بود. خيلي سرد. قرص ويتاميني خورد و سعي كرد با دو تا پتو به خوبي بخوابد و فكر كند كه مجيد و خيلي از بچهها به همين صورت خوابيدهاند و سخت نيست.
صبح كه بيدار شد. احمد بيدار بود. سماور را روشن كرده و چايي دم كرده بود. رفيقش براي خريد نان بيرون رفته بود. سلام كرد و به روشني خنديد. احساس خاصي داشت. احساس شكست زمستان و سرما و گرماي مبارزه؛ گرماييكه حس ميكرد، زمستان را ميشكند و تا بلندترين شاخههاي سرد و خشك پشت پنجره نيز پيش مي رود وگرمي ميبخشد. گرمايي كه ازكانون خانهشان و از وجود احمد بود. خوشحال بود، آنقدر خوشحال كه خود را چون پرندهٌ سبكبالي در گرماي يك روز بهاري حس ميكرد. از پنجرههاي بزرگ اتاق انوار خورشيد به درون اتاق وآشپزخانه ميتابيد. پشت پنجره نخستين برف شب قبل بر زمين نشسته و سپيدي و زيبايي چهرهٌ خيابان را دگرگون كرده بود. اما در خيابان هيچ پرندهاي نبود.
رفيقش نان خريده بود و دم درب برف كفشهايش را ميتكاند. با خوشحالي به احمدگفت:
– عجب برفي نشسته! زمستون اومد! صبح كه چشمم به برف افتاد، دلم هواي كوه و توچال كرد! دل تو براي كوه تنگ نشده؟
چهرهٌ احمد را لبخندي گشود وگفت:
– چرا! دلم براي كوه و قلهها و بچهها همه با هم تنگ شده. چندين سال با هم بوديم. چندين سال! و چه خاطراتي كه حتي شهادت آنها، برفهاي زمستان و شايد حتي مرگ هم من را از آنها جدا نميكند. سخت است كه بعد از آنها زنده بود. اما تنها ياد خدا و ايمان به سنت آفرينش و هستي است كه تحمل رنج نبودن آنها را برايم ممكن ميكند. ايدئولوژي انقلابي كه آفريدند باقي است و راه مبارزه را استمرار ميبخشد و به من نيروي ساختن و بر پا كردن مجدد تشكيلات را ميدهد. يك سال است كه شما در به در هستيد و به شاخهاي از تشكيلات وصل نميشويد. چرا؟ چون كه چيزي باقي نمانده و حالا بايد دوباره ساخت و دوباره كار كرد. پس روزي نو را همه با هم آغاز ميكنيم !
دختر به چهرهٌ احمد كه نزديك پنجره ايستاده و نور خورشيد بر آن ميتابيد، نگريست. كلام احمد و سنگيني آن را نميتوانست با وجودكوچك خود درك كند. اما چهرهٌ رنگ پريدهٌ احمد را كه خورشيد برآن ميتابيد و طلوعي دوباره را كه از وجود احمد ميتوانست برخيزد، به روشنايي ديدگانش باور داشت.
صبحانهٌ آن روز، نان داغ سنگك و پنير وچايي كه احمد دم كرده بود، در ذهن دختر شيرينترين صبح و صبحانهٌ تمام عمرش بود. بعد از صبحانه احمد گفت:
– براي شروع كارها، من تقسيم كاري كردهام. از آنجا كه من نميتوانم به خاطر شناخته شدن از خانه خارج شوم، شما مثل بازوهاي من هستيد. هركدام بخش مشخصي از كار را به عهده داريدكه فرق نميكند كدام كار باشد. به دنبال هركاري ميرويد، بدانيدكه لازم و ضروري است وكمترين سهلانگاري قابل پذيرش نيست. از كوچكترين موردي كه ميبينيد، چشم پوشي نكنيد.
دختر پرسيد:
– ميبخشيد ‘مورد’ يعني چه؟
– مثلاً مورد تعقيب. مورد شك. يا هر چيزكه در لحظهاي توجهتان را جلب كرد، ساده نگذريد. يا خودتان براي كار راه حل بهتر داريد. يا انواع مشكلات كه در مسير يك مأموريت است. رفتن با اتوبوس مطمئنتر است يا تاكسي، يا پياده، يا دونفره يا حتي برخورد با خانوادهتان يا دوست و آشنا. مواردي كه به نظرتان رسيد، صرفنظر نكنيد، بلكه شب كه با هم مينشينيم، مطرح كنيد.
بعد هر دو را تك تك نسبت به كار آن روزآنها توجيه كرد و قرار شد پس ازآخرين مأموريت، در محلي به هم وصل و با هم به خانه برگردندكه عادي باشد.
– يادتان باشد. من چشم به راه هستم و بايد سالم برگرديد. مواظب باشيد!
دختر گفت:
– خيالت راحت باشه. من مطمئنم كه از عهدهٌ مسئوليتهايم برميآيم!
احمد با صميمانهترين نگاه كه در عمق آن جديتي شگفتانگيز بود، با پاهاي مجروح مشايعتشان كرد و تنها هنگامي كه درب را پشت سرشان بست، بيخوابي شب قبل، رنج جراحات و ضعف پلكهايش را به روي هم آورد.
شهر غمزده و مرده و پوشيده از برف زمستاني، آن روز به زير بال دو پرستوي كوچك بود و نشان حيات و زندگي و بهاران به خود ميگرفت. به هر كجا ميرفتند و براي هر كس پيام احمد را ميبردند گويي در دلي مرده و خاموش غلغلهاي به پا ميشد. بسياري ميشناختندش و پس از يادداشت او و خبر بازگشت دوبارهاش ميگفتند:« از قول ما به او بگو باجان و دل آمادهايم!»
دختر كه تا آن روز به بازار تهران نرفته بود. تا غروب تمام حجرهها و سوراخ سنبههاي بازار را زير پا گذاشت و شناخت و آنقدر امكانات و پول جمع كرد كه از حمل آن احساس نگراني داشت. اگر چه لابلاي انواع پارچه و خرت و پرت كه خريده بود، آنها را مخفي ميكرد. آن روزآنقدر آدم ريشو ديد، همه شكل هم، كه اگر قرار بود يك بار ديگر آنها را بشناسد، ممكن نبود. مرداني كه همه با تحسين نگاهش ميكردند. نميفهميد چرا ؟ او كاري نكرده بود، تنها حامل يك پيام در كاغذي مخفي بود.
هوا كه رو به تاريكي مي رفت، از رابطي كه از صبح با او در بازار چرخيده بود، خداحافظي كرد و با دل سر شار از موفقيت و دستاني پر از خريد به سوي محل قرار با رفيقش حركت كرد. از چند كوچهٌ خلوت عبور كرد و خود راكنترل كرد. نه، خطري از بازار با او نبود. وقتي كنار خيابان ماشين رفيقش را ديد، شتاب گرفت و با آخرين نفسهاي خسته، خود را به ماشين رساند. تعجب كرد. عليرغم ديدن سنگيني بارها، چرا پياده نشد چند قدم كمك كند؟ بلكه تنها خم شد و درب را برايش باز كرد. هر دو سلام كردند و به هم نگاه كردند. پسر لبخند كمرنگي به لب داشت و برقي از شادي، سبزي كمرنگ چشمانش را تيرهتر مينمود. به گرمي گفت:
– خسته نباشي! چقدر خريد كردي!
– متشكرم! چرا پياده نشدي دو سه قدم كمك كني؟ ( و بستهها را روي صندلي عقب انداخت.)
– به فكرم نرسيد كمك بخواهي!
– ولي بدان آنقدر خسته بودم كه حتي اگر دو سه قدم هم كمك ميكردي، زودتر نفسم آزاد ميشد.
– ميدونستم كمك ميخواي. راستش از قيافهات معلوم بود، اما به نظرم رسيد آخرين لحظههاي سختي را هم خودت تحمل كني!
– چه بي احساس! تو دوستي، دشمن كه نيستي!
– راست ميگي. حالا خسته نباشيد. غذا خوردي؟ بيا! يك سانديچ مرغ! خيلي هم فراموشت نكردم! ( و ماشين را روشن كرد و حركت كردند.)
– متشكرم! چقدر از بازار خوشم اومد. عجب رفيقي آنجا بود. ناهار منو چلو كبابي برد.
– پس وضعت از من بهتر بوده!
– آره! پس چي! بهترين روز زندگيام بود. پر از تجربه.آشنايي بايك قشر اجتماعي. بازاري مذهبي! اما عجب سمپاتياي به مجاهدين و احمد داشتند. نميدوني چطور مثل يك زنجير توي بازار منو دست به دست چرخوندند و اين همه به ظاهر جنسكه داخلش پول و چيزهاي ديگر قايم كرده اند، دادند.
– راست ميگي؟!
– باور كن! شنيده بودم يك شب بهتر از هزار شب. يا همچين چيزي. اما نشنيده بودم يك آدم فراتر از هزار آدم! باور كن احساس يك سعادت واقعي با ديدن احمد دارم.
– اما من همهاش از آينده ميترسم. از ضربه، از از دست دادن احمد. از تنهايي و بدبختي دوباره. من هيچ وقت به تو نگفتم اين يك سال چقدر بعد از ضربهٌ مجيد بدبختي روحيكشيدم.
– لازم نبود بگي! از رابطههات با خودم ميفهميدم افت مبارزاتي داري و ديگه آنقدر جدي نيستي. راستي چرا ديشب گريه ميكردي. حدس زدم به خاطر ازدواج بود. و شايد هم مسائل عاطفي پيدا كردي.
پسر برگشت و شرمگين و سرخ نگاهي به دختر انداخت و نفهميد قصد آزار و توهين دارد يا دلسوزي. اما به صراحت او را دوست داشت.
– راستش! من ديشب همگفتم. قصد ازدواج با تو را داشتم و بعد از صحبتهاي احمد به خاطر انحرافم از جادهٌ اصلي مبارزه و پيچيدنم در جادهٌ فرعي زندگي، خيلي خجالت كشيدم و يك چيزي توي دلم بود كه با گريه فكر كنم، خالي شد.
– اما گريه دل آدم رو خالي نميكنه، فقط سبك ميكنه. ولي ناراحت نباش. يك كم طبيعيه آدم در عرض يك سال به هم عادت ميكنه. بعداً كه از هم جدا بشويم و با بچههاي ديگر كار كنيم، اين عاطفه فراموش ميشه.
پسر با حالت خاصي نگاه كرد وگفت:
– اما، تو به عقد من درآمدي! تو همسرم هستي و من اين را از احساسم نميتوانم بيرون كنم، مگر آنكه واقعاً طلاق بگيري.
دختر مثل اينكه از يك مستي پريده باشد، يا خبر مهلكي شنيده باشد، تنها با خشم به پسر نگاه كرد. احساس كرد خوشحالي اين روز موفق در تلخي يك اشتباه به كامش زهر شد.
ديگر حرفي نزدند، تاكه دوباره در خانه و با ديدن احمد خود و مسائل في ما بين را به دور انداختند و چون پروانه دور شمع وجود احمد حلقه زدند.
احمد براي شام آبگوشت پخته بود. براي هر دو آنها جالب بود. اما دختر متوجه شد، تمام زواياي خانه نشان ميداد كسي با دلسوزي به آن رسيدگي كرده. تميز و مرتب بود. حتي بخاري، خوراكپزي و سماور را نفت كرده بود. عجيب بود از انجام كارهاي ساده روي برنگردانده بود.كارهايي كه تنها زن خانه انجام ميدهد، نه هر مردي. ولي او كه برتر از هزار ماه بود در همه جا اثري از خود باقي گذاشته بود. پس رو به رفيقش گفت:
– متوجه شدي احمد چكارها كرده؟
پسر باگيجي گفت:
– نه! چي؟ شام پخته؟!
دختر سري تكان داد وگفت:
– معلومه كه متوجه نميشوي! چون تو باغ ديگهاي هستي. ولش كن مهم نيست!
پسر رنجيد. اما تا آخر شب به سراغ هر كاري كه رفت انجام دهد وآن را انجام شده يافت، از تيزي دختر تعجب كرد. با خود گفت: «پس چرا منو نمي فهمه؟!»
اولين نشست آنها با احمد تا پاسي از شب طول كشيد. بسيار ساده گزارش كارشان را دادند و بعد مواردي راكه به نظرشان رسيده بود،گفتند. احمد همه را گوش داد و سپس به آموزش آنها پرداخت . نقاط قوت و ضعفكارشان را گفت. بر خورد درست و غلط هركدام را با كارشان گفت. به دخترگفت:
– غذا خوردن تو با يك سمپات در يك مكان عمومي كار اشتباه امنيتي بود. در برنامهٌ تو چنين چيزي نبود. مهمترين موضوع روابط و مناسبات آنها با افرادي بود كه به سراغشان رفته بودند. در آن تيز شد و از تأثير برخوردها پرسيد و از احساس آنها نسبت به مأموريت امروزشان. دختر گفت:
– از اينكه مردان سمپات به من به عنوان يك پيك به ديدهٌ احترام و تحسين نگاه ميكردند، احساس خوبي داشتم. از اينكه آنها به زندگي چسبيدهاند و من از آن گذشتهام احساس غرور و برتري داشتم.
پسر هم حرف او را تأييد كرد وگفت:
– علاوه بر اين، چون در هر لحظه با خطر رو به رو بودم و ترس و مرگ در كنار گوشم بود و بازهم به كارم ادامه ميدادم، احساسي شبيه به همين كه سارا گفت، داشتم.
احمد پرسيد:
– انتظار داشتم اگر صادقانه با خود بر خورد كنيد، اين نتايج را در خود ببينيد. اما با خود بينديشيدكه اگر سازمان و تشكيلات و تجربهٌ مبارزاتي آن به سراغ شما نميآمد، تمام استعداد مبارزاتي شما كه امروز آنچنان از آن احساس غرور كرديد، چه ميشد؟ پس اين فرديت را بشناسيد و با آگاهي و بينش راستين اهميت سازمان انقلابي را بفهميد و فكر كنيد به بهترين فرزاندان خلق كه حاصل سالها رنج و تلاش و افتخارات مبارزاتي راكه آفريدند، بدون چشم داشت گذاشته و رفتهاند و شما هم در همين راه هستيد. غرور فردي را از خود بتكانيد. خود را جديتر و مسئولتر و فعالتر خواهيد يافت. در هر مأموريت كه مي رويد با دو دشمن رو به رو هستيد. يكي دشمن خارجي كه آن را خوب ميشناسيد. اما يك دشمني هم در درون ماست، ضعفهاي ما. خصلتها و عادتهاي بد ما،كه با آن بزرگ شده و خوكردهايم و اگر جدي برخورد نكنيم از عهدهٌ مبارزهٌ دراز مدتي كه در پيش رو داريم، برنخواهيم آمد. به دو روي اين سكه توجه كنيد. فراموش نكنيد براي هر تجربه و هر آموزش قيمت گزاف و جان يك انسان پرداخت شده. آن را جدي گرفته و بهكار ببنديد.
احمد ساكت شد.
دختر گفت:
– احساس ميكنم آنچه كه امروز انجام دادم و ابتدا به نظرم كوچك هم نبود، در برابر آنچه از شما آموختم ذرهٌ كوچكي بيشتر نيست. ولي فكر ميكنم بايد حتماً كاري كرد و بعد از آن ميتوان خود را وكار خود را شناخت.
– درسته!
پس از آن احمد يك بار ديگر از جزوهٌ تكامل چندآيه را خواند و دوباره معني كرد. هردو با تعجب به درك و فهم عيني از اين سوره كه احمد ميشكافت و باز ميكرد، خيره مانده بودند و هر دو بيمناك بودندكه آنچه را ميآموزند، مبادا فراموش كنند. چون آنگاه از عرشي اعلا به زمين خاكي فرو مي غلتيدند. احمد از اضطراب نگاه آنها اين را ميخواند و در دل بزرگش چون مادري، نگران اين جوجه هاي نو پرواز بود. خود عقابي بودكه قلهها را از سرگذرانده بود و چشمان تيزش از فرازها به پايين مينگريست. خوب ميدانست تا بر ساقهاي خود بايستند، راهي دراز و سختيهايي در پيش رو دارند. اما دوستشان داشت. مثل نهالهاي تازه و زيبا بودند. به دختركه نگاه كرد، يادش آمد، بايد پاسخ صحبتهاي ديشب او را بدهد. رو به پسرگفت:
– ميتوني به كارهاي ديگرت برسي يا فكر كني، ما چند دقيقه صحبت داريم. (پسر اتاق را ترك كرد. دختر خوشحال شد).
– خوب خواهرم، ديشب فرصت نشد. حالا ميپردازيم به مسائل تو! نتيجهاي كه خودت هم به آن رسيده بودي، واقعي است. افت و بيبرنامگي كه به دنبال ضربه به شاخهٌ شما پيش آمده، روي شما هم تأثير خودش را داشته. صلاح و بچههايي كه باقيمانده بودند، عليرغم صداقت و اعتقاد به راهشان، صلاحيتهاي لازم را نداشتند كه خود و يك جمع را سازماندهي انقلابي و هدايت كنند. مبارزه امروز علم است و تنها عشق به هدف و تفنگ نيست. پس از آنكه مشكلات جامعه مشخص و راه حلهاي آن كشف شد، تنها با آموزش آن ميتوان از انسانهاي صادق، عنصري نو ساخت كه توانايي فكري و قدرت روحي برخورد با تضادهاي جديد و راه حلهاي نو را دارند، نه راه حلهاي عقب مانده و بن بست و تسليم. و لازم است بداني به مواردي كه از موضع پاسيو تن دادهاي، نرفتن به دانشگاه، پيدا نكردن كار، ازدواج، با همهٌ اينها به خودت، خود انقلابيات آسيب رساندهاي. براي فهم اين آسيب و جبرانش بايد تلاش كني. اما تنها يك موضوع است كه شايد به تنهايي نتواني جبران كني و آن اينكه ازدواج كردهاي و طرف دومي وجود دارد. شايد به تو نگفته، اما به عنوان زنش به تو فكركرده وآسان نيست تو طلاق بگيري. از طرف ديگر جنبهٌ اجتماعي اين موضوع يا سوءاستفادهٌ ساواك از مسائل خانوادگي و تضادهاش مطرح است، ميداني سارا! بايد به كاري كه بدون فكر كردهاي، بالااجبار فكركني. ولي در حال حاضر آنقدر كار داريم كه نميخواهم بگويم. برو اول اين تضادت را حل كن. تنها خواستم خوب بفهمي پارهاي موضوعات كه طرف ثاني پيدا كنند، جدي مي شوند، ميداني، چندين سال قبل يك كادر ما با چنين تضادي رو به رو شد. عاشق بود. عاشق يك دختر و اين تضاد را نتوانست حل كند و رفت و به زندگي عادي پيوست. درونمايهٌ انقلابي نداشت. ولي تو به نوعي ديگر خود را درگيركردهاي.
دخترنتوانست تحمل كند و خشمگين گفت:
– ولي من عاشق كسي نيستم.گر چه همهٌ بچهها را مثل جانم دوست دارم، اما اصلاً مسائل شخصياي مطرح نبوده. من هيچوقت اين ازدواج را جدي نگرفتم. چون نميتونه جدي باشه و احساس تعلق به كسي نميكنم. تصور نميكردم موضوع جدياي دركار باشه. با اين حال من با صلاح صحبت ميكنم. فكر نميكنم هيچكدوم از ما جز به وظيفه و مسئوليتهايي كه به عهدهمون گذاشته ميشه، به چيز ديگري عشق بورزيم. اينكه من بتونم به خونهٌ تيمي بيام، باوركنيد از آرزوهام بود. از ما ميتونيد مطمئن باشيد. بگين چطوري ميتونم شما رو مطمئنكنم؟
احمد صميمانه خنديد وگفت:
– برو بخواب! فردا بيشتر از امروز كار خواهي داشت!
دختر به اتاقش رفت. اتاق سرد بود مثل يخچال و دختر خشمگين بود، مثل كوره! سرماي بيرون را احساس نميكرد،آنچنان كه از شعلههاي درون برافروخته بود و ميسوخت . به ميان رختخواب خزيد و سرش را لاي بالش فروكرد.كاش ميتوانست گريه كند. از دست خودش و رفيقش خشمگين بود. از مسخره بودن ازدواجش و جدي بودن اين موضوع كه به مردي تعلق پيداكرده، احساس خفت ميكرد، احساس سرشكستگي ميكرد. آيا آزادگي خود را بخشيده بود؟ نميدانست. از فهم اينكه ديگر «خود » نيست و خود را بخشيده، يك جزء شده، همسر و جزئي از يك انسان ديگر، احساس بدي داشت. صداي توفان، صداي وزش دوبارهٌ بادهاي مرگزا را ميشنيدكه بر پهنهٌ جانش ميتوفد و برگها و شكوفههايي را ميكشد و ميگذرد. صداي آشناي باد كويري با خاك سوختهاش صدايي آشنا بود.
آه! گريه كرد. داغ و تند و سوزان. ‘مرد’ ! دوباره مرد! براي چي مردي ديگر؟ صداي احمد در گوشش بود. «بايد به كاري كه بدون فكر انجام دادهاي، بالاجبار فكركني!»
در خود فرياد زد « نه! نميتوانم! نميتوانم فكركنم! راحتم بگذاريد. از جهنم بيزارم. جهنم مردي دوباره! عجب كاري!». راه حلي نميشناخت. مثل صفحهٌ شطرنج، تنها كيش و مات برايش باقي مانده بود و با ديدگان حيرت زده، برنده شدن طرف مقابل را ميديد. بايد ميخنديد! هم ميباخت و هم ميخنديد! چه جالب! بازي تمام بود. بدون مقاومت.كاري نميتوانست بكند، همسر بود. همسر يك مرد! يكباره دل آشوبهٌ شديدي از رختخواب به بيرون پرتابش كرد. به سمت دستشويي دويد و به سختي بالا آورد. تلخ بود، مثل زهر. چشمانش از تلخي و تندي سياهي ميرفت. درحال مرگ حس ميكرد شيطان سرخ كوچكي با شادي در جلوي چشمانش ميرقصد، جست و خيز ميكند و ميخواند:
بازي اشكنك داره، سر شكستنك داره!
داد زد: «گمشو! ازت متنفرم.»
قطرات اشگ از چشمانش ميريخت. دل و جانشگويي بالا ميآمد و از او جدا ميشد. احساس ضعف شديدي ميكرد. تمام تنش ميلرزيد. نميخواست به ضعف تسليم بشود. از ضعف و ابراز ضعف متنفر بود. نميخواستكسي بفهمدكه او آنقدر به مسائل مربوط به خودش اهميت ميدهد و به خاطرآن جانش به لب ميرسد. احساس شرمندگي كرد. خجالت كشيد. دست و رويش را شست و درب دستشويي را باز كرد و بيرون آمد.
پشت درب در روشناي كمرنگ راهرو، احمد ايستاده بود. دستانش باز و بيقرار دو سمت بدنش آويزان بود و در چشمانش دريايي از نگراني و محبت برادرانه موج ميزد. با شتاب گفت:
– چي شده سارا؟ چرا اينقدر بالاآوردي؟ ميخواي دكتر ببرمت؟ مسموم شدي؟
دختر لبخندي زد و از ديدن احمد خجالت كشيد. اما نگراني و محبت آن روح بزرگ براي زخمش مرحم بود. اصلاً وجود او كافي بود كه دختر خود و مسائل خود را كوچك و ناچيز انگارد.
سرش را تكان داد وگفت:
– نه خوبم! فكر ميكنم زياد آبگوشت خورده بودم، چون خوشمزه شده بود. خواهش ميكنم خيالتون راحت باشه. تموم شد. راحتم.
احمد خنديد:
– يعني از دست پخت من اينجور بالا آوردي؟ نخودها نپخته بود؟! بايد آشپزي ياد
بگيرم!
دختر از صفا و محبت احمد شرمنده شد. خنديد وگفت:
– اوه ! نه! اصلاً نه! ولي راستش نميدونم چي بود! ولي الآن بهتر شدم. اصلاً هيچ چيز نيست.
احمد سري تكان داد وگفت:
– يادت باشه، بعدها به خاطر هيچ چيز خودت و ديگران را ناراحت نكني!
سارا به اتاق برگشت و دوباره در رختخواب خزيد. ولي به سختي ميلرزيد. سعي كرد خودش را گرم كند و حتماً بخوابد چون فردا بايد از خانه بيرون ميرفت و نبايد مريض ميشد. چند ضربه به درب اتاقش زده شد. احمد بود. بخاري علاءالدين را روشن كرده و آورده بود و يك ليوان هم چاي.
– اين بخاري را بگذار توي اتاقت! اين چاي و نبات را هم بخور! اگر حالت خوب نشد، بگو!
– مرسي! اوه چرا شما…؟ متشكرم!
بخاري را كنار رختخوابشگذاشت و چاييگرم را سركشيد. احساس كرد جسم و جانش هر دو گرم شدند. دراز كشيد حوصله نداشت به خودش فكر كند. به بچهها فكر كرد و سعي كرد يك شعر در بارهٌ ياران به خاطرش بيايد. اما هيچ شعري در خاطرش نبود. سعي كرد خودش شعري بگويد. شعري براي احمد، اما خوابش برد.
يك هفته به سرعت برق يا مثل خوابگذشت. روزها كار و شبها نشست داشتند. احمد گزارشكار آنها را جمعبندي ميكرد و آموزششان ميداد. براي هر دو آنها وجود احمد تحقق روٌيايشان بود. زندگي مبارزاتي، خانهٌ تيمي، آموزش، مبارزه و …
روز جمعه هر سه در خانه و در كنار هم بودند. در انجام كارهاي خانه فرقي بين سارا و رفيقش نبود. هر دو از صبح مشغول كارهاي خانه شدند. ضمنكار درآشپزخانه مشغول صحبت شدند.
پسر پرسيد:
– هفته خوبي بود، نيست؟
– بهترين هفتهٌ عمرم بود. از اينكه از خونه آزاد شدم و بالاخره تونستم زندگي تيمي داشته باشم، احساس موفقيت ميكنم. اما ميدوني يك چيزي بايد بهت بگم. من هنوز هم نميتونم به ازدواجم جدي فكركنم. يعني نميتونم قبول كنم براي آزاد شدنم، به نوع ديگري آزاديام را از دست دادهام. يا مثلاً به خودم تعلق ندارم و به كسي تعلق دارم. اين منو خيلي عصباني ميكنه. فكر نميكردم عقد شدن يك موضوع جديه و معني و تعهدي با خودش داره. بگو ببينم موضوع چه جوريه؟
پسر بلند خنديد وگفت:
– در اصلش من به خاطر مبارزه هيچوقت پا بند خانواده نميشم و اين پا بندي را هم حس نميكنم. اما برعكس تو احساس ميكنم همسر دارم و من همسرم روكه به من محرم است، دوست دارم.
– ولي اين قرار نبود!
– آره ! اما شد! فكر ميكني همسر يك چريك بودن، خيلي بده، يا كه افتخاريه؟
– خوب! البته ارزش بالايي استكه آدم همسر يك چريك يا يك قهرمان باشه. اما
– من از اينكه زائده يا جزيي از كسي باشم بدم ميآد. دوســت دارم خودم مســتقل
– وكامل يك مبارز باشم يا يك انسان، نه همسر يك مبارز!
– وقتي تومانع مبارزهٌ من نيستي و من مانع مبارزهٌ تو نيستم، تو استقلال داري. اما بهتره كه باوركني ازدواج كردهاي وآن هم ازدواجي مسئولانهتر از ازدواج عادي! فكر ميكني كدوم دختري آگاهانه با يك چريك ازدواج ميكنه؟ آن هم زندگياي كه بيشتر از شش ماه معمولاً طول نميكشه و سختيهاش قابل تصور نيست. هيچ كس! هيچ عقل تاجر پيشهاي! براي من اين كار تو با ارزش است. من مطمئنم تو آگاهي تحمل سختيهاش رو هم داري!
– اما ! توچرا اينطور فكر ميكني؟ براي من عجيبه! مشكل اين است كه اشتباهي است غير قابل جبران. نميشه اسم طلاق آورد. مگه يادت نيست، ما مجبور شديم از اين راه از دست خانوادههامون راحت بشيم.
پسر خندهٌ شيطنتآميزي كرد وگفت:
– شما «بله» گفتيد. يادتون نيست؟ اين «بله» تعهداتي داره.
– من نميخواهم بدونم چه غلطيكردهام!
دختر از خشم به خود ميپيچيد. دستش به قابلمه غذا خورد و سوخت. اما سوختن آن را حس نميكرد. باصداي زنگ در، ناگهان هر دو خشكشان زد. فكرش را نكرده بودند،كي ميتونه باشه؟
احمد ! احمد را چه كنند؟ قرار نبود كسي به آنها سر بزند. صداي بوق ماشين آقاجان و جيغ بلندتر زنگ در دوباره بلند شد.
پسر ناگهان گفت:
– در را باز نميكنيم، بابامه! حتماً خواستهاند به ما سري بزنند. اصلاً نبايد احمد را اينجا ببينند!
اين را گفت و به سرعت از آشپز خانه به سمت اتاق رفت. صداي مادرش از زير پنجره شنيده ميشد.
– حتماً رفتهاند خونهٌ مادر زنش! پس خودشون پيش ما ميآيند. بريم! نيستند! ماشينش هم دم در نيست.
پسر ماشينش را به خاطر فرار پشت خانه پارك ميكرد.
دختر آشپزخانه را ترك كرد و به سمت اتاق رفت. فكر ميكرد احـمد بايد خيلـي
نگران شده باشد. وقتي وارد اتاق شد، تعجب كرد. احمد آرام و مطمئن مثل ناخداي يك كشتي نشسته بود. زانوان بلندش بالا و دستانش متفكرانه به دورآنها حلقه بود. انگار كه سكان دار يك كشتي درتلاطم درياست. چشمانش هشيارانه برق ميزد، اما بدن آرام و پُراطمينان برجا بود. انگار نه انگار ممكن بود اتفاقي بيفتد.
– شما صداي زنگ را شنيديد؟
– البته!
– نگران نشديد؟
– نه!
– ولي من خيلي ترسيدم كه كسي شما را اينجا ببيند.
– نه! قرار نبود كه در را فوراً باز كنيد. درست رفتاركرديد. اما اين مهمان ناخوانده تمام برنامههاي ما را به هم ريخت. بايد ببينم به دنبالش چه بايدكرد؟ نظرشما چيه؟
دقايقي صحبت كردند وسپس پيشنهاد سارا كه امروز به خانوادههايشان سري بزنند تا عادي به نظر برسند، مورد تأييد احمد قرارگرفت. قرار شد هرچه زودتر بروند.
ساعتي بعد هردو درحالي درب خانه را پشت سرخود ميبستند كه نگاهشان با حسرت به پشت در و جاييكه احمد بود، مانده بود. در راه هر دو ساكت و دلخور بودند. چون به خاطر خانوادههايشان ازاحمد وآن همه آموزش و برنامههاي آن روز بايد صرف نظر ميكردند. پسرسكوت را شكست وشروع به خواندن كرد. از صداي خودش خوشش ميآمد. سارا فقط به خاطر احترامي كه برايش قائل بود، تحمل ميكرد.
ز بيداد فزون، آخ ز بيداد فزون،
آهنگري گمنام و زحمتكش
علمدار چون كاوه حداد ميگردد. آ… آ… آ…
سارا به احمد فكرميكرد، به آنچه در اين يك هفته از او و دركنار او آموخته بود. احساس ميكرد تمام ذهنش درتسخير شخصيت او قرار گرفته. دوست داشت قلمش آزاد بود و احمد را دركتابي به توصيف ميكشيد. اما نه! كلام درميماند. دوست داشت نقاش بود و به تصويرش ميكشيد، تصوير دريا در دريا را، يا ناخدايي درتوفان را يا شبي روشن از فروغ ماه و در گردش ستارگان را، يا كوه بلندي كه بر فراز دشتگستردهاي بالگشوده و از سينهاش چشمهها جاري است. اما نميشد احمد را به تصويركشيد. احمد روح و انديشهٌ بزرگي بود، چون روح زندهٌ درختان كه با نسيم نجوا ميكنند. سارا بارها او را در معيادگاهي زميني حس كرده بود. سارا خدايي را دوست داشت كه احمد ميشناخت. ميپرستيدش و قبلهگاهش بود. او خدايي راستين و با عظمت بود. “احمد، احمد بود” و سارا در انديشهٌ اقتباسكاراكتر او نبود. او جلوهٌ تحقق انساني به كمال رسيده بود. كمال و زيبايي انساني! احمد در جايگاه عشق بود. عشقي در شعور بيدارآدمي. همانطور كه احمد را توصيف ميكرد و به او ميانديشيد به ناگاه رو به پسرگفت:
– ميدوني چيه؟
– نه! چي شد؟
– احساس ميكنم به قدري احمد را دوست دارم كه اگر اتفاقي بدي برايش بيفتد،
ميميرم!
– احمد؟ خدا نكنه! من هم عاشقش هستم. مثل شمع و پراونه. اگه فوتش بكنند و خاموشش بكنند، از تاريكي ميميرم.
– راست ميگي! آدم با نبود احمد احساس تاريكي ميكنه. احمد مثل يك سفينه است. همهاش حركت داره، سينهٌ حوادث رو ميشكافه و جلو ميره وآدم را هم با خودش جلو ميبره. نميشه ازش جدا شد. دل آدم زود براش تنگ ميشه.
– درسته! ميگم يك سر به خانوادههامون بزنيم و زود برگرديم. مثلاً ميتوانيم تا ساعت دو برگرديم. اگر بتونيم ازچنگشون زود در بريم، خوبه. بايد يك كلكي جوركنيم.
– كلك! هنوز هم كلك! چرا ما رو راحت نميگذارند!
– دنيا اصلاً جاي راحتي نيست. جاي جنگه. همهاش بايد بجنگي. اگر بپذيري خسته و دلمرده نميشي. من كه خوشم ميآد.
– من جنگ را فقط به خاطر صلح و عدالت دوست دارم. عليرغم ميلم ميجنگم تا ديگران و نسلهاي بعد مجبور نشوند، بجنگند. وانگهي زندگي شايستهٌ انساني داشته باشند. زندگي با عشق و با محبت. انقلاب را هم به خاطر عشقش به انسان دوست دارم. صفا و محبت بين انقلابيون، جاي منو از توي جامعه تا به اين نقطه تغييرداد. دوستام، تو، مجيد، احمد. من دركنار شما به زندگي اعتماد و به روابط انساني اطمينان پيدا كردم.آدمهاييكه واقعاً آخر از همه به خودشون فكر ميكنند و نه اول از همه. و بعضي مثل احمد، خودشون رو ديگه حس نميكنند.
– درسته!
هردو ساكت شدند. پسربه فكر فرو رفت. اعتماد و اطمينان! از اينكه سارا به او اعتماد و اطمينان داشت، احساس رضايت و خرسنديكرد. ولي آيا كافي بود؟ نه! هنوز نه!
ميلي بيدار شده در او بيش از اين طلب ميكرد. اما هنوز دل به افسار اين ميل نسپرده بود. در سارا هيچ ميلي نميديد. هيچ نميديد! بايد منتظرميشد. تا چه پيشآيد.
* * *
يك ماه دركنار احمد به سرعت سپري شد. خانهٌ كوچك تيمي تغييركرده و به جز احمد ياران ديگري هم اضافه شده بودند. كادرهاييكه شبانه روز با احمدكار ميكردند. همه چيز به سلامت در جريان بود. احمد با كمك بچههاي ديگر، شيرازهٌ كارها را دوباره سامان بخشيد و به تدريج خانهٌ كوچك تيمي براي فازي نو و بازسازي تشكيلات، بسكوچك بود. روزي كه احمد به بچهها گفت به خاطر گسترش كارها بايد آنجا را ترك كند و از بچهها به خاطر جدا شدن اظهار دلتنگي كرد، بچهها بدون رودربايستي مخالفت و مقاومت كردند وگفتند: « ما هم با تو ميآييم.»
احمد خنديد و به شوخي برايشان تنبيه تعيينكرد. اما قول داد به زودي، اگر امكان داشت، آنها را ببيند. همين قول آنها را آرام كرد. با رفتن احمد و بچهها، سرماي تنهايي و زمستان برخانهٌ كوچك حاكم شد. يك جوري بود. اصلاً قابل تحمل نبود. شب كه شد، تاريك و دلتنگ و عبوس بود. بيرون پنجره برف ميباريد، برفي سنگين.
هر دو در اتاق كنار بخاري نشسته بودند و به فردا فكر ميكردند. سارا آرام و در انديشه بود. پسردر انديشه و در تلاطم بود. شيطان سرخ كوچكي در زير پوستشگرمي مست كنندهاي ميدواند و آهنرباي پرقدرتي او را به كنارهمسرش ميكشيد. آنجا گمكردهاي را ميجستكه اگر مييافت قلبش كه ماهها در تپش بود، به آرامش مينشست.
– سارا!
– بله!
– ميتونم چيزي بگم؟
سارا با آرامش و اطمينان نگاهش كرد.
– چه چيزي؟ (فكر كرد او هم از رفتن احمد دلتنگ است. و همين را ميخواهد بگويد.)
– ميتونم از قرآن يك سوره برات بخونم؟
– حتماً! چرا نه؟
قرآن را گشود وآيهاي خواند وگفت: « همسران شما را براي شما آرامش و سكينه (درياي بدون موج) قرار داديم.»
سارا تكاني خورد. لحظه خاصي بر اوگذشت.
– سارا!گوشكن! توخودت ميدونيكه تا تو موافق نباشي، من به همين مناسبات با تو ادامه ميدم، اما من همسر تو هستم و مجاز. تو خودت ميدونيكه جز توكس ديگري و جاي ديگري ندارم. من از تو ميخوام كه منو آزاد بگذاري.
سارا خاموش بود. بهكيش و مات فكر ميكرد. درمقابل يك مسئوليت قرارگرفته بود. راه حل سادهٌ ديروز و پرداخت بزرگ امروز. راست ميگفت. نه هيچ كس ديگري ميپذيرفتش و نه جز دركنار او جاي ديگري داشت.
– چرا ساكتي؟
– هر طوركه تو ميخواهي.
– من كه گفتم! من ميخوام در كنار همسرم باشم. من تو رو ميخوام.
گفت و دستش را بسوي او دراز كرد. سارا به نياز مرديكه در نزدش از ارزش و احترام ديگري برخوردار بود، «نه» نگفت. پسر خوشحال شد. سارا حيرتكرد. او رفتار ديگري داشت. جسور بود وگستاخ، تشنه و مالك!
روز بعد سارا به خانهٌ پدري رفت. هنوز كمدش پر از كتاب و وسايل شخصياش بود. عكسها و نامهها و هدايا و حتيگلها و هرآنچه از مهرداد داشت، همه را پاره كرد يا سوزاند. سخت بود، اما گذشته بود و بايد تمام ميشد. بعد به او تلفن زد و حقيقت را به او گفت. وگفتكه: نميشد به كسي مثل او« نه »گفت. پسر پاسخ داد:«ميفهمم »
و به پوزخند ادامه داد:
– تو نميدونستي، اما من مطمئن بودم كه پيش ميآد و تو اونو به من ترجيح خواهي داد.
– از كجا ؟ اين دروغه!
– نه دروغ نيست. همان اولين بار كه با او رو به رو شدم، اينو احساس كردم.
– چه نوع احساسي؟
– احساس كردم از من بالاتره. خيلي بالاتر و انسانتر و شايستهتر. خيلي شايستهتر از من. بايد خوشحال باشم. به خاطر تو. باور كن تو در چشمم نه خار شدي نه خفيف. هر دو شما را دوست دارم و به خاطر احترامي كه براي او قائلم، ديگه هيچوقت بهت فكر نميكنم.
صداي زار زارگريهٌ دختركه درگوشش پيچيد، نه تنها تمام تار و پود،كه گويي زمين زير پا و طاق بالاي سرش را هم لرزاند. به تلخي گفت:
– مينو بگو خدا حافظ. بگو خدا حافظ!
– من مينو نيستم. اسم من سارا شده.
– پس خدا حافظ سارا. جداً خدا حافظ!
– خدا حافظ مهرداد!
گوشي را كهگذاشت، يخكرده بود. عرق سردي بر تنش نشسته بود. احساس ميكرد اتفاق عجيبي بر او گذشته است
پایان بخش دوم از کتاب کسی میآید کسی دیگر
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen