آزادی
ای خجسته آزادی
کتاب سوم
بخش ششم
مهوش با اين گروه قطع كرده بود. اما مينو انتقاد خود را مطرح نكرد و بعدها فهميد در برابر هر موضوع جدياي كه ايستادگي نكرده و سازش كرده و قضيه را تا انتها دنبال نكرده، بهاي آن را به نوعي ديگر پرداخته.
با اين حال مطرح كرد كه انتظار برنامههاي جديتري دارد و متقابلاً برنامههايي براي او در نظرگرفته شدكه تضادهاي بيشتري را بايد حل ميكرد. از جمله برنامهٌ يك راهپيمايي طولاني 16 ساعته برايش گذاشته شد. بايد ساعت يك بعد از نيمه شب از خانه خارج و ساعت 30/1 در ميدان فوزيه به رفيقش وصل ميشد. تقريباً دو روز فكر كرد تا راهي پيدا كند و بتواند ساعت يك نيمه شب از خانه خارج شود. راه حليكه پيدا كرد از كار انداختن ساعت بود وگذاشتن آن روي ساعت 5 صبح كه هر وقت مامان بيدار بشود، فكر كند او ساعت 5 صبح كوه رفته. به محسن سپردكه مواظب باشد مامان متوجه نشود. نيمه شب از خانه خارج شده.كار پُر هراسي بود، اما دخترخود را به زندگي پُر خطر عادت داده بود.
آن شب چادر نماز مامان را به سركرد و از خانه خارج شد. كوچهٌ خلوت تاريكي هولانگيزي داشت. آنچنان مصمم و با عزم بود كه اجازه ترس به خود نداد و از پيچ كوچهاي كه روز روشن هم قابل اعتماد نبود، محكم و مطمئن گذشت و به خيابان پيچيد. هيچكس درخيابان نبود. هيچكس.
به سرعت خيابان خورشيد را طيكرد و از خيابان ژاله به سمت ميدان فوزيه بالا رفت. بسيار تند راه ميرفت. تنها از جلوكلانتري كه رد شد، دو پاسبان كشيك با تعجب او را نگاه كردند. برسرعت قدمهايش افزودكه اگر تصميم بگيرند صدايش كرده و سؤالي كنند، خيلي دير شده باشد. حساب نكرده بود كه اين موقع شب ممكن است با پاسبان برخورد كند. به هرحال خونسرد و بدون اضطراب، باعزم به راهش ادامه داد تا به ميدان فوزيه رسيد. از ديدن قيافهٌ ميدان درخلوت شب خندهاشگرفت. چهرهاي كه روز روشن ازكثرت جمعيت و ماشين قابل ديدن نبود، درخلوت شب چه زشت بود.
ميدان خلوت بود و تك وتوك مست يا نيمه خرابي درآن ديده ميشد. دختر با فاصله و سرعت ازكنار آنها ميگذشت تا به محل قرار رسيد. رفيقش را ديد كه ازگوشهٌ تاريكي بيرون آمد. دختر نفس راحتي كشيد و پسر گفت:
– بهت تبريك ميگويم. فكر نميكردم اين تضاد را بتواني حل كني! چطوري آمدي بيرون؟ راحت بود؟
دخترگفت:
– تا حالا شب تاريك در خيابان نبودهام. چقدرآدم جلب توجه ميكند. جلوكلانتري ترسيدم كه پاسبانها صدايم كنند.
رفيقش گفت:
– فكر اين تضاد را نكرده بوديم. اگر ميگرفتندت بد ميشد وخيلي كارها خراب ميشد. ولي تجربهاش براي دفعهٌ بعد. ازخانه چه جورآمدي بيرون؟
دختر كلكي را كه زده بود، تعريف كرد. حساسترين موضوع اعتماد مامان بود كه نبايد خدشهدار ميشد. رفيقش گفت:
– پس تو هم ميتواني تضادهاي بيشتري حل كني. وقتي انسان به هدف خود و ارزش آن واقف است، انگيزهٌ حل تضاد درخودش پيدا ميكند.
– همينطوره، با ارزش تر از هدفمان برايم چيزي نيست
به هرحال راه افتادند. مسيرشان يك راه پيمايي طولاني تا امامزاده داوود و بعد برگشتن از مسيرديگري بود. ابتدا به سمت فرحزاد حركت كردند. بعد درتاريكي شب از فرحزاد راه را پياده ادامه دادند. ساعتها در تاريكي تنها راهروان شب بودند.
با روشن شدن هوا به تدريج مسير از انبوه زائران پُر ميشد؛ مسيريكه با قاطر يا الاغ طي ميكردند.گاه جاده به گونهاي خطرناك بسيار باريك ميشد و عبور از لبهٌ پرتگاه مطمئن نبود. دختر قبلاً هم دربارهٌ اين مسير شنيده بود كه تنها افرادي كه نذر ميكردند و از مشكل بزرگي نجات مييافتند، به زيارت امامزاده داوود ميرفتند. به هرحال ديدن زنهايي كه با بچههايكوچك و زحمت بسيار به زيارت ميرفتند برايش جالب بود. ظهر به امامزاده داوود رسيدند. ولي به امامزاده نرفتند، بلكه در نقطهٌ دوري ناهار خوردند تا توسط جمعيت و يا احتمالاً آشنايي ديده نشوند بعد از مسير ارتفاعات به سمت پايين حركت كردند. سلسله كوهها برخلاف ارتفاعات دربند، بسيار زيبا و پوشيده ازجنگل بودند و با آبشارهاي بلند وكوتاه خود، چنان مناظر خيالانگيزي خلق كرده بودند كه دختر، شيفتهٌ آن همه زيبائي، بارها و بارها متوقف شد و با تعجب مناظري را كه نميتوانست باور كند درميهن خودش باشد، نگاه كرد.
اواسط راهكنار رودخانه نشستند. پسر با علاقه ميوهٌ وحشياي را از كنار بوتههاي رودخانه برايش چيد. خوشمزه بود و تاحالا نخورده بود پسر گفت:
– اسمش تمشكه.
دختر با خندهگفت:
– هان! پس اين همون تمشك معروفه كه گير ما نميآد؟ اما خوشمزه است.
پسر دوباره مقداري كند، اما گزنه به شدت دستهايش را به سوزش انداخت. دوباره به راه ادامه دادند. بي خوابي وخستگي آزارشان ميداد، اما عمد داشتند مقاومت خود را در برابر سختيهاي جسمي بالا ببرند. گاه طبيعت آنچنان زيبا ميشد كه خود را و خستگي را از ياد ميبردند. راه كاملاً وحشي، بدون جاده و حتي بدون يك دهاتي بود. اما پسر راه را مسلط بود و بسيار مسئولانه دقت ميكردكهگم نشوند. چون اگر در ميان اين كوهها گم ميشدند، ممكن بود سه روز طول بكشد تا بتوانند از آن خارج شوند.
ساعت 4 بعد از ظهر به ده رسيدند.گذشتن از ده به معني پايان راه بود. خسته و نيمه جان، با مينيبوسكرايه به سمت كرج حركت كردند. دختر از بيخوابي شب قبل و راه پيمايي طولاني بيطاقت بود، اما از اينكه اين سختي را امروز تجربه كرده بود وارادهاش قويتر شده بود، خوشحال بود.گرچه ميدانست تا دو هفته پا درد خواهد داشت. اما اگر شكوهاي ميكرد، حتماً برنامهٌ سختتري برايش در نظرگرفته ميشد، تا محكمتر و مقاومتر شود. به همين دليل از اظهارنظر دربارهٌ برنامه خودداري كرد. اگرچه رفيقش طبق معمول در پايان هر برنامه ميپرسيد: « چطور بود؟»
اما اينبار به طعنه گفت:
– نميپرسم برنامه چطور بود؟ چون از خستگيات مشخص است، برنامه برايت سنگين بوده. تا الآن 16 ساعت شده و تا به خانه برسي 20 ساعت شده. اميدوارم خودت را بتواني آزادتر كني و برنامههاي سنگينتري را بگذاريم. “درياچه تار” برنامهٌ راهپيمايي خوبي است. اما سه روز بايد خودت را آزاد كني. سال قبل با مجيد رفتيم. او الآن نيست. سال بعد هم من نيستم. اما حتماً يك نفر ديگر هست و خوشبختانه راه، رهروان بسيار دارد.
– سه روز آزاد شدن از خانه فعلاً امكان نداره. براي يك روز مثل امروز هم چه بسا شب بايد، براي دعوا خود را آماده كنم. اگر كه ساعت يك ديشب لو رفته باشد، آن وقت محدوديت شديدي شروع ميشود. خوشبختانه محسن همكاري ميكنه. سپردهام، و گرنه مشكلات بيشتري پيش ميآمد. كم كم بايد با محسن هم شروع كرد. راستي نظرت چيه برنامهٌ كوه او هم بيايد.
پسر جواب داد:
– اول تو با او شروع كن. جمعه ها كوه برويد. بعد ازچند جلسه كه راه افتاد، يك ماه بعد تكرار اين برنامه را داريم كه او هم بيايد. مامانت هم ديگه شك نميكنه.
– حتماً جمعهٌ بعد با او كوه را شروع ميكنم.
– ابي خيلي تعريف برادرت را ميكنه. الآن چند سالشه ؟
– حدود چهارده سالشه. اما مثل هم سن و سالهايش نيست. فضاي سياسي خانه ، رفت و آمدهاي سياسي بچهها و جلسهٌ كتاب خواندن ، بحثهاي ما، همه را شاهد بوده و از طرف ديگر هم من خودم خيلي رويش تأثير گذاشتهام. اما خودش هم يك روحيهٌ ساده و فداكار داره كه باعث شده تمام محل دوستش داشته باشند. مزاحم دخترهاي محل نميشه و حتي از آنها دفاع ميكنه. براي همين ويژگياش، اهل محل از او تعريف ميكنند. ابي بهش ميگه: « چند وقت ديگر لوطي محل ميشوي .كسي جرئت نميكنه چپ به اهل محل نگاه كنه.»
– ابي هم عقب مانده است . امروزه ويژگيهاي خلقي و مردم دوستي به ظرف و قالب بزرگتر مبارزهٌ سراسري مسلحانه وصل ميشود و در قالب محلات باقي نميماند.
– خيلي آرزو ميكنم برادرم يك روزي چريك بشه و به اين فكر ميكنم كه در اين مسير كمك و هدايتش كنم.
– در آن صورت وظيفه خواهريت رو انجام دادي.
– اميدوارم!
دختر خميازهٌ بلندي كشيد و چشمانش را بست.
– خيلي خسته شدي؟
– خسته نيستم. مافوق خسته، جنازه هستم.
پسر با محبت به چهرهٌ خستهٌ دختر چشم دوخت. دردل به خاطر امروز و همه چيز او را تحسين كرد.
– براي همين با چشم بسته حرف ميزني؟ اما خوب، يه همچين برنامهاي برات لازم بود.
– هميشه همينو ميگي. بعد هم هيچ اتفاقي نميافته. يكساله كه منتظردستگيري هستم.
دختر همچنان كه چشمانش بسته بود، لبخندي زد. لبخند او هميشه زيبا بود.
– به خواب مثل اينكه حالت خوب نيست.
– ساعت چنده؟
– 5/4 .
– كي ميرسيم؟
– حداكثر ساعت 7.
– خوبه. قبل از تاريك شدن ميرسم خونه.
هر دو ساكت شدند و در چرت فرو رفتند. دختر چشمانش را بست. در پشت پلكهايش، آن همه سبزينه و جنگل و آن آبشار نقش ميبست و آن خلوت عميق و صداي درهها در گوشش طنين افكن بود. در تمام زواياي ذهن و روحش انعكاس طبيعت را ميديد و ميشنيد. احساس دلتنگي داشت. انگار كه نميخواست از طبيعت جدا بشود. اما افسوس كه آن همه عشق و زيبايي تنها گذرگاهي در مسير هدف بود و هدف گذرگاه ديگري هم دركمين داشت: تخت شكنجه، خون و زخمهاي چركين، جسم و روح درهم كوبيده شد و سلول متعفن و سياه و تنگ، و رنج ضربه به تشكيلات و از دست رفتن ياران وآناني كه از ميان كثافت زمان خود راه و دريچهاي به سوي پاكيها، ارزشها و دوستي و اعتماد و توانمنديهاي بزرگ انساني گشودند. از اينكه رفيقي دركنارش بود، احساس خوشبختي كرد. ناگاه پرسيد:
– راستي چرا ما دستگير نشديم؟
رفيقش كه درحال چرت بود،گفت:
– من هم داشتم فكر ميكردم چرا؟ چهكاسهاي زير اين نيمكاسه است.
– ولي اگر ما لو رفته بوديم در همچو جاهاي خلوتي، خيلي راحت ساواك سر ما را زير آب ميكرد.
– نه! صبر ميكنه، بعد كه ما دوباره جمع شديم و بيشتر شديم ضربه بزنه.
– اگر اينقدر به ساواك اهميت بدهيم، پس نبايد فعاليت كنيم.
– شق بدش را گفتم. طبعاً با هشياري ميشه تعقيب و مراقبتش را فهميد.
– مجيد از زندان خبرداده كه حرف نزده و ديگران هم كه دستگير ميشن هيچ اسمي از مجيد نبرن؛ چون ساواك نسبت بهش حساسيت شديدي پيدا كرده. و تمام اين مدت زير شكنجه و در انفرادي بوده.
– هيچوقت يادم نميره. اولين جلسه كه مجيد رو ديدم گفت: « دهن چريك بايد مثل دژ باشه و هيچ وقت باز نشه. از همون اول سنگهات رو كيسه كن كه با جلاد طرفي و سازش باهاش نداشته باش. شلاق وكابل هم سهميه است. حرف بزني و نزني ميخوري. پس همون بهتركه حرف نزني.» ميدوني، بعضي وقتها خيلي دلم ميخواهد يكي كف پاهام شلاق بزند و تحمل خودم را چك كنم.
– ما بين خودمان چنين تنبيهي براي كسي كه ضوابط امنيتي را نقض كند، داريم.
– چند ضربه؟
– 5 تا 10 ضربه.
– شكنجه است؟
– نه! تنبيه در قبال بيبند و بارياي است كه هركدام از ما از جامعهٌ با خود داريم.
– چه كسي تنبيه را اجرا ميكنه؟
– آن كسكه مسئول تيم است و مطمئن است نفراتش را قلباً دوست داره. اين تنبيه به دليل تنفر نيست، بلكه دوستي عميق است و معمولاً طرفيكه نقض ضابطهٌ امنيتي كرده و نسبت به جان بقيه بيقيد بوده، خودش فكر ميكند و ميفهمد و تنبيه را ميپذيرد. در غير اين صورت تا نفهمد، كسي تنبيه نميكند.
– زياد اتفاق ميافته؟
– نه! نادر!
– تو تنبيه شدي؟
– آره!
– براي چي؟
– نميتونم بگم.
– بگذريم!
– برنامههاي هفتهٌ بعدت رديف است؟
– آره! سه روز درس به آن خانم، 3 تا بعد از ظهركلاس ماشين نويسي و.. تكثير جزوه روي كاغذ پوستي.
– موقع تكثير بايد قلم را محكم فشار بدهي! اغلب نسخههاي سوم خيلي كم رنگ هستند وكلماتي خوانا نيست. ميدوني از جزوههاييكه تكثير كردي دست ساواك افتاده؟
– نه! جدي ميگي؟
– آره! يكي از خانه هامان كه لو رفته، ساواك جزوهها را هم ضبط كرده كه در ميان آنها نسخههاي تكثير شده هم بودند. اما نميدونه خط چه كسي است.
– پس مينيمم پرونده را در ساواك دارم!
– دست كم كابل و شلاق به اسمت نوشته است.
– چه جالب! اما اسمم لو نرفته! اگر رفته بود مياومدند سراغم.
– آره، كسي تو را نميشناخت. مجيد هم حرف نزده. حالا كه ابوذر در رفته، مجيد هم گفته همه را ابوذر خبرداره.
– چه جالب! ساواك ديوانه ميشود. از ابوذر چه خبر؟
– فلسطينه!
– جدي ميگي؟
– آره!
– چطوري رفته؟
– قاچاق، از كوههاي افغانستان رفته.
– چرا رفت؟
– چون شناخته شده بود. كاري نميتوانست بكند. عكس ومشخصاتش را داشتند.
– فكر نميكني ترسيده و در رفت.
– نه! تو او را نديدي و نميشناسي. آدم معمولي نبود. شخصيت انقلابي او ازخاطر من نميرود. مثل ابوذر زمان پيغمبر، يك خروش انقلابي بود. دركنارش آدم روح انقلابي ميگرفت. پاك و شفاف مثل آينه بود.
– به نظرم تو دربارهاش اغراق ميكني. اگر واقعاً انقلابي بود، چرا ازكشور رفت؟
– خوب! خيليها براي آموزش نظامي و تجربيات انقلابي به فلسطين ميروند و بعد برميگردند، مجهزتر عليه دشمن!
– اين شد يك حرفي! تا ببينيم!
– من و تو هم نبينيم، او ميآيد و ديگران ميبينند. و ساواك هم ضرب شست او را ميچشد.
دختر خميازهٌ بلندي كشيد وگفت:
– پس كي اين راه لعنتي به آخر ميرسد. چرا امروز اينقدر راه طولاني شد؟
– هنوز يك ساعت و نيم وقت داريم. مطمئن باش ساعت 7 خانه هستي.
– هميشه تو با اطمينان حرف ميزني، درحاليكه خيلي وقتها هم حرفت درست نيست. خيلي خوش بين هستي.
پسر ساكت شد و ديگر حرفي نزد. خوش نداشت دربارهاش چنين برداشتي بشود. دختر هم چشمهايش را بست و دلشورهٌ عجيبي داشت كه نتواند به موقع به خانه برسد وآن وقت نگران او شوند و بعد سختگيريها شروع شود.
بالاخره وقتي قبل از ساعت هفت به خانه رسيد، نفس راحتي كشيد. سريع سراغ محسن رفت و با نگراني پرسيد آيا اتفاقي افتاده و مامان فهميده؟ محسن خونسرد و راحت،گفت:
– نه! مامان اصلاً نفهميد و صبح من ساعت را دوباره راه انداختم. تو كجا رفتي؟
– من 16 ساعت پياده روي داشتم. دفعهٌ بعد ميخواهم تو را هم با خودم ببرم. موافقي؟
محسن“سوتي” كشيد و با تعجب پرسيد:
– 16 ساعت! تو ميتوني، مرد شدي! من نميدونم بتونم، اما ميآم.
دختر خوشحال و راضي از اينكه توانمنديش باعث تعجب محسن شده،گفت:
– از جمعهٌ بعد با هم كوه ميريم. اما از برنامهٌ سبك شروع ميكنيم. 16 ساعت تو نميتوني.
محسن خوشحال شد. دختر به سمت آينهٌ روشويي دويد و خود را نگاه كرد. صورتش ازآفتاب سرخ و سوخته بود. به خودش خنديد. از موفقيت بزرگي كه به دست آورده بود با تمام سلولهايش خوشحال بود. چهرهاش عليرغم خستگي، شاد و بشاش بود. به سمت آشپزخانه رفت و با خوشرويي و اعتماد به نفس تمام به مامان سلام كرد. مادر اندكي ناخرسند، اما ميخكوب از روحيه و رفتار دختر، جواب سلامش را داد و پرسيد: « با كيكوه رفتي؟»
دختر راحت و خونسرد، درحاليكه به سمت قابلمه غذا ميرفت، گفت:
– ژيلا بود. ناهيد بود. اما از جمعهٌ ديگر محسن را هم با خودم ميبرم.
مامان خشمش فروكش كرد و نفس راحتي كشيد وگفت:
– بهتره، مردم ديگه پشت سرآدم حرف نميزنند.
مينو محكم و جدي پرسيد:
– كدام مردم پشت سرمن حرف زدهاند؟كي؟ در و همسايه؟
مامان به تنديگفت:
– نه! هيچكس، هيچكس، تو ديوونهاي، ميري با مردم دعوا. همه از تو ميترسند.كي جرئت داره پشت سرت حرف بزنه؟
دختر شانههايش را بالا انداخت وگفت:
– بهتره كه بترسند، وگرنه آدم را ميخورند. اما اگر يكدفعه توي دهنشون بزني، ديگه جرئت نميكنند چرت و پرت بگويند.
مامان با اخم گفت:
– توي دهان در و همسايه كه نميشود زد. نباس كاري كرد كه حرف در بيارن.
دختر گفت:
– آن را كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است.
مامان زير لب گفت:
– الحمدالله بچههاي من پاك هستند.
دختر يك بشقاب پلو و خورشت كشيد و يك سيني برداشت و به سمت اتاق رفت. چراغ را روشن كرد. غروب شده بود. جان بيرمق را روي كاناپه ولو كرد. رو به محسن گفت:
– ميري پشت بام رختخوابها را پهن كني؟ من خيلي خستهام.
محسن سرش را تكان داد و به سمت درگاهي رفت و دمپاييهايش را پوشيد. دختر پشت سر نگاهي به او كرد و با خود گفت: « از يك بره هم آرامتر و حرف شنوتر است. از عجايبهكه او اينقدر عوض شده.»
يكدفعه يادش آمد بايد بيرون برود و تلفن بزند و قرار سلامتي امروز را بدهد. به سرعت شامش را خورد و بدون آنكه مامان بفهمد از خانه خارج شد و به سمت بقالي رفت. تلفن زد، قرار سلامتي داد و برگشت و به مامان گفت:
– من مي روم بخوابم. خيلي خستهام.
مامان با نگراني و اخم نگاهش كرد وگفت:
– پارسال يادته به خودت فشار آوردي، يك ماه مريض شدي و خوابيدي؟ مواظب خودت باش! بلايي سرت نياد!
از شنيدن اين حرف، تكان خورد. اصلاً يادش نبود. درست يك سال گذشته بود. هنوز نميتوانست باور كند، آنچهگذشت بين وهم و خيال اتفاق افتاد يا واقعيت؟ به مامان پاسخي نداد. به سمت روشويي رفت و مسواكش را برداشت، خمير دندان گذاشت و از آنجا كه قادر به ايستادن نبود، روي پله نشست. در حاليكه آرام آرام مسواك ميزد، به فكر فرو رفت و از خود پرسيد: « راستي اصلاً كجاست؟ يك سال است از او خبر ندارم. دلم يكهو هواشوكرد.كاش به يادم باشه. باور نميكنم فراموشم كرده باشه و باور نميكنم دوستم نداشته باشه. » يكباره غمي دلش را پركرد و بغضگلويش را فشرد و نم نم بارانِ اشك صورت سوختهاش را تر كرد. قطرات شور اشك به لبهايش رسيد. بلند شد. تف كرد. دهان و صورتش را شست. خسته و اندوهگين پلهها را به سمت بام بالا رفت. هنوز سر شب بود و پشت بام گرم و دم كرده بود. در بستر غلتيد. تمام تنش درد ميكرد،گويي كه كتك مفصلي خورده باشد. دلش ميخواست گريه كند. نفهميد چرا يكباره درد و اندوه تمام جانش را پركرد؟ پنجههاي قوي بغضگلويش را ميفشرد و رنجي كهنه چنگ بر تار و پودش ميكشيد و بيقرارش ميكرد. درد از درون دلش بود. دوست داشت او همين جا بود. در كنارش و سيراب نگاهش ميكرد، سيراب مينوشيدش، همانگونه كه خستهاي تشنه دركوه پس از ساعتها تشنگي به رودخانه و آب ميرسد و نه با دهان كه با جان آب را مينوشد. نمينوشد، كه با رود ميآميزد.
اما باز خيال بود. آرزو بود. آرزويي كه از آن شرم ميكرد. آرزويي كه حتي نبايد آن را آرزو ميكرد. اما آمده بود. قوي و خردكننده و از درون ميشكستش.
بالش را از زير سر برداشت و به روي صورت و دهان گذاشت و فريادي بلند كشيد وگريست. آنقدرگريست كه به هق هق افتاد. اما عقده از دلش باز نشده بود. مدتها بودكه منتظرش بود. شايد از روزيكه آخرين امتحان را داد و مدرسه را براي هميشه پشت سرگذاشت.آن روز آنقدر خوشحال بود كه دوست داشت اين خوشحالي را با او تقسيم كند. دلش ميخواست بيرون مدرسه، درست رو به روي در ايستاده باشد. هر دو بخندند و بعد با هم بروند. كجا؟ شايد به خانهشان. شايد ميشد. شايد كه آمده باشد. به دقت دور و بر را نگاه كرده بود، اما نبود. مأيوس نشده بود. او را چنان قوي حس ميكرد كه گويي همين دور و برها باشد. با شتاب به سوي ايستگاه اتوبوس رفته بود. اما نبود. درون اتوبوس هر دو طبقه بالا و پايين را به دقت نگاه كرده بود. اما نبود. برگشته بود. دوباره خيابان را گشته بود. باور نميكرد، اما نبود. نيافته بودش. كجا بود؟ نميدانست، با چشمان اشكآلود به خانه برگشت. نه خوشحال بود و نه خوشبخت! تا به امروز اين اندوه در دلش مانده بود. اما دوست داشت بداند كجاست و چه ميكند؟ دوست داشت كه برگردد. دوست داشت هيچوقت نرفته باشد. هميشه باشد. هميشه. سعيكرد مثل نقاشي او را در ذهن به تصوير بكشد. اما خيال او از ذهنش دور بود، آنچنان كه نميتوانست درخاطر مجسمشكند. اگرچه هميشه با او بود . حس ميكرد امروز هم همه جا با او بوده. در عبور از تاريكي شب، در سلام به طلوع صبح. در سختي عبور از كوهها در سكوت درهها، در زيبايي جاودان جنگل، در هياهوي بلند آبشارها و در صداي نرم بال پرندگان، در آب خنك چشمهها، در جاذبهٌ آفتاب؛ آري همه جا بوده. پس بوده و ديده. ديده كه من پاك هستم چون طبيعت. دوبارهگريست. بر دلباختگي خود تلخ گريست و بر ناتواني خود در عشق، از خشم گريست. بر اين قصه گريست. يكي بود يكي نبود و او هيچوقت نبود. عجيب بود قصهاي بلندتر از قامت ساليان. اما او فقط قصه بود و بعد ديگر هيچوقت نبود.
نميدانست چه مدت گريست. آرام نميشد. شايد از خستگي بود يا از گرماي روز بلند تابستان. تب داشت. ميسوخت و انبوهي هذيان يكباره از راه رسيده و تمام انديشهاش را تسخيركرده بود.كم و بيش ميدانست در درونش شعلههاي جنگي بين دو جهان آگاهي و طبيعتكور زبانه ميكشيد. دشمن دروني و بيرحم تهاجم كرده بود. بلند شد و در رختخواب نشست.گوشهايش را در دست گرفت و از خشم آنها را كشيد و داد زد: «گمشو. اي لعنتي از جان من دور شو. دور شو ازمن. از تو بيزارم. دور شو از من اي آواي وحش. اي طبيعت پر ستيز، اي خاك تشنه، طبيعتگرسنه، اي وحشي، دور شو، دور شو از تو بيزارم، از تو، از تسليم به تو.»
قطرات درشت اشكش ميباريد و دلش در سينه چنان ديوانه بود كه دوست داشت كاردي را تا دسته درآن فرو كند و در فوران خون داغ و پر جوش آن، مرگ و ويراني اين ديوانه را تماشا كند. يا دوست داشت از ديوار بلند باغ خود را به پايين افكند يا شقيقههايش را به ديوار كاهگلي خرپشتهٌ بام بكوبد و گيسوانش از خاك وكاه انباشته شود.
هوا گرم و دمگرفته بود. دلش ميخواست توفان شود، باران ببارد، رگبار بزند و سيلي بزرگ و پر قدرت جاري شود. به آسمان نگريست. دور بود. بسيار دور. دورتر از آنكه دست رنجي بهآن برسد.كاش نه انسان كه آسمان بود.كاش ستاره بود.كاش دور بود و گم. وكاش هيچوقت نبود. شقيقههايش را در دست گرفت و سرش را فشرد و بيرمق در بستر افتاد. اما ميخواست سر انجام بر اين غوغا آگاهانه پيروز شود.
بالش را دوباره زير سر نهاد. چشمانش را باز نگه داشت. ميخواست سايههاي تاريك درونش را ببيند. به آسمان نگريست كه از ميان دود، چه دور بود. سوسوي ستارگان به زحمت به زمين ميرسيد. اما ماه زيبا و در قرص خود باشكوه بود و تكه ابر سياهي پيش آمد و چهره زيباي ماه را پوشاند. مهتاب گم شد. اما ماه دوباره بيرون آمد. دختر به ماه خنديد و با نفرت به ابر سياه نگريست. به ابر سياهي كه همچنان به دنبال مهتاب بود و پنجه بر چهره زيباي ماه ميكشيد و شب را سياهتر ميكرد، اما سرانجام مغلوب نور شده و در آسمان گم ميشد. شايد كه آسمان انعكاس قصهٌ زمين بود. داستان نورها و عشقها و پنجهٌ سياه ابرها و سرانجام پيروزي نور. دوست داشت كه چون مهتاب همه نور باشد و در ستيز با سر پنجههاي بيامان تاريكي، هميشه پيروز. از اين انديشه در خود احساس تازهاي كرد.
به ستيزي كه تا به امروز عليه سياهي دنبال كرده بود. انديشيد.
از اينكه سرنوشت سياهي را كه پيشاپيش برايش در اين جهان رقم زده شده بود، تغيير داده بود، در خود احساس شادي ميكرد. دوست داشت تمام زندگياش را با ارادهٌ خودش رقم بزند.آزاد باشد.آزاد از حاكميت سياه ديكتاتوري وآزاد از حاكميت طبيعت خود.
از اينكه تا به اينجا با دستهاي خودش بسياري از آجرها و سنگ بناي زندگيش را ساخته بود و با قدرت آگاهي بر تقديري سياه پيروز گشته بود، احساس غرور ميكرد و در جانش شيريني رضايتي را حس ميكرد. پيروزيهاي خود را به خاطر آورد و به تيرگي ابر سياه اندوهي كه هميشه مهتاب جانش را دنبال ميكرد، آگاهانه نگريست. شايد هميشه هست، شايد هميشه بيايد. اما آنچه امشب در پايان تاريكيها كشف كرده بود و اطمينانش ميبخشيد. نور بود. نوريكه جانش شيفته آن بود.
آرام يافته و دوست داشت در اين آرامش به خواب رود كه صداي ضربات كوتاهي به درب بام و به دنبال آن صداي سرفهاي را شنيد. تعجب كرد. بلند شد و نشست.«كي ميتونه باشه؟ يك مرد؟ شايد پسر همسايه است.»
– بفرماييد!
چراغ بام روشن شد و هيكليگنده از ميان درب كوتاه بام بيرون آمد وكمر صاف كرد. مينو اول تعجب كرد بعد با خوشحالي گفت:
– هي ابي تو اينجا چيكار ميكني؟
ابي سينهاي صاف كرد و گفت:
– سلام بد اخلاق. بيداري؟ چه خبره سر شب اومدي بخوابي!
– سلام. كوه بودم. خستهام.
ابي بودكه كفشهايش را كند و روي زيلوي كف بام نشست. مثل هميشه سر حال و بشاش به نظرميرسيد و صورتش ميخنديد. هنوز از راه نرسيده، شروع به خوشمزگي كرد.
– خوب شنيدم امروز تمشك خوردي. اومدم سهمم را بگيرم. من آخرين اطلاعات رو هميشه دربارهات دارم، واسه همين بايد به من حق السكوت بدي. شنيدم 16 ساعت راهپيمايي و برنامهٌ استقامت داشتي. بارك الله. كمكم داري بزرگ ميشي، مامانم مي گه : «دختر كه بزرگ شد، بايد شوهرش داد وگرنه هر روز الكي گريه و زاري ميكنه، چون روش نميشه بگه شوهر ميخوام، بهانه ميگيره.» چرا اينقدر گريه كردي؟ چشات بد جور، باد كرده. هنوز قرمزه.
دختر كه بيرمق و ساكت بود، يكدفعه از كوره در رفت و داد زد:
– خفه شو بي حيا، وگرنه از بالاي بام مياندازمت پايين تو باغ. به تو چه كه من گريه كردهام.
– اوهو ! اوهو! قلدر هم شدي؟ اما راست ميگي. به من چه كه غصهٌ تو رو بخورم.
– غصهٌ عمهات رو بخور . من از پس خودم بر ميآم. اما بگو ببينم اين موقع شب چه خبر شده كه پيدات شده؟
– هيچي. هيچ خبر. اما پارسال همين شب يه خبرايي بود كه اومدم يادي با هم بكنيم. ميبينم كه يادش بودي.
– آه. مرسي. همين؟! بعيده؟! راستش را بگو، چكار داشتي؟ بهت مشكوكم.
– راستش كار درست و حسابي داشتم. ولي وقتي چشمم به صورتت و چشمات افتاد، خيلي دلم برات سوخت. فهميدم كه هنوز دوستش داري وگرنه به خاطر من كه گريه نميكني. خوب! حالا شايد من خوش خبر باشم.
لبخند كم رنگ ناباورانهاي لبهاي دختر را از همگشود و سرش راتكان داد وگفت:
– نمي خواد از خودت چيزي در بياري و دل من را بخواهي خوشكني . همه چيز تمام شده وگذشته. اما بعضي وقتها از وسط يك خاكسترگرم شعلههايي دوباره، توي جان آدم دود ميكنه وآدم را خفه ميكنه. راست ميگي، داشتم گريه ميكردم. مامان يك حرفي زد و يكهو ياد پارسال افتادم. نفهميدم چي شد و فيلم ياد هندوستان كرد.
ابي قاه قاه خنديد :
– امان از طبيعت آدميزاد! بخصوص كه به بزرگي فيل باشه، واويلا!»
– اَه! گمشو! منظورم آن لجنهاي توكلهٌ تو نبود.
– ببخشيد! شما خيلي رمانتيك و شاعرانه فكر ميكنيد. من اصلاً تو را نميفهمم.
دختر قاه قاه خنديد وگفت:
– مثلاً چي ميفهمي،كه من را نميفهمي؟ اما بگذريم. چه خوب شد كه مثل اجل سر رسيدي وگرنه يك عزراييل ديگه داشت جانم را ميگرفت. فكر ميكنم در رفت.
– اللهاكبر از پررويي و حاضرجوابي تو. آخرش هم نميميري، اين همه همكه جونت بالا ميآد. بيچاره عزراييل!
مينو قاه قاه خنديد و آخرين قطرههاي اشك راكه از چشمش ريخته بود، پاك كرد و گفت:
– خوب، بس كن! چه خبر؟كجا بودي، اين وقت شب اين طرفها پيدات شده؟فريده چطوره؟
– فريده خوب است. سلام مي رساند. اتفاقاً ديشب ياد پارسال افتاديم وكلي هر دويمان در بارهاش حرف زديم. خدا را شكركرديم كه به خيرگذشت. اما از مهرداد چه خبر؟ تو از او خبر نداري؟ رابطهاي نداري؟
– من خبري ندارم. ميدانم با بچههاي ماركسيست رفيق شده. چندان گرايشات مذهبي نداشت و با ما نيامد.
– از كجا فهميدي ماركسيست شده؟
– يكي از بچهها گفت. من ناراحت شدم و بهش زنگ زدم. خيلي خوب و درست با من صحبت كرد و بعد از هم خداحافظي كرديم. پس تو از او خبر جديدي نداري؟
ابي تأمليكرد وگفت:
– نه! من نديدمش. عجب،كه اينطور. پس ماركسيست شده. خدا را شكر. چون اگر بعداً هم تو اين مملكت انقلاب بشه، باز هم شما دو تا به هم نميرسيد. چون يكي
كافره، يكي مسلمان. من هم جاي تو بودم،گريه ميكردم. دلم برايت ميسوزد.
دختر با خشم گفت:
– خفه شو! كافر خودت هستي كه مبارز نيستي. مرز بين كفر و اسلام. خلق و ضد خلق است. استثمار و ضد استثماره. نيرويي كه در جبههٌ خلق است و عليه استثمار ميجنگد كافر نيست اينرا بچهها از زندان گفتهاند، اين يك مرز است. نشنيدي؟ تو كه همه جزوهها را ميخواندي.
ابي با خونسردي لبهايش را جمع كرد و سري تكان داد وگفت:
– نه! ولي چه حرف جالبي، واسه ساواك خطرناكه. اما گذشته از شوخي، من كه اين حرفها را نميفهمم اما يك چيز ديگر ميخواستم بگويم. ولي اول نگاه كنم جلوي دستت پاره آجر نباشد كه به كلهام بكوبي.
مينو خندهاش گرفت وگفت:
– ببين. من اصلاً حال و حوصله ندارم. اگر چيزي ميخواهي بگيكه عصبانيام ميكند، نميخواد بگي.
ابي من و منيكرد وگفت:
– پيغام خودم نيست، پيغام باقر است.
دختر باآرامشگفت:
– خوب! پس بگو!
– باقر سلام رساند و پيغام داد كه چند تا از بچههاي خوب مذهبي قصد ازدواج دارند. اما ازدواجي با هدف سياسي و در همان راهي كه تو درآن هستي. اگر موافق باشي، با آنها برخورد و صحبت كن. براي تو هم بهتر است از خانه خارج بشوي و كاملاً فعاليت كني.آنها مخالف نيستند.
دختر با تعجب پرسيد:
– مگر باقر نميدونه من فعاليت مي كنم. آدميكه در ارتباط تشكيلاتي است، غير ممكنه با آدم غير تشكيلاتي ازدواج كنه.
ابي گفت:
– چرا مي دونه. اما قضيه كمي پيچيده است. به خاطر اطلاعات نميتوانست توضيح بدهد. از اين بابت مشكلي نيست.
دختر فكري كرد وگفت:
– من نميدونم! اول با صلاح صحبت كنه و جواب بگيره كه اين كار امكان پذيراست يا نه! بعد من در بارهاش فكر ميكنم.
ابي سرش را به علامت تأئيد تكان داد وگفت:
– درسته. بايد قضيه را با او در ميان بگذاره. خوب! پس باشد تا بعد حتماً خيلي خسته هستي و ميخواهي راحت باشي، ديگر مزاحمت نميشوم. ببخشيد مزاحمت شدم. خيلي هم ممنون.
– واي! چقدر تعارف تيكه پاره ميكني.
ابي با كرشمه در حاليكه ابروها را بالا كشيده بود،گفت:
– « تازه من خجالتي هستم.»
– پناه بر خدا. بالاخره ميري، يا نيم ساعت ديگه هم ميخواي تعارف كني؟
– رفتم بابا! تو هميشه آدمو ميزني. خواهر زن به اين بداخلاقي نوبره.
– پوف! چقدر تو پررويي!
– ديگه خداحافظ. رفتم. اين هم چراغ، خاموش كردم. خواب خوش ببيني و عزراييل سراغت نياد.
– خدا حافظ. مرسيكه زحمت كشيدي. خوشحال شدم ديدمت.
– حالا كه خوشحال شدي. حقته. بيا بگير. اينم يه نامه از طرف اونكه منتظرش بودي. يه بسته هم بود،گذاشتم جلوي دركمدت.
دستش را با نامهاي به سمت دختردراز كرد. مينو ناباورانه نامه را گرفت. به پشت پاكت نگاه كرد بعد يكباره دستها را گشود و با شوقگفت:
– ابي متشكرم. ازت متشكرم.
بعد خم شد و از كنار رختخواب لنگه دمپايي را برداشت و به سمت او پرتاب كرد و گفت:
– بد جنس چرا از اول بهم ندادي؟ دوست داشتي اذيتكني؟
ابي مثل فنر از وسط درِ باز در رفت و در حاليكه از ته دل مي خنديد،گفت:
– اما خوب اذيتت كردم. حقت بود. صفا كردم.
گفت و از پلهها پايين دويد. مينو پاكت را جلوي چشمانشگرفت و به آن نگاه كرد.
عجيب بود. در اين لحظه، تنها چيزي كه از تمام دنيا ميتوانست خوشحالش كند، همين نامه بود. حتي نامه را باز نكرد، تنها نياز داشت مطمئن شود، يكي هستكه براستي دوستش ميدارد.
پس از آن اندوه، دوباره شاد بود. چراغ بام را روشن كرد. در روشنايي بام به دقت به پشت پاكت و بهگل كوچك نقاشي شده نگاه كرد. پاكت را بوييد و بويآن را به درون سينه كشيد و در حاليكه نفس در سينهاش حبس شده بود و دستانش ميلرزيد، نامه را گشود. جرئت نداشت نامه را بخواند. احساس ميكرد كلمات دوباره ديوانهاش خواهند كرد. و به رنجي پيش از طاقتش تبديل خواهند شد. لحظهاي چشمانش را بست اما بعد گشود و اولين جمله را خواند :
« گل از راه مرگ بسوي زندگي باز ميگردد و عشق تنها پس از جدايي استكه جاودان ميماند.
و تو جاودان در مني، نه به خاطر جدايي ، بلكه به خاطر عشق. عشق تنها يك شاخه گل نيستكه در پاييز خود بميرد. عشق ريشههاي حيات و زندگي است و همواره بهاران دارد.
يك سال قبل در خزانيكه اميد به رويشي دوباره در خود و زندگيام نميديدم، بازگشتي، بازگشتي، مثل گليكه از راه مرگ به سوي زندگي باز گردد و تو ريشههاي عشق و پاكي را در خود داشتي و چه زود دوباره گل دادي. آنقدر كه حتي مرداب زندگي من دستخوش تغيير و دگرگوني شد و براستي طلوع آفتابي دوباره بود. امروز پس از يك سال به جرئت ميتوانم بگويم كه، براي من بازگشت به زندگي گذشته و دنياي تاريك جهل امكانپذير نيست. تمام آنچه كه از واقعيات سياسي و اجتماعي پيبردم يا آموختم وآگاه شدم. جدا از ريشههاي آن ورود اوليه، شجاعانه و استوار تو در تأكيد بر ارزشهاي انساني نبود. چه كسي ميتوانست خوي درنده و سرشت حيواني حاكم شده در من را مهاركند و به سوي تعهد انساني بكشاند. جز تعهدي آگاهانه و فداكارانه كه آن را ميفهمم و به آن عشق ميورزم. در اوج انديشههايم اكنون به آيندهاي عشق ميورزم كه مال مردم باشد. به سعادتي كه ديگران از آن خوشبخت باشند. آري اين است تفاوت زندگي گذشته و حالم. از دنيايي پر از تاريكي و جهل و ناآگاهي يأس و نفرت و تجاوز و رنج جهنمي بي پايان ، تا نورآگاهي، آگاهي به آنچه كه ميگذرد و تعدي و تجاوزي كه در حق زحمتكشان ميشود. تعدي و تجاوزي كه به حريم انساني و هر فرد ميشود و به دنبال آن هر فرد خود يك حلقه از اين زنجير تجاوز ميگردد…
خوشحالم كه دفتر زندگيم ورق خورده و اين همه، موفقيت بسياريست. نيست؟ و اين شاخهگلي است از باغچه زندگيم كه ميتوانم بچينم و آن را با غرور در اين سالروز به تو هديه كنم. گر چه من «كسي » نيستم وآفتاب بلند و پر غرور قهرماني را برشانههايم ندارم، اما همين كه امروز يك گل سفيد كوچك را در جلوهٌ پاكياش ميفهمم و يك چشمهٌ زلال و بدون تكبر كوهستان را و رويش و بالندگي جوانهها و پيدايش انسان نو و احياي انسانيت را و سيماي چريك دلاور را، چه با آرمان قهرمانانيكه تو با آنان پيوند داري و يا آرمانيكه من آن را شناختهام و مبارزهاي كه با غايت صداقت و مسئوليت، پي افكندهگرديد و سرنوشت آن به ميزان فداكاري و صداقت ما بستگي دارد؛ اينها را ميفهمم . اين خود موفقيت بزرگي است.
چرا پنهان كنم؟ گاه نيز خودم هستم و تنهاييام و دردمنديم و قصهاي كه از فراز روزها و آفتاب و از درازي شبهاي تاريك و سرد از افق انديشه و جانم ميگذرد. قصهايكه دوستش دارم. آغازش را و فصلهايش را، چه دركنج خاموش جانم و در سكوت زمان و يا درگذركوتاه باد و بارانها و يا در حبس ديوارها و سايهها، قصهاي كه دوستش دارم و خط پروازش را تا فراسوي زمان، آنجا كه مرگ و پاياني وجود ندارد، دنبال ميكنم. من به آنهاييكه در تسخير ديوارها و سايهها نميمانند ايمان دارم. من.. .»
دختر نامه را بست. چراغ را خاموش كرد و در بستر افتاد. چنان بيمار بود كهگويي نامه را با آخرين ذرهٌ جانش خوانده است. دوست داشت از خود بگريزد و بخواب رود، آنچنان كه نه عبور زمان را حس كند و نه نفس گرم و تبدار هوا را. اما خواب نه از چشم كه از جانش ربوده شده بود.
بام مهمان مهتاب بود و دختر وجود نور را حس ميكرد. وجود نو را با جان خود حس ميكرد . به آسمان و ستارهها نگريست. دور بودند. خيلي دور. و در اين آسمان دور،
چه كس ستاره خواهد شد و چه كس مشتي خاك بر زمين؟
چه كس جاودان خواهد ماند و چه كسگم خواهد شد؟
چه كس؟
نميدانست، اما همهٌ آنچه را نيزكه ميدانست، زيبا نبود. يكدست نبود. با آنكه دريافت نامه بلندترين شاخههاي غرورش را سيراب ميكرد، با آنكه دوست داشت در جادهٌ پر هراس هستياش هيچگاه تنها نباشد و عشق هميشه با جانش همراه باشد، اما اينطور نبود. و واقعيت «يگانگي» نبود.
گوئيكه دنياها، كهكشانها و انسانها و انديشهها گوناگون هستند و گاه آنچنان گوناگون كه پيوند آنان، عليرغم يكي بودن «جان » در باور نميگنجد.
وقتي كه به آنچه امروز دركوه از رفيقش آموخته بود، فكر ميكرد، به آيهاي كه ميگفت: « مردان و زنان مومن( چون مجموعهاي واحد) يار و ياور يكديگرند. (كه برخي ازآنها بر برخي ديگر مرتبهٌ راهبري و راهگشايي دارند).»
از خود ميپرسيد: « اين مجموعه واحد يك ايدئولوژي دارند، يا دو تا؟ حتما يك ايدئولوژي. پس مرزي بين انديشهها و ايدئولوژيها و انسانها وجود دارد. افسوس كه عليرغم خوشبينيها، ديوارها و فاصلهها واقعي هستند و رنجها باز هم بيپايان.»
از اين بدبيني، سرش گيج ميرفت. مثل ديواري بودكه سرش به سياهي آن ميخورد. احساس ميكرد زلزلهاي آرام زمين را تكان ميدهد. بايد بلند ميشد، ميدويد، فرياد ميزد: « زلزله. زلزله »
اما خستگي و جنگ اعصاب او را به جاي خود ميخكوب كرده بود. دقايقي بعد از هوش رفت. تا صبح زمين آرام چون گهوارهاي در سرش تكان ميخورد. اما چندان نگران نشد. نه از مرگ هراسي داشي و نه از زلزله ترسي.
صبح محسن چندين بار صدايش زد وگفت:
– بلند شو! هشت صبحه. ميخوام رختخوابها رو جمع كنم. مامان گفت صدات كنم.
دختر هراسان بيدار شد و در رختخواب نشست و پرسيد:
– زلزلهٌ ديشب چي شد؟ چرا منو بيدار نكرديد؟
محسن با ناباوري نگاهش كرد و پرسيد: « كدوم زلزله؟»
– تو نفهميدي؟ اول سر شب بود. بعد تا صبح هم همينجور زمين مثل گهواره تكون ميخورد.
محسن از خنده مثل توپ تركيد و گفت:
– كدوم زلزلهٌ سرشب؟ احتمالاً مال 16 ساعت تكون خوردن و راهپيماييات بوده. مغز و اعصابت تكون خورده!
مينو هم زد زير خنده وگفت:
– باور نميكنم اينقدر خل شده باشم.
در حاليكه تمام تنش درد ميكرد، از رختخوا ب بيرون آمد وگفت:
– دستت درد نكنه، مال من را هم جمع كن. همهٌ تنم درد ميكنه.
محسن با صداي دورگهاش گفت:
– خوب . جمع ميكنم. از پلهها پايين ميري، مواظب زلزله باش، نيفتي.
– پايين چه خبر بود؟ جنگ نيست؟
محسن سرش را به علامت نفي تكان داد وگفت: هيچ خبر! هيچ خبر!
پايين آمد دست و رويش را شست و به اتاق رفت. چشمش در درگاهي پنجره به گلهايي كه توي پارچ آب بود، خيره ماند.
« به! عجب صبح خوبي! كم پيش ميآد. اما زيباست.»
به گلها نزديك شد. دقايقي طولاني نگاهشان كرد. چهرهاي زيبا و لطيف، آسوده از هر رنج، و لباني پر خنده داشتند.
سعي كرد بخندد، مثل آنها و طراوتشان در صبح. سخت بود، اما بايد ميخنديد و درهاي گشودهٌ صبح و مهماني چنين عزيز راگرامي ميداشت. راست بود: « گل، زيبايي، و صبحي فرخنده.»
هستند كم و بيش صبحها و سحرگاهاني كه پايان تاريكيها و بنبستها و طلوع صبحي پيروز را با خود دارند و ياد آوريشان در خاطر چون طراوت عطر است.
لبخندي زد و با خود گفت: « زيبا بود. »
جلوي گنجهاش يك بسته بود. با خوشحالي بسمت گنجه رفت: « هان؟ صبح زيبائي نيست؟» درگنجه را بازكرد و بسته را با خود به درون گنجه برد و با علاقه گشود. چند كتاب و يك دفتر بود. دفتر جلد براق و مشكي داشت و با رنگ طلايي كلمهٌ “صد برگ” به روي آن نوشته شده بود. ضربان قلبش به تندي شروع به زدن كرد. ميخواست بازش كندكه صداي فرياد مامان ميخكوبش كرد: « دختر كجا موندي؟ چاييت سرد شد. ظهره! ميخوام سفره رو جمع كنم.» به خود آمد و از ترس مامان پريد بيرون و در گنجه را بست و به سوي اتاق عقبي كه سفره در آن پهن بود، دويد. سلام كرد.
مامان در حاليكه مثل هميشه سگرمههايش در هم بود با سرسنگيني جواب سلامي داد و چايي را در قوري برگرداند و دوباره چاييگرمي ريخت و جلوي او گذاشت . دختر با دلهره مرسياي گفت. در چايي شكر ريخت و هم زد . حساب وكتاب نداشت. اگر مامان دلش ميخواست دعوا كند، خودش بهانهاي پيدا ميكرد. مامان در حالي كه با دقت نگاهش ميكرد،گفت:
– چقدر سياه شدي! كجا رفته بودي؟ دربند؟
دختر در حاليكه لقمه را قورت ميداد،گفت:
– نه! طرفهاي امامزاده داوود!
مامان با ناوري نگاهش كرد وگفت:
– دختر حرف الكي نزن، سه روز راهه، مردم با قاطر ميروند!
دختر با غرورگفت :
– من كوهنوردم. پاي پياده يكروزه رفتم و برگشتم.
مامان با ناباوري نگاهش كرد و دوباره پرسيد:
– دورغ نگو! تو رفتي امامزاده داوود؟
– آره! راست مي گم!
– پس خوش به سعادتت ، زيارت هم رفتي؟ ميخواستي براي من هم زيارت كني.
دختر بياعتناگفت:
– نه زيارت نرفتم. من چه ميشناسم امامزاده داوود كيه؟ اصلاً زيارت بلد نيستم.
مامان با وحشتگفت:
– اوا! خاك بر سرم، كفر نگو! توآقا را نميشناسي؟ تو چه جوري نماز ميخوني؟ زيارت رفتي وآقا را زيارت نكردي! مردم هزار نذر و نياز ميكنند، آقا حاجت ميده و تو حاجت نداشتي؟ كورها آنجا شفا ميگيرند!
دختر با اعتماد سرش را تكان داد وگفت:
– نه! چه حاجتي؟ آدم بايد زحمت بكشد و خودش هر چي ميخواهد فراهم كند . من كه نه پيرم و نه كور!
مامان با تأسف سرش را تكان داد وگفت:
– بيخود نيست بركت از دنيا رفته. تو كلهها همه كفره! دختر امامزاده داوود رفته و زيارت نكرده. براي اين پدر بدبختت، براي من حاجت ميخواستي. ما كه پا نداريم زيارت آقا برويم. اينكرايه نشيني، اين بدبختيها رو تو خبر نداري؟ تو حاجت نداري؟
دختر كه نميخواست به رگ اعتقادات مامان بيشتر از اين بر بخورد، با تأسف گفت:
– بلد نبودم زيارت كنم. دوباره دفعهٌ بعد با محسن ميروم و زيارت ميكنم كه انشاءالله خدا به شما خونه بده.
مامان كمي آرام شد، اما باز با ناراحتي گفت:
– زيارت هم بكني . با اين قلب و ايمان فايده نداره. آدم بايد قلبش صاف باشد.
محسن با خنده گفت:
– يعني با غربال قلبش راصاف كند؟
– مامان بر آشفته شد وگفت:
– تو ديگر حرف نزن! شما من را كه «سيد » هستم قبول نداريد، جدم را چه ميفهميد؟
خواهر و برادر با هم يكباره منفجر شدند و با صداي بلند آنچنان زدند زير خنده كه از قهقههٌ آنها مامان خندهاش گرفت، اما صورتش را برگرداند كه بچهها نبينند. خندهشان كه پايان گرفت مينو رو به محسن چشمكي زد وگفت:
– خود آقا رو نميشناسم. اما راه مبارزاتي آقا رو ميشناسم . عليه ظلم، عليه دولت حاكم.
محسن با تكان سر تأييد و با لبخند او را تحسين كرد. مامان بلند شد و غرولندكنان چادر نمازش را برداشت و در حاليكه از خندهٌ آنها دلخور شده بود، «زهر مار» غليظي گفت براي خريد از اتاق بيرون رفت. مينو از سرسفره بلند شد و رو به محسنگفت:
– من ديرم شده بايد برم شاگردم رو درس بدم. تو ميتوني سفره رو جمع كني، استكانها رو بشوري و يك جارو هم بزني؟ فردا جاي تو من استكانها رو ميشورم.
محسن در حاليكه سرش پايين بود، آن را تكان داد وگفت:
– آره خيالت تخت. تو برو.
دخترمسرور از همكاري برادر مرسيايگفت و با عجله به سمت گنجه رفت. لباس عوض كرد . اما چشمش بهكتابها و دفتر بود. ميخواست بداند چه هستند، اما وقت نداشت. دلش مي خواست دفتر را با خودش ببرد و در راه ببيند چيست؟ اما خطرناك بود. صرف نظر كرد. با شتاب از خانه خارج شد و تا ايستگاه اتوبوس دويد. اما آمدن اتوبوس هيچ حساب و كتابي نداشت. بعد هم اگر ميآمد و اگر ترافيك سنگين بود، معلوم نبودكي برسد. خوشحال بودكه سر قرار تشكيلاتي نميرود. تنها قرار تشكيلاتي بود كه بيشتر از 5 دقيقه اجازهٌ تأخير نداشتي و خانمي كه مينو به او درس ميداد، بعيد به نظر ميرسيدكه شم سياسي و مبارزاتي داشته باشد. ظاهراً زن خانهدار و معمولياي بود. در همان اتاقيكه با هم درس ميخواندند، هميشه لباس خواب تور و نازكش به چوب لباسي آويزان بود. غير ممكن بود آدم مبارزي چنينكاري بكند. احتمالاً زن يكي از بازاريهاي مذهبي از سمپاتهاي مجاهدين بود،كه كمك مالي ميكند يا اينكه …
ناگهان به خود آمد وآگاهانه از ادامهٌ فكر در بارهٌ اين موضوع خودداري كرد. نبايد از چيدن فاكتها دركنار هم به اطلاعات ميرسيد. در بارهٌ اين خانواده هيچ توضيحي به او داده نشده بود، جز اينكه به اين زن جوان درس بدهد. اوايل همينطور بود فقط درس. اما كمكم با هم دوست شده بودند و بعد از درس كمي صحبت ميكردند. زن ابتدا براي او از بچهاش درد دلكرده بود. دختر سه سالهايكه مريض بود زن با اندوه تلخي از بچهاش صحبت ميكرد. ميگفت: تمام اين سه سال اين بچه يك شب هم نخوابيده. پيش بهترين دكترا و متخصصين بردمش. ميگن بيماري اعصاب داره. بايد باهاش مدارا كنيم. اما من طاقتم تموم ميشه. اگه مادرم نبود من خودمم ديوونه شده بودم. همهٌ فكر و ذكرم شده اين بچه. نه اينكه دختر هم هست، خوب آدم فكر ميكنه آيندهاش چي ميشه؟ سر تو درد نيارم، زندگي رو چنان به من تلخ كرده كه ديگه نميخوام بچه دار بشم.
مينو با ناباوري و حيرت به او، صحبتهايش و به بچه ظاهراً سالم و قشنگي كه دور و بر اتاق بازي ميكرد، نگاه كرده بود. زن جوان تيپاً با زنهاي محلهٌ خودشان مثل قدسي و كبري خانم فرق داشت. اما فرق اساسي هم نداشت. مسئلهاش، مسئله زندگي شخصي و خانوادگي خودش بودكه زندگي را به او تلخ كرده بود، نه بيشتر.
يك بار با كنجكاوي به مينوگفته بود:
– خيلي عجيبه ! هميشه من حرف ميزنم، شما گوش ميكنين. تا به حال يك كلمه هم در بارهٌ خودتان حرف نزدهايد . راستي شما پدر و مادر دارين؟
مينو منتظر اين سؤال نبود. اما در لحظهاي تصميم گرفت و در بارهٌ خودش اطلاعات غلط به او داد وگفت:
– نه! سالها پيش مردهاند. با عمهام زندگي ميكنم.
ودر دل از اين سرعت در دروغگويي خندهاش گرفته بود. اما زن جوان با ناباوري به او خيره مانده بود و قبل از آنكه يك رشته سؤال در مغزش رديف كند، مينو به سرعت خداحافظي كرده و در رفته بود. زن متوجه شده بود، او دوست ندارد در بارهٌ خودش حرفي بزند.
مينو آنچنان در فكر بودكه نفهميد چطور زمان درترافيكگذشت. باصداي بلند شاگرد شوفر كه گفت « تير دو قلو» از جايش بلند شد و با فشار و زحمت از ميان جمعيتي كه هميشه جلوي درب اتوبوس را پر ميكردند، پياده شد و نفس راحتي كشيد و نگاه پر تنفري به اتوبوس انداخت. اتوبوس يك شكنجهگاه عمومي بود.
بايد به سمت پياده روي مقابل ميرفت و از خيابان شلوغ و از لابلاي ماشينهاييكه در ترافيك ايستاده بودند، عبور كرد. درست سر خيابان تير دو قلو دو تا تير چراغ برق قديمي بود. پايين پاي هر دو تير چراغ برق، جوي آب پرلجن متعفني جاري بود و درست سر خيابان، مغازهٌ زرگري و ويترين پر از جواهرات و طلاجات زيباي آن، وصلهٌ ناجوري بر آنهمه زشتي و فقر بود. تنها چند درخت بلند قديمي و پر سايه، خيابان زشت را در چشم مينوكمي دوست داشتني ميكرد. اما خيابان فقط در دو روز سال، ايام عاشورا و تاسوعا براستي چهره عوض ميكرد. از بچگي آن را به خاطر داشت…
تمام مغازههاي چركين بسته ميشدند و سرتا سر تير دوقلو، هيئت و تكيه زده ميشد. ديوارها با پارچهها و نقشي پاكيزه پوشيده ميشدند. در خيابان گله بهگله لگن شربت نذري ميگذاشتند و سقاخانههاي موقتي همه جا بود. در هر چند صد متر درخانهاي بساط سفرهٌ نذر امام حسين بر پا بود. در اين دو روز هيچ شكميگرسنه نميماند. درِ خانهها همه باز بود و هركس ميتوانست وارد شود. عزيز و مهمان باشد. بخورد و بنوشد وگريه كند و سپس با رضايت از خودكه وظيفهاش را در قبال امام حسين انجام داده و با شكم سير از قيمه لاپلو يا آبگوشت آنجا را ترك كند. شكمهاييكه اغلب غذاي درستي سيرشان نميكرد.
سالها بودكه دايي جان ته تير دوقلو خانه داشت و ايام عاشورا براي جدش امام حسينآبگوشت نذري ميداد و همهٌ فاميل منزل دايي جمع ميشدند. براي مينو و دختر دايياش اكرم تفريج بزرگي بودكه همه جا ميتوانستند انواع شربتهاي خوشمزه و زعفران دار را بنوشند و با شمعهاي سقاخانهها بازي كنند. نه فقط براي آنهاكه بچه بودند، بلكه براي بزرگترها هم امام حسين و سيماي انقلابي و هدف انساني و شهادتش ناشناخته بودند. از اين سوگواري كسي راز شخصيت او را نميفهميد، بلكه هركس با او تنها رابطهٌ عاطفياي برقرار ميكرد. درغير اين صورت به لشكر يزيد تعلق پيدا ميكرد و در ذهن و قلب هيچكس نميگنجيد خود را اينقدر سنگدل بداند.
اما مردم با ناآگاهي به حقوق خود و با سكوت خود، در حقيقت به كدام لشكر تعلق داشتند؟ در حاليكه راه امام حسين و هدف او اينك با چريكهاي مجاهد احياء شده بود، اما مگر چند در صد از مردم رهبران و دلسوزان واقعي خود را ميشناختند؟ تقريباً هيچ!
دختر در اولين كوچه پيچيد. خانه درست ته كوچه بود. دست راست بود و كوچه به صورت «L» از سمت چپ دوباره امتداد مييافت و در امتداد فاضلاب جلو ميرفت.
دختر در زد. صداي پاي پرشتابي از پشت در بهگوش رسيد. زن جوان خودش در را باز كرد. دختر سلام كرد و زن جوان با خوشحالي جواب سلام داد وكنار رفت تا او وارد شود. بعد در را پشت سر او تند بست وگفت: « دلم شور افتاد ديركرديد!»
دختر با خونسرديگفت:
– ترافيك! اين ترافيك لعنتي وقت و عمرآدم را هدر ميدهد. توي اتوبوس همكه آدم ازگرما ميپزد .
زن با شرمندگي گفت:
– بفرماييد! بفرماييد تو، خنك شويد. الآن يك ليوان شربت ميآورم.
مينو در حاليكه خم شده بود بند كفشهايش را باز كند،گفت:
– زحمت نكشيد يك ليوان آب كافيه .
وارد اتاق شد. پنكه روشن بود و اتاق در سايه درخت جلو پنجره خنك بود. دختر كوچولوكه هنوز غريبي ميكرد، صورتش را به سمت ديوار كرد و با عروسكش خود را مشغول كرد. اما از زير چشم با كنجكاوي به مينو نگاه ميكرد.
مينو اصلاً حوصلهٌ بچه را نداشت. كمترين توجهي به او نكرد و كتاب فيزيك را كه روي طاقچه بود، برداشت و نگاهي به آن انداخت، تا بعد براي زن مبحث اهرمها را بحث كند. اصل مطلب توان بود. « توان متناسب است با نيرو و نسبت معكوس دارد با سطح تكيهگاه.» در ذهن خود ترجمهٌ سياسياي براي جمله جستجو كرد. توان يك مبارزه اجتماعي متناسب است با سطح تضادهاي عيني جامعه و نسبت معكوس دارد با عدمآگاهي خلقها به حق خود، و نسبت مستقيم دارد با … سازمانها و ارگانهاي پيشتاز عليه ديكتاتوري. ديگر به چه عواملي بستگي دارد؟ صداقت، گذشت، فداكاري. قوانين مبارزه به سادگي قوانين فيزيك نيست.
– بفرماييد! اين هم آب.
– زن ليوان آبي را در بشقاب و سيني به او تعارف كرد.
– خيلي متشكرم! و در دل گفت:« مگر ليوان آب را هم در بشقاب ميگذارند. بشقاب نميخواهد! چه ميدونم! هر طبقهاي براي خودش يك تشريفاتي داره. همهاش فرم و تظاهر . محتوا هيچي!»
آب را نوشيد و ليوان را دوباره در بشقاب گذاشت و ياد مهوش افتاد. « جاش خالي كه از خنده روده بر بشه و چند تا فحش هم نثار من كنه و بگه: “ بيچاره دلم برات ميسوزه از كجا سر درآوردي؟”
– خوب شروع كنيم؟
– من كه خيلي مشتاقم. ببينيد مسئله ها رو درست حل كردم؟
درسكه تمام شد، سريع بلند شد و بدون فرصتي براي گپ زدن، به راه افتاد. زن جوان به دنبالش روان بود.گفت:
– نميدونيد چقدر به شما عادت كردم. امروز كه دير كرديد، همهاش ميترسيدم نياييد، خسته شده باشيد!
دختر درحاليكه از اضطراب زن خندهاش گرفته بود،گفت:
– نه! خيالتون راحت باشه. حتماً شما رو براي امتحانات شهريور آماده ميكنم. سعي ميكنم تا آخرش بيام.
– آخ خدا كنه. منكه باورم نميشه امتحانها رو بتونم بدم. اما گذشته از درس به خودتون علاقمند شدم. گفتم، دلم براتون تنگ شده بود. شما خيلي زود توي دل آدم جا باز ميكنيد.
صداي قاهقاه خندهٌ مينو حياط را پُركرد. حس ميكرد زن جوان از احساسات خود صادقانه صحبت ميكند. اما جاي ماهرخ خالي كه بگويد: « همهرو مار ميگزه، تو رو... بيچاره دلم برات ميسوزه».
نميدانست جواب زن جوان را چه بدهد. از اين رو درحياط را باز كرد و درحاليكه لبخندي برلب داشت، خداحافظي كرد وگفت:
– تا فردا.
و زن پاسخ داد:
– انشاءالله.
راه افتاد. ذهنش با كلماتي كه شنيده بود، بازي ميكرد. « دلم براتون تنگ شده بود. شما زود توي دل آدم جا باز ميكنيد.» شايد اينطور بود و ديگران هم اين را به اوگفته بودند. اما نميخواست در دل بعضيها جايي داشته باشد. اما دوست داشت هميشه در دل يك نفر جايي داشته باشد. ياد“دفتر” افتاد. حتي فرصت نكرده بود ببيند چي نوشته؟ دوست داشت وقتي برگشت همهاش را بخواند. اما عصر بايد كلاس ماشين نويسي ميرفت و بعد از كلاس هم ميرفت خيابان شاه آباد و كاغذ پوستي ميخريد و بعد هم برميگشت و جزوه تكثير ميكرد. و بعد؟ نميدانست.
چقدر مسير برگشت طولاني شده بود. درست سر ظهر بود وگرما داخل اتوبوس را
مثل تنوريگرم كرده بود. صورتها سرخ شده و از زيادي و انبوه جمعيت كلافه به نظر ميرسيدند. ايستگاه ژاله نصف اتوبوس خالي شد. از اتوبوس پياده شد و بقيهٌ راه را تا خانه با قدمهاي تند رفت. آفتاب تند ميتابيد. ازگرما خيس عرق شده بود. اما آنقدر در كوه ساعتهاي طولاني زيرآفتاب بالا رفته و يا شيب را پايين دويده بود كه ديگر عادت كرده بود. با اين حال به خانه كه رسيد يكراست سراغ شلنگ آب رفت و از نوك سرتا به پاي خود را خيس كرد. روي لبهٌ حوض نشست. ياد آبشارها و بركههاي آبِ ديروز توي كوه افتاد. آب، مايهٌ حيات! چه صفايي داشت. بعد از آن همه راهپيمايي و بيخوابي وگرما توي آب غوطه خوردن. دوباره آدم زنده ميشود. ناگهان خنديد.
– هي ديوونه شدي با خودت ميخندي؟ بچه شدي آب بازيت گرفته؟
يكه خورد. از كجا ميپاييدنش؟ سرش را برگرداند. قدسي بود كه نيم تنهاش از پنجره بيرون بود و داشت نگاهش ميكرد. سلام كرد.
– عليك سلام. صلات ظهر بيرون چه غلطي ميكردي؟ گرما زده ميشي! شنيدهام رفتي امامزاده داوود. كمرتو بزنه، زيارت هم كه نكردي. هيچي هم كه با خودت تبرك نياوردي. اون وقت اون گل سرخهاي توي پارچ چيه؟ تابستونها تو چهت ميشه؟
– ديگه چي توپولي؟! هرچي توي دلته بگو. مبادا رو دل كني!
و بلند خنديد.
– هيچي. غيرت نداري كه حرفي بهت اثركنه. پاشو بياتو! خاكشير يخ مال درست كردم. يك ليوان بخور. امروز آتيش ميباره. ترسيدم بچهها اسهال بشن.
دختر همچنان كه از سرتاپايش آب چكه ميكرد، راه افتاد و جلوي پنجره رفت. يك ليوان شربت از قدسي گرفت و آن را سركشيد.
– بازهم ميخواي؟
– نه! مرسي! چه خُنك بود. حالم جا اومد.
– ناهار آب دوغ خيار درست كردم. ميخوري؟
– آب دوغ نخورده دارم واميرم.
قدسي خنديد:
– تو كه اينقدر مُردني هستي،كارهاي گُندهتر از خودت چيه دنبالش ميري؟ هنوز هم دست برنداشتي؟
مينو درحاليكه ابروهاشو بالا برده و وانمود ميكرد ازحرفش تعجب كرده، سرش را به علامت نفي تكان داد و خندهاي كرد و به طرف اتاق راه افتاد.
قدسي پشت سرش غروغركرد:
– بيخودي قايم نكن. من كه تو رو ميشناسم.
دختر جلوي بند رخت ايستاد. لباسهاي خيسش را كند و روي طناب انداخت. چادري دور خودش پيچيد و به اتاق رفت.
سفره توي اتاق عقبي پهن بود. مامان گفت:
– كجا موندي؟ منتظر تو نشستهايم.
– اومدم!
تند توي گنجه چپيد و لباس پوشيد و خم شد ازكف گنجه دفتر را برداشت و سرسفره آمد. مامان از توي قابلمه برنج كشيد. خورشت هم كنارش گذاشت و پرسيد:
– بسه؟
– مثل هميشه زياد كشيدين. من توي گرما نميتونم غذا بخورم.
مامان درحاليكه دلخور بود، كمي از سر بشقاب خالي كرد وآن را جلوي دختر گذاشت. سرسفره هرسه ساكت مشغول خوردن شدند. دختر يكي دو تا قاشق خورد و بعد غرق دفتر شد. ناگهان صداي عصباني مامان ميخكوبش كرد:
– ببينم. مگه تو درست تموم نشده؟ واسه چي سرسفره هنوز درس ميخوني؟ بگذار كنار؟
– ببخشيد! درس نيست، مال كلاس ماشين نويسيه.
– هر زهرماريه، بذاركنار. مثل آدم دو تا كلمه حرف بزن. كجا ميري؟ از كجا ميآي؟
دختر دفتر را بست وكنار دستش روي زمين گذاشت و درحاليكه اخمهايش درهم بود جواب داد:
– شما كه خبر داريد. صبحها ميرم شاگردم رو درس ميدم. به محسن سپردم كه به شما بگه.
– نه خير! هيچكس به من هيچي نگفت. (و نگاهي تندي به محسن كرد).
محسن سري تكان داد و درحاليكه كنار لب را به دندان ميگزيد، گفت:
– همه كارا رو كردم. آ. اين يكي يادم رفت.
دختر درحاليكه دفتر را دوباره در دست گرفته و از سر سفره بلند ميشد،گفت:
– تقصير منه. شما ببخشيد. دفعه بعد خودم ميگم.
– كجا بلند ميشي؟ غذا تو بخور! نميشه با تو حرف زد؟
– ميل ندارم. هواگرمه.
زير پنجره،كف اتاق دمر دراز كشيد و دفتر را باز كرد. دفتر تميز و قشنگ وخوش خطي بود. از ظاهرش نميشد حدس زدكه چه مدرك خطرناكي ميتواند باشد. از لحظهاي كه مينو سر به درون دفتر بُرد، درست تا دو ساعت بعد كه بايد بدو بدو خود را به كلاس ماشين نويسي ميرساند، از روي دفتر هيچ تكاني نخورد. چنان غرق خواندن بود كه وقتي ساعت را نگاه كرد و سه و نيم بعد از ظهر را نشان ميداد، باور نميكرد چطور گذشت. زمان را حس نكرده بود. بلند شد. بعد از خواندن فهميده بودكه دفتر را بايد قايم كند. پس در پاكتي پيچيد و در انبار زغال زير پله مخفياش كرد و از خانه خارج شد. در راه فكرش را دفتر تسخير كرده بود. دفتري كه به نظرش هم گويا بود و هم خاموش. فيتلهٌ احساسات و عواطف فردي درآن پايين كشيده شده و ظاهراً خاموش بود. اما ازعواطف و عشق و احساسات نويني سرشار بود. چقدر زيبا نوشته شده بود. احساس حسادت و غبطه ميكرد. خلق چنين اثر زيبا و انقلابي، در دلش ميل وآتش عشق به نوشتن را شعلهور ميكرد. اما براستي اختناق بود و توليد هربرگ نوشتهٌ آشكار ادبي و انقلابي سندي محسوب ميشد كه تنها پروندهات را بعد از دستگيري سنگينتر ميكرد. بعد هم ساواك ميسوزاندش كه همان بهتر از اول خودت بسوازنيش. تعجب ميكرد مهرداد با چه جرئتي اين دفتر را نوشته. يك سال تمام.
دفتر با نام “آفتاب ميشود نيلوفر پاكيها” آغاز شده بود وبعد قدم به قدم تغييرات وتأثيرات و ساخته شدن انساني نو را پس از ويراني مرگبار، با آجر بهآجرآگاهي و ايمان و عشق صادقانه ترسيم نموده بود. اگر آزادي در اين مملكت خراب شده وجود داشت، چرا نبايد اين دفتر و اثر نو به چاپ برسد؟ متأسف بود. چون روزي بايد مثل يك جنايتكار خودش اين دفتر را ميسوزاند كه به دست ساواك نيفتد. چه كارسخت و غيرانسانياي بود، با آنكه دفتر براستي حاصل كار و زحمت و عشق بود و حفظ آن حداقل به خاطر احساسات شخصياش برايش با ارزش بود. اما گريهاش گرفت. عجب دنياييه. اينقدر تنگ و بخيل و كوچك ومسخره، درچنگال يك مشت ديوانه كه خود را خدايگان آريامهر ميخوانند. چه بيزار و متنفر از اين دستگاه و حاكميت ديكتاتوري بود. آه، چه ميشد، اگر ميتوانست رو در رو با اين رژيم زشت و پليد بجنگد. جنگ. جنگ واقعي از درون سينه واستخوان با اين اهريمنان...ن
مهوش با اين گروه قطع كرده بود. اما مينو انتقاد خود را مطرح نكرد و بعدها فهميد در برابر هر موضوع جدياي كه ايستادگي نكرده و سازش كرده و قضيه را تا انتها دنبال نكرده، بهاي آن را به نوعي ديگر پرداخته.
با اين حال مطرح كرد كه انتظار برنامههاي جديتري دارد و متقابلاً برنامههايي براي او در نظرگرفته شدكه تضادهاي بيشتري را بايد حل ميكرد. از جمله برنامهٌ يك راهپيمايي طولاني 16 ساعته برايش گذاشته شد. بايد ساعت يك بعد از نيمه شب از خانه خارج و ساعت 30/1 در ميدان فوزيه به رفيقش وصل ميشد. تقريباً دو روز فكر كرد تا راهي پيدا كند و بتواند ساعت يك نيمه شب از خانه خارج شود. راه حليكه پيدا كرد از كار انداختن ساعت بود وگذاشتن آن روي ساعت 5 صبح كه هر وقت مامان بيدار بشود، فكر كند او ساعت 5 صبح كوه رفته. به محسن سپردكه مواظب باشد مامان متوجه نشود. نيمه شب از خانه خارج شده.كار پُر هراسي بود، اما دخترخود را به زندگي پُر خطر عادت داده بود.
آن شب چادر نماز مامان را به سركرد و از خانه خارج شد. كوچهٌ خلوت تاريكي هولانگيزي داشت. آنچنان مصمم و با عزم بود كه اجازه ترس به خود نداد و از پيچ كوچهاي كه روز روشن هم قابل اعتماد نبود، محكم و مطمئن گذشت و به خيابان پيچيد. هيچكس درخيابان نبود. هيچكس.
به سرعت خيابان خورشيد را طيكرد و از خيابان ژاله به سمت ميدان فوزيه بالا رفت. بسيار تند راه ميرفت. تنها از جلوكلانتري كه رد شد، دو پاسبان كشيك با تعجب او را نگاه كردند. برسرعت قدمهايش افزودكه اگر تصميم بگيرند صدايش كرده و سؤالي كنند، خيلي دير شده باشد. حساب نكرده بود كه اين موقع شب ممكن است با پاسبان برخورد كند. به هرحال خونسرد و بدون اضطراب، باعزم به راهش ادامه داد تا به ميدان فوزيه رسيد. از ديدن قيافهٌ ميدان درخلوت شب خندهاشگرفت. چهرهاي كه روز روشن ازكثرت جمعيت و ماشين قابل ديدن نبود، درخلوت شب چه زشت بود.
ميدان خلوت بود و تك وتوك مست يا نيمه خرابي درآن ديده ميشد. دختر با فاصله و سرعت ازكنار آنها ميگذشت تا به محل قرار رسيد. رفيقش را ديد كه ازگوشهٌ تاريكي بيرون آمد. دختر نفس راحتي كشيد و پسر گفت:
– بهت تبريك ميگويم. فكر نميكردم اين تضاد را بتواني حل كني! چطوري آمدي بيرون؟ راحت بود؟
دخترگفت:
– تا حالا شب تاريك در خيابان نبودهام. چقدرآدم جلب توجه ميكند. جلوكلانتري ترسيدم كه پاسبانها صدايم كنند.
رفيقش گفت:
– فكر اين تضاد را نكرده بوديم. اگر ميگرفتندت بد ميشد وخيلي كارها خراب ميشد. ولي تجربهاش براي دفعهٌ بعد. ازخانه چه جورآمدي بيرون؟
دختر كلكي را كه زده بود، تعريف كرد. حساسترين موضوع اعتماد مامان بود كه نبايد خدشهدار ميشد. رفيقش گفت:
– پس تو هم ميتواني تضادهاي بيشتري حل كني. وقتي انسان به هدف خود و ارزش آن واقف است، انگيزهٌ حل تضاد درخودش پيدا ميكند.
– همينطوره، با ارزش تر از هدفمان برايم چيزي نيست
به هرحال راه افتادند. مسيرشان يك راه پيمايي طولاني تا امامزاده داوود و بعد برگشتن از مسيرديگري بود. ابتدا به سمت فرحزاد حركت كردند. بعد درتاريكي شب از فرحزاد راه را پياده ادامه دادند. ساعتها در تاريكي تنها راهروان شب بودند.
با روشن شدن هوا به تدريج مسير از انبوه زائران پُر ميشد؛ مسيريكه با قاطر يا الاغ طي ميكردند.گاه جاده به گونهاي خطرناك بسيار باريك ميشد و عبور از لبهٌ پرتگاه مطمئن نبود. دختر قبلاً هم دربارهٌ اين مسير شنيده بود كه تنها افرادي كه نذر ميكردند و از مشكل بزرگي نجات مييافتند، به زيارت امامزاده داوود ميرفتند. به هرحال ديدن زنهايي كه با بچههايكوچك و زحمت بسيار به زيارت ميرفتند برايش جالب بود. ظهر به امامزاده داوود رسيدند. ولي به امامزاده نرفتند، بلكه در نقطهٌ دوري ناهار خوردند تا توسط جمعيت و يا احتمالاً آشنايي ديده نشوند بعد از مسير ارتفاعات به سمت پايين حركت كردند. سلسله كوهها برخلاف ارتفاعات دربند، بسيار زيبا و پوشيده ازجنگل بودند و با آبشارهاي بلند وكوتاه خود، چنان مناظر خيالانگيزي خلق كرده بودند كه دختر، شيفتهٌ آن همه زيبائي، بارها و بارها متوقف شد و با تعجب مناظري را كه نميتوانست باور كند درميهن خودش باشد، نگاه كرد.
اواسط راهكنار رودخانه نشستند. پسر با علاقه ميوهٌ وحشياي را از كنار بوتههاي رودخانه برايش چيد. خوشمزه بود و تاحالا نخورده بود پسر گفت:
– اسمش تمشكه.
دختر با خندهگفت:
– هان! پس اين همون تمشك معروفه كه گير ما نميآد؟ اما خوشمزه است.
پسر دوباره مقداري كند، اما گزنه به شدت دستهايش را به سوزش انداخت. دوباره به راه ادامه دادند. بي خوابي وخستگي آزارشان ميداد، اما عمد داشتند مقاومت خود را در برابر سختيهاي جسمي بالا ببرند. گاه طبيعت آنچنان زيبا ميشد كه خود را و خستگي را از ياد ميبردند. راه كاملاً وحشي، بدون جاده و حتي بدون يك دهاتي بود. اما پسر راه را مسلط بود و بسيار مسئولانه دقت ميكردكهگم نشوند. چون اگر در ميان اين كوهها گم ميشدند، ممكن بود سه روز طول بكشد تا بتوانند از آن خارج شوند.
ساعت 4 بعد از ظهر به ده رسيدند.گذشتن از ده به معني پايان راه بود. خسته و نيمه جان، با مينيبوسكرايه به سمت كرج حركت كردند. دختر از بيخوابي شب قبل و راه پيمايي طولاني بيطاقت بود، اما از اينكه اين سختي را امروز تجربه كرده بود وارادهاش قويتر شده بود، خوشحال بود.گرچه ميدانست تا دو هفته پا درد خواهد داشت. اما اگر شكوهاي ميكرد، حتماً برنامهٌ سختتري برايش در نظرگرفته ميشد، تا محكمتر و مقاومتر شود. به همين دليل از اظهارنظر دربارهٌ برنامه خودداري كرد. اگرچه رفيقش طبق معمول در پايان هر برنامه ميپرسيد: « چطور بود؟»
اما اينبار به طعنه گفت:
– نميپرسم برنامه چطور بود؟ چون از خستگيات مشخص است، برنامه برايت سنگين بوده. تا الآن 16 ساعت شده و تا به خانه برسي 20 ساعت شده. اميدوارم خودت را بتواني آزادتر كني و برنامههاي سنگينتري را بگذاريم. “درياچه تار” برنامهٌ راهپيمايي خوبي است. اما سه روز بايد خودت را آزاد كني. سال قبل با مجيد رفتيم. او الآن نيست. سال بعد هم من نيستم. اما حتماً يك نفر ديگر هست و خوشبختانه راه، رهروان بسيار دارد.
– سه روز آزاد شدن از خانه فعلاً امكان نداره. براي يك روز مثل امروز هم چه بسا شب بايد، براي دعوا خود را آماده كنم. اگر كه ساعت يك ديشب لو رفته باشد، آن وقت محدوديت شديدي شروع ميشود. خوشبختانه محسن همكاري ميكنه. سپردهام، و گرنه مشكلات بيشتري پيش ميآمد. كم كم بايد با محسن هم شروع كرد. راستي نظرت چيه برنامهٌ كوه او هم بيايد.
پسر جواب داد:
– اول تو با او شروع كن. جمعه ها كوه برويد. بعد ازچند جلسه كه راه افتاد، يك ماه بعد تكرار اين برنامه را داريم كه او هم بيايد. مامانت هم ديگه شك نميكنه.
– حتماً جمعهٌ بعد با او كوه را شروع ميكنم.
– ابي خيلي تعريف برادرت را ميكنه. الآن چند سالشه ؟
– حدود چهارده سالشه. اما مثل هم سن و سالهايش نيست. فضاي سياسي خانه ، رفت و آمدهاي سياسي بچهها و جلسهٌ كتاب خواندن ، بحثهاي ما، همه را شاهد بوده و از طرف ديگر هم من خودم خيلي رويش تأثير گذاشتهام. اما خودش هم يك روحيهٌ ساده و فداكار داره كه باعث شده تمام محل دوستش داشته باشند. مزاحم دخترهاي محل نميشه و حتي از آنها دفاع ميكنه. براي همين ويژگياش، اهل محل از او تعريف ميكنند. ابي بهش ميگه: « چند وقت ديگر لوطي محل ميشوي .كسي جرئت نميكنه چپ به اهل محل نگاه كنه.»
– ابي هم عقب مانده است . امروزه ويژگيهاي خلقي و مردم دوستي به ظرف و قالب بزرگتر مبارزهٌ سراسري مسلحانه وصل ميشود و در قالب محلات باقي نميماند.
– خيلي آرزو ميكنم برادرم يك روزي چريك بشه و به اين فكر ميكنم كه در اين مسير كمك و هدايتش كنم.
– در آن صورت وظيفه خواهريت رو انجام دادي.
– اميدوارم!
دختر خميازهٌ بلندي كشيد و چشمانش را بست.
– خيلي خسته شدي؟
– خسته نيستم. مافوق خسته، جنازه هستم.
پسر با محبت به چهرهٌ خستهٌ دختر چشم دوخت. دردل به خاطر امروز و همه چيز او را تحسين كرد.
– براي همين با چشم بسته حرف ميزني؟ اما خوب، يه همچين برنامهاي برات لازم بود.
– هميشه همينو ميگي. بعد هم هيچ اتفاقي نميافته. يكساله كه منتظردستگيري هستم.
دختر همچنان كه چشمانش بسته بود، لبخندي زد. لبخند او هميشه زيبا بود.
– به خواب مثل اينكه حالت خوب نيست.
– ساعت چنده؟
– 5/4 .
– كي ميرسيم؟
– حداكثر ساعت 7.
– خوبه. قبل از تاريك شدن ميرسم خونه.
هر دو ساكت شدند و در چرت فرو رفتند. دختر چشمانش را بست. در پشت پلكهايش، آن همه سبزينه و جنگل و آن آبشار نقش ميبست و آن خلوت عميق و صداي درهها در گوشش طنين افكن بود. در تمام زواياي ذهن و روحش انعكاس طبيعت را ميديد و ميشنيد. احساس دلتنگي داشت. انگار كه نميخواست از طبيعت جدا بشود. اما افسوس كه آن همه عشق و زيبايي تنها گذرگاهي در مسير هدف بود و هدف گذرگاه ديگري هم دركمين داشت: تخت شكنجه، خون و زخمهاي چركين، جسم و روح درهم كوبيده شد و سلول متعفن و سياه و تنگ، و رنج ضربه به تشكيلات و از دست رفتن ياران وآناني كه از ميان كثافت زمان خود راه و دريچهاي به سوي پاكيها، ارزشها و دوستي و اعتماد و توانمنديهاي بزرگ انساني گشودند. از اينكه رفيقي دركنارش بود، احساس خوشبختي كرد. ناگاه پرسيد:
– راستي چرا ما دستگير نشديم؟
رفيقش كه درحال چرت بود،گفت:
– من هم داشتم فكر ميكردم چرا؟ چهكاسهاي زير اين نيمكاسه است.
– ولي اگر ما لو رفته بوديم در همچو جاهاي خلوتي، خيلي راحت ساواك سر ما را زير آب ميكرد.
– نه! صبر ميكنه، بعد كه ما دوباره جمع شديم و بيشتر شديم ضربه بزنه.
– اگر اينقدر به ساواك اهميت بدهيم، پس نبايد فعاليت كنيم.
– شق بدش را گفتم. طبعاً با هشياري ميشه تعقيب و مراقبتش را فهميد.
– مجيد از زندان خبرداده كه حرف نزده و ديگران هم كه دستگير ميشن هيچ اسمي از مجيد نبرن؛ چون ساواك نسبت بهش حساسيت شديدي پيدا كرده. و تمام اين مدت زير شكنجه و در انفرادي بوده.
– هيچوقت يادم نميره. اولين جلسه كه مجيد رو ديدم گفت: « دهن چريك بايد مثل دژ باشه و هيچ وقت باز نشه. از همون اول سنگهات رو كيسه كن كه با جلاد طرفي و سازش باهاش نداشته باش. شلاق وكابل هم سهميه است. حرف بزني و نزني ميخوري. پس همون بهتركه حرف نزني.» ميدوني، بعضي وقتها خيلي دلم ميخواهد يكي كف پاهام شلاق بزند و تحمل خودم را چك كنم.
– ما بين خودمان چنين تنبيهي براي كسي كه ضوابط امنيتي را نقض كند، داريم.
– چند ضربه؟
– 5 تا 10 ضربه.
– شكنجه است؟
– نه! تنبيه در قبال بيبند و بارياي است كه هركدام از ما از جامعهٌ با خود داريم.
– چه كسي تنبيه را اجرا ميكنه؟
– آن كسكه مسئول تيم است و مطمئن است نفراتش را قلباً دوست داره. اين تنبيه به دليل تنفر نيست، بلكه دوستي عميق است و معمولاً طرفيكه نقض ضابطهٌ امنيتي كرده و نسبت به جان بقيه بيقيد بوده، خودش فكر ميكند و ميفهمد و تنبيه را ميپذيرد. در غير اين صورت تا نفهمد، كسي تنبيه نميكند.
– زياد اتفاق ميافته؟
– نه! نادر!
– تو تنبيه شدي؟
– آره!
– براي چي؟
– نميتونم بگم.
– بگذريم!
– برنامههاي هفتهٌ بعدت رديف است؟
– آره! سه روز درس به آن خانم، 3 تا بعد از ظهركلاس ماشين نويسي و.. تكثير جزوه روي كاغذ پوستي.
– موقع تكثير بايد قلم را محكم فشار بدهي! اغلب نسخههاي سوم خيلي كم رنگ هستند وكلماتي خوانا نيست. ميدوني از جزوههاييكه تكثير كردي دست ساواك افتاده؟
– نه! جدي ميگي؟
– آره! يكي از خانه هامان كه لو رفته، ساواك جزوهها را هم ضبط كرده كه در ميان آنها نسخههاي تكثير شده هم بودند. اما نميدونه خط چه كسي است.
– پس مينيمم پرونده را در ساواك دارم!
– دست كم كابل و شلاق به اسمت نوشته است.
– چه جالب! اما اسمم لو نرفته! اگر رفته بود مياومدند سراغم.
– آره، كسي تو را نميشناخت. مجيد هم حرف نزده. حالا كه ابوذر در رفته، مجيد هم گفته همه را ابوذر خبرداره.
– چه جالب! ساواك ديوانه ميشود. از ابوذر چه خبر؟
– فلسطينه!
– جدي ميگي؟
– آره!
– چطوري رفته؟
– قاچاق، از كوههاي افغانستان رفته.
– چرا رفت؟
– چون شناخته شده بود. كاري نميتوانست بكند. عكس ومشخصاتش را داشتند.
– فكر نميكني ترسيده و در رفت.
– نه! تو او را نديدي و نميشناسي. آدم معمولي نبود. شخصيت انقلابي او ازخاطر من نميرود. مثل ابوذر زمان پيغمبر، يك خروش انقلابي بود. دركنارش آدم روح انقلابي ميگرفت. پاك و شفاف مثل آينه بود.
– به نظرم تو دربارهاش اغراق ميكني. اگر واقعاً انقلابي بود، چرا ازكشور رفت؟
– خوب! خيليها براي آموزش نظامي و تجربيات انقلابي به فلسطين ميروند و بعد برميگردند، مجهزتر عليه دشمن!
– اين شد يك حرفي! تا ببينيم!
– من و تو هم نبينيم، او ميآيد و ديگران ميبينند. و ساواك هم ضرب شست او را ميچشد.
دختر خميازهٌ بلندي كشيد وگفت:
– پس كي اين راه لعنتي به آخر ميرسد. چرا امروز اينقدر راه طولاني شد؟
– هنوز يك ساعت و نيم وقت داريم. مطمئن باش ساعت 7 خانه هستي.
– هميشه تو با اطمينان حرف ميزني، درحاليكه خيلي وقتها هم حرفت درست نيست. خيلي خوش بين هستي.
پسر ساكت شد و ديگر حرفي نزد. خوش نداشت دربارهاش چنين برداشتي بشود. دختر هم چشمهايش را بست و دلشورهٌ عجيبي داشت كه نتواند به موقع به خانه برسد وآن وقت نگران او شوند و بعد سختگيريها شروع شود.
بالاخره وقتي قبل از ساعت هفت به خانه رسيد، نفس راحتي كشيد. سريع سراغ محسن رفت و با نگراني پرسيد آيا اتفاقي افتاده و مامان فهميده؟ محسن خونسرد و راحت،گفت:
– نه! مامان اصلاً نفهميد و صبح من ساعت را دوباره راه انداختم. تو كجا رفتي؟
– من 16 ساعت پياده روي داشتم. دفعهٌ بعد ميخواهم تو را هم با خودم ببرم. موافقي؟
محسن“سوتي” كشيد و با تعجب پرسيد:
– 16 ساعت! تو ميتوني، مرد شدي! من نميدونم بتونم، اما ميآم.
دختر خوشحال و راضي از اينكه توانمنديش باعث تعجب محسن شده،گفت:
– از جمعهٌ بعد با هم كوه ميريم. اما از برنامهٌ سبك شروع ميكنيم. 16 ساعت تو نميتوني.
محسن خوشحال شد. دختر به سمت آينهٌ روشويي دويد و خود را نگاه كرد. صورتش ازآفتاب سرخ و سوخته بود. به خودش خنديد. از موفقيت بزرگي كه به دست آورده بود با تمام سلولهايش خوشحال بود. چهرهاش عليرغم خستگي، شاد و بشاش بود. به سمت آشپزخانه رفت و با خوشرويي و اعتماد به نفس تمام به مامان سلام كرد. مادر اندكي ناخرسند، اما ميخكوب از روحيه و رفتار دختر، جواب سلامش را داد و پرسيد: « با كيكوه رفتي؟»
دختر راحت و خونسرد، درحاليكه به سمت قابلمه غذا ميرفت، گفت:
– ژيلا بود. ناهيد بود. اما از جمعهٌ ديگر محسن را هم با خودم ميبرم.
مامان خشمش فروكش كرد و نفس راحتي كشيد وگفت:
– بهتره، مردم ديگه پشت سرآدم حرف نميزنند.
مينو محكم و جدي پرسيد:
– كدام مردم پشت سرمن حرف زدهاند؟كي؟ در و همسايه؟
مامان به تنديگفت:
– نه! هيچكس، هيچكس، تو ديوونهاي، ميري با مردم دعوا. همه از تو ميترسند.كي جرئت داره پشت سرت حرف بزنه؟
دختر شانههايش را بالا انداخت وگفت:
– بهتره كه بترسند، وگرنه آدم را ميخورند. اما اگر يكدفعه توي دهنشون بزني، ديگه جرئت نميكنند چرت و پرت بگويند.
مامان با اخم گفت:
– توي دهان در و همسايه كه نميشود زد. نباس كاري كرد كه حرف در بيارن.
دختر گفت:
– آن را كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است.
مامان زير لب گفت:
– الحمدالله بچههاي من پاك هستند.
دختر يك بشقاب پلو و خورشت كشيد و يك سيني برداشت و به سمت اتاق رفت. چراغ را روشن كرد. غروب شده بود. جان بيرمق را روي كاناپه ولو كرد. رو به محسن گفت:
– ميري پشت بام رختخوابها را پهن كني؟ من خيلي خستهام.
محسن سرش را تكان داد و به سمت درگاهي رفت و دمپاييهايش را پوشيد. دختر پشت سر نگاهي به او كرد و با خود گفت: « از يك بره هم آرامتر و حرف شنوتر است. از عجايبهكه او اينقدر عوض شده.»
يكدفعه يادش آمد بايد بيرون برود و تلفن بزند و قرار سلامتي امروز را بدهد. به سرعت شامش را خورد و بدون آنكه مامان بفهمد از خانه خارج شد و به سمت بقالي رفت. تلفن زد، قرار سلامتي داد و برگشت و به مامان گفت:
– من مي روم بخوابم. خيلي خستهام.
مامان با نگراني و اخم نگاهش كرد وگفت:
– پارسال يادته به خودت فشار آوردي، يك ماه مريض شدي و خوابيدي؟ مواظب خودت باش! بلايي سرت نياد!
از شنيدن اين حرف، تكان خورد. اصلاً يادش نبود. درست يك سال گذشته بود. هنوز نميتوانست باور كند، آنچهگذشت بين وهم و خيال اتفاق افتاد يا واقعيت؟ به مامان پاسخي نداد. به سمت روشويي رفت و مسواكش را برداشت، خمير دندان گذاشت و از آنجا كه قادر به ايستادن نبود، روي پله نشست. در حاليكه آرام آرام مسواك ميزد، به فكر فرو رفت و از خود پرسيد: « راستي اصلاً كجاست؟ يك سال است از او خبر ندارم. دلم يكهو هواشوكرد.كاش به يادم باشه. باور نميكنم فراموشم كرده باشه و باور نميكنم دوستم نداشته باشه. » يكباره غمي دلش را پركرد و بغضگلويش را فشرد و نم نم بارانِ اشك صورت سوختهاش را تر كرد. قطرات شور اشك به لبهايش رسيد. بلند شد. تف كرد. دهان و صورتش را شست. خسته و اندوهگين پلهها را به سمت بام بالا رفت. هنوز سر شب بود و پشت بام گرم و دم كرده بود. در بستر غلتيد. تمام تنش درد ميكرد،گويي كه كتك مفصلي خورده باشد. دلش ميخواست گريه كند. نفهميد چرا يكباره درد و اندوه تمام جانش را پركرد؟ پنجههاي قوي بغضگلويش را ميفشرد و رنجي كهنه چنگ بر تار و پودش ميكشيد و بيقرارش ميكرد. درد از درون دلش بود. دوست داشت او همين جا بود. در كنارش و سيراب نگاهش ميكرد، سيراب مينوشيدش، همانگونه كه خستهاي تشنه دركوه پس از ساعتها تشنگي به رودخانه و آب ميرسد و نه با دهان كه با جان آب را مينوشد. نمينوشد، كه با رود ميآميزد.
اما باز خيال بود. آرزو بود. آرزويي كه از آن شرم ميكرد. آرزويي كه حتي نبايد آن را آرزو ميكرد. اما آمده بود. قوي و خردكننده و از درون ميشكستش.
بالش را از زير سر برداشت و به روي صورت و دهان گذاشت و فريادي بلند كشيد وگريست. آنقدرگريست كه به هق هق افتاد. اما عقده از دلش باز نشده بود. مدتها بودكه منتظرش بود. شايد از روزيكه آخرين امتحان را داد و مدرسه را براي هميشه پشت سرگذاشت.آن روز آنقدر خوشحال بود كه دوست داشت اين خوشحالي را با او تقسيم كند. دلش ميخواست بيرون مدرسه، درست رو به روي در ايستاده باشد. هر دو بخندند و بعد با هم بروند. كجا؟ شايد به خانهشان. شايد ميشد. شايد كه آمده باشد. به دقت دور و بر را نگاه كرده بود، اما نبود. مأيوس نشده بود. او را چنان قوي حس ميكرد كه گويي همين دور و برها باشد. با شتاب به سوي ايستگاه اتوبوس رفته بود. اما نبود. درون اتوبوس هر دو طبقه بالا و پايين را به دقت نگاه كرده بود. اما نبود. برگشته بود. دوباره خيابان را گشته بود. باور نميكرد، اما نبود. نيافته بودش. كجا بود؟ نميدانست، با چشمان اشكآلود به خانه برگشت. نه خوشحال بود و نه خوشبخت! تا به امروز اين اندوه در دلش مانده بود. اما دوست داشت بداند كجاست و چه ميكند؟ دوست داشت كه برگردد. دوست داشت هيچوقت نرفته باشد. هميشه باشد. هميشه. سعيكرد مثل نقاشي او را در ذهن به تصوير بكشد. اما خيال او از ذهنش دور بود، آنچنان كه نميتوانست درخاطر مجسمشكند. اگرچه هميشه با او بود . حس ميكرد امروز هم همه جا با او بوده. در عبور از تاريكي شب، در سلام به طلوع صبح. در سختي عبور از كوهها در سكوت درهها، در زيبايي جاودان جنگل، در هياهوي بلند آبشارها و در صداي نرم بال پرندگان، در آب خنك چشمهها، در جاذبهٌ آفتاب؛ آري همه جا بوده. پس بوده و ديده. ديده كه من پاك هستم چون طبيعت. دوبارهگريست. بر دلباختگي خود تلخ گريست و بر ناتواني خود در عشق، از خشم گريست. بر اين قصه گريست. يكي بود يكي نبود و او هيچوقت نبود. عجيب بود قصهاي بلندتر از قامت ساليان. اما او فقط قصه بود و بعد ديگر هيچوقت نبود.
نميدانست چه مدت گريست. آرام نميشد. شايد از خستگي بود يا از گرماي روز بلند تابستان. تب داشت. ميسوخت و انبوهي هذيان يكباره از راه رسيده و تمام انديشهاش را تسخيركرده بود.كم و بيش ميدانست در درونش شعلههاي جنگي بين دو جهان آگاهي و طبيعتكور زبانه ميكشيد. دشمن دروني و بيرحم تهاجم كرده بود. بلند شد و در رختخواب نشست.گوشهايش را در دست گرفت و از خشم آنها را كشيد و داد زد: «گمشو. اي لعنتي از جان من دور شو. دور شو ازمن. از تو بيزارم. دور شو از من اي آواي وحش. اي طبيعت پر ستيز، اي خاك تشنه، طبيعتگرسنه، اي وحشي، دور شو، دور شو از تو بيزارم، از تو، از تسليم به تو.»
قطرات درشت اشكش ميباريد و دلش در سينه چنان ديوانه بود كه دوست داشت كاردي را تا دسته درآن فرو كند و در فوران خون داغ و پر جوش آن، مرگ و ويراني اين ديوانه را تماشا كند. يا دوست داشت از ديوار بلند باغ خود را به پايين افكند يا شقيقههايش را به ديوار كاهگلي خرپشتهٌ بام بكوبد و گيسوانش از خاك وكاه انباشته شود.
هوا گرم و دمگرفته بود. دلش ميخواست توفان شود، باران ببارد، رگبار بزند و سيلي بزرگ و پر قدرت جاري شود. به آسمان نگريست. دور بود. بسيار دور. دورتر از آنكه دست رنجي بهآن برسد.كاش نه انسان كه آسمان بود.كاش ستاره بود.كاش دور بود و گم. وكاش هيچوقت نبود. شقيقههايش را در دست گرفت و سرش را فشرد و بيرمق در بستر افتاد. اما ميخواست سر انجام بر اين غوغا آگاهانه پيروز شود.
بالش را دوباره زير سر نهاد. چشمانش را باز نگه داشت. ميخواست سايههاي تاريك درونش را ببيند. به آسمان نگريست كه از ميان دود، چه دور بود. سوسوي ستارگان به زحمت به زمين ميرسيد. اما ماه زيبا و در قرص خود باشكوه بود و تكه ابر سياهي پيش آمد و چهره زيباي ماه را پوشاند. مهتاب گم شد. اما ماه دوباره بيرون آمد. دختر به ماه خنديد و با نفرت به ابر سياه نگريست. به ابر سياهي كه همچنان به دنبال مهتاب بود و پنجه بر چهره زيباي ماه ميكشيد و شب را سياهتر ميكرد، اما سرانجام مغلوب نور شده و در آسمان گم ميشد. شايد كه آسمان انعكاس قصهٌ زمين بود. داستان نورها و عشقها و پنجهٌ سياه ابرها و سرانجام پيروزي نور. دوست داشت كه چون مهتاب همه نور باشد و در ستيز با سر پنجههاي بيامان تاريكي، هميشه پيروز. از اين انديشه در خود احساس تازهاي كرد.
به ستيزي كه تا به امروز عليه سياهي دنبال كرده بود. انديشيد.
از اينكه سرنوشت سياهي را كه پيشاپيش برايش در اين جهان رقم زده شده بود، تغيير داده بود، در خود احساس شادي ميكرد. دوست داشت تمام زندگياش را با ارادهٌ خودش رقم بزند.آزاد باشد.آزاد از حاكميت سياه ديكتاتوري وآزاد از حاكميت طبيعت خود.
از اينكه تا به اينجا با دستهاي خودش بسياري از آجرها و سنگ بناي زندگيش را ساخته بود و با قدرت آگاهي بر تقديري سياه پيروز گشته بود، احساس غرور ميكرد و در جانش شيريني رضايتي را حس ميكرد. پيروزيهاي خود را به خاطر آورد و به تيرگي ابر سياه اندوهي كه هميشه مهتاب جانش را دنبال ميكرد، آگاهانه نگريست. شايد هميشه هست، شايد هميشه بيايد. اما آنچه امشب در پايان تاريكيها كشف كرده بود و اطمينانش ميبخشيد. نور بود. نوريكه جانش شيفته آن بود.
آرام يافته و دوست داشت در اين آرامش به خواب رود كه صداي ضربات كوتاهي به درب بام و به دنبال آن صداي سرفهاي را شنيد. تعجب كرد. بلند شد و نشست.«كي ميتونه باشه؟ يك مرد؟ شايد پسر همسايه است.»
– بفرماييد!
چراغ بام روشن شد و هيكليگنده از ميان درب كوتاه بام بيرون آمد وكمر صاف كرد. مينو اول تعجب كرد بعد با خوشحالي گفت:
– هي ابي تو اينجا چيكار ميكني؟
ابي سينهاي صاف كرد و گفت:
– سلام بد اخلاق. بيداري؟ چه خبره سر شب اومدي بخوابي!
– سلام. كوه بودم. خستهام.
ابي بودكه كفشهايش را كند و روي زيلوي كف بام نشست. مثل هميشه سر حال و بشاش به نظرميرسيد و صورتش ميخنديد. هنوز از راه نرسيده، شروع به خوشمزگي كرد.
– خوب شنيدم امروز تمشك خوردي. اومدم سهمم را بگيرم. من آخرين اطلاعات رو هميشه دربارهات دارم، واسه همين بايد به من حق السكوت بدي. شنيدم 16 ساعت راهپيمايي و برنامهٌ استقامت داشتي. بارك الله. كمكم داري بزرگ ميشي، مامانم مي گه : «دختر كه بزرگ شد، بايد شوهرش داد وگرنه هر روز الكي گريه و زاري ميكنه، چون روش نميشه بگه شوهر ميخوام، بهانه ميگيره.» چرا اينقدر گريه كردي؟ چشات بد جور، باد كرده. هنوز قرمزه.
دختر كه بيرمق و ساكت بود، يكدفعه از كوره در رفت و داد زد:
– خفه شو بي حيا، وگرنه از بالاي بام مياندازمت پايين تو باغ. به تو چه كه من گريه كردهام.
– اوهو ! اوهو! قلدر هم شدي؟ اما راست ميگي. به من چه كه غصهٌ تو رو بخورم.
– غصهٌ عمهات رو بخور . من از پس خودم بر ميآم. اما بگو ببينم اين موقع شب چه خبر شده كه پيدات شده؟
– هيچي. هيچ خبر. اما پارسال همين شب يه خبرايي بود كه اومدم يادي با هم بكنيم. ميبينم كه يادش بودي.
– آه. مرسي. همين؟! بعيده؟! راستش را بگو، چكار داشتي؟ بهت مشكوكم.
– راستش كار درست و حسابي داشتم. ولي وقتي چشمم به صورتت و چشمات افتاد، خيلي دلم برات سوخت. فهميدم كه هنوز دوستش داري وگرنه به خاطر من كه گريه نميكني. خوب! حالا شايد من خوش خبر باشم.
لبخند كم رنگ ناباورانهاي لبهاي دختر را از همگشود و سرش راتكان داد وگفت:
– نمي خواد از خودت چيزي در بياري و دل من را بخواهي خوشكني . همه چيز تمام شده وگذشته. اما بعضي وقتها از وسط يك خاكسترگرم شعلههايي دوباره، توي جان آدم دود ميكنه وآدم را خفه ميكنه. راست ميگي، داشتم گريه ميكردم. مامان يك حرفي زد و يكهو ياد پارسال افتادم. نفهميدم چي شد و فيلم ياد هندوستان كرد.
ابي قاه قاه خنديد :
– امان از طبيعت آدميزاد! بخصوص كه به بزرگي فيل باشه، واويلا!»
– اَه! گمشو! منظورم آن لجنهاي توكلهٌ تو نبود.
– ببخشيد! شما خيلي رمانتيك و شاعرانه فكر ميكنيد. من اصلاً تو را نميفهمم.
دختر قاه قاه خنديد وگفت:
– مثلاً چي ميفهمي،كه من را نميفهمي؟ اما بگذريم. چه خوب شد كه مثل اجل سر رسيدي وگرنه يك عزراييل ديگه داشت جانم را ميگرفت. فكر ميكنم در رفت.
– اللهاكبر از پررويي و حاضرجوابي تو. آخرش هم نميميري، اين همه همكه جونت بالا ميآد. بيچاره عزراييل!
مينو قاه قاه خنديد و آخرين قطرههاي اشك راكه از چشمش ريخته بود، پاك كرد و گفت:
– خوب، بس كن! چه خبر؟كجا بودي، اين وقت شب اين طرفها پيدات شده؟فريده چطوره؟
– فريده خوب است. سلام مي رساند. اتفاقاً ديشب ياد پارسال افتاديم وكلي هر دويمان در بارهاش حرف زديم. خدا را شكركرديم كه به خيرگذشت. اما از مهرداد چه خبر؟ تو از او خبر نداري؟ رابطهاي نداري؟
– من خبري ندارم. ميدانم با بچههاي ماركسيست رفيق شده. چندان گرايشات مذهبي نداشت و با ما نيامد.
– از كجا فهميدي ماركسيست شده؟
– يكي از بچهها گفت. من ناراحت شدم و بهش زنگ زدم. خيلي خوب و درست با من صحبت كرد و بعد از هم خداحافظي كرديم. پس تو از او خبر جديدي نداري؟
ابي تأمليكرد وگفت:
– نه! من نديدمش. عجب،كه اينطور. پس ماركسيست شده. خدا را شكر. چون اگر بعداً هم تو اين مملكت انقلاب بشه، باز هم شما دو تا به هم نميرسيد. چون يكي
كافره، يكي مسلمان. من هم جاي تو بودم،گريه ميكردم. دلم برايت ميسوزد.
دختر با خشم گفت:
– خفه شو! كافر خودت هستي كه مبارز نيستي. مرز بين كفر و اسلام. خلق و ضد خلق است. استثمار و ضد استثماره. نيرويي كه در جبههٌ خلق است و عليه استثمار ميجنگد كافر نيست اينرا بچهها از زندان گفتهاند، اين يك مرز است. نشنيدي؟ تو كه همه جزوهها را ميخواندي.
ابي با خونسردي لبهايش را جمع كرد و سري تكان داد وگفت:
– نه! ولي چه حرف جالبي، واسه ساواك خطرناكه. اما گذشته از شوخي، من كه اين حرفها را نميفهمم اما يك چيز ديگر ميخواستم بگويم. ولي اول نگاه كنم جلوي دستت پاره آجر نباشد كه به كلهام بكوبي.
مينو خندهاش گرفت وگفت:
– ببين. من اصلاً حال و حوصله ندارم. اگر چيزي ميخواهي بگيكه عصبانيام ميكند، نميخواد بگي.
ابي من و منيكرد وگفت:
– پيغام خودم نيست، پيغام باقر است.
دختر باآرامشگفت:
– خوب! پس بگو!
– باقر سلام رساند و پيغام داد كه چند تا از بچههاي خوب مذهبي قصد ازدواج دارند. اما ازدواجي با هدف سياسي و در همان راهي كه تو درآن هستي. اگر موافق باشي، با آنها برخورد و صحبت كن. براي تو هم بهتر است از خانه خارج بشوي و كاملاً فعاليت كني.آنها مخالف نيستند.
دختر با تعجب پرسيد:
– مگر باقر نميدونه من فعاليت مي كنم. آدميكه در ارتباط تشكيلاتي است، غير ممكنه با آدم غير تشكيلاتي ازدواج كنه.
ابي گفت:
– چرا مي دونه. اما قضيه كمي پيچيده است. به خاطر اطلاعات نميتوانست توضيح بدهد. از اين بابت مشكلي نيست.
دختر فكري كرد وگفت:
– من نميدونم! اول با صلاح صحبت كنه و جواب بگيره كه اين كار امكان پذيراست يا نه! بعد من در بارهاش فكر ميكنم.
ابي سرش را به علامت تأئيد تكان داد وگفت:
– درسته. بايد قضيه را با او در ميان بگذاره. خوب! پس باشد تا بعد حتماً خيلي خسته هستي و ميخواهي راحت باشي، ديگر مزاحمت نميشوم. ببخشيد مزاحمت شدم. خيلي هم ممنون.
– واي! چقدر تعارف تيكه پاره ميكني.
ابي با كرشمه در حاليكه ابروها را بالا كشيده بود،گفت:
– « تازه من خجالتي هستم.»
– پناه بر خدا. بالاخره ميري، يا نيم ساعت ديگه هم ميخواي تعارف كني؟
– رفتم بابا! تو هميشه آدمو ميزني. خواهر زن به اين بداخلاقي نوبره.
– پوف! چقدر تو پررويي!
– ديگه خداحافظ. رفتم. اين هم چراغ، خاموش كردم. خواب خوش ببيني و عزراييل سراغت نياد.
– خدا حافظ. مرسيكه زحمت كشيدي. خوشحال شدم ديدمت.
– حالا كه خوشحال شدي. حقته. بيا بگير. اينم يه نامه از طرف اونكه منتظرش بودي. يه بسته هم بود،گذاشتم جلوي دركمدت.
دستش را با نامهاي به سمت دختردراز كرد. مينو ناباورانه نامه را گرفت. به پشت پاكت نگاه كرد بعد يكباره دستها را گشود و با شوقگفت:
– ابي متشكرم. ازت متشكرم.
بعد خم شد و از كنار رختخواب لنگه دمپايي را برداشت و به سمت او پرتاب كرد و گفت:
– بد جنس چرا از اول بهم ندادي؟ دوست داشتي اذيتكني؟
ابي مثل فنر از وسط درِ باز در رفت و در حاليكه از ته دل مي خنديد،گفت:
– اما خوب اذيتت كردم. حقت بود. صفا كردم.
گفت و از پلهها پايين دويد. مينو پاكت را جلوي چشمانشگرفت و به آن نگاه كرد.
عجيب بود. در اين لحظه، تنها چيزي كه از تمام دنيا ميتوانست خوشحالش كند، همين نامه بود. حتي نامه را باز نكرد، تنها نياز داشت مطمئن شود، يكي هستكه براستي دوستش ميدارد.
پس از آن اندوه، دوباره شاد بود. چراغ بام را روشن كرد. در روشنايي بام به دقت به پشت پاكت و بهگل كوچك نقاشي شده نگاه كرد. پاكت را بوييد و بويآن را به درون سينه كشيد و در حاليكه نفس در سينهاش حبس شده بود و دستانش ميلرزيد، نامه را گشود. جرئت نداشت نامه را بخواند. احساس ميكرد كلمات دوباره ديوانهاش خواهند كرد. و به رنجي پيش از طاقتش تبديل خواهند شد. لحظهاي چشمانش را بست اما بعد گشود و اولين جمله را خواند :
« گل از راه مرگ بسوي زندگي باز ميگردد و عشق تنها پس از جدايي استكه جاودان ميماند.
و تو جاودان در مني، نه به خاطر جدايي ، بلكه به خاطر عشق. عشق تنها يك شاخه گل نيستكه در پاييز خود بميرد. عشق ريشههاي حيات و زندگي است و همواره بهاران دارد.
يك سال قبل در خزانيكه اميد به رويشي دوباره در خود و زندگيام نميديدم، بازگشتي، بازگشتي، مثل گليكه از راه مرگ به سوي زندگي باز گردد و تو ريشههاي عشق و پاكي را در خود داشتي و چه زود دوباره گل دادي. آنقدر كه حتي مرداب زندگي من دستخوش تغيير و دگرگوني شد و براستي طلوع آفتابي دوباره بود. امروز پس از يك سال به جرئت ميتوانم بگويم كه، براي من بازگشت به زندگي گذشته و دنياي تاريك جهل امكانپذير نيست. تمام آنچه كه از واقعيات سياسي و اجتماعي پيبردم يا آموختم وآگاه شدم. جدا از ريشههاي آن ورود اوليه، شجاعانه و استوار تو در تأكيد بر ارزشهاي انساني نبود. چه كسي ميتوانست خوي درنده و سرشت حيواني حاكم شده در من را مهاركند و به سوي تعهد انساني بكشاند. جز تعهدي آگاهانه و فداكارانه كه آن را ميفهمم و به آن عشق ميورزم. در اوج انديشههايم اكنون به آيندهاي عشق ميورزم كه مال مردم باشد. به سعادتي كه ديگران از آن خوشبخت باشند. آري اين است تفاوت زندگي گذشته و حالم. از دنيايي پر از تاريكي و جهل و ناآگاهي يأس و نفرت و تجاوز و رنج جهنمي بي پايان ، تا نورآگاهي، آگاهي به آنچه كه ميگذرد و تعدي و تجاوزي كه در حق زحمتكشان ميشود. تعدي و تجاوزي كه به حريم انساني و هر فرد ميشود و به دنبال آن هر فرد خود يك حلقه از اين زنجير تجاوز ميگردد…
خوشحالم كه دفتر زندگيم ورق خورده و اين همه، موفقيت بسياريست. نيست؟ و اين شاخهگلي است از باغچه زندگيم كه ميتوانم بچينم و آن را با غرور در اين سالروز به تو هديه كنم. گر چه من «كسي » نيستم وآفتاب بلند و پر غرور قهرماني را برشانههايم ندارم، اما همين كه امروز يك گل سفيد كوچك را در جلوهٌ پاكياش ميفهمم و يك چشمهٌ زلال و بدون تكبر كوهستان را و رويش و بالندگي جوانهها و پيدايش انسان نو و احياي انسانيت را و سيماي چريك دلاور را، چه با آرمان قهرمانانيكه تو با آنان پيوند داري و يا آرمانيكه من آن را شناختهام و مبارزهاي كه با غايت صداقت و مسئوليت، پي افكندهگرديد و سرنوشت آن به ميزان فداكاري و صداقت ما بستگي دارد؛ اينها را ميفهمم . اين خود موفقيت بزرگي است.
چرا پنهان كنم؟ گاه نيز خودم هستم و تنهاييام و دردمنديم و قصهاي كه از فراز روزها و آفتاب و از درازي شبهاي تاريك و سرد از افق انديشه و جانم ميگذرد. قصهايكه دوستش دارم. آغازش را و فصلهايش را، چه دركنج خاموش جانم و در سكوت زمان و يا درگذركوتاه باد و بارانها و يا در حبس ديوارها و سايهها، قصهاي كه دوستش دارم و خط پروازش را تا فراسوي زمان، آنجا كه مرگ و پاياني وجود ندارد، دنبال ميكنم. من به آنهاييكه در تسخير ديوارها و سايهها نميمانند ايمان دارم. من.. .»
دختر نامه را بست. چراغ را خاموش كرد و در بستر افتاد. چنان بيمار بود كهگويي نامه را با آخرين ذرهٌ جانش خوانده است. دوست داشت از خود بگريزد و بخواب رود، آنچنان كه نه عبور زمان را حس كند و نه نفس گرم و تبدار هوا را. اما خواب نه از چشم كه از جانش ربوده شده بود.
بام مهمان مهتاب بود و دختر وجود نور را حس ميكرد. وجود نو را با جان خود حس ميكرد . به آسمان و ستارهها نگريست. دور بودند. خيلي دور. و در اين آسمان دور،
چه كس ستاره خواهد شد و چه كس مشتي خاك بر زمين؟
چه كس جاودان خواهد ماند و چه كسگم خواهد شد؟
چه كس؟
نميدانست، اما همهٌ آنچه را نيزكه ميدانست، زيبا نبود. يكدست نبود. با آنكه دريافت نامه بلندترين شاخههاي غرورش را سيراب ميكرد، با آنكه دوست داشت در جادهٌ پر هراس هستياش هيچگاه تنها نباشد و عشق هميشه با جانش همراه باشد، اما اينطور نبود. و واقعيت «يگانگي» نبود.
گوئيكه دنياها، كهكشانها و انسانها و انديشهها گوناگون هستند و گاه آنچنان گوناگون كه پيوند آنان، عليرغم يكي بودن «جان » در باور نميگنجد.
وقتي كه به آنچه امروز دركوه از رفيقش آموخته بود، فكر ميكرد، به آيهاي كه ميگفت: « مردان و زنان مومن( چون مجموعهاي واحد) يار و ياور يكديگرند. (كه برخي ازآنها بر برخي ديگر مرتبهٌ راهبري و راهگشايي دارند).»
از خود ميپرسيد: « اين مجموعه واحد يك ايدئولوژي دارند، يا دو تا؟ حتما يك ايدئولوژي. پس مرزي بين انديشهها و ايدئولوژيها و انسانها وجود دارد. افسوس كه عليرغم خوشبينيها، ديوارها و فاصلهها واقعي هستند و رنجها باز هم بيپايان.»
از اين بدبيني، سرش گيج ميرفت. مثل ديواري بودكه سرش به سياهي آن ميخورد. احساس ميكرد زلزلهاي آرام زمين را تكان ميدهد. بايد بلند ميشد، ميدويد، فرياد ميزد: « زلزله. زلزله »
اما خستگي و جنگ اعصاب او را به جاي خود ميخكوب كرده بود. دقايقي بعد از هوش رفت. تا صبح زمين آرام چون گهوارهاي در سرش تكان ميخورد. اما چندان نگران نشد. نه از مرگ هراسي داشي و نه از زلزله ترسي.
صبح محسن چندين بار صدايش زد وگفت:
– بلند شو! هشت صبحه. ميخوام رختخوابها رو جمع كنم. مامان گفت صدات كنم.
دختر هراسان بيدار شد و در رختخواب نشست و پرسيد:
– زلزلهٌ ديشب چي شد؟ چرا منو بيدار نكرديد؟
محسن با ناباوري نگاهش كرد و پرسيد: « كدوم زلزله؟»
– تو نفهميدي؟ اول سر شب بود. بعد تا صبح هم همينجور زمين مثل گهواره تكون ميخورد.
محسن از خنده مثل توپ تركيد و گفت:
– كدوم زلزلهٌ سرشب؟ احتمالاً مال 16 ساعت تكون خوردن و راهپيماييات بوده. مغز و اعصابت تكون خورده!
مينو هم زد زير خنده وگفت:
– باور نميكنم اينقدر خل شده باشم.
در حاليكه تمام تنش درد ميكرد، از رختخوا ب بيرون آمد وگفت:
– دستت درد نكنه، مال من را هم جمع كن. همهٌ تنم درد ميكنه.
محسن با صداي دورگهاش گفت:
– خوب . جمع ميكنم. از پلهها پايين ميري، مواظب زلزله باش، نيفتي.
– پايين چه خبر بود؟ جنگ نيست؟
محسن سرش را به علامت نفي تكان داد وگفت: هيچ خبر! هيچ خبر!
پايين آمد دست و رويش را شست و به اتاق رفت. چشمش در درگاهي پنجره به گلهايي كه توي پارچ آب بود، خيره ماند.
« به! عجب صبح خوبي! كم پيش ميآد. اما زيباست.»
به گلها نزديك شد. دقايقي طولاني نگاهشان كرد. چهرهاي زيبا و لطيف، آسوده از هر رنج، و لباني پر خنده داشتند.
سعي كرد بخندد، مثل آنها و طراوتشان در صبح. سخت بود، اما بايد ميخنديد و درهاي گشودهٌ صبح و مهماني چنين عزيز راگرامي ميداشت. راست بود: « گل، زيبايي، و صبحي فرخنده.»
هستند كم و بيش صبحها و سحرگاهاني كه پايان تاريكيها و بنبستها و طلوع صبحي پيروز را با خود دارند و ياد آوريشان در خاطر چون طراوت عطر است.
لبخندي زد و با خود گفت: « زيبا بود. »
جلوي گنجهاش يك بسته بود. با خوشحالي بسمت گنجه رفت: « هان؟ صبح زيبائي نيست؟» درگنجه را بازكرد و بسته را با خود به درون گنجه برد و با علاقه گشود. چند كتاب و يك دفتر بود. دفتر جلد براق و مشكي داشت و با رنگ طلايي كلمهٌ “صد برگ” به روي آن نوشته شده بود. ضربان قلبش به تندي شروع به زدن كرد. ميخواست بازش كندكه صداي فرياد مامان ميخكوبش كرد: « دختر كجا موندي؟ چاييت سرد شد. ظهره! ميخوام سفره رو جمع كنم.» به خود آمد و از ترس مامان پريد بيرون و در گنجه را بست و به سوي اتاق عقبي كه سفره در آن پهن بود، دويد. سلام كرد.
مامان در حاليكه مثل هميشه سگرمههايش در هم بود با سرسنگيني جواب سلامي داد و چايي را در قوري برگرداند و دوباره چاييگرمي ريخت و جلوي او گذاشت . دختر با دلهره مرسياي گفت. در چايي شكر ريخت و هم زد . حساب وكتاب نداشت. اگر مامان دلش ميخواست دعوا كند، خودش بهانهاي پيدا ميكرد. مامان در حالي كه با دقت نگاهش ميكرد،گفت:
– چقدر سياه شدي! كجا رفته بودي؟ دربند؟
دختر در حاليكه لقمه را قورت ميداد،گفت:
– نه! طرفهاي امامزاده داوود!
مامان با ناوري نگاهش كرد وگفت:
– دختر حرف الكي نزن، سه روز راهه، مردم با قاطر ميروند!
دختر با غرورگفت :
– من كوهنوردم. پاي پياده يكروزه رفتم و برگشتم.
مامان با ناباوري نگاهش كرد و دوباره پرسيد:
– دورغ نگو! تو رفتي امامزاده داوود؟
– آره! راست مي گم!
– پس خوش به سعادتت ، زيارت هم رفتي؟ ميخواستي براي من هم زيارت كني.
دختر بياعتناگفت:
– نه زيارت نرفتم. من چه ميشناسم امامزاده داوود كيه؟ اصلاً زيارت بلد نيستم.
مامان با وحشتگفت:
– اوا! خاك بر سرم، كفر نگو! توآقا را نميشناسي؟ تو چه جوري نماز ميخوني؟ زيارت رفتي وآقا را زيارت نكردي! مردم هزار نذر و نياز ميكنند، آقا حاجت ميده و تو حاجت نداشتي؟ كورها آنجا شفا ميگيرند!
دختر با اعتماد سرش را تكان داد وگفت:
– نه! چه حاجتي؟ آدم بايد زحمت بكشد و خودش هر چي ميخواهد فراهم كند . من كه نه پيرم و نه كور!
مامان با تأسف سرش را تكان داد وگفت:
– بيخود نيست بركت از دنيا رفته. تو كلهها همه كفره! دختر امامزاده داوود رفته و زيارت نكرده. براي اين پدر بدبختت، براي من حاجت ميخواستي. ما كه پا نداريم زيارت آقا برويم. اينكرايه نشيني، اين بدبختيها رو تو خبر نداري؟ تو حاجت نداري؟
دختر كه نميخواست به رگ اعتقادات مامان بيشتر از اين بر بخورد، با تأسف گفت:
– بلد نبودم زيارت كنم. دوباره دفعهٌ بعد با محسن ميروم و زيارت ميكنم كه انشاءالله خدا به شما خونه بده.
مامان كمي آرام شد، اما باز با ناراحتي گفت:
– زيارت هم بكني . با اين قلب و ايمان فايده نداره. آدم بايد قلبش صاف باشد.
محسن با خنده گفت:
– يعني با غربال قلبش راصاف كند؟
– مامان بر آشفته شد وگفت:
– تو ديگر حرف نزن! شما من را كه «سيد » هستم قبول نداريد، جدم را چه ميفهميد؟
خواهر و برادر با هم يكباره منفجر شدند و با صداي بلند آنچنان زدند زير خنده كه از قهقههٌ آنها مامان خندهاش گرفت، اما صورتش را برگرداند كه بچهها نبينند. خندهشان كه پايان گرفت مينو رو به محسن چشمكي زد وگفت:
– خود آقا رو نميشناسم. اما راه مبارزاتي آقا رو ميشناسم . عليه ظلم، عليه دولت حاكم.
محسن با تكان سر تأييد و با لبخند او را تحسين كرد. مامان بلند شد و غرولندكنان چادر نمازش را برداشت و در حاليكه از خندهٌ آنها دلخور شده بود، «زهر مار» غليظي گفت براي خريد از اتاق بيرون رفت. مينو از سرسفره بلند شد و رو به محسنگفت:
– من ديرم شده بايد برم شاگردم رو درس بدم. تو ميتوني سفره رو جمع كني، استكانها رو بشوري و يك جارو هم بزني؟ فردا جاي تو من استكانها رو ميشورم.
محسن در حاليكه سرش پايين بود، آن را تكان داد وگفت:
– آره خيالت تخت. تو برو.
دخترمسرور از همكاري برادر مرسيايگفت و با عجله به سمت گنجه رفت. لباس عوض كرد . اما چشمش بهكتابها و دفتر بود. ميخواست بداند چه هستند، اما وقت نداشت. دلش مي خواست دفتر را با خودش ببرد و در راه ببيند چيست؟ اما خطرناك بود. صرف نظر كرد. با شتاب از خانه خارج شد و تا ايستگاه اتوبوس دويد. اما آمدن اتوبوس هيچ حساب و كتابي نداشت. بعد هم اگر ميآمد و اگر ترافيك سنگين بود، معلوم نبودكي برسد. خوشحال بودكه سر قرار تشكيلاتي نميرود. تنها قرار تشكيلاتي بود كه بيشتر از 5 دقيقه اجازهٌ تأخير نداشتي و خانمي كه مينو به او درس ميداد، بعيد به نظر ميرسيدكه شم سياسي و مبارزاتي داشته باشد. ظاهراً زن خانهدار و معمولياي بود. در همان اتاقيكه با هم درس ميخواندند، هميشه لباس خواب تور و نازكش به چوب لباسي آويزان بود. غير ممكن بود آدم مبارزي چنينكاري بكند. احتمالاً زن يكي از بازاريهاي مذهبي از سمپاتهاي مجاهدين بود،كه كمك مالي ميكند يا اينكه …
ناگهان به خود آمد وآگاهانه از ادامهٌ فكر در بارهٌ اين موضوع خودداري كرد. نبايد از چيدن فاكتها دركنار هم به اطلاعات ميرسيد. در بارهٌ اين خانواده هيچ توضيحي به او داده نشده بود، جز اينكه به اين زن جوان درس بدهد. اوايل همينطور بود فقط درس. اما كمكم با هم دوست شده بودند و بعد از درس كمي صحبت ميكردند. زن ابتدا براي او از بچهاش درد دلكرده بود. دختر سه سالهايكه مريض بود زن با اندوه تلخي از بچهاش صحبت ميكرد. ميگفت: تمام اين سه سال اين بچه يك شب هم نخوابيده. پيش بهترين دكترا و متخصصين بردمش. ميگن بيماري اعصاب داره. بايد باهاش مدارا كنيم. اما من طاقتم تموم ميشه. اگه مادرم نبود من خودمم ديوونه شده بودم. همهٌ فكر و ذكرم شده اين بچه. نه اينكه دختر هم هست، خوب آدم فكر ميكنه آيندهاش چي ميشه؟ سر تو درد نيارم، زندگي رو چنان به من تلخ كرده كه ديگه نميخوام بچه دار بشم.
مينو با ناباوري و حيرت به او، صحبتهايش و به بچه ظاهراً سالم و قشنگي كه دور و بر اتاق بازي ميكرد، نگاه كرده بود. زن جوان تيپاً با زنهاي محلهٌ خودشان مثل قدسي و كبري خانم فرق داشت. اما فرق اساسي هم نداشت. مسئلهاش، مسئله زندگي شخصي و خانوادگي خودش بودكه زندگي را به او تلخ كرده بود، نه بيشتر.
يك بار با كنجكاوي به مينوگفته بود:
– خيلي عجيبه ! هميشه من حرف ميزنم، شما گوش ميكنين. تا به حال يك كلمه هم در بارهٌ خودتان حرف نزدهايد . راستي شما پدر و مادر دارين؟
مينو منتظر اين سؤال نبود. اما در لحظهاي تصميم گرفت و در بارهٌ خودش اطلاعات غلط به او داد وگفت:
– نه! سالها پيش مردهاند. با عمهام زندگي ميكنم.
ودر دل از اين سرعت در دروغگويي خندهاش گرفته بود. اما زن جوان با ناباوري به او خيره مانده بود و قبل از آنكه يك رشته سؤال در مغزش رديف كند، مينو به سرعت خداحافظي كرده و در رفته بود. زن متوجه شده بود، او دوست ندارد در بارهٌ خودش حرفي بزند.
مينو آنچنان در فكر بودكه نفهميد چطور زمان درترافيكگذشت. باصداي بلند شاگرد شوفر كه گفت « تير دو قلو» از جايش بلند شد و با فشار و زحمت از ميان جمعيتي كه هميشه جلوي درب اتوبوس را پر ميكردند، پياده شد و نفس راحتي كشيد و نگاه پر تنفري به اتوبوس انداخت. اتوبوس يك شكنجهگاه عمومي بود.
بايد به سمت پياده روي مقابل ميرفت و از خيابان شلوغ و از لابلاي ماشينهاييكه در ترافيك ايستاده بودند، عبور كرد. درست سر خيابان تير دو قلو دو تا تير چراغ برق قديمي بود. پايين پاي هر دو تير چراغ برق، جوي آب پرلجن متعفني جاري بود و درست سر خيابان، مغازهٌ زرگري و ويترين پر از جواهرات و طلاجات زيباي آن، وصلهٌ ناجوري بر آنهمه زشتي و فقر بود. تنها چند درخت بلند قديمي و پر سايه، خيابان زشت را در چشم مينوكمي دوست داشتني ميكرد. اما خيابان فقط در دو روز سال، ايام عاشورا و تاسوعا براستي چهره عوض ميكرد. از بچگي آن را به خاطر داشت…
تمام مغازههاي چركين بسته ميشدند و سرتا سر تير دوقلو، هيئت و تكيه زده ميشد. ديوارها با پارچهها و نقشي پاكيزه پوشيده ميشدند. در خيابان گله بهگله لگن شربت نذري ميگذاشتند و سقاخانههاي موقتي همه جا بود. در هر چند صد متر درخانهاي بساط سفرهٌ نذر امام حسين بر پا بود. در اين دو روز هيچ شكميگرسنه نميماند. درِ خانهها همه باز بود و هركس ميتوانست وارد شود. عزيز و مهمان باشد. بخورد و بنوشد وگريه كند و سپس با رضايت از خودكه وظيفهاش را در قبال امام حسين انجام داده و با شكم سير از قيمه لاپلو يا آبگوشت آنجا را ترك كند. شكمهاييكه اغلب غذاي درستي سيرشان نميكرد.
سالها بودكه دايي جان ته تير دوقلو خانه داشت و ايام عاشورا براي جدش امام حسينآبگوشت نذري ميداد و همهٌ فاميل منزل دايي جمع ميشدند. براي مينو و دختر دايياش اكرم تفريج بزرگي بودكه همه جا ميتوانستند انواع شربتهاي خوشمزه و زعفران دار را بنوشند و با شمعهاي سقاخانهها بازي كنند. نه فقط براي آنهاكه بچه بودند، بلكه براي بزرگترها هم امام حسين و سيماي انقلابي و هدف انساني و شهادتش ناشناخته بودند. از اين سوگواري كسي راز شخصيت او را نميفهميد، بلكه هركس با او تنها رابطهٌ عاطفياي برقرار ميكرد. درغير اين صورت به لشكر يزيد تعلق پيدا ميكرد و در ذهن و قلب هيچكس نميگنجيد خود را اينقدر سنگدل بداند.
اما مردم با ناآگاهي به حقوق خود و با سكوت خود، در حقيقت به كدام لشكر تعلق داشتند؟ در حاليكه راه امام حسين و هدف او اينك با چريكهاي مجاهد احياء شده بود، اما مگر چند در صد از مردم رهبران و دلسوزان واقعي خود را ميشناختند؟ تقريباً هيچ!
دختر در اولين كوچه پيچيد. خانه درست ته كوچه بود. دست راست بود و كوچه به صورت «L» از سمت چپ دوباره امتداد مييافت و در امتداد فاضلاب جلو ميرفت.
دختر در زد. صداي پاي پرشتابي از پشت در بهگوش رسيد. زن جوان خودش در را باز كرد. دختر سلام كرد و زن جوان با خوشحالي جواب سلام داد وكنار رفت تا او وارد شود. بعد در را پشت سر او تند بست وگفت: « دلم شور افتاد ديركرديد!»
دختر با خونسرديگفت:
– ترافيك! اين ترافيك لعنتي وقت و عمرآدم را هدر ميدهد. توي اتوبوس همكه آدم ازگرما ميپزد .
زن با شرمندگي گفت:
– بفرماييد! بفرماييد تو، خنك شويد. الآن يك ليوان شربت ميآورم.
مينو در حاليكه خم شده بود بند كفشهايش را باز كند،گفت:
– زحمت نكشيد يك ليوان آب كافيه .
وارد اتاق شد. پنكه روشن بود و اتاق در سايه درخت جلو پنجره خنك بود. دختر كوچولوكه هنوز غريبي ميكرد، صورتش را به سمت ديوار كرد و با عروسكش خود را مشغول كرد. اما از زير چشم با كنجكاوي به مينو نگاه ميكرد.
مينو اصلاً حوصلهٌ بچه را نداشت. كمترين توجهي به او نكرد و كتاب فيزيك را كه روي طاقچه بود، برداشت و نگاهي به آن انداخت، تا بعد براي زن مبحث اهرمها را بحث كند. اصل مطلب توان بود. « توان متناسب است با نيرو و نسبت معكوس دارد با سطح تكيهگاه.» در ذهن خود ترجمهٌ سياسياي براي جمله جستجو كرد. توان يك مبارزه اجتماعي متناسب است با سطح تضادهاي عيني جامعه و نسبت معكوس دارد با عدمآگاهي خلقها به حق خود، و نسبت مستقيم دارد با … سازمانها و ارگانهاي پيشتاز عليه ديكتاتوري. ديگر به چه عواملي بستگي دارد؟ صداقت، گذشت، فداكاري. قوانين مبارزه به سادگي قوانين فيزيك نيست.
– بفرماييد! اين هم آب.
– زن ليوان آبي را در بشقاب و سيني به او تعارف كرد.
– خيلي متشكرم! و در دل گفت:« مگر ليوان آب را هم در بشقاب ميگذارند. بشقاب نميخواهد! چه ميدونم! هر طبقهاي براي خودش يك تشريفاتي داره. همهاش فرم و تظاهر . محتوا هيچي!»
آب را نوشيد و ليوان را دوباره در بشقاب گذاشت و ياد مهوش افتاد. « جاش خالي كه از خنده روده بر بشه و چند تا فحش هم نثار من كنه و بگه: “ بيچاره دلم برات ميسوزه از كجا سر درآوردي؟”
– خوب شروع كنيم؟
– من كه خيلي مشتاقم. ببينيد مسئله ها رو درست حل كردم؟
درسكه تمام شد، سريع بلند شد و بدون فرصتي براي گپ زدن، به راه افتاد. زن جوان به دنبالش روان بود.گفت:
– نميدونيد چقدر به شما عادت كردم. امروز كه دير كرديد، همهاش ميترسيدم نياييد، خسته شده باشيد!
دختر درحاليكه از اضطراب زن خندهاش گرفته بود،گفت:
– نه! خيالتون راحت باشه. حتماً شما رو براي امتحانات شهريور آماده ميكنم. سعي ميكنم تا آخرش بيام.
– آخ خدا كنه. منكه باورم نميشه امتحانها رو بتونم بدم. اما گذشته از درس به خودتون علاقمند شدم. گفتم، دلم براتون تنگ شده بود. شما خيلي زود توي دل آدم جا باز ميكنيد.
صداي قاهقاه خندهٌ مينو حياط را پُركرد. حس ميكرد زن جوان از احساسات خود صادقانه صحبت ميكند. اما جاي ماهرخ خالي كه بگويد: « همهرو مار ميگزه، تو رو... بيچاره دلم برات ميسوزه».
نميدانست جواب زن جوان را چه بدهد. از اين رو درحياط را باز كرد و درحاليكه لبخندي برلب داشت، خداحافظي كرد وگفت:
– تا فردا.
و زن پاسخ داد:
– انشاءالله.
راه افتاد. ذهنش با كلماتي كه شنيده بود، بازي ميكرد. « دلم براتون تنگ شده بود. شما زود توي دل آدم جا باز ميكنيد.» شايد اينطور بود و ديگران هم اين را به اوگفته بودند. اما نميخواست در دل بعضيها جايي داشته باشد. اما دوست داشت هميشه در دل يك نفر جايي داشته باشد. ياد“دفتر” افتاد. حتي فرصت نكرده بود ببيند چي نوشته؟ دوست داشت وقتي برگشت همهاش را بخواند. اما عصر بايد كلاس ماشين نويسي ميرفت و بعد از كلاس هم ميرفت خيابان شاه آباد و كاغذ پوستي ميخريد و بعد هم برميگشت و جزوه تكثير ميكرد. و بعد؟ نميدانست.
چقدر مسير برگشت طولاني شده بود. درست سر ظهر بود وگرما داخل اتوبوس را
مثل تنوريگرم كرده بود. صورتها سرخ شده و از زيادي و انبوه جمعيت كلافه به نظر ميرسيدند. ايستگاه ژاله نصف اتوبوس خالي شد. از اتوبوس پياده شد و بقيهٌ راه را تا خانه با قدمهاي تند رفت. آفتاب تند ميتابيد. ازگرما خيس عرق شده بود. اما آنقدر در كوه ساعتهاي طولاني زيرآفتاب بالا رفته و يا شيب را پايين دويده بود كه ديگر عادت كرده بود. با اين حال به خانه كه رسيد يكراست سراغ شلنگ آب رفت و از نوك سرتا به پاي خود را خيس كرد. روي لبهٌ حوض نشست. ياد آبشارها و بركههاي آبِ ديروز توي كوه افتاد. آب، مايهٌ حيات! چه صفايي داشت. بعد از آن همه راهپيمايي و بيخوابي وگرما توي آب غوطه خوردن. دوباره آدم زنده ميشود. ناگهان خنديد.
– هي ديوونه شدي با خودت ميخندي؟ بچه شدي آب بازيت گرفته؟
يكه خورد. از كجا ميپاييدنش؟ سرش را برگرداند. قدسي بود كه نيم تنهاش از پنجره بيرون بود و داشت نگاهش ميكرد. سلام كرد.
– عليك سلام. صلات ظهر بيرون چه غلطي ميكردي؟ گرما زده ميشي! شنيدهام رفتي امامزاده داوود. كمرتو بزنه، زيارت هم كه نكردي. هيچي هم كه با خودت تبرك نياوردي. اون وقت اون گل سرخهاي توي پارچ چيه؟ تابستونها تو چهت ميشه؟
– ديگه چي توپولي؟! هرچي توي دلته بگو. مبادا رو دل كني!
و بلند خنديد.
– هيچي. غيرت نداري كه حرفي بهت اثركنه. پاشو بياتو! خاكشير يخ مال درست كردم. يك ليوان بخور. امروز آتيش ميباره. ترسيدم بچهها اسهال بشن.
دختر همچنان كه از سرتاپايش آب چكه ميكرد، راه افتاد و جلوي پنجره رفت. يك ليوان شربت از قدسي گرفت و آن را سركشيد.
– بازهم ميخواي؟
– نه! مرسي! چه خُنك بود. حالم جا اومد.
– ناهار آب دوغ خيار درست كردم. ميخوري؟
– آب دوغ نخورده دارم واميرم.
قدسي خنديد:
– تو كه اينقدر مُردني هستي،كارهاي گُندهتر از خودت چيه دنبالش ميري؟ هنوز هم دست برنداشتي؟
مينو درحاليكه ابروهاشو بالا برده و وانمود ميكرد ازحرفش تعجب كرده، سرش را به علامت نفي تكان داد و خندهاي كرد و به طرف اتاق راه افتاد.
قدسي پشت سرش غروغركرد:
– بيخودي قايم نكن. من كه تو رو ميشناسم.
دختر جلوي بند رخت ايستاد. لباسهاي خيسش را كند و روي طناب انداخت. چادري دور خودش پيچيد و به اتاق رفت.
سفره توي اتاق عقبي پهن بود. مامان گفت:
– كجا موندي؟ منتظر تو نشستهايم.
– اومدم!
تند توي گنجه چپيد و لباس پوشيد و خم شد ازكف گنجه دفتر را برداشت و سرسفره آمد. مامان از توي قابلمه برنج كشيد. خورشت هم كنارش گذاشت و پرسيد:
– بسه؟
– مثل هميشه زياد كشيدين. من توي گرما نميتونم غذا بخورم.
مامان درحاليكه دلخور بود، كمي از سر بشقاب خالي كرد وآن را جلوي دختر گذاشت. سرسفره هرسه ساكت مشغول خوردن شدند. دختر يكي دو تا قاشق خورد و بعد غرق دفتر شد. ناگهان صداي عصباني مامان ميخكوبش كرد:
– ببينم. مگه تو درست تموم نشده؟ واسه چي سرسفره هنوز درس ميخوني؟ بگذار كنار؟
– ببخشيد! درس نيست، مال كلاس ماشين نويسيه.
– هر زهرماريه، بذاركنار. مثل آدم دو تا كلمه حرف بزن. كجا ميري؟ از كجا ميآي؟
دختر دفتر را بست وكنار دستش روي زمين گذاشت و درحاليكه اخمهايش درهم بود جواب داد:
– شما كه خبر داريد. صبحها ميرم شاگردم رو درس ميدم. به محسن سپردم كه به شما بگه.
– نه خير! هيچكس به من هيچي نگفت. (و نگاهي تندي به محسن كرد).
محسن سري تكان داد و درحاليكه كنار لب را به دندان ميگزيد، گفت:
– همه كارا رو كردم. آ. اين يكي يادم رفت.
دختر درحاليكه دفتر را دوباره در دست گرفته و از سر سفره بلند ميشد،گفت:
– تقصير منه. شما ببخشيد. دفعه بعد خودم ميگم.
– كجا بلند ميشي؟ غذا تو بخور! نميشه با تو حرف زد؟
– ميل ندارم. هواگرمه.
زير پنجره،كف اتاق دمر دراز كشيد و دفتر را باز كرد. دفتر تميز و قشنگ وخوش خطي بود. از ظاهرش نميشد حدس زدكه چه مدرك خطرناكي ميتواند باشد. از لحظهاي كه مينو سر به درون دفتر بُرد، درست تا دو ساعت بعد كه بايد بدو بدو خود را به كلاس ماشين نويسي ميرساند، از روي دفتر هيچ تكاني نخورد. چنان غرق خواندن بود كه وقتي ساعت را نگاه كرد و سه و نيم بعد از ظهر را نشان ميداد، باور نميكرد چطور گذشت. زمان را حس نكرده بود. بلند شد. بعد از خواندن فهميده بودكه دفتر را بايد قايم كند. پس در پاكتي پيچيد و در انبار زغال زير پله مخفياش كرد و از خانه خارج شد. در راه فكرش را دفتر تسخير كرده بود. دفتري كه به نظرش هم گويا بود و هم خاموش. فيتلهٌ احساسات و عواطف فردي درآن پايين كشيده شده و ظاهراً خاموش بود. اما ازعواطف و عشق و احساسات نويني سرشار بود. چقدر زيبا نوشته شده بود. احساس حسادت و غبطه ميكرد. خلق چنين اثر زيبا و انقلابي، در دلش ميل وآتش عشق به نوشتن را شعلهور ميكرد. اما براستي اختناق بود و توليد هربرگ نوشتهٌ آشكار ادبي و انقلابي سندي محسوب ميشد كه تنها پروندهات را بعد از دستگيري سنگينتر ميكرد. بعد هم ساواك ميسوزاندش كه همان بهتر از اول خودت بسوازنيش. تعجب ميكرد مهرداد با چه جرئتي اين دفتر را نوشته. يك سال تمام.
دفتر با نام “آفتاب ميشود نيلوفر پاكيها” آغاز شده بود وبعد قدم به قدم تغييرات وتأثيرات و ساخته شدن انساني نو را پس از ويراني مرگبار، با آجر بهآجرآگاهي و ايمان و عشق صادقانه ترسيم نموده بود. اگر آزادي در اين مملكت خراب شده وجود داشت، چرا نبايد اين دفتر و اثر نو به چاپ برسد؟ متأسف بود. چون روزي بايد مثل يك جنايتكار خودش اين دفتر را ميسوزاند كه به دست ساواك نيفتد. چه كارسخت و غيرانسانياي بود، با آنكه دفتر براستي حاصل كار و زحمت و عشق بود و حفظ آن حداقل به خاطر احساسات شخصياش برايش با ارزش بود. اما گريهاش گرفت. عجب دنياييه. اينقدر تنگ و بخيل و كوچك ومسخره، درچنگال يك مشت ديوانه كه خود را خدايگان آريامهر ميخوانند. چه بيزار و متنفر از اين دستگاه و حاكميت ديكتاتوري بود. آه، چه ميشد، اگر ميتوانست رو در رو با اين رژيم زشت و پليد بجنگد. جنگ. جنگ واقعي از درون سينه واستخوان با اين اهريمنان...ن
پایان بخش سوم وآخر از کتاب آزادی ای خجسته آزادی
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen