آزادی
ای خجسته آزادی
کتاب سوم
بخش اول
تمام روز را كار كرد. از نتيجه كارش راضي بود. از اينكه شروع يك روز تلخ بيحاصل را به روز پُر باري تغيير داده بود، خوشحال بود. خوشبختياش وقتي به اوج رسيدكه عصر مينا به سراغشآمد. هردوآنقدر از ديدن هم خوشحال شدند كه مدت طولاني همديگر را در بغل داشتند و جدا نميشدند. قدسي ازآن طرف حياطگفت:
– چه خبره! مگه ازسفر قندهار اومده؟ خردههاش را هم بريزيد اينجا، حسوديم شد.
مينا از مينو جدا شد و به سمت قدسي رفت و با محبت خاص خودش نسبت به خلق، بغلش كرد و بوسيد.كنارش نشست و حال و احوال كرد. قدسي پرسيد:
– كجايي مينا پيدات نيست؟
مينا تعريف كردكه اسبابكشي داشتند و فرصت نكرده سري بزند، حالا هم آمده آدرس جديد بدهد… بعد از نيم ساعتي بلند شد و با مينو به اتاق رفتند.
مينا لبخندي برلب داشت و به نظر ميرسيد برايگفتن چيزي دارد. مينو منتظر درد دل مينا ماند. هميشه وقتيكه مينا ناگهان پيداش ميشد و ميآمد، دل پُري داشت كه بايد پيش مينو خالي ميكرد. حالا هم خودش راحت شروع كرد:
– دفعه پيش برات تعريف كردم كه بچهها به من مسئوليت جديد دادند. يادته؟
– معلومه كه يادمه! غير ممكنه يادم بره. خوب بعد چي شد؟
– با بچهها خيلي صحبت كرديم. همه قبول داشتند بايد من از خانه بيرون بيام و دوباره پيشنهادكردند ازدواج كنم. من هم قبولكردم و ميان بچهها تنها يك نفر بودكه هم دانشگاه ميره و هم كار ميكنه، معلمه. بعد قرار شد با مامان اينا خودم صحبتكنم كه يك نفر را دوست دارم و ميخواهم ازدواج كنم. من هم خيلي جدي رفتم مطرح كردمكه حوصله دانشگاه ندارم و ميخوام ازدواج كنم.
– خوب چي شد؟
– چي مي خواستي بشه؟ بازجويي شروع شد.كيه؟ ازكجا ميشناسي وكجا ديدي و هزار سؤال ديگر. همه جوابها را از قبل آماده كرده بودم. گفتم تو خيابون عاشق يك نفر شدم. مامان خنديد و مسخرهكرد:« تو و عشق و عاشقي؟ تو فقط عاشق راه برادرات هستي. حتماً اين را هم كه پيدا كردي يكي از آنهاست.» منكه از رو نرفتم. خلاصه طرف يك روز با يك تركيب از بچهها به شكل خانوادهٌ داماد، آمدند خواستگاري. مامانكه از اولش شك داشت، مثل دشمن رو به روشون نشست. نميدوني چقدر خندهدار بود. بچهها اصلاً به روي خودشان نميآوردند. عادي صحبت ميكردند. از داماد تعريف ميكردند. از اينكه اين دوتا همديگر را دوست دارند و شما نبايد مخالفت كنيد. مامان خيلي راحت برگشت وگفت: « اشكالي ندارد ما مخالف نيستيم.آقا درسشان را بخوانند. تمامكه شد تشريف بياورند خواستگاري. ما از نظر خانوادگي دخترمان را به كسي كه هنوز آيندهاش معلوم نيست نميدهيم.»
مينو با تعجب پرسيد:
– جداً مامانت به اين راحتي به جاي تو تصميمگرفت؟
– آره! پس چي فكر كردي؟ منكه نميتونستم داد و بيداد راه بيندازم. آن بيچارهها هر چي تلاشكردند، فايده نداشت. مامان فهميده بود كه اينا از بچهها هستند و مرتب سنگ ميانداخت. آخرش هم موافقت نكرد و موفق نشديم. من آنقدر عصباني بودم كه دو سه روز اصلاً باهاشون حرف نزدم. ولي چه فايده. بعد اسبابكشي پيش آمد و رفتيم خانهٌ جديد. بيا! اين هم آدرسش برات نوشتم. حتماً بيا پيشم. تنهام. از دست اينا دارم دق ميكنم. تو چه كاركردي؟ به كجا رسيدي با آن مذهبيها! هنوز قطع نكردي؟
– ميدوني، خيلي وقته كه نديدمت. خيلي چيزها اتفاق افتاده كه وقت نميشه برات تعريف كنم. بعضيهاش ماجراهاي سندباد است كه بگذريم از آنها و اما …
مينا خنديد:
– ماجراهاي سندباد ديگه كدومه؟ اصطلاحات جديد وخندهدار كشف ميكني. خوبه با ذوقي!
– نه جون تومينا! يك حوادثي هست كه به درد قصهها ميخوره.
– خوب! جونت بالا بياد! خفهام كردي. بالاخره چه خبر؟ توكه ميدوني منكم حوصله و عجولم. چند دقيقهٌ ديگه هم بايد پاشم برم. يك قرار دارم. به مامان گفتم: ميخواهم پيش تو بيايم. ولي بايد سر يك قرار بروم. حتماً هفته ديگه به من سري بزن كه مامان شك نكنه.
– ولي من نميتوانم قول بدهم هفتهٌ بعد بهت سر بزنم چون اين هفته نتونستم از خانه جُم بخورم. تمام كارهام مانده.
– بهت ميگم هرجور شده بايد بياي. نميتونم توضيح بدهم. اگر خبر جديد داري بهم بده. خبر را به بچهها برسونم.
– جديد نه، ولي يك مجموعه خبردارم كه بايد مفصل برات تعريف كنم.
– باشه، پس بعداً همديگر را ميبينيم.
– ميري؟
– آره ديگه! بايد بروم. دلم برات تنگ شده بود. دوست داشتم بيشتر بمونم، ولي بايد برم.
– خيلي بد شد زود ميري. كاش آزاد بوديم، تو ميموندي.
– آزادي! براي نسل ما كه روٌيا بود. شايد نسلهاي بعد از مبارزه و قيام ما به آن برسند.
مينا بلند شد. همان تونيك و شلوار هميشگي را به تن داشت. همان عينك ساده به چشمش بود. صورتش جدي بود. در زير ابروان گره خورده و چشمان ستيزه جوي او روح و انديشهٌ پرتلاطمي را كه لانه داشت، ميشد خواند.
مينا براي مينو هميشه دوست داشتني بود و افسوس ميخورد كه ديگر خيلي كم ميتوانند همديگر را ببينند. با ناراحتي بدرقهاش كرد و برگشت.
احساس فشار و بغض ميكرد:« اي زندگي لعنتي. انگار كه برجداييها بنا شدهاي!»
دلش گرفته بود. مثل يك آسمان تيره خاكستري دوست داشت ببارد، اما كجا؟ جلوي اين همه چشم؟ به سمت پشت بام راه افتاد وآن جا بالاي خرپشتهٌ رو به حياط بزرگ مدرسه نشست و به دو سال خاطره نگاه كرد. هرگوشه حياط يا زير درختها يا كنار لبهٌ باغچهٌ بزرگ مدرسه، هرگوشهٌ و هر جا با مينا يا بچهها خاطره داشت. زمان و كولهبارهاي مهربانياش به سرعت سپري ميشدند و ايستگاههاي تنهايي يكي پس از ديگري ميرسيدند. امسال باز هم بايد به اين مدرسه ميرفت، ولي تمام بچهها از مدرسه رفته بودند و مدرسه، همان مدرسهٌ قديمي، امسال يك ايستگاه جديد بود. ايستگاه خالي و تهي از ستارهها. آيا باز هم نسل انقلابي و ماهي سياههاي كوچولويي وجود دارند؟ نميدانست. آيا سال بعد چه كار خواهد كرد؟ نميدانست. شك نداشت براي درس خواندن به مدرسه نميرود. بايد سعي ميكرد و در بين اين چند صد نفر ماهيهاي سرخ كوچك ديگري را پيدا ميكرد، تا كه يكگروه بشوند و تور اختناق را به ته دريا بكشند و سنت شورش نسل جوان را ادامه دهند. از فكر اينكه بتواند ياران جديدي پيدا كند و بتواند شرايط بيحيات و بيروح مدرسه را تغيير دهد، احساس زنده بودن و نشاط ميكرد. انگار كه در پرتو افكار و انديشهٌ انقلابي ميتوانست ابرهاي خاكستري قلبش را بدون باريدن كنار بزند و روحش را از اسارت يأس و غم آزاد كند. مطمئن بود ميتواند. ميتواند و حتماً ساعتها هم با خيليها صحبت خواهد كرد و هر روز در بين بچهها كتاب خواهد چرخاند و شايد هم سرنوشت ديگري داشته باشد. اما هر چه باشد در همين راستا خواهد بود.
آخرين نگاه پُر لبخندش را به مدرسه انداخت واز پشت بام پايين آمد. توي راه پلهها طاهره را ديد. دختر بزرگ خانم شجاعي، همسايهٌ طبقهٌ بالا را. طاهره از اداره برگشته بود. سلام و عليك كردند. طاهره دختر تعارفياي بود وخود را موظف ميديد كه او را به داخل اتاق دعوت كند. بالاخره با اصرار او را به داخل اتاق برد. ميوه آورد وگفت: « بيا يك دست شطرنج بازي كنيم.» تنها بود. پدر و مادر و خواهر و برادر و دو تا بچههايش به ييلاق رفته بودند و خودش چون كار ميكرد، در خانه مانده بود. شوهرهم نداشت. طلاق گرفته بود. بارها از زندگيش براي مينو تعريف كرده و زار زار گريسته بود. گاه هم به تنهايي بلند گريه ميكرد و صدايگريهاش از طبقهٌ پايين هم شنيده ميشد. عكسهايش را وقتي به مينو نشان داده بود، باوركردني نبود. فوق العاده خوشگل بود. اما حالا، ديگر از آن ثروت به يغما رفته چندان چيزي نمانده بود. وقتي 13 ساله بود به مرد زشت پولداري شوهر داده شده بود. خودش تعريف ميكرد، تمام آن چند سال روز و شب در نفرت ازشوهرش گريه كرده بود تا اينكه بالاخره جسارت ميكند طلاق بگيرد. دو تا بچه داشت كه از آنها هم بدش ميآمد. بچهها را مادرش بزرگ ميكرد و طاهره تنها گاه به عنوان مادركتكي به بچهها ميزد و عقده بدبختي و تنهائياش را سربچهها خالي ميكرد و بعد خودش مينشست و بلند بلند گريه ميكرد.
هروقت از طبقهٌ بالا صداي جيغ وگريهٌ شبنم و نسيم و صداي پرخاش مادرشان ميآمد، كمي بعد هم صداي گريهٌ بلند طاهره بهگوش ميرسيد.
مينو باآنكه تمايل نداشت وقتش را به شطرنج بگذراند، پشت ميز نشست و مهرههاي سفيد را انتخاب كرد. طاهره اصرار كرد اول يك چيزي بخورد. او هم حوصله تعارف نداشت يك آلو از ظرف ميوه برداشت. طاهرهگله كرد:
– خيلي بيوفا شدي. پارسال تابستون هر روز يك سري به من ميزدي. ولي امسال اصلاً پيدات نيست. هر وقت هم ميآيم پايين. آنچنان سرت توي كتابه كه جرئت نميكنم صدات كنم. تجديد داري؟
– آره، ولي مهم نيست. براي كنكور دارم درس ميخونم. تنها فرصت برايكنكور همين تابستونه.
– خوش به حالت، فكرت آزاده و درس ميخوني. من كه باور نميكنم ديپلم شبانهام را بگيرم. وقت درس خوندن همون جوونيه. از دست كه رفت ديگه فكر آدم آزاد نيستكه بفهمه و ياد بگيره. فقط يكبار آدم فرصت داره كه آيندهاش را بسازه. از دست كه رفت ديگه آدم عقب ميافته.
مينو با خنده نگاهش كرد:
– چي ميگي طاهره، اين حرف قديميهاست كه زندگي فقط يك باره. آن هم دوران خوشگلي و جواني كه يك مرد مثل زالو اون رو بمكه. توخيلي پيشرفت كردي. تو از صفر، از طلاق شروع كردي، ولي حالا همكار ميكني، هم درس عقب افتاده را جبران كردي، هم بچههات بزرگ شدهاند. باز هم پيشرفت ميكني چرا اينقدر ارزشهاي خودت را پايين ميآوري. تو تنها دردت اين است كه فكر ميكني شانس شوهر ايدهآل را از دست دادهاي و ديگه مردي تو را دوست نخواهد داشت. چون كه به قول خودت خوشگليات را از دست دادي. دوبار زاييدي و هيكلت خراب شده و سينههات مثل سيب سفت رسيده نيست كه يكي بچيندش و دائم هم غصهٌ همين را ميخوري. صداي گريهات براي بدبختي هم، همين است. واقعاً تو خجالت نميكشي اينقدر مسخره فكر ميكني؟ تو آدمي، ولي دائم فكر ميكني چرا هلو نيستي، يكي قورتت بده. تو بد فكر ميكني و قبل ازهركس خودت از افكارت شكنجه ميشي. چرا اينقدر به خودت فكر ميكني. مگه تا حالا دردي از تو درمان شده؟ همهاش حسرت جواني را ميخوري. ببين من جوان هستم، ولي كو آيندهٌ من؟ سال ديگه من كنكور ميدم. ولي از 100 هزار شركت كننده، دانشگاهها فقط جاي 30 هزار نفر دارند. فكر ميكني برادر من بعد از ديپلم چرا ديوانه شد؟ هيچ كجا نه كار پيدا ميكرد و نه هيچ دانشگاهي قبول ميشد. همهاش پارتيبازي بود. برادر تو هم با پارتيبازي يك كار براي تو توي بيمارستان جور كرد وگرنه تو هم كار پيدا نميكردي. آخه يك كم فكر كن اين چه مملكت و چه جامعهاي است كه ما در آن زندگي ميكنيم. چرا دسته دسته مهندسهاش به عنوان خرابكار اعدام ميشن. چرا تا ستون مهرههاشون سوزانده وشكنجه ميشن؟ آخه ما آدم هستيم. بغير از خودمون اگه يك كم هم چشممون بقيه بدبختيها را ببينه، اينقدر زار نميزنيم.
طاهره مات و مبهوت مينو را نگاه ميكرد. مينو ابتدا اصلاً تصميم نداشت با طاهره بحث سياسي كند، ولي وقتي با كسي حرف ميزد، حرف ديگري براي گفتن نداشت و خود به خود به سياست راه ميبرد. يكباره از طاهره پرسيد:
– گل سرخهاي توي پنجرهٌ اتاق ما را ديدي؟
طاهره شگفتزده آب دهانش را قورت داد وگفت:
– آره. خيلي قشنگ بود. مثل گل عروسي بود. اول فكر كردم پسرعموت برگشته و نامزد كردهايد. خوشحال شدم. ولي بعد ديدم، نه، خبري نبوده.
مينو ادامه داد:
– امروز آنها خشك شدند وبايد دورشان بريزم. يك روزي هم با تو و با من مثل گل سرخ رفتار شد. يك نفر تو را براي زيبايي خريد و بعد خشك شدي و مُردي و دور انداخته شدي. يك نفر هم مثل گل سرخ عاشق من شد و دو روز بعد گل عشقش خشك شد و من هم دور انداخته شدم. زياد غصه نخور، سرنوشتها يكيه، چون جامعه اينطوره! ولي يك فرق بين من و تو هست. تو نميدوني ميشه عليه اين سرنوشت بود. براي همين خودت را پايان يافته ميبيني، اما من ميدونم ميشود عليه اين سرنوشت بود. ولي بايد يك حكومت درست و حسابياي تو مملكت باشه. چرا از آدمها گله كنيم. آنها اجزاء كوچك يك جامعه هستند. اگرجامعه و قوانين و ارزشهايش مترقي و انساني باشه، آنها هم عوض ميشوند. آدمها در اروپا، در روسيه، در چين يا هرجامعهٌ ديگه طور ديگري زندگي ميكنند، چون حكومت ديگري بالاي سرشان هست. پس بايد اميد و اطمينان به تغييرحكومت داشت. ميداني مردم طاق بالاي سرخودشان را يا طاق اتاقشان ميببينند ياآسمان درحاليكه اين وسط طاق حكومت زده شده، ولي ديده نميشه. بدبختيها از آسمون نميآيند، از حكومتهاي عقب افتاده ميآيند، از قوانينيكه درآن از دخترسيزده ساله حمايت نميشه و به زور شوهرداده ميشه، از قوانيني كه مرد را محدود نميكنه و هرچقدر بتونه زن ميگيره، مثل پدر من. حالا چي ميگي؟ از تنهايي در اومدي يا نه؟ قبول داري حرفم را يا نه؟ شطرنج بازي كنيم يا باز هم بحث كنيم؟
طاهره خنديد:
– نه جان تو، دلم وا شد. داشتم ميتركيدم. چه خوب گفتي. بهم اميد دوباره دادي. شطرنج بازي كنيم.
مينو خنديد:
– اگر بُردمت دلت نگيره، از شكست ناراحت نشي.
طاهره با گستاخيگفت:
– ميبرمت. حتماً ميبرم.
و قاه قاه خنده هر دو در فضا پيچيد.
مينو شطرنج را به طاهره باخت و پايين آمد.گل سرخها را از تويگلدان درآورد. ديگر عمرشان تمام شده بود. فكر ميكرد چكارشان كند، قدرت دورانداختنشان را نداشت. آب گلدان را خالي كرد وگلدان را شست و در سبد ظرفها دمركرد. از جعبهٌ ابزار آقاجان يك ميخ و چكش برداشت و داخل كمدش ميخ را كوبيد وگلها را از انتهاي آنها آويزان كرد. مقداري نگاهشان كرد، ولي نپسنديد. نگاهي به قفسهٌ كتابهايش انداخت وتمام كتابها را پايين آورد وكفگنجه گذاشت و بند گلها را باز كرد و دانه دانه آنها را كنار هم خواباند. كف يك قفسهٌ كامل پُر شد. نه فقط پُر، بلكه زيبا شد. گلها غيرمعمولي بودند. بوي مرگ و خشك شدن نميدادند. زنده بودند. ميخنديدند يا كه سلام ميكردند. مينو با خودش گفت: « خيالاتي شدم يا واقعاً اينها حرف ميزنند.» فكري كرد و محسن را صدا كرد.گلها را نشانش داد وپرسيد:
– چطوره؟ قشنگه يا زشت؟ بريزم دور يا بمانند؟
محسن لبهاش را باتعجب به هم فشرد وگفت:
– نه! خيلي قشنگه. انگار نه انگار خشك شده. حيفه دور بريزي. گنجهات را قشنگ كرده.
مينو خنديد:
– فكر نميكردم اين قدر احساسات داشته باشي. باشه نميريزم دور، ولي از كمدت يك جا براي كتابهام به من ميدي؟
محسن با شك نگاهش كرد وگفت:
– اي كلك! من جاي اضافه ندارم. اصلاً گلها قشنگ نيستند، بريزشان دور.
مينو به شوخي او را هُل داد وگفت:
– يك بار از تو اظهار نظر خواستم نه بيشتر. حالا برو! كتابها هم همون كف قفسه جايشان خوب است. ولي واي به حالت به من احتياج داشته باشي.
محسن خنديد:
– خوبه كه تو هميشه به من احتياج داري!
مينو با چشمهاي گرد شده نگاهش كرد و پرسيد:
– كدام احتياج؟
محسن گفت:
– مرغ من تخم ميكنه و تو ميخوري…..
صداي قهقهه خنده هردو در اتاق پيچيد.
مينو دركمد را بست و باخودش گفت: ولي اگر بخواهند به يك كابوس تبديل بشوند، دورشان ميريزم. مامان از آشپزخانه بلند صدايش كرد: « بيا براي شام سالاد درست كن!»
بالاخره هفتهٌ نحس به پايان رسيد. ماشين آقاجان درست شد و به مسافرت رفت. مامان هم خسته شده بود و همان شنبه به مهماني رفت. به مينو حتي نگفت كه بيا. چون چند سال بود كه او به مهماني نميرفت. مامان هم اصرار نميكرد، بلكه بعد ازمهماني ميآمد و يك روز تمام غرولند ميكرد. مينو نميدانست امروز از كجا بايد شروع كند.
تصميم گرفت اول سراغ مينا برود. يك مشت جزوه برداشت و راه افتاد. تا پيچ شميران را هميشه از خانه پياده ميرفت. از آنجا به بعد را بايد ميگشت و آدرس را پيدا ميكرد. اولين بار بود كه به خانه جديد مينا ميرفت. اما راحت پيدا كرد. اول جادهٌ قديم، دوتا خيابان فرعي بالاتر و بعد كوچهٌ دوم بود. شمارهٌ پلاك را هم پيدا كرد و بعد زنگ طبقهٌ بالا را فشار داد. مينا خودش در را باز كرد. خوشحال شد و بغلش كرد.
– بيا تو! خوب شد كه اومدي. راحت پيدا كردي؟
– آره. عجب جاي خوبي خونهگرفتهايد. نزديك پيچ شميران، خيلي سر راسته.
مينا به كنايه گفت:
– مينوشه ديگه! پولداره. ميتونه پيچ شميران خونه اجاره كنه.
با هم وارد آپارتمان شدند. خيلي بزرگ و قشنگ بود.
مامان درآشپزخانه بود. از مينا پرسيد: كي بود؟
– دوستم اومده. مينوه!
مامان ازآشپزخانه آمد بيرون. مينو با خوشحالي سلام كرد. مادر با محبت بغلش كرد.
– مينوجان خيلي خوش آمدي!
– مرسي. مبارك باشه منزل جديد. چقدر نوساز و بزرگه!
– آره بدنيست. ولي خيلي دنبال جا گشتيم. توي تهران جا پيدا نميشه. خدا را شكر كه بالاخره راحت شديم. بفرماييد! بفرماييد تو.
مادر او را به داخل آشپزخانه دعوت كرد.
مينا دست مينو را گرفت و به سمت اتاق پذيرايي كشيد.
– نه! آنجا بوي غذا ميآد. ميبرمش اتاق پذيرايي.
مادر گفت:
– آره! البته! فقط ميخواستم مينوجان را بيشتر ببينم. باشه بفرماييد آنجا!
مينا به تندي مينو را به داخل اتاق كشيد و در را بست و سريع گفت:
– الآن“سين جيمت” ميكرد كه من پيش تو بودم يا نه؟ من گفتم هفتهٌ قبل دوبار پيش تو آمدم. يادت باشه يك بار صبح و يك بار عصر.
– باشه باشه، من حواسم جمعه. ميگذاري بنشينم يا نه؟ اما عجب اتاق پذيرايي شيكي. مگر خيلي پولدار شديد؟
– آره. مينوش ماهي هفت هزار تومان حقوق ميگيره. دكتراي داروسازي را گرفت. توي داروسازي كار ميكنه.
– 7000 تومان؟!
– آره. وضعمون خيلي خوب شده. بيچاره بچهها به خاطر زندگي چه كساني رفتند زندان. اونا آنجا جون وعمرشون را ميدهند، يك عده هم اينجا به زندگي و پول و مقام دو دستي ميچسبند.
– ول كن مينوش را. بگو خودت چطوري؟ چه خبرايي داري؟ تا كي اينجا ميموني؟
– سؤال پيچم كردي. دختر تو چرا اينقدر عجولي؟ مثل اينكه من اومدم مهموني و تو بايد از من پذيرايي كني.
مينا درحاليكه كمي خجالت كشيده بود، گفت:
– راست ميگي. من اصلاً حواسم نيست. همين الآن.
مينا از اتاق بيرون رفت و مينو مشغول تماشاي وسايل اتاق شد. برايش عجيب بود. تصور نميكرد، مينوش اينقدر به زندگي علاقه داشته باشد. چقدر وسايل شيك و لوكس خريده بودند.
مينا با شيريني و شربت و ميوه برگشت.
مينو پرسيد:
– از بچهها كسي تا حالا اينجا اومده؟
– آره به مهوش زنگ زدم آدرس دادم. با ماهرخ با هم آمدند.
– چي گفتند؟
– هيچي اعصاب منو خردكردند. انگار من اين زندگي را راه انداختم. بعد هم مينوش اومد. آنقدر به شوخي بار مينوشكردند كه ديگه كلافه شده بود.
– چه خوب دلم خنك شد. براي چي بايد يك آدمي كه برادرانش زندان هستند، اينقدر به فكر خودش و زندگيش باشه؟
مينا گفت:
– بگذريم. چيزي برايم آوردهاي؟
– آره يك جزوه دفاعيات بچههاست. خودم تكثير كردم. ميتواني به دوستانت هم بدهي. اما موردي پيش آمد، بسوزانيد چون دستخط منه.
– باشه! حتماً! ديگه چيكار ميكني؟
– باشه برات تعريف ميكنم. فقط ضبط را روشن كن و نوار بگذار مامانت متوجه صحبتهامون نشه. بعد هم بيا اينجا كاملاً كنارم بنشينكه صدام را بشنوي …
يك ساعت بعد مينو از مينا خداحافظي كرد. مينا با دلخوري نگاهش ميكردكه چرا تمام روز را نميماند. از طرف ديگر هم برايش روشن بود كه بايد برود و جزواتي را كه تكثير كرده به بقيه هم برساند.
مينو تمام آن روز را در بين بچهها چرخيد. جزوه داد و صحبتهاي مجيد را برايشان گفت. بحث كردند و قبل از تاريك شدن هوا به خانه برگشت. به شدت خسته بود.گرماي هوا هم بيرمقشكرده بود. ولي خوشحال بودكاريكه ميتوانسته كرده است و ديگر مورد سرزنش مجيد واقع نميشود.
فردا نُه صبح چهارراه پهلوي در ايستگاه اتوبوس منتظر مجيد ايستاد. دلش شور ميزد
و خيالش راحت نبود. چند دقيقه معطل شد. جمعيت زياد بود و نميدانست وضعيت پاي مجيد چطور است. آيا ميتواند سرقرار بيايد يا نه؟ مرتب اطراف را نگاه ميكرد. بالاخره ديدش. عصا همراه نداشت و با كندي راه ميآمد. مينو به طرفش رفت. سلام كرد. مجيد جواب داد. ولي با تعجب مينو را نگاه كرد وگفت:
– اصلاً نشناختمت!
مينو متوجه شد، به خاطر بلوز و دامني است كه امروز پوشيده. او هم با تعجب به مجيد نگاه كرد، چون يك پاكت طالبي دستش بود. پرسيد:
– پايت چطوره؟ بهتر شد؟ نشكسته بود؟
مجيد با بياعتنايي گفت:
– بهتره. نه نشكسته، حالا كجا بريم؟
– ميتونيم پارك ونك برويم.
مجيد فكري كرد وگفت:
– باشه. ميريم.
سوار اتوبوس شدند. مينو همچنان دلشورهٌ عجيبي داشت. دائماً ترس داشت از اينكه با مجيد،آن هم با آن سر و وضع و لباس پوشيدن و طالبيها ديده بشوند.
مجيد ظاهراً بيارزش به نظر ميآمد، اما در باطن حاوي بالاترين ارزشها بود و به جد در راستاي مسيري انساني تلاش ميكرد. وليآخر چه كسي ميتواند اين را بفهمد؟ هيچكس. مينو در جنگ و جدال دروني بود. راستي اگر مهرداد او را با مجيد ميديد، چه فكر ميكرد؟ نميدانست. اما آرزو ميكرد اين اتفاق نيفتد.
همچنان با حيرت و با خشميكه كنترلكرده بود، به طالبيها نگاه ميكرد و با خود فكرميكرد شايد ميخواسته عادي سازي كند و شايد ته پاكت جزوه و يا كتابيگذاشته است يا شايد ميخواسته ظرفيت من را چك كند يا ارزشهاي فكري من را چك كند كه آيا ميفهمم با چه كسي و با چه ارزشهايي طرف هستم يا به خاطر طالبي عكس العمل منفي نشان ميدهم.
طالبي! فكر ميكرد عجب خاطرهاي از طالبي در ذهنش ميماند. تا آخر عمر يادش نخواهد رفت. چريكي با طالبي سر قرار تشكيلاتي.
بالاخره رسيدند. پياده شدند و دوشادوش راه افتادند. پارك سبز و خرم آن پايين بود. آفتاب هنوز نيمي از پارك را از خواب بيدار نكرده و هجوم خنكي و سبزي و سكوت
از پايين پارك به بالا، به سمت خيابان عطش زدهٌ شهر ميوزيد.
به جلوي پلهها رسيدند. تا پايين شايد 50 پله را بايد پايين ميرفتند. از مجيد پرسيد:
– ميتواني پايين بيايي؟
مجيد با بردباري و بياعتنا به پايش جواب داد:
– چيزي نيست.
با هم آرام از پلهها شروع به پايين رفتن كردند. تمام حواس مينو به وضعيت پاي مجيد بود. مبادا از پلهها بيفتد. مجيد به سختي وليآرام پايين ميآمد. در نيمه راه، مجيد ايستاد. ديگر قادر نبود. مينو با نگراني به او نگاه ميكرد و نميدانست چه بگويد و چگونه ميتواند به او كمك كند؟ ناگهان متوجه دو جوان شدكه به سمت آنها پيچيدند. صدايي آشنا آنچنان ميخكوبشكردكه گويي ناگهان قلبش ايستاد و سرشگيج رفت..
– آقا ميتونمكمكتون كنم؟ احتياج داريد شانهٌ مرا بگيريد و پايين بياييد؟
مجيد ناگهان و برقآسا به سمت مينو چرخيد و دستش را به روي شانه او نهاد وگفت:
– نه! متشكرم. كمك هست.
و به راحتي به مينو گفت: برويم پايين!
مينو جرئت نكرد حتي به مهرداد و نفر ديگري كه همراهش بود، نگاه كند. ضربه به فرق سرش خورده بود، با اين حال يكباره تمام نيروي باقيماندهاش را جمع و معطوف به مجيد كرد و از پلهها پايين آمد. مجيد كف دستش را روي كتف او تكيه داد. دختر حساسيت شديدي نسبت به هر نوع تماس با مرد داشت. مجيد اين را ميفهميد. راحت و صميمي گفت: « چه خوب است كه بتوانيم عصاي دست يكديگر باشيم.»
دختر احساس آرامشي از اين صحبت پيدا كرد. به پايين پلهها كه رسيدند، احساس ميكرد كتفش از فشار دست مجيدكج شده.
با خودگفت: « عجب زوري داره! كتفم خرد شد.» برگشت و به بالاي پلهها نگاه كرد. هيچكس نبود. به سمت درختها راه افتادند. مجيد پرسيد:
– پسره كي بود؟ ميشناختيش كه يك دفعه اونجور ناراحت شدي؟
دختر با ناراحتي گفت:
– آره پسرعموم بود؟ خيلي بد شد. دلم از صبح شور ميزد، ولي كاري نميتوانستم بكنم.
مجيد با تعجب گفت:
– حالا فهميدم چرا يكباره به سمت من هجوم آورد. اول ترسيدم. بعدكه گفت ميخواد كمك كنه، به خاطر آن ترس اول، زود ردكردم. ببخشيد شانهٌ تو را درد آوردم. ميخواستم عادي به نظر بياد، ولي مثل اين كه خراب شد.
مينو گفت:
– دعاكن فقط خراب شده باشه و فاجعهاي رخ نده. نميدونم او چكار خواهد كرد؟ حواسم به پاي تو بود. من اصلاً متوجه او نشدم. قيافهاش عصباني بود؟
– گفتم كه، اول من ترسيدم. ولي بعد به نظرم سؤالش دوستانه آمد. ولي دستم را كه روي شانه توگذاشتم، چشماشگرد شد. نكند نامزدي چيزي با هم هستيد.
– نامزدكه نه. اما يه چيزهايي بود. بعد هم خيليكوتاه من به عقد او درآمدم، ولي به خاطر اينكه ميخواستم با شما باشم، به اوگفتم و جدا شديم و حالا نميخوام دربارهام بد فكر كنه.
مجيد خيلي رك پرسيد:
– نكنه عاشق و معشوق بوديد؟
مينو با دلخوري از سؤال مجيد جواب داد:
– گفتم كه تموم شده. من ميخواستم با شما باشم و از او جدا شدم. ولي نميدونم الآن او مرا با تو ديد چه الم شنگهاي راه بيندازه.
يكباره صداش لرزيد. مجيد متوجه شد و با اطمينان گفت:
– اصلاً ناراحت نباش. هيچ فكر بدي دربارهٌ تو نميكنه. اما من هيچوقت دربارهٌ تو فكر نميكردم اينقدر با ما جدي باشي. واقعاً از خودم انتقاد ميكنم. هيچوقت نبايد از ظاهر آدمها دربارهشان قضاوت كرد. به خاطر نحوهٌ لباس پوشيدن تو راستش اصلاً نميتوانستم به تو اعتماد كنم، ولي خدا كمك كرد امروز چشمم به حقايق ديگري باز شد.
مجيد ايستاد. زانويش درد ميكرد و قادر نبود راه برود.
مينو به دور و بر نگاه كرد زيردرختها يك جا براي نشستن مناسب بود.كمك كرد و مجيد را تا آنجا برد. مجيد نشست، ولي خودش با آن دامن كوتاه اصلاً نميتوانست آنجا بنشيند. ايستاد. مجيد طالبيها را به زمينگذاشت و پايش را درازكرد و نالهاي كرد و زير لب غرولندي به كسيكرد كه پايش را چك كرده بود. مينو پرسيد:
– دكتر چيگفت؟
– آه، دكتر خيلي جواني بود. به نظرم چيزي نفهميد. بايد بروم شكسته بند، جا بيندازه.
مينو خنديد:
– مگه تو آدم قديمي هستي كه به دكتر اعتماد نداري و پيش شكسته بند ميروي؟ مثل اينكه در عصر فضا هستيم.
مجيد خنديد و زيرلب باز آنچنان جويده حرف زد كه مينو يك كلمه هم نفهميد. با اين حال صبر كرد. پاي مجيد بهتر شد. دوباره راه افتادند. نيمكتي پيدا كردند و نشستند. مجيد پرسيد:
– خوب كه گفتي كار و تموم كردي! بارك الله! كي اينكارو كردي؟
مينو از لحن صحبت مجيد عصباني شد، چون هيچكس اجازه نداشت با او اينطور صحبت كند. با بيميلي پاسخ داد:
– چند هفته پيش .
– پس چرا چيزي نگفتي؟
– تمام شده بود. چيزي برايگفتن نبود.
– ولي تو به خاطر هدفت كار با ارزشي انجام دادهاي. جالبه. فكرش را هم نميكردم. دوستش داشتي و جدا شدي يا از اول فشار خانواده بود.
مينو فشار زيادي روي خودش حس ميكرد و نميتوانست جواب بدهد. پس سكوت كرد. مجيد معذرت خواست.
– قصدم كنجكاوي نيست. مطمئن باش اگر از تو سؤالي ميكنم به خاطر منافع تشكيلاتمان است.
– ميفهمم ولي نميدونم چطوري بگم كه همه چيز را گفته باشم.
– باشه فهميدم. دوستش داشتي. الآن چي؟ الآن راحتي؟
– هرچي بود تموم شده.
– يك سؤال ديگر. طرف سياسي نبود؟
– نه! ولي به تازگي و به جد كتاب ميخواند و دارد سياسي ميشود.
– به هرحال بايد جدا ميشدي. در راه مبارزه آدم بايد بدون وابستگي به پدر ومادر و نامزد و غيره باشه. من خودم پدر و مادرم را ترك كردم. پدرم صد هزار تومان به من ميدادكه در خانواده باقي بمانم ودر اين راه نيام و جدا نشوم، ولي من شدم. بيچاره مادرم. خوب من دوستش داشتم. اما الآن شش ماه است كه مرا نديده، اما من بايد خودم را آزاد ميكردم. جزوهٌ « مبارزه چيست؟» مال سازمان را خوانده بودم. ميگفت مبارزه، مبارزين حرفهاي و تمام عيار ميخواد. من كارم را ول كردم. خانوادهام را هم ترك كردم و صبح تا شب دارم ميدوم. اما هنوزخيلي كار انجام نشده است. هر يك ضربه، انبوهيكار جديد ايجاد ميكنه. حفظ تشكيلات و بچهها. آموزش و انتقال تجربيات، واقعاً كادر حرفهاي لازم داره. ولي خوب، بهت به خاطر كارت تبريك ميگم. ميبيني مناسبات ما برعكس آدمهاي عاديست. همه براي ازدواج تبريك ميگن، من به خاط آزاد شدنت به تو تبريك ميگم.
مينو از صحبتهاي مجيد احساس سبك شدن و شجاعت فكري ميكرد. از سوي ديگر هم از تبريك او خندهاشگرفته بود.گفت:
– از تبريكت خندهام ميگيره. ولي از اول هم شنيده بودم كه توي اين راه نبايد وابستگي به كسي يا چيزي داشت. به همين خاطر موضوع رو تموم كردم. مطمئنم هدفمون مهمتر و با ارزشتره. فكر نميكنم الآن به كسي يا چيزي وابسته باشم. اما ديگران كه اون رو نميفهمند، چي فكر ميكنند، وقتي آدمو با يك مرد در يك پارك ميبينند. دوست نداشتم ديده بشم.
– حالا كه اتفاق افتاده، بايد ببيني بعداً چه تضادي پيش ميآد. اون وقت راه حلشو پيدا كن. اما اگر مشكل از خودت گندهتر بود و نتونستي، بگو كه ببينم چه كار ميشه كرد.
– باشه! پس ديگه بگذريم وكارمون رو شروع ميكنيم.
– ولي اول تو گزارشكار اين هفته رو بده. اگه مشكلي بوده بگو. سؤال يا بحثي هم اگه داري مطرح كن. بعد من برنامهام را شروع ميكنم.
– مجموعهٌ كتابها و جزوات مذهبياي را كه به من دادهايد و خواندهام، دو نوع تأثير رويم داشته، يكسري كتابها بودند از كتاب خميني گرفته تا سيد قطب و..، كه من هيچ علاقه و تمايلي به اين نوع مذهب ندارم. كاري هم به آن ندارم. قانع كننده هم برايم نبودند و ميشود مدام دربارهٌ آنها بحث كرد. اين كتابها انقلابي نيستند و روحيهٌ انقلابي هم درآدم ايجاد نميكنند. انگار باعث دلمردگي و دلزدگي آدم ميشوند. اما آنچه كه تأثير مثبت و قانع كننده براي من داشته فقط جزوههاي انقلابي است. من تنها از آنها روحيهٌ مبارزاتي ميگيرم. انگار تنها اينها هستند كه چشمشان را باز كرده و ديدهاند در چه زمان و شرايطي زندگي ميكنيم. آنها حتي از قرآن هم چيز ديگري ميفهمند و بيان ميكنند. هيچكس ديگر جرئت نميكنه، اينطور شيرجه بره در قرآن و مبارزه يا نوگرائي از توش بيرون بكشه. مبارزه و زندگي و دفاعيات تك تكشان هم گواه كشف آنهاست.گاه من بعد از خواندن آنها سعي ميكنم فكرم را متمركز كنم و يك جمله مثل آنها بتوانم بسازم، اما نميتوانم درحاليكه نوشتن و نويسندگي كار خيلي راحتي براي من است.
مجيد پرسيد:
– راستي؟ مثلاً چي مينويسي؟
– بله! راستي همه چيز. ولي چه فايده، چون اگر به درد بخور و انقلابي باشد، بايد بسوزانم تا دست ساواك نيفتد و اگر به درد بخور نباشد، من اهل نوشتنش نيستم.
مجيد خنديد:
– امروز من همهاش مجبورم از آشناشدن با تو بيشتر تعجب كنم. ولي براي من فقط مبارزه مهمه و اينكه چقدر آدم مرد اين راه باشه. استعداد خوب است، اما خيليها دارند. مملكت پر از نويسنده است. تنها مبارز بودن استكه حرفش را ميزنند، اما مردش نيستند. خوب! حرفات تمام شد.كار فكريت همين بود؟
– بله.
– از كارهات بگو!
– تكثير زندگينامهها و رساندنش به دست بچهها و دادن كتاب خميني به يكي از بچهها. گفتن نظرات تو درباره گروه خودمان به بچهها، بحث با بچهها و دادن اخبار و گرفتن اخبار.
– سؤال داري؟
– آره دربارهٌ خود شما كه كي هستيد؟ و طرفدار كدام گروهيد؟ ايدئولوژي شما و هدف شما چيه؟ يادم نيست، شايد قبلاً ازآن دوستمان در اين باره پرسيده باشم، اما حتماً قانع نبودم. بالاخره بايد با چشم باز با شما بيايم. چشم بسته بعد در زندان و شكنجه مشكلاتش بارز ميشه كه راه حل هم نداره.
– بله! درسته. ديگه چي؟
– اتفاق ديگر آمدن ساواك هفتهٌ قبل به درخانه ما بود. ماجرايش را برايت تعريف ميكنم. اما يك موضوع مهمتر اينكه من انتظار نداشتم و ترسيدم و به خودم شك كردم. خواستم در ميان بگذارم. از مشكلات جدي ديگر، وجود پدرم است كه اگر مسافرت نرود. مطلقاً نميشود فعاليتيكرد و تكان خورد.
– پس من جواب ميدهم. اول به بحث دستهبندي مذهبيايكهكردي ميپردازم، چون اين فكر تو ميتواند هم درست و هم غلط باشد. ما كه مبارزه ميكنيم چنين ادعايي نميكنيم. چون اين ادعا اختلافات را بيشتر دامن ميزنه و به نفع رژيمه. طيف بازاريهاي مسلمان پشتيبان مالي مجاهدين هستند. يا هنوز مراجع تقليد جرئت نكردهاند بگويند مجاهدين چيزي ميگويند كه اسلام نميگويد. يا آقاي خمينيگفته كه به جوانان مسلمان مبارز يعني همان مجاهدين سهم امام، يعني يك بخش از بودجهٌ مالي اسلامي ميرسه. بنا براين آنچه تو حسكردهاي و دوست داشتي يا نداشتي، شخصي براي تو است و بيان اجتماعي يا اعلان رسمي نميشه كرد. درسته كه از بقيه مدعيان اسلام بخار بلند نميشه، اما نميشه هم اختلافات با آنها را مطرح كرد و ضد خود توليد كرد. چون گفتم كه به نفع كيه. اگر بداني من خودم در حوزه با كلهگندههاشان چقدر استخوان خردكردم. فرار ميكنند از مبارزه. فرار! 20 سال يا 30 سال هم در حوزه فقط حرف زدهاند و بحثكردهاند وكثافت مفت خوريگرفتهشون، نميشه حتي يكي را تغيير داد. اما نبايد هم طوري رفتار كردكه جرئت كنند و مخالف با مجاهدين موضع بگيريند. فعلاً فقط دعا ميكنند و ميگويند دست خدا به همراهشان. در حاليكه داخل خانههايشان بروي، فكر ميكني وارد فروشگاه لوازم برقي شدي. آخوند و اينقدر عاشق زندگي لوكس. تا نبيني باور نميكني. تا حالا ديديشون؟ توشون بودي؟
– نه. اصلاً در زندگيام آخوند نميشناسم. فاميل بازاري وآخوند نداريم.
– چه خوب، اميدوارم بعداً هم نداشته باشي. يك لايهٌ مفت خور اجتماعي هستند. به هرحال الآن مجاهدين جلوترين هستند وحتيآخوندهايي كه به خاطر هواداري از مجاهدين در زندانند، پشت سر مجاهدين نماز ميخوانند، و به آن افتخار ميكنند. پس به اين شكل كه تو دستهبندي ميكني چنين چيزي وجود نداره. اگر ايدئولوژي مجاهدين رو ميفهمي، بايد كه ايمانت به مبارزه قوي بشه واهميتي هم نداره كه بقيهٌ نويسندهها را قبول داشته باشي يا نه. ولي آقاي خميني مرجع تقليد است كه متأسفانه تو نميفهمي يعني چه؟ ولي منكه مسلمانم و مجاهدم نميتوانم با آن مخالفت كنم. ولي حالا بحثش را ميگذاريم براي بعد. فعلاً با تو زوده. تو توي خداش موندي، چه برسه به مرجع تقليدش. دوم دربارهٌ كارهات خيلي كمكار كردي، ولي چون يك هفته زنداني بودي ديگه نميشه تنبيهت كرد. جزوهها رو بده دوستانت هم تكثير كنند. بعد جمعآوري كن و براي تحويل بيار.
– دوستان ديگرم نميتوانند. چون پدر، مادر، برادر يا خواهرشان سواد دارند و به هرحال چشمشان به جزوه ميافتد و ممكنه لو بروند. ولي من جلوي چشم پدر ومادرم صبح تا شب مينويسم. فكر ميكردند براي كنكور درس ميخوانم.
مجيد خنديد:
– مثلاً تو شانس آوردي!
– آره. اصلاً نميدونند چي فكر ميكنم؟ چون بحث نميكنم. ولي بچهها سادگي كردهاند با پدر و مادرهاشان بحث كردهاند. دستشون رو شده و محدودتر شدهاند. پدر و مادرها قابل تغيير نيستند.
– بالاخره دوستات كي ميخوان خودشونو آزاد كنند و به مسئوليتشون برسند.
– به مجرد اينكه دانشگاه قبول بشن و بتونند خوابگاه دانشجويي برن.
– كي اين مشخص ميشود؟
– شهريور. يك ماه ديگر.
– صبر ميكنيم. دانشگاه محيط خوبيه، ولي نه براي چريك. در حال حاضر ساواك صد در صد روي دانشگاه انرژي ميگذارد. به همين دليل بچهها در دانشگاه خيلي زود لو مي روند و اين آغاز يك ضربه ميشه. جريان ساواك كه گفتي چي بود؟
مينو تعريف كرد. مجيد باز قاه قاه خنديد. بعد ساكت شد وگفت:
– ولي چرا اينقدر از ترسيدنت ناراحت شدي. ترس خيلي طبيعيه! ساواك آمده بود مرا بگيرد. من هم از پشت بام فرار كردم. ولي قلبم ميزد، اما به خودم شك نكردم. احتمالاً آدم خيلي حساسي هستي و زود بهت برميخوره. بايد با اين مشكل درخودت برخورد كني.
– درسته، چنين آدمي هستم. اما خيلي فرق كردهام.
– هرچه بيشتر در مبارزه شركت كني و پوست وگوشتت و فكر و ذكرت مبارزه بشه، در تغيير ضعفهات ميتوني موفقتر باشي. حالا كه ترسيدي، بيشتر مبارزه كن، بيشتر ازجلوي كلانتري رد شو. بيشتر جرئت كن توي اتوبوس و خيابان ساواكيها را شناسايي كني. راه ميري، فكركن سلاح حمل ميكني. همينطور بجنگ تا از نظر روحي قوي بشي. كوه بيشتر برو. كوه جسارت و اعتماد به نفس به آدم ميده.
ساعتها بودكه نشسته بودند وحرف ميزدند. زانوي مجيد درد ميكرد و هربار كه پايش را باز و بسته ميكرد صداي جيرجير كاغذ از پاچه شلوارش ميآمد. مينو تعجب ميكرد. آيا اين آدم جزوهها را در پاچهٌ شلوار حمل و نقل ميكنه؟
ظهرشد. مينو پيشنهاد كرد براي غذا خوردن بروند. مجيدگفت: « نيازي نيست طالبيها را ميخورند.» بعد كاردي ضامن دار از جيبش درآورد. مينو نميتوانست تصور كند چنين كار مسخرهاي را در پارك و جاي عمومي انجام بدهد. نميفهميد چرا مجيد اين كار را انتخاب كرده. به هرحال براي اينكه در اين امتحان مردود نشود، خورد، ولي با جان كندن. با خود فكرميكرد چقدر جالبه كه مهرداد هنوز در پارك باشه و منو در اين حالت ببينه. از مجيد عصباني بود كه چرا اينقدر غير متمدنه. شايد هم ضد تمدنه. ديگر نتوانست تحمل كند و از مجيد پرسيد:
– چرا بايد در پارك طالبي ميخورديم؟
مجيد خونسرد و قاطع جواب داد:
– براي اينكه تو با ساده زندگيكردن آشنا بشي. ماركسيستها ميگن:« خصوصيات خرده بورژوازي و مبارزهٌ انقلابي عليه آن.» و ما ميگويم:«زندگي سادهٌ انقلابي، زندگيكارگري.»
مينو سرش را تكان داد:
– فهميدم. براي همين حاضرشدم بخورم.
بعد از ظهر سرحجاب بحث كردند:
مجيد پرسيد:
– چرا امروز لباست بلوز و شلوار دفعات قبل نيست. برام عجيبه يك انقلابي اينجور لباس بپوشه.
– كثيف بودند. خودمم خوشم نميآيد مثل دخترها لباس بپوشم. اما وقتي مجبوربشم، زياد مهم نيست.
– كثيف بودند. خودمم خوشم نميآيد مثل دخترها لباس بپوشم. اما وقتي مجبوربشم، زياد مهم نيست.
– نميتواني بيشتر از يك دست بلوز و شلوار داشته باشي؟
– نه! تابستان فقط يك دست لباس ميتوانم بخرم.
– اگر من پول بدهم يك تونيك و شلوار ديگري بخري، ناراحت ميشي؟
– نه! به عنوان يك رفيق انقلابي نه! ولي به غير از اين امكان نداره قبول كنم.
– منظور من هم در اين كادره. نظرت راجع به حجاب چيه؟
– چون مردها ندارند. براي چي زنها داشته باشند.
– من موهام كوتاه است و قشنگ نيست.
– من هم موهايم را مثل مردها ميتونم كوتاه كنم، بعد ديگه فرقي نداريم.
– چطوري برايت بگويم. قبول داري ما نبايد عامل فساد باشيم.
– آره و من نيستم. من روابط استثماري را ميفهمم و با هيچكس چنين مناسباتي ندارم.
– حرفت عاليه، ولي من يك مرد هستم و وقتي تو حجاب داري براي من جديتر هستي.
– من به خاطر تو حاضر نيستم حجاب بگذارم. به خاطر اينكه تو يا مردهاي جامعه راحت باشيد. اصلاً چرا بايد شما مردها همهاش راحت باشيد و زنها بايد به خاطر شما خود را زير چادر خفه كنند؟من روسري بگذارم از گرما خفه شوم و تو راحت سرت آزاد باشه؟ نه! چنين كاري نميكنم. من قبول دارم مثل زنان جامعهٌ انقلابي چين موهايم كوتاه باشه، ولي ديگه نه بيشتر.
مجيد كوتاه آمد:
– خيلي خوب باشه. روسري نگذار كلاهگيس بگذار. بالاخره بايد مو را بپوشاني.
مينو جواب داد:
– قانع نيستم و انجام نميدم.
– قانع نيستي انجام نده. ولي يك دست ديگر تونيك وشلوار حتماً بگير. با آن كه موافقي؟
– آره! خودمم ميفهمم و قانع هستم.
بعد از بحث حجاب، مجيد نماز را كلمه به كلمه براي مينو معني كرد و توضيح داد كه عبادت يك حركت انقلابي بوده كه درطول زمان از جوهر خود خالي شده. حركتي دسته جمعي، نماز جماعت و با هم بودن. براي مينو معني نماز و هدف آن كه مجيد آن را براي اولين بار در چهارچوب انقلابي توضيح ميداد، جديد بود.
عصر پارك را ترك كردند. و به خاطر پا درد مجيد مسير را پياده برنگشتند، بلكه زود جدا شدند. ولي مجدداً قرار گذاشتند. مسير برگشت طولاني بود و مينو به انبوه صحبتهاي آن روز با مجيد فكر ميكرد. درخلال افكار جدياي كه بايد دنبال ميكرد، داستان صبح مهرداد هم برايش مثل كابوسي باورنكردني تكرار ميشد. بايد چكار ميكرد؟ آيا هيچي؟ چون همه چيز بينآنها تمام شده بود؟ ولي بايد از عكسالعمل مهرداد مطمئن ميشد. تصميم گرفت زنگ بزند. راستي چي فكركرده، وقتي ديده مجيد دستش را تا پايين پلهها روي شانه اوگذاشته؟ اما چي بگه و چطور بگه؟ آه! اصلاً مهم نيست. فقط بايد يه زنگي بزنه و خيال هر دوشان را راحت كنه؟
چطوري ميشود زنگ زد؟ چطور ميشود تماس گرفت؟ دوباره ابي؟ مثل هميشه ابي كليد مشكلات شخصياش بود. وقتي فكرش از اين جهنم راحت شد، صحبتهاي آن روز با مجيد را به خاطر آورد و به فكر فرو رفت. چرا مسئله پوشاندن مو را مطرح ميكرد ،آن هم حتي با كلاهگيس. ولي آيا نميفهميد كلاهگيس هم خودش همان تأثير وكاركرد ظاهري مو را داره؟ عجيبه كه اين راه حل را براي حجاب پيدا كرده؟ ولي اين هفته حتماً موهايم را كوتاه ميكنم. كاملاً پسرانه.
سالها بود موهايش بلند بود. صاف و نرم .هميشه آنها را روي شانه ميريخت و دوستشان داشت. ولي از هر چه كه انقلابي نبود، به راحتي ميتوانست جدا بشود. اگر با موي كوتاه جديتر ميشود مبارزهكرد، پس حتماً موهايم را كوتاه خواهم كرد. سر راه به تلفن عموميرفت و به ابي زنگ زد. ابي خوشحال شد، حالش را پرسيد. مينوگفت:
– خوبم. تو چه خبر؟
ابي گفت:
– هيچي! تو چه خبر؟
– من؟ خيلي خبر! بعضيهاش هم بد. عكسهام را گرفتي.
– نه وقت نكردم. ولي امشب برات ميآرم. دلت براي خودت تنگ شده؟ ميخواي عكسهات رو ببيني؟
مينو خنديد:
– حتماً بيا حتي اگر عكسها را نگرفتي، چون بايد با هم زنگ بزنيم.
– آه فهميدم. ميخواهي با مهرداد صحبت كني؟ من ميتوانم الآن به او زنگ بزنم و بگمكه پاي تلفن باشه تا تو زنگ بزني.
– قاعدتاً بايد الآن كلاس باشه. اما چك كن شايد خونه باشه. شايد امروز نرفته باشه.
– اتفاقي افتاده؟
– آره. منو با يكي از بچهها در پارك ديد.
– راست ميگي؟ چه بد. حالا ببين چه الم شنگهاي راه بيندازه!
– خيلي خيلي بد شد. زود زنگ بزن دلم شور ميزنه.
– پس قطع كن. 5 دقيقه ديگه دوباره زنگ بزن.
از تلفن عمومي بيرون آمد. خوشبختانه ته فخرآباد محله خلوت بود وكسي منتظر پشت در تلفن عمومي منتظر نبود. چند دقيقه به صفحهٌ ساعت و حركت عقربهها نگاه كرد. خيلي طول كشيد تا 5 دقيقه گذشت.
دوباره سكه انداخت و شمارهگرفت. ابيگوشي را برداشت و تند و سريعگفت:
– خونه بود. بهش زنگ بزن. خداحافظ، ولي مواظب باشكهگوشي رو توكلهات نكوبه. خيلي عصباني بود.
– باشه مواظبم. ازت متشكرم، اما شب بيا و عكسهام را بيار!
گوشي را قطع كرد. نگاهي به پشت دركيوسك انداخت.كسي نبود. دوباره شمارهگرفت. شماره را حفظ بود. اضطراب داشت و قلبش ميزد. اما به خودش مسلط شد. با دومين زنگ گوشي برداشته شد. محكم و جدي سلام كرد. مهردادكوتاه و سرد جواب داد.
– راستش زنگ زدم دربارهٌ جريان صبح توضيح بدم.
سرد و خشك مثل زوزهٌ جانگداز يك باد پاييزي صداي مهرداد درگوشش پيچيد:
– نيازي نيست توضيح بدهي. تو خودت انتخاب كردي كه آزاد باشي و از آزاديت استفاده كني!
طغياني از خشم دختر را گرفت.
– مهرداد چي ميگي؟ از كدوم آزادي حرف ميزني؟ وكدوم استفاده؟ تو اين همه كتاب خوندي و به اعتبار آنها و به اعتبار تمام آگاهيت نبايد و حق نداري درباره من، جدي ميگم حق نداري اينطور فكر كني. چنين چيزي وجود نداره كه من با كسي رابطهاي جز به خاطر هدفم داشته باشم. من صبح قرار داشتم. كتاب رُز فرانس را به خاطر بيار.. قرارهاي رُزفرانس را به خاطر بيار. چطور راضي شدي درباره من چيز ديگري فكر كني؟!
صداي مهرداد ميلرزيد:
– نميدونم چرا؟ با آنكه از قبل هم گفته بودي با بچهها تماس داري، ولي تصور نميكردم بچهها مرد باشند. اصلاً تصور نميكردم تو را با يك مرد ببينم. درسته كه قبول كردم تو…، اما نه اينكه تو رو با يه مرد ديگهاي ببينم. اصلاً از مبارزه تصور ديگهاي داشتم. ضربه بدي بود. چنان له شدمكه انگار صد ساله مردهام. ميدونم آن يك مرد عادي نبود. حتي ميفهمم كه او به من شك كرد و دستش را روي شانه تو گذاشت، اما انگار دنيا به چشم من سياه شد. اگر به خاطر قولم بهت نبود بر ميگشتم سرخونه اول … اما به اندازهٌ يك موي باريك، هنوز اعتماد در من باقي مونده بود. اين كار را نكردم. مي دونستم زنگ ميزني.
– خيلي ممنون كه يك مو به من اعتماد داري. ولي با همهٌ اين حرفها كه زدي، با آنكه از مرگ حرف زدي، من قويتر از قبل هم به خودم اعتماد دارم هم به تو. درست ميگي، صبح براي توضربه بود. ولي من از تو جدا نشدم به خاطر هيچ مرد ديگري. من با بچهها چند ماه است ارتباط دارم. با اين حال ما عقد شديم. اگر جاي تو را كس ديگري ميتوانست بگيرد، چرا من بعد از سه سال برگشتم؟ من تمام تلاشم را براي تغيير زندگي و زنده كردن تو كردم. به من و به خودت اعتماد كن. به من و دوستانم اعتماد كن. همون آدميكه صبح ديدي به من گفت ناراحت نباشم. تو هم به او و هم به من اعتماد داري. آيا درست گفته؟ آيا تو مثل منآن رفيق را كه تمام زندگيش را براي آزادي گذاشته، دوست نداري؟
صداي نفس بلند مهرداد از آن طرف سيم درگوشش پيچيد:
– درست ميگي. من نه ميتوانم از او متنفر باشم نه از تو، ولي از خودم متنفرم. چون در دنياي شما نيستم. نميدونم شايد صبح از حسادت مُردم. يك چيزي كه
يك چيزي كه الآن با تلفن تو فرقكرد.
– مطمئن بودمكه قانع ميشي. خودت بهتر ميدونيكه منآدم خائني نيستم..
– ميدونم. اما بدبيني وجودم را پُركرد. وقتي تو را با يكي ديدم، يكدفعه درعالم واقعي از منكنده شدي. مثل اينكه دست يا قلب آدم كنده بشه. دردكشندهاي داره. احساس كردم به خاطر چيزي زنده هستم كه وجود نداره و خودموگول زدهام. ميدوني….
دختر داد زد:
– بسكن! از مرگ حرف نزن. چون هيچ اتفاقي نيفتاده. من هستم. منو حسكن؟ ببينكنارت هستم يا نه؟ ببين تا كجا به خاطر زندگي تو با تو اومدم. چشمت را نبند و فراموش نكن. مطمئن باش من اگر تو را به اوجي بردم، ديگه به پايين پرتاب نميكنم. ولي بايد اعتماد كني، تا زنده بموني. همان يك شاخهٌ باريك اعتماد را مثل جانت مواظبت كن. ريشه ميده و فكرت را رشد ميده. قبول داري؟ حرفم را ميفهمي؟ ساكتي چرا؟
– ميفهمم، انگار يك كابوس وحشتناك بود. باور نميكنم در چند دقيقه يا به اين سرعت آن همه سياهي فكر تموم شده باشه، انگاركه يك شب سياه گذشته.
– من واقعاً نميخوام بين ما سياهياي باشه. اين حرفو از توي قلبم بهت ميگم.
– حرفتو باور ميكنم .
دختر نرم خنديد وگفت:
– پس آفتاب ميشود…
– هنوز نمي تونم بخندم. اما خوشحالم.
– خيلي كم است. فكر نميكني تو هم بايد منو مطمئن كني؟
– گفتم منو ببخش، تو پاكي و من دربارهٌ تو اين را قبول دارم.
– پس اتفاق صبح را فراموشكن. قول بده يك ثانيه هم به عقب برنگردي .دوباره مثل قبل با شتاب بيا.كلاس شبانهات را همين الآن برو! كتابت قطع نشه! يك صفحه برايم بنويس! من هم جواب ميدم. حداقل هفتهاي يك كتاب بايد تمام كني! اگر هم ميخواهي بميري، در اين راه بمير. خوب حالاچي ميگي؟ من بايد خداحافظي كنم، خيلي ديرم شده.
– يك كلمه ميگم: « راحت شدم. »
دختر گوشي را گذاشت و زير لبگفت: «آه عجب گرفتارياي. ولي من موفق شدم. موفق.» و به سرعت از كيوسك بيرون آمد و به سمت خانه دويد. مهرداد گوشي راگذاشت، دلش ميخواست مست و بيهوش بيفتد. ولي روحِ يك“قول” بالاي سرش حاضر بود. پريد لباس پوشيد. كتابهايش را برداشت و بيرون دويد.
* * *
– اذيت نكن! عكسها را بده ببينم.
– باوركن عكسها، عكس ظاهرت نيست. بلكه عكس باطنت است. آنقدر زشت افتادي كه كلي با عكاس دعوا كردم كه اشتباه ميكنه اين عكسها مال ما نيست. ولي آخر مجبور شدم پولش رو بدم. اما ناراحت نشو، مهم باطن آدمه، ظاهر زشت هم باشه مهم نيست. يعني خودت زشت نيستي، عكسهات زشت افتاده، پيش ميآد ديگه، اين وسط من ضرر كردم كه پولش را دادم. تازه عكاس يكي را بزرگ كرده وگذاشته بود توي ويترين. ميگفت هركس امروز رد شده، ايستاده و اين لبخند را نگاه كرده. پيشنهاد ميكرد در عكس لبخند سال شركت كني. تصميم دارم عكس را بفروشم. شايد به پول و پله برسم.
– ديوونه! يك ريز حرف ميزني، ديگه به چرت و پرتهات گوش نميدم. عكسها را هم نخواستم ببينم. امروز به اندازه كافي اعصابم را يك ديوانهتر از تو خرد كرده. حوصله تو رو ديگه ندارم. راستي براي چي شما مردها همه ديوانه هستيد؟ از ديوانگي شماست كه جهان اينطور ويرانه است.
– جديده! خيلي جديده! يك ايدهٌ جديد. يك خواهر زن فيلسوف بد هم نيست. ميشه آدم پُز بده، خودم نه! اما خواهر زنم فيلسوفه! لطفاً آن جمله را يكبار ديگر تكرار كن، خيلي نغز بود.
– باشه تكرار مي كنم: تو ديوانهاي.
– اين مصرع اولش بود. من مصرع دومش را ميخواهم.
– زياد حرف زدي يادم رفت.
– حالا بگو با آن ديوونهكارت به كجا رسيد؟ رام كردن اون مثل من راحت نيست، اون به اندازه 750 قوه اسب بخار وحشيه . يك لكوموتيو ميخواد اونوكنترل كنه. بگو چه كارش كردي؟
– هيچي، مسخره! من هم يك فرمول بالاتر به كار بردم.
– احسنت خواهر زن. نميشه يك كم رياضي، ببخشيد فيزيك ياد خواهرت بدهي، چون من پنچرم و به زور راه ميروم. شايد منو راه بيندازه.
– خواهرم بايد به آگاهيهاي خودش پشت نميكرد. تو رو ول ميكرد، با انقلاب و مبارزه ميآمد، آن وقت تو هم يك آدم ديگه ميشدي. اصلاً ميدوني، حوصلهٌ بحث باهات ندارم. از نه صبح تا پنج بعد از ظهر بحث كردم. ديگه كافيه. از كلهام بوي اتصالي سيمهام بلند شده. عكسها را بده، يك كم فضام عوض بشه.
– خيلي خوب، بيا! ولي ناراحت شدي تقصير خودته. فرق نميكنه خوشحال هم شدي تقصير خودته.
پاكت را به دستش داد. راست ميگفت يكي از عكسها بزرگ شده و رنگي بود. بيرونش كشيد. نگاهي به ابيكرد و پرسيد:
– اين منم! بارك الله به من، عجب لبخندي، آخه اونشب واقعاً خوشحال بودم. عكسو نگاه كن! نه فقط لبها بلكه چشمها ميخندند. شايد هم تمام صورت.
– همه شب عروسيشون ميخندند. طبيعيه، فردا همگريه ميكنند، طبيعيه. ولي از شوخي گذشته، عكسهاي خوبي شدهاند.گفتم، به زور عكست را از عكاسي گرفتم. اصرار داشت پشت ويترين بگذاره، گفتم خانواده ما از اين كارخوشش نميآد. بعد اين عكست را كه بزرگ كرده بود هديه كرد. پول هم نگرفت. معذرت خواست كه پشت ويترين گذاشته بوده. ميخواهي به مهرداد بدهي؟
– نميدونم. ببر براش، دفترش را هم برايش نوشتهام. آن را هم ببر. ميدوني چي براش نوشتهام؟ دفاعيات يك انقلابي را.
ابي با تعجب گفت:
– نه بابا! جداً اين كار را كردي؟ آخه كي اين كار را ميكنه؟ مثل اين ميمونه توي كارت تبريك عيد آدم برداره دفاعيات انقلابيون را بنويسه. دلم براي مهرداد ميسوزه، تو واقعاً يك خار هستي، حيفِ آن همه گل سرخ كه به تو داد. فكر نمي كني آن بيچاره چند كلمه محبت آميز به ياد تو وآن شب يادگار ميخواست…نمي فهمم براي چي بعضي وقتها اينقدر سنگدل ميشي؟
– براي اينكه بفهمه، بدبختيها و سيه روزيها، جداييها، تنهاييها، از آدمها نيست، از رژيم فاسد است. براي اينكه غيرت پيدا كنه، غيرت مبارزه پيدا كنه. براي اينكه بفهمد زن و عشق، تمام زندگي نيست. الآن در اين مملكت، بالاترين ارزش خود چريكها هستند.
– فكر مي كني به لاشه و جنازهٌ او ميآيد كه يك چريك بشه؟
– نه من ميدونم نه تو. چريكها هم همه آدمهاي اين جامعه بودند. مهرداد تازه اول راه است. جوانه است بايد رشد كند. نميدونم سرنوشتش چي ميشه؟ ولي ما توانايي اين را داشتيم، داد بزنيم بهش بگيم مواظب باشه، خودشو نجات بده، دستش را گرفتيم، چشمش را باز كرديم. بايد هم ميكرديم، چون جزئي از ماست، جزءخانواده ماست. من حتي امروز هم وظيفهام را در قبالش انجام دادم. صبح ضربه خورده بود، اول نميدونستم چه اهميتي به اين ضربه بدهم. من با او خداحافظي كرده بودم و ديگه مهم نبود. بعد ديدم من باعث يك بياعتمادي شدم. پس مسئولم و بايد جبران بكنم. وكردم . احساس ميكنم يك انسان هستم، احساس رضايت و راحتي دارم. ميدوني راستش ابي، انگار كه اين جريان خلاصي و راه حل نداره. دوباره به دست و پاي من ميپيچه. شايد من تا آخر ‘راهم’ هميشه بايد به يك شكل با اين مشكل رو به رو بشم. خدا كنه مهرداد سر از مبارزه در بياره وآنقدر مسائل بزرگتر و مهمتر داشته باشه كه هم خودش را و هم من را، فراموش كنه. ولي بايد راهي دانشگاه بشه، بعد دانشگاه خودش هدايتش ميكنه.
– تو چه خيرخواهي! واقعاً معشوق به اين جلادي نوبر است! بره دانشگاه، بعد تظاهرات، بعد اعتصاب، بعد دستگيري، بعد كتك، بعد چندسال زندان، بعد بياد بيرون. چي شده؟ چي عوض شده؟
دخترعصباني شد:
– هيچي! اينطوركه توحرف ميزني، همان بهتركه آدم كره خر به دنيا بياد و خر هم از دنيا بره.كي بايد دلسوز اين همه خون پاكي باشه كه هر روز به خاطر امثال ما به زمين ريخته ميشه.
– خانم عزيز! اين همه خون ريخت، چي تغييركرده؟ بگو چي؟ كارآدم بايد ثمر بده وگرنه درست نيست.كدوم مردم آگاه شدند. كي براي اين عزيزهاي پاك گريه كرد؟ جز اينكه ميگن خرابكار!
– ابي! با تو نبايد بحث كرد. فايده نداره!
– من باشما مخالف نيستم، اما يك جاهايي هم عقيده نيستم. من ميگم راهتون غلط است. عقيدهتان درست است.
– تو ميگي استراتژي مبارزهٌ چريكي غلط است؟
– آره، حرفم اينه.
– من مثل تو فكر نميكنم. من قانع به استراتژي مبارزهٌ چريكي هستم. قبول دارم. ولي ديگه بحث نكن، تو با صلاح صحبت كن نه با من. حوصلهات رو ندارم. عصباني مي شم، يكدفعه ديدي يك كتكي هم زدمت. خوب نيست فاميل هستيم، بحث تمام. به خاطر عكسها متشكرم. دفتر و عكس را هم بهت ميدم، براي مهرداد ببر.
– دست شما هم درد نكنه، خواهر زن عزيز، حالا ديگه پشتت به اسلحهٌ چريكها گرم شده، ميتواني كتك هم بزني، ولي ما هم بيغيرت نيستيم، پيش بياد، كوچيك چريكها هم هستيم.
– خوب! بسكن! تو هميشه شوخي و جديت قاطيه، بردار يك چيزي بخور سرت گرم خوردن بشه، موضوع عوض بشه. به فريده بگو يك بعد از ظهر دوشنبه يا چهارشنبه بياد برويم ديدن داداش. آقاجون هم خيلي ناراحت شد كه تو پاي فريده را از خانه عمه قطع كردي. من هرهفته پنج شنبهها به عمه سر ميزنم. اگرخواستيد بياييد با هم برويم.
– راست ميگي، عموجون از دست من ناراحت شد؟ ولي من جلوي فريده را نگرفتم، ميتواندآنجا برود. ولي خودش ازآن آدمها بدش ميآد. همه شون خراب هستن. بيچاره عمه، من هم دلم برايش مي سوزد. اما جا نداريم خودمان نگهش داريم.
– من نميدونم، بگوكه آقاجان كلي فحشش داد.
– خيلي بد شد. اما من بهش ميگم.
ابي بلند شد و به سمت در اتاق رفت.
– خوب،كاري نداري؟
– نه!
– من ديگه بايد كمكم بروم، به زن عمو سلام برسون. بگو من آمده بودم كه بعد گله نكند.
– باشه. پيغامت را ميرسانم.
– راستي كتاب “مادر” را از باقر بگير و به مهرداد بده. لطفاً فراموش نكن! يا “دانشكدههاي من”، هركدام را كه باقر داشت.
– ازدست تو! يا دردسري يا زحمت! براي چي آدم بايد زن بگيره كه دست به سينهٌ خواهر زنش باشه؟
– البته كه به خاطرمن اينكارها رو نميكني بلكه دقيقاً ميدونيكه خود اينكارها با ارزش هستند…تو را به خدا ديگه برو،كله آدم را ميخوري.
– رفتم بابا. ببين! اينم كفشهام! چرا ميزني؟
هردو از پلهها بالا رفتند، مينو ابي را تا دمِ در بدرقه كرد.
* * *
مامان كه از خانهٌ دايي برگشت، اكرم را هم با خودش آورده بود. ديدنش شادي بيش از اندازهاي براي مينو داشت. چهرهٌ اكرم مثل هميشه باز و بشاش بود. با خنده مينو را بغل كرد و با هم داخل اتاق رفتند.
– چطوري رفيق؟ چي شده ما رو احضاركردي؟ موهات كو؟ چيكارشان كردي؟
مينو خنديد:
– ناسلامتي فاميليم. حق نداريم سالي يك بار همديگر را ببينيم؟ بشين، بگو ببينم بابا، تو كجايي اصلاً؟ موهاي من بر باد رفت.
اكرم به شانهٌ مينو زد:
– چرا بابا حق داري. من هم دلم برات تنگ شده بود. ولي فرصت نميكنم اين طرفها بيام.
مينو دوباره پرسيد:
– اكرم اصلاً معلوم هست تو كجايي و چيكار ميكني؟
– خوب معلومه، با بچهها هستم. تابستان هم كار پيدا كردم. پول ثبت نام مدرسهام را ميخواهم بدهم.
– جدي ميگي؟
– آره. تلفنچي شدم در يك شركت.
– دايي و زن دايي مخالفت نكردند؟
– نه بابا، پاي پولكه به ميان بياد، خيلي هم خوشحال ميشوند. هرسال موقع دادن پول ثبت نام، ميگن درس بس است. براي چي ميخواهي بيشتر درس بخواني؟ بالاخره شوهر ميكني. دو سال است داييام پول ثبت نامم را ميده، ولي حالا امسال خودم ميدهم.
– جداً عاليه. هر وقت كه ميبينمت، جلوتر از قبل هستي. خوشم ميآد. هميشه ميجنگي و هميشه هم موفقي. دوستات چطورند؟ شهلا و بقيه..
– بچهها خوبند. خيلي چيزها از آنها ياد گرفتم. برات تعريف مي كنم. تو چيكار ميكني؟ عمه ميگفت براي كنكور داري درس ميخواني و دائم سرت توي كتابه واصلاً از خانه در نميآي.
– بندهٌ خدا مامان راست ميگه، منتهي سرم توي تكثير جزوههاي چريكهاست. ولي از ترس داييكه ناراحت نشود چرا من خانه شما نميآم، اين حرف را زده و گرنه اولين تابستاني است كه در اين هواي گرم هر روز بيرون ميروم.
– جزوهٌ چريكها، منظورت چيه؟ اگر جزوه به دستت ميرسد، چرا ما را خبر نكردي؟
– تقصيرخودته، هيچوقت پيدات نيست. من وقت نكردم سراغت بيام. امروز تا كي اينجا هستي؟ برايت همه چيز را تعريف ميكنم. از نسخههاي دست نويس خودمم بهت ميدهم. چند تاي آخر را فقط دارم.
– امشب ميمانم.
– عاليه. پس وقت داريم. اما اول بايد ازت پذيرايي كنم.
– ول كن بابا. مگر ميخواهي ما هم مثل ننه هامان باشيم. من اگر چيزي بخواهم خودم از يخچال بر ميدارم.
– نه خير! لطفاً فضول بيتربيت نشو. بنشين تا من از تو پذيرايي كنم! قبل از آنكه مامان منو دعوا كنه.
– آها! پس موضوع ترس از عمه است! بفرما پذيرايي كن. من مثل مهمان روي اين مبل زهوار در رفته نشستم.
هردو بلند خنديدند.
مينو با ميوه و شربت برگشت.
– خوب! حالا تعريف كن.
– با دانشجوهاي ماركسيست هستم. يك كارت جعلي برام درست كردهاند كه ميروم دانشگاه و ميبينمشان. فعال هستند. اعتصاب راه مياندازند. تظاهرات ميكنند. بالاخره عليه رژيم يك كاري ميكنند. بيشتر وقتها هم با يه دانشجوي پزشكي ارتباط دارم. يك دختره. خيلي چيزها و شايد همه چيز از او ياد گرفتم. تمام رفتارش درس است. خيلي ساده زندگي ميكند. آنقدر كه نميشود باور كرد. ما خيلي كتاب ميخوانيم، اما در زندگي شخصيمان نميتوانيم آنچه را يادگرفتهايم، كجا و چطور استفاده كنيم. او اين چيزها را به من ياد ميدهد. مثلاً اين كه جرئت داشته باشيم از خودمون دفاع كنيم. در حالت عادي اگه يك مرد در خيابان مزاحم ما بشه ما چيكار ميكنيم؟ هيچكار. يعني جرئت نداريم. ولي من با همين سهيلا تو ميدون فوزيه ميرفتيم. يك مزاحم افتاد دنبالمان، بدون هيچ ترسيآنچنان، به طرف مرد برگشت و با يك صدايي مثل رعد پرسيد: « چي ميگي آقا؟ چيكار داري؟ چي ميخواي؟» كه طرف ترسيد و با آنكه قصد اذيت كردن داشت، آنچنان در رفت كه تصورش را هم نميكردم. بعد سهيلا بهم ياد داد كه بايد مطمئن باشي، نيروي انقلابي درخودت داري. وقتي مبارزه را انتخاب كردي. در هر لحظه خودت را يك مبارز بدان. پس نميتوني منفعل باشي. فرهنگ جامعه، فرهنگ ترس و انفعال وگذشتن از حق خود است. تو ميتواني از حقوق انسانيت همه جا دفاع كني،آن جزئي از مبارزهات براي كسب حق خلق در برابر ديكتاتوري است. براي چي يك مزاحم حق راه رفتن در خيابان را از تو بگيرد؟ دفاع كن. يا براي كار پيدا كردن او كمكم كرد. من اصلاً بلد نبودم. تلفنچي چكار ميكند. جرئت نميكردم كار بگيرم. بعد او گفت:« برو و به روي خودت نيار كه بلد نيستي. يك بار سيستم را برايت توضيح ميدهند. ياد بگير. يكي دوبار هم اشتباه ميكني. اما طبيعيه. بعد كاملاً ميتواني كار را انجام بدهي.» درست ميگفت. همينطور هم شد. ما هميشه دربارهٌ خودمان فكرميكنيم، نميتوانيم. در حاليكه انسان تواناييهاي بسيار دارد و بايد رهبري بشود و اين تواناييها را بشناسد و به كار بگيرد. در يك تشكل، در يك حزب انقلابي، اين امكانپذيراست. الآن بشر تجربهٌ صد سال مبارزهٌ مترقي عليه ديكتاتوري دارد. اين تجربيات بايد از درون كتابها به يك تشكل از افراد صديق و انقلابي منجر بشود تا جامعه به چشم ببيند. مثلاً چريكهاي فدائي. يا مجاهدين، ولي نه خائنين حزب توده كه مردم را به مبارزه بدبين كردند. الآن هم بعد از ساواك همينها دشمن ماركسيستها هستند.
مينو صحبت اكرم را قطع كرد.
– راستي! ميداني مجاهدين هم از يك تودهاي خائن ضربه خوردند؟
– اوه! نه، از كجا بدانم؟ جز سينه به سينه خبري منتقل نميشود. بگو!
مينو كمي فكر كرد.
– آها! در جزوهٌ تجربيات (علل ضربات ساواك) خواندم. همين تابستان از بچهها گرفتم. داستان مربوط بود به مرحلهٌ مسلح شدن سازمانه. ناصر صادق مسئوليت تماس با يك قاچاقچي اسلحه به اسم مراد دلفاني را داشته. اين فرد قبلاً تودهاي بوده و زندان بوده. ولي كسي از وضعيت بعد از زندانش اطلاع روشني نداشته. به هرحال اين مزدور به ناصر قول تهيه و فروش سلاح ميدهد و بعد ساواك را در جريان ميگذارد و ساواك با تعقيب و مراقبت محل تجمع بچهها و… را در ميآورد و اولين ضربه به كادر رهبري زده ميشود. پس از آن قتل عامي كه از رهبري مجاهدين شد، باور نميكنم تاريخ وخلق ما هرگز بتواند اين همه دنائت را فراموش كند. مجاهدين هشت سال مخفي بودند و اصلاً ساواك خبر نداشت. تشكيلات محكم وگستردهاي داشتند. اگر به خاطر تشكيلاتشان نبود، ساواك تا سوزاندن مهرهاي بديع زادگان شكنجهاش نميكرد. ميدونستكه هيچكس هيچكس را لو نداده و بسياري از لايهها باقي ماندهاند. اما حيف تمام مغز و تجربه و رهبري رفت. خيلي هوادار دارند. اما بدون كادر رهبري، مثل ماشين بدون موتور است.
– آره! من دربارهٌ مجاهدين شنيدهام. اما خيليكم ميدانم. عكسهاشون را در روزنامه ديدم. خيلي ناراحت شدم. اما كلاً از مذهب متنفرم. مذهب برام پدرم را با تعصبات احمقانه و همسايهٌ شيخمان حاج آقا ضبيحي را تداعي ميكند. ميداني چقدر به خاطر تعصبات پدرم كتك خوردهام و ميخورم. توكه خبرداري. با تمام فكرم و روحم از مذهب متنفرم. من! نه! با مذهبيها هرگز! دورهٌ تاريخي مذهب به پايان رسيده. حداكثر ميتواند يك چيز شخصي باشد، نه بيشتر. من نميفهمم چطور ميتواند چريك مذهبي وجود داشته باشد. آدمهاي شيخ را نگاه كن، مثل كرم ميمانند و شايد هم زالو.
مينو حرفش را قطع كرد.
– ببين اكرم حرف تو را ميفهمم، اما چريكهاي مجاهد يك پديدهٌ جديد هستند. بايد جزواتشان را بخواني و با آنها آشنا بشوي. آنها يك واقعيت مبارزاتي جامعه هستند.
– من، نه! به آنها به خاطر اينكه شهداي انقلاب هستند، احترام ميگذارم. اما من ماركسيست هستم و ميخواهم به عنوان ماركسيست هم راهم را ادامه دهم. هوشي مين با پرچم ماركسيسم40 سال مبارزهٌ صادقانه و انقلابي در برابر بزرگترين غول امپرياليستي جهان كرد. تجهيزات آن را هم نداشت. ما اين واقعيت را در جلوي رو داريم. من به آن اطمينان دارم. پس از رژيم ديكتاتوري و ساواك نميترسم. من از دستگيري و شكنجه ترسي ندارم. براي چي دنبال مذهب و واپسگرايي بروم؟ مذهب يعني آقاجان من.
– تو هم حرف مينا را ميزني. مگر فكر ميكني من مذهبي هستم؟ ولي من جزواتشان را خواندهام.
– ما معلومات كم داريم و زود قانع ميشويم. در اين مرحله من اين كار را نميكنم.
– اوه. وقتي نميخواهي كاريت نميتوانم بكنم. حالا چند جزوه دارم. ميخواني؟
– آره! چون هيچ جاي ديگه گيرم نميآد.
– تو مشغول بشو، من هم كمك مامان مي روم. درست كردن سالاد مثل هميشه با من است.
– مامانت تعريف ميكرد، خوب كارِخونه ميكني.
– اون بيرون هميشه تعريف ميكنه، اما توي خانه هميشه غرولند ميكنه كه چرا كار نميكنيم.
– من كه هيچوقت هيچ كاري نميكنم. عادت كردهاند و ديگر از من انتظاري ندارند.
– چرا؟
– براي اينكه برادرهام تو خونه كار نميكنند. چرا دخترها هميشه بايد براي كلفتي باشند.
– ولي من ميروم سالاد درست كنم. تو هم مشغول جزوهها بشو.
صبح ساعت هفت اكرم رفت، چون بايد سركار ميرفت. قرارگذاشتند به خاطر جزوات تماس داشته باشند. مينو قبول كرد خودش به خانهٌ آنها برود و براي اكرم جزوات جديد ببرد. در قرار با مجيد از اكرم صحبت كرد وگفتكه جزواتي را كه داشته براي خواندن به او داده. مجيد مخالفتي نكرد، فقط نكات امنيتي را متذكر شد و تأكيد كردكه مينو بسيار با دقت اين نوع رابطهها را برقرار كند و موجب بروز ضربه نشود.
چند جلسه بعد مجيد به او اطلاع داد، تماسهايش را مجدداً با صلاح رابط قبلي ادامه خواهد داد. خودش بايد به كارهاي ديگري برسد. ولي تأكيد كرد:
– هروقت با من كار داشتي به صلاح بگو. من باهات تماس ميگيرم.
با آنكه مينو به دعواها و برخوردهاي تند مجيد در اين مدت عادت كرده بود، يا به عبارت ديگر ازآن همه جديت و حسابرسي او استحكام بيشتري در خودش احساس ميكرد، و با آنكه تماس با مجيد را كيفيتاً ارتقاء دهندهتر از تماس با صلاح ميدانست، اما قطع تماس با او را درحاليكه برايش غير منتظره و ناراحت كننده بود، پذيرفت.
بسيار تعجب كرد كه مجيد با تواضع خاصي از او به خاطر همهٌ آنچه به مجيد ياد داده بود، تشكر كرد! انتظار شنيدن تعارف از مجيد را نداشت، با تعجب پرسيد:
– من به تو چيزي ياد دادم؟
مجيد با همان اطمينان كامل وآرامشي كه در رفتارش بود، پاسخ داد:
– درسته.گفتمكه از تو خيلي يادگرفتم.
مينو بلند خنديد وگفت:
– جلسهٌ آخر چه خوش اخلاق شدي؟
مجيد هم از ترشرويي كمي پايين آمد و درحاليكه خندهٌ خفيفي ميكرد.گفت:
– عجب! دختر باورت نميشه؟ مگه من با تو تعارف دارم. اين همه كه منو به سر وكله زدن با خودت وادار ميكردي و هي مثل قاطرهاي امامزاده داوود ترمز ميكردي، من هم كمبودهاي مطالب خودم رو ميفهميدم و بعد دنبال فهميدنش ميرفتم. اما چيزي كه ازش خيلي خوشم اومد، همون كنار زدن زندگي شخصيات بود. خوب، همينهاست كه آدم از هم ياد ميگيره و به هدفش مؤمنتر ميشه. ميدوني چه كساني جون و زندگيشون رو براي اين هدف و توي اين راهگذاشتند و رفتند؟ آدمهاييكه يكي از آنها به هزار تا مثل من ميارزيدند و هر ساعت زندگيشون يك پيچ از خم اين مبارزه رو حل كرده. اوه … فكرشو بكن، يك زمان مبارزهٌ انقلابي و مذهبي اصلاً وجود نداشت و امروز تمام افتخاراتي كه خلقكردهاند به ما به ارث رسيده و چقدر مسئوليت روي شونههاي ماست .. خيالم هيچوقت راحت نيست. اينقدر كه كار هست و مونده. باز هم ميگم، مبادا بيكار بموني! همهٌ لحظهها عليه دشمن كاري كن، عليه جبههاش، تا توي جبههٌ حق باشي.
مينو به مجيد گوش ميداد ولي چشمانش از تعجب گرد شده بود و ابروانش بالا ايستاده بودند. مگه ميشه تمام لحظهها عليه دشمنكاريكرد؟ قول دروغ كه نميتونه به مجيد بده. پس چي بايد بگه؟ هيچي. تا وقتيكه هر دو از پارك خارج شده و خداحافظي كردند. ساكت ماند.
تنها راه افتاد. تكه ابرسياهي را كه با او حركت ميكرد، حس ميكرد. ابري كه انديشه و جانش را در ابهام وتاريكي فرو ميبرد. بعد از مجيد چه خواهد شد؟ نميدانست. حيف بود، اما تمام شد. جدايي از يك چريك تمام عيار و انقلابي چه سخت بود….
درگذر كوتاهش ازكوچه عمر من،
آموخت مرا
با تمام انسانيتش
كه زندگي راز جاودانهايست.
درگذركوتاهش ازكوچهٌ يادها وخاطرههاي من
آموخت مرا
كه زندگي كيمياي عشق و پاكيست
و خود از خاك تا كيميا پركشيده بود.
پركشيده و رفته بود، پيش ازآنكه زمان پروازش رسيده باشد.
* * *
چند روزي منتظر قرار صلاح ماند، تا ابي پيام او را آورد. اما وقتي كه آمد پاكت كلفتي هم دستش بود. بدون مقدمه و به تمسخرگفت:
– اين چه باريهكه روي دوش منگذاشتي. وجدانم دردگرفت! دو تا پيغام از دو تا جاي متضاد. من اگه جاي تو بودم قاطي ميكردم. چطوريهكه تو ديوونه نميشي؟ چطوري تو ميتوني دو تا آدم توي يك جلد باشي، مثل جادوگرا.
– چقدر غُر ميزني. چي شده؟ بده ببينم چي آوردي كه جونت بالا آمده.
ابي كاغذ كوچك تا شدهاي به او داد. دختر كاغذ را باز كرد و رو به ابي گفت:
– اين يك قرار است. محل و ساعت قرار است.
ابي جواب داد:
– صلاح گفت،كوه ميرويم. لباس ساده بپوش!
– آن يكي؟ آن پاكت زير بغلت چيه؟ كتابكه نيست. جرئت نميكني كتاب و جزوه جا به جا كني. بده ببينم.
– اين از يك نفر ديگه است.
– مال منه؟ كي داده؟
– آره. بازش كن ميفهمي.
دختر پاكت را گرفت. سفت بود. اما كتاب وجزوه نبود. احساس كرد بايد عكس باشد. با ترديد و اشتياق بازش كرد و نگاه كرد. براي لحظهاي خشكش زد و بعد سرخ شد. شقيقههاش ميزد. با دهان كمي باز به ابي نگاه كرد و پرسيد:
– عكسها رو بهت نشون داد؟
– نه! جون من عكسه!؟ ببينم.
– بيا با هم نگاه كنيم.
اولين عكس را كه ابي ديد، سوتي كشيد و بعد با ديدن بقيه قاه قاه ميخنديد:
– بابا، عجب عكسهاي محشري شده. خوشم ميآد از كاراش، حرف نداره. كي حلقه خريديد؟ كي اين عكسها روگرفتيد؟
– همون فرداش.
– بابا پسر، همهٌ كاراتون رديف بوده. اما اگه من نبودم، هيچكدوم به آرزوتون نميرسيديد.
– نميدونم. شايد يه روز از كاريكه كرديم پشيمون بشيم. الآن خيالم راحته كه تموم شد. نميخوام ادامه داشته باشه.
– نميدونم چي بهت بگم. راستش ظاهراً به همه چيز ميخندم، اما ته دلم گريهام
گرفته. اميدوارم بتوني راهت رو ادامه بدهي. البته كه اين راهها همه جور سختياي
داره.
دختر پرسيد:
– مهرداد را ديدي چطور بود؟ هنوز كتاب ميخواند؟ كتاب مادر را گرفت؟
– آره، بيچاره خيلي لاغر شده. من جاش بودم، ديوونه ميشدم. يكهو از اون عالم و عادتها افتاده اين طرف. اميدش هم به توست. تو به چه اطميناني داري توي حوادث ميري؟ من راستش دل وجرئت تو را ندارم.
دختر نگاه جدياي به او كرد وگفت:
– اول آدم از خودش چيزي نداره، اما وقتي ميبينه چند تايي جلوتر از خودش قلهاي رو فتح كردند، ياد ميگيره و دنبالشون ميره. مثل مينا. مگه فكر ميكني مينا چقدر كتاب خونده؟ خيلي كم. اما سرا پا شور مبارزه است و دراين راه آرام و قرار نداره. نديدم به زندگي خودش فكر كنه و غصهٌ برادراشو بخوره. من هم اگر توانايي انجام كاري را دارم كه تونداري، علتش اين است كه قبل از تو فهميدم و حاضر شدم به خودم، ولو اندك فكر نكنم. همانقدر هم ميتونم بدنبال كارهاي ديگه برم.
– خوب! همهتان موفق باشيد. من واقعاً يك چيزي كم دارم كه نميتوانم مثل شما باشم. من به همه چيز شك دارم.
مينو به شوخيگفت:
– اين تنها مرضت نيست، يكي از مرضهاته! با اين حال دستت درد نكنه، خوشحالم كردي.
ابي به تمسخر جواب داد:
– چيكاركنيم. ماييم ديگه! ميتونيم ديگران را خوشحال كنيم. اما طلبكار هم هستند. راستي! خواهرت سفارش كرده حالت را بپرسم.
– من! حال من؟ به نظرم حالم خوبه! يعني فكر نكردم حالم چطوره! به او بگو خوبم. سلام برسان به او.
– من ميرم.
– مامان آشپزخانه است از او خداحافظي كن.
– حتماً!
ابي رفت و مينو تنها شد. عكسهاي عروسيش را درآورد و به آنها نگاه كرد. چنان زيبا بودندكه جويباركوچك اشك شوق از قلبش دويد و حوض چشمانش را پُر كرد. ماهي سرخ كوچولوي عشق در آن شنا ميكرد.
« اوه تو! براستي من تو را دوست دارم، اما خودت هم نميدانيكه “كسي تو را دوست دارد.” اگر به عشق ايمان داشتي، هرگز خاموش نميشدي. هرگز! هرگز خودت و زندگيت را نميباختي.
اگر ايمان داشتي، به شعلهايكه ميتواند فروزان بماند و به لبخندي كه چون لبخند زردتشت به تولد و به زندگي سلام دهد، خاموش نميشدي.
من از مرگ به زندگي و از پاييزي كه تو برايم رقم زدي، به بهار دوباره رسيدم.
من جوانه، سبزينه، شكوفه و عشق را دوباره خلق كردم.
من به اصالتِ پيوند رسيدم. من بارورگشتم. من ميوه خواهم داد. من حاصلي خواهم داشت. من حاصلي خواهم داشت.
كاش فراخناي روح و انديشهام ميشناختي و همسفر بودي با من، همسفر.
منزلگاههاي كوتاه بسيارند و راه به سوي صحراهاي تنهايي بسيار.
تنها راهيتا به پايان خرمي دارد كه جويبار سرخ كوچك حقيقت درآن جاريست.
اين راه از ستارهها، صبح روشني دارد.
و اين راه بهاري جاودان دارد.
اگر كه ايمان داشته باشي،
اگر كه ايمان داشته باشي،
آنرا در خودت مييابي.
آوازي در من است كه تو را ميخواند
و چشمهاي در منكه درياي تو را ميجويد.
نميخواهمكه در تو پايان گيرم، محبوبم.
نميخواهم كه در تو پايان گيرم، محبوبم.
اگر كه خدا نور در نور است
وشايد كه زندگي عشق درعشق است،
عشق به تو، عشق به خلق ، عشق به ياران، عشق به پاكي،
آن كسكه شعلههاي عشق را خاموش كند، خود را خاموش كرده،
حيات، همواره آتشفشاني است.
من آن را در باروت سلاح مبارزان ديدم.
پس سلام برستارهها،
سلام برصبح سرخ »
* * *
صبح روزيكه بايد دوباره به كوه ميرفت، چنان خوشحال بودكه سراز پا نميشناخت. به شتاب از بام پايين آمد و درگنجهاش را باز كرد تا لباس سادهٌ هميشگياش را بپوشد. به گل سرخهاي داخل گنجه سلام كرد. از خوشحالي بوسهاي بر چهرهٌ يكي از گلها نشاند: « منو نگاه نكن عزيزم. كمي حيا داشته باش!»
گل پرسيد:
– به كجا چنين شتابان؟
– كوه. طبيعت، زادگاه شما. شما درگنجهٌ من ميمانيد و من به زادگاه شما ميروم. منتظرم باشيد. تا غروبكه دوباره برميگردم، منتظرم باشيد. من هم سالها انتظار كشيدم، سالها و حالا بايد بروم، بدوم.
تا پيچ شميران چنان تند و سبك رفت كه زودتر از معمول به محل قرار رسيد. يك صف طولاني براي اتوبوس و تاكسيكرايه به سمت شميران كشيده شده بود. در صف ايستاد. صفكمكم به جلو ميرفت. مضطرب بود و دلش شور ميزد. جلوي جمعيت بد بود كه نوبتش بشود و سوار نشود. با نگاه اطراف خيابان را جستجو ميكردكه رفيقش را ديد. با دو تا كوله به سمت ته صف ميرفت. با حركت دست به تكاپو افتاد.
– هي كجا ميري؟ من اينجام.
طرف حواسشكاملاً جمع بود. اطراف را نگاه ميكرد. زود ديدش و به سمت بالا آمد. هر دو از ديدن هم خوشحال شدند. بيگانگي قبلي جاي خود را به صميميت دو رفيق داده بود.
– حالت چطوره؟
– خوب .تو چطوري؟
– من هم خوبم.
– خوشحالم از ديدنت.
– من هم همينطور. قيافهات را تغيير دادي، نشناختمت. زود رسيدي؟
– آره، خيلي.
– خوبه. زود سوار ميشيم و كمتر امكان داره كسي ببيندمون.
– مجيد چطوره؟
– خبر ندارم. باشد بالا كه رسيديم، صحبت ميكنيم.
دختر ديگر كلامي صحبت نكرد تا سوار شدند. در تاكسي كرايه هم صحبتي نكردند. شميران پياده شدند و به سمت خط دركه راه افتادند. اشتياق به كوه تمام جان دختر را پر كرده بود. چهرهاش از لبخندي دروني شاد و روشن بود. سوار مينيبوس شدند. كنار پنجره نشست. رفيقش هم كنارش نشست اما با فاصله و خيلي جمع وجور.كولهها را كنار پا گذاشتند و منتظر حركت مينيبوس شدندكه پُر بود، اماحركت نميكرد. چند نفر بيطاقت شروع به غرولند و دعوا با راننده كردند:« مگه مثل گوشت كوبيده بايد آدما رو روي هم بريزي و ماشينو پُركني؟ مسافر وسط راه هم هست.» راننده بيخيالِ اين حرفها بود، ولي بالاخره گازي داد و بوي دود گازوييل هوا را پر كرد. تنه درب و داغان مينيبوس تكان تندي خورد و از جا كنده شد و بينفس به سمت سربالايي راه افتاد.
رفيقش زير لبگفت:
– عجب دستگاه مملكتي داغون و مردم فلاكت زدهاي هستند. تمام مناسبات جنگ اعصاب است. از همان سر صبح دعواست.
دختر آرام سرش را تكان داد و صورتش را دوباره به سمت پنجره و هواي خنكيگرفت كه از سمتكوههاي دركه ميوزيد. ماشين پُراز دهاتي بود. ازخودش پرسيد:« اين همه دهاتي اول صبح دركه چكار دارند؟ بدون شك چند تايي ساواكي هستند. كدومها هستند؟ رويش را به سمت رفيقش كرد. او هم احتمالاً به همين موضوع فكر ميكرد.آهسته پرسيد:
– به نظرت همه دارند ميروند سرخونه و زندگيشون؟
– نه! من هم داشتم فكرميكردم بعضيها اونجا چكار دارند؟
– خوب هم نيست ما مثل بخت النصر بنشينيم. بايد يك چيزي تعريف كنيم. راستي دختر دايي من را ميشناسي؟ بگذار برات تعريف كنم. آمده بود خانهٌ ما و…
تا آخر خط داستان دايي جان و خانوادهاش را تعريف كرد.
پياده كه شدند. دامنــه پرسخاوت كوه،گسترده و مهربان و رازدار، خوش آمد ميگفت.
هردو خوشحال از پا نهادن بهكوهستان به سمت بالا راه افتادند. در همان جاي قبلي نشستند و كفش كوه پوشيدند. دختركلاهش را هم از كوله در آورد و با خوشحالي روي سرش گذاشت.
رفيقش پرسيد:
– صبحانه خوردي؟
– آره!
به سمت بالا به راه افتادند.
– راستي نگفتي مجيد چطور است.
– از ابوذركه برات گفته بودم. يادت ميآد؟
– آره!
– ابوذر دستگير شده. مجيد را هم رفته بودند بگيرند، فراركرده. براي همين تماسهاش را با توهم قطع كرد. نميتونه تردد كنه. مشخصاتش را دارند.
– خبرخيلي بدي بود.
– درسته. من هم نميتوانستم باور كنم. اگر صد تا از ما دستگير ميشديم بهتر بود تا ابوذر دستگير بشه. چند شب از ناراحتي خوابم نميبرد.
– حالا چي ميشه؟
– هيچكس نميدونه.
– فكر ميكني لو بدهد؟ زير شكنجه و شلاق و….
– غيرممكنه. ايماني كه در او بود، حقيقي بود. روي همه تأثير ميگذاشت. آن وقت چطور ممكنه روي خودش تأثير نداشته باشه. نه فقط باور نميكنم، بلكه مطمئنم ابوذر يك كلام هم از دهنش درنميآد.
– بايد ببينيم. اميدوارم دفعهٌ بعد خودت دستگير نشده باشي. راستي اگر ابوذر لو بدهد و شما دستگير بشويد، چه نظري نسبت به مبارزه پيدا ميكني؟ حاضري آزاد شدي دوباره ادامه بدهي؟
– هرآدمي ممكنه ضعف نشون بده. ضعف او دليل اشتباه بودن هدف نيست. تا مبارزه هست، شكست و پيروزي هم هست. قرار نيست اگر شكست خورديم و دستگيرشديم، مبارزه و مقاومت تمام شده باشد. جزوهٌ مقاومت در زندان را خواندي؟ يادت هست؟ ميداني الآن در زندان بچهها چه مقاومت غرورآميزي عليه ساواك دارند. با تجربهترين انقلابيون الآن در زندانند. من كه خيلي آرزو دارم بروم زندان آن آدمها را ببينم. اميدوارم اين سعادت نصيب تو هم بشود.
– زندان زنها چطوره؟
– فرقي نداره.
– آنقدر از زندان تعريف كرديكه دهنم آب افتاد. چطوره بريم خودمون رو لو بديم.
– به خاطرشوخي گفتي وگرنه كمترين سهل انگاري براي دستگيرشدن گناهي نابخشودني است. عدم احساس مسئوليت و ولنگاري شخصي خيانتيآشكار است.
– درسته، مبارزه امري خيلي جدي است. خيلي جدي. برنامهٌ امروزمان چيه؟
– تا ساعت 12 بالا ميرويم. بعد دو ساعت بالا هستيم. تو گزارش كار و فعاليت ميدهي. مسئوليت و برنامهٌ هفتهٌ بعدت مشخص ميشود. بعد من صحبت دارم. ساعت دو بر ميگرديم. ساعت چهار پايين هستيم. اميدوارم پنج و نيم يا شش تو به خانه برسي. تو پيشنهادي دربارهٌ برنامه داري؟
تمام روز را كار كرد. از نتيجه كارش راضي بود. از اينكه شروع يك روز تلخ بيحاصل را به روز پُر باري تغيير داده بود، خوشحال بود. خوشبختياش وقتي به اوج رسيدكه عصر مينا به سراغشآمد. هردوآنقدر از ديدن هم خوشحال شدند كه مدت طولاني همديگر را در بغل داشتند و جدا نميشدند. قدسي ازآن طرف حياطگفت:
– چه خبره! مگه ازسفر قندهار اومده؟ خردههاش را هم بريزيد اينجا، حسوديم شد.
مينا از مينو جدا شد و به سمت قدسي رفت و با محبت خاص خودش نسبت به خلق، بغلش كرد و بوسيد.كنارش نشست و حال و احوال كرد. قدسي پرسيد:
– كجايي مينا پيدات نيست؟
مينا تعريف كردكه اسبابكشي داشتند و فرصت نكرده سري بزند، حالا هم آمده آدرس جديد بدهد… بعد از نيم ساعتي بلند شد و با مينو به اتاق رفتند.
مينا لبخندي برلب داشت و به نظر ميرسيد برايگفتن چيزي دارد. مينو منتظر درد دل مينا ماند. هميشه وقتيكه مينا ناگهان پيداش ميشد و ميآمد، دل پُري داشت كه بايد پيش مينو خالي ميكرد. حالا هم خودش راحت شروع كرد:
– دفعه پيش برات تعريف كردم كه بچهها به من مسئوليت جديد دادند. يادته؟
– معلومه كه يادمه! غير ممكنه يادم بره. خوب بعد چي شد؟
– با بچهها خيلي صحبت كرديم. همه قبول داشتند بايد من از خانه بيرون بيام و دوباره پيشنهادكردند ازدواج كنم. من هم قبولكردم و ميان بچهها تنها يك نفر بودكه هم دانشگاه ميره و هم كار ميكنه، معلمه. بعد قرار شد با مامان اينا خودم صحبتكنم كه يك نفر را دوست دارم و ميخواهم ازدواج كنم. من هم خيلي جدي رفتم مطرح كردمكه حوصله دانشگاه ندارم و ميخوام ازدواج كنم.
– خوب چي شد؟
– چي مي خواستي بشه؟ بازجويي شروع شد.كيه؟ ازكجا ميشناسي وكجا ديدي و هزار سؤال ديگر. همه جوابها را از قبل آماده كرده بودم. گفتم تو خيابون عاشق يك نفر شدم. مامان خنديد و مسخرهكرد:« تو و عشق و عاشقي؟ تو فقط عاشق راه برادرات هستي. حتماً اين را هم كه پيدا كردي يكي از آنهاست.» منكه از رو نرفتم. خلاصه طرف يك روز با يك تركيب از بچهها به شكل خانوادهٌ داماد، آمدند خواستگاري. مامانكه از اولش شك داشت، مثل دشمن رو به روشون نشست. نميدوني چقدر خندهدار بود. بچهها اصلاً به روي خودشان نميآوردند. عادي صحبت ميكردند. از داماد تعريف ميكردند. از اينكه اين دوتا همديگر را دوست دارند و شما نبايد مخالفت كنيد. مامان خيلي راحت برگشت وگفت: « اشكالي ندارد ما مخالف نيستيم.آقا درسشان را بخوانند. تمامكه شد تشريف بياورند خواستگاري. ما از نظر خانوادگي دخترمان را به كسي كه هنوز آيندهاش معلوم نيست نميدهيم.»
مينو با تعجب پرسيد:
– جداً مامانت به اين راحتي به جاي تو تصميمگرفت؟
– آره! پس چي فكر كردي؟ منكه نميتونستم داد و بيداد راه بيندازم. آن بيچارهها هر چي تلاشكردند، فايده نداشت. مامان فهميده بود كه اينا از بچهها هستند و مرتب سنگ ميانداخت. آخرش هم موافقت نكرد و موفق نشديم. من آنقدر عصباني بودم كه دو سه روز اصلاً باهاشون حرف نزدم. ولي چه فايده. بعد اسبابكشي پيش آمد و رفتيم خانهٌ جديد. بيا! اين هم آدرسش برات نوشتم. حتماً بيا پيشم. تنهام. از دست اينا دارم دق ميكنم. تو چه كاركردي؟ به كجا رسيدي با آن مذهبيها! هنوز قطع نكردي؟
– ميدوني، خيلي وقته كه نديدمت. خيلي چيزها اتفاق افتاده كه وقت نميشه برات تعريف كنم. بعضيهاش ماجراهاي سندباد است كه بگذريم از آنها و اما …
مينا خنديد:
– ماجراهاي سندباد ديگه كدومه؟ اصطلاحات جديد وخندهدار كشف ميكني. خوبه با ذوقي!
– نه جون تومينا! يك حوادثي هست كه به درد قصهها ميخوره.
– خوب! جونت بالا بياد! خفهام كردي. بالاخره چه خبر؟ توكه ميدوني منكم حوصله و عجولم. چند دقيقهٌ ديگه هم بايد پاشم برم. يك قرار دارم. به مامان گفتم: ميخواهم پيش تو بيايم. ولي بايد سر يك قرار بروم. حتماً هفته ديگه به من سري بزن كه مامان شك نكنه.
– ولي من نميتوانم قول بدهم هفتهٌ بعد بهت سر بزنم چون اين هفته نتونستم از خانه جُم بخورم. تمام كارهام مانده.
– بهت ميگم هرجور شده بايد بياي. نميتونم توضيح بدهم. اگر خبر جديد داري بهم بده. خبر را به بچهها برسونم.
– جديد نه، ولي يك مجموعه خبردارم كه بايد مفصل برات تعريف كنم.
– باشه، پس بعداً همديگر را ميبينيم.
– ميري؟
– آره ديگه! بايد بروم. دلم برات تنگ شده بود. دوست داشتم بيشتر بمونم، ولي بايد برم.
– خيلي بد شد زود ميري. كاش آزاد بوديم، تو ميموندي.
– آزادي! براي نسل ما كه روٌيا بود. شايد نسلهاي بعد از مبارزه و قيام ما به آن برسند.
مينا بلند شد. همان تونيك و شلوار هميشگي را به تن داشت. همان عينك ساده به چشمش بود. صورتش جدي بود. در زير ابروان گره خورده و چشمان ستيزه جوي او روح و انديشهٌ پرتلاطمي را كه لانه داشت، ميشد خواند.
مينا براي مينو هميشه دوست داشتني بود و افسوس ميخورد كه ديگر خيلي كم ميتوانند همديگر را ببينند. با ناراحتي بدرقهاش كرد و برگشت.
احساس فشار و بغض ميكرد:« اي زندگي لعنتي. انگار كه برجداييها بنا شدهاي!»
دلش گرفته بود. مثل يك آسمان تيره خاكستري دوست داشت ببارد، اما كجا؟ جلوي اين همه چشم؟ به سمت پشت بام راه افتاد وآن جا بالاي خرپشتهٌ رو به حياط بزرگ مدرسه نشست و به دو سال خاطره نگاه كرد. هرگوشه حياط يا زير درختها يا كنار لبهٌ باغچهٌ بزرگ مدرسه، هرگوشهٌ و هر جا با مينا يا بچهها خاطره داشت. زمان و كولهبارهاي مهربانياش به سرعت سپري ميشدند و ايستگاههاي تنهايي يكي پس از ديگري ميرسيدند. امسال باز هم بايد به اين مدرسه ميرفت، ولي تمام بچهها از مدرسه رفته بودند و مدرسه، همان مدرسهٌ قديمي، امسال يك ايستگاه جديد بود. ايستگاه خالي و تهي از ستارهها. آيا باز هم نسل انقلابي و ماهي سياههاي كوچولويي وجود دارند؟ نميدانست. آيا سال بعد چه كار خواهد كرد؟ نميدانست. شك نداشت براي درس خواندن به مدرسه نميرود. بايد سعي ميكرد و در بين اين چند صد نفر ماهيهاي سرخ كوچك ديگري را پيدا ميكرد، تا كه يكگروه بشوند و تور اختناق را به ته دريا بكشند و سنت شورش نسل جوان را ادامه دهند. از فكر اينكه بتواند ياران جديدي پيدا كند و بتواند شرايط بيحيات و بيروح مدرسه را تغيير دهد، احساس زنده بودن و نشاط ميكرد. انگار كه در پرتو افكار و انديشهٌ انقلابي ميتوانست ابرهاي خاكستري قلبش را بدون باريدن كنار بزند و روحش را از اسارت يأس و غم آزاد كند. مطمئن بود ميتواند. ميتواند و حتماً ساعتها هم با خيليها صحبت خواهد كرد و هر روز در بين بچهها كتاب خواهد چرخاند و شايد هم سرنوشت ديگري داشته باشد. اما هر چه باشد در همين راستا خواهد بود.
آخرين نگاه پُر لبخندش را به مدرسه انداخت واز پشت بام پايين آمد. توي راه پلهها طاهره را ديد. دختر بزرگ خانم شجاعي، همسايهٌ طبقهٌ بالا را. طاهره از اداره برگشته بود. سلام و عليك كردند. طاهره دختر تعارفياي بود وخود را موظف ميديد كه او را به داخل اتاق دعوت كند. بالاخره با اصرار او را به داخل اتاق برد. ميوه آورد وگفت: « بيا يك دست شطرنج بازي كنيم.» تنها بود. پدر و مادر و خواهر و برادر و دو تا بچههايش به ييلاق رفته بودند و خودش چون كار ميكرد، در خانه مانده بود. شوهرهم نداشت. طلاق گرفته بود. بارها از زندگيش براي مينو تعريف كرده و زار زار گريسته بود. گاه هم به تنهايي بلند گريه ميكرد و صدايگريهاش از طبقهٌ پايين هم شنيده ميشد. عكسهايش را وقتي به مينو نشان داده بود، باوركردني نبود. فوق العاده خوشگل بود. اما حالا، ديگر از آن ثروت به يغما رفته چندان چيزي نمانده بود. وقتي 13 ساله بود به مرد زشت پولداري شوهر داده شده بود. خودش تعريف ميكرد، تمام آن چند سال روز و شب در نفرت ازشوهرش گريه كرده بود تا اينكه بالاخره جسارت ميكند طلاق بگيرد. دو تا بچه داشت كه از آنها هم بدش ميآمد. بچهها را مادرش بزرگ ميكرد و طاهره تنها گاه به عنوان مادركتكي به بچهها ميزد و عقده بدبختي و تنهائياش را سربچهها خالي ميكرد و بعد خودش مينشست و بلند بلند گريه ميكرد.
هروقت از طبقهٌ بالا صداي جيغ وگريهٌ شبنم و نسيم و صداي پرخاش مادرشان ميآمد، كمي بعد هم صداي گريهٌ بلند طاهره بهگوش ميرسيد.
مينو باآنكه تمايل نداشت وقتش را به شطرنج بگذراند، پشت ميز نشست و مهرههاي سفيد را انتخاب كرد. طاهره اصرار كرد اول يك چيزي بخورد. او هم حوصله تعارف نداشت يك آلو از ظرف ميوه برداشت. طاهرهگله كرد:
– خيلي بيوفا شدي. پارسال تابستون هر روز يك سري به من ميزدي. ولي امسال اصلاً پيدات نيست. هر وقت هم ميآيم پايين. آنچنان سرت توي كتابه كه جرئت نميكنم صدات كنم. تجديد داري؟
– آره، ولي مهم نيست. براي كنكور دارم درس ميخونم. تنها فرصت برايكنكور همين تابستونه.
– خوش به حالت، فكرت آزاده و درس ميخوني. من كه باور نميكنم ديپلم شبانهام را بگيرم. وقت درس خوندن همون جوونيه. از دست كه رفت ديگه فكر آدم آزاد نيستكه بفهمه و ياد بگيره. فقط يكبار آدم فرصت داره كه آيندهاش را بسازه. از دست كه رفت ديگه آدم عقب ميافته.
مينو با خنده نگاهش كرد:
– چي ميگي طاهره، اين حرف قديميهاست كه زندگي فقط يك باره. آن هم دوران خوشگلي و جواني كه يك مرد مثل زالو اون رو بمكه. توخيلي پيشرفت كردي. تو از صفر، از طلاق شروع كردي، ولي حالا همكار ميكني، هم درس عقب افتاده را جبران كردي، هم بچههات بزرگ شدهاند. باز هم پيشرفت ميكني چرا اينقدر ارزشهاي خودت را پايين ميآوري. تو تنها دردت اين است كه فكر ميكني شانس شوهر ايدهآل را از دست دادهاي و ديگه مردي تو را دوست نخواهد داشت. چون كه به قول خودت خوشگليات را از دست دادي. دوبار زاييدي و هيكلت خراب شده و سينههات مثل سيب سفت رسيده نيست كه يكي بچيندش و دائم هم غصهٌ همين را ميخوري. صداي گريهات براي بدبختي هم، همين است. واقعاً تو خجالت نميكشي اينقدر مسخره فكر ميكني؟ تو آدمي، ولي دائم فكر ميكني چرا هلو نيستي، يكي قورتت بده. تو بد فكر ميكني و قبل ازهركس خودت از افكارت شكنجه ميشي. چرا اينقدر به خودت فكر ميكني. مگه تا حالا دردي از تو درمان شده؟ همهاش حسرت جواني را ميخوري. ببين من جوان هستم، ولي كو آيندهٌ من؟ سال ديگه من كنكور ميدم. ولي از 100 هزار شركت كننده، دانشگاهها فقط جاي 30 هزار نفر دارند. فكر ميكني برادر من بعد از ديپلم چرا ديوانه شد؟ هيچ كجا نه كار پيدا ميكرد و نه هيچ دانشگاهي قبول ميشد. همهاش پارتيبازي بود. برادر تو هم با پارتيبازي يك كار براي تو توي بيمارستان جور كرد وگرنه تو هم كار پيدا نميكردي. آخه يك كم فكر كن اين چه مملكت و چه جامعهاي است كه ما در آن زندگي ميكنيم. چرا دسته دسته مهندسهاش به عنوان خرابكار اعدام ميشن. چرا تا ستون مهرههاشون سوزانده وشكنجه ميشن؟ آخه ما آدم هستيم. بغير از خودمون اگه يك كم هم چشممون بقيه بدبختيها را ببينه، اينقدر زار نميزنيم.
طاهره مات و مبهوت مينو را نگاه ميكرد. مينو ابتدا اصلاً تصميم نداشت با طاهره بحث سياسي كند، ولي وقتي با كسي حرف ميزد، حرف ديگري براي گفتن نداشت و خود به خود به سياست راه ميبرد. يكباره از طاهره پرسيد:
– گل سرخهاي توي پنجرهٌ اتاق ما را ديدي؟
طاهره شگفتزده آب دهانش را قورت داد وگفت:
– آره. خيلي قشنگ بود. مثل گل عروسي بود. اول فكر كردم پسرعموت برگشته و نامزد كردهايد. خوشحال شدم. ولي بعد ديدم، نه، خبري نبوده.
مينو ادامه داد:
– امروز آنها خشك شدند وبايد دورشان بريزم. يك روزي هم با تو و با من مثل گل سرخ رفتار شد. يك نفر تو را براي زيبايي خريد و بعد خشك شدي و مُردي و دور انداخته شدي. يك نفر هم مثل گل سرخ عاشق من شد و دو روز بعد گل عشقش خشك شد و من هم دور انداخته شدم. زياد غصه نخور، سرنوشتها يكيه، چون جامعه اينطوره! ولي يك فرق بين من و تو هست. تو نميدوني ميشه عليه اين سرنوشت بود. براي همين خودت را پايان يافته ميبيني، اما من ميدونم ميشود عليه اين سرنوشت بود. ولي بايد يك حكومت درست و حسابياي تو مملكت باشه. چرا از آدمها گله كنيم. آنها اجزاء كوچك يك جامعه هستند. اگرجامعه و قوانين و ارزشهايش مترقي و انساني باشه، آنها هم عوض ميشوند. آدمها در اروپا، در روسيه، در چين يا هرجامعهٌ ديگه طور ديگري زندگي ميكنند، چون حكومت ديگري بالاي سرشان هست. پس بايد اميد و اطمينان به تغييرحكومت داشت. ميداني مردم طاق بالاي سرخودشان را يا طاق اتاقشان ميببينند ياآسمان درحاليكه اين وسط طاق حكومت زده شده، ولي ديده نميشه. بدبختيها از آسمون نميآيند، از حكومتهاي عقب افتاده ميآيند، از قوانينيكه درآن از دخترسيزده ساله حمايت نميشه و به زور شوهرداده ميشه، از قوانيني كه مرد را محدود نميكنه و هرچقدر بتونه زن ميگيره، مثل پدر من. حالا چي ميگي؟ از تنهايي در اومدي يا نه؟ قبول داري حرفم را يا نه؟ شطرنج بازي كنيم يا باز هم بحث كنيم؟
طاهره خنديد:
– نه جان تو، دلم وا شد. داشتم ميتركيدم. چه خوب گفتي. بهم اميد دوباره دادي. شطرنج بازي كنيم.
مينو خنديد:
– اگر بُردمت دلت نگيره، از شكست ناراحت نشي.
طاهره با گستاخيگفت:
– ميبرمت. حتماً ميبرم.
و قاه قاه خنده هر دو در فضا پيچيد.
مينو شطرنج را به طاهره باخت و پايين آمد.گل سرخها را از تويگلدان درآورد. ديگر عمرشان تمام شده بود. فكر ميكرد چكارشان كند، قدرت دورانداختنشان را نداشت. آب گلدان را خالي كرد وگلدان را شست و در سبد ظرفها دمركرد. از جعبهٌ ابزار آقاجان يك ميخ و چكش برداشت و داخل كمدش ميخ را كوبيد وگلها را از انتهاي آنها آويزان كرد. مقداري نگاهشان كرد، ولي نپسنديد. نگاهي به قفسهٌ كتابهايش انداخت وتمام كتابها را پايين آورد وكفگنجه گذاشت و بند گلها را باز كرد و دانه دانه آنها را كنار هم خواباند. كف يك قفسهٌ كامل پُر شد. نه فقط پُر، بلكه زيبا شد. گلها غيرمعمولي بودند. بوي مرگ و خشك شدن نميدادند. زنده بودند. ميخنديدند يا كه سلام ميكردند. مينو با خودش گفت: « خيالاتي شدم يا واقعاً اينها حرف ميزنند.» فكري كرد و محسن را صدا كرد.گلها را نشانش داد وپرسيد:
– چطوره؟ قشنگه يا زشت؟ بريزم دور يا بمانند؟
محسن لبهاش را باتعجب به هم فشرد وگفت:
– نه! خيلي قشنگه. انگار نه انگار خشك شده. حيفه دور بريزي. گنجهات را قشنگ كرده.
مينو خنديد:
– فكر نميكردم اين قدر احساسات داشته باشي. باشه نميريزم دور، ولي از كمدت يك جا براي كتابهام به من ميدي؟
محسن با شك نگاهش كرد وگفت:
– اي كلك! من جاي اضافه ندارم. اصلاً گلها قشنگ نيستند، بريزشان دور.
مينو به شوخي او را هُل داد وگفت:
– يك بار از تو اظهار نظر خواستم نه بيشتر. حالا برو! كتابها هم همون كف قفسه جايشان خوب است. ولي واي به حالت به من احتياج داشته باشي.
محسن خنديد:
– خوبه كه تو هميشه به من احتياج داري!
مينو با چشمهاي گرد شده نگاهش كرد و پرسيد:
– كدام احتياج؟
محسن گفت:
– مرغ من تخم ميكنه و تو ميخوري…..
صداي قهقهه خنده هردو در اتاق پيچيد.
مينو دركمد را بست و باخودش گفت: ولي اگر بخواهند به يك كابوس تبديل بشوند، دورشان ميريزم. مامان از آشپزخانه بلند صدايش كرد: « بيا براي شام سالاد درست كن!»
بالاخره هفتهٌ نحس به پايان رسيد. ماشين آقاجان درست شد و به مسافرت رفت. مامان هم خسته شده بود و همان شنبه به مهماني رفت. به مينو حتي نگفت كه بيا. چون چند سال بود كه او به مهماني نميرفت. مامان هم اصرار نميكرد، بلكه بعد ازمهماني ميآمد و يك روز تمام غرولند ميكرد. مينو نميدانست امروز از كجا بايد شروع كند.
تصميم گرفت اول سراغ مينا برود. يك مشت جزوه برداشت و راه افتاد. تا پيچ شميران را هميشه از خانه پياده ميرفت. از آنجا به بعد را بايد ميگشت و آدرس را پيدا ميكرد. اولين بار بود كه به خانه جديد مينا ميرفت. اما راحت پيدا كرد. اول جادهٌ قديم، دوتا خيابان فرعي بالاتر و بعد كوچهٌ دوم بود. شمارهٌ پلاك را هم پيدا كرد و بعد زنگ طبقهٌ بالا را فشار داد. مينا خودش در را باز كرد. خوشحال شد و بغلش كرد.
– بيا تو! خوب شد كه اومدي. راحت پيدا كردي؟
– آره. عجب جاي خوبي خونهگرفتهايد. نزديك پيچ شميران، خيلي سر راسته.
مينا به كنايه گفت:
– مينوشه ديگه! پولداره. ميتونه پيچ شميران خونه اجاره كنه.
با هم وارد آپارتمان شدند. خيلي بزرگ و قشنگ بود.
مامان درآشپزخانه بود. از مينا پرسيد: كي بود؟
– دوستم اومده. مينوه!
مامان ازآشپزخانه آمد بيرون. مينو با خوشحالي سلام كرد. مادر با محبت بغلش كرد.
– مينوجان خيلي خوش آمدي!
– مرسي. مبارك باشه منزل جديد. چقدر نوساز و بزرگه!
– آره بدنيست. ولي خيلي دنبال جا گشتيم. توي تهران جا پيدا نميشه. خدا را شكر كه بالاخره راحت شديم. بفرماييد! بفرماييد تو.
مادر او را به داخل آشپزخانه دعوت كرد.
مينا دست مينو را گرفت و به سمت اتاق پذيرايي كشيد.
– نه! آنجا بوي غذا ميآد. ميبرمش اتاق پذيرايي.
مادر گفت:
– آره! البته! فقط ميخواستم مينوجان را بيشتر ببينم. باشه بفرماييد آنجا!
مينا به تندي مينو را به داخل اتاق كشيد و در را بست و سريع گفت:
– الآن“سين جيمت” ميكرد كه من پيش تو بودم يا نه؟ من گفتم هفتهٌ قبل دوبار پيش تو آمدم. يادت باشه يك بار صبح و يك بار عصر.
– باشه باشه، من حواسم جمعه. ميگذاري بنشينم يا نه؟ اما عجب اتاق پذيرايي شيكي. مگر خيلي پولدار شديد؟
– آره. مينوش ماهي هفت هزار تومان حقوق ميگيره. دكتراي داروسازي را گرفت. توي داروسازي كار ميكنه.
– 7000 تومان؟!
– آره. وضعمون خيلي خوب شده. بيچاره بچهها به خاطر زندگي چه كساني رفتند زندان. اونا آنجا جون وعمرشون را ميدهند، يك عده هم اينجا به زندگي و پول و مقام دو دستي ميچسبند.
– ول كن مينوش را. بگو خودت چطوري؟ چه خبرايي داري؟ تا كي اينجا ميموني؟
– سؤال پيچم كردي. دختر تو چرا اينقدر عجولي؟ مثل اينكه من اومدم مهموني و تو بايد از من پذيرايي كني.
مينا درحاليكه كمي خجالت كشيده بود، گفت:
– راست ميگي. من اصلاً حواسم نيست. همين الآن.
مينا از اتاق بيرون رفت و مينو مشغول تماشاي وسايل اتاق شد. برايش عجيب بود. تصور نميكرد، مينوش اينقدر به زندگي علاقه داشته باشد. چقدر وسايل شيك و لوكس خريده بودند.
مينا با شيريني و شربت و ميوه برگشت.
مينو پرسيد:
– از بچهها كسي تا حالا اينجا اومده؟
– آره به مهوش زنگ زدم آدرس دادم. با ماهرخ با هم آمدند.
– چي گفتند؟
– هيچي اعصاب منو خردكردند. انگار من اين زندگي را راه انداختم. بعد هم مينوش اومد. آنقدر به شوخي بار مينوشكردند كه ديگه كلافه شده بود.
– چه خوب دلم خنك شد. براي چي بايد يك آدمي كه برادرانش زندان هستند، اينقدر به فكر خودش و زندگيش باشه؟
مينا گفت:
– بگذريم. چيزي برايم آوردهاي؟
– آره يك جزوه دفاعيات بچههاست. خودم تكثير كردم. ميتواني به دوستانت هم بدهي. اما موردي پيش آمد، بسوزانيد چون دستخط منه.
– باشه! حتماً! ديگه چيكار ميكني؟
– باشه برات تعريف ميكنم. فقط ضبط را روشن كن و نوار بگذار مامانت متوجه صحبتهامون نشه. بعد هم بيا اينجا كاملاً كنارم بنشينكه صدام را بشنوي …
يك ساعت بعد مينو از مينا خداحافظي كرد. مينا با دلخوري نگاهش ميكردكه چرا تمام روز را نميماند. از طرف ديگر هم برايش روشن بود كه بايد برود و جزواتي را كه تكثير كرده به بقيه هم برساند.
مينو تمام آن روز را در بين بچهها چرخيد. جزوه داد و صحبتهاي مجيد را برايشان گفت. بحث كردند و قبل از تاريك شدن هوا به خانه برگشت. به شدت خسته بود.گرماي هوا هم بيرمقشكرده بود. ولي خوشحال بودكاريكه ميتوانسته كرده است و ديگر مورد سرزنش مجيد واقع نميشود.
فردا نُه صبح چهارراه پهلوي در ايستگاه اتوبوس منتظر مجيد ايستاد. دلش شور ميزد
و خيالش راحت نبود. چند دقيقه معطل شد. جمعيت زياد بود و نميدانست وضعيت پاي مجيد چطور است. آيا ميتواند سرقرار بيايد يا نه؟ مرتب اطراف را نگاه ميكرد. بالاخره ديدش. عصا همراه نداشت و با كندي راه ميآمد. مينو به طرفش رفت. سلام كرد. مجيد جواب داد. ولي با تعجب مينو را نگاه كرد وگفت:
– اصلاً نشناختمت!
مينو متوجه شد، به خاطر بلوز و دامني است كه امروز پوشيده. او هم با تعجب به مجيد نگاه كرد، چون يك پاكت طالبي دستش بود. پرسيد:
– پايت چطوره؟ بهتر شد؟ نشكسته بود؟
مجيد با بياعتنايي گفت:
– بهتره. نه نشكسته، حالا كجا بريم؟
– ميتونيم پارك ونك برويم.
مجيد فكري كرد وگفت:
– باشه. ميريم.
سوار اتوبوس شدند. مينو همچنان دلشورهٌ عجيبي داشت. دائماً ترس داشت از اينكه با مجيد،آن هم با آن سر و وضع و لباس پوشيدن و طالبيها ديده بشوند.
مجيد ظاهراً بيارزش به نظر ميآمد، اما در باطن حاوي بالاترين ارزشها بود و به جد در راستاي مسيري انساني تلاش ميكرد. وليآخر چه كسي ميتواند اين را بفهمد؟ هيچكس. مينو در جنگ و جدال دروني بود. راستي اگر مهرداد او را با مجيد ميديد، چه فكر ميكرد؟ نميدانست. اما آرزو ميكرد اين اتفاق نيفتد.
همچنان با حيرت و با خشميكه كنترلكرده بود، به طالبيها نگاه ميكرد و با خود فكرميكرد شايد ميخواسته عادي سازي كند و شايد ته پاكت جزوه و يا كتابيگذاشته است يا شايد ميخواسته ظرفيت من را چك كند يا ارزشهاي فكري من را چك كند كه آيا ميفهمم با چه كسي و با چه ارزشهايي طرف هستم يا به خاطر طالبي عكس العمل منفي نشان ميدهم.
طالبي! فكر ميكرد عجب خاطرهاي از طالبي در ذهنش ميماند. تا آخر عمر يادش نخواهد رفت. چريكي با طالبي سر قرار تشكيلاتي.
بالاخره رسيدند. پياده شدند و دوشادوش راه افتادند. پارك سبز و خرم آن پايين بود. آفتاب هنوز نيمي از پارك را از خواب بيدار نكرده و هجوم خنكي و سبزي و سكوت
از پايين پارك به بالا، به سمت خيابان عطش زدهٌ شهر ميوزيد.
به جلوي پلهها رسيدند. تا پايين شايد 50 پله را بايد پايين ميرفتند. از مجيد پرسيد:
– ميتواني پايين بيايي؟
مجيد با بردباري و بياعتنا به پايش جواب داد:
– چيزي نيست.
با هم آرام از پلهها شروع به پايين رفتن كردند. تمام حواس مينو به وضعيت پاي مجيد بود. مبادا از پلهها بيفتد. مجيد به سختي وليآرام پايين ميآمد. در نيمه راه، مجيد ايستاد. ديگر قادر نبود. مينو با نگراني به او نگاه ميكرد و نميدانست چه بگويد و چگونه ميتواند به او كمك كند؟ ناگهان متوجه دو جوان شدكه به سمت آنها پيچيدند. صدايي آشنا آنچنان ميخكوبشكردكه گويي ناگهان قلبش ايستاد و سرشگيج رفت..
– آقا ميتونمكمكتون كنم؟ احتياج داريد شانهٌ مرا بگيريد و پايين بياييد؟
مجيد ناگهان و برقآسا به سمت مينو چرخيد و دستش را به روي شانه او نهاد وگفت:
– نه! متشكرم. كمك هست.
و به راحتي به مينو گفت: برويم پايين!
مينو جرئت نكرد حتي به مهرداد و نفر ديگري كه همراهش بود، نگاه كند. ضربه به فرق سرش خورده بود، با اين حال يكباره تمام نيروي باقيماندهاش را جمع و معطوف به مجيد كرد و از پلهها پايين آمد. مجيد كف دستش را روي كتف او تكيه داد. دختر حساسيت شديدي نسبت به هر نوع تماس با مرد داشت. مجيد اين را ميفهميد. راحت و صميمي گفت: « چه خوب است كه بتوانيم عصاي دست يكديگر باشيم.»
دختر احساس آرامشي از اين صحبت پيدا كرد. به پايين پلهها كه رسيدند، احساس ميكرد كتفش از فشار دست مجيدكج شده.
با خودگفت: « عجب زوري داره! كتفم خرد شد.» برگشت و به بالاي پلهها نگاه كرد. هيچكس نبود. به سمت درختها راه افتادند. مجيد پرسيد:
– پسره كي بود؟ ميشناختيش كه يك دفعه اونجور ناراحت شدي؟
دختر با ناراحتي گفت:
– آره پسرعموم بود؟ خيلي بد شد. دلم از صبح شور ميزد، ولي كاري نميتوانستم بكنم.
مجيد با تعجب گفت:
– حالا فهميدم چرا يكباره به سمت من هجوم آورد. اول ترسيدم. بعدكه گفت ميخواد كمك كنه، به خاطر آن ترس اول، زود ردكردم. ببخشيد شانهٌ تو را درد آوردم. ميخواستم عادي به نظر بياد، ولي مثل اين كه خراب شد.
مينو گفت:
– دعاكن فقط خراب شده باشه و فاجعهاي رخ نده. نميدونم او چكار خواهد كرد؟ حواسم به پاي تو بود. من اصلاً متوجه او نشدم. قيافهاش عصباني بود؟
– گفتم كه، اول من ترسيدم. ولي بعد به نظرم سؤالش دوستانه آمد. ولي دستم را كه روي شانه توگذاشتم، چشماشگرد شد. نكند نامزدي چيزي با هم هستيد.
– نامزدكه نه. اما يه چيزهايي بود. بعد هم خيليكوتاه من به عقد او درآمدم، ولي به خاطر اينكه ميخواستم با شما باشم، به اوگفتم و جدا شديم و حالا نميخوام دربارهام بد فكر كنه.
مجيد خيلي رك پرسيد:
– نكنه عاشق و معشوق بوديد؟
مينو با دلخوري از سؤال مجيد جواب داد:
– گفتم كه تموم شده. من ميخواستم با شما باشم و از او جدا شدم. ولي نميدونم الآن او مرا با تو ديد چه الم شنگهاي راه بيندازه.
يكباره صداش لرزيد. مجيد متوجه شد و با اطمينان گفت:
– اصلاً ناراحت نباش. هيچ فكر بدي دربارهٌ تو نميكنه. اما من هيچوقت دربارهٌ تو فكر نميكردم اينقدر با ما جدي باشي. واقعاً از خودم انتقاد ميكنم. هيچوقت نبايد از ظاهر آدمها دربارهشان قضاوت كرد. به خاطر نحوهٌ لباس پوشيدن تو راستش اصلاً نميتوانستم به تو اعتماد كنم، ولي خدا كمك كرد امروز چشمم به حقايق ديگري باز شد.
مجيد ايستاد. زانويش درد ميكرد و قادر نبود راه برود.
مينو به دور و بر نگاه كرد زيردرختها يك جا براي نشستن مناسب بود.كمك كرد و مجيد را تا آنجا برد. مجيد نشست، ولي خودش با آن دامن كوتاه اصلاً نميتوانست آنجا بنشيند. ايستاد. مجيد طالبيها را به زمينگذاشت و پايش را درازكرد و نالهاي كرد و زير لب غرولندي به كسيكرد كه پايش را چك كرده بود. مينو پرسيد:
– دكتر چيگفت؟
– آه، دكتر خيلي جواني بود. به نظرم چيزي نفهميد. بايد بروم شكسته بند، جا بيندازه.
مينو خنديد:
– مگه تو آدم قديمي هستي كه به دكتر اعتماد نداري و پيش شكسته بند ميروي؟ مثل اينكه در عصر فضا هستيم.
مجيد خنديد و زيرلب باز آنچنان جويده حرف زد كه مينو يك كلمه هم نفهميد. با اين حال صبر كرد. پاي مجيد بهتر شد. دوباره راه افتادند. نيمكتي پيدا كردند و نشستند. مجيد پرسيد:
– خوب كه گفتي كار و تموم كردي! بارك الله! كي اينكارو كردي؟
مينو از لحن صحبت مجيد عصباني شد، چون هيچكس اجازه نداشت با او اينطور صحبت كند. با بيميلي پاسخ داد:
– چند هفته پيش .
– پس چرا چيزي نگفتي؟
– تمام شده بود. چيزي برايگفتن نبود.
– ولي تو به خاطر هدفت كار با ارزشي انجام دادهاي. جالبه. فكرش را هم نميكردم. دوستش داشتي و جدا شدي يا از اول فشار خانواده بود.
مينو فشار زيادي روي خودش حس ميكرد و نميتوانست جواب بدهد. پس سكوت كرد. مجيد معذرت خواست.
– قصدم كنجكاوي نيست. مطمئن باش اگر از تو سؤالي ميكنم به خاطر منافع تشكيلاتمان است.
– ميفهمم ولي نميدونم چطوري بگم كه همه چيز را گفته باشم.
– باشه فهميدم. دوستش داشتي. الآن چي؟ الآن راحتي؟
– هرچي بود تموم شده.
– يك سؤال ديگر. طرف سياسي نبود؟
– نه! ولي به تازگي و به جد كتاب ميخواند و دارد سياسي ميشود.
– به هرحال بايد جدا ميشدي. در راه مبارزه آدم بايد بدون وابستگي به پدر ومادر و نامزد و غيره باشه. من خودم پدر و مادرم را ترك كردم. پدرم صد هزار تومان به من ميدادكه در خانواده باقي بمانم ودر اين راه نيام و جدا نشوم، ولي من شدم. بيچاره مادرم. خوب من دوستش داشتم. اما الآن شش ماه است كه مرا نديده، اما من بايد خودم را آزاد ميكردم. جزوهٌ « مبارزه چيست؟» مال سازمان را خوانده بودم. ميگفت مبارزه، مبارزين حرفهاي و تمام عيار ميخواد. من كارم را ول كردم. خانوادهام را هم ترك كردم و صبح تا شب دارم ميدوم. اما هنوزخيلي كار انجام نشده است. هر يك ضربه، انبوهيكار جديد ايجاد ميكنه. حفظ تشكيلات و بچهها. آموزش و انتقال تجربيات، واقعاً كادر حرفهاي لازم داره. ولي خوب، بهت به خاطر كارت تبريك ميگم. ميبيني مناسبات ما برعكس آدمهاي عاديست. همه براي ازدواج تبريك ميگن، من به خاط آزاد شدنت به تو تبريك ميگم.
مينو از صحبتهاي مجيد احساس سبك شدن و شجاعت فكري ميكرد. از سوي ديگر هم از تبريك او خندهاشگرفته بود.گفت:
– از تبريكت خندهام ميگيره. ولي از اول هم شنيده بودم كه توي اين راه نبايد وابستگي به كسي يا چيزي داشت. به همين خاطر موضوع رو تموم كردم. مطمئنم هدفمون مهمتر و با ارزشتره. فكر نميكنم الآن به كسي يا چيزي وابسته باشم. اما ديگران كه اون رو نميفهمند، چي فكر ميكنند، وقتي آدمو با يك مرد در يك پارك ميبينند. دوست نداشتم ديده بشم.
– حالا كه اتفاق افتاده، بايد ببيني بعداً چه تضادي پيش ميآد. اون وقت راه حلشو پيدا كن. اما اگر مشكل از خودت گندهتر بود و نتونستي، بگو كه ببينم چه كار ميشه كرد.
– باشه! پس ديگه بگذريم وكارمون رو شروع ميكنيم.
– ولي اول تو گزارشكار اين هفته رو بده. اگه مشكلي بوده بگو. سؤال يا بحثي هم اگه داري مطرح كن. بعد من برنامهام را شروع ميكنم.
– مجموعهٌ كتابها و جزوات مذهبياي را كه به من دادهايد و خواندهام، دو نوع تأثير رويم داشته، يكسري كتابها بودند از كتاب خميني گرفته تا سيد قطب و..، كه من هيچ علاقه و تمايلي به اين نوع مذهب ندارم. كاري هم به آن ندارم. قانع كننده هم برايم نبودند و ميشود مدام دربارهٌ آنها بحث كرد. اين كتابها انقلابي نيستند و روحيهٌ انقلابي هم درآدم ايجاد نميكنند. انگار باعث دلمردگي و دلزدگي آدم ميشوند. اما آنچه كه تأثير مثبت و قانع كننده براي من داشته فقط جزوههاي انقلابي است. من تنها از آنها روحيهٌ مبارزاتي ميگيرم. انگار تنها اينها هستند كه چشمشان را باز كرده و ديدهاند در چه زمان و شرايطي زندگي ميكنيم. آنها حتي از قرآن هم چيز ديگري ميفهمند و بيان ميكنند. هيچكس ديگر جرئت نميكنه، اينطور شيرجه بره در قرآن و مبارزه يا نوگرائي از توش بيرون بكشه. مبارزه و زندگي و دفاعيات تك تكشان هم گواه كشف آنهاست.گاه من بعد از خواندن آنها سعي ميكنم فكرم را متمركز كنم و يك جمله مثل آنها بتوانم بسازم، اما نميتوانم درحاليكه نوشتن و نويسندگي كار خيلي راحتي براي من است.
مجيد پرسيد:
– راستي؟ مثلاً چي مينويسي؟
– بله! راستي همه چيز. ولي چه فايده، چون اگر به درد بخور و انقلابي باشد، بايد بسوزانم تا دست ساواك نيفتد و اگر به درد بخور نباشد، من اهل نوشتنش نيستم.
مجيد خنديد:
– امروز من همهاش مجبورم از آشناشدن با تو بيشتر تعجب كنم. ولي براي من فقط مبارزه مهمه و اينكه چقدر آدم مرد اين راه باشه. استعداد خوب است، اما خيليها دارند. مملكت پر از نويسنده است. تنها مبارز بودن استكه حرفش را ميزنند، اما مردش نيستند. خوب! حرفات تمام شد.كار فكريت همين بود؟
– بله.
– از كارهات بگو!
– تكثير زندگينامهها و رساندنش به دست بچهها و دادن كتاب خميني به يكي از بچهها. گفتن نظرات تو درباره گروه خودمان به بچهها، بحث با بچهها و دادن اخبار و گرفتن اخبار.
– سؤال داري؟
– آره دربارهٌ خود شما كه كي هستيد؟ و طرفدار كدام گروهيد؟ ايدئولوژي شما و هدف شما چيه؟ يادم نيست، شايد قبلاً ازآن دوستمان در اين باره پرسيده باشم، اما حتماً قانع نبودم. بالاخره بايد با چشم باز با شما بيايم. چشم بسته بعد در زندان و شكنجه مشكلاتش بارز ميشه كه راه حل هم نداره.
– بله! درسته. ديگه چي؟
– اتفاق ديگر آمدن ساواك هفتهٌ قبل به درخانه ما بود. ماجرايش را برايت تعريف ميكنم. اما يك موضوع مهمتر اينكه من انتظار نداشتم و ترسيدم و به خودم شك كردم. خواستم در ميان بگذارم. از مشكلات جدي ديگر، وجود پدرم است كه اگر مسافرت نرود. مطلقاً نميشود فعاليتيكرد و تكان خورد.
– پس من جواب ميدهم. اول به بحث دستهبندي مذهبيايكهكردي ميپردازم، چون اين فكر تو ميتواند هم درست و هم غلط باشد. ما كه مبارزه ميكنيم چنين ادعايي نميكنيم. چون اين ادعا اختلافات را بيشتر دامن ميزنه و به نفع رژيمه. طيف بازاريهاي مسلمان پشتيبان مالي مجاهدين هستند. يا هنوز مراجع تقليد جرئت نكردهاند بگويند مجاهدين چيزي ميگويند كه اسلام نميگويد. يا آقاي خمينيگفته كه به جوانان مسلمان مبارز يعني همان مجاهدين سهم امام، يعني يك بخش از بودجهٌ مالي اسلامي ميرسه. بنا براين آنچه تو حسكردهاي و دوست داشتي يا نداشتي، شخصي براي تو است و بيان اجتماعي يا اعلان رسمي نميشه كرد. درسته كه از بقيه مدعيان اسلام بخار بلند نميشه، اما نميشه هم اختلافات با آنها را مطرح كرد و ضد خود توليد كرد. چون گفتم كه به نفع كيه. اگر بداني من خودم در حوزه با كلهگندههاشان چقدر استخوان خردكردم. فرار ميكنند از مبارزه. فرار! 20 سال يا 30 سال هم در حوزه فقط حرف زدهاند و بحثكردهاند وكثافت مفت خوريگرفتهشون، نميشه حتي يكي را تغيير داد. اما نبايد هم طوري رفتار كردكه جرئت كنند و مخالف با مجاهدين موضع بگيريند. فعلاً فقط دعا ميكنند و ميگويند دست خدا به همراهشان. در حاليكه داخل خانههايشان بروي، فكر ميكني وارد فروشگاه لوازم برقي شدي. آخوند و اينقدر عاشق زندگي لوكس. تا نبيني باور نميكني. تا حالا ديديشون؟ توشون بودي؟
– نه. اصلاً در زندگيام آخوند نميشناسم. فاميل بازاري وآخوند نداريم.
– چه خوب، اميدوارم بعداً هم نداشته باشي. يك لايهٌ مفت خور اجتماعي هستند. به هرحال الآن مجاهدين جلوترين هستند وحتيآخوندهايي كه به خاطر هواداري از مجاهدين در زندانند، پشت سر مجاهدين نماز ميخوانند، و به آن افتخار ميكنند. پس به اين شكل كه تو دستهبندي ميكني چنين چيزي وجود نداره. اگر ايدئولوژي مجاهدين رو ميفهمي، بايد كه ايمانت به مبارزه قوي بشه واهميتي هم نداره كه بقيهٌ نويسندهها را قبول داشته باشي يا نه. ولي آقاي خميني مرجع تقليد است كه متأسفانه تو نميفهمي يعني چه؟ ولي منكه مسلمانم و مجاهدم نميتوانم با آن مخالفت كنم. ولي حالا بحثش را ميگذاريم براي بعد. فعلاً با تو زوده. تو توي خداش موندي، چه برسه به مرجع تقليدش. دوم دربارهٌ كارهات خيلي كمكار كردي، ولي چون يك هفته زنداني بودي ديگه نميشه تنبيهت كرد. جزوهها رو بده دوستانت هم تكثير كنند. بعد جمعآوري كن و براي تحويل بيار.
– دوستان ديگرم نميتوانند. چون پدر، مادر، برادر يا خواهرشان سواد دارند و به هرحال چشمشان به جزوه ميافتد و ممكنه لو بروند. ولي من جلوي چشم پدر ومادرم صبح تا شب مينويسم. فكر ميكردند براي كنكور درس ميخوانم.
مجيد خنديد:
– مثلاً تو شانس آوردي!
– آره. اصلاً نميدونند چي فكر ميكنم؟ چون بحث نميكنم. ولي بچهها سادگي كردهاند با پدر و مادرهاشان بحث كردهاند. دستشون رو شده و محدودتر شدهاند. پدر و مادرها قابل تغيير نيستند.
– بالاخره دوستات كي ميخوان خودشونو آزاد كنند و به مسئوليتشون برسند.
– به مجرد اينكه دانشگاه قبول بشن و بتونند خوابگاه دانشجويي برن.
– كي اين مشخص ميشود؟
– شهريور. يك ماه ديگر.
– صبر ميكنيم. دانشگاه محيط خوبيه، ولي نه براي چريك. در حال حاضر ساواك صد در صد روي دانشگاه انرژي ميگذارد. به همين دليل بچهها در دانشگاه خيلي زود لو مي روند و اين آغاز يك ضربه ميشه. جريان ساواك كه گفتي چي بود؟
مينو تعريف كرد. مجيد باز قاه قاه خنديد. بعد ساكت شد وگفت:
– ولي چرا اينقدر از ترسيدنت ناراحت شدي. ترس خيلي طبيعيه! ساواك آمده بود مرا بگيرد. من هم از پشت بام فرار كردم. ولي قلبم ميزد، اما به خودم شك نكردم. احتمالاً آدم خيلي حساسي هستي و زود بهت برميخوره. بايد با اين مشكل درخودت برخورد كني.
– درسته، چنين آدمي هستم. اما خيلي فرق كردهام.
– هرچه بيشتر در مبارزه شركت كني و پوست وگوشتت و فكر و ذكرت مبارزه بشه، در تغيير ضعفهات ميتوني موفقتر باشي. حالا كه ترسيدي، بيشتر مبارزه كن، بيشتر ازجلوي كلانتري رد شو. بيشتر جرئت كن توي اتوبوس و خيابان ساواكيها را شناسايي كني. راه ميري، فكركن سلاح حمل ميكني. همينطور بجنگ تا از نظر روحي قوي بشي. كوه بيشتر برو. كوه جسارت و اعتماد به نفس به آدم ميده.
ساعتها بودكه نشسته بودند وحرف ميزدند. زانوي مجيد درد ميكرد و هربار كه پايش را باز و بسته ميكرد صداي جيرجير كاغذ از پاچه شلوارش ميآمد. مينو تعجب ميكرد. آيا اين آدم جزوهها را در پاچهٌ شلوار حمل و نقل ميكنه؟
ظهرشد. مينو پيشنهاد كرد براي غذا خوردن بروند. مجيدگفت: « نيازي نيست طالبيها را ميخورند.» بعد كاردي ضامن دار از جيبش درآورد. مينو نميتوانست تصور كند چنين كار مسخرهاي را در پارك و جاي عمومي انجام بدهد. نميفهميد چرا مجيد اين كار را انتخاب كرده. به هرحال براي اينكه در اين امتحان مردود نشود، خورد، ولي با جان كندن. با خود فكرميكرد چقدر جالبه كه مهرداد هنوز در پارك باشه و منو در اين حالت ببينه. از مجيد عصباني بود كه چرا اينقدر غير متمدنه. شايد هم ضد تمدنه. ديگر نتوانست تحمل كند و از مجيد پرسيد:
– چرا بايد در پارك طالبي ميخورديم؟
مجيد خونسرد و قاطع جواب داد:
– براي اينكه تو با ساده زندگيكردن آشنا بشي. ماركسيستها ميگن:« خصوصيات خرده بورژوازي و مبارزهٌ انقلابي عليه آن.» و ما ميگويم:«زندگي سادهٌ انقلابي، زندگيكارگري.»
مينو سرش را تكان داد:
– فهميدم. براي همين حاضرشدم بخورم.
بعد از ظهر سرحجاب بحث كردند:
مجيد پرسيد:
– چرا امروز لباست بلوز و شلوار دفعات قبل نيست. برام عجيبه يك انقلابي اينجور لباس بپوشه.
– كثيف بودند. خودمم خوشم نميآيد مثل دخترها لباس بپوشم. اما وقتي مجبوربشم، زياد مهم نيست.
– كثيف بودند. خودمم خوشم نميآيد مثل دخترها لباس بپوشم. اما وقتي مجبوربشم، زياد مهم نيست.
– نميتواني بيشتر از يك دست بلوز و شلوار داشته باشي؟
– نه! تابستان فقط يك دست لباس ميتوانم بخرم.
– اگر من پول بدهم يك تونيك و شلوار ديگري بخري، ناراحت ميشي؟
– نه! به عنوان يك رفيق انقلابي نه! ولي به غير از اين امكان نداره قبول كنم.
– منظور من هم در اين كادره. نظرت راجع به حجاب چيه؟
– چون مردها ندارند. براي چي زنها داشته باشند.
– من موهام كوتاه است و قشنگ نيست.
– من هم موهايم را مثل مردها ميتونم كوتاه كنم، بعد ديگه فرقي نداريم.
– چطوري برايت بگويم. قبول داري ما نبايد عامل فساد باشيم.
– آره و من نيستم. من روابط استثماري را ميفهمم و با هيچكس چنين مناسباتي ندارم.
– حرفت عاليه، ولي من يك مرد هستم و وقتي تو حجاب داري براي من جديتر هستي.
– من به خاطر تو حاضر نيستم حجاب بگذارم. به خاطر اينكه تو يا مردهاي جامعه راحت باشيد. اصلاً چرا بايد شما مردها همهاش راحت باشيد و زنها بايد به خاطر شما خود را زير چادر خفه كنند؟من روسري بگذارم از گرما خفه شوم و تو راحت سرت آزاد باشه؟ نه! چنين كاري نميكنم. من قبول دارم مثل زنان جامعهٌ انقلابي چين موهايم كوتاه باشه، ولي ديگه نه بيشتر.
مجيد كوتاه آمد:
– خيلي خوب باشه. روسري نگذار كلاهگيس بگذار. بالاخره بايد مو را بپوشاني.
مينو جواب داد:
– قانع نيستم و انجام نميدم.
– قانع نيستي انجام نده. ولي يك دست ديگر تونيك وشلوار حتماً بگير. با آن كه موافقي؟
– آره! خودمم ميفهمم و قانع هستم.
بعد از بحث حجاب، مجيد نماز را كلمه به كلمه براي مينو معني كرد و توضيح داد كه عبادت يك حركت انقلابي بوده كه درطول زمان از جوهر خود خالي شده. حركتي دسته جمعي، نماز جماعت و با هم بودن. براي مينو معني نماز و هدف آن كه مجيد آن را براي اولين بار در چهارچوب انقلابي توضيح ميداد، جديد بود.
عصر پارك را ترك كردند. و به خاطر پا درد مجيد مسير را پياده برنگشتند، بلكه زود جدا شدند. ولي مجدداً قرار گذاشتند. مسير برگشت طولاني بود و مينو به انبوه صحبتهاي آن روز با مجيد فكر ميكرد. درخلال افكار جدياي كه بايد دنبال ميكرد، داستان صبح مهرداد هم برايش مثل كابوسي باورنكردني تكرار ميشد. بايد چكار ميكرد؟ آيا هيچي؟ چون همه چيز بينآنها تمام شده بود؟ ولي بايد از عكسالعمل مهرداد مطمئن ميشد. تصميم گرفت زنگ بزند. راستي چي فكركرده، وقتي ديده مجيد دستش را تا پايين پلهها روي شانه اوگذاشته؟ اما چي بگه و چطور بگه؟ آه! اصلاً مهم نيست. فقط بايد يه زنگي بزنه و خيال هر دوشان را راحت كنه؟
چطوري ميشود زنگ زد؟ چطور ميشود تماس گرفت؟ دوباره ابي؟ مثل هميشه ابي كليد مشكلات شخصياش بود. وقتي فكرش از اين جهنم راحت شد، صحبتهاي آن روز با مجيد را به خاطر آورد و به فكر فرو رفت. چرا مسئله پوشاندن مو را مطرح ميكرد ،آن هم حتي با كلاهگيس. ولي آيا نميفهميد كلاهگيس هم خودش همان تأثير وكاركرد ظاهري مو را داره؟ عجيبه كه اين راه حل را براي حجاب پيدا كرده؟ ولي اين هفته حتماً موهايم را كوتاه ميكنم. كاملاً پسرانه.
سالها بود موهايش بلند بود. صاف و نرم .هميشه آنها را روي شانه ميريخت و دوستشان داشت. ولي از هر چه كه انقلابي نبود، به راحتي ميتوانست جدا بشود. اگر با موي كوتاه جديتر ميشود مبارزهكرد، پس حتماً موهايم را كوتاه خواهم كرد. سر راه به تلفن عموميرفت و به ابي زنگ زد. ابي خوشحال شد، حالش را پرسيد. مينوگفت:
– خوبم. تو چه خبر؟
ابي گفت:
– هيچي! تو چه خبر؟
– من؟ خيلي خبر! بعضيهاش هم بد. عكسهام را گرفتي.
– نه وقت نكردم. ولي امشب برات ميآرم. دلت براي خودت تنگ شده؟ ميخواي عكسهات رو ببيني؟
مينو خنديد:
– حتماً بيا حتي اگر عكسها را نگرفتي، چون بايد با هم زنگ بزنيم.
– آه فهميدم. ميخواهي با مهرداد صحبت كني؟ من ميتوانم الآن به او زنگ بزنم و بگمكه پاي تلفن باشه تا تو زنگ بزني.
– قاعدتاً بايد الآن كلاس باشه. اما چك كن شايد خونه باشه. شايد امروز نرفته باشه.
– اتفاقي افتاده؟
– آره. منو با يكي از بچهها در پارك ديد.
– راست ميگي؟ چه بد. حالا ببين چه الم شنگهاي راه بيندازه!
– خيلي خيلي بد شد. زود زنگ بزن دلم شور ميزنه.
– پس قطع كن. 5 دقيقه ديگه دوباره زنگ بزن.
از تلفن عمومي بيرون آمد. خوشبختانه ته فخرآباد محله خلوت بود وكسي منتظر پشت در تلفن عمومي منتظر نبود. چند دقيقه به صفحهٌ ساعت و حركت عقربهها نگاه كرد. خيلي طول كشيد تا 5 دقيقه گذشت.
دوباره سكه انداخت و شمارهگرفت. ابيگوشي را برداشت و تند و سريعگفت:
– خونه بود. بهش زنگ بزن. خداحافظ، ولي مواظب باشكهگوشي رو توكلهات نكوبه. خيلي عصباني بود.
– باشه مواظبم. ازت متشكرم، اما شب بيا و عكسهام را بيار!
گوشي را قطع كرد. نگاهي به پشت دركيوسك انداخت.كسي نبود. دوباره شمارهگرفت. شماره را حفظ بود. اضطراب داشت و قلبش ميزد. اما به خودش مسلط شد. با دومين زنگ گوشي برداشته شد. محكم و جدي سلام كرد. مهردادكوتاه و سرد جواب داد.
– راستش زنگ زدم دربارهٌ جريان صبح توضيح بدم.
سرد و خشك مثل زوزهٌ جانگداز يك باد پاييزي صداي مهرداد درگوشش پيچيد:
– نيازي نيست توضيح بدهي. تو خودت انتخاب كردي كه آزاد باشي و از آزاديت استفاده كني!
طغياني از خشم دختر را گرفت.
– مهرداد چي ميگي؟ از كدوم آزادي حرف ميزني؟ وكدوم استفاده؟ تو اين همه كتاب خوندي و به اعتبار آنها و به اعتبار تمام آگاهيت نبايد و حق نداري درباره من، جدي ميگم حق نداري اينطور فكر كني. چنين چيزي وجود نداره كه من با كسي رابطهاي جز به خاطر هدفم داشته باشم. من صبح قرار داشتم. كتاب رُز فرانس را به خاطر بيار.. قرارهاي رُزفرانس را به خاطر بيار. چطور راضي شدي درباره من چيز ديگري فكر كني؟!
صداي مهرداد ميلرزيد:
– نميدونم چرا؟ با آنكه از قبل هم گفته بودي با بچهها تماس داري، ولي تصور نميكردم بچهها مرد باشند. اصلاً تصور نميكردم تو را با يك مرد ببينم. درسته كه قبول كردم تو…، اما نه اينكه تو رو با يه مرد ديگهاي ببينم. اصلاً از مبارزه تصور ديگهاي داشتم. ضربه بدي بود. چنان له شدمكه انگار صد ساله مردهام. ميدونم آن يك مرد عادي نبود. حتي ميفهمم كه او به من شك كرد و دستش را روي شانه تو گذاشت، اما انگار دنيا به چشم من سياه شد. اگر به خاطر قولم بهت نبود بر ميگشتم سرخونه اول … اما به اندازهٌ يك موي باريك، هنوز اعتماد در من باقي مونده بود. اين كار را نكردم. مي دونستم زنگ ميزني.
– خيلي ممنون كه يك مو به من اعتماد داري. ولي با همهٌ اين حرفها كه زدي، با آنكه از مرگ حرف زدي، من قويتر از قبل هم به خودم اعتماد دارم هم به تو. درست ميگي، صبح براي توضربه بود. ولي من از تو جدا نشدم به خاطر هيچ مرد ديگري. من با بچهها چند ماه است ارتباط دارم. با اين حال ما عقد شديم. اگر جاي تو را كس ديگري ميتوانست بگيرد، چرا من بعد از سه سال برگشتم؟ من تمام تلاشم را براي تغيير زندگي و زنده كردن تو كردم. به من و به خودت اعتماد كن. به من و دوستانم اعتماد كن. همون آدميكه صبح ديدي به من گفت ناراحت نباشم. تو هم به او و هم به من اعتماد داري. آيا درست گفته؟ آيا تو مثل منآن رفيق را كه تمام زندگيش را براي آزادي گذاشته، دوست نداري؟
صداي نفس بلند مهرداد از آن طرف سيم درگوشش پيچيد:
– درست ميگي. من نه ميتوانم از او متنفر باشم نه از تو، ولي از خودم متنفرم. چون در دنياي شما نيستم. نميدونم شايد صبح از حسادت مُردم. يك چيزي كه
يك چيزي كه الآن با تلفن تو فرقكرد.
– مطمئن بودمكه قانع ميشي. خودت بهتر ميدونيكه منآدم خائني نيستم..
– ميدونم. اما بدبيني وجودم را پُركرد. وقتي تو را با يكي ديدم، يكدفعه درعالم واقعي از منكنده شدي. مثل اينكه دست يا قلب آدم كنده بشه. دردكشندهاي داره. احساس كردم به خاطر چيزي زنده هستم كه وجود نداره و خودموگول زدهام. ميدوني….
دختر داد زد:
– بسكن! از مرگ حرف نزن. چون هيچ اتفاقي نيفتاده. من هستم. منو حسكن؟ ببينكنارت هستم يا نه؟ ببين تا كجا به خاطر زندگي تو با تو اومدم. چشمت را نبند و فراموش نكن. مطمئن باش من اگر تو را به اوجي بردم، ديگه به پايين پرتاب نميكنم. ولي بايد اعتماد كني، تا زنده بموني. همان يك شاخهٌ باريك اعتماد را مثل جانت مواظبت كن. ريشه ميده و فكرت را رشد ميده. قبول داري؟ حرفم را ميفهمي؟ ساكتي چرا؟
– ميفهمم، انگار يك كابوس وحشتناك بود. باور نميكنم در چند دقيقه يا به اين سرعت آن همه سياهي فكر تموم شده باشه، انگاركه يك شب سياه گذشته.
– من واقعاً نميخوام بين ما سياهياي باشه. اين حرفو از توي قلبم بهت ميگم.
– حرفتو باور ميكنم .
دختر نرم خنديد وگفت:
– پس آفتاب ميشود…
– هنوز نمي تونم بخندم. اما خوشحالم.
– خيلي كم است. فكر نميكني تو هم بايد منو مطمئن كني؟
– گفتم منو ببخش، تو پاكي و من دربارهٌ تو اين را قبول دارم.
– پس اتفاق صبح را فراموشكن. قول بده يك ثانيه هم به عقب برنگردي .دوباره مثل قبل با شتاب بيا.كلاس شبانهات را همين الآن برو! كتابت قطع نشه! يك صفحه برايم بنويس! من هم جواب ميدم. حداقل هفتهاي يك كتاب بايد تمام كني! اگر هم ميخواهي بميري، در اين راه بمير. خوب حالاچي ميگي؟ من بايد خداحافظي كنم، خيلي ديرم شده.
– يك كلمه ميگم: « راحت شدم. »
دختر گوشي را گذاشت و زير لبگفت: «آه عجب گرفتارياي. ولي من موفق شدم. موفق.» و به سرعت از كيوسك بيرون آمد و به سمت خانه دويد. مهرداد گوشي راگذاشت، دلش ميخواست مست و بيهوش بيفتد. ولي روحِ يك“قول” بالاي سرش حاضر بود. پريد لباس پوشيد. كتابهايش را برداشت و بيرون دويد.
* * *
– اذيت نكن! عكسها را بده ببينم.
– باوركن عكسها، عكس ظاهرت نيست. بلكه عكس باطنت است. آنقدر زشت افتادي كه كلي با عكاس دعوا كردم كه اشتباه ميكنه اين عكسها مال ما نيست. ولي آخر مجبور شدم پولش رو بدم. اما ناراحت نشو، مهم باطن آدمه، ظاهر زشت هم باشه مهم نيست. يعني خودت زشت نيستي، عكسهات زشت افتاده، پيش ميآد ديگه، اين وسط من ضرر كردم كه پولش را دادم. تازه عكاس يكي را بزرگ كرده وگذاشته بود توي ويترين. ميگفت هركس امروز رد شده، ايستاده و اين لبخند را نگاه كرده. پيشنهاد ميكرد در عكس لبخند سال شركت كني. تصميم دارم عكس را بفروشم. شايد به پول و پله برسم.
– ديوونه! يك ريز حرف ميزني، ديگه به چرت و پرتهات گوش نميدم. عكسها را هم نخواستم ببينم. امروز به اندازه كافي اعصابم را يك ديوانهتر از تو خرد كرده. حوصله تو رو ديگه ندارم. راستي براي چي شما مردها همه ديوانه هستيد؟ از ديوانگي شماست كه جهان اينطور ويرانه است.
– جديده! خيلي جديده! يك ايدهٌ جديد. يك خواهر زن فيلسوف بد هم نيست. ميشه آدم پُز بده، خودم نه! اما خواهر زنم فيلسوفه! لطفاً آن جمله را يكبار ديگر تكرار كن، خيلي نغز بود.
– باشه تكرار مي كنم: تو ديوانهاي.
– اين مصرع اولش بود. من مصرع دومش را ميخواهم.
– زياد حرف زدي يادم رفت.
– حالا بگو با آن ديوونهكارت به كجا رسيد؟ رام كردن اون مثل من راحت نيست، اون به اندازه 750 قوه اسب بخار وحشيه . يك لكوموتيو ميخواد اونوكنترل كنه. بگو چه كارش كردي؟
– هيچي، مسخره! من هم يك فرمول بالاتر به كار بردم.
– احسنت خواهر زن. نميشه يك كم رياضي، ببخشيد فيزيك ياد خواهرت بدهي، چون من پنچرم و به زور راه ميروم. شايد منو راه بيندازه.
– خواهرم بايد به آگاهيهاي خودش پشت نميكرد. تو رو ول ميكرد، با انقلاب و مبارزه ميآمد، آن وقت تو هم يك آدم ديگه ميشدي. اصلاً ميدوني، حوصلهٌ بحث باهات ندارم. از نه صبح تا پنج بعد از ظهر بحث كردم. ديگه كافيه. از كلهام بوي اتصالي سيمهام بلند شده. عكسها را بده، يك كم فضام عوض بشه.
– خيلي خوب، بيا! ولي ناراحت شدي تقصير خودته. فرق نميكنه خوشحال هم شدي تقصير خودته.
پاكت را به دستش داد. راست ميگفت يكي از عكسها بزرگ شده و رنگي بود. بيرونش كشيد. نگاهي به ابيكرد و پرسيد:
– اين منم! بارك الله به من، عجب لبخندي، آخه اونشب واقعاً خوشحال بودم. عكسو نگاه كن! نه فقط لبها بلكه چشمها ميخندند. شايد هم تمام صورت.
– همه شب عروسيشون ميخندند. طبيعيه، فردا همگريه ميكنند، طبيعيه. ولي از شوخي گذشته، عكسهاي خوبي شدهاند.گفتم، به زور عكست را از عكاسي گرفتم. اصرار داشت پشت ويترين بگذاره، گفتم خانواده ما از اين كارخوشش نميآد. بعد اين عكست را كه بزرگ كرده بود هديه كرد. پول هم نگرفت. معذرت خواست كه پشت ويترين گذاشته بوده. ميخواهي به مهرداد بدهي؟
– نميدونم. ببر براش، دفترش را هم برايش نوشتهام. آن را هم ببر. ميدوني چي براش نوشتهام؟ دفاعيات يك انقلابي را.
ابي با تعجب گفت:
– نه بابا! جداً اين كار را كردي؟ آخه كي اين كار را ميكنه؟ مثل اين ميمونه توي كارت تبريك عيد آدم برداره دفاعيات انقلابيون را بنويسه. دلم براي مهرداد ميسوزه، تو واقعاً يك خار هستي، حيفِ آن همه گل سرخ كه به تو داد. فكر نمي كني آن بيچاره چند كلمه محبت آميز به ياد تو وآن شب يادگار ميخواست…نمي فهمم براي چي بعضي وقتها اينقدر سنگدل ميشي؟
– براي اينكه بفهمه، بدبختيها و سيه روزيها، جداييها، تنهاييها، از آدمها نيست، از رژيم فاسد است. براي اينكه غيرت پيدا كنه، غيرت مبارزه پيدا كنه. براي اينكه بفهمد زن و عشق، تمام زندگي نيست. الآن در اين مملكت، بالاترين ارزش خود چريكها هستند.
– فكر مي كني به لاشه و جنازهٌ او ميآيد كه يك چريك بشه؟
– نه من ميدونم نه تو. چريكها هم همه آدمهاي اين جامعه بودند. مهرداد تازه اول راه است. جوانه است بايد رشد كند. نميدونم سرنوشتش چي ميشه؟ ولي ما توانايي اين را داشتيم، داد بزنيم بهش بگيم مواظب باشه، خودشو نجات بده، دستش را گرفتيم، چشمش را باز كرديم. بايد هم ميكرديم، چون جزئي از ماست، جزءخانواده ماست. من حتي امروز هم وظيفهام را در قبالش انجام دادم. صبح ضربه خورده بود، اول نميدونستم چه اهميتي به اين ضربه بدهم. من با او خداحافظي كرده بودم و ديگه مهم نبود. بعد ديدم من باعث يك بياعتمادي شدم. پس مسئولم و بايد جبران بكنم. وكردم . احساس ميكنم يك انسان هستم، احساس رضايت و راحتي دارم. ميدوني راستش ابي، انگار كه اين جريان خلاصي و راه حل نداره. دوباره به دست و پاي من ميپيچه. شايد من تا آخر ‘راهم’ هميشه بايد به يك شكل با اين مشكل رو به رو بشم. خدا كنه مهرداد سر از مبارزه در بياره وآنقدر مسائل بزرگتر و مهمتر داشته باشه كه هم خودش را و هم من را، فراموش كنه. ولي بايد راهي دانشگاه بشه، بعد دانشگاه خودش هدايتش ميكنه.
– تو چه خيرخواهي! واقعاً معشوق به اين جلادي نوبر است! بره دانشگاه، بعد تظاهرات، بعد اعتصاب، بعد دستگيري، بعد كتك، بعد چندسال زندان، بعد بياد بيرون. چي شده؟ چي عوض شده؟
دخترعصباني شد:
– هيچي! اينطوركه توحرف ميزني، همان بهتركه آدم كره خر به دنيا بياد و خر هم از دنيا بره.كي بايد دلسوز اين همه خون پاكي باشه كه هر روز به خاطر امثال ما به زمين ريخته ميشه.
– خانم عزيز! اين همه خون ريخت، چي تغييركرده؟ بگو چي؟ كارآدم بايد ثمر بده وگرنه درست نيست.كدوم مردم آگاه شدند. كي براي اين عزيزهاي پاك گريه كرد؟ جز اينكه ميگن خرابكار!
– ابي! با تو نبايد بحث كرد. فايده نداره!
– من باشما مخالف نيستم، اما يك جاهايي هم عقيده نيستم. من ميگم راهتون غلط است. عقيدهتان درست است.
– تو ميگي استراتژي مبارزهٌ چريكي غلط است؟
– آره، حرفم اينه.
– من مثل تو فكر نميكنم. من قانع به استراتژي مبارزهٌ چريكي هستم. قبول دارم. ولي ديگه بحث نكن، تو با صلاح صحبت كن نه با من. حوصلهات رو ندارم. عصباني مي شم، يكدفعه ديدي يك كتكي هم زدمت. خوب نيست فاميل هستيم، بحث تمام. به خاطر عكسها متشكرم. دفتر و عكس را هم بهت ميدم، براي مهرداد ببر.
– دست شما هم درد نكنه، خواهر زن عزيز، حالا ديگه پشتت به اسلحهٌ چريكها گرم شده، ميتواني كتك هم بزني، ولي ما هم بيغيرت نيستيم، پيش بياد، كوچيك چريكها هم هستيم.
– خوب! بسكن! تو هميشه شوخي و جديت قاطيه، بردار يك چيزي بخور سرت گرم خوردن بشه، موضوع عوض بشه. به فريده بگو يك بعد از ظهر دوشنبه يا چهارشنبه بياد برويم ديدن داداش. آقاجون هم خيلي ناراحت شد كه تو پاي فريده را از خانه عمه قطع كردي. من هرهفته پنج شنبهها به عمه سر ميزنم. اگرخواستيد بياييد با هم برويم.
– راست ميگي، عموجون از دست من ناراحت شد؟ ولي من جلوي فريده را نگرفتم، ميتواندآنجا برود. ولي خودش ازآن آدمها بدش ميآد. همه شون خراب هستن. بيچاره عمه، من هم دلم برايش مي سوزد. اما جا نداريم خودمان نگهش داريم.
– من نميدونم، بگوكه آقاجان كلي فحشش داد.
– خيلي بد شد. اما من بهش ميگم.
ابي بلند شد و به سمت در اتاق رفت.
– خوب،كاري نداري؟
– نه!
– من ديگه بايد كمكم بروم، به زن عمو سلام برسون. بگو من آمده بودم كه بعد گله نكند.
– باشه. پيغامت را ميرسانم.
– راستي كتاب “مادر” را از باقر بگير و به مهرداد بده. لطفاً فراموش نكن! يا “دانشكدههاي من”، هركدام را كه باقر داشت.
– ازدست تو! يا دردسري يا زحمت! براي چي آدم بايد زن بگيره كه دست به سينهٌ خواهر زنش باشه؟
– البته كه به خاطرمن اينكارها رو نميكني بلكه دقيقاً ميدونيكه خود اينكارها با ارزش هستند…تو را به خدا ديگه برو،كله آدم را ميخوري.
– رفتم بابا. ببين! اينم كفشهام! چرا ميزني؟
هردو از پلهها بالا رفتند، مينو ابي را تا دمِ در بدرقه كرد.
* * *
مامان كه از خانهٌ دايي برگشت، اكرم را هم با خودش آورده بود. ديدنش شادي بيش از اندازهاي براي مينو داشت. چهرهٌ اكرم مثل هميشه باز و بشاش بود. با خنده مينو را بغل كرد و با هم داخل اتاق رفتند.
– چطوري رفيق؟ چي شده ما رو احضاركردي؟ موهات كو؟ چيكارشان كردي؟
مينو خنديد:
– ناسلامتي فاميليم. حق نداريم سالي يك بار همديگر را ببينيم؟ بشين، بگو ببينم بابا، تو كجايي اصلاً؟ موهاي من بر باد رفت.
اكرم به شانهٌ مينو زد:
– چرا بابا حق داري. من هم دلم برات تنگ شده بود. ولي فرصت نميكنم اين طرفها بيام.
مينو دوباره پرسيد:
– اكرم اصلاً معلوم هست تو كجايي و چيكار ميكني؟
– خوب معلومه، با بچهها هستم. تابستان هم كار پيدا كردم. پول ثبت نام مدرسهام را ميخواهم بدهم.
– جدي ميگي؟
– آره. تلفنچي شدم در يك شركت.
– دايي و زن دايي مخالفت نكردند؟
– نه بابا، پاي پولكه به ميان بياد، خيلي هم خوشحال ميشوند. هرسال موقع دادن پول ثبت نام، ميگن درس بس است. براي چي ميخواهي بيشتر درس بخواني؟ بالاخره شوهر ميكني. دو سال است داييام پول ثبت نامم را ميده، ولي حالا امسال خودم ميدهم.
– جداً عاليه. هر وقت كه ميبينمت، جلوتر از قبل هستي. خوشم ميآد. هميشه ميجنگي و هميشه هم موفقي. دوستات چطورند؟ شهلا و بقيه..
– بچهها خوبند. خيلي چيزها از آنها ياد گرفتم. برات تعريف مي كنم. تو چيكار ميكني؟ عمه ميگفت براي كنكور داري درس ميخواني و دائم سرت توي كتابه واصلاً از خانه در نميآي.
– بندهٌ خدا مامان راست ميگه، منتهي سرم توي تكثير جزوههاي چريكهاست. ولي از ترس داييكه ناراحت نشود چرا من خانه شما نميآم، اين حرف را زده و گرنه اولين تابستاني است كه در اين هواي گرم هر روز بيرون ميروم.
– جزوهٌ چريكها، منظورت چيه؟ اگر جزوه به دستت ميرسد، چرا ما را خبر نكردي؟
– تقصيرخودته، هيچوقت پيدات نيست. من وقت نكردم سراغت بيام. امروز تا كي اينجا هستي؟ برايت همه چيز را تعريف ميكنم. از نسخههاي دست نويس خودمم بهت ميدهم. چند تاي آخر را فقط دارم.
– امشب ميمانم.
– عاليه. پس وقت داريم. اما اول بايد ازت پذيرايي كنم.
– ول كن بابا. مگر ميخواهي ما هم مثل ننه هامان باشيم. من اگر چيزي بخواهم خودم از يخچال بر ميدارم.
– نه خير! لطفاً فضول بيتربيت نشو. بنشين تا من از تو پذيرايي كنم! قبل از آنكه مامان منو دعوا كنه.
– آها! پس موضوع ترس از عمه است! بفرما پذيرايي كن. من مثل مهمان روي اين مبل زهوار در رفته نشستم.
هردو بلند خنديدند.
مينو با ميوه و شربت برگشت.
– خوب! حالا تعريف كن.
– با دانشجوهاي ماركسيست هستم. يك كارت جعلي برام درست كردهاند كه ميروم دانشگاه و ميبينمشان. فعال هستند. اعتصاب راه مياندازند. تظاهرات ميكنند. بالاخره عليه رژيم يك كاري ميكنند. بيشتر وقتها هم با يه دانشجوي پزشكي ارتباط دارم. يك دختره. خيلي چيزها و شايد همه چيز از او ياد گرفتم. تمام رفتارش درس است. خيلي ساده زندگي ميكند. آنقدر كه نميشود باور كرد. ما خيلي كتاب ميخوانيم، اما در زندگي شخصيمان نميتوانيم آنچه را يادگرفتهايم، كجا و چطور استفاده كنيم. او اين چيزها را به من ياد ميدهد. مثلاً اين كه جرئت داشته باشيم از خودمون دفاع كنيم. در حالت عادي اگه يك مرد در خيابان مزاحم ما بشه ما چيكار ميكنيم؟ هيچكار. يعني جرئت نداريم. ولي من با همين سهيلا تو ميدون فوزيه ميرفتيم. يك مزاحم افتاد دنبالمان، بدون هيچ ترسيآنچنان، به طرف مرد برگشت و با يك صدايي مثل رعد پرسيد: « چي ميگي آقا؟ چيكار داري؟ چي ميخواي؟» كه طرف ترسيد و با آنكه قصد اذيت كردن داشت، آنچنان در رفت كه تصورش را هم نميكردم. بعد سهيلا بهم ياد داد كه بايد مطمئن باشي، نيروي انقلابي درخودت داري. وقتي مبارزه را انتخاب كردي. در هر لحظه خودت را يك مبارز بدان. پس نميتوني منفعل باشي. فرهنگ جامعه، فرهنگ ترس و انفعال وگذشتن از حق خود است. تو ميتواني از حقوق انسانيت همه جا دفاع كني،آن جزئي از مبارزهات براي كسب حق خلق در برابر ديكتاتوري است. براي چي يك مزاحم حق راه رفتن در خيابان را از تو بگيرد؟ دفاع كن. يا براي كار پيدا كردن او كمكم كرد. من اصلاً بلد نبودم. تلفنچي چكار ميكند. جرئت نميكردم كار بگيرم. بعد او گفت:« برو و به روي خودت نيار كه بلد نيستي. يك بار سيستم را برايت توضيح ميدهند. ياد بگير. يكي دوبار هم اشتباه ميكني. اما طبيعيه. بعد كاملاً ميتواني كار را انجام بدهي.» درست ميگفت. همينطور هم شد. ما هميشه دربارهٌ خودمان فكرميكنيم، نميتوانيم. در حاليكه انسان تواناييهاي بسيار دارد و بايد رهبري بشود و اين تواناييها را بشناسد و به كار بگيرد. در يك تشكل، در يك حزب انقلابي، اين امكانپذيراست. الآن بشر تجربهٌ صد سال مبارزهٌ مترقي عليه ديكتاتوري دارد. اين تجربيات بايد از درون كتابها به يك تشكل از افراد صديق و انقلابي منجر بشود تا جامعه به چشم ببيند. مثلاً چريكهاي فدائي. يا مجاهدين، ولي نه خائنين حزب توده كه مردم را به مبارزه بدبين كردند. الآن هم بعد از ساواك همينها دشمن ماركسيستها هستند.
مينو صحبت اكرم را قطع كرد.
– راستي! ميداني مجاهدين هم از يك تودهاي خائن ضربه خوردند؟
– اوه! نه، از كجا بدانم؟ جز سينه به سينه خبري منتقل نميشود. بگو!
مينو كمي فكر كرد.
– آها! در جزوهٌ تجربيات (علل ضربات ساواك) خواندم. همين تابستان از بچهها گرفتم. داستان مربوط بود به مرحلهٌ مسلح شدن سازمانه. ناصر صادق مسئوليت تماس با يك قاچاقچي اسلحه به اسم مراد دلفاني را داشته. اين فرد قبلاً تودهاي بوده و زندان بوده. ولي كسي از وضعيت بعد از زندانش اطلاع روشني نداشته. به هرحال اين مزدور به ناصر قول تهيه و فروش سلاح ميدهد و بعد ساواك را در جريان ميگذارد و ساواك با تعقيب و مراقبت محل تجمع بچهها و… را در ميآورد و اولين ضربه به كادر رهبري زده ميشود. پس از آن قتل عامي كه از رهبري مجاهدين شد، باور نميكنم تاريخ وخلق ما هرگز بتواند اين همه دنائت را فراموش كند. مجاهدين هشت سال مخفي بودند و اصلاً ساواك خبر نداشت. تشكيلات محكم وگستردهاي داشتند. اگر به خاطر تشكيلاتشان نبود، ساواك تا سوزاندن مهرهاي بديع زادگان شكنجهاش نميكرد. ميدونستكه هيچكس هيچكس را لو نداده و بسياري از لايهها باقي ماندهاند. اما حيف تمام مغز و تجربه و رهبري رفت. خيلي هوادار دارند. اما بدون كادر رهبري، مثل ماشين بدون موتور است.
– آره! من دربارهٌ مجاهدين شنيدهام. اما خيليكم ميدانم. عكسهاشون را در روزنامه ديدم. خيلي ناراحت شدم. اما كلاً از مذهب متنفرم. مذهب برام پدرم را با تعصبات احمقانه و همسايهٌ شيخمان حاج آقا ضبيحي را تداعي ميكند. ميداني چقدر به خاطر تعصبات پدرم كتك خوردهام و ميخورم. توكه خبرداري. با تمام فكرم و روحم از مذهب متنفرم. من! نه! با مذهبيها هرگز! دورهٌ تاريخي مذهب به پايان رسيده. حداكثر ميتواند يك چيز شخصي باشد، نه بيشتر. من نميفهمم چطور ميتواند چريك مذهبي وجود داشته باشد. آدمهاي شيخ را نگاه كن، مثل كرم ميمانند و شايد هم زالو.
مينو حرفش را قطع كرد.
– ببين اكرم حرف تو را ميفهمم، اما چريكهاي مجاهد يك پديدهٌ جديد هستند. بايد جزواتشان را بخواني و با آنها آشنا بشوي. آنها يك واقعيت مبارزاتي جامعه هستند.
– من، نه! به آنها به خاطر اينكه شهداي انقلاب هستند، احترام ميگذارم. اما من ماركسيست هستم و ميخواهم به عنوان ماركسيست هم راهم را ادامه دهم. هوشي مين با پرچم ماركسيسم40 سال مبارزهٌ صادقانه و انقلابي در برابر بزرگترين غول امپرياليستي جهان كرد. تجهيزات آن را هم نداشت. ما اين واقعيت را در جلوي رو داريم. من به آن اطمينان دارم. پس از رژيم ديكتاتوري و ساواك نميترسم. من از دستگيري و شكنجه ترسي ندارم. براي چي دنبال مذهب و واپسگرايي بروم؟ مذهب يعني آقاجان من.
– تو هم حرف مينا را ميزني. مگر فكر ميكني من مذهبي هستم؟ ولي من جزواتشان را خواندهام.
– ما معلومات كم داريم و زود قانع ميشويم. در اين مرحله من اين كار را نميكنم.
– اوه. وقتي نميخواهي كاريت نميتوانم بكنم. حالا چند جزوه دارم. ميخواني؟
– آره! چون هيچ جاي ديگه گيرم نميآد.
– تو مشغول بشو، من هم كمك مامان مي روم. درست كردن سالاد مثل هميشه با من است.
– مامانت تعريف ميكرد، خوب كارِخونه ميكني.
– اون بيرون هميشه تعريف ميكنه، اما توي خانه هميشه غرولند ميكنه كه چرا كار نميكنيم.
– من كه هيچوقت هيچ كاري نميكنم. عادت كردهاند و ديگر از من انتظاري ندارند.
– چرا؟
– براي اينكه برادرهام تو خونه كار نميكنند. چرا دخترها هميشه بايد براي كلفتي باشند.
– ولي من ميروم سالاد درست كنم. تو هم مشغول جزوهها بشو.
صبح ساعت هفت اكرم رفت، چون بايد سركار ميرفت. قرارگذاشتند به خاطر جزوات تماس داشته باشند. مينو قبول كرد خودش به خانهٌ آنها برود و براي اكرم جزوات جديد ببرد. در قرار با مجيد از اكرم صحبت كرد وگفتكه جزواتي را كه داشته براي خواندن به او داده. مجيد مخالفتي نكرد، فقط نكات امنيتي را متذكر شد و تأكيد كردكه مينو بسيار با دقت اين نوع رابطهها را برقرار كند و موجب بروز ضربه نشود.
چند جلسه بعد مجيد به او اطلاع داد، تماسهايش را مجدداً با صلاح رابط قبلي ادامه خواهد داد. خودش بايد به كارهاي ديگري برسد. ولي تأكيد كرد:
– هروقت با من كار داشتي به صلاح بگو. من باهات تماس ميگيرم.
با آنكه مينو به دعواها و برخوردهاي تند مجيد در اين مدت عادت كرده بود، يا به عبارت ديگر ازآن همه جديت و حسابرسي او استحكام بيشتري در خودش احساس ميكرد، و با آنكه تماس با مجيد را كيفيتاً ارتقاء دهندهتر از تماس با صلاح ميدانست، اما قطع تماس با او را درحاليكه برايش غير منتظره و ناراحت كننده بود، پذيرفت.
بسيار تعجب كرد كه مجيد با تواضع خاصي از او به خاطر همهٌ آنچه به مجيد ياد داده بود، تشكر كرد! انتظار شنيدن تعارف از مجيد را نداشت، با تعجب پرسيد:
– من به تو چيزي ياد دادم؟
مجيد با همان اطمينان كامل وآرامشي كه در رفتارش بود، پاسخ داد:
– درسته.گفتمكه از تو خيلي يادگرفتم.
مينو بلند خنديد وگفت:
– جلسهٌ آخر چه خوش اخلاق شدي؟
مجيد هم از ترشرويي كمي پايين آمد و درحاليكه خندهٌ خفيفي ميكرد.گفت:
– عجب! دختر باورت نميشه؟ مگه من با تو تعارف دارم. اين همه كه منو به سر وكله زدن با خودت وادار ميكردي و هي مثل قاطرهاي امامزاده داوود ترمز ميكردي، من هم كمبودهاي مطالب خودم رو ميفهميدم و بعد دنبال فهميدنش ميرفتم. اما چيزي كه ازش خيلي خوشم اومد، همون كنار زدن زندگي شخصيات بود. خوب، همينهاست كه آدم از هم ياد ميگيره و به هدفش مؤمنتر ميشه. ميدوني چه كساني جون و زندگيشون رو براي اين هدف و توي اين راهگذاشتند و رفتند؟ آدمهاييكه يكي از آنها به هزار تا مثل من ميارزيدند و هر ساعت زندگيشون يك پيچ از خم اين مبارزه رو حل كرده. اوه … فكرشو بكن، يك زمان مبارزهٌ انقلابي و مذهبي اصلاً وجود نداشت و امروز تمام افتخاراتي كه خلقكردهاند به ما به ارث رسيده و چقدر مسئوليت روي شونههاي ماست .. خيالم هيچوقت راحت نيست. اينقدر كه كار هست و مونده. باز هم ميگم، مبادا بيكار بموني! همهٌ لحظهها عليه دشمن كاري كن، عليه جبههاش، تا توي جبههٌ حق باشي.
مينو به مجيد گوش ميداد ولي چشمانش از تعجب گرد شده بود و ابروانش بالا ايستاده بودند. مگه ميشه تمام لحظهها عليه دشمنكاريكرد؟ قول دروغ كه نميتونه به مجيد بده. پس چي بايد بگه؟ هيچي. تا وقتيكه هر دو از پارك خارج شده و خداحافظي كردند. ساكت ماند.
تنها راه افتاد. تكه ابرسياهي را كه با او حركت ميكرد، حس ميكرد. ابري كه انديشه و جانش را در ابهام وتاريكي فرو ميبرد. بعد از مجيد چه خواهد شد؟ نميدانست. حيف بود، اما تمام شد. جدايي از يك چريك تمام عيار و انقلابي چه سخت بود….
درگذر كوتاهش ازكوچه عمر من،
آموخت مرا
با تمام انسانيتش
كه زندگي راز جاودانهايست.
درگذركوتاهش ازكوچهٌ يادها وخاطرههاي من
آموخت مرا
كه زندگي كيمياي عشق و پاكيست
و خود از خاك تا كيميا پركشيده بود.
پركشيده و رفته بود، پيش ازآنكه زمان پروازش رسيده باشد.
* * *
چند روزي منتظر قرار صلاح ماند، تا ابي پيام او را آورد. اما وقتي كه آمد پاكت كلفتي هم دستش بود. بدون مقدمه و به تمسخرگفت:
– اين چه باريهكه روي دوش منگذاشتي. وجدانم دردگرفت! دو تا پيغام از دو تا جاي متضاد. من اگه جاي تو بودم قاطي ميكردم. چطوريهكه تو ديوونه نميشي؟ چطوري تو ميتوني دو تا آدم توي يك جلد باشي، مثل جادوگرا.
– چقدر غُر ميزني. چي شده؟ بده ببينم چي آوردي كه جونت بالا آمده.
ابي كاغذ كوچك تا شدهاي به او داد. دختر كاغذ را باز كرد و رو به ابي گفت:
– اين يك قرار است. محل و ساعت قرار است.
ابي جواب داد:
– صلاح گفت،كوه ميرويم. لباس ساده بپوش!
– آن يكي؟ آن پاكت زير بغلت چيه؟ كتابكه نيست. جرئت نميكني كتاب و جزوه جا به جا كني. بده ببينم.
– اين از يك نفر ديگه است.
– مال منه؟ كي داده؟
– آره. بازش كن ميفهمي.
دختر پاكت را گرفت. سفت بود. اما كتاب وجزوه نبود. احساس كرد بايد عكس باشد. با ترديد و اشتياق بازش كرد و نگاه كرد. براي لحظهاي خشكش زد و بعد سرخ شد. شقيقههاش ميزد. با دهان كمي باز به ابي نگاه كرد و پرسيد:
– عكسها رو بهت نشون داد؟
– نه! جون من عكسه!؟ ببينم.
– بيا با هم نگاه كنيم.
اولين عكس را كه ابي ديد، سوتي كشيد و بعد با ديدن بقيه قاه قاه ميخنديد:
– بابا، عجب عكسهاي محشري شده. خوشم ميآد از كاراش، حرف نداره. كي حلقه خريديد؟ كي اين عكسها روگرفتيد؟
– همون فرداش.
– بابا پسر، همهٌ كاراتون رديف بوده. اما اگه من نبودم، هيچكدوم به آرزوتون نميرسيديد.
– نميدونم. شايد يه روز از كاريكه كرديم پشيمون بشيم. الآن خيالم راحته كه تموم شد. نميخوام ادامه داشته باشه.
– نميدونم چي بهت بگم. راستش ظاهراً به همه چيز ميخندم، اما ته دلم گريهام
گرفته. اميدوارم بتوني راهت رو ادامه بدهي. البته كه اين راهها همه جور سختياي
داره.
دختر پرسيد:
– مهرداد را ديدي چطور بود؟ هنوز كتاب ميخواند؟ كتاب مادر را گرفت؟
– آره، بيچاره خيلي لاغر شده. من جاش بودم، ديوونه ميشدم. يكهو از اون عالم و عادتها افتاده اين طرف. اميدش هم به توست. تو به چه اطميناني داري توي حوادث ميري؟ من راستش دل وجرئت تو را ندارم.
دختر نگاه جدياي به او كرد وگفت:
– اول آدم از خودش چيزي نداره، اما وقتي ميبينه چند تايي جلوتر از خودش قلهاي رو فتح كردند، ياد ميگيره و دنبالشون ميره. مثل مينا. مگه فكر ميكني مينا چقدر كتاب خونده؟ خيلي كم. اما سرا پا شور مبارزه است و دراين راه آرام و قرار نداره. نديدم به زندگي خودش فكر كنه و غصهٌ برادراشو بخوره. من هم اگر توانايي انجام كاري را دارم كه تونداري، علتش اين است كه قبل از تو فهميدم و حاضر شدم به خودم، ولو اندك فكر نكنم. همانقدر هم ميتونم بدنبال كارهاي ديگه برم.
– خوب! همهتان موفق باشيد. من واقعاً يك چيزي كم دارم كه نميتوانم مثل شما باشم. من به همه چيز شك دارم.
مينو به شوخيگفت:
– اين تنها مرضت نيست، يكي از مرضهاته! با اين حال دستت درد نكنه، خوشحالم كردي.
ابي به تمسخر جواب داد:
– چيكاركنيم. ماييم ديگه! ميتونيم ديگران را خوشحال كنيم. اما طلبكار هم هستند. راستي! خواهرت سفارش كرده حالت را بپرسم.
– من! حال من؟ به نظرم حالم خوبه! يعني فكر نكردم حالم چطوره! به او بگو خوبم. سلام برسان به او.
– من ميرم.
– مامان آشپزخانه است از او خداحافظي كن.
– حتماً!
ابي رفت و مينو تنها شد. عكسهاي عروسيش را درآورد و به آنها نگاه كرد. چنان زيبا بودندكه جويباركوچك اشك شوق از قلبش دويد و حوض چشمانش را پُر كرد. ماهي سرخ كوچولوي عشق در آن شنا ميكرد.
« اوه تو! براستي من تو را دوست دارم، اما خودت هم نميدانيكه “كسي تو را دوست دارد.” اگر به عشق ايمان داشتي، هرگز خاموش نميشدي. هرگز! هرگز خودت و زندگيت را نميباختي.
اگر ايمان داشتي، به شعلهايكه ميتواند فروزان بماند و به لبخندي كه چون لبخند زردتشت به تولد و به زندگي سلام دهد، خاموش نميشدي.
من از مرگ به زندگي و از پاييزي كه تو برايم رقم زدي، به بهار دوباره رسيدم.
من جوانه، سبزينه، شكوفه و عشق را دوباره خلق كردم.
من به اصالتِ پيوند رسيدم. من بارورگشتم. من ميوه خواهم داد. من حاصلي خواهم داشت. من حاصلي خواهم داشت.
كاش فراخناي روح و انديشهام ميشناختي و همسفر بودي با من، همسفر.
منزلگاههاي كوتاه بسيارند و راه به سوي صحراهاي تنهايي بسيار.
تنها راهيتا به پايان خرمي دارد كه جويبار سرخ كوچك حقيقت درآن جاريست.
اين راه از ستارهها، صبح روشني دارد.
و اين راه بهاري جاودان دارد.
اگر كه ايمان داشته باشي،
اگر كه ايمان داشته باشي،
آنرا در خودت مييابي.
آوازي در من است كه تو را ميخواند
و چشمهاي در منكه درياي تو را ميجويد.
نميخواهمكه در تو پايان گيرم، محبوبم.
نميخواهم كه در تو پايان گيرم، محبوبم.
اگر كه خدا نور در نور است
وشايد كه زندگي عشق درعشق است،
عشق به تو، عشق به خلق ، عشق به ياران، عشق به پاكي،
آن كسكه شعلههاي عشق را خاموش كند، خود را خاموش كرده،
حيات، همواره آتشفشاني است.
من آن را در باروت سلاح مبارزان ديدم.
پس سلام برستارهها،
سلام برصبح سرخ »
* * *
صبح روزيكه بايد دوباره به كوه ميرفت، چنان خوشحال بودكه سراز پا نميشناخت. به شتاب از بام پايين آمد و درگنجهاش را باز كرد تا لباس سادهٌ هميشگياش را بپوشد. به گل سرخهاي داخل گنجه سلام كرد. از خوشحالي بوسهاي بر چهرهٌ يكي از گلها نشاند: « منو نگاه نكن عزيزم. كمي حيا داشته باش!»
گل پرسيد:
– به كجا چنين شتابان؟
– كوه. طبيعت، زادگاه شما. شما درگنجهٌ من ميمانيد و من به زادگاه شما ميروم. منتظرم باشيد. تا غروبكه دوباره برميگردم، منتظرم باشيد. من هم سالها انتظار كشيدم، سالها و حالا بايد بروم، بدوم.
تا پيچ شميران چنان تند و سبك رفت كه زودتر از معمول به محل قرار رسيد. يك صف طولاني براي اتوبوس و تاكسيكرايه به سمت شميران كشيده شده بود. در صف ايستاد. صفكمكم به جلو ميرفت. مضطرب بود و دلش شور ميزد. جلوي جمعيت بد بود كه نوبتش بشود و سوار نشود. با نگاه اطراف خيابان را جستجو ميكردكه رفيقش را ديد. با دو تا كوله به سمت ته صف ميرفت. با حركت دست به تكاپو افتاد.
– هي كجا ميري؟ من اينجام.
طرف حواسشكاملاً جمع بود. اطراف را نگاه ميكرد. زود ديدش و به سمت بالا آمد. هر دو از ديدن هم خوشحال شدند. بيگانگي قبلي جاي خود را به صميميت دو رفيق داده بود.
– حالت چطوره؟
– خوب .تو چطوري؟
– من هم خوبم.
– خوشحالم از ديدنت.
– من هم همينطور. قيافهات را تغيير دادي، نشناختمت. زود رسيدي؟
– آره، خيلي.
– خوبه. زود سوار ميشيم و كمتر امكان داره كسي ببيندمون.
– مجيد چطوره؟
– خبر ندارم. باشد بالا كه رسيديم، صحبت ميكنيم.
دختر ديگر كلامي صحبت نكرد تا سوار شدند. در تاكسي كرايه هم صحبتي نكردند. شميران پياده شدند و به سمت خط دركه راه افتادند. اشتياق به كوه تمام جان دختر را پر كرده بود. چهرهاش از لبخندي دروني شاد و روشن بود. سوار مينيبوس شدند. كنار پنجره نشست. رفيقش هم كنارش نشست اما با فاصله و خيلي جمع وجور.كولهها را كنار پا گذاشتند و منتظر حركت مينيبوس شدندكه پُر بود، اماحركت نميكرد. چند نفر بيطاقت شروع به غرولند و دعوا با راننده كردند:« مگه مثل گوشت كوبيده بايد آدما رو روي هم بريزي و ماشينو پُركني؟ مسافر وسط راه هم هست.» راننده بيخيالِ اين حرفها بود، ولي بالاخره گازي داد و بوي دود گازوييل هوا را پر كرد. تنه درب و داغان مينيبوس تكان تندي خورد و از جا كنده شد و بينفس به سمت سربالايي راه افتاد.
رفيقش زير لبگفت:
– عجب دستگاه مملكتي داغون و مردم فلاكت زدهاي هستند. تمام مناسبات جنگ اعصاب است. از همان سر صبح دعواست.
دختر آرام سرش را تكان داد و صورتش را دوباره به سمت پنجره و هواي خنكيگرفت كه از سمتكوههاي دركه ميوزيد. ماشين پُراز دهاتي بود. ازخودش پرسيد:« اين همه دهاتي اول صبح دركه چكار دارند؟ بدون شك چند تايي ساواكي هستند. كدومها هستند؟ رويش را به سمت رفيقش كرد. او هم احتمالاً به همين موضوع فكر ميكرد.آهسته پرسيد:
– به نظرت همه دارند ميروند سرخونه و زندگيشون؟
– نه! من هم داشتم فكرميكردم بعضيها اونجا چكار دارند؟
– خوب هم نيست ما مثل بخت النصر بنشينيم. بايد يك چيزي تعريف كنيم. راستي دختر دايي من را ميشناسي؟ بگذار برات تعريف كنم. آمده بود خانهٌ ما و…
تا آخر خط داستان دايي جان و خانوادهاش را تعريف كرد.
پياده كه شدند. دامنــه پرسخاوت كوه،گسترده و مهربان و رازدار، خوش آمد ميگفت.
هردو خوشحال از پا نهادن بهكوهستان به سمت بالا راه افتادند. در همان جاي قبلي نشستند و كفش كوه پوشيدند. دختركلاهش را هم از كوله در آورد و با خوشحالي روي سرش گذاشت.
رفيقش پرسيد:
– صبحانه خوردي؟
– آره!
به سمت بالا به راه افتادند.
– راستي نگفتي مجيد چطور است.
– از ابوذركه برات گفته بودم. يادت ميآد؟
– آره!
– ابوذر دستگير شده. مجيد را هم رفته بودند بگيرند، فراركرده. براي همين تماسهاش را با توهم قطع كرد. نميتونه تردد كنه. مشخصاتش را دارند.
– خبرخيلي بدي بود.
– درسته. من هم نميتوانستم باور كنم. اگر صد تا از ما دستگير ميشديم بهتر بود تا ابوذر دستگير بشه. چند شب از ناراحتي خوابم نميبرد.
– حالا چي ميشه؟
– هيچكس نميدونه.
– فكر ميكني لو بدهد؟ زير شكنجه و شلاق و….
– غيرممكنه. ايماني كه در او بود، حقيقي بود. روي همه تأثير ميگذاشت. آن وقت چطور ممكنه روي خودش تأثير نداشته باشه. نه فقط باور نميكنم، بلكه مطمئنم ابوذر يك كلام هم از دهنش درنميآد.
– بايد ببينيم. اميدوارم دفعهٌ بعد خودت دستگير نشده باشي. راستي اگر ابوذر لو بدهد و شما دستگير بشويد، چه نظري نسبت به مبارزه پيدا ميكني؟ حاضري آزاد شدي دوباره ادامه بدهي؟
– هرآدمي ممكنه ضعف نشون بده. ضعف او دليل اشتباه بودن هدف نيست. تا مبارزه هست، شكست و پيروزي هم هست. قرار نيست اگر شكست خورديم و دستگيرشديم، مبارزه و مقاومت تمام شده باشد. جزوهٌ مقاومت در زندان را خواندي؟ يادت هست؟ ميداني الآن در زندان بچهها چه مقاومت غرورآميزي عليه ساواك دارند. با تجربهترين انقلابيون الآن در زندانند. من كه خيلي آرزو دارم بروم زندان آن آدمها را ببينم. اميدوارم اين سعادت نصيب تو هم بشود.
– زندان زنها چطوره؟
– فرقي نداره.
– آنقدر از زندان تعريف كرديكه دهنم آب افتاد. چطوره بريم خودمون رو لو بديم.
– به خاطرشوخي گفتي وگرنه كمترين سهل انگاري براي دستگيرشدن گناهي نابخشودني است. عدم احساس مسئوليت و ولنگاري شخصي خيانتيآشكار است.
– درسته، مبارزه امري خيلي جدي است. خيلي جدي. برنامهٌ امروزمان چيه؟
– تا ساعت 12 بالا ميرويم. بعد دو ساعت بالا هستيم. تو گزارش كار و فعاليت ميدهي. مسئوليت و برنامهٌ هفتهٌ بعدت مشخص ميشود. بعد من صحبت دارم. ساعت دو بر ميگرديم. ساعت چهار پايين هستيم. اميدوارم پنج و نيم يا شش تو به خانه برسي. تو پيشنهادي دربارهٌ برنامه داري؟
– نه! موافقم.
پایان بخش اول از کتاب سوم
آزادی ای خجسته آزادی
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen