کتاب پنجم-بخش سوم
طلوع ها و غروب ها
بخش سوم
گذشت، اما چه روز خوبي بود. آنقدر خوب كه شب سارا خواب به چشمش نميآمد. شوقيگرچه كوچك و باوري گر چه نه چندان مطمئن، همچون شرارههايي زواياي تاريك انديشهاش را روشن ميكرد. سالها بودكه حتي يك كلمه و يك سطر و يك صفحه نيز نتوانسته بود بنويسد. چراغ را روشن كرد. قلم و كاغذي يافت و جوانهاي را كه در دلش شكفته بود، بر روي كاغذ رسم كرد!
« گلي در من ميشكفد و دستاني گرم شانههايم را زندگي ميبخشد.
آنجا كه فراموش شده و تنها بودم.
زلال نور از رگانم دوباره ميگذرد.
صدايم كردي!
آوازم دادي، كوه را و پرواز را،
“ باز شد ديدگان من از خواب
به به از آفتاب عالمتاب”
ديده بگشودم زندگي را ديدم،
زندگي آنجاست كه دستان ستم قطع ميشود.
زندگي آنجاست كه يكي ميآيد
و خبر از زنده بودن انسان
با خود آورده.
خبر از رودي جاري
و تو دوستش داري آن را كه آمد و گفت : “هستم.”
در دستم تفنگ است،
و در دلم عشق به آزادي تا كه ستم باقي است.»
قلم را روي ميز نهاد. برگ را از دفتر كند. آن را به دقت تا كرد و در پاكت گذاشت و پشت پاكت آدرس نوشت. آن را در كيفش گذاشت كه صبح در صندوق پست بيندازد. چراغ را خاموش كرد. تلاطمهاي درونش سامان گرفته بود. خوش خفت.
چند روز بعد بود كه پستچي در زد. برايش غيرمنتظره بود. معمولاً كسي با نامه يادش نميكرد. هنوز اميدوار بود كه از همسرش خبري رسد؛ خبري، تلفني يا با پيك يا با نامه. مضطرب و با اشتياق پشت پاكت را نگاه كرد. تعجب كرد. چرا نامه داده؟ ميتونست خودش بياد. مهرداد بود.
« سلام،
گرچه سارا نام زيبايي است، اما نميدانم چرا هنوز با نام قديم تومأنوستر هستم.
مينو، چه زيبا نوشته بودي. خوشحال شدم از اينكه در تو گلي ميشكفد. نميتوانم اولين شاخسار پر شكوفه را كه درتو تكاندم، فراموش كنم. ستم حتي اگر بخشيده شود، اما مثل كويري است كه خارهايش در چشم بينا شده ميماند. دو روز فكر كردم آيا تشكر تنها پاسخ به عاطفههاي عميق توميتواند باشد؟ نه، اينطور نيست. روزهاست كه فكر ميكنم. مردي بين عشق و عاطفه و وظيفه هستم. گرچه در آخرين سطر شعرت مرا از خودت عليرغم عشقي كه داري، راندهاي، اما چرا در كنار هم زندگي و مبارزه نكنيم؟ بيا كه با هم باشيم، چونكه هر دو از درون ميسوزيم، چه كس بيش از من ميتواند تو را دوست بدارد، نه بپرستد. چرا ميپوشاني. تو يك زني و نيازمند عشق و پرستش. ميدانم كه هنوز به ازدواج كوتاهت وفاداري. اما تا كجا؟ تا كجا طاقت داري؟ جدا از محبت، نسبت به سختيهاي زندگي تو چنين حساسيتي دارم كه خود را مقصر ميدانم. اين فكر و ميل سالهاست كه در من است كه بتوانم از رنجهاي تو بكاهم. مينو به من اين فرصت را بده كه پدر فرزند تو باشم. ما فرزندي داشتيم. من هنوز او را دوست دارم. هيچوقت به زبان نياوردي، اما ميدانم در دلت، در آن نيمه كه شب و سياهي را شناخته بود، دوستم نداشتي و نميخواستي با من بماني. ازدواجت تنها خنجر انتقامي بود كه ميتوانستي با آن مرا بكوبي. ميدانم كه به خاطر غرورت مقاومت ميكني. سالها گذشته، چه ميتوانم بگويم؟ اما هنوز زندگي تو و سختيهايش برايم تكان دهنده است. احساس ميكنم از خودم و همسر تو، هر دو متنفرم. با اين حال مطمئنم كه سهم خودم را ميتوانم بپردازم و عشقي را كه شاخههاي بلند غرورت را سيراب كند، نثارت كنم. تو خود بهتر ميداني كه برداشتن بار زندگي يك خانواده براي من مشكل نيست. من شانه از زير بار ساير مسئوليتهايم نيز خالي نخواهم كرد.
جواب بده، اما مرا نران. تنهايي رنج بزرگي است كه سالهاست آزارم ميدهد. بگذار در سختترين شرايط كنارت باشم و تو در اين كوران، كنار من!
شكفتگي خون در رگهايم و رويش گل سرخ را در من در آن يك شب بهتر از هزار شب بگذار كه تكرار شود. ميداني شاعر نيستم، اما چند سطر، تمام كلام من براي تو.
آينهاي،
دوست دارم كه در تو نگاه كنم و خود را ببينم،
خود را كه تنها نيستم.
آينه اي،
كه تو را در خود و خود را در تو ميبينم
تا كه نشكستهاي، همين خواهد بود،
تو انعكاس مني!
گره از روسريت بگشا،
تا كه گره از دلم برداري
همرزم و يارم باش
مهرداد »
سارا خنديد و بعد عصباني شد. آيا براستي مردها ديوانه هستند، بعضي يا همه؟ و زنها انتقام ميگيرند، بعضي يا همه؟ شايد كه درگذشته داستان اين بوده اما حالا آنچه براي مهرداد كم اهميت بود، اعتقادات آنها بود. براي او هيچ مشكلي نبود كه با هر زني، با هر عقيدهاي ازدواج كند. اما سارا واقعاً ايدئولوژي ديگري داشت و اين اعتقادات جدي چنين اجازهاي به او نميداد. وسوسهٌ پدر و فرزندي و ادعاي پدري مهرداد تلخ بود. آن را مي فهميد. آن چه كه آتش خشم سارا را دامن ميزد، ازدواج و مبارزه بود. باخود فكر ميكرد چقدر اين فكر احمقانه و خطا است. روز و شبش از رنجهاي اين تصميم به آتش كشيده شده بود. چگونه ممكن بود يك بار ديگر نيز چنين خري بشود؟ محال بود، حتي اگر مهرداد مبارز مذهبي هم بود. اگر سارا بيش از اين هم دوستش داشت، باز هم چنين كاري نميكرد. چون كه توان سختيهاي آن را براستي نداشت. اما در خلال نامه، مهرداد بر واقعيتي درست انگشت گذاشته شده بود. نيازي واقعي، تضادي دروني: عشق و پرستش. از راز بينشان بي پرده سخن گفته بود. سارا ابروانش را بالا برد وگفت: « ميتوانم به خودم تف كنم. اما دوباره تن به ذلت اين ضعف و تسليم، نخواهم داد.»
آه بلندي كشيد. نامه را در پاكت كرد و در كشو ميزگذاشت. به بيرون نگاه كرد.
از پشت پنجرههاي بلند و چهاردري اتاق حياط در پرتو كمرنگ آفتاب زيبا بود. درخت خرمالو و شاخههاي لخت آن پوشيده از سارها و گنجشكها بودكه جيك جيك ميكردند. آسمان در آن بالاها صاف وآبي بود لكههاي كوچكي از ابرسفيد داشت. شايد كلاغي ميپريد، اما سارا عقابي را در آسمان ديد. عقابي را كه قبلاً هيچوقت نديده بود. پهنهٌ خالي آسمان جولانگاه عقابان بود؟ پس زندگي هنوز زنده و زيبا است.
* * *
اواخر ماه بود كه روزنامهها خبر درگيري مسلحانه در خيابانهاي آرياشهر و چند نقطهٌ ديگر را نوشته بودند.اسامي كشته شدگان براي سارا ناآشنا بود، اما نام دو زن درميان آنان براي سارا چون جانش آشنا بود. مينا، رفيق بزرگ و يگانهاش و ماهرخ آن رفيق قديمي، هر دو كشته شده بودند. نه! باور كردني نبود. شايد دروغ نوشتهاند و تنها دستگير شدهاند. اغلب ساواك به دروغ دستگيرشدگان را هم كشته اعلام ميكرد تا اگر بعد در زير شكنجه كشته شدند، مشكلي براي پاسخ به خانوادهها نداشته باشد. به هر حال نميخوانست بپذيرد كه آنها ديگر زنده نيستند و زندگي خالي از آنهاست، رفتهاند، پركشيدهاند و با نثارخونشان به عهد بزرگ خود وفا كردهاند.
چندين بار روزنامههاي عصر را با جزئيات خواند. دل نگران و مضطرب بود. تا به حال نميدانست كه مينا و ماهرخ در يك تشكيلات عضو بودند. مهوش چي؟ مهوش كجاست؟ بايد زنگ ميزد. به خيابان رفت و چند ايستگاه آن طرفتر به خانهٌ مهوش زنگ زد. مادرش بر خلاف هميشه گوشي را برداشت. صدايي خفه وگرفته داشت.
پرسيد:
– شما كي هستيد؟
سارا خود را معرفي كرد. مادرآه بلندي كشيد و گفت:
– نيست. بردنش مسافرت. باخواهرش مهناز. ماهرخ رو هم كه ميشناختيد، مادرش عزادار شده!
سارا چهره از درد در هم كشيد.
– بله! بله! شنيدهام. نميدونيد مهوش كي برميگرده؟
– خدا ميدونه. من هم نميدونم.
– شما تنها هستيد. ميخواهيد يكسري به شما بزنم؟
– نه جانم. من بايد به مهماني بروم. صبر كنيد تا بعد كه برگردد.
و سريع خداحافظي كرد.
سارا همه آنچه را كه بايد بداند فهميده بود. مينا و ماهرخ كشته شدهاند مهوش و مهناز و خدا ميداند چند نفر ديگر از دوستانشان دستگير شدهاند. حالا كجا هستند؟ در چه شرايطي؟ باطوم؟ شلاق؟ سلول سرد؟ فحش، كتك، توهين و تحقير؟
به خانه برگشت. در را باز كرد. وارد خانه شد. تعجب كرد. ژيلا منتظرش بود. چهرهاش اندوهگين و چشمانش پر از اشك بود. يكديگر را در بغل گرفته وگريستند، زار زار و بلند، از ته دل. فقدان بهترين بچهها، ياران صميمي خلق و انقلاب دردناك بود؛ بچههايي صادق كه تا پاي جان در راه آرمانشان رفتند.
آرام كه شدند سارا پرسيد:
– ژيلا خبري نداري چرا ضربه خوردند؟ چرا كشته شدند؟ آخرين بار كي مينا را ديدي؟
- من فقط يك بار خانهٌ مينا رفتم، آرياشهر، همان جا كه روزنامه زده، ولي پيشنهادش براي همكاري رو نپذيرفتم. چون از اون موقع كه مذهبي شدم، بعد ديگه مذهبي موندم. از ماركسيستها خوشم نميآد و با آن كه بيشتر از يك ساله از تشكيلات خودمون قطع هستم، اما نخواستم به تشكيلاتشون وصل بشم. با شوهرش آشنا شدم. از مبارزهٌ مسلحانه طرفداري ميكرد. ميگفت:« با دشمن خلق بايد با سلاح رو به رو شد.» آدم جالبي بود. ساده و صميمي بود، اما پر شور از مبارزه حرف ميزد. از رفتار مينا با شوهرش حدس ميزدم، شوهرش بايد آدم مهمي توي تشكيلات باشه. مينا يه جوري ازش تبعيت ميكرد. نه مثل زنها از شوهرشون، بلكه اونجور كه انگار آدم با مسئولش بر خورد ميكنه.
– اينجوري كه خيلي سخته آدم با شوهرش رفتار كنه. همهاش بايد مواظب باشه. حتماً يكسره هم انتقاد و انتقاد از خوده.
– آره! اتفاقاً ! مينا جم ميخورد، شوهرش بهش خرده بورژوا ميگفت.
– زندگيشون چه جور بود؟
– ساده! خيلي ساده. اگر چه بالاي شهر خونه اجاره كرده بودند.
– مينا چه كار ميكرد؟
– مينا ميگفت: « مرتب بچهها اين جا هستند و من بايد همهاش آشپزي كنم.» ولي خوب ظرف نميشست.
– عجب! ولي يادش به خير.آتشفشاني بود. اميدوارم كه با آتش سلاحش كلي از اين كثافتها رو كشته باشه.
– اون؟ آره! اون تا اينها رو نميكشت، از اين دنيا نميرفت.
– انتقام برادرهاشو گرفت.
– انتقام خلق روگرفت. خدا كنه روزي مردم دوستان خودشون رو از دشمنانشون بشناسند و حقيقت رو بفهمند.
– تاريخ بالاخره ورق ميخوره. خونهاي پاك گم نميشن.
– آخ جيگرم آتيش ميگيره. مادرش الآن چه حال و روزي داره.
– برادراش رو بگو، توي زندان از خواهرشون چه سرفراز و مغرور هستند.
– چقدر كامي رو دوست داشت. عاشق كامي بود.
– گرچه خدا رو قبول نداشت، اما به سوي خدا رفت.همان كاري روكردند و همون راهي را رفتند كه خداوند از ما هم خواسته: «مبارزه!»
– اميدوارم يه روزي باز هم ببينمش. نميتونم مرگش رو باور كنم.
– حتماً دوباره ميبينيشون. چقدر با هم خواهيم خنديد.
– آه! سر به سر نگذار. اصلاً حال و هواي خنده ندارم. غصهٌ پرپر شدنشون يك طرف، از طرف ديگه هم فكرم دنبال اينه كه چرا ضربه خوردند؟ چرا دستگير شدند؟ چرا محاصره شدند و همه تا به آخر كشته شدند؟
– سؤالي كه امروزكسي نميدونه، اما واي به فردا كه حقايق آشكار شوند و خائنين به اين خونها شناخته شوند.
– كاش ميشد سر خاكشون رفت. باهاشون حرف زد. چه دوستان نايابي بودند.
– افسوس كه ساواك آنها رو در جايي بينام و نشاني دفن ميكنه. جسدها رو كه تحويل خانوادهها نميدهند.
– چه تاريخ دردناك و پر رنجي. كي اين تاريخ پر جنايت بسته خواهد شد؟
– آيا اصلاً بسته خواهد شد؟ اگه آدم ميدونست احساس پيروزي ميكرد.
– تمام مبارزين و مجاهدين به پيروزي ايمان داشتند.
– درسته، ايمان داشتند وگرنه مبارزه نميكردند.
– شخصاً نميتونم باور كنم. اما ايدئولوژياي كه به من معرفي شد، سراسر نويد و چشم انداز مستمر پيروزي حق طلبان برگروه ستمگران بود. اگر چه چشم انداز تيره، اگر چه دشمن بزرگ و نيروي حق ظاهراً كوچك باشد. فكرشو بكن، اگر مبارزه نبود، زندگيهاي شخصي ما چي بود. سر و ته اون ازدواج بود.كه چي بشه؟ مثل ننهها و آبجيهامون.
– درسته! ميدوني راستش به اين اميد زندهام كه دوباره به مبارزين وصل بشم.
- ميدوني ژيلا! مسير زندگي من با اشتباهاتم خيلي با زندگي ساده و پاك تو فرق داره. تو سبك بار هستي و از مبارزه حرف ميزني. اما بارهاي روي دوش من سنگين و خرد كننده است. مسئوليت يك بچه كه پدر نداره، فكر و خيال دربارهٌ شوهري كه نميدوني بالاخره چي به سرش اومده، مسئوليت كار و اين كه چطوري در محيط كار توي كلاس يا بين معلمين، تخم مبارزه بپاشي و اگر اين كار رو نكني، پيش وجدانت تحت فشاري، اما بدتر از همه، وابستگيهاي بعد از ازدواجه كه مقاومت در برابرش سخت و خرد كننده است. تنها وقتي اين سختيها و فشارها رو ميتونم پس بزنم كه به بچهها فكر ميكنم كه يا از زندگي با همهٌ لذتهاش چشم پوشيدند و رفتند، يا درگوشهٌ زندانها با همين تلخيها دست به گريبان هستند. اون وقت فكرم سبك ميشه. ميبخشي كه اينها رو برات گفتم. شايد اصلاً لازم نبود. اما واقعاً اگر ميخواهي مبارزه كني، ازدواج نكن!
ژيلا خنديد:
- چه تعارف ميكني! خوب، تجربهٌ منفي خودت رو برام گفتي وكمي تشريح كردي. راستش اگر هم نميگفتي،آدم كه خر نيست، ميفهمه چه فشارهايي رو تحمل ميكني. اون هم توكه اونقدر حساس و زود رنج بودي. به قول مامانم سنگ ميخوره هميشه به اون پايي كه لنگه. هر وقت با بچهها حرف تو ميشد، همهشون آتيش ميگرفتن كه تو از چاله در آمدي و توي چاه افتادي. از طرف ديگه هم ماكنارت گذاشتيم. ولي من الآن خيلي پشيمونم. حالا كه بچهها رفتهاند، دلم ميسوزه كه چرا بيشتر با مينا و ماهرخ و مهوش نبودم. به خاطر مذهبي بودن ازشون فاصله ميگرفتم. اما چرا با تو هم همينكار روكردهام؟ ميدوني از لحظهأي كه خبر شهادت بچهها رو فهميدم، يه حالي هستم. دلشوره دارم. احساس ميكنم از خواب بيدار شدم و وقت كمي دارم. بايد بدوم و تفنگ بچهها رو بردارم. اين آتيش كه روشن شده، اين صداي گلوله نبايد خاموش بشه. من همهاش بدبين بودم. هر كس سراغم ميآومد، شك ميكردم. جريان نجات روي من تأثير منفي عميقي داشت و اعتماد نميكردم، اما حالا ميدونم بايد چي كار كنم. هر طور شده بچهها رو پيدا ميكنم. يه سر نخي پيدا ميكنيم. اگه وصل شدم تو رو هم به خودم وصل ميكنم. مطمئن باش دوباره مثل ستون ميتونيم به هم تكيه كنيم.
سارا با خوشحالي بغلش كرد. و با بغض گفت:
– ژيلا چقدر خوشحالم كه بچهها رو فراموش نكرديم و با خون اونها دوباره عهد ميبنديم، عهدي كه كهنه و زنگ زده شده بود. خون اونها، جاري شد و زنگ قلبهاي ما رو پاك كرد. يادشون گرامي باد!
– من مطمئنم كه به خون اونها وفادار ميمونم.
– ژيلا تو پاكي مثل چشمه، وجودت وفاداريه.
– خجالتم نده، پا ميشم ميرم.
– بايد بلند بشي! چون من هم بايد برم خونهٌ پدر شوهرم. مامان از بچهداري خسته ميشه، بايد يه نفس راحت بكشه. ميگه:« با بچه به هيچ كاري نميرسم. شب ديگه از اينجا برين!»
– بريم. من هم كمكت ميكنم. چقدر متأسفم كه اين سالهاي سخت هيچ كمكي بهت نكردم.
– اوه! خدا به من رحم كرد. بهترين برادر دنيا رو به من داد. اگه محسن نبود، من از سختي ميمردم. بيچاره مثل يه پدر تا نصفه شب بچهداري ميكنه. نميدوني اين بچهداري لعنتي، چه پدري از آدم در ميآره. خيال مبارزه از كلهٌ آدم ميپره. تمام فكر و وقت آدم صرف بچه ميشه. يا مريضه، يا تفريح ميخواد. يا خريد داره يا بايد تربيتش كني. هر چي كتاب تعليم و تربيت بچه بوده، اين مدت به جاي كتابهاي سياسي خوندهام.
ژيلا خنديد و گفت:
– ديوونه! كتابهايي رو كه نويسندههاي خرده بورژوا نوشتهاند براي چي ميخوني؟ يه بار ديگه كتابهاي انقلابي بخوان. بچهت رو مثل شير تربيت كن، يه شير آزاد.
سارا به شوخي جواب داد:
– نيگا كن چقدر بيراه رفتم! اگه زودتر سراغم مياومدي، بچه اينقدر ضرر نميكرد. يادش به خير ماهرخ تابستون كه بچه رو ديد، چند تا فحش آبدار يادش داد. من همهاش ميترسيدم به پدر شوهر يا مادر شوهرم اين فحشها رو بده.
– ولي خيلي ناز و خوشگله. فحشم بده كسي نميگه بيتربيت بود.راستي هيچوقت دربارهٌ پدرش ميپرسه؟
– راستش ترس خودم همين بود كه وقتي بقيهٌ بچهها رو با پدرشون ميبينه، بپرسه پدر من كيه؟ اما عجيبه تا به حال اصلاً نپرسيده. شايد اينقدر دور و برشآدم ميبينه كه سرش گرمه و شايد هم بدليل رفتار خود من بوده.
– خوب، بريم ديگه!
صداي زنگ در بلند شد. ژيلا پريد، كفشهايش را پوشيد. به جاي پايين رفتن از پلهها از لبهٌ ايوان پريد پايين و در را باز كرد. صداي سلام و احوالپرسي گرمش به گوش ميرسيد. سارا تعجب كرد: «كيه كه ژيلا اينطور باهاشگرمگرفته؟»
كمي طول كشيد تا ساك و بچه را برداشت و از پلهها پايين آمد. ژيلا همچنان مشغول صحبت بود. پرسيد:
– ژيلا با كي حرف ميزني؟
– با يك دوست قديمي. فكرشم نميكردم اين جا ببينمش! نميدوني چه خوشحالم. جاي مريم خالي!
سارا حيرت زده خود را به جلوي در رساند. ژيلا از جلوي در كنار رفت و ميخنديد.
– اين كيه كه ميگي جاي مريم خالي؟
سرك كشيد.
– كو؟ كسي نيست!
– رفت پشت ديوار! خودشو قايم كرد.
سارا از در بيرون آمد و نگاه كرد. بعد صداي خندهٌ او و سلام گرم مهرداد در كوچه پيچيد. مرد پيش آمد و بچه را از بغل سارا گرفت. با خوشحالي روي سه چرخهٌ كوچولويي كه به همراه آورده بود، نشاندش. سارا با دلخوري او را نگاه ميكرد. مطمئن نبود چه فكري در سر دارد، اما مطمئن بود واقعاً بچه را دوست دارد،گويي كه بچهٌ خودش باشد. بلند پرسيد:
– ميآي تو خونه يا بريم؟
مرد در حاليكه سرش گرم بچه و جيغ و فريادهاي او از خوشحالي بود، گفت:
– من ميرسونمتون. چه خوشبختياي كه امروز ژيلا رو ديدم. انگاركه مريم رو ديده باشم. داشتيم حرفشو ميزديم كه رسيدي.
– چه خبر ازش؟
– هيچي جاش خوبه! همهٌ خبرها اونجاست. اينجا هيچ خبري نيست. اما يه خبر.كار سابقم رو دوباره گرفتم.
ژيلا با خنده پرسيد: « كارمند بانك شدي يا ميخواي بانك بزني؟»
مرد خنديد:
– از كجا اينقدر باهوشي؟ هنوز لو نرفته!
– همكار نميخواي. دلم ميخواد يه كار كارستاني بكنم و يه انتقامياز اين پدر سوختهها بگيرم. خبر مينا و ماهرخ رو شنيدي؟
– آره!
سه تايي راه افتادند. تا سر خيابان راهي نبود. مهرداد بچه را بغل كرد. سارا سبك از اين بار نفس راحتي كشيد. لبخند خوشحالي به لب داشت. كاش هيچ وقت تنها نبود. ياد حرف مردي افتاد كه به او گفته بود: « هيچوقت تنها نميماني.» اما با اولين باد رفته بود و در برابر سختيها و مشكلات خانوادهاش لحظهاي هم نايستاده بود.پشت سنگر انقلاب بيمسئوليتي خود را مخفي كرده بود. بالاخره كي از خود خبري خواهد داد؟
نيازهاي خودش و بچه چيزي نبودندكه براي هميشه به آنها نه بگويد. دلش از توجه و محبت مهرداد گرم ميشد. دوستش داشت و به او احتياج داشت. تا كي ميتوانست به خودش و به او نه بگويد. مهرداد كار پيدا كرده، فردا خانه هم ميگيرد. بعد دست دراز ميكند و دستش را ميگيرد.آيا باز هم نه خواهد گفت. نميدانست. هنوز نميدانست چه خواهد كرد؟ هنوز موضوع آنقدر جدي نبود. شايد ميتوانست زندگي را از خود دريغ كند، اما از بچه، آيا پدر را از بچه دريغ خواهد كرد؟ آيا به تمناي پدري كه مهرداد طلب كرده بود، نه خواهد گفت؟
خيلي وقت بود كه توي خودش بود. گنگ و مبهم صداي گفتگوي ژيلا و مهرداد را ميشنيد. باز هم گفتگوي دلنشينِ خاطرات زندان و بند و بچه ها بود. ناگهان به خود آمد. كجا ميرفتند؟ از مسير خيلي دور شده بودند. هوا كاملاً تاريك شده بود. به تندي پرسيد:
– مهرداد داري كجا ميري؟ اول ما رو ميرسوندي. خوب نيست تو تاريكي من برگردم خونهٌ پدر شوهرم.
آنچه كه مهرداد جواب داد، برايش باور نكردني و شوخي آمد. به خنده پرسيد:
– چي گفتي؟ به چه جرئتي؟ تكرار كن!
– گفتم لازم نيست ديگه اونجا بري! خودت خونه داري.
– تو مگه ديوونه شدي؟
– صداي مهرداد جدي، اما خشمگين بود. رو به ژيلا كرد و پرسيد:
– ژيلا تو بگو! اشكالي داره من و مينو ازدواج كنيم. بچه هم پدري داشته باشه. سالها پيش هم ما چنين قصدي داشتيم اما به دلايلي نشد.
هيچ صدايي از ژيلا به گوش نميرسيد. حتي صداي نفسش.گويي خشكش زده بود. دوباره مهرداد ادامه داد:
– ببين ژيلا هر چي مينو داره ميكشه و هر بلايي سر خودش آورده، من هم مقصرم! من شريكم. چطوري بگم كه ناراحت نشه. آخه اين هم زندگيه؟ حتي نميشه گفت سختيهاي مبارزه است. هر روز ساكش و بچهاش روي كولشه. صبح خونهٌ پدر، شب خونهٌ پدر شوهر. كي ميتونه بگه اين زندگي مرگ تدريجي نيست. تا كي ميخواد ادامه بده؟ بايد بپذيره كه زندگي قبلياش تموم شده و نيست! اگر همسرش زنده بود كه خبري ازخودش ميداد. بايد جرئت كنه و اين وضع رو عوض كنه.
ساكت شد. صداي قورت دادن آب گلوي ژيلا به گوش رسيد. بعد گفت:
– راستش من از جزئيات زندگي شخصي مينو هيچ وقت خبر نداشتم. نميدونم چرا اين صحبتها روكردي؟ اما اولين چيزي كه به ذهنم ميآد، اينه كه اون مذهبي وتو ماركسيست هستي. چنين ازدواجي چه به لحاظ عقيدتي، چه به لحاظ سياسي درست نيست. مگه اين كه تو دست برداشته باشي. اون وقت تضادهاش كمتره. اما اينجوري اصلاً راه حل نداره.
مهرداد با لحن تنديگفت:
– چرا بايد به عقب برگرديم، مثل نسلهاي گذشته؟ چرا مشكلات راه حلي ندارند؟ پدر من و پدر مينو با هم برادر بودند. اما اختلاف طبقاتي دو برادر رو از هم جدا و بيگانه كرد. چرا ما كه نسل بعدي آنها و افرادآگاهي هستيم و از اين اختلافات و بدبختيها رنج بردهايم، باز دشمن هم باشيم، دشمن عقيدتي. توكه مذهبي هستي بگو، آيا من يك كافرم و ريختن خونم مثل خون ساواكيها حلاله؟
ژيلا گيج شده بود. لحظاتي به موضوع فكر كرد. بعدگفت:
- من فكر ميكنم مسائل را نبايد قاطي كرد. من شخصاً تجربهٌ چنين مسائلي رو ندارم. اما برام تحسين انگيزهكه ميشنوم مينودر زندگيش اين مسائل را داشته، اما زندگي شخصياش رو اصل نگرفته و مبارزه را مهمتر و جديترگرفته؛ تا همين نقطه. نكنه تو انتظار داري مينو دوباره عقيده عوض كنه! ماركسيست شدن براي ما اون سالها خيلي آسون بود. همه ماركسيست ميشدند. اما مذهبي شدن خيلي سخت و جنگ فكري بزرگي بود. اول به لحاظ تئوري بايد با اسلام انقلابي آشنا ميشدي، بعد در عمل ميديدي عدهاي با اين افكار نو اولاً توانسته اند مبارزه كنند، دوماً راه رشد و تكثير دارند. چطوري بگم، آجر به آجر و پله به پله ما قبول كرديم و بالا اومديم. ديگه نميشه به دليل زندگي شخصي، يا علائق و عواطف آدم اين ساختمون رو خراب كنه و چه ميدونم، مثل بوقلمون رنگ عوض كنه. به قول برتولت برشت «آدم آدمه»، پس به ارزشهايي بند و وصله. تو به عنوان يه ماركسيست كه مبارزه رو قبول داري، زندان رفتي و ميخواهي باز هم ادامه بدي، به اين دليل بيشتر از تمام خانواده و برادرهام براي من با ارزش هستي. اما نميتونم اصلاً تصور بي مرزي فكري بين خودم و تو رو بكنم. خود به خود افكار و عقايد مختلف بين هم مرز دارند. اما نبايد فكر كني اين مرز به معني ديوار كينه و دشمني است. دشمن ما همه يكي بيشتر نيست. ما هم كه در اثر جهل تفنگ برنداشتيم وكمر به قتل هم كه نبستيم. خوشبختانه اونهايي كه مبارزه و قوانينش رو براي ما به ارث گذاشتن به راستي تضادهايي را حل كرده اند و مرزبنديهاي روشني كردهاند. توكه خودت زندان بودي و بهتر از من از رفتار مجاهدين يا مبارزين خبر داري. آيا اينطور بود؟ دشمن هم بودند يا دشمن ساواك؟
مهرداد كه توي فكر رفته بود، با تأثر گفت:
- حرفهات درسته ژيلا، اما تلخ. تلخياي كه تو نميتوني حسكني. ميدوني وقتي آدم به هر دليل، عواطف انساني رو در خودش ميكشه، خودش هم با اون ميميره. قلب انسان مثل سنگ سفت ميشه. آدم مثل مرده بيروح ميشه. من اينو در زندگيم تجربه كردهام. من اهل پشت كردن به مسئوليتم نيستم. اما نميخوام عواطفم رو بكشم. من ميخوام زنده باشم و مبارزه كنم. نه مثل يك مرده كسي كه مرگ و زندگي براش فرقي نداشته باشه. من حرفهاي تو رو ميفهمم كه منطقي است. اما به معني بن بست و نبودن راه حله. اما من مصمم هستم راه حل پيدا كنم. چون ..
سارا خنديد و با خندهاش كلام او را قطع كرد.گفت:
– اگر راه حل پيدا كردي، مرا هم خبر كن تا به تو ‘بله’ بگويم! بد نيست. به قول تو از از در به دري در ميآيم. اما براي من جديتر از هر چيز اين سؤال مطرحه كه آيا تو جداً قصد مبارزه هم داري؟
مهرداد جدي ومحكم گفت:
– آره، جدي! مبارزه مثل نور در دل منه كه با هيچ خيانتي نميخواهم خاموشش كنم.
- پس من هم جدي ميگم فكر ازدواج رو از سرت بدركن. مبارزه و زندگي با هم جور نيست. توكه دلت براي آوارگي من ميسوزه و احساس مسئوليت ميكني، چه تضميني داري كه فردا من با مشكلات مضاعفي كه ديگر در طاقتم نيست، رو به رو نشوم؟ فشار و سختي ادارهٌ زندگي و معيشت يك يا شايد دو بچه، دوباره تنهايي، رنج و دوري، در به دري و به قول قديميها، خاكسترنشيني. بدتر از خاكسترنشيني، گرفتار زندگي شدنه. فكر و ذكرآدم ميشه شوهر در به درش، بچهٌ بي پدرش و خودش. نه! من يك بار اين انتخاب غلط رو كردم و پشيمونم. رو راست جواب من به تو صد در صد منفيه. هنوز من به ايدئولوژي تو و خودم فكر نكردم. اما واقعيت رو ميتونم به خاطر قيمتي كه برايش پرداختهام بفهمم. و ناچارگردن بگذارم. آنقدر اين مدت سختي بر منگذشته كه درست مثل منجنيق عذاب بوده. هزار بار از اين كه به عهدم تا به آخر وفا نكردم، پشيمان هستم. زندگي فعلي من جهنمياست كه روز و شب و لحظههاش پايان نداره. ميتواني بفهمي؟ جهنم قطع شدن از مبارزه.
صدايش لرزيد. خاموش شد. ژيلا خيلي نارحت شده بود. بغض مثل پنجهاي گلويش را مي فشرد. آخرين كلمات سارا تكانش داده بود. احساس شرم ميكرد. اگر چه به مبارزه پشت نكرده بود، اما استقبالي هم نكرده و ريسكي نپذيرفته بود. دايم سعي كرده بود الكي دستگير نشود و زندان نيفتد؟ وقتي بهترينها و قهرمانان در بند بودند، بيرون مانده و چه كرده بود؟ چه كاري از دستش بر ميآمد؟ اگر زندان افتاده بود...
سكوت كوتاه بينشان را صداي دردمند مهرداد شكست. صدايي كه مثل قبل محكم و آرام نبود.كلماتش مثل فرو ريختن يا شكستن كسي يا چيزي بود.
– حق داري. صحبتهات قانع كننده است. اما من آرزو داشتم كه تو و بچه رو به اندازهايكه ميتونم خوشبخت كنم. باري از دوش تو بردارم. اما نشد.
گفت و خاموش ماند. هر سه در انديشه فرو رفتند.
براي لحظاتي افسردگي بر سارا چيره شد. سخت بود. با گفتن يك نه، همهٌ آن چيزي را كه به آن نياز داشت، از دست داده بود. دلش ابري بود و باران ريزي بر تنهايياش ميباريد. آيا بر فقرش ميگريست يا به عكس، احساس خاصي داشت. گويي با گفتن اين نه به خود و به مهرداد، به وظيفهاش و به عهد ديگري آري گفته بود. از باقي ماندن بر چنين پيماني در خود احساس رضايت داشت. احساس توانايي، روييدن و بزرگ شدن در خود ميكرد. درختي كه سايه مييافت. سايهاي كه ميتوانست خود را بگستراند. به خاطر ميآوردكه جايي خوانده بود، هر انقلابي با روي برگرداندن و پشت كردن به خود و خواستههايش، با وفادار ماندن بر عهد و پيمانهايش، رضايتي در خود حس ميكند كه تنها خود شكوه آن را قادر به تماشاست.
ژيلا هم در فكر بود. احساس بد و تلخي داشت. فكر ميكرد خودش و سارا چرا هيچ وقت دستگير نشدند؟ اگر دستگير شده بودند، خيلي بهتر بود. آيا مينا و ماهرخ با شهادت خود بر آنها برتري نيافتند؟
مهرداد چون كودكي تنها در خود احساس اندوه ميكرد. گويي كه كسي ظالمانه و به زور از دستش چيزي را كه به آن دلبستگي داشته، گرفته باشد. احساس ترس داشت. ترس از تنفر و كينه به زندگي. ترس از شقاوت و سنگدلي. ترس از اين كه دوست داشته باشد ويران كند، بكشد و لذت ببرد و اين توفان خاموشي نگيرد. تقلايي در خود كرد. سكوت را شكست و گفت:
– ژيلا از دانشگاه بگو. بچهها چطورند؟ علم و صنعت كه هميشه شلوغه. زندان هم پر بود از مهندسهاي نصفه نيمه.
ژيلا نيمرخ به سوي او چرخاند و با پوزخندي گفت:
– خودت كه گفتي: «زندان پر بود از مهندسهاي نصفه نيمه.» اما باز هم در دانشگاه هستند. يه كارهايي ميكنند، اما من اعتماد ندارم. ميدوني كه چقدر ساواك در دانشگاه نفوذ كرده. اما خوب بچههاي ما باز هم فعالتر از بقيهٌ جاها هستند. بعضي وقتا من قاطي ميشم.
– لازمه كه اخبار دانشكدهتون رو ازت بگيرم. نظرت چيه هفتهاي يك تماس داشته باشيم؟
– خبر مهمي كه تو دانشگاه نيست. ولي اشكالي نداره ميتونيم يه قرار بگذاريم. وقت ميشه تو هم از زندان تعريف كني. حتماً خيلي چيزا ياد گرفتي؟
– پس تو موافقي. هفته بعد ميبينمت. چطوره؟
– كجا؟
– جلوي علم و صنعت، ساعت 4 بعدازظهر.
– باشه.
مهرداد ژيلا را رساند. سارا براي تلفن زدن پياده شد، چون خيلي دير شده بود و ممكن بود نگران شوند. وقتي برگشت، سر مهرداد روي فرمان بود. سوار شد و ساكت در جاي خود نشست. چه ميتوانست بگويد؟ با اين حال آرام نماند:
– چي شد؟ سردرد داري؟
– مهم نيست.
– شب بدي بود، هان؟ شايد هنوز قانع نيستي كه تصميم درستي گرفتيم.
– شايد! با آن كه در درست بودنش حرفي نيست، اما پذيرفتنش سخته، خيلي سخت. ميدوني دست و دلم براي كشتن عواطفم نميره. اصلاً نميتونم. زندان كه بودم خيلي راحت مرگ رو پذيرفته بودم. دلم ميخواست اعدام بشم، حتي به جاي بقيه. دلم ميخواست زندگيم رو با دستهاي خودم به ديگران تقديم كنم. من از زندگيم ميتونم بگذرم اما از عشق نميتونم. بيا يك راهي پيدا كنيم. هزار تا شرط بگذار اما نه، نگو!
– كه چي بشه. اصلاً ما دنبال چي هستيم؟ اين همه رنج و بدبختي. به قول تو از هفت خوان گذشتيم كه آخرش به خوشبختي خودمون برسيم؟ نه. خيلي هدف كوچيكيه. فكرشو بكن رفقات با چه اميدي تو رو از زندان بيرون فرستادند. اون وقت تو ميخواي ازدواج كني. قبول دارم كه طاقت آدم تموم ميشه. من هم مثل تو و ما هم مثل بقيهٌ بچهها. خوب وقتي سخته، براي همه سخته. فكر ميكني چرا همه از مبارزه وقتي طولاني ميشه، ميترسند. يك عدهٌ كمي، خيليكم باقي ميمونند. راستش با همهٌ پيچ و خمها و بدبختيها با اون كه گاه آدم چنان بيخبر ميمونه كه شك ميكنه اصلاً مقاومت و مبارزهاي باقي مونده يا نه. نه خبري هست، نه اعلاميهاي، نه اطلاعيهاي با تمام اين احوال چقدر با افتخاره كه آدم باز توي اين جبهه باشه. فكرشو بكن شايد همسر من فلسطين باشه، شايد زنده باشه. شايد برگرده. اون وقت كي ضرر كرده؟ چي براي من باقي ميمونه؟ نه. هيچكس تا به حال چنين كاري نكرده. مثل خيانت ميمونه. پس من هم چنين كاري نميكنم. ما آدمهاي آگاه و مسئول اين جامعه هستيم. عملكرد ما از چشم قضاوت مردم و حتي تاريخ مخفي نميمونه.
– درست. اما براي چه كسي داري فداكاري ميكني؟ فكر ميكني تو رو دوست داشت؟ فكر ميكني برات ارزش قائل شده؟ من اگر بودم هيچ وقت با همسرم اينطور رفتار نميكردم. از اين كفري هستم كه تو حتي جايي براي زندگي نداري. كي به فكر تو و بچهٌ توست؟ چه افتخاري است اسم اين آدم روي تو باشه؟
– بگذار مثل يك دوست برات درد دل كنم. آخرين باري كه ديدمش، خيلي عوض شده بود. خيلي. تعجب ميكني اگر برات بگم كه حتي اعتقاداتش عوض شده بود و در مسير ماركسيست شدن بود. فاصلهٌ زيادي بينمون ايجاد شده بود. با اين حال ازش پرسيدم: «منو دوست داري». فكر ميكني چه جوابي به من داد؟ گفت: « دوست داشتن ارزشي نسبي است. الآن تو از ارزشهايي كه من براي دوست داشتن قائلم بر خوردار نيستي.» …
سارا آهي كشيد و ادامه داد:
- نه. به خاطر اون نيست كه اين روزگار چون جهنم رو تحمل ميكنم. به خاطر اون نيست كه به تو هم نه ميگم. اسمش هم براي من افتخاري نيست. مقاومت خود من در اين شرايط خودش فينفسه يك ارزش و افتخاره. من واقعاً انقلاب ميهنم رو دوست دارم و پيوندم رو با آن قطع نميكنم.
– مينو باور نميكنم. اون آدم با اون عقيدهٌ محكمي كه داشت چطور عقيده عوض كرد؟ حالا هر عقيدهأي هم داشت چرا با تو اينطور كرد؟
– نميدونم. شايد به خاطر ازدواج و بچه. قبل از ازدواج هرگز چنين رفتاري نداشت. برخلاف قولش تنهام گذاشت. سالهاست با خانوادهاش زير يك سقف زندگي ميكنم، در حاليكه خودش با اين خانواده حاضر به زندگي نبود. نميتوني تصور كني كه چقدر پر از كينه و تنفرم. تلخم مثل زهر. اگر به خاطر مبارزه نبود. دلم ميخواست بكشمش. فكرشو بكن چه فشار فكري و روحي وحتي عاطفيأي روي منه. اما دارم تحمل كنم.
چهره سعيد از خشم سرخ شده بود. گفت:
– بيا بيرون من كمكت ميكنم.
– نميتونم. كجا؟ دوباره خونهٌ پدرم؟ يا با اين بچه كوچيك تنها زندگي كنم؟ اصلاً نميشه! هزار تا مكافات داره.
– لعنت بر من. يك صفحه از زندگي تو رو سياه نكردم. همهاش رو خراب كردم. نميدونستم. اصلاً نميدونستم. مينو منو ببخش!
– چه ربطي به تو داره؟ من اشتباه كردم. به ضعفهاي خودم و راهحل هاي ساده تن دادم. مبارزه سخت و جدي است. خطاها مثل پتك توي سرآدم ميخوره. اما خدا رو شكر ميكنم. باوجود سختيها، لكهٌ ننگ خيانت روي پيشونيم نيست. مبارزه كه تموم نشده، ادامه داره. شايد به خوبي جبران كنم.
– حتماً ميتوني. تو تحسينانگيزي.
– نه. اما اميدوارم شرايط منو درست درك كني و فكرم رو راحت كني.
– ميفهمم. داستان ما تمام است.
– پس حركت كن! منو به خونه برسون و تو برو. اميدوارم به جاي آنهايي هم كه در بند هستند بتواني مبارزه كني.
– بايد مبارزه كرد. بايد انتقام گرفت. انتقام همهٌ بدبختيها رو.
سارا به خانه برگشت. ديركرده بود. آقاجان كنار بخاري نشسته و برمتكاي نرم تكيه داده، عينكش به چشم بود وكتاب ميخواند. سارا كه سلام كرد، سر از كتاب برداشت. بسيار متين جواب سلام داد وگفت :« دير كردي.»
سارا به اين سؤال پاسخ نداد، بلكه گفت :
– توي روزنامهٌ امشب اسم دو تا از دوستام چاپ شده بود. توي درگيري كشته شده بودند. اسم خيليها بود. من فقط دوستاي خودم رو شناختم. دلم آتيش ميگيره. خيلي جوون بودند. ساواك همه شون رو كشته بود.
– من روزنامه را نديدم. آخر زنها چرا اين كارها را ميكنند.
– چون مردهاي مسلمون دل وجرئتش رو ندارند با ظالم بجنگند.
– اين كارها مورد رضاي خدا نيست. همهش معصيت است. محرم و نا محرم در آن رعايت نميشود. جهاد بر زن واجب نيست.
– دوستاي من ماركسيست بودند.
– خوب. همون بهتر كه معدوم شدند. خسب الدنيا والآخره شدند. نه اين دنيا رو داشتند، نه بهرهاي ازآخرت خواهند برد.كسي كه پروردگار خودش را نشناسد، از سگ هم كمتر است.
– چطوركسي كه از زندگي خود براي رسوا كردن يزيد زمان گذشته، از سگ كمتر است. امام حسين خودش گفته : « اي بني نوع بشر اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد.» اينها وظيفهٌ خود را شناختند و به آن قيام كردند. نه دنبال جاه بودند، نه دنبال مقام. همه هم تحصيلكرده بودند.
– روز قيامت كي شفاعتشان را خواهد كرد؟
– شايد همان كس كه گفت : « اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد.»
صداي سارا لرزيد. بغض گلويش را گرفت. روي از آقاجان برگرداند و از اتاق خارج شد.
* * *
روزها به سرعت ميگذشتند. اولين خبر غير منتظره و بدي كه به سارا رسيد. خبر دستگيري ابي بود. ابي! چرا؟ باقر خيلي عصباني بود و با خشم در حاليكه كف بر دهان آورده بود، ميگفت:
- صد بار بهش گفتم آقا جان، اين كتابها را پشت ويترين مغازه نگذار. آدم سادهٌ خر! براي خودش رسالت قائل بود. اصرار داشت كه: «مردم بايد آگاه بشن.» به جاي مردم اولين خريداري كه سراغمان آمد، خود ساواك بود.گفتم: « آقا من هيچ اطلاعي ندارم. شريكم كتاب قصهٌ بچهها رو پشت ويترين چيده.» هيچي! كتابهاي حسنك كجايي رو جمع كردند. خودش را هم برداشتند و بردند. خدا ميداند چه بلايي به سرش خواهند آورد و چه كساني را لو خواهد داد! واويلا ! گفتم خودتان را براي آب خنك آماده كنيد.
ولولهاي به پا شده بود. هر كس به آن ديگري خبر ميداد. اگه كتاب يا اطلاعيه داري قايم كن. شايد ابي اسم همه را بگويد. ابي تحمل شكنجه ندارد. سارا رابطهٌ با دوستان وحتي همكاران سياسياش را قطع كرد. هر روزش دوباره با اضطراب و دلهره، رعايت مسائل امنيتي و بالاخره انتظار دستگيري ميگذشت.
روزنامه ها هم يكباره پر شدند از خبر دستگيري گستردهٌ شبكهٌ خرابكاران. به دنبال آن روزنامه خبر از كشتار و اختلاف عقيده در درون يك سازمان التقاطي ميداد. تلويزيون مصاحبهٌ دو نفر را پخش كرد كه مدعي بودند يك رفيق خود را به دليل اختلاف عقيده كشته و جسدش را در بيابان سوزاندهاند. عكس استخوان سوخته او در روزنامه انداخته شده بود. ابتدا كسي نه مصاحبه را باور داشت ونه دستگيريها را، اما خيلي از آشناها و رفقاي قديمي باقر دستگير شده بودند. اسم همسر يكي از دوستانش كه در درگيري كشته شده بود، چاپ شده بود.سارا دو سال قبل او را در يك جلسهٌ سياسي در خانهٌ باقر ديده بود. مادر دو دختر دو قلو بود و فاطمه نام داشت. مدتها بود فراري شده بود. مادرش از بچه ها چون جان خود مواظبت ميكرد. خانوادهٌ ثروتمند بازارياي بودند. سارا با خودميگفت: « چه اخبار مصيبت باري. قضيه از چه قراره؟» معلوم نبود. اما هر روز روزنامه از اخبار مأيوسكننده پر بود. بعد اعدامها شروع شد. در بين عكس و اسامياعداميها سارا رحيم را شناخت. اما بقيه برايش ناشناس بودند. جرم رحيم شركت در چند فقره عمليات و اعدام انقلابي مزدوران شاه بود. شوهرش هميشه با رحيم كار ميكرد. آيا قبلاً در عمليات كشته يا دستگير شده بود؟ حتماً. عجيب بود كه هيچ خبري از او نبود.
براي نخستين بار براي يكي از اعدام شدگان به نام محسن خاموشي، مراسم ختم از جانب خانوادهٌ بازاري او برگزار شد. به دليل خويشاوندي، محبوبه در آن شركت كرد. ميگفت: « همه به پدر و مادر شهيد تسليت ميگفتند. مادرش بر خلاف انتظار شيون و زاري نميكرد. در پاسخ به تسليتها ميگفت: « بچهٌ من در راه دين خدا كشته شد. روزنامهها دروغ نوشته اندكه پسر من التقاطي بوده. پسر من يك تحصيلكردهٌ خداشناس بود.» حاج آقا خاموشي پدر محسن سرش را پايين انداخته بود. اما مادر داغدار محسن سرش بالا بود. اولين بار بودكه بازاريها ترس نداشتند و در ختم يك مخالف شاه شركت ميكردند.
درگرماگرم اين ضربات باقر برايش از خيانت تلخي صحبت كرد. ازخائني به نام وحيد افراخته كه پس از دستگيري به دليل تغيير ايدئولوژي وماركسيست شدن هيچ مقاومتي براي حفظ سازمان نكرده بود. نه تنها تمام كادرها را لوداده بود، بلكه تمام سمپاتها وافرادي را هم كه در حاشيه بودند، معرفي كرده و يكي از سنگينترين ضربات ممكن را به تشكيلات و اعتماد مردمي نسبت به سازمان وارد كرده بود. تا سر حد نابودي كامل ضربه زده بود.
اتفاقات و روزهاي تلخ و سياهي بود كه سياهي زمستان را چندين بار بيشتر كرده بود.گاه سارا از خود ميپرسيد: « پس كو آن گذر زمستان و ماندن رو سياهي به ذغالِ حكومت شاهنشاهي.»
قبل از عيد و در آستانهٌ بهار، نسيم محبتي وزيدن گرفت. آن روز سارا يكي از شاگردانش را كه كفش عيد نداشت، به كفاشي برد و برايش كفشي را كه دوست داشت، خريد. دختر بچه خوشحال بود. سارا از ديدن خوشحالي او لذت ميبرد. در شرايطي كه وظيفه اصلي خود و خدمت به انقلاب را نميتوانست انجام دهد. لااقل سعي ميكرد به خلق خود خدمت كند.
آنروز به خانه كه برگشت، از محسن خبرخوشِآزاد شدن ابي از زندان را شنيد. ابي آزاد شده بود، درحاليكه هيچ كس را لو نداده بود. به دنبال آن وقتي شب به خانه برگشت آقاجان هراسان و پريشان از يك تلفن مشكوك با سارا صحبت كرد.گفت:« به من تلفن زدند. خيلي كوتاه گفتند پسرتون زندان اوينه. بياييد ملاقاتش. خودتون و مادرش و زن و بچهاش. فقط فاميل درجهٌ يك. روز چهارشنبه ساعت دو بعد از ظهر. بيست و ششم اسفند ماه. فقط همين تاريخ. بعد هيچي، قطع كرد. بعد از تلفن حال من خراب شد. اگر راست باشه عجب جايي است! شنيدهام زندان اوين جاي خطرناك و ترسناكي است. هفت طبقه زير زمين است. مادر مرده آنجا چطور زنده است؟من كه مي ترسم ملاقات بروم. نكند ما را هم آنجا به بهانهأي ول نكنند. و… خدا عالم است چه حيلهاي دارند؟»
نفس در سينهٌ سارا حبس شده بود و به دهان آقاجان چشم دوخته بود. نميتوانست باور كند. اگر راست بود، اگر زنده بود كه خبر خوبي بود. هر مجاهد يا مبارزكه زنده بماند بسيار با ارزش است. خيلي جاي خوشحالي دارد. اما خدا كند راست باشد و ساواك دروغ نگفته باشد. بارها شده بود به خانوادهاي نگونبخت اطلاع ميداد بياييد ملاقات، اما بعد عذر خواهي ميكرد و ميگفت: « اشتباه شده. » به همين راحتي با خانوادهٌ مبارزين و مجاهدين بازي ميكرد. حالا آن روز، آن روز چهارشنبه كي خواهد رسيد؟ اگر راست باشد. چه روز با شكوهي است. ديداري پس از سالها.
خبر تلفن ساواك و قرار ملاقات به عنوان مهمترين خبر شب عيد در تمام فاميل مثل توپ تركيده بود. تلفن خانه يكريز زنگ ميزد: «آقا راسته كه ملاقات دادهاند؟ اگر رفتيد حتماً سلام ما را هم برسانيد.» سارا باور نميكرد. چقدر زندان سياسي براي مردم شناخته شده بود. چه قدر با ارزش بود. انگار كه اوضاع و احوال چرخيده بود.
روز ملاقات دلهره و حال عجيبي داشت. اولين بار بود به زندان اوين ميرفت. زندان مخوف اوين. هيچ چيز مشخص نبود. اين كه اساساً ملاقاتي در ميان است يا يك بازي است، اعصاب همه را خرد كرده بود. دو ساعتي بعد از دادن اسم و فاميل زنداني دو
ساعت پشت در زندان منتظر ايستادند. لحظهها كند ميگذشتند. آقاجان با رنگ پريده و تسبيح به دست، پشت فرمان ماشين نشسته و زير لب دعا ميخواند. سعي ميكرد روحيهٌ خود را در هر حال با توكل به خدا حفظ كند. علي برادر ناتني شوهرش هم آمده بود. اما بقيهٌ برادرانش تنها سلام رساندند. هنوز حتي شجاعت آمدن به ملاقات او را نداشتند. نام زندان اوين در دل و جرئت مردم عادي نميگنجيد.
بالاخره صدايشان كردند. اما دوباره مدتها در سالنهاي مختلف جهت بازرسي در انتظار نگهشان داشتند. همه چيز با دقت كنترل ميشد. سرانجام وارد يك چادر شدند.
چادر به دو قسمت تقسيم شده بود. از وسط با توري سيمي از هم جدا ميشد. جاي نشستن نبود. ايستادند. بچه در بغل مامان بود. سارا تمام بدنش شل شده و چنان احساس ضعف و سرگيجهاي ميكرد كه به سختي ميتوانست داخل چادر نيمه تاريك را ببيند. چندين مأمور با لباس شخصي در داخل و در دو سمت چادر قرار داشتند. اين همه مأمور براي يك زنداني سياسي؟
بالاخره درب چادر بالا زده شد. قفسي چوبي با ترق و توروق به كمك دو مأمور به داخل آورده شد و با فاصلهٌ زياد از تور سيمي قرارگرفت. داخل قفس زنداني بود. يك لحظه سكوت بر قرار شد. انگار زنداني خيلي دور بود و همه منتظر بودند از قفس بيرون بيايد. اما صداي سلام زنداني سكوت را شكست. مثل يك شليك يا يك آغاز بود:
– سلام آقاجون. سلام مامان. سلام سارا. حالتون چطوره؟ بقيه چطورند؟
سارا جواب سلام نداد. لبخندي زد. نگاه كرد. تا به حال يك زنداني نديده بود. حالا ميديد؛ همسرش را در بند و در زندان. قيافهاش عوض شده بود. به سختي شناخته ميشد. موهايش بلند و اصلاح نشده تا نزديك شانه بود. صورتش خيلي بيرنگ و سفيد، اما دو برابر قبل بود.گويي ورم داشت، اما آثار زخم وكبودي برآن ديده نميشد.تنها مشخصهاي كه در شوهرش به قبل شباهت داشت، لبهايش و شايد دستها بودند. لباسهايش گشاد و به غايت كهنه بودند. از سمت راست پيراهن لاجوردي رنگ نخهايي شكافته وآويزان بود. سارا نگاه ميكرد و در خود مي لرزيد. به سختي ميتوانست حرفي بزند. آقاجان احوالپرسي ميكرد و مامان بچه را در بغل و به زنداني نشان ميداد:
– نگاه كن دخترته! ببين چقدر بزرگ شده. راه ميره، حرف ميزنه. اونقدر شيطونه كه دست هر پسري رو از پشت بسته.
مامان تند و تند حرف ميزد.
زنداني مات و متحير، بدون ابراز احساسات بسيار صبور و متين به حرفهاي مامان گوش ميداد. شايد عمد داشت احساسات خود را جلوي ساواك نشان ندهد. گاه از روي نزاكت لبخندي ميزد. آيا زنداني انسان نبود و پس از سالها نبايد زن و بچه و پدر ومادرش را در آغوش ميگرفت و ميبوسيد؟ سارا احساس سرما ميكرد. همه چيز يخزده و رنجآور بود. اصلاً تصور نميكرد، ملاقات يك زنداني سياسي اين چنين دردناك باشد. يك انسان در قفس و بدون شادي رو به رويش بود. بدون ابراز شادي از ديدن پدر و مادر و زن و فرزند. موضوع چيست؟
آقاجان همچنان كه عادتش بود، محترمانه و متين پرسيد:
– پسرم از حال و روزت بگو. كي انشاءالله از اين وضع خلاص ميشوي؟ اصلاً كي اين اتفاق افتاد؟
– حالم خوبه.
سارا به دقت به صورت زنداني نگاه ميكرد.آيا مجبور به گفتن اين دروغ شده؟آيا ناگهان فرياد نخواهد زد و نخواهد گفت: « اينها جاني هستند، بيشرف هستند. اين جا يك شكنجهگاه است. من خيلي شكنجه شدهام. اين ملاقات براي شكستن روحيهٌ من است. اما من به راهم ايمان دارم...» زنداني مكثي كرد و خونسرد ادامه داد:
– نُه ماه پيش دستگير شدم. درست روز تولد خودم و دخترم. راستي اسمش چيه؟
مامان گفت:
– از خودش بپرس! بچهام حرف ميزنه. اسمشو بلده بگه. يه شعر هم بلده بخونه. خيلي چيزا.
زنداني خنديد و از دور پرسيد:
– خانوم كوچولوي خوشگل، اسمت چيه؟
بچه از ترس بغض كرده بود. رويش را در ميان صورت و چادر مامان قايم كرد. جواب نداد. همه لبخند تلخي زدند.
– محاكمه نشدهام و هيچي معلوم نيست.
آقاجان با نگراني پرسيد:
– كاري كه نكردي؟ انشاءالله آزاد ميشي؟ نگاه كن زن و بچه داري. ها!
زنداني لبخند تمسخر آميزي زد وگفت: « شما كه هستين. خدا هم بزرگه. ما هم امر خداوند را اجرا كرديم. انشاءالله قبول كنه. وظيفه داشتيم، بايد انجام ميداديم.»
سكوت سنگيني حاكم شد. هيچ كلامي بر زبان هيچكس جاري نشد. در واقع همه با سكوتشان از زنداني دلجويي كردند. درآخرين لحظه از سارا پرسيد:
– تو چيكار ميكني؟
– من كار ميكنم. روزها سركار ميرم. بچه پيش مامانمه. شبها برميگردم خونهٌ آقاجون. دوسالي است كه بر اين رواله.
– خوب. من كه كاري برات نميتونم بكنم. خودت براي خودت يه كاري بكن. از بچهت همكه بايد مواظبت كني.
– بچه! آره بچه وضعش خوبه.
مامان حرفش را قطع كرد:
– از بابت بچه خيالت راحت باشه. همچين خودش رو جا كرده كه همه دوستش دارند. مامانش همكه جز اين بچه توي دنيا دلخوشي ديگهاي نداره. تو هم كه نيستي. همهٌ محبتش به پاي اين بچه است.
صداي سوتي از پشت چادر شنيده شد. صداي دريدهٌ يكي از ساواكيها كه لباس شخصي به تن داشت، بلند شد.گفت:
– ملاقات تمام!
خداحافظي تند و سريعي انجام شد. دو نفر قفس را حركت دادند و به سرعت از چادر بيرون بردند. خانوادهٌ زنداني چادر نيمه تاريك را ترك كردند.
نور زيباي آفتاب در لحظهٌ اول خروج از چادر چشم را ميزد. هوا در تپههاي اوين كه مجاوركوهستان بود، پاك ولي كمي سرد وگزنده بود.
بيرون چادر خيمهگاه بهار بر تپههاي وحشي به چشم ميخورد. جوانهٌ سبز بهار بر تن و ساق درختان انبوه نشسته بود. طبيعت شايد بيخبر از آن چه برانسان ميگذرد، راه خود را ميپيمود. سارا نفهميد چرا ناگهان اين شعر كه به دانش آموزانش ميآموخت، برلبش نشست.« آري آري زندگي زيباست!»
آه بلندي كشيدي و پرسيد: «چه كسي زيبايي و رويش و بهار زندگي را از من وهمسر
و فرزندم به ناحق غصب كرده.» زير لب فحش داد: « ضحاك زمان! بنوش خون و مغز جوانان را. لعنت برتو!»
چندگامي را همه ساكت و محزون طي كردند. اما از سوي ديگر خوشحال بودند. چون او را ديده بودند. او را كه مثل شيري در قفس بود. شروع به صحبت كردند. قطرههاي اشك مامان از گوشهٌ چشمان تنگ و كوچكش در كنار شيار بينياش جاري بود.
رو به آقاجان گفت:
– ‘آقا’ ديدي صورتش چه پُف كرده بود؟ خدا ميدونه كه چه آزارها و اذيتها ميدنش.
آقاجان سرش را رو به سوي آسمان گرفت وگفت:
– پناه برخدا! پناه برخدا! من كه صد بار گفتم اين كارها و اين راهها غلطه. من ازش راضي نيستم. خدا هم از او راضي نيست. مملكت و اسلام مگر با چند جوون كه از جون و عمر و زن و بچهگذشتهاند، درست ميشه؟ پسره نميفهمه! همهش نادانيه. مسئوله در برابر خدا. خدا رو خوش نميآد. عروس سه ماهه روگذاشت و رفت. من نميفهمم يعني چه؟ چطور ميشه آدم زنشو ول كنه؟
مامان دخالت كرد وگفت:
– زنش كه چشم وگوش بسته نبود. راه شوهرش رو قبول داشت. براي رضاي خدا زنش شد. تا حالا هم كه يه كلام گله نكرده. واسه چي خدا از بچهٌ من نگذره؟ بچه من از زندگي و جووني و زن و بچهش خير نديد. همهاش واسه خدا بوده. حالا شما ميگين كه اينطوره؟ خوب هركس به اقتضاي سن يه جور از دين ميفهمه.
آقاجان با عصبانيت، اما با خنده گفت:
– يعني ميخواي بگي من پير هستم. اگرجوان بودم، دنبال اين چند تا جوون كه از دين طهارت گرفتن را هم بلد نيستند، راه ميافتادم و خيال ميكردم در راه خدا هستم؟ هيهات! شما نادانيد!
علي آقا كه در تمام مدت مبهوت و متحير و نسبتاً ساكت بود، دخالت كرد.
– آخه چرا قضاوت ميكنين؟ مگه ما ميدونيم كه اون چي كار كرده؟ شايد واقعاً كاري كرده كه ما دلش رو نداريم. ديديد مثل شير توي قفس بود. قيافهٌ كدوم ماها به شير تو قفس ميخوره؟ بالاخره آدم بايد انصاف هم داشته باشه. توي اين دنيا يه حق و حقيقتي هم هست كه اينا دنبال همون هستند. ما مردش نيستيم.
آقاجان صدايش را بلندتر كرد:
– ‘حق’ دين خداست. كتاب شريف قرآنه. شريعت محمد (صلي الله عليه وآله) است. اينها كي و كجا و پيش كدوم مدرسي دين خدا رو شناختند كه حالا ازش دفاع ميكنند.
سارا دخالت كرد:
– آقاجون آروم باشين تا از اينجا خارج بشويم. تا شما اينجا بخواهيد ثابت كنيد منظوري نداشتيد، يه ماهي طول ميكشه.
آقاجان به علامت تصديق سر تكان داد و خاموش شد. در حاليكه از درون مثل ديگ بخار در حال انفجار بود. شايد عواطف پدريش برانگيخته شده بود؟ شايد لحظهأي تكان خورده و حقيقتي را ديده بودكه صد و هشتاد درجه با دين خودش در تضاد بود و اگر نميجنيد و حقانيت و پاكيأي را كه ديده بود انكار نميكرد، دين و بزرگي معنوي خود را از دست ميداد. آقاجان بايد بزرگ ميبود و در نزد همه بزرگ مينمود. چه بود آقاجان بدون بزرگي معنوي؟ بزرگياي كه از نام بزرگ خدا براي خود آبرو كرده بود. آيا آقاجان مردي بودكه از مبارزه به بزرگي رسيده باشد؟ نه، هرگز. مبارزه در مغز كوچك او نميگنجيد. به اين دليل با تمام بزرگي معنوي، در چشم سارا كوچك بود. سارا از حقيقت، صورت ديگري را شناخته بود. در فهم و انديشهٌ او سلول به سلول درك ديگري چيده شده بود. با اين حال بحث و درگيري با آقاجان و امثال او بيفايدهتر از كوبيدن آب در هاون بود.
سوار ماشين كه شدند، ته مينيبوس نشست و در خود فرو رفت و چشمها را بست. ميخواست آنچه را ديده بود، به او نزديك باشد و باز هم بارها و بارها آن را ببيند. ديدن قفس آزردهاش كرده و چون خاري درگلويش نشسته بود. چگونه ميتوان آزادي يك انسان را از اوگرفت؟ حالي چون ابر بهار داشت. سبك باريد و پس از آن به خاطر ديدار لبخند شادي بر لبانش نشست. به هر حال ديدارش چيز ديگري بود. تعلق بود. تعلقي كه با اين ديدار يادآوري شده بود. و مسئوليت؛ مسئوليتي كه سارا بار آن را تا به اينجا رسانده و باز هم بايد به دوش ميكشيد. به صحبتهاي شوهرش فكر كرد. تمامش را به خاطر داشت چه كلاميگفت؟ آيا درآن پيامي بود؟ آري. زنداني با آوردن نام خدا، از ايدئولوژي خود صحبت كرده بود. پس او مذهبي مانده و ماركسيست نشده بود. سارا از فهميدن اين موضوع، بيش از ملاقات خوشحال شد. اما چيزي او را بر ميآشفت وآن خوش خيالي مرد بود. اين كه زنش را به خدا سپرده و فكر ميكند، خدا مثل يك شوهر كمبودهاي او را پر ميكند. متأسف بود از اين كه او نه تنها مسئوليتهاي خود را از اساس نپذيرفته، بلكه ميخواهدآن را بر دوش ديگري نيز بيندازد. اين همه روزها و شبهاي سياهكه او ميگذراند چه معني داشت؟ چگونه مردي كه تا نُه ماه پيش در تهران بوده با يك تلفن هم از خود خبري نداده؟چه دليلي براي اين كار داشته؟ نميدانست. اما يك چيز را ميدانست. همان كه خود او گفته بود:« سارا برايش ارزشي نداشت، اگرچه به او تعلق داشت.»
آرام و خاموش ماند، اما در درون متلاطم بود. بيآن كه كسي از آن با خبر شود يا كه انعكاسي از درون او به بيرون بيابد.
به خانه كه رسيدند، همه افراد خانه جمع شده و با كنجكاوي در بارهٌ زنداني ميپرسيدند. به خصوص عزيزكه به شدت گريه ميكرد و بر سينه ميكوفت. سارا از آنچه ديده بودند و از اين كه او مثل يك شير در قفس بود، با افتخار صحبت كرد.گفت:
– ساواك از زنداني سياسي آن چنان ميترسد كه آنها را مثل شير در قفس نگهداري ميكند. اما روحيهاش عالي بود.گفت وظيفهاش را انجام داده.
عزيز كه اشك ميريخت، پرسيد:
– وظيفهاش رو انجام داده يعني چي؟ دور از جون حالا اعدامش ميكنن؟
مامان كه خاموش بود جيغ كشيد:
– خدا نكنه. نگفت كه كار بدي كرده. واسه چي اعدام بشه.
آه چه غلغلهاي شد. بحث بالا گرفت. همه اظهار نظر ميكردند. سارا ديگر دخالتي نكرد.اتاق را ترك كرد. از شنيدن كلمهٌ اعدام اندوه تلخي جانش را پركرد. چشمانش پر از غم شد. نه، نميخواست او نباشد. به رنجهاي با او بودن خوكرده بود. ارزشهايي داشت كه بايد زنده ميماند.
عيد آن سال با ماه محرم همزمان شد. عزاداري ماه محرم، نوروز را هم به لباس سياه عزا نشانده بود. در خانهٌ آقاجان آن سال به جاي شيريني خرما گذاشته بودند. ديد و باز ديدها كم و بيش انجام ميشد. نقل بحث عيد آن سال دستگيري و زندان شوهر سارا و ملاقات قبل از عيدي بودكه پيش آمده بود. همه با آقاجان و مامان همدردي ميكردند و نسبت به سارا ابراز محبت و تحسين وگاه دلسوزي ميكردند. سارا چنان جدي دلسوزي آنها را پس ميزد و از حقانيت مبارزه دفاع ميكرد كه خاموش ميشدند. آري! يكي بود، يكي نبود و جز خدا و سارا در آن جمع هيچكس طرفدار مبارزه نبود. هيچ كس كه انقلاب را دوست داشته باشد و رنج و بار آن دوش نازنينش را بخراشد.
بهار دوباره رفتن به كوه را شروع كرد. محسن وگروهي از دوستانش، نسل نو و پرشور ديگري به راه افتاده بودند. اغلب از برادران كوچك خانواده هاي شهدا يا زندانيان سياسي مذهبي بودند. نسلي ديگر راه را يافته بود. اما بدون سازمان و تشكيلات و بدون رهبري، انرژياي بود كه ميسوخت و به هرز ميرفت. از آنجا كه كاري از دستشان ساخته نبود، دائماً در كوه بحث ميكردند و خيلي حرف ميزدند. گاه سارا در حاليكه دلهاي پاك و پرشور آنها را تحسين ميكرد، به افكارشان مي خنديد. برايش جالب بود كه آنها سعي ميكردند اخلاق و خصلتهايي پيشتازان انقلابي را زنده كنند. فداكاري و محبت برادرانه و استقبال از سختيها را در مناسبات خود رعايت ميكردند. ولي در بين آنها محسن سايه سار ديگري بود. تكيهگاهي كه در سختي كوهستان، استقامت، فداكاري و صبوريش بچهها را مجذوب او ميكرد. سارا در اين سالها با اين برادر از گردنهٌ بسياري از سختيها گذشته بود. دوستش داشت. همه او را دوست داشتند. او را كه هميشه لبخند نجيبانهاي به لب داشت. دختر كوچكش با اين دايي مهربان هيچ گاه حس نكرد و به زبان نياورد:« چرا من بابا ندارم؟» از سوي ديگر به خاطراحترام به پدرش آنقدر عمو پيدا كرده بود كه گاه سارا احساس ميكرد، بچه خيلي خاص خود را ميشناسد و بار ميآيد. تمام طول راه كوهستان دركوله پشتي بچه ها حمل ميشد. همه به او توجه ميكردند. همه سعي ميكردند چيزي به او بپردازند و اين را وظيفه خود ميدانستند.برخلاف بقيهٌ بچهها هنوز هيچ كس او را دعوا نكرده بود. هيچكس به او نه نميگفت. دختر كوچولو به خوبي و به نازي طبيعتش شكفته ميشد.
* * *
سال به آرامياز نيمه گذشت. براي سارا باز هم تنهايي و اضطراب و بيم و اميد بود. بعد از آن ملاقات ديگر هيچ خبري از همسرش نبود. تنها دوست مهرباني كه به سارا سر ميزد. ژيلا بود. بعد از تعطيلات تابستان و گشايش مجدد دانشگاه از جنبش دانشجويي و فعال شدن آن اخبار جديدي داشت. ميگفت در يكي از انجمنهاي دانشجويي بچهها تابلوي بزرگي به شكل كتاب كشيده بودند كه كتاب را عدهاي حمل ميكردند و روي كتاب كلمهٌ شناخت نوشته شده بود كه منظور «كتاب شناخت» نوشتهٌ حنيف نژاد بود. اما با دلخوري گفت:
- نميدونم چرا اين دانشجوها حرفهاشون رو راحت نميزنن.آنقدر در انجمن رفتار و گفتار عجيب و غريبي دارندكه من بالاخره نفهميدم هدف آنها چيه؟ از اين اداهاي روشنفكرها كه هميشه پيچيده حرف ميزنند، بدم ميآد. اما يه چيز عجيب ديگه. جلوي دانشگاه پر شده از كتابهاي ممنوع كه قبلاً چاپ نميشد.كتابهاي آلاحمد، صمد و خيلي كتابهاي ديگه. نميدوني به چه سرعتي فروش ميره. انگار يه حوادثي داره اتفاق مياوفته. يه بادي وزيده. از همين الآن تظاهرات بزرگداشت 16 آذر را توي تمام دست شوييها با ماژيك نوشتن. حالا ببينيم چي ميشه؟
سارا ناگهان پرسيد:
– از مهرداد چه خبر؟ ميبينيش؟
– مگه اين جا نميآد؟ خودت خبر نداري؟
– نه! از آن شب كه با هم بوديم، رفت و ديگه نديدمش. حتي نميدونم خبر داره كه من ملاقات رفتم يا نه؟
– من ميبينمش. چرا خبر داشت و خوشحال بود كه شوهرت زنده است و كشته نشده.
سارا با تعجب پرسيد:
– از كجا ميدونست؟
– نفهميدم. اما همه جا سرميزنه و هر خبري رو جمع آوري ميكنه. به نظرم خوب فعاله!
– چه خوب! فكر نميكني اشتباه بزرگي بود اگه ازدواج ميكرد؟ ديگه نميتونست فعاليت كنه.
– نميدونم! از آن شب كه اون موضوع رو فهميدم همهش فكر ميكنم چه سخته. بعضي وقتا يه حالتي توي صورتش هست. من كه دلم براش ميسوزه. اما هيچ وقت حرفي از خودش نميزنه. معمولاً عجله داره و زود ميره.
سارا آهي كشيد. غمي چشمانش را پركرد. با اين حال دوباره بحث را به سياست كشاند.
– اسم 16آذركه ميآد، ياد آن سال و مينا و كامي و بيژن ميافتم. اولين كار انقلابياي كه در زندگيام كردم، قايم كردن كتابهاي كامي بود. دل آدم آتيش ميگيره چه كساني رفتهاند.
– آره! درسته!
– فكر ميكني 16 آذر امسال شلوغ بشه؟ فكر ميكني همهٌ دانشگاهها شركت كنند، يا فقط تهران و علم و صنعت؟
– من كه نميتونم حدس بزنم. اما همه جا نوشتهاند: « با تمام توان جنبش دانشجويي و سالگرد 16 آذر را گرامي بداريم.»
– بعد از تظاهرات يه خبري به من بده. دلم از حالا شور ميزنه. اگه تو هم دستگير بشي من ديگه كاملاً يتيم ميشم.
– بس كن. ديگه بزرگ شدي. دعا كن دستگير بشم. برم پيش بچهها.دلم براي مهوش و مهناز و بقيه تنگ شده. آدم خجالت ميكشه كه كاري نكرده.
– ژيلا هيچ سر نخي از بچه ها تو دانشگاه پيدا نكردي؟
– ضربهٌ زمستون پارسال، قلع و قمعشون كرده. خيلي از بچهها گم شدن. اميد من از دانشگاه براي پيدا كردنشان قطع شده. اما باقر به من يه قولي داده.
– مگه از باقر خبر داري؟
– آره! رفتم پيشش و گفتم دنبال بچههاي مجاهدين هستم.
– چي گفت؟
– گفت به لطف خدا هنوز هستند. با اون كه يك عده ماركسيست شدند و خيانت كردند و از سير تا پياز همه چيز رو گفتند و همه رو لو دادند و سازمان رو نابود كردند، اما باز هم خدا عدهاي رو حفظ كرده. شايد باقر بتونه پيغام منو برسونه.
– عجب! خبر نداشتم.
– ژيلا خنديد و گفت:
– پس از من تشكر كن. اين همه خبر برات آوردم.كلي خوشحال شدي.
– ازت تشكر نميكنم. اما خيلي زياد دوستت دارم. از خدا تشكر ميكنم كه تو رو به من داده.
آن سال تظاهرات دانشجويي 16 آذر جرقهٌ نويني بود. دامنهٌ تظاهرات از محوطهٌ دانشگاه به خيابانها كشيده شده بود و دانشجويان به بانكها حمله كرده بودند و شيشههاي آن را شكسته بودند.
روزنامههاي عصر به ناچار گزارش آن را منعكس كردند. عكس شيشههاي شكستهٌ بانك و اساميآفراد اغتشاشگر و شرور را نيز كه دستگير شده بودند، چاپ كرده بودند. سارا در ميان اسامي نام و فاميل آشنايي را ديد. باور نميكرد يا نميتوانست باور كند، اما نام مهرداد چاپ شده بود. ناراحت ونگران شد. با سابقهٌ قبلي زندان به هر حال جرمش اين بار سنگينتر بود. “نكنه اعدامش كنند.” مضطراب شد. بايد مي فهميد كاملاً چه خبر بوده. پس از خواندن روزنامهها به سرعت به سوي خانهٌ ژيلا حركت كرد.
ژيلا نبود و معلوم نبود كجا رفته بود. دير كرده بود. با بيصبري منتظرش ماند. شايد دستگير شده بود. لحظه به لحظه نا اميدتر ميشد. وقتي رسيد، سارا آنچنان زار زد و گريست كه ژيلا نميدانست چطور آرامش كند؟ در حاليكه سرش را در سينه داشت، با اميدواري و محبت گفت:
- گريه نكن! روزنامهٌ عصر رو ديدم. ميدونم چرا گريه ميكني، اما اگه ميدونستي چه خبر و چه جنگ وگريزي بود، اصلاً گريه نميكردي. خودمم باور نميكنم، اما واقعي بود. هنوز تموم نشده. بچهها سركلاس نرفتند. خواستار آزادي دستگيرشدگان شدهاند. چيزي كه قبلاً نميشد فكرش روكرد. اصلاً يه حال و هواي ديگهاي شده. داره يه خبرهايي ميشه. هر روز هم ادامه پيدا ميكنه. امروز بچههايي تو تظاهرات اومده بودند كه من اصلاً فكرش رو هم نميكردم. نميدوني چقدر خوشحالم، چقدر اميدوارم. باور كن بايد اميدوار باشي.
– ژيلا باور نميكنم. ايران مثل يك قبرستون خاموش، زير چكمهٌ نظاميهاست. تو باور ميكني صدايي بلند بشه و به سرعت خفه نشه؟ اينهايي روكه شيشهٌ بانك شكستهاند اعدام نميكنند؟
– چيزي كه امروز ديدم تا حالا وجود نداشت. نميتونم تعريف كنم، اما باور كن. زياد بوديم. خيلي زياد. فرق داشت. اصلاً خيلي فرق داشت. الكي كه نميگم اميدوار باش!
* * *
پس از گذشت نه ماه سارا اين نامه را دريافت كرد:
« خدمت خانوادهٌ گراميام، مامان، آقاجون، سارا،
به ما گفتند: “همه بنشينند و براي خانوادههايتان نامه بنويسيد.” در عرض اين مدت بارها اين كار را كردهام و نامه نوشتهام، اما جوابي دريافت نكردهام. ميدانم نامهها نرسيده و به اين دليل توجواب ننوشتهاي. اميدوارم اين بار آن را دريافت كني و جواب نامه را بنويسي و به ملاقاتم بياييد! روي همگي را از دور مي بوسم. به همه سلام برسانيد.»
سارا نامه را چندين بار خواند. از دريافت نامه خوشحال شد، اما تيتر نامه براي پدر و مادر و همسر همه با هم بود و در درون نامه انتظار پاسخ تنها از سارا بود. خوشش نيامد. چرا نامه و كلمات و سطورآن بوي محبتي با خود نداشت. خواست در لحظه پاسخ نامه را بدهد، اما بلد نبود. بلد نبود بنويسد و از مغز و قلبش يك سطر نيز جاري نميشد. خشك شده بود؛ خشك و بياحساس از آسيبهاييكه قلب و روحش ديده بود!
آهي كشيد. احساسي نسبت به او نداشت. نه، نميتوانست به دروغ چيزي بنويسد. اما خود و عواطفش تمام واقعيت بين او و همسرش نبود. مبارزه هنوز استمرار داشت. به نيازهاي مبارزين در زندان فكر كرد. ياد مينا افتاد. در هفته دوبار ملاقات ميرفت و خبر ميداد و خبر ميگرفت. پس بايد به ملاقات ميرفت و خبر ميبرد. مهمترين خبر، خبر تظاهرات دانشگاه بود. بايد آن را به بچهها ميداد. خيلي مهم بود. گفتن خبر خودش كاري بود و سارا دوست داشت، هميشه دوست داشت كه براي انقلاب كاري بكند. پس با بيصبري در انتظار روز ملاقات ماند.
اولين ملاقات در زندان قصر پس از درست سه ساعت انتظار در پشت در و در صف ايستادن، درچنان شرايط غير انساني و دد منشانهاي صورت گرفت كه ضربهٌ روحي بزرگي براي سارا بود. حداكثر توهين به زنداني سياسي و خانوادهٌ او در نظر گرفته شده بود. شيوههاييكه تنها جلادان قادر به ابداع آن هستند. دختركوچكش تمام مدت وحشتزده گريه ميكرد. محل ملاقات راهرو كم نور و تنگي بود. جمعيتي كثير پشت ديواري سيمي ايستاده بودند و جلوي آنها فاصلهاي دو متري خالي و چندين پاسبان در اين فاصله ايستاده بودند و باز هم پشت سر آنها يك رديف تور سيمي قرار داشت. درپشت تور سيمي راهرو نيمه تاريكي بود. در آن راهرو زندانيها ايستاده بودند. همه با لباس نخي و كهنهٌ آبي و سرهاي تراشيده و صورتهاي زرد. همه شبيه هم بودند. همه دوست داشتني بودند. همه با ارزشترين انسانها و همه زنداني سياسي بودند. سارا براستي شوهرش را نشناخت، تا او سارا را صداكرد. پاسبان سوت كشيد. ملاقات وگفتگو شروع شد. در آن واحد راهرو پر از فرياد شد. همه جيغ ميكشيدند. صدا به صدا نميرسيد. مادرها گريه ميكردند و هيچ جملهٌ كاملي رد و بدل نميشد. « تو خوبي؟ –من خوبم. چه خبر؟– آه! اصلاً نميشه خبر داد. لطفاً نامه بده. لباسگرم بفرستيد. من دادگاه رفتم. 15 سال محكوم شدم. دادگاه اولم حبس ابد بود.»
دهان مامان و سارا باز ماند و قلبهايشان يكباره از اميد خالي و از يأس پر شد.
پاسبان سوت كشيد و ملاقات تمام شد. ملاقاتيكه ضربهٌ روحي بزرگ و دردناكي بود. چگونه ميتوان تصور كرد كه پس از مدتها انتظار، مادر، فرزند و همسر يكديگر را ببينند و اين ديدار نه تنها مرحمي بر زخمها و آلام عاطفي نباشد، بلكه فرياد انسان را از تشديد اين آلام و زخمها به آسمان برساند. نحوهٌ ملاقات ديدار با زنداني نبود، بلكه لمس مجدد ستم شاهنشاهي و شكنجهٌ روحي بود. مامان در تاكسي گريه ميكرد و خدا خدا ميگفت. سارا ساكت و خاموش در خود بود. چنان سكوت عميقي گرفته بودش كه صداي نفسهاي خود را هم نميشنيد. درد كشنده بود. تمام وجودش كشيده ميشد. سرگيجهٌ شديدي گرفت. بچه در بغلش بود. سعي كرد مقاومت كند و بيهوش نشود. وقتي به خانه رسيدند، آنچه ديده بود، از نظرش دور نميشد.
تمام روز را در بستر افتاد. تب داشت و ميسوخت. آيا آن سوي ديوارها آن روز يك زنداني، بيمار شده و تب داشت و در بستر افتاده و ميسوخت؟ نميدانست. اما آن را حس ميكرد. آنچه گذشته بود، ضربه بود و ضربه هر انساني را از پاي مياندازد. اما از درون ضربهها برخاستن و كمر راست كردن و زنده بودن گر چه آسان نيست، اما با شكوه است. جنگ بزرگي درونياي براي سارا شروع شده بود. 15 سال. آيا اميد خود را بايد از دست ميداد؟ آيا بايد به يأس تسليم ميشد؟ ابتدا گريست. حق داشت. هر آسمان بدون خورشيدي سرانجام از درون ابرهاي تيره خود ميبارد. طبيعي است.
پس از گريه، انديشيد:« چه بايدكرد؟» نميدانست اما يك چيز را ميدانست بايد كه اميدوار باشد، بسيار اميدوار. زيرا آنان كه مبارزهٌ اين نسل را بنيان نهاده بودند، مقاومت و ايستادگي روحي در برابر شكستها را با زندگي و مرگ خود به ميراث نهاده بودند؛ ميراثي ارزشمند براي همه كساني كه با آنها پيوند خون و عشق داشتند و برآنان عاشق بودند.
سارا از انديشهٌ خود كمك گرفت تا ضعف وشكنندگي روحي را پس زده و برخيزد. آرمان و عقيدهاي كه شناخته بود، به او ميگفت: « در برابر سختيهاي مبارزه غمگين مباشيد.» خنديد. سخت بود. سخت بود كه پيوند خود را ساليان سال با مردي حفظ كند كه حتي آشناي جان هم نيز نبودند.آري خنديد. برخود خنديد، زيرا ميدانست كه از خود مي گذرد، اما بر پيمانهاي خود باقي ميماند و راه را طي خواهد كرد. اگر چه با پاي چوبين، نه با پاي جان!فاصلهاي است از انديشه تا دل؛ فاصلهٌ پاي چوبين تا پرِ پرواز
« گلي در من ميشكفد و دستاني گرم شانههايم را زندگي ميبخشد.
آنجا كه فراموش شده و تنها بودم.
زلال نور از رگانم دوباره ميگذرد.
صدايم كردي!
آوازم دادي، كوه را و پرواز را،
“ باز شد ديدگان من از خواب
به به از آفتاب عالمتاب”
ديده بگشودم زندگي را ديدم،
زندگي آنجاست كه دستان ستم قطع ميشود.
زندگي آنجاست كه يكي ميآيد
و خبر از زنده بودن انسان
با خود آورده.
خبر از رودي جاري
و تو دوستش داري آن را كه آمد و گفت : “هستم.”
در دستم تفنگ است،
و در دلم عشق به آزادي تا كه ستم باقي است.»
قلم را روي ميز نهاد. برگ را از دفتر كند. آن را به دقت تا كرد و در پاكت گذاشت و پشت پاكت آدرس نوشت. آن را در كيفش گذاشت كه صبح در صندوق پست بيندازد. چراغ را خاموش كرد. تلاطمهاي درونش سامان گرفته بود. خوش خفت.
چند روز بعد بود كه پستچي در زد. برايش غيرمنتظره بود. معمولاً كسي با نامه يادش نميكرد. هنوز اميدوار بود كه از همسرش خبري رسد؛ خبري، تلفني يا با پيك يا با نامه. مضطرب و با اشتياق پشت پاكت را نگاه كرد. تعجب كرد. چرا نامه داده؟ ميتونست خودش بياد. مهرداد بود.
« سلام،
گرچه سارا نام زيبايي است، اما نميدانم چرا هنوز با نام قديم تومأنوستر هستم.
مينو، چه زيبا نوشته بودي. خوشحال شدم از اينكه در تو گلي ميشكفد. نميتوانم اولين شاخسار پر شكوفه را كه درتو تكاندم، فراموش كنم. ستم حتي اگر بخشيده شود، اما مثل كويري است كه خارهايش در چشم بينا شده ميماند. دو روز فكر كردم آيا تشكر تنها پاسخ به عاطفههاي عميق توميتواند باشد؟ نه، اينطور نيست. روزهاست كه فكر ميكنم. مردي بين عشق و عاطفه و وظيفه هستم. گرچه در آخرين سطر شعرت مرا از خودت عليرغم عشقي كه داري، راندهاي، اما چرا در كنار هم زندگي و مبارزه نكنيم؟ بيا كه با هم باشيم، چونكه هر دو از درون ميسوزيم، چه كس بيش از من ميتواند تو را دوست بدارد، نه بپرستد. چرا ميپوشاني. تو يك زني و نيازمند عشق و پرستش. ميدانم كه هنوز به ازدواج كوتاهت وفاداري. اما تا كجا؟ تا كجا طاقت داري؟ جدا از محبت، نسبت به سختيهاي زندگي تو چنين حساسيتي دارم كه خود را مقصر ميدانم. اين فكر و ميل سالهاست كه در من است كه بتوانم از رنجهاي تو بكاهم. مينو به من اين فرصت را بده كه پدر فرزند تو باشم. ما فرزندي داشتيم. من هنوز او را دوست دارم. هيچوقت به زبان نياوردي، اما ميدانم در دلت، در آن نيمه كه شب و سياهي را شناخته بود، دوستم نداشتي و نميخواستي با من بماني. ازدواجت تنها خنجر انتقامي بود كه ميتوانستي با آن مرا بكوبي. ميدانم كه به خاطر غرورت مقاومت ميكني. سالها گذشته، چه ميتوانم بگويم؟ اما هنوز زندگي تو و سختيهايش برايم تكان دهنده است. احساس ميكنم از خودم و همسر تو، هر دو متنفرم. با اين حال مطمئنم كه سهم خودم را ميتوانم بپردازم و عشقي را كه شاخههاي بلند غرورت را سيراب كند، نثارت كنم. تو خود بهتر ميداني كه برداشتن بار زندگي يك خانواده براي من مشكل نيست. من شانه از زير بار ساير مسئوليتهايم نيز خالي نخواهم كرد.
جواب بده، اما مرا نران. تنهايي رنج بزرگي است كه سالهاست آزارم ميدهد. بگذار در سختترين شرايط كنارت باشم و تو در اين كوران، كنار من!
شكفتگي خون در رگهايم و رويش گل سرخ را در من در آن يك شب بهتر از هزار شب بگذار كه تكرار شود. ميداني شاعر نيستم، اما چند سطر، تمام كلام من براي تو.
آينهاي،
دوست دارم كه در تو نگاه كنم و خود را ببينم،
خود را كه تنها نيستم.
آينه اي،
كه تو را در خود و خود را در تو ميبينم
تا كه نشكستهاي، همين خواهد بود،
تو انعكاس مني!
گره از روسريت بگشا،
تا كه گره از دلم برداري
همرزم و يارم باش
مهرداد »
سارا خنديد و بعد عصباني شد. آيا براستي مردها ديوانه هستند، بعضي يا همه؟ و زنها انتقام ميگيرند، بعضي يا همه؟ شايد كه درگذشته داستان اين بوده اما حالا آنچه براي مهرداد كم اهميت بود، اعتقادات آنها بود. براي او هيچ مشكلي نبود كه با هر زني، با هر عقيدهاي ازدواج كند. اما سارا واقعاً ايدئولوژي ديگري داشت و اين اعتقادات جدي چنين اجازهاي به او نميداد. وسوسهٌ پدر و فرزندي و ادعاي پدري مهرداد تلخ بود. آن را مي فهميد. آن چه كه آتش خشم سارا را دامن ميزد، ازدواج و مبارزه بود. باخود فكر ميكرد چقدر اين فكر احمقانه و خطا است. روز و شبش از رنجهاي اين تصميم به آتش كشيده شده بود. چگونه ممكن بود يك بار ديگر نيز چنين خري بشود؟ محال بود، حتي اگر مهرداد مبارز مذهبي هم بود. اگر سارا بيش از اين هم دوستش داشت، باز هم چنين كاري نميكرد. چون كه توان سختيهاي آن را براستي نداشت. اما در خلال نامه، مهرداد بر واقعيتي درست انگشت گذاشته شده بود. نيازي واقعي، تضادي دروني: عشق و پرستش. از راز بينشان بي پرده سخن گفته بود. سارا ابروانش را بالا برد وگفت: « ميتوانم به خودم تف كنم. اما دوباره تن به ذلت اين ضعف و تسليم، نخواهم داد.»
آه بلندي كشيد. نامه را در پاكت كرد و در كشو ميزگذاشت. به بيرون نگاه كرد.
از پشت پنجرههاي بلند و چهاردري اتاق حياط در پرتو كمرنگ آفتاب زيبا بود. درخت خرمالو و شاخههاي لخت آن پوشيده از سارها و گنجشكها بودكه جيك جيك ميكردند. آسمان در آن بالاها صاف وآبي بود لكههاي كوچكي از ابرسفيد داشت. شايد كلاغي ميپريد، اما سارا عقابي را در آسمان ديد. عقابي را كه قبلاً هيچوقت نديده بود. پهنهٌ خالي آسمان جولانگاه عقابان بود؟ پس زندگي هنوز زنده و زيبا است.
* * *
اواخر ماه بود كه روزنامهها خبر درگيري مسلحانه در خيابانهاي آرياشهر و چند نقطهٌ ديگر را نوشته بودند.اسامي كشته شدگان براي سارا ناآشنا بود، اما نام دو زن درميان آنان براي سارا چون جانش آشنا بود. مينا، رفيق بزرگ و يگانهاش و ماهرخ آن رفيق قديمي، هر دو كشته شده بودند. نه! باور كردني نبود. شايد دروغ نوشتهاند و تنها دستگير شدهاند. اغلب ساواك به دروغ دستگيرشدگان را هم كشته اعلام ميكرد تا اگر بعد در زير شكنجه كشته شدند، مشكلي براي پاسخ به خانوادهها نداشته باشد. به هر حال نميخوانست بپذيرد كه آنها ديگر زنده نيستند و زندگي خالي از آنهاست، رفتهاند، پركشيدهاند و با نثارخونشان به عهد بزرگ خود وفا كردهاند.
چندين بار روزنامههاي عصر را با جزئيات خواند. دل نگران و مضطرب بود. تا به حال نميدانست كه مينا و ماهرخ در يك تشكيلات عضو بودند. مهوش چي؟ مهوش كجاست؟ بايد زنگ ميزد. به خيابان رفت و چند ايستگاه آن طرفتر به خانهٌ مهوش زنگ زد. مادرش بر خلاف هميشه گوشي را برداشت. صدايي خفه وگرفته داشت.
پرسيد:
– شما كي هستيد؟
سارا خود را معرفي كرد. مادرآه بلندي كشيد و گفت:
– نيست. بردنش مسافرت. باخواهرش مهناز. ماهرخ رو هم كه ميشناختيد، مادرش عزادار شده!
سارا چهره از درد در هم كشيد.
– بله! بله! شنيدهام. نميدونيد مهوش كي برميگرده؟
– خدا ميدونه. من هم نميدونم.
– شما تنها هستيد. ميخواهيد يكسري به شما بزنم؟
– نه جانم. من بايد به مهماني بروم. صبر كنيد تا بعد كه برگردد.
و سريع خداحافظي كرد.
سارا همه آنچه را كه بايد بداند فهميده بود. مينا و ماهرخ كشته شدهاند مهوش و مهناز و خدا ميداند چند نفر ديگر از دوستانشان دستگير شدهاند. حالا كجا هستند؟ در چه شرايطي؟ باطوم؟ شلاق؟ سلول سرد؟ فحش، كتك، توهين و تحقير؟
به خانه برگشت. در را باز كرد. وارد خانه شد. تعجب كرد. ژيلا منتظرش بود. چهرهاش اندوهگين و چشمانش پر از اشك بود. يكديگر را در بغل گرفته وگريستند، زار زار و بلند، از ته دل. فقدان بهترين بچهها، ياران صميمي خلق و انقلاب دردناك بود؛ بچههايي صادق كه تا پاي جان در راه آرمانشان رفتند.
آرام كه شدند سارا پرسيد:
– ژيلا خبري نداري چرا ضربه خوردند؟ چرا كشته شدند؟ آخرين بار كي مينا را ديدي؟
- من فقط يك بار خانهٌ مينا رفتم، آرياشهر، همان جا كه روزنامه زده، ولي پيشنهادش براي همكاري رو نپذيرفتم. چون از اون موقع كه مذهبي شدم، بعد ديگه مذهبي موندم. از ماركسيستها خوشم نميآد و با آن كه بيشتر از يك ساله از تشكيلات خودمون قطع هستم، اما نخواستم به تشكيلاتشون وصل بشم. با شوهرش آشنا شدم. از مبارزهٌ مسلحانه طرفداري ميكرد. ميگفت:« با دشمن خلق بايد با سلاح رو به رو شد.» آدم جالبي بود. ساده و صميمي بود، اما پر شور از مبارزه حرف ميزد. از رفتار مينا با شوهرش حدس ميزدم، شوهرش بايد آدم مهمي توي تشكيلات باشه. مينا يه جوري ازش تبعيت ميكرد. نه مثل زنها از شوهرشون، بلكه اونجور كه انگار آدم با مسئولش بر خورد ميكنه.
– اينجوري كه خيلي سخته آدم با شوهرش رفتار كنه. همهاش بايد مواظب باشه. حتماً يكسره هم انتقاد و انتقاد از خوده.
– آره! اتفاقاً ! مينا جم ميخورد، شوهرش بهش خرده بورژوا ميگفت.
– زندگيشون چه جور بود؟
– ساده! خيلي ساده. اگر چه بالاي شهر خونه اجاره كرده بودند.
– مينا چه كار ميكرد؟
– مينا ميگفت: « مرتب بچهها اين جا هستند و من بايد همهاش آشپزي كنم.» ولي خوب ظرف نميشست.
– عجب! ولي يادش به خير.آتشفشاني بود. اميدوارم كه با آتش سلاحش كلي از اين كثافتها رو كشته باشه.
– اون؟ آره! اون تا اينها رو نميكشت، از اين دنيا نميرفت.
– انتقام برادرهاشو گرفت.
– انتقام خلق روگرفت. خدا كنه روزي مردم دوستان خودشون رو از دشمنانشون بشناسند و حقيقت رو بفهمند.
– تاريخ بالاخره ورق ميخوره. خونهاي پاك گم نميشن.
– آخ جيگرم آتيش ميگيره. مادرش الآن چه حال و روزي داره.
– برادراش رو بگو، توي زندان از خواهرشون چه سرفراز و مغرور هستند.
– چقدر كامي رو دوست داشت. عاشق كامي بود.
– گرچه خدا رو قبول نداشت، اما به سوي خدا رفت.همان كاري روكردند و همون راهي را رفتند كه خداوند از ما هم خواسته: «مبارزه!»
– اميدوارم يه روزي باز هم ببينمش. نميتونم مرگش رو باور كنم.
– حتماً دوباره ميبينيشون. چقدر با هم خواهيم خنديد.
– آه! سر به سر نگذار. اصلاً حال و هواي خنده ندارم. غصهٌ پرپر شدنشون يك طرف، از طرف ديگه هم فكرم دنبال اينه كه چرا ضربه خوردند؟ چرا دستگير شدند؟ چرا محاصره شدند و همه تا به آخر كشته شدند؟
– سؤالي كه امروزكسي نميدونه، اما واي به فردا كه حقايق آشكار شوند و خائنين به اين خونها شناخته شوند.
– كاش ميشد سر خاكشون رفت. باهاشون حرف زد. چه دوستان نايابي بودند.
– افسوس كه ساواك آنها رو در جايي بينام و نشاني دفن ميكنه. جسدها رو كه تحويل خانوادهها نميدهند.
– چه تاريخ دردناك و پر رنجي. كي اين تاريخ پر جنايت بسته خواهد شد؟
– آيا اصلاً بسته خواهد شد؟ اگه آدم ميدونست احساس پيروزي ميكرد.
– تمام مبارزين و مجاهدين به پيروزي ايمان داشتند.
– درسته، ايمان داشتند وگرنه مبارزه نميكردند.
– شخصاً نميتونم باور كنم. اما ايدئولوژياي كه به من معرفي شد، سراسر نويد و چشم انداز مستمر پيروزي حق طلبان برگروه ستمگران بود. اگر چه چشم انداز تيره، اگر چه دشمن بزرگ و نيروي حق ظاهراً كوچك باشد. فكرشو بكن، اگر مبارزه نبود، زندگيهاي شخصي ما چي بود. سر و ته اون ازدواج بود.كه چي بشه؟ مثل ننهها و آبجيهامون.
– درسته! ميدوني راستش به اين اميد زندهام كه دوباره به مبارزين وصل بشم.
- ميدوني ژيلا! مسير زندگي من با اشتباهاتم خيلي با زندگي ساده و پاك تو فرق داره. تو سبك بار هستي و از مبارزه حرف ميزني. اما بارهاي روي دوش من سنگين و خرد كننده است. مسئوليت يك بچه كه پدر نداره، فكر و خيال دربارهٌ شوهري كه نميدوني بالاخره چي به سرش اومده، مسئوليت كار و اين كه چطوري در محيط كار توي كلاس يا بين معلمين، تخم مبارزه بپاشي و اگر اين كار رو نكني، پيش وجدانت تحت فشاري، اما بدتر از همه، وابستگيهاي بعد از ازدواجه كه مقاومت در برابرش سخت و خرد كننده است. تنها وقتي اين سختيها و فشارها رو ميتونم پس بزنم كه به بچهها فكر ميكنم كه يا از زندگي با همهٌ لذتهاش چشم پوشيدند و رفتند، يا درگوشهٌ زندانها با همين تلخيها دست به گريبان هستند. اون وقت فكرم سبك ميشه. ميبخشي كه اينها رو برات گفتم. شايد اصلاً لازم نبود. اما واقعاً اگر ميخواهي مبارزه كني، ازدواج نكن!
ژيلا خنديد:
- چه تعارف ميكني! خوب، تجربهٌ منفي خودت رو برام گفتي وكمي تشريح كردي. راستش اگر هم نميگفتي،آدم كه خر نيست، ميفهمه چه فشارهايي رو تحمل ميكني. اون هم توكه اونقدر حساس و زود رنج بودي. به قول مامانم سنگ ميخوره هميشه به اون پايي كه لنگه. هر وقت با بچهها حرف تو ميشد، همهشون آتيش ميگرفتن كه تو از چاله در آمدي و توي چاه افتادي. از طرف ديگه هم ماكنارت گذاشتيم. ولي من الآن خيلي پشيمونم. حالا كه بچهها رفتهاند، دلم ميسوزه كه چرا بيشتر با مينا و ماهرخ و مهوش نبودم. به خاطر مذهبي بودن ازشون فاصله ميگرفتم. اما چرا با تو هم همينكار روكردهام؟ ميدوني از لحظهأي كه خبر شهادت بچهها رو فهميدم، يه حالي هستم. دلشوره دارم. احساس ميكنم از خواب بيدار شدم و وقت كمي دارم. بايد بدوم و تفنگ بچهها رو بردارم. اين آتيش كه روشن شده، اين صداي گلوله نبايد خاموش بشه. من همهاش بدبين بودم. هر كس سراغم ميآومد، شك ميكردم. جريان نجات روي من تأثير منفي عميقي داشت و اعتماد نميكردم، اما حالا ميدونم بايد چي كار كنم. هر طور شده بچهها رو پيدا ميكنم. يه سر نخي پيدا ميكنيم. اگه وصل شدم تو رو هم به خودم وصل ميكنم. مطمئن باش دوباره مثل ستون ميتونيم به هم تكيه كنيم.
سارا با خوشحالي بغلش كرد. و با بغض گفت:
– ژيلا چقدر خوشحالم كه بچهها رو فراموش نكرديم و با خون اونها دوباره عهد ميبنديم، عهدي كه كهنه و زنگ زده شده بود. خون اونها، جاري شد و زنگ قلبهاي ما رو پاك كرد. يادشون گرامي باد!
– من مطمئنم كه به خون اونها وفادار ميمونم.
– ژيلا تو پاكي مثل چشمه، وجودت وفاداريه.
– خجالتم نده، پا ميشم ميرم.
– بايد بلند بشي! چون من هم بايد برم خونهٌ پدر شوهرم. مامان از بچهداري خسته ميشه، بايد يه نفس راحت بكشه. ميگه:« با بچه به هيچ كاري نميرسم. شب ديگه از اينجا برين!»
– بريم. من هم كمكت ميكنم. چقدر متأسفم كه اين سالهاي سخت هيچ كمكي بهت نكردم.
– اوه! خدا به من رحم كرد. بهترين برادر دنيا رو به من داد. اگه محسن نبود، من از سختي ميمردم. بيچاره مثل يه پدر تا نصفه شب بچهداري ميكنه. نميدوني اين بچهداري لعنتي، چه پدري از آدم در ميآره. خيال مبارزه از كلهٌ آدم ميپره. تمام فكر و وقت آدم صرف بچه ميشه. يا مريضه، يا تفريح ميخواد. يا خريد داره يا بايد تربيتش كني. هر چي كتاب تعليم و تربيت بچه بوده، اين مدت به جاي كتابهاي سياسي خوندهام.
ژيلا خنديد و گفت:
– ديوونه! كتابهايي رو كه نويسندههاي خرده بورژوا نوشتهاند براي چي ميخوني؟ يه بار ديگه كتابهاي انقلابي بخوان. بچهت رو مثل شير تربيت كن، يه شير آزاد.
سارا به شوخي جواب داد:
– نيگا كن چقدر بيراه رفتم! اگه زودتر سراغم مياومدي، بچه اينقدر ضرر نميكرد. يادش به خير ماهرخ تابستون كه بچه رو ديد، چند تا فحش آبدار يادش داد. من همهاش ميترسيدم به پدر شوهر يا مادر شوهرم اين فحشها رو بده.
– ولي خيلي ناز و خوشگله. فحشم بده كسي نميگه بيتربيت بود.راستي هيچوقت دربارهٌ پدرش ميپرسه؟
– راستش ترس خودم همين بود كه وقتي بقيهٌ بچهها رو با پدرشون ميبينه، بپرسه پدر من كيه؟ اما عجيبه تا به حال اصلاً نپرسيده. شايد اينقدر دور و برشآدم ميبينه كه سرش گرمه و شايد هم بدليل رفتار خود من بوده.
– خوب، بريم ديگه!
صداي زنگ در بلند شد. ژيلا پريد، كفشهايش را پوشيد. به جاي پايين رفتن از پلهها از لبهٌ ايوان پريد پايين و در را باز كرد. صداي سلام و احوالپرسي گرمش به گوش ميرسيد. سارا تعجب كرد: «كيه كه ژيلا اينطور باهاشگرمگرفته؟»
كمي طول كشيد تا ساك و بچه را برداشت و از پلهها پايين آمد. ژيلا همچنان مشغول صحبت بود. پرسيد:
– ژيلا با كي حرف ميزني؟
– با يك دوست قديمي. فكرشم نميكردم اين جا ببينمش! نميدوني چه خوشحالم. جاي مريم خالي!
سارا حيرت زده خود را به جلوي در رساند. ژيلا از جلوي در كنار رفت و ميخنديد.
– اين كيه كه ميگي جاي مريم خالي؟
سرك كشيد.
– كو؟ كسي نيست!
– رفت پشت ديوار! خودشو قايم كرد.
سارا از در بيرون آمد و نگاه كرد. بعد صداي خندهٌ او و سلام گرم مهرداد در كوچه پيچيد. مرد پيش آمد و بچه را از بغل سارا گرفت. با خوشحالي روي سه چرخهٌ كوچولويي كه به همراه آورده بود، نشاندش. سارا با دلخوري او را نگاه ميكرد. مطمئن نبود چه فكري در سر دارد، اما مطمئن بود واقعاً بچه را دوست دارد،گويي كه بچهٌ خودش باشد. بلند پرسيد:
– ميآي تو خونه يا بريم؟
مرد در حاليكه سرش گرم بچه و جيغ و فريادهاي او از خوشحالي بود، گفت:
– من ميرسونمتون. چه خوشبختياي كه امروز ژيلا رو ديدم. انگاركه مريم رو ديده باشم. داشتيم حرفشو ميزديم كه رسيدي.
– چه خبر ازش؟
– هيچي جاش خوبه! همهٌ خبرها اونجاست. اينجا هيچ خبري نيست. اما يه خبر.كار سابقم رو دوباره گرفتم.
ژيلا با خنده پرسيد: « كارمند بانك شدي يا ميخواي بانك بزني؟»
مرد خنديد:
– از كجا اينقدر باهوشي؟ هنوز لو نرفته!
– همكار نميخواي. دلم ميخواد يه كار كارستاني بكنم و يه انتقامياز اين پدر سوختهها بگيرم. خبر مينا و ماهرخ رو شنيدي؟
– آره!
سه تايي راه افتادند. تا سر خيابان راهي نبود. مهرداد بچه را بغل كرد. سارا سبك از اين بار نفس راحتي كشيد. لبخند خوشحالي به لب داشت. كاش هيچ وقت تنها نبود. ياد حرف مردي افتاد كه به او گفته بود: « هيچوقت تنها نميماني.» اما با اولين باد رفته بود و در برابر سختيها و مشكلات خانوادهاش لحظهاي هم نايستاده بود.پشت سنگر انقلاب بيمسئوليتي خود را مخفي كرده بود. بالاخره كي از خود خبري خواهد داد؟
نيازهاي خودش و بچه چيزي نبودندكه براي هميشه به آنها نه بگويد. دلش از توجه و محبت مهرداد گرم ميشد. دوستش داشت و به او احتياج داشت. تا كي ميتوانست به خودش و به او نه بگويد. مهرداد كار پيدا كرده، فردا خانه هم ميگيرد. بعد دست دراز ميكند و دستش را ميگيرد.آيا باز هم نه خواهد گفت. نميدانست. هنوز نميدانست چه خواهد كرد؟ هنوز موضوع آنقدر جدي نبود. شايد ميتوانست زندگي را از خود دريغ كند، اما از بچه، آيا پدر را از بچه دريغ خواهد كرد؟ آيا به تمناي پدري كه مهرداد طلب كرده بود، نه خواهد گفت؟
خيلي وقت بود كه توي خودش بود. گنگ و مبهم صداي گفتگوي ژيلا و مهرداد را ميشنيد. باز هم گفتگوي دلنشينِ خاطرات زندان و بند و بچه ها بود. ناگهان به خود آمد. كجا ميرفتند؟ از مسير خيلي دور شده بودند. هوا كاملاً تاريك شده بود. به تندي پرسيد:
– مهرداد داري كجا ميري؟ اول ما رو ميرسوندي. خوب نيست تو تاريكي من برگردم خونهٌ پدر شوهرم.
آنچه كه مهرداد جواب داد، برايش باور نكردني و شوخي آمد. به خنده پرسيد:
– چي گفتي؟ به چه جرئتي؟ تكرار كن!
– گفتم لازم نيست ديگه اونجا بري! خودت خونه داري.
– تو مگه ديوونه شدي؟
– صداي مهرداد جدي، اما خشمگين بود. رو به ژيلا كرد و پرسيد:
– ژيلا تو بگو! اشكالي داره من و مينو ازدواج كنيم. بچه هم پدري داشته باشه. سالها پيش هم ما چنين قصدي داشتيم اما به دلايلي نشد.
هيچ صدايي از ژيلا به گوش نميرسيد. حتي صداي نفسش.گويي خشكش زده بود. دوباره مهرداد ادامه داد:
– ببين ژيلا هر چي مينو داره ميكشه و هر بلايي سر خودش آورده، من هم مقصرم! من شريكم. چطوري بگم كه ناراحت نشه. آخه اين هم زندگيه؟ حتي نميشه گفت سختيهاي مبارزه است. هر روز ساكش و بچهاش روي كولشه. صبح خونهٌ پدر، شب خونهٌ پدر شوهر. كي ميتونه بگه اين زندگي مرگ تدريجي نيست. تا كي ميخواد ادامه بده؟ بايد بپذيره كه زندگي قبلياش تموم شده و نيست! اگر همسرش زنده بود كه خبري ازخودش ميداد. بايد جرئت كنه و اين وضع رو عوض كنه.
ساكت شد. صداي قورت دادن آب گلوي ژيلا به گوش رسيد. بعد گفت:
– راستش من از جزئيات زندگي شخصي مينو هيچ وقت خبر نداشتم. نميدونم چرا اين صحبتها روكردي؟ اما اولين چيزي كه به ذهنم ميآد، اينه كه اون مذهبي وتو ماركسيست هستي. چنين ازدواجي چه به لحاظ عقيدتي، چه به لحاظ سياسي درست نيست. مگه اين كه تو دست برداشته باشي. اون وقت تضادهاش كمتره. اما اينجوري اصلاً راه حل نداره.
مهرداد با لحن تنديگفت:
– چرا بايد به عقب برگرديم، مثل نسلهاي گذشته؟ چرا مشكلات راه حلي ندارند؟ پدر من و پدر مينو با هم برادر بودند. اما اختلاف طبقاتي دو برادر رو از هم جدا و بيگانه كرد. چرا ما كه نسل بعدي آنها و افرادآگاهي هستيم و از اين اختلافات و بدبختيها رنج بردهايم، باز دشمن هم باشيم، دشمن عقيدتي. توكه مذهبي هستي بگو، آيا من يك كافرم و ريختن خونم مثل خون ساواكيها حلاله؟
ژيلا گيج شده بود. لحظاتي به موضوع فكر كرد. بعدگفت:
- من فكر ميكنم مسائل را نبايد قاطي كرد. من شخصاً تجربهٌ چنين مسائلي رو ندارم. اما برام تحسين انگيزهكه ميشنوم مينودر زندگيش اين مسائل را داشته، اما زندگي شخصياش رو اصل نگرفته و مبارزه را مهمتر و جديترگرفته؛ تا همين نقطه. نكنه تو انتظار داري مينو دوباره عقيده عوض كنه! ماركسيست شدن براي ما اون سالها خيلي آسون بود. همه ماركسيست ميشدند. اما مذهبي شدن خيلي سخت و جنگ فكري بزرگي بود. اول به لحاظ تئوري بايد با اسلام انقلابي آشنا ميشدي، بعد در عمل ميديدي عدهاي با اين افكار نو اولاً توانسته اند مبارزه كنند، دوماً راه رشد و تكثير دارند. چطوري بگم، آجر به آجر و پله به پله ما قبول كرديم و بالا اومديم. ديگه نميشه به دليل زندگي شخصي، يا علائق و عواطف آدم اين ساختمون رو خراب كنه و چه ميدونم، مثل بوقلمون رنگ عوض كنه. به قول برتولت برشت «آدم آدمه»، پس به ارزشهايي بند و وصله. تو به عنوان يه ماركسيست كه مبارزه رو قبول داري، زندان رفتي و ميخواهي باز هم ادامه بدي، به اين دليل بيشتر از تمام خانواده و برادرهام براي من با ارزش هستي. اما نميتونم اصلاً تصور بي مرزي فكري بين خودم و تو رو بكنم. خود به خود افكار و عقايد مختلف بين هم مرز دارند. اما نبايد فكر كني اين مرز به معني ديوار كينه و دشمني است. دشمن ما همه يكي بيشتر نيست. ما هم كه در اثر جهل تفنگ برنداشتيم وكمر به قتل هم كه نبستيم. خوشبختانه اونهايي كه مبارزه و قوانينش رو براي ما به ارث گذاشتن به راستي تضادهايي را حل كرده اند و مرزبنديهاي روشني كردهاند. توكه خودت زندان بودي و بهتر از من از رفتار مجاهدين يا مبارزين خبر داري. آيا اينطور بود؟ دشمن هم بودند يا دشمن ساواك؟
مهرداد كه توي فكر رفته بود، با تأثر گفت:
- حرفهات درسته ژيلا، اما تلخ. تلخياي كه تو نميتوني حسكني. ميدوني وقتي آدم به هر دليل، عواطف انساني رو در خودش ميكشه، خودش هم با اون ميميره. قلب انسان مثل سنگ سفت ميشه. آدم مثل مرده بيروح ميشه. من اينو در زندگيم تجربه كردهام. من اهل پشت كردن به مسئوليتم نيستم. اما نميخوام عواطفم رو بكشم. من ميخوام زنده باشم و مبارزه كنم. نه مثل يك مرده كسي كه مرگ و زندگي براش فرقي نداشته باشه. من حرفهاي تو رو ميفهمم كه منطقي است. اما به معني بن بست و نبودن راه حله. اما من مصمم هستم راه حل پيدا كنم. چون ..
سارا خنديد و با خندهاش كلام او را قطع كرد.گفت:
– اگر راه حل پيدا كردي، مرا هم خبر كن تا به تو ‘بله’ بگويم! بد نيست. به قول تو از از در به دري در ميآيم. اما براي من جديتر از هر چيز اين سؤال مطرحه كه آيا تو جداً قصد مبارزه هم داري؟
مهرداد جدي ومحكم گفت:
– آره، جدي! مبارزه مثل نور در دل منه كه با هيچ خيانتي نميخواهم خاموشش كنم.
- پس من هم جدي ميگم فكر ازدواج رو از سرت بدركن. مبارزه و زندگي با هم جور نيست. توكه دلت براي آوارگي من ميسوزه و احساس مسئوليت ميكني، چه تضميني داري كه فردا من با مشكلات مضاعفي كه ديگر در طاقتم نيست، رو به رو نشوم؟ فشار و سختي ادارهٌ زندگي و معيشت يك يا شايد دو بچه، دوباره تنهايي، رنج و دوري، در به دري و به قول قديميها، خاكسترنشيني. بدتر از خاكسترنشيني، گرفتار زندگي شدنه. فكر و ذكرآدم ميشه شوهر در به درش، بچهٌ بي پدرش و خودش. نه! من يك بار اين انتخاب غلط رو كردم و پشيمونم. رو راست جواب من به تو صد در صد منفيه. هنوز من به ايدئولوژي تو و خودم فكر نكردم. اما واقعيت رو ميتونم به خاطر قيمتي كه برايش پرداختهام بفهمم. و ناچارگردن بگذارم. آنقدر اين مدت سختي بر منگذشته كه درست مثل منجنيق عذاب بوده. هزار بار از اين كه به عهدم تا به آخر وفا نكردم، پشيمان هستم. زندگي فعلي من جهنمياست كه روز و شب و لحظههاش پايان نداره. ميتواني بفهمي؟ جهنم قطع شدن از مبارزه.
صدايش لرزيد. خاموش شد. ژيلا خيلي نارحت شده بود. بغض مثل پنجهاي گلويش را مي فشرد. آخرين كلمات سارا تكانش داده بود. احساس شرم ميكرد. اگر چه به مبارزه پشت نكرده بود، اما استقبالي هم نكرده و ريسكي نپذيرفته بود. دايم سعي كرده بود الكي دستگير نشود و زندان نيفتد؟ وقتي بهترينها و قهرمانان در بند بودند، بيرون مانده و چه كرده بود؟ چه كاري از دستش بر ميآمد؟ اگر زندان افتاده بود...
سكوت كوتاه بينشان را صداي دردمند مهرداد شكست. صدايي كه مثل قبل محكم و آرام نبود.كلماتش مثل فرو ريختن يا شكستن كسي يا چيزي بود.
– حق داري. صحبتهات قانع كننده است. اما من آرزو داشتم كه تو و بچه رو به اندازهايكه ميتونم خوشبخت كنم. باري از دوش تو بردارم. اما نشد.
گفت و خاموش ماند. هر سه در انديشه فرو رفتند.
براي لحظاتي افسردگي بر سارا چيره شد. سخت بود. با گفتن يك نه، همهٌ آن چيزي را كه به آن نياز داشت، از دست داده بود. دلش ابري بود و باران ريزي بر تنهايياش ميباريد. آيا بر فقرش ميگريست يا به عكس، احساس خاصي داشت. گويي با گفتن اين نه به خود و به مهرداد، به وظيفهاش و به عهد ديگري آري گفته بود. از باقي ماندن بر چنين پيماني در خود احساس رضايت داشت. احساس توانايي، روييدن و بزرگ شدن در خود ميكرد. درختي كه سايه مييافت. سايهاي كه ميتوانست خود را بگستراند. به خاطر ميآوردكه جايي خوانده بود، هر انقلابي با روي برگرداندن و پشت كردن به خود و خواستههايش، با وفادار ماندن بر عهد و پيمانهايش، رضايتي در خود حس ميكند كه تنها خود شكوه آن را قادر به تماشاست.
ژيلا هم در فكر بود. احساس بد و تلخي داشت. فكر ميكرد خودش و سارا چرا هيچ وقت دستگير نشدند؟ اگر دستگير شده بودند، خيلي بهتر بود. آيا مينا و ماهرخ با شهادت خود بر آنها برتري نيافتند؟
مهرداد چون كودكي تنها در خود احساس اندوه ميكرد. گويي كه كسي ظالمانه و به زور از دستش چيزي را كه به آن دلبستگي داشته، گرفته باشد. احساس ترس داشت. ترس از تنفر و كينه به زندگي. ترس از شقاوت و سنگدلي. ترس از اين كه دوست داشته باشد ويران كند، بكشد و لذت ببرد و اين توفان خاموشي نگيرد. تقلايي در خود كرد. سكوت را شكست و گفت:
– ژيلا از دانشگاه بگو. بچهها چطورند؟ علم و صنعت كه هميشه شلوغه. زندان هم پر بود از مهندسهاي نصفه نيمه.
ژيلا نيمرخ به سوي او چرخاند و با پوزخندي گفت:
– خودت كه گفتي: «زندان پر بود از مهندسهاي نصفه نيمه.» اما باز هم در دانشگاه هستند. يه كارهايي ميكنند، اما من اعتماد ندارم. ميدوني كه چقدر ساواك در دانشگاه نفوذ كرده. اما خوب بچههاي ما باز هم فعالتر از بقيهٌ جاها هستند. بعضي وقتا من قاطي ميشم.
– لازمه كه اخبار دانشكدهتون رو ازت بگيرم. نظرت چيه هفتهاي يك تماس داشته باشيم؟
– خبر مهمي كه تو دانشگاه نيست. ولي اشكالي نداره ميتونيم يه قرار بگذاريم. وقت ميشه تو هم از زندان تعريف كني. حتماً خيلي چيزا ياد گرفتي؟
– پس تو موافقي. هفته بعد ميبينمت. چطوره؟
– كجا؟
– جلوي علم و صنعت، ساعت 4 بعدازظهر.
– باشه.
مهرداد ژيلا را رساند. سارا براي تلفن زدن پياده شد، چون خيلي دير شده بود و ممكن بود نگران شوند. وقتي برگشت، سر مهرداد روي فرمان بود. سوار شد و ساكت در جاي خود نشست. چه ميتوانست بگويد؟ با اين حال آرام نماند:
– چي شد؟ سردرد داري؟
– مهم نيست.
– شب بدي بود، هان؟ شايد هنوز قانع نيستي كه تصميم درستي گرفتيم.
– شايد! با آن كه در درست بودنش حرفي نيست، اما پذيرفتنش سخته، خيلي سخت. ميدوني دست و دلم براي كشتن عواطفم نميره. اصلاً نميتونم. زندان كه بودم خيلي راحت مرگ رو پذيرفته بودم. دلم ميخواست اعدام بشم، حتي به جاي بقيه. دلم ميخواست زندگيم رو با دستهاي خودم به ديگران تقديم كنم. من از زندگيم ميتونم بگذرم اما از عشق نميتونم. بيا يك راهي پيدا كنيم. هزار تا شرط بگذار اما نه، نگو!
– كه چي بشه. اصلاً ما دنبال چي هستيم؟ اين همه رنج و بدبختي. به قول تو از هفت خوان گذشتيم كه آخرش به خوشبختي خودمون برسيم؟ نه. خيلي هدف كوچيكيه. فكرشو بكن رفقات با چه اميدي تو رو از زندان بيرون فرستادند. اون وقت تو ميخواي ازدواج كني. قبول دارم كه طاقت آدم تموم ميشه. من هم مثل تو و ما هم مثل بقيهٌ بچهها. خوب وقتي سخته، براي همه سخته. فكر ميكني چرا همه از مبارزه وقتي طولاني ميشه، ميترسند. يك عدهٌ كمي، خيليكم باقي ميمونند. راستش با همهٌ پيچ و خمها و بدبختيها با اون كه گاه آدم چنان بيخبر ميمونه كه شك ميكنه اصلاً مقاومت و مبارزهاي باقي مونده يا نه. نه خبري هست، نه اعلاميهاي، نه اطلاعيهاي با تمام اين احوال چقدر با افتخاره كه آدم باز توي اين جبهه باشه. فكرشو بكن شايد همسر من فلسطين باشه، شايد زنده باشه. شايد برگرده. اون وقت كي ضرر كرده؟ چي براي من باقي ميمونه؟ نه. هيچكس تا به حال چنين كاري نكرده. مثل خيانت ميمونه. پس من هم چنين كاري نميكنم. ما آدمهاي آگاه و مسئول اين جامعه هستيم. عملكرد ما از چشم قضاوت مردم و حتي تاريخ مخفي نميمونه.
– درست. اما براي چه كسي داري فداكاري ميكني؟ فكر ميكني تو رو دوست داشت؟ فكر ميكني برات ارزش قائل شده؟ من اگر بودم هيچ وقت با همسرم اينطور رفتار نميكردم. از اين كفري هستم كه تو حتي جايي براي زندگي نداري. كي به فكر تو و بچهٌ توست؟ چه افتخاري است اسم اين آدم روي تو باشه؟
– بگذار مثل يك دوست برات درد دل كنم. آخرين باري كه ديدمش، خيلي عوض شده بود. خيلي. تعجب ميكني اگر برات بگم كه حتي اعتقاداتش عوض شده بود و در مسير ماركسيست شدن بود. فاصلهٌ زيادي بينمون ايجاد شده بود. با اين حال ازش پرسيدم: «منو دوست داري». فكر ميكني چه جوابي به من داد؟ گفت: « دوست داشتن ارزشي نسبي است. الآن تو از ارزشهايي كه من براي دوست داشتن قائلم بر خوردار نيستي.» …
سارا آهي كشيد و ادامه داد:
- نه. به خاطر اون نيست كه اين روزگار چون جهنم رو تحمل ميكنم. به خاطر اون نيست كه به تو هم نه ميگم. اسمش هم براي من افتخاري نيست. مقاومت خود من در اين شرايط خودش فينفسه يك ارزش و افتخاره. من واقعاً انقلاب ميهنم رو دوست دارم و پيوندم رو با آن قطع نميكنم.
– مينو باور نميكنم. اون آدم با اون عقيدهٌ محكمي كه داشت چطور عقيده عوض كرد؟ حالا هر عقيدهأي هم داشت چرا با تو اينطور كرد؟
– نميدونم. شايد به خاطر ازدواج و بچه. قبل از ازدواج هرگز چنين رفتاري نداشت. برخلاف قولش تنهام گذاشت. سالهاست با خانوادهاش زير يك سقف زندگي ميكنم، در حاليكه خودش با اين خانواده حاضر به زندگي نبود. نميتوني تصور كني كه چقدر پر از كينه و تنفرم. تلخم مثل زهر. اگر به خاطر مبارزه نبود. دلم ميخواست بكشمش. فكرشو بكن چه فشار فكري و روحي وحتي عاطفيأي روي منه. اما دارم تحمل كنم.
چهره سعيد از خشم سرخ شده بود. گفت:
– بيا بيرون من كمكت ميكنم.
– نميتونم. كجا؟ دوباره خونهٌ پدرم؟ يا با اين بچه كوچيك تنها زندگي كنم؟ اصلاً نميشه! هزار تا مكافات داره.
– لعنت بر من. يك صفحه از زندگي تو رو سياه نكردم. همهاش رو خراب كردم. نميدونستم. اصلاً نميدونستم. مينو منو ببخش!
– چه ربطي به تو داره؟ من اشتباه كردم. به ضعفهاي خودم و راهحل هاي ساده تن دادم. مبارزه سخت و جدي است. خطاها مثل پتك توي سرآدم ميخوره. اما خدا رو شكر ميكنم. باوجود سختيها، لكهٌ ننگ خيانت روي پيشونيم نيست. مبارزه كه تموم نشده، ادامه داره. شايد به خوبي جبران كنم.
– حتماً ميتوني. تو تحسينانگيزي.
– نه. اما اميدوارم شرايط منو درست درك كني و فكرم رو راحت كني.
– ميفهمم. داستان ما تمام است.
– پس حركت كن! منو به خونه برسون و تو برو. اميدوارم به جاي آنهايي هم كه در بند هستند بتواني مبارزه كني.
– بايد مبارزه كرد. بايد انتقام گرفت. انتقام همهٌ بدبختيها رو.
سارا به خانه برگشت. ديركرده بود. آقاجان كنار بخاري نشسته و برمتكاي نرم تكيه داده، عينكش به چشم بود وكتاب ميخواند. سارا كه سلام كرد، سر از كتاب برداشت. بسيار متين جواب سلام داد وگفت :« دير كردي.»
سارا به اين سؤال پاسخ نداد، بلكه گفت :
– توي روزنامهٌ امشب اسم دو تا از دوستام چاپ شده بود. توي درگيري كشته شده بودند. اسم خيليها بود. من فقط دوستاي خودم رو شناختم. دلم آتيش ميگيره. خيلي جوون بودند. ساواك همه شون رو كشته بود.
– من روزنامه را نديدم. آخر زنها چرا اين كارها را ميكنند.
– چون مردهاي مسلمون دل وجرئتش رو ندارند با ظالم بجنگند.
– اين كارها مورد رضاي خدا نيست. همهش معصيت است. محرم و نا محرم در آن رعايت نميشود. جهاد بر زن واجب نيست.
– دوستاي من ماركسيست بودند.
– خوب. همون بهتر كه معدوم شدند. خسب الدنيا والآخره شدند. نه اين دنيا رو داشتند، نه بهرهاي ازآخرت خواهند برد.كسي كه پروردگار خودش را نشناسد، از سگ هم كمتر است.
– چطوركسي كه از زندگي خود براي رسوا كردن يزيد زمان گذشته، از سگ كمتر است. امام حسين خودش گفته : « اي بني نوع بشر اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد.» اينها وظيفهٌ خود را شناختند و به آن قيام كردند. نه دنبال جاه بودند، نه دنبال مقام. همه هم تحصيلكرده بودند.
– روز قيامت كي شفاعتشان را خواهد كرد؟
– شايد همان كس كه گفت : « اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد.»
صداي سارا لرزيد. بغض گلويش را گرفت. روي از آقاجان برگرداند و از اتاق خارج شد.
* * *
روزها به سرعت ميگذشتند. اولين خبر غير منتظره و بدي كه به سارا رسيد. خبر دستگيري ابي بود. ابي! چرا؟ باقر خيلي عصباني بود و با خشم در حاليكه كف بر دهان آورده بود، ميگفت:
- صد بار بهش گفتم آقا جان، اين كتابها را پشت ويترين مغازه نگذار. آدم سادهٌ خر! براي خودش رسالت قائل بود. اصرار داشت كه: «مردم بايد آگاه بشن.» به جاي مردم اولين خريداري كه سراغمان آمد، خود ساواك بود.گفتم: « آقا من هيچ اطلاعي ندارم. شريكم كتاب قصهٌ بچهها رو پشت ويترين چيده.» هيچي! كتابهاي حسنك كجايي رو جمع كردند. خودش را هم برداشتند و بردند. خدا ميداند چه بلايي به سرش خواهند آورد و چه كساني را لو خواهد داد! واويلا ! گفتم خودتان را براي آب خنك آماده كنيد.
ولولهاي به پا شده بود. هر كس به آن ديگري خبر ميداد. اگه كتاب يا اطلاعيه داري قايم كن. شايد ابي اسم همه را بگويد. ابي تحمل شكنجه ندارد. سارا رابطهٌ با دوستان وحتي همكاران سياسياش را قطع كرد. هر روزش دوباره با اضطراب و دلهره، رعايت مسائل امنيتي و بالاخره انتظار دستگيري ميگذشت.
روزنامه ها هم يكباره پر شدند از خبر دستگيري گستردهٌ شبكهٌ خرابكاران. به دنبال آن روزنامه خبر از كشتار و اختلاف عقيده در درون يك سازمان التقاطي ميداد. تلويزيون مصاحبهٌ دو نفر را پخش كرد كه مدعي بودند يك رفيق خود را به دليل اختلاف عقيده كشته و جسدش را در بيابان سوزاندهاند. عكس استخوان سوخته او در روزنامه انداخته شده بود. ابتدا كسي نه مصاحبه را باور داشت ونه دستگيريها را، اما خيلي از آشناها و رفقاي قديمي باقر دستگير شده بودند. اسم همسر يكي از دوستانش كه در درگيري كشته شده بود، چاپ شده بود.سارا دو سال قبل او را در يك جلسهٌ سياسي در خانهٌ باقر ديده بود. مادر دو دختر دو قلو بود و فاطمه نام داشت. مدتها بود فراري شده بود. مادرش از بچه ها چون جان خود مواظبت ميكرد. خانوادهٌ ثروتمند بازارياي بودند. سارا با خودميگفت: « چه اخبار مصيبت باري. قضيه از چه قراره؟» معلوم نبود. اما هر روز روزنامه از اخبار مأيوسكننده پر بود. بعد اعدامها شروع شد. در بين عكس و اسامياعداميها سارا رحيم را شناخت. اما بقيه برايش ناشناس بودند. جرم رحيم شركت در چند فقره عمليات و اعدام انقلابي مزدوران شاه بود. شوهرش هميشه با رحيم كار ميكرد. آيا قبلاً در عمليات كشته يا دستگير شده بود؟ حتماً. عجيب بود كه هيچ خبري از او نبود.
براي نخستين بار براي يكي از اعدام شدگان به نام محسن خاموشي، مراسم ختم از جانب خانوادهٌ بازاري او برگزار شد. به دليل خويشاوندي، محبوبه در آن شركت كرد. ميگفت: « همه به پدر و مادر شهيد تسليت ميگفتند. مادرش بر خلاف انتظار شيون و زاري نميكرد. در پاسخ به تسليتها ميگفت: « بچهٌ من در راه دين خدا كشته شد. روزنامهها دروغ نوشته اندكه پسر من التقاطي بوده. پسر من يك تحصيلكردهٌ خداشناس بود.» حاج آقا خاموشي پدر محسن سرش را پايين انداخته بود. اما مادر داغدار محسن سرش بالا بود. اولين بار بودكه بازاريها ترس نداشتند و در ختم يك مخالف شاه شركت ميكردند.
درگرماگرم اين ضربات باقر برايش از خيانت تلخي صحبت كرد. ازخائني به نام وحيد افراخته كه پس از دستگيري به دليل تغيير ايدئولوژي وماركسيست شدن هيچ مقاومتي براي حفظ سازمان نكرده بود. نه تنها تمام كادرها را لوداده بود، بلكه تمام سمپاتها وافرادي را هم كه در حاشيه بودند، معرفي كرده و يكي از سنگينترين ضربات ممكن را به تشكيلات و اعتماد مردمي نسبت به سازمان وارد كرده بود. تا سر حد نابودي كامل ضربه زده بود.
اتفاقات و روزهاي تلخ و سياهي بود كه سياهي زمستان را چندين بار بيشتر كرده بود.گاه سارا از خود ميپرسيد: « پس كو آن گذر زمستان و ماندن رو سياهي به ذغالِ حكومت شاهنشاهي.»
قبل از عيد و در آستانهٌ بهار، نسيم محبتي وزيدن گرفت. آن روز سارا يكي از شاگردانش را كه كفش عيد نداشت، به كفاشي برد و برايش كفشي را كه دوست داشت، خريد. دختر بچه خوشحال بود. سارا از ديدن خوشحالي او لذت ميبرد. در شرايطي كه وظيفه اصلي خود و خدمت به انقلاب را نميتوانست انجام دهد. لااقل سعي ميكرد به خلق خود خدمت كند.
آنروز به خانه كه برگشت، از محسن خبرخوشِآزاد شدن ابي از زندان را شنيد. ابي آزاد شده بود، درحاليكه هيچ كس را لو نداده بود. به دنبال آن وقتي شب به خانه برگشت آقاجان هراسان و پريشان از يك تلفن مشكوك با سارا صحبت كرد.گفت:« به من تلفن زدند. خيلي كوتاه گفتند پسرتون زندان اوينه. بياييد ملاقاتش. خودتون و مادرش و زن و بچهاش. فقط فاميل درجهٌ يك. روز چهارشنبه ساعت دو بعد از ظهر. بيست و ششم اسفند ماه. فقط همين تاريخ. بعد هيچي، قطع كرد. بعد از تلفن حال من خراب شد. اگر راست باشه عجب جايي است! شنيدهام زندان اوين جاي خطرناك و ترسناكي است. هفت طبقه زير زمين است. مادر مرده آنجا چطور زنده است؟من كه مي ترسم ملاقات بروم. نكند ما را هم آنجا به بهانهأي ول نكنند. و… خدا عالم است چه حيلهاي دارند؟»
نفس در سينهٌ سارا حبس شده بود و به دهان آقاجان چشم دوخته بود. نميتوانست باور كند. اگر راست بود، اگر زنده بود كه خبر خوبي بود. هر مجاهد يا مبارزكه زنده بماند بسيار با ارزش است. خيلي جاي خوشحالي دارد. اما خدا كند راست باشد و ساواك دروغ نگفته باشد. بارها شده بود به خانوادهاي نگونبخت اطلاع ميداد بياييد ملاقات، اما بعد عذر خواهي ميكرد و ميگفت: « اشتباه شده. » به همين راحتي با خانوادهٌ مبارزين و مجاهدين بازي ميكرد. حالا آن روز، آن روز چهارشنبه كي خواهد رسيد؟ اگر راست باشد. چه روز با شكوهي است. ديداري پس از سالها.
خبر تلفن ساواك و قرار ملاقات به عنوان مهمترين خبر شب عيد در تمام فاميل مثل توپ تركيده بود. تلفن خانه يكريز زنگ ميزد: «آقا راسته كه ملاقات دادهاند؟ اگر رفتيد حتماً سلام ما را هم برسانيد.» سارا باور نميكرد. چقدر زندان سياسي براي مردم شناخته شده بود. چه قدر با ارزش بود. انگار كه اوضاع و احوال چرخيده بود.
روز ملاقات دلهره و حال عجيبي داشت. اولين بار بود به زندان اوين ميرفت. زندان مخوف اوين. هيچ چيز مشخص نبود. اين كه اساساً ملاقاتي در ميان است يا يك بازي است، اعصاب همه را خرد كرده بود. دو ساعتي بعد از دادن اسم و فاميل زنداني دو
ساعت پشت در زندان منتظر ايستادند. لحظهها كند ميگذشتند. آقاجان با رنگ پريده و تسبيح به دست، پشت فرمان ماشين نشسته و زير لب دعا ميخواند. سعي ميكرد روحيهٌ خود را در هر حال با توكل به خدا حفظ كند. علي برادر ناتني شوهرش هم آمده بود. اما بقيهٌ برادرانش تنها سلام رساندند. هنوز حتي شجاعت آمدن به ملاقات او را نداشتند. نام زندان اوين در دل و جرئت مردم عادي نميگنجيد.
بالاخره صدايشان كردند. اما دوباره مدتها در سالنهاي مختلف جهت بازرسي در انتظار نگهشان داشتند. همه چيز با دقت كنترل ميشد. سرانجام وارد يك چادر شدند.
چادر به دو قسمت تقسيم شده بود. از وسط با توري سيمي از هم جدا ميشد. جاي نشستن نبود. ايستادند. بچه در بغل مامان بود. سارا تمام بدنش شل شده و چنان احساس ضعف و سرگيجهاي ميكرد كه به سختي ميتوانست داخل چادر نيمه تاريك را ببيند. چندين مأمور با لباس شخصي در داخل و در دو سمت چادر قرار داشتند. اين همه مأمور براي يك زنداني سياسي؟
بالاخره درب چادر بالا زده شد. قفسي چوبي با ترق و توروق به كمك دو مأمور به داخل آورده شد و با فاصلهٌ زياد از تور سيمي قرارگرفت. داخل قفس زنداني بود. يك لحظه سكوت بر قرار شد. انگار زنداني خيلي دور بود و همه منتظر بودند از قفس بيرون بيايد. اما صداي سلام زنداني سكوت را شكست. مثل يك شليك يا يك آغاز بود:
– سلام آقاجون. سلام مامان. سلام سارا. حالتون چطوره؟ بقيه چطورند؟
سارا جواب سلام نداد. لبخندي زد. نگاه كرد. تا به حال يك زنداني نديده بود. حالا ميديد؛ همسرش را در بند و در زندان. قيافهاش عوض شده بود. به سختي شناخته ميشد. موهايش بلند و اصلاح نشده تا نزديك شانه بود. صورتش خيلي بيرنگ و سفيد، اما دو برابر قبل بود.گويي ورم داشت، اما آثار زخم وكبودي برآن ديده نميشد.تنها مشخصهاي كه در شوهرش به قبل شباهت داشت، لبهايش و شايد دستها بودند. لباسهايش گشاد و به غايت كهنه بودند. از سمت راست پيراهن لاجوردي رنگ نخهايي شكافته وآويزان بود. سارا نگاه ميكرد و در خود مي لرزيد. به سختي ميتوانست حرفي بزند. آقاجان احوالپرسي ميكرد و مامان بچه را در بغل و به زنداني نشان ميداد:
– نگاه كن دخترته! ببين چقدر بزرگ شده. راه ميره، حرف ميزنه. اونقدر شيطونه كه دست هر پسري رو از پشت بسته.
مامان تند و تند حرف ميزد.
زنداني مات و متحير، بدون ابراز احساسات بسيار صبور و متين به حرفهاي مامان گوش ميداد. شايد عمد داشت احساسات خود را جلوي ساواك نشان ندهد. گاه از روي نزاكت لبخندي ميزد. آيا زنداني انسان نبود و پس از سالها نبايد زن و بچه و پدر ومادرش را در آغوش ميگرفت و ميبوسيد؟ سارا احساس سرما ميكرد. همه چيز يخزده و رنجآور بود. اصلاً تصور نميكرد، ملاقات يك زنداني سياسي اين چنين دردناك باشد. يك انسان در قفس و بدون شادي رو به رويش بود. بدون ابراز شادي از ديدن پدر و مادر و زن و فرزند. موضوع چيست؟
آقاجان همچنان كه عادتش بود، محترمانه و متين پرسيد:
– پسرم از حال و روزت بگو. كي انشاءالله از اين وضع خلاص ميشوي؟ اصلاً كي اين اتفاق افتاد؟
– حالم خوبه.
سارا به دقت به صورت زنداني نگاه ميكرد.آيا مجبور به گفتن اين دروغ شده؟آيا ناگهان فرياد نخواهد زد و نخواهد گفت: « اينها جاني هستند، بيشرف هستند. اين جا يك شكنجهگاه است. من خيلي شكنجه شدهام. اين ملاقات براي شكستن روحيهٌ من است. اما من به راهم ايمان دارم...» زنداني مكثي كرد و خونسرد ادامه داد:
– نُه ماه پيش دستگير شدم. درست روز تولد خودم و دخترم. راستي اسمش چيه؟
مامان گفت:
– از خودش بپرس! بچهام حرف ميزنه. اسمشو بلده بگه. يه شعر هم بلده بخونه. خيلي چيزا.
زنداني خنديد و از دور پرسيد:
– خانوم كوچولوي خوشگل، اسمت چيه؟
بچه از ترس بغض كرده بود. رويش را در ميان صورت و چادر مامان قايم كرد. جواب نداد. همه لبخند تلخي زدند.
– محاكمه نشدهام و هيچي معلوم نيست.
آقاجان با نگراني پرسيد:
– كاري كه نكردي؟ انشاءالله آزاد ميشي؟ نگاه كن زن و بچه داري. ها!
زنداني لبخند تمسخر آميزي زد وگفت: « شما كه هستين. خدا هم بزرگه. ما هم امر خداوند را اجرا كرديم. انشاءالله قبول كنه. وظيفه داشتيم، بايد انجام ميداديم.»
سكوت سنگيني حاكم شد. هيچ كلامي بر زبان هيچكس جاري نشد. در واقع همه با سكوتشان از زنداني دلجويي كردند. درآخرين لحظه از سارا پرسيد:
– تو چيكار ميكني؟
– من كار ميكنم. روزها سركار ميرم. بچه پيش مامانمه. شبها برميگردم خونهٌ آقاجون. دوسالي است كه بر اين رواله.
– خوب. من كه كاري برات نميتونم بكنم. خودت براي خودت يه كاري بكن. از بچهت همكه بايد مواظبت كني.
– بچه! آره بچه وضعش خوبه.
مامان حرفش را قطع كرد:
– از بابت بچه خيالت راحت باشه. همچين خودش رو جا كرده كه همه دوستش دارند. مامانش همكه جز اين بچه توي دنيا دلخوشي ديگهاي نداره. تو هم كه نيستي. همهٌ محبتش به پاي اين بچه است.
صداي سوتي از پشت چادر شنيده شد. صداي دريدهٌ يكي از ساواكيها كه لباس شخصي به تن داشت، بلند شد.گفت:
– ملاقات تمام!
خداحافظي تند و سريعي انجام شد. دو نفر قفس را حركت دادند و به سرعت از چادر بيرون بردند. خانوادهٌ زنداني چادر نيمه تاريك را ترك كردند.
نور زيباي آفتاب در لحظهٌ اول خروج از چادر چشم را ميزد. هوا در تپههاي اوين كه مجاوركوهستان بود، پاك ولي كمي سرد وگزنده بود.
بيرون چادر خيمهگاه بهار بر تپههاي وحشي به چشم ميخورد. جوانهٌ سبز بهار بر تن و ساق درختان انبوه نشسته بود. طبيعت شايد بيخبر از آن چه برانسان ميگذرد، راه خود را ميپيمود. سارا نفهميد چرا ناگهان اين شعر كه به دانش آموزانش ميآموخت، برلبش نشست.« آري آري زندگي زيباست!»
آه بلندي كشيدي و پرسيد: «چه كسي زيبايي و رويش و بهار زندگي را از من وهمسر
و فرزندم به ناحق غصب كرده.» زير لب فحش داد: « ضحاك زمان! بنوش خون و مغز جوانان را. لعنت برتو!»
چندگامي را همه ساكت و محزون طي كردند. اما از سوي ديگر خوشحال بودند. چون او را ديده بودند. او را كه مثل شيري در قفس بود. شروع به صحبت كردند. قطرههاي اشك مامان از گوشهٌ چشمان تنگ و كوچكش در كنار شيار بينياش جاري بود.
رو به آقاجان گفت:
– ‘آقا’ ديدي صورتش چه پُف كرده بود؟ خدا ميدونه كه چه آزارها و اذيتها ميدنش.
آقاجان سرش را رو به سوي آسمان گرفت وگفت:
– پناه برخدا! پناه برخدا! من كه صد بار گفتم اين كارها و اين راهها غلطه. من ازش راضي نيستم. خدا هم از او راضي نيست. مملكت و اسلام مگر با چند جوون كه از جون و عمر و زن و بچهگذشتهاند، درست ميشه؟ پسره نميفهمه! همهش نادانيه. مسئوله در برابر خدا. خدا رو خوش نميآد. عروس سه ماهه روگذاشت و رفت. من نميفهمم يعني چه؟ چطور ميشه آدم زنشو ول كنه؟
مامان دخالت كرد وگفت:
– زنش كه چشم وگوش بسته نبود. راه شوهرش رو قبول داشت. براي رضاي خدا زنش شد. تا حالا هم كه يه كلام گله نكرده. واسه چي خدا از بچهٌ من نگذره؟ بچه من از زندگي و جووني و زن و بچهش خير نديد. همهاش واسه خدا بوده. حالا شما ميگين كه اينطوره؟ خوب هركس به اقتضاي سن يه جور از دين ميفهمه.
آقاجان با عصبانيت، اما با خنده گفت:
– يعني ميخواي بگي من پير هستم. اگرجوان بودم، دنبال اين چند تا جوون كه از دين طهارت گرفتن را هم بلد نيستند، راه ميافتادم و خيال ميكردم در راه خدا هستم؟ هيهات! شما نادانيد!
علي آقا كه در تمام مدت مبهوت و متحير و نسبتاً ساكت بود، دخالت كرد.
– آخه چرا قضاوت ميكنين؟ مگه ما ميدونيم كه اون چي كار كرده؟ شايد واقعاً كاري كرده كه ما دلش رو نداريم. ديديد مثل شير توي قفس بود. قيافهٌ كدوم ماها به شير تو قفس ميخوره؟ بالاخره آدم بايد انصاف هم داشته باشه. توي اين دنيا يه حق و حقيقتي هم هست كه اينا دنبال همون هستند. ما مردش نيستيم.
آقاجان صدايش را بلندتر كرد:
– ‘حق’ دين خداست. كتاب شريف قرآنه. شريعت محمد (صلي الله عليه وآله) است. اينها كي و كجا و پيش كدوم مدرسي دين خدا رو شناختند كه حالا ازش دفاع ميكنند.
سارا دخالت كرد:
– آقاجون آروم باشين تا از اينجا خارج بشويم. تا شما اينجا بخواهيد ثابت كنيد منظوري نداشتيد، يه ماهي طول ميكشه.
آقاجان به علامت تصديق سر تكان داد و خاموش شد. در حاليكه از درون مثل ديگ بخار در حال انفجار بود. شايد عواطف پدريش برانگيخته شده بود؟ شايد لحظهأي تكان خورده و حقيقتي را ديده بودكه صد و هشتاد درجه با دين خودش در تضاد بود و اگر نميجنيد و حقانيت و پاكيأي را كه ديده بود انكار نميكرد، دين و بزرگي معنوي خود را از دست ميداد. آقاجان بايد بزرگ ميبود و در نزد همه بزرگ مينمود. چه بود آقاجان بدون بزرگي معنوي؟ بزرگياي كه از نام بزرگ خدا براي خود آبرو كرده بود. آيا آقاجان مردي بودكه از مبارزه به بزرگي رسيده باشد؟ نه، هرگز. مبارزه در مغز كوچك او نميگنجيد. به اين دليل با تمام بزرگي معنوي، در چشم سارا كوچك بود. سارا از حقيقت، صورت ديگري را شناخته بود. در فهم و انديشهٌ او سلول به سلول درك ديگري چيده شده بود. با اين حال بحث و درگيري با آقاجان و امثال او بيفايدهتر از كوبيدن آب در هاون بود.
سوار ماشين كه شدند، ته مينيبوس نشست و در خود فرو رفت و چشمها را بست. ميخواست آنچه را ديده بود، به او نزديك باشد و باز هم بارها و بارها آن را ببيند. ديدن قفس آزردهاش كرده و چون خاري درگلويش نشسته بود. چگونه ميتوان آزادي يك انسان را از اوگرفت؟ حالي چون ابر بهار داشت. سبك باريد و پس از آن به خاطر ديدار لبخند شادي بر لبانش نشست. به هر حال ديدارش چيز ديگري بود. تعلق بود. تعلقي كه با اين ديدار يادآوري شده بود. و مسئوليت؛ مسئوليتي كه سارا بار آن را تا به اينجا رسانده و باز هم بايد به دوش ميكشيد. به صحبتهاي شوهرش فكر كرد. تمامش را به خاطر داشت چه كلاميگفت؟ آيا درآن پيامي بود؟ آري. زنداني با آوردن نام خدا، از ايدئولوژي خود صحبت كرده بود. پس او مذهبي مانده و ماركسيست نشده بود. سارا از فهميدن اين موضوع، بيش از ملاقات خوشحال شد. اما چيزي او را بر ميآشفت وآن خوش خيالي مرد بود. اين كه زنش را به خدا سپرده و فكر ميكند، خدا مثل يك شوهر كمبودهاي او را پر ميكند. متأسف بود از اين كه او نه تنها مسئوليتهاي خود را از اساس نپذيرفته، بلكه ميخواهدآن را بر دوش ديگري نيز بيندازد. اين همه روزها و شبهاي سياهكه او ميگذراند چه معني داشت؟ چگونه مردي كه تا نُه ماه پيش در تهران بوده با يك تلفن هم از خود خبري نداده؟چه دليلي براي اين كار داشته؟ نميدانست. اما يك چيز را ميدانست. همان كه خود او گفته بود:« سارا برايش ارزشي نداشت، اگرچه به او تعلق داشت.»
آرام و خاموش ماند، اما در درون متلاطم بود. بيآن كه كسي از آن با خبر شود يا كه انعكاسي از درون او به بيرون بيابد.
به خانه كه رسيدند، همه افراد خانه جمع شده و با كنجكاوي در بارهٌ زنداني ميپرسيدند. به خصوص عزيزكه به شدت گريه ميكرد و بر سينه ميكوفت. سارا از آنچه ديده بودند و از اين كه او مثل يك شير در قفس بود، با افتخار صحبت كرد.گفت:
– ساواك از زنداني سياسي آن چنان ميترسد كه آنها را مثل شير در قفس نگهداري ميكند. اما روحيهاش عالي بود.گفت وظيفهاش را انجام داده.
عزيز كه اشك ميريخت، پرسيد:
– وظيفهاش رو انجام داده يعني چي؟ دور از جون حالا اعدامش ميكنن؟
مامان كه خاموش بود جيغ كشيد:
– خدا نكنه. نگفت كه كار بدي كرده. واسه چي اعدام بشه.
آه چه غلغلهاي شد. بحث بالا گرفت. همه اظهار نظر ميكردند. سارا ديگر دخالتي نكرد.اتاق را ترك كرد. از شنيدن كلمهٌ اعدام اندوه تلخي جانش را پركرد. چشمانش پر از غم شد. نه، نميخواست او نباشد. به رنجهاي با او بودن خوكرده بود. ارزشهايي داشت كه بايد زنده ميماند.
عيد آن سال با ماه محرم همزمان شد. عزاداري ماه محرم، نوروز را هم به لباس سياه عزا نشانده بود. در خانهٌ آقاجان آن سال به جاي شيريني خرما گذاشته بودند. ديد و باز ديدها كم و بيش انجام ميشد. نقل بحث عيد آن سال دستگيري و زندان شوهر سارا و ملاقات قبل از عيدي بودكه پيش آمده بود. همه با آقاجان و مامان همدردي ميكردند و نسبت به سارا ابراز محبت و تحسين وگاه دلسوزي ميكردند. سارا چنان جدي دلسوزي آنها را پس ميزد و از حقانيت مبارزه دفاع ميكرد كه خاموش ميشدند. آري! يكي بود، يكي نبود و جز خدا و سارا در آن جمع هيچكس طرفدار مبارزه نبود. هيچ كس كه انقلاب را دوست داشته باشد و رنج و بار آن دوش نازنينش را بخراشد.
بهار دوباره رفتن به كوه را شروع كرد. محسن وگروهي از دوستانش، نسل نو و پرشور ديگري به راه افتاده بودند. اغلب از برادران كوچك خانواده هاي شهدا يا زندانيان سياسي مذهبي بودند. نسلي ديگر راه را يافته بود. اما بدون سازمان و تشكيلات و بدون رهبري، انرژياي بود كه ميسوخت و به هرز ميرفت. از آنجا كه كاري از دستشان ساخته نبود، دائماً در كوه بحث ميكردند و خيلي حرف ميزدند. گاه سارا در حاليكه دلهاي پاك و پرشور آنها را تحسين ميكرد، به افكارشان مي خنديد. برايش جالب بود كه آنها سعي ميكردند اخلاق و خصلتهايي پيشتازان انقلابي را زنده كنند. فداكاري و محبت برادرانه و استقبال از سختيها را در مناسبات خود رعايت ميكردند. ولي در بين آنها محسن سايه سار ديگري بود. تكيهگاهي كه در سختي كوهستان، استقامت، فداكاري و صبوريش بچهها را مجذوب او ميكرد. سارا در اين سالها با اين برادر از گردنهٌ بسياري از سختيها گذشته بود. دوستش داشت. همه او را دوست داشتند. او را كه هميشه لبخند نجيبانهاي به لب داشت. دختر كوچكش با اين دايي مهربان هيچ گاه حس نكرد و به زبان نياورد:« چرا من بابا ندارم؟» از سوي ديگر به خاطراحترام به پدرش آنقدر عمو پيدا كرده بود كه گاه سارا احساس ميكرد، بچه خيلي خاص خود را ميشناسد و بار ميآيد. تمام طول راه كوهستان دركوله پشتي بچه ها حمل ميشد. همه به او توجه ميكردند. همه سعي ميكردند چيزي به او بپردازند و اين را وظيفه خود ميدانستند.برخلاف بقيهٌ بچهها هنوز هيچ كس او را دعوا نكرده بود. هيچكس به او نه نميگفت. دختر كوچولو به خوبي و به نازي طبيعتش شكفته ميشد.
* * *
سال به آرامياز نيمه گذشت. براي سارا باز هم تنهايي و اضطراب و بيم و اميد بود. بعد از آن ملاقات ديگر هيچ خبري از همسرش نبود. تنها دوست مهرباني كه به سارا سر ميزد. ژيلا بود. بعد از تعطيلات تابستان و گشايش مجدد دانشگاه از جنبش دانشجويي و فعال شدن آن اخبار جديدي داشت. ميگفت در يكي از انجمنهاي دانشجويي بچهها تابلوي بزرگي به شكل كتاب كشيده بودند كه كتاب را عدهاي حمل ميكردند و روي كتاب كلمهٌ شناخت نوشته شده بود كه منظور «كتاب شناخت» نوشتهٌ حنيف نژاد بود. اما با دلخوري گفت:
- نميدونم چرا اين دانشجوها حرفهاشون رو راحت نميزنن.آنقدر در انجمن رفتار و گفتار عجيب و غريبي دارندكه من بالاخره نفهميدم هدف آنها چيه؟ از اين اداهاي روشنفكرها كه هميشه پيچيده حرف ميزنند، بدم ميآد. اما يه چيز عجيب ديگه. جلوي دانشگاه پر شده از كتابهاي ممنوع كه قبلاً چاپ نميشد.كتابهاي آلاحمد، صمد و خيلي كتابهاي ديگه. نميدوني به چه سرعتي فروش ميره. انگار يه حوادثي داره اتفاق مياوفته. يه بادي وزيده. از همين الآن تظاهرات بزرگداشت 16 آذر را توي تمام دست شوييها با ماژيك نوشتن. حالا ببينيم چي ميشه؟
سارا ناگهان پرسيد:
– از مهرداد چه خبر؟ ميبينيش؟
– مگه اين جا نميآد؟ خودت خبر نداري؟
– نه! از آن شب كه با هم بوديم، رفت و ديگه نديدمش. حتي نميدونم خبر داره كه من ملاقات رفتم يا نه؟
– من ميبينمش. چرا خبر داشت و خوشحال بود كه شوهرت زنده است و كشته نشده.
سارا با تعجب پرسيد:
– از كجا ميدونست؟
– نفهميدم. اما همه جا سرميزنه و هر خبري رو جمع آوري ميكنه. به نظرم خوب فعاله!
– چه خوب! فكر نميكني اشتباه بزرگي بود اگه ازدواج ميكرد؟ ديگه نميتونست فعاليت كنه.
– نميدونم! از آن شب كه اون موضوع رو فهميدم همهش فكر ميكنم چه سخته. بعضي وقتا يه حالتي توي صورتش هست. من كه دلم براش ميسوزه. اما هيچ وقت حرفي از خودش نميزنه. معمولاً عجله داره و زود ميره.
سارا آهي كشيد. غمي چشمانش را پركرد. با اين حال دوباره بحث را به سياست كشاند.
– اسم 16آذركه ميآد، ياد آن سال و مينا و كامي و بيژن ميافتم. اولين كار انقلابياي كه در زندگيام كردم، قايم كردن كتابهاي كامي بود. دل آدم آتيش ميگيره چه كساني رفتهاند.
– آره! درسته!
– فكر ميكني 16 آذر امسال شلوغ بشه؟ فكر ميكني همهٌ دانشگاهها شركت كنند، يا فقط تهران و علم و صنعت؟
– من كه نميتونم حدس بزنم. اما همه جا نوشتهاند: « با تمام توان جنبش دانشجويي و سالگرد 16 آذر را گرامي بداريم.»
– بعد از تظاهرات يه خبري به من بده. دلم از حالا شور ميزنه. اگه تو هم دستگير بشي من ديگه كاملاً يتيم ميشم.
– بس كن. ديگه بزرگ شدي. دعا كن دستگير بشم. برم پيش بچهها.دلم براي مهوش و مهناز و بقيه تنگ شده. آدم خجالت ميكشه كه كاري نكرده.
– ژيلا هيچ سر نخي از بچه ها تو دانشگاه پيدا نكردي؟
– ضربهٌ زمستون پارسال، قلع و قمعشون كرده. خيلي از بچهها گم شدن. اميد من از دانشگاه براي پيدا كردنشان قطع شده. اما باقر به من يه قولي داده.
– مگه از باقر خبر داري؟
– آره! رفتم پيشش و گفتم دنبال بچههاي مجاهدين هستم.
– چي گفت؟
– گفت به لطف خدا هنوز هستند. با اون كه يك عده ماركسيست شدند و خيانت كردند و از سير تا پياز همه چيز رو گفتند و همه رو لو دادند و سازمان رو نابود كردند، اما باز هم خدا عدهاي رو حفظ كرده. شايد باقر بتونه پيغام منو برسونه.
– عجب! خبر نداشتم.
– ژيلا خنديد و گفت:
– پس از من تشكر كن. اين همه خبر برات آوردم.كلي خوشحال شدي.
– ازت تشكر نميكنم. اما خيلي زياد دوستت دارم. از خدا تشكر ميكنم كه تو رو به من داده.
آن سال تظاهرات دانشجويي 16 آذر جرقهٌ نويني بود. دامنهٌ تظاهرات از محوطهٌ دانشگاه به خيابانها كشيده شده بود و دانشجويان به بانكها حمله كرده بودند و شيشههاي آن را شكسته بودند.
روزنامههاي عصر به ناچار گزارش آن را منعكس كردند. عكس شيشههاي شكستهٌ بانك و اساميآفراد اغتشاشگر و شرور را نيز كه دستگير شده بودند، چاپ كرده بودند. سارا در ميان اسامي نام و فاميل آشنايي را ديد. باور نميكرد يا نميتوانست باور كند، اما نام مهرداد چاپ شده بود. ناراحت ونگران شد. با سابقهٌ قبلي زندان به هر حال جرمش اين بار سنگينتر بود. “نكنه اعدامش كنند.” مضطراب شد. بايد مي فهميد كاملاً چه خبر بوده. پس از خواندن روزنامهها به سرعت به سوي خانهٌ ژيلا حركت كرد.
ژيلا نبود و معلوم نبود كجا رفته بود. دير كرده بود. با بيصبري منتظرش ماند. شايد دستگير شده بود. لحظه به لحظه نا اميدتر ميشد. وقتي رسيد، سارا آنچنان زار زد و گريست كه ژيلا نميدانست چطور آرامش كند؟ در حاليكه سرش را در سينه داشت، با اميدواري و محبت گفت:
- گريه نكن! روزنامهٌ عصر رو ديدم. ميدونم چرا گريه ميكني، اما اگه ميدونستي چه خبر و چه جنگ وگريزي بود، اصلاً گريه نميكردي. خودمم باور نميكنم، اما واقعي بود. هنوز تموم نشده. بچهها سركلاس نرفتند. خواستار آزادي دستگيرشدگان شدهاند. چيزي كه قبلاً نميشد فكرش روكرد. اصلاً يه حال و هواي ديگهاي شده. داره يه خبرهايي ميشه. هر روز هم ادامه پيدا ميكنه. امروز بچههايي تو تظاهرات اومده بودند كه من اصلاً فكرش رو هم نميكردم. نميدوني چقدر خوشحالم، چقدر اميدوارم. باور كن بايد اميدوار باشي.
– ژيلا باور نميكنم. ايران مثل يك قبرستون خاموش، زير چكمهٌ نظاميهاست. تو باور ميكني صدايي بلند بشه و به سرعت خفه نشه؟ اينهايي روكه شيشهٌ بانك شكستهاند اعدام نميكنند؟
– چيزي كه امروز ديدم تا حالا وجود نداشت. نميتونم تعريف كنم، اما باور كن. زياد بوديم. خيلي زياد. فرق داشت. اصلاً خيلي فرق داشت. الكي كه نميگم اميدوار باش!
* * *
پس از گذشت نه ماه سارا اين نامه را دريافت كرد:
« خدمت خانوادهٌ گراميام، مامان، آقاجون، سارا،
به ما گفتند: “همه بنشينند و براي خانوادههايتان نامه بنويسيد.” در عرض اين مدت بارها اين كار را كردهام و نامه نوشتهام، اما جوابي دريافت نكردهام. ميدانم نامهها نرسيده و به اين دليل توجواب ننوشتهاي. اميدوارم اين بار آن را دريافت كني و جواب نامه را بنويسي و به ملاقاتم بياييد! روي همگي را از دور مي بوسم. به همه سلام برسانيد.»
سارا نامه را چندين بار خواند. از دريافت نامه خوشحال شد، اما تيتر نامه براي پدر و مادر و همسر همه با هم بود و در درون نامه انتظار پاسخ تنها از سارا بود. خوشش نيامد. چرا نامه و كلمات و سطورآن بوي محبتي با خود نداشت. خواست در لحظه پاسخ نامه را بدهد، اما بلد نبود. بلد نبود بنويسد و از مغز و قلبش يك سطر نيز جاري نميشد. خشك شده بود؛ خشك و بياحساس از آسيبهاييكه قلب و روحش ديده بود!
آهي كشيد. احساسي نسبت به او نداشت. نه، نميتوانست به دروغ چيزي بنويسد. اما خود و عواطفش تمام واقعيت بين او و همسرش نبود. مبارزه هنوز استمرار داشت. به نيازهاي مبارزين در زندان فكر كرد. ياد مينا افتاد. در هفته دوبار ملاقات ميرفت و خبر ميداد و خبر ميگرفت. پس بايد به ملاقات ميرفت و خبر ميبرد. مهمترين خبر، خبر تظاهرات دانشگاه بود. بايد آن را به بچهها ميداد. خيلي مهم بود. گفتن خبر خودش كاري بود و سارا دوست داشت، هميشه دوست داشت كه براي انقلاب كاري بكند. پس با بيصبري در انتظار روز ملاقات ماند.
اولين ملاقات در زندان قصر پس از درست سه ساعت انتظار در پشت در و در صف ايستادن، درچنان شرايط غير انساني و دد منشانهاي صورت گرفت كه ضربهٌ روحي بزرگي براي سارا بود. حداكثر توهين به زنداني سياسي و خانوادهٌ او در نظر گرفته شده بود. شيوههاييكه تنها جلادان قادر به ابداع آن هستند. دختركوچكش تمام مدت وحشتزده گريه ميكرد. محل ملاقات راهرو كم نور و تنگي بود. جمعيتي كثير پشت ديواري سيمي ايستاده بودند و جلوي آنها فاصلهاي دو متري خالي و چندين پاسبان در اين فاصله ايستاده بودند و باز هم پشت سر آنها يك رديف تور سيمي قرار داشت. درپشت تور سيمي راهرو نيمه تاريكي بود. در آن راهرو زندانيها ايستاده بودند. همه با لباس نخي و كهنهٌ آبي و سرهاي تراشيده و صورتهاي زرد. همه شبيه هم بودند. همه دوست داشتني بودند. همه با ارزشترين انسانها و همه زنداني سياسي بودند. سارا براستي شوهرش را نشناخت، تا او سارا را صداكرد. پاسبان سوت كشيد. ملاقات وگفتگو شروع شد. در آن واحد راهرو پر از فرياد شد. همه جيغ ميكشيدند. صدا به صدا نميرسيد. مادرها گريه ميكردند و هيچ جملهٌ كاملي رد و بدل نميشد. « تو خوبي؟ –من خوبم. چه خبر؟– آه! اصلاً نميشه خبر داد. لطفاً نامه بده. لباسگرم بفرستيد. من دادگاه رفتم. 15 سال محكوم شدم. دادگاه اولم حبس ابد بود.»
دهان مامان و سارا باز ماند و قلبهايشان يكباره از اميد خالي و از يأس پر شد.
پاسبان سوت كشيد و ملاقات تمام شد. ملاقاتيكه ضربهٌ روحي بزرگ و دردناكي بود. چگونه ميتوان تصور كرد كه پس از مدتها انتظار، مادر، فرزند و همسر يكديگر را ببينند و اين ديدار نه تنها مرحمي بر زخمها و آلام عاطفي نباشد، بلكه فرياد انسان را از تشديد اين آلام و زخمها به آسمان برساند. نحوهٌ ملاقات ديدار با زنداني نبود، بلكه لمس مجدد ستم شاهنشاهي و شكنجهٌ روحي بود. مامان در تاكسي گريه ميكرد و خدا خدا ميگفت. سارا ساكت و خاموش در خود بود. چنان سكوت عميقي گرفته بودش كه صداي نفسهاي خود را هم نميشنيد. درد كشنده بود. تمام وجودش كشيده ميشد. سرگيجهٌ شديدي گرفت. بچه در بغلش بود. سعي كرد مقاومت كند و بيهوش نشود. وقتي به خانه رسيدند، آنچه ديده بود، از نظرش دور نميشد.
تمام روز را در بستر افتاد. تب داشت و ميسوخت. آيا آن سوي ديوارها آن روز يك زنداني، بيمار شده و تب داشت و در بستر افتاده و ميسوخت؟ نميدانست. اما آن را حس ميكرد. آنچه گذشته بود، ضربه بود و ضربه هر انساني را از پاي مياندازد. اما از درون ضربهها برخاستن و كمر راست كردن و زنده بودن گر چه آسان نيست، اما با شكوه است. جنگ بزرگي درونياي براي سارا شروع شده بود. 15 سال. آيا اميد خود را بايد از دست ميداد؟ آيا بايد به يأس تسليم ميشد؟ ابتدا گريست. حق داشت. هر آسمان بدون خورشيدي سرانجام از درون ابرهاي تيره خود ميبارد. طبيعي است.
پس از گريه، انديشيد:« چه بايدكرد؟» نميدانست اما يك چيز را ميدانست بايد كه اميدوار باشد، بسيار اميدوار. زيرا آنان كه مبارزهٌ اين نسل را بنيان نهاده بودند، مقاومت و ايستادگي روحي در برابر شكستها را با زندگي و مرگ خود به ميراث نهاده بودند؛ ميراثي ارزشمند براي همه كساني كه با آنها پيوند خون و عشق داشتند و برآنان عاشق بودند.
سارا از انديشهٌ خود كمك گرفت تا ضعف وشكنندگي روحي را پس زده و برخيزد. آرمان و عقيدهاي كه شناخته بود، به او ميگفت: « در برابر سختيهاي مبارزه غمگين مباشيد.» خنديد. سخت بود. سخت بود كه پيوند خود را ساليان سال با مردي حفظ كند كه حتي آشناي جان هم نيز نبودند.آري خنديد. برخود خنديد، زيرا ميدانست كه از خود مي گذرد، اما بر پيمانهاي خود باقي ميماند و راه را طي خواهد كرد. اگر چه با پاي چوبين، نه با پاي جان!فاصلهاي است از انديشه تا دل؛ فاصلهٌ پاي چوبين تا پرِ پرواز
پایان بخش سوم از جلد پنجم از کتاب طلوع ها و غروب ها
ملیحه رهبری
تاریخ تدوین 1378
تاریخ چاپ: 1379.
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی وب لاگ در ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه ({Älterer Post) کلیک کنید و ادامه دهید.
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی وب لاگ در ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه ({Älterer Post) کلیک کنید و ادامه دهید.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen