آزادی ممنوع، زندگی ممنوع ومبارزه ممنوع
کتاب دوم-بخش سوم
هر دو ساعتها دربارهٌ همين موضوع صحبت كردند. مينو طي چندين جلسه صحبت با دوست مذهبياش اطلاعات بيشتري نسبت به اين ايدئولوژي نو داشت و با مريم نه در موضع دفاع از اين ايده، بلكه دركادر اطلاعات بيشتر صحبت كرد. مريم تمايل داشت هرچه بيشتر وكاملتر با اين پديده آشنا بشود. با اين حال هنوز هردو نسبت به مذهب و بخصوص محدوديتهاي آن براي زنان بسيار حساس بودند و ترديد داشتند.
عصر مريم رفت و مينو شروع به نوشتن يك نسخهٌ خطي از جزوهكرد، تا بتواند آن را براي مطالعه به بقيهٌ بچهها هم بدهد. بايد آرام و خوش خط مينوشت تا قابل خواندن باشد. غروب مامان حصيرها را بالا زد و صدايش زد:
– بيا از اتاق بيرون چقدر مينويسي؟
خيلي كوتاه جواب داد:« درس دارم.» و دوباره به نوشتن ادامه داد. مامان زير لب غرولندي كرد. دختر تا شام ادامه داد. سرسفره محسن گفت:« پاكتي را كه دادي، صبح بردم به ابي دادم.» دختر يادش آمد وگفت:
– مرسي! من امروز مهمان داشتم و يادم رفته بود. خوب چي شد؟
– هيچيگرفت و ميدوني چي ديدم!؟
– نه چي؟
– مهرداد اونجا بود.
– مينو خوشحال شد، اما خود را كنترل كرد و پرسيد:
– آن وقت چي شد؟
محسن ادامه داد:
– خوشحال شد منو ديد. بغلم كرد وگفت:« چقدربزرگ شدي!» ابي هم هي از من تعريف كرد و من خجالت كشيدم. حال مامان و تو رو پرسيد. بعد من پرسيدم: « چرا خانه ما نميآييد.»گفت:« حتماً دوباره ميآيم.» يه چيزي، باورنميكني، با ابي همهاش دربارهٌ سياست حرف ميزدند. حتي ابي دربارهٌ آدمهاي مبارزي كه در زندان زير شكنجه هستند براش حرف زد. مهرداد خيلي ناراحت شد وگفت:« پس چرا هيچكس خبرندارهكه تو مملكت چي ميگذره؟» ابي براش از ساواك حرف زد. اما ابي آنقدر هم شوخي ميكرد و حرفهاي خندهدار ميزدكه دلم از خنده دردگرفت.
دخترسؤال كرد:
– مگه چقدر پيش ابي بوديد؟ مغازه خلوت بود؟
– آره. ابي خودش قرارگذاشته بود، مهرداد بياد با هم صحبت كنند. تا ظهر بوديم. بعد آنها رفتند ناهار بخورند ومن هم اومدم خونه. به من هم گفتند:« بيا.» اما من نرفتم. به مامان نگفته بودم.
– كه اينطور. اما خبرهاي خوبيآورده بودي.
– خودم ميدونستم. فكرشو ميكردم!
مينو بعد از شام هم به نوشتنش ادامه داد. جزوهكه تمام شد، لحظهاي بهآن همه جديت راه فكركرد و از خود پرسيد:« كجا ميروم؟ اي رفيقان، قهرمانان، تا كجا ميتوان با شما بود؟ راه بسيار سخت است. بخصوص راه فكري. تماميآن فكر نوينيكه ميخواهد دنياي نويني بسازد، چيست؟ چرا مذهب به نوآوري روكرده و چرا به دنبال پاسخ به مسائل جامعه است؟ چرا مذهبيها ماركسيست نميشوند، وچرا ماركسيستها مذهبي نميشوند؟» بعد با خود گفت:« سؤال جالبيه بايد از دوستم بپرسم. آخر هفته يك قرار دارم. شايد كوه برويم و شايد هم در پارك صحبت كنيم. شعري را كه گفتهام بهش ميدم. چقدر تعجب ميكنه، فكر نميكنه كه من شعر بگم. اون هم براي او!» بعد فكر كرد جزوه را چطور به مهوش و ژيلا برساند؟
سه شنبه فردا ژيلا را ميديد و چهارشنبه قرار داشت. پنج شنبه ميتوانست به مهوش زنگ بزند و جزوه را به مهوش هم برساند. اما اگر اتفاقي پيش نيايد!
هيچ اتفاقي پيش نيامد. همهكارهايش منظم و مرتب پيش ميرفت. به اين ترتيب روزها ميگذشت. درآخرين قرار، رفيقش به او اطلاع داد كه درجلسهٌ بعد با نفرجديدي آشنا خواهد شد، اما توضيح بيشتري نداد.
براي دختر آشنايي با نفر جديد به معني مسئوليت بود.شناختن قيافهٌ يك مبارزكه حتي زير شكنجه هم نبايد بگويي من اين آدم را ميشناسم ويا او را ديدهام، موضوعي جدي است. دختر بايد به خودش جواب ميداد:« آيا حاضري جان كسي را كه با اوآشنا ميشوي حفظ كني؟» از خودش مطمئن بودكه با جان مبارزين هرگز شوخي ندارد. يك خلق و يك تاريخ چنين عدم جديتي را نمي بخشد. پس قرار را پذيرفت و امروز به سمت اين قرار ميرفت. محل قرار در پاركي دور از شهر بود.
كمكم با تمام پاركهاي شهر آشنا شده بود، جاهاييكه قبلاً نرفته بود. اما خوشحال بود كه هيچوقت به اين پاركها مثل دخترهاي ديگر و براي مناسباتي بيارزش نرفته است. از رفيقش سؤال كرد:
– كجا با آن شخص قرار داريم؟
– جاي خاصي قرار نگذاشتهايم، او خودش ما را پيدا ميكند.
دختر متوجه قضيه شد و ديگر سؤالي نكرد.
به انتهاي پارك كه يك محوطهٌ جنگلي و خلوت بود، رفتند. تنها يك نفر زير درختها مشغول درس خواندن بود. روي نيمكتي نشستند. با آنكه صبح بود، هوا گرم بود. دختر پرسيد:
– چرا كوه نرفتيم؟
پسرجواب داد:
– دوستم مشخص كرد. خوب، چه خبر؟
– يك نسخهٌ خطي از روي جزوه نوشتم كه بين بچهها بچرخه.
– اشكالي نداره، اما بايد از نظر امنيتي هميشه بدوني چه مدت و دست چهكسي است. خودت كه ميدوني هر جا جزوه باشه، خطر هم هست. زندانها پراست و علت ضربهها بسيار ساده بوده. گاه دو سطر شعر انقلابي علت يك ضربه ميتواند باشد.
دختر يكباره شعرش را به خاطر آورد وآن را از پشت جلد كتابيكه همراه داشت بيرون آورد و به رفيقش داد. پسر پرسيد:
– چيه؟
– ازكوه برگشتيم، گفتم. يك شعره.
پسر با همان لحن جدي پرسيد:
– شعر! براي چي شعرگفتي؟ مگه توشاعري؟
دختر حوصلهاش سررفت.
– چقدر سؤال ميكني. بخوون!
پسركاغذ را باز و شروع به خواندن كرد:
– اما تو اي رفيق، اما تو اي رفيق…
پرسيد:
– چرا دوبار« اما تو اي رفيق» تكرارشده؟
– به نظرم توي عمرت اصلاً شعر نديدي. فقط بلدي قرآن بخوني! بده خودم بخونم.
پسر خنديد:
– بيا! بيا خودت بخوان. چون واقعاً ادبيات من بَده.
دختر شروع به خواندن كرد. جدي و با احساس، ولي خيلي آهسته.
پسر ساكت گوش كرد و در فكر رفت.
وقتي تمام شد با تعجب پرسيد:
– خودتگفتي؟
دختر ساده جواب داد:
– معلومه!
– شاعري؟
– نه. به ندرت شعر ميگم.
– خيلي قشنگ گفتي.
– ميتوني اونو داشته باشي.
– متشكرم!
پسرشعر را تا كرد و در جيب پيراهنش گذاشت و دوباره به صحبت ادامه دادند. دختر سؤالات خود را مطرح كرد. پسر جواب ميداد. قانع شدن بسيار سخت بود هر دو به شدت از مواضع فكري مذهبي و غير مذهبي خود دفاع ميكردندكه ناگهان يك نفر سلام كرد.
دخترسرش را بلند كرد. مرد كوتاه قد جواني با لباس ساده، قيافه و تيپ مغازه دارعادي روبه رويشان ايستاده بود.
پسر هم سلام كرد. برخوردش عادي بود. دختر فهميد همان شخص است. پسر از جا بلند شد و به طرف مرد رفت. چند كلمه صحبتكردند و بعد هر دو به طرف مينوآمدند. مرد احوالپرسيكوتاهيكرد و نشست. لحن صحبت مردآرام و مطمئن و دوستانه بود. بعد خود را معرفي كرد. « اسم من مجيده.» بعد رو به پسركرد وگفت: « تو ميتوني بري.» پسر با حالت اطاعت سرش را تكان داد و بعد خداحافظيكرد. دختر از اينكه با اين مرد و با اين شكل و شمايل بايد آشنا شود، احساس فشار ميكرد. سر و ريخت مرد طوري بودكه دختر جز به خاطر انقلاب، تحت هيچ شرايط ديگري حاضر نميشد با او حتي يككلام هم صحبت كند. به هر حال بايد تحمل ميكرد.
مجيد شروع به صحبت كرد وگفت:
– ابتدا بايد محمل داشته باشيم. توكي هستي و من كي هستم و چطورآشنا شديم. ما همين امروز و همينجا آشنا شديم. توآمده بودي پاركگردش و من خواستم با تو صحبت كنم. اسم و فاميلم را مجيد…گفتهام. خوب، مينو، شغل من بازاريه.
دختر با تعجب پرسيد:
– يعني چه؟
– يعني پدرم در بازار حجره داره و من با او شريكم.
دختر دوباره پرسيد:
– يعني چه؟
مرد به شدت خنديد وگفت:
– عجب سوسولي هستي. اصلاً طرف بازار نرفتهاي!
دختر از رفتار راحت مرد احساس فشار و عصبانيت ميكرد. آدمي با سر و ريخت مسخره، چقدر هم اعتماد به نفس داره. براي چي ميخنده؟
دختر با جديت جواب داد:
– اجازه نداريد به من سوسول بگين. من فقط به خاطر انقلابه كه با شما يا آن رفيقمان صحبت ميكنم و با كسي هم شوخي ندارم. به نظر خودم هم چيز خندهداري نگفتم.
مرد يكه خورد و يكباره حالت چهرهاش تغييركرد و خيلي سريع عذر خواهيكرد:
– حق با شماست و من معذرت ميخواهم. منظوري نداشتم. چون شما سياسي هستيد و الزاماً اقشار جامعه را بايد بشناسيد و جايگاه طبقاتي آنها را بدانيد، ولي اينكه بازار را نميشناسيد، به نظرم عجيب آمد. به هرحال پدر من تاجر است و من به اصطلاح بچه تاجر هستم. اگر موردي پيشآمد، بگوييد من اينطور خود را معرفي كردهام. آن وقت ساواك ذهنش روي اين رابطه ميرودكه تو با يك آدم پولدار خواستي آشنا بشي.
دخترجواب داد:
– اما ظاهر تو اصلاً نشان نميدهد فرد پولدار متشخصي باشي.
مرد جواب داد:
– اهميتي نداره. بازاريها همين تيپ هستند. واقعيه.
– اگر جزوه داشتيم چي؟
– اگر دست تو بود، من ميگويم اطلاع ندارم. خودت محمل داشته باش و بعد كتكش را بخور و مقاومتكن. اگرهم دست من بود، تو بگوكه نميدوني چيه و امروز با من آشنا شدي. ظاهرت و سن و سالت هم اصلاً به سياسي و مذهبي نميخوره. خيلي راحت و محكم باش. اما برميگرديم سركار اصلي خودمان. از جريان تو و دوستانت مختصر باخبرم. ميتواني مفصلتر از خودت و اهدافتان صحبت كني.
دختر شرح كاملي از خودشان، وضعيتكنوني و تمايلات ماركسيستي همهشان و هدف وصل به جريان مبارزاتي و انقلابي و درخدمت انقلاب و مبارزهٌ مسلحانه عليه رژيم بودن را داد. مرد به دقت گوش داد، ولي در انتها گويي هيچ چيز با اهميتي نشنيده،گفت:
– جالبه، اما به نظرم نميرسهكه حتي يك نفر جدي و اهل مبارزه در بينتان بوده باشه.
دختر ازگستاخي مرد جا خورد و پرسيد:
– چطور شما چنين نظري داريد؟
مرد جواب داد:
– چطور شما يكگروه هستيد، اما هيچ كاري تا حالا نكردهايد؟ روشنفكراي بيعمل هستيد.
دختر قاطعانه جواب داد:
– ما نميتوانيم خودمان مستقل، تشكل سياسي و مبارزاتي بشويم و عمل انقلابي انجام دهيم. تمام تجربهٌ ما، محدود به مطالعهٌ كتاب بوده. ما درستترين كاريكه ميتوانيم انجام دهيم، وصل شدنمان به چريكهاست. چون آنها صلاحيت و تجربهٌ مبارزه را كسب كردهاند. به فلسطين رفتهاند. آموزش ديدهاند و..
مرد با تندي حرفش را قطعكرد وگفت:
– اينها درست، ولي سه سال استكه با هم هستيد، اما از جاتون تكان هم نخوردهايد.
مگه ماست خوردهايد؟ شما تيپهاي دانشجو و محصل همهتون همين مُدل هستين.
هر روز من بايد با امثال شما دعواي مفصل كنم.
دختر از تهاجمات بيامان مردكلافه شده بود و نميدانست با دوست طرف است يا دشمن؟ با اين حال جواب داد:
– طوري صحبت ميكنيد انگار كه جامعه مملو از افراديستكه حاضرند از جان و زندگي خودشان بگذرند. اما تمام دوستان من حاضرند اينكار را بكنند. ولي آيا اعتماد كردن وجذب اين وآن شدن و بعد سر از تشكيلات نفوذي ساواك درآوردن كار درستي است؟
– در اين سه سال هيچ شرايط مبارزاتي براي شما پيش نيامد.
– تنها يكي از دوستان من در تشكيلات بود. بعد از ضربه خوردن كاملگروه آنها، ما هيچ امكان ديگري را نتوانستيم پيدا كنيم. باوركنيد ما مبارزه را وظيفهٌ خود ميدانيم.
مرد جواب داد:
– دست كم ميتوانستيد اطلاعيه چاپ و پخش كنيد. حتي يك دستگاه چاپ تهيه نكردهايد. شما هيچكار نكردهايد. چطور ميتوانيد قانع باشيد. چطور اين همه ظلم و ستم و استثمار بوده، اما شما راحت درستان را خواندهايد. نميخواهم بگويم درس بد است. اتفاقاً بايد به دانشگاه برويد. اما چطور بگويم، وقتيآدم به عنوان يك مبارز خود را شناخت ديگر آرام و قرار نبايد داشته باشد. چون دشمن توآرام نيست.كاملاً فعال است و از تو جلو ميافتد. وقتي عليه دشمنكاري نميكني، خودت از درون نابود ميشوي، انگيزهٌ مقدس خود را از دست ميدهي.
دخترگفت:
– دركليت حرف تو را ميفهمم، اما درعمل هنوز قانع نيستمكه ما ميتوانستيم وكاري نكردهايم. اما با بچهها صحبت ميكنم.
مرد گفت:
– وقتي شروع بهكار كنيد، آن وقت خواهيد ديد كه نجات پيدا ميكنيد. به هم نزديك ميشويد قدرت پيدا ميكنيد و خلاقيت خود را ميشناسيد. عليه دشمن هميشه كاري بكنيد،كار! تمام پيشتازان چه فدايي و چه مجاهد، جدي و صادقانه قدم برميداشتند وكار ميكردند. بعضيآنقدر جدي بودندكه فيالمثلكتيرايي به تنهايي 700 نارنجك دست ساز ساخته بود. براي هدفكار ميكردند. بايد دويد و عجله كرد. شنيدهاي عمر چريك ششماه است. حالا كه اينقدركم وقت دارد، خيلي بايد عجله كند و ضربهٌ خود را بزند. چون به هرحال ضربه را خواهد خورد.
دختر پرسيد:
– چرا اينقدر چريكها ضربه ميخورند؟ چكار ميتوان كرد كه بيشتركار كرد. چرا عمر چريك ششماه است؟
مجيد جواب داد:
– طبعاً چون ما مخفيكار ميكنيم، نبايد سيستم پليسي رژيم و ساواك از فعاليت يا محل ما مطلع بشود. اما اشتباهات خودما موجب ضربه خوردن و لو رفتن ميشود. ساواك مثل اختاپوس همه جا چنگ انداخته و در هر لباسي هست. كارش هم شك كردن به همه است. بعد ميآد جلو و پيدا ميكند. مثلاً ديروز با دو تا از بچهها كوه بوديم. براي كار وآموزش رفته بوديم. ساواك در لباس دهاتي دركوه بود و به تركيب ما و سر و ريختمان شك كرد. نزديك شد و سؤال وجوابكرد.كي هستيد؟ چكارهايد؟ دركوه چه ميكنيد؟ بعد من پرسيدم شما كي هستيد و چرا سؤال ميكنيد. خيلي راحت جواب داد:« ساواك.» ما خود را به ندانستن زديم. پرسيديم:« ساواك يعني چه؟» گفتند: « مأمور امنيت.» ما شروع به تعريف و تمجيد كرديم كه پس چقدر امنيت زياد استكه حتي در كوه هم كسي نميتواند كار خلاف كند. خلاصه با زحمت زياد ذهنشان را از تصور سياسي نسبت به خودمان منحرفكرديم. اما ميتوانستيم اشتباه عملكنيم، يا دير متوجه بشويم. آن وقت اگر شك كرده و ما را ميگشتند و جزوههاي همراهمان را پيدا ميكردندكار تمام بود. شدت ضربه و ابعادش ديگر مشخص نبود. اغلب ضربات به دليل اشتباهات سادهٌ خود ماست. دشمن ميخواهد ابر قدرت جلوه كند. همه فكر كنند ديوار موش دارد وموش همگوش دارد. اما ما بايد به اصالت راهمان، راه خدا و خلق ايمان داشته باشيم و نترسيم. مطمئن باشيم كه دشمن ضربه پذير و سرانجام نابود شدني است.
مكثي كرد و بعد پرسيد:
– داستان طالوت و جالوت را شنيدهاي؟
– نه.
مجيد قرآن كوچكي را ازجيبش بيرون آورد و از روي قرآن داستان طالوت و جالوت را تعريفكرد. دختر با تعجب و تحير به داستان گوش داد. برايش جالب بودكه در قرآن به اين شكل روي مبارزه و رهبري مبارزه تأكيد شده. بعد مجيد درباره ضرورت رهبري جمعي (كادر مركزي) به دليل پيچيدگي امر مبارزه درشرايط حاضر و پرهيز از فردگرايي صحبتكرد.
روز از نيمه گذشته بود كه براي خوردن چيزي از پارك خارج شدند. مجيد از دختر پرسيد:
– نان سنگك و خرما بخوريم؟
دختر جواب داد:
– نه. اين غذا براي پارك مناسب نيست، جلب توجه ميكند. من ميروم ساندويچ فروشي و تخم مرغ ميخرم. تو هم نان بخر.
دختر به ساندويچ فروشي رفت وگفت:« دوتا تخم مرغ.» چند لحظه بعد مرد دو تا ساندويچ تخم مرغ به او داد. دختر خندهاش گرفت چون او چيز ديگري درخواست كرده بود و مرد چيز ديگري فهميده بود. نوشابه هم خريد و بيرون آمد. مجيد بيرون ساندويچ فروشي ايستاده و نان هم نخريده بود. دختر پرسيد:
– پس چرا نان نخريدي؟
مجيد با سادگيگفت:
– پول خرد نداشتم. 500 توماني همراهم بود. ترسيدم شك كنه.
دختر هم داستان تخممرغ و ساندويچ را تعريف كرد. مجيد خنديد وگفت:
– تجربهٌ خوبي استكه بتوانيمكلي حرف بزنيم.
دختر در دلش خوشحال بودكه به خيرگذشت و مجبور نيست در پارك نان سنگك وخرما بخورد. خيلي شكل مسخرهاي داشت. همواره هراس داشت كه مبادا در چنين وضعيتي به وسيلهٌ دوست وآشنايي ديده شود. يكآدم با آن تيپ و سن، بعد هم درحال خوردن نان سنگك در پارك، چقدر خجالت داشت. با اين حال چيزي به دوستش نگفت. به پارك برگشتند و ساندويچ خوردند. دختر نوشابه خريده بود. ولي مجيد به خاطر خوردن نوشابه به او انتقادكرد:
– وقتي دم ازخلق و درد و رنجش ميزنيم، بايد زندگي سادهاي هم مثل او داشته باشيم. اگرچه توانايي استفاده از امكانات مادي بيشتري داريم، اما آگاهانه خودداريكنيم. نه فقط به تو بلكه، يك جايي با ماشين مي رفتيم، آنجا هم به بچهها … چه خبره بابا.
مجيد عادت عجيبي داشت. وقتي صحبت ميكرد، طرف مقابل تنها به اندازهٌ هوشش ميتوانست صحبتهاي او را بفهمد. بريده بريده صحبت ميكرد. انتهاي تمام جملهها را ناتمام ميگذاشت. كلاً سخت ميشد فهميد منظور او كاملاً چه بوده. ازحركات دستش براي بيان جمله استفاده ميكرد. با اين حال صحبتهايش براي مينو جالب بود. بخصوص وقتي كه از وحدت چريكهاي فدايي و مجاهد در زندان صحبت كرد، حيرت مينو به اوج خود رسيد. مجيدگفت:« ساواك سعي در ايجاد جو باخدا و بيخدا در زندان دارد. ولي بچههاي مجاهد وفدايي براي خرد كردن ساواك، به خوبي و در وحدت با هم در زندان به سرميبرند. حتي رهبران آنها در ورود به بند عمومي يكديگر را درآغوشگرفتهاند.»
دختر گفت:
– حرفت رو باور نميكنم، كه با خدا و بيخدا ضد هم نباشند.
مجيد خنديد وگفت:
– جلسه بعد اطلاعيهاش رو ميآرم كه از زندان بيرون اومده.
مجيد در ادامه صحبتهاي آن روز دربارهٌ اشتباهات استراتژيك و تاكتيكي صحبت كرد و مثال جالبي ازچريكهاي جنگل زد.گفت: « فداييها جنگل و نيروي طبقهٌ روستايي را به عنوان پايگاه استراتژيك خود انتخاب كرده و چندين سالكار وآمادهسازيكرده بودند. حتي ميگن در ميان تنههاي خالي درختان بزرگ، مخفيگاه داشتند. تحليل آنها آزادكردن روستاها و پيوند دادن خلق به پيشتازان انقلابيش وآزادكردن منطقهٌ شمال بود. اما وقتي لو رفتند، وقتي ساواك فهميد ازآنجا كه اين نوع مبارزه و ضدآن را امپرياليسم درآمريكاي لاتين تجربهكرده بود، بلافاصله ضدآن را بكار بستند و خود متخصصين ضد عمليات آمريكا در اجراي طرح نظارت داشتند. چريكها را از بالا با هليكوپتر و از پايين با آتش زدن بخشي از جنگل محاصره كردند. اين ضربه يك ضربه به استراتژي مبارزه چريكي روستايي بودكه در نيتجهاش چريكها جنگل را ترككردند و دستگير شدند.
دختر دهانش باز و زبانش تلخ و خشك شده بود. چه لحظهٌ تلخي بود وقتي كه خبر
شكست و مرگ آنها را ميشنيد. اولين بار بودكه ابعاد فاجعه را ميشنيد. سياهكل يك افسانه بود. هيچكس دستگيري و مرگ چريكها را باور نداشت.
– خوب بعد چي شد؟
– هيچي بعد از شكست استراتژي مبارزهٌ چريكي در روستاها، مبارزهٌ فدائيها هم چريك شهري شد. ولي چريكهاي مجاهد از ابتدا مبارزهشان، استراتژي مبارزهٌ چريك شهري بود.
مجيد پرسيد:
– استراتژيكه ميگم ميفهميكه؟
– آره! به معني برنامهٌ كار است. كوتاه مدت يا دراز مدت يا .. مبارزه با رژيم مسلحانه يا بدون سلاح باشه و غيرو.
– درسته. كم و بيش ميدوني. تو كه مبارزهٌ مسلحانه با رژيم را قبول داري؟
– آره! من سمپات شما هستم. اما ايدئولوژي شما رو مطمئن نيستم.
مجيد پرسيد:
– دستورات از طرف ما رو چي؟
– مي پذيرم. فكر ميكنم، علاقمندم.
مجيد سبك و سنگينيكرد وگفت:
– بد نيست. حالا ببينم تا بعد چي پيش ميآد.
دختر تحت تأثير قرارگرفته بود. ازآشنايي با مجيد خوشحال بود. مجيد با رابط قبلياش خيلي متفاوت بود. خيلي جدي بود و درعين حال راحت و صميمي. دربارهٌ مسائل مهمتر و جديتري هم صحبت ميكرد.
عصر از پارك خارج شدند و پياده تا چهارراه پهلوي آمدند. دختر هيچوقت يك چنين راه طولاني را پياده طي نكرده بود. ولي خوشحال بودكه اين خستگي را به زبان نميآورد و تحمل ميكرد. در چهارراه پهلوي قرار بعدي را گذاشتند و جدا شدند.
به خانهكه رسيد. محسن دَم دركوچه بود و مرغ وخروسش هم داشتند تَره خُرد كرده ميخوردند و تويكوچه بالا و پايين ميرفتند. روزي دوبار محسن مرغ و خروسش را كه در محل يك تنور قديمي در آشپزخانه نگهداري ميكرد، براي هواخوري تويكوچه ميآورد. مرغش يك روز در ميان يك تخم ميكرد. اول جوجه ماشيني بودند. محسن خودشآنها را بزرگ كرده بود و سرگرمياش بودند. برادرش مثل هم سن وسالهاي خودش نبود و سرگرميهاي آنها، سركوچه رفتن، دنبال دخترها بودن وسينما يا ولگردي و… را دوست نداشت. همهٌ اهل محل ميگفتند: « چقدر پسرخوبيه. چقدر سربه راهه.»
مينو سلام كرد و پرسيد:
– چه خبر؟
محسن گفت:
– آقاجون آمده.
دختر دلخور شد.
– اوه! ديگه چه خبر!؟ با توكاري نداره؟ كي ميره؟
– چرا .كاميونش خرابه، فردا ميريم تعمير. اين هفته آقاجون نميره.
دختر احساس غصه كرد:
– اوه. كارم دراومد.
لاي دركوچه باز بود. وارد خانه شد. اما انگار كه با پاهاي خود وارد زندان يا جهنم ميشد. با آنكه روز بود، انگار كه خانه تاريك يا ابري به نظرميرسيد. تحمل كردن آقاجان سخت وكشنده بود. پلهها را پايين آمد. آقاجان با عرقگير در راهرو بود و در روشويي دست و رو مي شست. پس تازه رسيده بود. دختر سلام وعليك كرد وخسته نباشيد گفت. آقاجان هم « عليك سلام» غليظيگفت و پرسيد:
– كجا بودي دخترجون؟
– خونهٌ ژيلا. يك تجديد دارم. ميرم خونهشون با من كار ميكنه.
آقاجان فكريكرد. يادش آمده و بعدگفت:
– ژيلا! آها، دخترخوبيه. پدر و مادرش ناراضي نيستند تومزاحم مي شي؟
– نه. مردمان خوبي هستند. بروجردي هستند.
– بروجردي؟ آها! خيلي مردمان نجيبي هستند. حالا چيزي هم يادگرفتي؟ قبول ميشي؟
– آره! خيلي خوب يادگرفتم.
خوشبختانه آقاجان تازه از راه رسيده بود و خسته بود. زياد سؤال نكرد و دخترهم به سمت اتاق فراركرد. وقتي آقاجان خانه بود از كتاب خواندن خبري نبود و هيچ كار مشكوكي نبايد انجام ميگرفت. مامان درحال درست كردن پالوده بود تا آقاجان بخورد و خنك بشود. دختر سلام كرد. مامان گفت:
– آقاجون اومده.
دختر گفت:
– ديدمش.
مامان گفت:
– تا مسافرت نرفته، از خانه ديگر بيرون نرو.
دختر گفت:
– خودم ميدانم!
دختر نگاهي به دور و براتاق انداخت. آقاجان بهانه گير بود و ازآنجا كهكارش با كاميون سخت و سنگين بود، بهانهاي براي دعوا و خالي كردن فشار عصبياش پيدا ميكرد. اندكي گرد و خاك يا كثيفي روي وسايل خانه براي شروع دعوا ميتوانستكافي باشد. مسخره بود، اما واقعي بود.
پس به آشپزخانه رفت و دستمالي براي گردگيري پيدا كرد و به اتاق برگشت و شروع به پاك كردن گرد و خاك روي طاقچه كرد. مامان سفره پهنكرد و پالوده و غذاي مانده از ظهر را در سفرهگذاشت. آقاجان مشغول خوردن شد، و دختر مشغول نظافت و مامان مشغول حرف زدن.
آقاجان صداش كرد:
– دختر جون. اون دفترت را بيار، ببينم من چقدر به اين بدهكارم.
مامان هم گفت:
– زودآن دفتر رو بيار وگرنه اين سرمن كلاه ميگذاره و پولها رو ميبره براي آن زنش.
آقاجان اوقاتش تلخ شد:
– حالا يك لقمه ناهار رو زهرمارمون كن!
دختر دخالت كرد:
– دعوا ندارد. من اينجا نوشتهام. تا پنج شنبه قبل خرجي داده شده. حالا من حساب ميكنم. روزي ده تومان، مي شود 120 تومان.
مامان گفت:
– درسته!
آقاجان منّ ومنّي كرد:
– پنج شنبه قبل را دادهام.
دختر با جديت گفت:
– نه! اينجا نوشته نشده.
آقاجان تسليم شد:
– باشه ميدم.
مامان در جنگ خرجي فاتح شد. آقاجان غرولند كرد:
– حالا حتماً بايد سر غذا پول بدم؟ دختر جون اون كت منو بيار.
دختركت را به دست آقاجان داد و منتظر شد. چون بايد پول توجيبي خودش را هم مي گرفت.
– اين 120 تومان شما و اين هم 10 تومان شما دخترم. ولي بايد تجديدات را قبول شي.
– حتماً آقاجون. مطمئن باشيد!
مامان پول را گرفت و لبخندي زد. تنها موضوعي كه در زندگي تلخ و پرنكبتش ميتوانست لبخندي به او ببخشد. پول بود و خريد. اين داستان تكراري بود. پول وآشتي يا بيپولي و جنگ و دعوا. اين دفعه به خيرگذشت. اين رابطه تحقيرآميز چنان چندشي از زندگي خانوادگي و نقش پول بر ذهنش گذاشته بود كه او قسم خورده بود، در زندگي هرگز به شوهرش نيازمند نباشد. هرگز!
آقاجان خسته بود و زود خوابيد. اما وجودش در خانه مثل داستان لوبياي سحرآميز و غول بود. وقتي غول ميآمد. هيچكس نفس نميتوانست بكشد. تنها وقتي غول درخواب بود، نفس كشيدن آزاد ميشد.
دختر بارها با خود فكر كرده بود آيا اين نسلِ عقب افتاده، همچون دايناسورها، مربوط به گذشته است و مرحله و عمرآن در جهان و جامعه پايان خواهدگرفت يا كه باز هم تاريخ تكرار خواهد شد. تلخي اين نسل و عقبماندگي آن را چنان با روحش حسكرده بودكه هيچوقت نميتوانست نسبت به تكرار يا ماندگاريآن بيتفاوت باشد. نسبت به جهل و بندگي نميتوانست بياحساس و بيمسئوليت و بيخيال باشد. آرزو داشت با كساني باشد كه توانايي تغييرخود و جهان را دارند و تاريخ عقب ماندگيها را ورق مي زنند:« نسلي نو»
ولي اين هفته را چكار ميتوانست بكند؟ بايد راهي براي رفتن سرقرار پيدا ميكرد. چطور ميتوان اخبار را به بچهها برساند و از خانه هم يك هفته خارج نشود؟ تنها امكانيكه داشت، دو تا تلفن بود. شماره تلفن مريم و مهوش. اما دلشورهٌ ديگري هم داشت. با شروع ملاقاتش با رابط جديد بايد زودتر نسبت به سنگينترين تصميمگيري زندگيش جواب ميداد. مذهبي شدن يا قطع رابطه با مبارزين. عبور از اين نقطه و مرحله، سختتر و پيچيدهتر از توان فكريش بود. احساس فشار زيادي ميكرد. انتقادات مجيد و بحثهاي ايدئولوژيك، همه مطالبي بودندكه بايد به آنها جدي فكر ميكرد. از اتاق خارج شد و در حياط شروع به قدم زدن كرد. راه ميرفت و فكر ميكرد و ناراحت و جدي بود. قدسي از آشپزخانه ديدش:
– سلام ديوونه جون چطوري؟ چي شدهكشتيهات غرق شده، راه ميري و فكر ميكني؟
دختر خندهاشگرفت:
– سلام توپولي جون. چكار ميكني؟ مثل هميشه داريگوشت مي پزي؟ ناهارگوشت! شام گوشت. شكمت داره سه طبقه ميشه.
قدسي فحشش داد:
– اي گوشت تلخ پُررو! غذا نپزم جواب شكم چهار تا بچه روكي ميده؟ آسمون كه دهن كسي رو پُر نميكنه. سه بار در روز دهنشون را باز ميكنند و من بايد اون رو پُر كنم. به جاي فكركردن، بيا يك كم كار كن. اينقدر هم بهش فكر نكن اون كه رفته ديگه برنميگرده.
دختر باز هم خندهاشگرفت و ياد كفچه ماهيهاي تويكتاب بهرنگ افتاد. انگاركه آدما جز شكم و زير شكم موضوع و مشكل ديگري ندارند. به سمت آشپزخانه رفت.
– خسته نباشي توپولي من! يه ذره رژيم غذايي بگير.
قدسي خنديد و باز فحش داد:
– شيرهاي! مثل تو مردني باشمكه سيد نونم رو نميده. بايد بخورم و توپولي باشم. بردار يك كوكو بخور!
– مرسي! اصلاً اشتها ندارم.
– چه مرگته دوباره؟ راه ميري و فكرميكني؟ دنيا بيوفاست! «مرد»كه جاي خودش رو داره.
دختر خنديد:
– تا حالا دنيا و مرد بيوفا بودن، ولي قرار شده از اين به بعد با وفا بشن.
قدسي دست از سرخكردن كشيد.
– مرگ من! راست ميگي؟ دوباره نامزدت برگشته؟ من فكر ميكردم تو اينقدر روزا بيرون ميري كجا ميري؟ چيكار ميكني؟ پس نگو زير سرت بلند شده.
دختر با تأسف نگاهش كرد:
– قدسي جون فكر نميكردم توهم مثل بقيهٌ آدما يك روز اينقدر«خر» بشي. ببخشيدآ!
– اولاً كه خر باباته! دوماً يك دخترجوون مگه دنبال چي ميتونه باشه، جز اينكه پسرا عاشقش بشن؟
دختر هم سر به سرشگذاشت:
– اولاً اشتباه ميكني. باباي من خر نيست، غوله. وقتي بياد هيچكس از ترس نفس نميكشه.
قدسي زد زير خنده:
– خجالت بكش دختر پُررو!
– دوماً راست ميگي، دخترا دنبال بازي با پسرا و باز بچه شدن هستند، اما از دل خودت بپرس، عشق چيز ديگريه و فراموش نميشه.
قدسي حالت چهرهاش تغيير كرد:
– راست ميگي دست روي دلم نگذار، هنوز ميسوزه.
دختر ناگهان گفت:
– ميخواي خوشحالت كنم. مهرداد برگشته، باوركن!
قدسي يكباره دست از سرخ كردن كشيد و از فرط خوشحالي كفگير داغ را به سمت او پرتاب كرد:
– نگفتم ديوونه جون. نگفتم. من درست فهميدم. سر من كلاه نميره. خوب مباركه، كو شيريني؟
دختر با تمسخر خنديد:
– چه خُلي! به خدا من نميبينمش. من بيرون ميرم، باز هم دنبال كارهاي سياسيام هستم. اما يه جور ديگه. يك آدمايي را ميبينم كه راستي راستي ضد شاه هستند. ضد اين وضع و ضد اين همه بدبختي هستند.
قدسي با ترسگفت:
– ديوونه نكنه خرابكارا رو پيدا كردي؟ چه شكلياند؟ شكل آدمند؟
دختر با خونسردي گفت:
– نه شكل فرشته هستند.
چشمان قدسي گرد شد.
– راست ميگي يا داري منو مسخره ميكني.
دختر پوزخند زد:
– نه دارم تو رو مسخره ميكنم، اما با“جون” خودم بازي ميكنم.
قدسي با ترسگفت:
– خدا مرگم بده. دختر تو چه سر نترسي داري. مرداش هم جرئت نميكنند. بگيرندت چي؟
دختر گفت:
– مشگل همين جاست. اگه يه وقت شب و نصفه شب در زدند. اول منو بيدار كن، بعد در رو بازكن.
قدسي شعلهٌ زيرگاز را خاموش كرد:
– خدا مرگم بده. بالاخره كار دست خودت دادي. نصفه شبي ميخواي چكار كني؟
دختر خنديد:
– زير دامن تو “خيكي” قايم ميشم. هيچكس پيدام نميكنه.
قدسي دستگيره را به طرفش پرت كرد. بعد جلو آمد و چسبيده بهش پرسيد:
– نه تو رو خدا راست بگو، اذيت نكن.
دختر خيلي جديگفت:
– ببين الآن هيچي نيست. ولي ميتونه هر اتفاقي بيفته كه تو هزار جور ميتوني كمك كني.
قدسي با تعجب گفت:
– من؟ من كمك ميكنم اما “سيد” نبايد بفهمد. از تو يه اَلف بچه كه كمتر نيستم.
دختر پريد و قدسي را ماچ كرد.
– تو ماهي! من مي دونستم.
قدسي پَسِش زد.
– چاخان نكن! به خاطر تو نه! به خاطر اين جوونهاي پاك حاضرم كمك كنم.
دختر خنديد:
– ميريزه توي جيب من. اما دلت شور نزنه، الآن هيچ خبري نيست. اما من زودتر خبرت كردم كه بعداً نگي، كه به من نگفتي آ.
قدسي پرسيد:
– خوب مهرداد رو چيكار ميكني؟
دختر جواب داد:
– هيچي، فعلاً كتابخونش كردم. داره كتاب ميخونه و هفتهاي يك نامه ميده.
قدسي به هيجان آمد.
– تو چه كلهٌ نقشه كشي داري. مثل جن ميموني. بچهٌ مردمو به كشتن ميدي. حتماً ميخواي انتقام بگيري.
دختر جداً ناراحت شد وگفت:
– قدسي هرحرفي از دهنت نبايد دربياد! فحش اصلاً مهم نيست به من بدي. اما تهمت نزن. كيه كه آدما رو بدبخت ميكنه؟ جامعه است. از بالاست نه از پايين. من انتقام ميگيرم براي رنجهام، اما از شاه و ساواك نه از يك بدبختتر از خودم.
قدسي سرشو تكان داد.
– فهميدم. فهميدم. ببخشيد! حالاميدونم راست ميگي. اما تو رو به خدا نامهاش را بهم نشون بده، اين سه سال همهاش غصهٌ تو رو خوردم.
– باشه برات ميآرم، اما شب كه بچههات خوابيدند. چون توآن وقت سؤال ميكني ومن بايد يك كتاب برات حرف بزنم. الآن تو آشپزخانه نميشه.
قدسي قبول كرد. دختر يك تكه كوكو بادمجان برداشت و لاي نانگذاشت و از آشپزخانه بيرون آمد. اندكيكهگذشت احساس اضطراب كرد. نميفهميد كه چرا و به چه دليل با قدسي اين صحبتها را كرده؟ آيا قدسي ظرفيت چنين اعتمادي را داشت؟ آيا شب براي آقا سيد تعريف نميكرد وآيا صبح آقا سيد آنها را براي پدرش بازگو نميكرد؟ “واويلا”، چه قشقرقي ميتوانست به پا بشود؟ انتهاي مصيبت ناپيدا بود. به خاطر اشتباه به اين بزرگي، ناگهان از خود احساس تنفر كرد. به سرعت به سوي قدسي دويد و درحالي كه صدايش ميلرزيد گفت:
– قدسي! مبادا به سيد يا هيچكس يك كلام حرف بزني. اون وقت منوكُشتي. اصلاً فراموش كن از من چي شنيدي. اشتباه كردم.
قدسي در همان جا كه ايستاده بود. بيحركت ماند. نگاهي به سراپاي مينو انداخت وگفت:
– يكدفعه چهت شد؟ چرا اينقدر ترسيدي؟ رنگت پريده. دلمو بيخودي شور نينداز. من كه بچه نيستم.
دختر نفس راحتي كشيد وگفت:
– مرسي. خيالم راحت شد.
دهان باز كرد چيزي ديگري بگويد كه مامان از آن طرف حياط صدايش كرد. نگاه كرد و يكباره خشكش زد. ابيآمده بود. لقمهاي را كه در دست داشت، به قدسي برگرداند و از آشپزخانه بيرون آمد. ابي وارد اتاق شد، مامان هم به دنبالش. مينو دَم در سلام كرد.
– چه عجب! چي شده؟ اينجا چيكار داري؟
– هيچي! خبر خيره. من شدهام مرغ حضرت سليمان!
مامان خنديد و مينو با بياعتنايي گفت:
– اين حرفهاي خوشمزه رو از كجا گير ميآري؟
ابي همچنان كه عادتش بود، تظاهر به آه و ناله كرد:
– از دست تو وگرفتاريهايي كه براي آدم درست ميكني! خواهرت كم بود، تو هم اضافه شدي.
مينو جواب نداد، فقط چشم غرهاي رفت.
مامان متوجه نشد راجع به چه موضوعيه و با خنده پرسيد:
– خوب! پسگرفتار شدي؟
– آه! زن عموجون. چهگرفتاري! همهاش تقصير اينه!
مامان خنديد:
– آره انشاءالله يه روزي اينم ميره، من ديگه خيلي راحت ميشم.
ابي دوباره سرش را تكان داد.
– نه زن عموجون. هيچكس حاضر نميشه، فداكاري كنه، بياد اينو بگيره.
دختر پرخاشكرد.
– اينقدر چرت و پرت نگو! چه خبر شده؟
مامان خنديد وگفت:
– تا قسمت چي باشه؟
و بعد به مينو اشاره كرد:
– براي مهمون شربت بيار.
مينو درحاليكه كنجكاو بود بفهمد ابي براي چه كاري آمده از اتاق خارج شد. اما بايد صبر ميكرد. بالاخره فرصت شد و با هم صحبت كردند. قبل از همه، مينو دربارهٌ مهرداد و حال و روزش پرسيد. ابي سري تكان داد وگفت:
– مينو! باور نميكني. به قدري خودش مسائل را زود ميفهمد وجلوآمده كه من مي ترسم نتواند جلوي دهانش را بگيرد. كتاب استعمارنو را كه خوانده بود، ديوانه شده بود و ميگفت:« نميتونم باوركنم در جهاني زندگي ميكنم كه اينقدر جنايت توشه. فكر ميكردم خودم جاني هستم. حالا ميفهمم خودم هم يك قرباني بودم.»
دختر با حيرت به ابي نگاه كرد وگفت:
– اگر به اين سرعت اينقدر درك كرده باشه كه عاليه. اما بايد بگذاريم خودش قدم به قدم بفهمه. آگاهي كه بادكنك نيست، آدم تويكلهٌ كسي فوتش كنه.
– اي بابا. يه ذره كه چشم آدم باز بشه، بقيه رو ديگه ميشه فهميدكه آب از كجا گل آلوده!
– نميدونم. آدمها متفاوت فكر ميكنند. بعضي سريعتر تأثير ميپذيرند.
– اما اين يكي رو خاطرت جمع باشه كه عمل جراحي مؤثر بوده.
– ابي تو رو خدا، دست از چرت و پرتگويي بردار. بلد نيستي دو تا كلمه حرف جدي بزني. اصلاً بگو ببينم واسه چي اومدي اينجا؟
– واسه اينكه تعطيلات تابستونه، خواهرتم رفته تو تنهايي. دلم برات سوخت.
گفت و از خنده دلش را گرفت. دست گُندهاش را جلوي دهان گشادشگذاشته و صورتش سرخ شده بود. مينو برخاست وگفت:
– من كار دارم.
ابي در حاليكه همچنان از خنده ريسه ميرفت،گفت:
– نميتوني بري، شيشه عمرت دست منه. مهرداد برات داده.
و همزمان پاكت سنگيني را كه همراه داشت به سوي او دراز كرد. دختر نتوانست از خنده خودداري كند.
صداي آقاجان از آن اتاق آمد:
– چه خبره اونجا؟ كي اومده؟ چقدر ميخنديد؟
ابي با صداي بلند سلام كرد و به سرعت بلند شد و براي ديدن آقاجان به آن اتاق رفت. صداي ديدهبوسي و پسرم پسرم ميآمد.
دختر پاكت را به داخل گنجهاش بُرد و لحظهاي آن را در ميان دستانشگرفت. بسته را روي سينهاشگذاشت. قلبش به شدت ميزد. حس ميكردكه تا بينهايت با اين عشق عجين وآميخته شده. هنوز هيچ كس ديگر را درخلوتش بيش از او دوست نداشت. اما ميدانست تمامي اين عشق بزرگ، همهٌ زندگي و وظايف انساني او نيست. از اين فكر قطرات درشت و داغ اشك در چشمانش دويده و سرازير شدند. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد وآهسته با ناخن چسب پاكت را باز كرد. يك نامه و يك قاب كوچك ازگلهاي خشك وحشي بود. رنگ گلها گويا و مجموعهٌ آنها ظريف و زيبا بود. دختر پوزخندي زد:«آها! پاسخ دوگل سپيد را داده.»
نامه را باز كرد.آنقدر عجله و اشتياق داشت كه انگار عمرش براي خواندن نامه كافي نباشد. يكباره از خودش تعجب كرد و پرسيد:« من چرا اينجور شدم؟ مثل اينكه واقعاً ديوانه هم ميتوانم باشم! چرا اينقدر هول هستم؟چرا يكدفعه يكآدم ديگر شدم.» ازخودش بدشآمد. نامه در ميان انگشتانش ماند. احساس درماندگي و عجز كرد و از خودش پرسيد:« چرا چنين حالي هستم؟ چرا چنين ضعف و درماندگياي دارم؟ اوكه اينجا نيست و شايد كيلومترها از هم فاصله داريم، اما چرا قلبم مي زند، اشكم ميريزد و تمام روحم را طوفان گرفته؟ نميفهمم!» نامه را باز كرد.سطر اول را خواند.پرده اشك جلوي چشمانش را پوشاند. خطوط بعدي را ديگر نميديد.
« به گل سپيد، به پاكي سپيده ...
عشق، اين طوفان بزرگ وحشي، روح كوچكش را در هم مي پيچيد و زانوانش را چو ساقهٌ درختان نو رُسته ميلرزاند و ذرات وجودش را چو برگ برگ درختان از شاخه جدا ميكرد و با خود ميبرد.آشفته به زمين نشست. آواي دردناكي از درون خود ميشنيد. آواييآشنا اما گنگ وگمنام. چيست اين آوا؟ نميدانست، اما تنها و ساكتگريست. لحظات سياه و فشردهاي بر قلب و روحش درآن فضايكوچك سايه افكند. رگبار تندي از ديدگانش باريد وگذشت. اشكهايش را پاك كرد. و خط دوم را كه خواند. رنگينكمان لبخند بر لبانش پل زد.
« به طلوعي پُراميد، به تولدي دوباره سلام.
به نورآگاهي و به سروهاي هميشه سبز سلام.
به نور و به نور و به نور سلام.
سلام به آنكه در زد و خويشتن آگاهم را به من بخشيد. هر روز بيشتر از روز پيش ميفهمم وهر روز از تاريكي و سياهي انديشه رهاتر ميشوم و كمكم جانم از فروغ ديگري لبريز مي شود. باور خود را باز مييابم. احساس ميكنم زندهام و چشم گشودهام ولي اين بار از ظلم و بيعدالتي بيزارم. حتي از خود ستمگرم. اما از سوي ديگر تنها نيستم و محبتي راستين را باور دارم. از آنجاست كه ميتوانم دوست داشته باشم، دوستياي ديگر، دوست داشتن انسان را.
گاه احساس ميكنم درجادهٌ خوشبختي هستم و روز به روز از دروغهاييكه تمام زندگيم را با مشتي روٌيا و فريبآميخته بود، خلاص شدهام. نميفهمم چه اتفاقي در من افتاده، اما اينكه شب و روزم با داستان ديگري ميگذرد، به من اميد دوبارهاي بخشيده. گاه فكر ميكنم چرا، چرا بايد من آن كس ميشدم؟كسيكه شب و روزش در تاريكي ميگذشت، تا مرگش فرا رسد. مدت كوتاهي بيشتر نميگذرد، اما زندگيم رنگ و بوعوض كرده. هر روز ابي را مي بينم. هر روز كتاب ميخوانم و هر روز چرخشي را حس ميكنم. احساس ميكنم پاهايم بر زمين سفتتري قرار دارند وآن همه ترس از خودم و زندگي از من دور مي شود. من خوشحالم. دلم ميخواهدگذشته را جبران كنم. آيا اصلاً جبران خواهد شد؟ گاه ابي از تو صحبت ميكند ومن احساس ميكنم، نميشناسمت.آن روزكه ديدمت،كم و بيشكس ديگري بودي. اما اينكس از دير باز نقش محبتي بر پردهٌ خيال من زده استكه پاك نميشود. مينوآيا دوباره خواهد شد كهگذشته باز آيد؟كه گذشته باز آيد؟..
نامه از ميان انگشتانش به زمين افتاد.
– نه! گذشتهايكه شكسته، چگونه ديگر ميتواند باز آيد؟
لحظهاي خاموش، آنچنان خاموشكهگويي در فضا و مكان ديگري پروازكرده باشد، بر او گذشت.احساسكرد تاريكي بزرگي وجود دارد و خوشبيني و سادهانديشي امكان پذير نيست. اما دلش نميخواست، دلش نميخواست كه به اين همه تاريكي و ظلميكه شناخته، تسليم شود. يككرم شبتاب را هم نبايد براي جنگ با تاريكيكوچك شمرد.
خم شد و از روي زمين نامه را برداشت. ميخواست دوباره بخواندشكه ناگهان صداي بلند وخشمگين آقاجان را از آن اتاق شنيد كه ميگفت:
– مهرداد غلطكرده. من جنازهٌ دخترم رو هم به او نميدم. حرومزاده! عاقبت گرگزاده گرگ شود،گرچه با آدمي بزرگ شود. آقاي عزيز، پسرم، شما بچه هستيد. از دنيا چه خبر داريدكه كي چهكاره بوده؟ من، من توي زندگيم هرخطايي كردم، اما كار حروم نكردم. پنج دفعه زن گرفتم و طلاق دادم، اما حلال. زن و بچهام رو هم تا امروز با كار و نون حلال نگه داشتم.
ابي كه از خوشمزگي لحظهاي غافل نميشد. صحبت آقاجان را قطع كرد وگفت:
– ببخشيد ميون كلامتون جسارت ميكنم، اما زنهاتون و بچههاتون، شما كه ماشاءالله الآن هم دو تا زن داريد.
آقاجان خنده كوتاهيكرد وگفت:
– ماشاءالله پسرم هشياري، اما اصلكلام اينكه من به زن و بچه ظلم نكردم. اما برادر من، ابراهيم، شيطون گمراهش كرد و به زن شوهر دار دل باخت.“ملك” شوهر داشت. يك شوهر شوفركه بهش شيش انگشتي ميگفتن. اين بغل شستش يك شست ديگه هم داشت. برادر من زن داشت، اون هم چه زن مؤمن نازنيني. يه پسر داشت مثل دسته گل. خدا رحمت كنه هوشنگ رو، چترباز بود، از هواپيما افتاد و جوونمرگ شد. اون موقع بچه بود. برادرم همهٌ اينها رو زير پا گذاشت. با زن شوهردار مراوده كرد. ميدوني پسرم درشريعت اسلام، مراوده با زن شوهردارگناه كبيره و زناي محسنه است. زن و مرد خطاكار هميشه به هم حرام ميشن. اما برادرم اينكارا روكرد. زنشو طلاق دادكه دق مرگ شد. هوشنگ سر سفرهٌ من بزرگ شد، اما در قلب من از بچهٌ خودم هم عزيزتر بود اينقدركه اين جوون پاك بود… اون وقت ملك روگرفت. اما خدا كه نميبخشه، بچههاشون هم همه ولد زنا هستند. نه،گُم بشه مهرداد با اون پدرشكه برادر من باشه. ما آدمهاي پاكي هستيم، با مادر به خطا وصلت نميكنيم.
ابي كه خاموش وگويي شوكه شده بود. ناگهان با صداي بلند و عصبي صحبت آقاجان را قطع كرد.
– نه عموجون،گفتن اين حرفها خودشگناهه. شما عصباني هستيد. شما كه اين حرفها را ميزنيد، با چشم خودتون كه نديديد، شاهدكه نبوديد.
– كي من؟ قرآن رو بيار دستمو روش بگذارم. فكر ميكني چرا چند ساله برادرم اونقدر شب تا صبح نماز ميخونه كه رو پيشونيش جاي مهر افتاده؟ چون كه خودش ميدونه گناه كبيره كرده و خدا نميبخشه. برو از خواهرم بپرس. خونهٌ خواهرم همديگر رو ميديدن. خواهرم از خونه بيرون ميرفت.
ابي خشمگين داد زد:
– اين چه عدالتيه؟ بچه چهگناهي كرده؟ گيرم كه پدر ومادرش هم يك غلطي كردهاند و فرمايش شما هم صحيح باشد. اما تقصير مهرداد چيه؟ اون هم جوونه، هرجووني اشتباه ميكنه، حالا كه برگشته و عذر ميخواد.
– غلط كردهكه برگشته. تره به تخمش ميره و... اين پسر از برادر خطا كار منه و مذهب نداره. حرف اول وآخر من اينه و تا من راضي نباشم، دخترم نميتونه زن اين الدنگ بشه. اصلاً عاقلتر از اينه كه دنبال اين سگها بره. شنيدم كه عرق هم ميخوره.
گويي ابي بحث را بيهوده ميديد كه گفت:
– باشه عموجون. حالا كه طوري نشده. يه حرفي بودكه من زدم و شما به بزرگي خودتون ببخشين. فراموش كنين. مينو هم اصلاً خبر نداره. شما هم چيزي نگين. خوبه كه تو اتاق نيست. خواهشاً خودتونو ناراحت نكنين. از مسافرت اومدين خسته هستين، استراحت كنين. خوب من هم كمكم بايد زحمتو كمكنم.
– نه پسرم كجا؟ كارو بارت چطوره. تعريف كن ببينم، مرد زندگي شدي يا نه؟
مينو زانوانش را بغل كرده و سرش را روي آن گذاشته بود. آن فضاي كوچك و ديوارهاي سفيد آن به دور سرش مي چرخيد. حس ميكرد خون وآتش از چشمانش مي بارد. داغي اشك پوست زانويش را ميسوزاند. ولي نميتوانست و جرئت نداشت گريه كند يا كه فرياد بزند و اعتراضي كند. آيا يك محكوم بود؟ نه، به چنين سرنوشتي هيچگاه تسليم نميشد. فكري مثل برق از سرشگذشت. برخاست و به سرعت از اتاق خارج شد. انتهاي راهرو در آينهٌ بالاي روشويي به صورتش نگاه كرد. چشمانش دوكاسه خون بود. صورتش را مدت طولاني زيرآب گرفت. همچنان كه فكر ميكرد، دست دراز كرد و صابون را برداشت وسر و صورتش را شست. با حوله موهايش را خوب خشك كرد و به اتاق برگشت. آقاجان در حال نصحيت ابي بود واحتمالاً يك ساعت ديگرهم طول مي كشيد. مطمئن بود. اخلاق آقاجان اينطور بود و ابي بايد تحمل ميكرد. خونسرد به سمت كمد ديواريش رفت. لباسهايش را زير و رو كرد وآن را كه دنبالش بود، پيدا كرد. پيراهن حرير سفيدي بودكه برگهاي پراكندهٌ طلايي، طرح ملايم و زيبايي به آن ميداد. زيباترين لباسش بود. دو سالي بودكه نپوشيده بودش.مدتها بودكه ديگر از اين نوع لباسها نميپوشيد. اما وقتش بودكه دوباره آن را بپوشد. كمي چروك بود. اُتو را از كمد مامان آورد و روشن كرد. ملحفهاي به روي زمين انداخت و لباس را اُتو وآماده كرد و بعد به درون گنجهاش رفت. آن را پوشيد، اما كوتاه بود. جوراب سفيدي بلندي به پا كرد.گردن بند صدفي زيبايي را كه هيچوقت استفاده نميكرد، بهگردن آويخت. موهاي صاف بلند و زيبايش را روي شانه ريخت و بعد جلوي آينه رفت. آري زيبا بود.
مامان از آشپزخانه به اتاق آمد. چشمش به دختر افتاد. در يك لحظه در دل تحسينش كرد، اما به زبان نياورد، بلكه با تعجب سؤال كرد:
– حاضرشدي كجا ميخواي بري؟ كي اجازه داده؟ چه عجب مثل آدم لباس پوشيدي؟
دختر با صداي بلندكه آقاجان هم بشنود، گفت:
– فريده تنهاست. زن عمو و عموجون رفتهاند مشهد. پيغام داده با ابي برم خونهشون وگرنه ناراحت ميشه.
ابي شنيد. هنوز نميدانست جريان چيست؟ اما فهميد كه بايد حرف دختر را تأييد كند. گفت:
– مينو راست ميگه. فريده گفته: « اگه امشب خواهرم را نياري خودتم اونجا بمون.»
مامان درحاليكه از حيرت لبهايش را جمع كرده بود،گفت:
– ببين آقاجون اجازه ميده؟
آقاجون گفت:
– نه بابا، كجا ميره دختره؟ خواهرش را دعوت ميكنيم، جمعه بياين اينجا. من هم مسافرت نميرم.
ابي، چرب زبانيكرد:
– اي واي، منزل غريبهكه نيست. منزل خواهرشه. شب هم ميره پايين ميخوابه. مطمئن باشيد مزاحم نيست. تازه، اگه نياد، خواهرش ميرنجه!
دختر خنديد:
– آخه جاي غريبهكه نميرم. منزل خواهرمه. دلم براش تنگ شده.
ناگهان صدايش لرزيد. آه. نفهميد ديگر چه گذشت؟ تنها وقتي نفس از درون سينهاش آزاد شد كه با ابي پا از خانه به درون كوچه گذاشتند.
ابي بلافاصله پرسيد:
– چي شده؟ از حرفهاي آقات ناراحت شدي؟ نا اميد نشو. ول كن بابا. دروغ ميگه. اين آدمهاي قديمي پشت سر همه حرف ميزنند. بهتركه از دستش فراركردي. چند روز پيش ما بمون.
– نه ناراحت نيستم. فقط بايد تو يك كاري بكني. بريم تلفن عمومي و زنگ بزن و مهرداد را پاي تلفن بخواه. من باهاش كار دارم.
ابي با شيطنت گفت:
– آخ، آخ! ديدي چه بد شد. شمارهاش همراهم نيست. چرا زودتر نگفتي.
– ابي منو عصباني نكن. مي زنم توي كلهٌ خودم يا تو! شماره تلفنشو كجا گذاشتي؟ بريم مغازهات!
– خوب باشه ميريم! حالا چرا ميزني؟! باور كن من از تو ميترسم.
– تو را به خدا سر به سرم نگذار. دارم ميميرم. انگاركه روح توي تنم نيست.
قاه قاه خندهٌ ابي به هوا رفت.
– الحمدالله كه قبضه روح شدهاي! اميدوارم روح پليد تو شب سراغ من نياد. از ترس زهره ترك ميشم. بفرستش سراغ مهرداد، گناهانش آمرزيده بشه. منكه بيگناهم.
– لازم نيست من بفرستمش. خودش از تنم در رفته و الآن بايد همونجا باشه.
– فهميدم! بايد زنگ بزنيم، خبرشكنيمكه ممكنه يه روح گمشده، شب بياد سراغش، نترسه. غريبه نيست. روح شيطان در قالب زنه!
دختر نتوانست جلوي قاه قاه خندهاش را بگيرد.
– ابي از مردم آزاري دست بردار. فكر منو منحرف نكن. من نميخوام تو حال منو عوضكني.
– آه ببخشيد. من كه نميفهمم تو چي ميگي. ولي درست دو ثانيهٌ ديگه توي تلفن عمومي هستيم.
ابي شماره را گرفت. قلب دختر درحال ايستادن بود. رنگش مثل گچ سفيد شده و بدنش يخ كرده بود. اگه نباشه. اگه صدايش نكنند. سرشگيج ميرفت. چشمانش به لبهاي ابي دوخته شده بود. لبهاي ابي باز شد.
– سلام مهرداد جون خودت هستي؟ يك نفر ميخواد با تو صحبت كنه. راستي يك روح پيدا نكردي؟ يك آدم گيجي روحشو گم كرده.
مينو با شرم، اما خوشحال گوشي را گرفت:
– سلام. خوبي.
– آخ! باور نميكنم. اما اميد داشتم.
– نامهات چند دقيقه پيش به دستم رسيد. راستش خوب نيستم، بايد ببينمت.
پسر با نگراني پرسيد:
– چرا؟ چي شده؟ من قصد بدي نداشتم. ناراحتت كردم؟
– نه! اما به نظرم بايد با تو صحبت كنم. همين امشب. ميتوني؟
– من؟ آره. اما تو الآن كجابي؟ منكجا بيام؟
– الآن طرف خونهمون هستم، اما با ابي داريم ميريم خونهشون، تو هم بيا اونجا. عموجون اينا نيستن. راه بيفت. خوب؟
– باشه. الساعه! اما..
– به مامانت بگو كه شب بر نميگردي.
– چي؟! اما خوب باشه. ميآم. زود ميآم. دلم بدجور شور افتاده. يك كلمه بگو چي شده؟
– با يك كلمه دلت آروم ميشه.
– بگو!
– من دوباره دوستت دارم.
– آخ! مينو. روحمي ..
دختر گوشي را گذاشت. از كيوسك تلفن بيرون آمد. لبخندي به لب داشت. ابي نگاهش كرد. چه خوشحال بود و ميخنديد. لبخند مينو هميشه قشنگ بود، اما اين بار زيبايي خاصي داشت. طاقت نياورد وگفت:
– چه خوشحالي، مگه چي بهت گفت؟ اگه دوربين داشتم، ازت عكس ميگرفتم.
– راست ميگي خوشحالم. شايد الآن هيچكس خوشحال تر از من نيست. دلم ميخواد عكس بگيرم.
– بريم عكس بگير. خوشحال و خنداني، لباستم كه خيلي قشنگه. شايد بعداً توي روزنامه هم چاپ بشه.
– حرف زيادي نزن. بگو پول عسكو تو ميدي؟
– معلومه كه من ميدم، بعد با مهرداد حساب ميكنم.
– اذيت نكن! راستي ابي ميبخشي، اما من با مهرداد قرار گذاشتم خونه شما همديگر رو ببينيم. امشب هم ميمونه.
ابي خنديد:
– نه چه عيبي ميتونه داشته باشه؟ خودت ميبري و مي دوزي. مثلاً من چي بگم؟ بگم نيادكه تا ما برسيم، اتاق بالا نشسته. جهنم! با هم حرف بزنيد. اينقدر دربارهٌ تو كنجكاوه و هي سؤال ميكنه كه دلم براش ميسوزه. چه ميدونم شايد هم حق داريد همديگر رو ببينيد. ولي بدبخت خبر نداره كه عموجون امشب چه آب پاكي روي دستش ريخت. حالا حتماً از من ميپرسه. چي بگم؟ نا اميدش كنم؟
– نااميدش؟ نه، هيچوقت نبايد كرد. اصلاً بگذار، من خودم يك فكري كردهام.
– چه فكري؟
– الآن نميتونم توضيح بدم، چون رسيديم. ميبيني عكاسيه! تو پولشو ميدي؟
– جهنم! آدم خواهر زن نداشته باشه، دچار عقده ميشه، داشته باشه دچار دردسر ميشه. مال ما اينطور شد.كاريش هم نميشه كرد. بفرماييد عكس بگيريد!
وارد عكاسي شدند و مينو به اتاق عكاسي رفت.
عكاس مثل همه عكاسها آدم عجيب و غريبي به نظر ميآمد. هربار كه مينو به عكاسي ميرفت، اينطور به نظرش ميرسيد. شايد چون همه از عكاسها انتظار معجزه داشتند:“يك عكس قشنگ”. با كنجكاوي به عكاس و حركاتش خيره شده بود. چندين بار جلو و عقب رفت.
– تكان نخوريد! صاف! يك كمي به راست. لبخند! عالي شد. تمام.
مرد گفت: « هفته ديگر آماده است.» وقبضي را كه نوشته بود به دست ابي داد كه به اضافهٌ يك عكس بزرگ 10 تومان شده بود. ابي قبض را در جيب گذاشت و از مغازه خارج شدند.
– خوب خواهر زن عزيز، فرمايش ديگري نداريد؟
– فرمايش كه نه، اما دو قدم بالاتر گل فروشيه. بايد گل بخرم. فقط يك شاخه.
– من بايد پولشو بدم؟
– فرقي نميكنه. من و تو نداريم. ميتوني تو بدي.
گفت و بلند زد زير خنده.
– چه خبر هست اصلاً؟ عروسي؟ تولد؟ گل واسه چي؟ راستش من حسوديم ميشه. يكي پيدا نميشه به من گل بده.
– خودت حدس بزن چه خبره؟
– من آدمم، جن نيستم كه بفهمم توكلهٌ تو چي ميگذره.
– حالا كه آدمي چه بهتر، چون آدم حسودي نميكنه. آدم قدرت ديدن خوشبختي ديگران رو داره.
– آها! فيلسوف هم هستي.
– چرا نباشم؟
– خوب. بفرماييد اين هم گل فروشي. شما انتخاب كنيد، من ميپردازم.
– نه! پول گل رو خودم ميدم. اينگلي است كه خودم بايد پولشو بدم.
– هرچه شما امر بفرماييد! بنده كه از كارهاي شما سردر نميآورم.
دختر تنها يك شاخهگل سرخ برداشت.
گل فروش آن را در زرورق پيچيد و روبان زد.گل دو چندان زيباتر شد. آن را به دست دختر داد. دختر با خوشحالي گل را گرفت و با خنده تشكر كرد: « خيلي قشنگ شد.»
– گل قشنگي انتخاب كرديد دختر خانم. غنچهٌ خندان، مثل خودتون، خوش رو و خندان.
ابي دخالت كرد:
– اي آقا! دخترخانم هميشه بداخلاق هستند. امشب يك استثناء است.
گل فروش خنديد.
– چه با نمك. اما كم لطفي ميفرماييد؟ نكنه كه نامزد هستيد؟
هردو بلند خنديدند ومينوگفت:
– مرسي از تعريفتون، اما ايشون شوهرخواهر من هستند. اما نامزدم از سفر برگشته، داريم ميرم ديدنش.
گل فروش خنديد و با زرنگي گفت:
– به به! چه ديدار خوشي. اما براي مسافر معمولاً دسته گل مي برند.
ابي با زرنگي جواب داد:
– ماشاءالله خودش دسته گله. اصلاً سروه.
– ولي ابي ما بايد يك دسته گل براي فريده بخريم. فكر نميكني خيلي خوشحال بشه؟
ابي پوزخندي زد و دردمندانه سرش را به سمت چپ خم كرد وگفت:
– باشه. اما از ما ديگه گذشته.
مينو دستهگل زيبايي را برداشت و به ابي نشان داد. ابي سرتكان داد و از گل فروش پرسيد:
– روي هم چقدر؟
– قابلي نداره. دسته گل هفت تومان، شاخه گل هم هديه من به دو دلدادهٌ جوان. اون رو قلباً هديه ميكنم. اميدوارم خوشبخت بشين. آه! كاش ميشد ديد كه همهٌ مردم خوشبخت هستند. اما گرفتاريهاي زمونه كمر خيليها رو شكسته، قديميترها ميگن: «ديگه آخر زمونه، يه فرياد رسي ميآد». اما كو؟ اگه شما ديديد سلام من رو هم بهش برسونيد!
ابي و مينو چنان بهت زده به يكديگر و بهگل فروش نگاه كردند كه گويي جن ديده باشند. هيچ حرفي نزدند. ابي پول گل را داد وگل را گرفت. دختر هم شاخهگل سرخ را برداشت.
گل فروش تا جلوي درب مغازه همراهيشان كرد و مجدداً شب خوشي برايشان آرزو كرد.
هر دو تشكر و خداحافظي كردند. آن سمت خيابان تاكسي گرفتند و به سمت خانه حركت كردند.
ابي به دسته گل توي بغلش نگاه كرد و رو به مينو گفت:
– بد هم نيست آدم يه كم احساس داشته باشد. تا به حال به زنم گل ندادم. اصلاً اهلش نيستم.
– چه بد! اصلاً حاضر نيستم با مردي زندگي كنم كه احساس و عاطفه نداشته باشه. ولي راستي گل فروشه براي چي اون حرفها رو زد. به نظرت چه منظوري داشت؟ اصلاً چه جور آدمي بود؟
– آه! دلتوخوش نكن كه مثلاً حرف سياسي زد. دقيقاً ساواكي بود. ته حرفش نااميدي به آدم تلقين ميكرد.
– نميشه قضاوت كرد! اما توي جامعه كه آدم ميره، ميبينه مردم ميفهمند. اعتراض ميكنند، اما انتظار معجزه دارند كه يه كسي غير از خودشون وضع رو عوض كنه.
– تا بوده چنين بوده. اول يكي ميآد ميگه، من ناجي ملت هستم. بعد مردم جونشون رو براي اون ميدن و بعد هم هيچي عوض نميشه.
– اصلاً با تو بحث نميكنم. آدمو نااميد ميكني. بقول خودت مگه ساواكي هستي؟ابي پوزخند زد:
عصر مريم رفت و مينو شروع به نوشتن يك نسخهٌ خطي از جزوهكرد، تا بتواند آن را براي مطالعه به بقيهٌ بچهها هم بدهد. بايد آرام و خوش خط مينوشت تا قابل خواندن باشد. غروب مامان حصيرها را بالا زد و صدايش زد:
– بيا از اتاق بيرون چقدر مينويسي؟
خيلي كوتاه جواب داد:« درس دارم.» و دوباره به نوشتن ادامه داد. مامان زير لب غرولندي كرد. دختر تا شام ادامه داد. سرسفره محسن گفت:« پاكتي را كه دادي، صبح بردم به ابي دادم.» دختر يادش آمد وگفت:
– مرسي! من امروز مهمان داشتم و يادم رفته بود. خوب چي شد؟
– هيچيگرفت و ميدوني چي ديدم!؟
– نه چي؟
– مهرداد اونجا بود.
– مينو خوشحال شد، اما خود را كنترل كرد و پرسيد:
– آن وقت چي شد؟
محسن ادامه داد:
– خوشحال شد منو ديد. بغلم كرد وگفت:« چقدربزرگ شدي!» ابي هم هي از من تعريف كرد و من خجالت كشيدم. حال مامان و تو رو پرسيد. بعد من پرسيدم: « چرا خانه ما نميآييد.»گفت:« حتماً دوباره ميآيم.» يه چيزي، باورنميكني، با ابي همهاش دربارهٌ سياست حرف ميزدند. حتي ابي دربارهٌ آدمهاي مبارزي كه در زندان زير شكنجه هستند براش حرف زد. مهرداد خيلي ناراحت شد وگفت:« پس چرا هيچكس خبرندارهكه تو مملكت چي ميگذره؟» ابي براش از ساواك حرف زد. اما ابي آنقدر هم شوخي ميكرد و حرفهاي خندهدار ميزدكه دلم از خنده دردگرفت.
دخترسؤال كرد:
– مگه چقدر پيش ابي بوديد؟ مغازه خلوت بود؟
– آره. ابي خودش قرارگذاشته بود، مهرداد بياد با هم صحبت كنند. تا ظهر بوديم. بعد آنها رفتند ناهار بخورند ومن هم اومدم خونه. به من هم گفتند:« بيا.» اما من نرفتم. به مامان نگفته بودم.
– كه اينطور. اما خبرهاي خوبيآورده بودي.
– خودم ميدونستم. فكرشو ميكردم!
مينو بعد از شام هم به نوشتنش ادامه داد. جزوهكه تمام شد، لحظهاي بهآن همه جديت راه فكركرد و از خود پرسيد:« كجا ميروم؟ اي رفيقان، قهرمانان، تا كجا ميتوان با شما بود؟ راه بسيار سخت است. بخصوص راه فكري. تماميآن فكر نوينيكه ميخواهد دنياي نويني بسازد، چيست؟ چرا مذهب به نوآوري روكرده و چرا به دنبال پاسخ به مسائل جامعه است؟ چرا مذهبيها ماركسيست نميشوند، وچرا ماركسيستها مذهبي نميشوند؟» بعد با خود گفت:« سؤال جالبيه بايد از دوستم بپرسم. آخر هفته يك قرار دارم. شايد كوه برويم و شايد هم در پارك صحبت كنيم. شعري را كه گفتهام بهش ميدم. چقدر تعجب ميكنه، فكر نميكنه كه من شعر بگم. اون هم براي او!» بعد فكر كرد جزوه را چطور به مهوش و ژيلا برساند؟
سه شنبه فردا ژيلا را ميديد و چهارشنبه قرار داشت. پنج شنبه ميتوانست به مهوش زنگ بزند و جزوه را به مهوش هم برساند. اما اگر اتفاقي پيش نيايد!
هيچ اتفاقي پيش نيامد. همهكارهايش منظم و مرتب پيش ميرفت. به اين ترتيب روزها ميگذشت. درآخرين قرار، رفيقش به او اطلاع داد كه درجلسهٌ بعد با نفرجديدي آشنا خواهد شد، اما توضيح بيشتري نداد.
براي دختر آشنايي با نفر جديد به معني مسئوليت بود.شناختن قيافهٌ يك مبارزكه حتي زير شكنجه هم نبايد بگويي من اين آدم را ميشناسم ويا او را ديدهام، موضوعي جدي است. دختر بايد به خودش جواب ميداد:« آيا حاضري جان كسي را كه با اوآشنا ميشوي حفظ كني؟» از خودش مطمئن بودكه با جان مبارزين هرگز شوخي ندارد. يك خلق و يك تاريخ چنين عدم جديتي را نمي بخشد. پس قرار را پذيرفت و امروز به سمت اين قرار ميرفت. محل قرار در پاركي دور از شهر بود.
كمكم با تمام پاركهاي شهر آشنا شده بود، جاهاييكه قبلاً نرفته بود. اما خوشحال بود كه هيچوقت به اين پاركها مثل دخترهاي ديگر و براي مناسباتي بيارزش نرفته است. از رفيقش سؤال كرد:
– كجا با آن شخص قرار داريم؟
– جاي خاصي قرار نگذاشتهايم، او خودش ما را پيدا ميكند.
دختر متوجه قضيه شد و ديگر سؤالي نكرد.
به انتهاي پارك كه يك محوطهٌ جنگلي و خلوت بود، رفتند. تنها يك نفر زير درختها مشغول درس خواندن بود. روي نيمكتي نشستند. با آنكه صبح بود، هوا گرم بود. دختر پرسيد:
– چرا كوه نرفتيم؟
پسرجواب داد:
– دوستم مشخص كرد. خوب، چه خبر؟
– يك نسخهٌ خطي از روي جزوه نوشتم كه بين بچهها بچرخه.
– اشكالي نداره، اما بايد از نظر امنيتي هميشه بدوني چه مدت و دست چهكسي است. خودت كه ميدوني هر جا جزوه باشه، خطر هم هست. زندانها پراست و علت ضربهها بسيار ساده بوده. گاه دو سطر شعر انقلابي علت يك ضربه ميتواند باشد.
دختر يكباره شعرش را به خاطر آورد وآن را از پشت جلد كتابيكه همراه داشت بيرون آورد و به رفيقش داد. پسر پرسيد:
– چيه؟
– ازكوه برگشتيم، گفتم. يك شعره.
پسر با همان لحن جدي پرسيد:
– شعر! براي چي شعرگفتي؟ مگه توشاعري؟
دختر حوصلهاش سررفت.
– چقدر سؤال ميكني. بخوون!
پسركاغذ را باز و شروع به خواندن كرد:
– اما تو اي رفيق، اما تو اي رفيق…
پرسيد:
– چرا دوبار« اما تو اي رفيق» تكرارشده؟
– به نظرم توي عمرت اصلاً شعر نديدي. فقط بلدي قرآن بخوني! بده خودم بخونم.
پسر خنديد:
– بيا! بيا خودت بخوان. چون واقعاً ادبيات من بَده.
دختر شروع به خواندن كرد. جدي و با احساس، ولي خيلي آهسته.
پسر ساكت گوش كرد و در فكر رفت.
وقتي تمام شد با تعجب پرسيد:
– خودتگفتي؟
دختر ساده جواب داد:
– معلومه!
– شاعري؟
– نه. به ندرت شعر ميگم.
– خيلي قشنگ گفتي.
– ميتوني اونو داشته باشي.
– متشكرم!
پسرشعر را تا كرد و در جيب پيراهنش گذاشت و دوباره به صحبت ادامه دادند. دختر سؤالات خود را مطرح كرد. پسر جواب ميداد. قانع شدن بسيار سخت بود هر دو به شدت از مواضع فكري مذهبي و غير مذهبي خود دفاع ميكردندكه ناگهان يك نفر سلام كرد.
دخترسرش را بلند كرد. مرد كوتاه قد جواني با لباس ساده، قيافه و تيپ مغازه دارعادي روبه رويشان ايستاده بود.
پسر هم سلام كرد. برخوردش عادي بود. دختر فهميد همان شخص است. پسر از جا بلند شد و به طرف مرد رفت. چند كلمه صحبتكردند و بعد هر دو به طرف مينوآمدند. مرد احوالپرسيكوتاهيكرد و نشست. لحن صحبت مردآرام و مطمئن و دوستانه بود. بعد خود را معرفي كرد. « اسم من مجيده.» بعد رو به پسركرد وگفت: « تو ميتوني بري.» پسر با حالت اطاعت سرش را تكان داد و بعد خداحافظيكرد. دختر از اينكه با اين مرد و با اين شكل و شمايل بايد آشنا شود، احساس فشار ميكرد. سر و ريخت مرد طوري بودكه دختر جز به خاطر انقلاب، تحت هيچ شرايط ديگري حاضر نميشد با او حتي يككلام هم صحبت كند. به هر حال بايد تحمل ميكرد.
مجيد شروع به صحبت كرد وگفت:
– ابتدا بايد محمل داشته باشيم. توكي هستي و من كي هستم و چطورآشنا شديم. ما همين امروز و همينجا آشنا شديم. توآمده بودي پاركگردش و من خواستم با تو صحبت كنم. اسم و فاميلم را مجيد…گفتهام. خوب، مينو، شغل من بازاريه.
دختر با تعجب پرسيد:
– يعني چه؟
– يعني پدرم در بازار حجره داره و من با او شريكم.
دختر دوباره پرسيد:
– يعني چه؟
مرد به شدت خنديد وگفت:
– عجب سوسولي هستي. اصلاً طرف بازار نرفتهاي!
دختر از رفتار راحت مرد احساس فشار و عصبانيت ميكرد. آدمي با سر و ريخت مسخره، چقدر هم اعتماد به نفس داره. براي چي ميخنده؟
دختر با جديت جواب داد:
– اجازه نداريد به من سوسول بگين. من فقط به خاطر انقلابه كه با شما يا آن رفيقمان صحبت ميكنم و با كسي هم شوخي ندارم. به نظر خودم هم چيز خندهداري نگفتم.
مرد يكه خورد و يكباره حالت چهرهاش تغييركرد و خيلي سريع عذر خواهيكرد:
– حق با شماست و من معذرت ميخواهم. منظوري نداشتم. چون شما سياسي هستيد و الزاماً اقشار جامعه را بايد بشناسيد و جايگاه طبقاتي آنها را بدانيد، ولي اينكه بازار را نميشناسيد، به نظرم عجيب آمد. به هرحال پدر من تاجر است و من به اصطلاح بچه تاجر هستم. اگر موردي پيشآمد، بگوييد من اينطور خود را معرفي كردهام. آن وقت ساواك ذهنش روي اين رابطه ميرودكه تو با يك آدم پولدار خواستي آشنا بشي.
دخترجواب داد:
– اما ظاهر تو اصلاً نشان نميدهد فرد پولدار متشخصي باشي.
مرد جواب داد:
– اهميتي نداره. بازاريها همين تيپ هستند. واقعيه.
– اگر جزوه داشتيم چي؟
– اگر دست تو بود، من ميگويم اطلاع ندارم. خودت محمل داشته باش و بعد كتكش را بخور و مقاومتكن. اگرهم دست من بود، تو بگوكه نميدوني چيه و امروز با من آشنا شدي. ظاهرت و سن و سالت هم اصلاً به سياسي و مذهبي نميخوره. خيلي راحت و محكم باش. اما برميگرديم سركار اصلي خودمان. از جريان تو و دوستانت مختصر باخبرم. ميتواني مفصلتر از خودت و اهدافتان صحبت كني.
دختر شرح كاملي از خودشان، وضعيتكنوني و تمايلات ماركسيستي همهشان و هدف وصل به جريان مبارزاتي و انقلابي و درخدمت انقلاب و مبارزهٌ مسلحانه عليه رژيم بودن را داد. مرد به دقت گوش داد، ولي در انتها گويي هيچ چيز با اهميتي نشنيده،گفت:
– جالبه، اما به نظرم نميرسهكه حتي يك نفر جدي و اهل مبارزه در بينتان بوده باشه.
دختر ازگستاخي مرد جا خورد و پرسيد:
– چطور شما چنين نظري داريد؟
مرد جواب داد:
– چطور شما يكگروه هستيد، اما هيچ كاري تا حالا نكردهايد؟ روشنفكراي بيعمل هستيد.
دختر قاطعانه جواب داد:
– ما نميتوانيم خودمان مستقل، تشكل سياسي و مبارزاتي بشويم و عمل انقلابي انجام دهيم. تمام تجربهٌ ما، محدود به مطالعهٌ كتاب بوده. ما درستترين كاريكه ميتوانيم انجام دهيم، وصل شدنمان به چريكهاست. چون آنها صلاحيت و تجربهٌ مبارزه را كسب كردهاند. به فلسطين رفتهاند. آموزش ديدهاند و..
مرد با تندي حرفش را قطعكرد وگفت:
– اينها درست، ولي سه سال استكه با هم هستيد، اما از جاتون تكان هم نخوردهايد.
مگه ماست خوردهايد؟ شما تيپهاي دانشجو و محصل همهتون همين مُدل هستين.
هر روز من بايد با امثال شما دعواي مفصل كنم.
دختر از تهاجمات بيامان مردكلافه شده بود و نميدانست با دوست طرف است يا دشمن؟ با اين حال جواب داد:
– طوري صحبت ميكنيد انگار كه جامعه مملو از افراديستكه حاضرند از جان و زندگي خودشان بگذرند. اما تمام دوستان من حاضرند اينكار را بكنند. ولي آيا اعتماد كردن وجذب اين وآن شدن و بعد سر از تشكيلات نفوذي ساواك درآوردن كار درستي است؟
– در اين سه سال هيچ شرايط مبارزاتي براي شما پيش نيامد.
– تنها يكي از دوستان من در تشكيلات بود. بعد از ضربه خوردن كاملگروه آنها، ما هيچ امكان ديگري را نتوانستيم پيدا كنيم. باوركنيد ما مبارزه را وظيفهٌ خود ميدانيم.
مرد جواب داد:
– دست كم ميتوانستيد اطلاعيه چاپ و پخش كنيد. حتي يك دستگاه چاپ تهيه نكردهايد. شما هيچكار نكردهايد. چطور ميتوانيد قانع باشيد. چطور اين همه ظلم و ستم و استثمار بوده، اما شما راحت درستان را خواندهايد. نميخواهم بگويم درس بد است. اتفاقاً بايد به دانشگاه برويد. اما چطور بگويم، وقتيآدم به عنوان يك مبارز خود را شناخت ديگر آرام و قرار نبايد داشته باشد. چون دشمن توآرام نيست.كاملاً فعال است و از تو جلو ميافتد. وقتي عليه دشمنكاري نميكني، خودت از درون نابود ميشوي، انگيزهٌ مقدس خود را از دست ميدهي.
دخترگفت:
– دركليت حرف تو را ميفهمم، اما درعمل هنوز قانع نيستمكه ما ميتوانستيم وكاري نكردهايم. اما با بچهها صحبت ميكنم.
مرد گفت:
– وقتي شروع بهكار كنيد، آن وقت خواهيد ديد كه نجات پيدا ميكنيد. به هم نزديك ميشويد قدرت پيدا ميكنيد و خلاقيت خود را ميشناسيد. عليه دشمن هميشه كاري بكنيد،كار! تمام پيشتازان چه فدايي و چه مجاهد، جدي و صادقانه قدم برميداشتند وكار ميكردند. بعضيآنقدر جدي بودندكه فيالمثلكتيرايي به تنهايي 700 نارنجك دست ساز ساخته بود. براي هدفكار ميكردند. بايد دويد و عجله كرد. شنيدهاي عمر چريك ششماه است. حالا كه اينقدركم وقت دارد، خيلي بايد عجله كند و ضربهٌ خود را بزند. چون به هرحال ضربه را خواهد خورد.
دختر پرسيد:
– چرا اينقدر چريكها ضربه ميخورند؟ چكار ميتوان كرد كه بيشتركار كرد. چرا عمر چريك ششماه است؟
مجيد جواب داد:
– طبعاً چون ما مخفيكار ميكنيم، نبايد سيستم پليسي رژيم و ساواك از فعاليت يا محل ما مطلع بشود. اما اشتباهات خودما موجب ضربه خوردن و لو رفتن ميشود. ساواك مثل اختاپوس همه جا چنگ انداخته و در هر لباسي هست. كارش هم شك كردن به همه است. بعد ميآد جلو و پيدا ميكند. مثلاً ديروز با دو تا از بچهها كوه بوديم. براي كار وآموزش رفته بوديم. ساواك در لباس دهاتي دركوه بود و به تركيب ما و سر و ريختمان شك كرد. نزديك شد و سؤال وجوابكرد.كي هستيد؟ چكارهايد؟ دركوه چه ميكنيد؟ بعد من پرسيدم شما كي هستيد و چرا سؤال ميكنيد. خيلي راحت جواب داد:« ساواك.» ما خود را به ندانستن زديم. پرسيديم:« ساواك يعني چه؟» گفتند: « مأمور امنيت.» ما شروع به تعريف و تمجيد كرديم كه پس چقدر امنيت زياد استكه حتي در كوه هم كسي نميتواند كار خلاف كند. خلاصه با زحمت زياد ذهنشان را از تصور سياسي نسبت به خودمان منحرفكرديم. اما ميتوانستيم اشتباه عملكنيم، يا دير متوجه بشويم. آن وقت اگر شك كرده و ما را ميگشتند و جزوههاي همراهمان را پيدا ميكردندكار تمام بود. شدت ضربه و ابعادش ديگر مشخص نبود. اغلب ضربات به دليل اشتباهات سادهٌ خود ماست. دشمن ميخواهد ابر قدرت جلوه كند. همه فكر كنند ديوار موش دارد وموش همگوش دارد. اما ما بايد به اصالت راهمان، راه خدا و خلق ايمان داشته باشيم و نترسيم. مطمئن باشيم كه دشمن ضربه پذير و سرانجام نابود شدني است.
مكثي كرد و بعد پرسيد:
– داستان طالوت و جالوت را شنيدهاي؟
– نه.
مجيد قرآن كوچكي را ازجيبش بيرون آورد و از روي قرآن داستان طالوت و جالوت را تعريفكرد. دختر با تعجب و تحير به داستان گوش داد. برايش جالب بودكه در قرآن به اين شكل روي مبارزه و رهبري مبارزه تأكيد شده. بعد مجيد درباره ضرورت رهبري جمعي (كادر مركزي) به دليل پيچيدگي امر مبارزه درشرايط حاضر و پرهيز از فردگرايي صحبتكرد.
روز از نيمه گذشته بود كه براي خوردن چيزي از پارك خارج شدند. مجيد از دختر پرسيد:
– نان سنگك و خرما بخوريم؟
دختر جواب داد:
– نه. اين غذا براي پارك مناسب نيست، جلب توجه ميكند. من ميروم ساندويچ فروشي و تخم مرغ ميخرم. تو هم نان بخر.
دختر به ساندويچ فروشي رفت وگفت:« دوتا تخم مرغ.» چند لحظه بعد مرد دو تا ساندويچ تخم مرغ به او داد. دختر خندهاش گرفت چون او چيز ديگري درخواست كرده بود و مرد چيز ديگري فهميده بود. نوشابه هم خريد و بيرون آمد. مجيد بيرون ساندويچ فروشي ايستاده و نان هم نخريده بود. دختر پرسيد:
– پس چرا نان نخريدي؟
مجيد با سادگيگفت:
– پول خرد نداشتم. 500 توماني همراهم بود. ترسيدم شك كنه.
دختر هم داستان تخممرغ و ساندويچ را تعريف كرد. مجيد خنديد وگفت:
– تجربهٌ خوبي استكه بتوانيمكلي حرف بزنيم.
دختر در دلش خوشحال بودكه به خيرگذشت و مجبور نيست در پارك نان سنگك وخرما بخورد. خيلي شكل مسخرهاي داشت. همواره هراس داشت كه مبادا در چنين وضعيتي به وسيلهٌ دوست وآشنايي ديده شود. يكآدم با آن تيپ و سن، بعد هم درحال خوردن نان سنگك در پارك، چقدر خجالت داشت. با اين حال چيزي به دوستش نگفت. به پارك برگشتند و ساندويچ خوردند. دختر نوشابه خريده بود. ولي مجيد به خاطر خوردن نوشابه به او انتقادكرد:
– وقتي دم ازخلق و درد و رنجش ميزنيم، بايد زندگي سادهاي هم مثل او داشته باشيم. اگرچه توانايي استفاده از امكانات مادي بيشتري داريم، اما آگاهانه خودداريكنيم. نه فقط به تو بلكه، يك جايي با ماشين مي رفتيم، آنجا هم به بچهها … چه خبره بابا.
مجيد عادت عجيبي داشت. وقتي صحبت ميكرد، طرف مقابل تنها به اندازهٌ هوشش ميتوانست صحبتهاي او را بفهمد. بريده بريده صحبت ميكرد. انتهاي تمام جملهها را ناتمام ميگذاشت. كلاً سخت ميشد فهميد منظور او كاملاً چه بوده. ازحركات دستش براي بيان جمله استفاده ميكرد. با اين حال صحبتهايش براي مينو جالب بود. بخصوص وقتي كه از وحدت چريكهاي فدايي و مجاهد در زندان صحبت كرد، حيرت مينو به اوج خود رسيد. مجيدگفت:« ساواك سعي در ايجاد جو باخدا و بيخدا در زندان دارد. ولي بچههاي مجاهد وفدايي براي خرد كردن ساواك، به خوبي و در وحدت با هم در زندان به سرميبرند. حتي رهبران آنها در ورود به بند عمومي يكديگر را درآغوشگرفتهاند.»
دختر گفت:
– حرفت رو باور نميكنم، كه با خدا و بيخدا ضد هم نباشند.
مجيد خنديد وگفت:
– جلسه بعد اطلاعيهاش رو ميآرم كه از زندان بيرون اومده.
مجيد در ادامه صحبتهاي آن روز دربارهٌ اشتباهات استراتژيك و تاكتيكي صحبت كرد و مثال جالبي ازچريكهاي جنگل زد.گفت: « فداييها جنگل و نيروي طبقهٌ روستايي را به عنوان پايگاه استراتژيك خود انتخاب كرده و چندين سالكار وآمادهسازيكرده بودند. حتي ميگن در ميان تنههاي خالي درختان بزرگ، مخفيگاه داشتند. تحليل آنها آزادكردن روستاها و پيوند دادن خلق به پيشتازان انقلابيش وآزادكردن منطقهٌ شمال بود. اما وقتي لو رفتند، وقتي ساواك فهميد ازآنجا كه اين نوع مبارزه و ضدآن را امپرياليسم درآمريكاي لاتين تجربهكرده بود، بلافاصله ضدآن را بكار بستند و خود متخصصين ضد عمليات آمريكا در اجراي طرح نظارت داشتند. چريكها را از بالا با هليكوپتر و از پايين با آتش زدن بخشي از جنگل محاصره كردند. اين ضربه يك ضربه به استراتژي مبارزه چريكي روستايي بودكه در نيتجهاش چريكها جنگل را ترككردند و دستگير شدند.
دختر دهانش باز و زبانش تلخ و خشك شده بود. چه لحظهٌ تلخي بود وقتي كه خبر
شكست و مرگ آنها را ميشنيد. اولين بار بودكه ابعاد فاجعه را ميشنيد. سياهكل يك افسانه بود. هيچكس دستگيري و مرگ چريكها را باور نداشت.
– خوب بعد چي شد؟
– هيچي بعد از شكست استراتژي مبارزهٌ چريكي در روستاها، مبارزهٌ فدائيها هم چريك شهري شد. ولي چريكهاي مجاهد از ابتدا مبارزهشان، استراتژي مبارزهٌ چريك شهري بود.
مجيد پرسيد:
– استراتژيكه ميگم ميفهميكه؟
– آره! به معني برنامهٌ كار است. كوتاه مدت يا دراز مدت يا .. مبارزه با رژيم مسلحانه يا بدون سلاح باشه و غيرو.
– درسته. كم و بيش ميدوني. تو كه مبارزهٌ مسلحانه با رژيم را قبول داري؟
– آره! من سمپات شما هستم. اما ايدئولوژي شما رو مطمئن نيستم.
مجيد پرسيد:
– دستورات از طرف ما رو چي؟
– مي پذيرم. فكر ميكنم، علاقمندم.
مجيد سبك و سنگينيكرد وگفت:
– بد نيست. حالا ببينم تا بعد چي پيش ميآد.
دختر تحت تأثير قرارگرفته بود. ازآشنايي با مجيد خوشحال بود. مجيد با رابط قبلياش خيلي متفاوت بود. خيلي جدي بود و درعين حال راحت و صميمي. دربارهٌ مسائل مهمتر و جديتري هم صحبت ميكرد.
عصر از پارك خارج شدند و پياده تا چهارراه پهلوي آمدند. دختر هيچوقت يك چنين راه طولاني را پياده طي نكرده بود. ولي خوشحال بودكه اين خستگي را به زبان نميآورد و تحمل ميكرد. در چهارراه پهلوي قرار بعدي را گذاشتند و جدا شدند.
به خانهكه رسيد. محسن دَم دركوچه بود و مرغ وخروسش هم داشتند تَره خُرد كرده ميخوردند و تويكوچه بالا و پايين ميرفتند. روزي دوبار محسن مرغ و خروسش را كه در محل يك تنور قديمي در آشپزخانه نگهداري ميكرد، براي هواخوري تويكوچه ميآورد. مرغش يك روز در ميان يك تخم ميكرد. اول جوجه ماشيني بودند. محسن خودشآنها را بزرگ كرده بود و سرگرمياش بودند. برادرش مثل هم سن وسالهاي خودش نبود و سرگرميهاي آنها، سركوچه رفتن، دنبال دخترها بودن وسينما يا ولگردي و… را دوست نداشت. همهٌ اهل محل ميگفتند: « چقدر پسرخوبيه. چقدر سربه راهه.»
مينو سلام كرد و پرسيد:
– چه خبر؟
محسن گفت:
– آقاجون آمده.
دختر دلخور شد.
– اوه! ديگه چه خبر!؟ با توكاري نداره؟ كي ميره؟
– چرا .كاميونش خرابه، فردا ميريم تعمير. اين هفته آقاجون نميره.
دختر احساس غصه كرد:
– اوه. كارم دراومد.
لاي دركوچه باز بود. وارد خانه شد. اما انگار كه با پاهاي خود وارد زندان يا جهنم ميشد. با آنكه روز بود، انگار كه خانه تاريك يا ابري به نظرميرسيد. تحمل كردن آقاجان سخت وكشنده بود. پلهها را پايين آمد. آقاجان با عرقگير در راهرو بود و در روشويي دست و رو مي شست. پس تازه رسيده بود. دختر سلام وعليك كرد وخسته نباشيد گفت. آقاجان هم « عليك سلام» غليظيگفت و پرسيد:
– كجا بودي دخترجون؟
– خونهٌ ژيلا. يك تجديد دارم. ميرم خونهشون با من كار ميكنه.
آقاجان فكريكرد. يادش آمده و بعدگفت:
– ژيلا! آها، دخترخوبيه. پدر و مادرش ناراضي نيستند تومزاحم مي شي؟
– نه. مردمان خوبي هستند. بروجردي هستند.
– بروجردي؟ آها! خيلي مردمان نجيبي هستند. حالا چيزي هم يادگرفتي؟ قبول ميشي؟
– آره! خيلي خوب يادگرفتم.
خوشبختانه آقاجان تازه از راه رسيده بود و خسته بود. زياد سؤال نكرد و دخترهم به سمت اتاق فراركرد. وقتي آقاجان خانه بود از كتاب خواندن خبري نبود و هيچ كار مشكوكي نبايد انجام ميگرفت. مامان درحال درست كردن پالوده بود تا آقاجان بخورد و خنك بشود. دختر سلام كرد. مامان گفت:
– آقاجون اومده.
دختر گفت:
– ديدمش.
مامان گفت:
– تا مسافرت نرفته، از خانه ديگر بيرون نرو.
دختر گفت:
– خودم ميدانم!
دختر نگاهي به دور و براتاق انداخت. آقاجان بهانه گير بود و ازآنجا كهكارش با كاميون سخت و سنگين بود، بهانهاي براي دعوا و خالي كردن فشار عصبياش پيدا ميكرد. اندكي گرد و خاك يا كثيفي روي وسايل خانه براي شروع دعوا ميتوانستكافي باشد. مسخره بود، اما واقعي بود.
پس به آشپزخانه رفت و دستمالي براي گردگيري پيدا كرد و به اتاق برگشت و شروع به پاك كردن گرد و خاك روي طاقچه كرد. مامان سفره پهنكرد و پالوده و غذاي مانده از ظهر را در سفرهگذاشت. آقاجان مشغول خوردن شد، و دختر مشغول نظافت و مامان مشغول حرف زدن.
آقاجان صداش كرد:
– دختر جون. اون دفترت را بيار، ببينم من چقدر به اين بدهكارم.
مامان هم گفت:
– زودآن دفتر رو بيار وگرنه اين سرمن كلاه ميگذاره و پولها رو ميبره براي آن زنش.
آقاجان اوقاتش تلخ شد:
– حالا يك لقمه ناهار رو زهرمارمون كن!
دختر دخالت كرد:
– دعوا ندارد. من اينجا نوشتهام. تا پنج شنبه قبل خرجي داده شده. حالا من حساب ميكنم. روزي ده تومان، مي شود 120 تومان.
مامان گفت:
– درسته!
آقاجان منّ ومنّي كرد:
– پنج شنبه قبل را دادهام.
دختر با جديت گفت:
– نه! اينجا نوشته نشده.
آقاجان تسليم شد:
– باشه ميدم.
مامان در جنگ خرجي فاتح شد. آقاجان غرولند كرد:
– حالا حتماً بايد سر غذا پول بدم؟ دختر جون اون كت منو بيار.
دختركت را به دست آقاجان داد و منتظر شد. چون بايد پول توجيبي خودش را هم مي گرفت.
– اين 120 تومان شما و اين هم 10 تومان شما دخترم. ولي بايد تجديدات را قبول شي.
– حتماً آقاجون. مطمئن باشيد!
مامان پول را گرفت و لبخندي زد. تنها موضوعي كه در زندگي تلخ و پرنكبتش ميتوانست لبخندي به او ببخشد. پول بود و خريد. اين داستان تكراري بود. پول وآشتي يا بيپولي و جنگ و دعوا. اين دفعه به خيرگذشت. اين رابطه تحقيرآميز چنان چندشي از زندگي خانوادگي و نقش پول بر ذهنش گذاشته بود كه او قسم خورده بود، در زندگي هرگز به شوهرش نيازمند نباشد. هرگز!
آقاجان خسته بود و زود خوابيد. اما وجودش در خانه مثل داستان لوبياي سحرآميز و غول بود. وقتي غول ميآمد. هيچكس نفس نميتوانست بكشد. تنها وقتي غول درخواب بود، نفس كشيدن آزاد ميشد.
دختر بارها با خود فكر كرده بود آيا اين نسلِ عقب افتاده، همچون دايناسورها، مربوط به گذشته است و مرحله و عمرآن در جهان و جامعه پايان خواهدگرفت يا كه باز هم تاريخ تكرار خواهد شد. تلخي اين نسل و عقبماندگي آن را چنان با روحش حسكرده بودكه هيچوقت نميتوانست نسبت به تكرار يا ماندگاريآن بيتفاوت باشد. نسبت به جهل و بندگي نميتوانست بياحساس و بيمسئوليت و بيخيال باشد. آرزو داشت با كساني باشد كه توانايي تغييرخود و جهان را دارند و تاريخ عقب ماندگيها را ورق مي زنند:« نسلي نو»
ولي اين هفته را چكار ميتوانست بكند؟ بايد راهي براي رفتن سرقرار پيدا ميكرد. چطور ميتوان اخبار را به بچهها برساند و از خانه هم يك هفته خارج نشود؟ تنها امكانيكه داشت، دو تا تلفن بود. شماره تلفن مريم و مهوش. اما دلشورهٌ ديگري هم داشت. با شروع ملاقاتش با رابط جديد بايد زودتر نسبت به سنگينترين تصميمگيري زندگيش جواب ميداد. مذهبي شدن يا قطع رابطه با مبارزين. عبور از اين نقطه و مرحله، سختتر و پيچيدهتر از توان فكريش بود. احساس فشار زيادي ميكرد. انتقادات مجيد و بحثهاي ايدئولوژيك، همه مطالبي بودندكه بايد به آنها جدي فكر ميكرد. از اتاق خارج شد و در حياط شروع به قدم زدن كرد. راه ميرفت و فكر ميكرد و ناراحت و جدي بود. قدسي از آشپزخانه ديدش:
– سلام ديوونه جون چطوري؟ چي شدهكشتيهات غرق شده، راه ميري و فكر ميكني؟
دختر خندهاشگرفت:
– سلام توپولي جون. چكار ميكني؟ مثل هميشه داريگوشت مي پزي؟ ناهارگوشت! شام گوشت. شكمت داره سه طبقه ميشه.
قدسي فحشش داد:
– اي گوشت تلخ پُررو! غذا نپزم جواب شكم چهار تا بچه روكي ميده؟ آسمون كه دهن كسي رو پُر نميكنه. سه بار در روز دهنشون را باز ميكنند و من بايد اون رو پُر كنم. به جاي فكركردن، بيا يك كم كار كن. اينقدر هم بهش فكر نكن اون كه رفته ديگه برنميگرده.
دختر باز هم خندهاشگرفت و ياد كفچه ماهيهاي تويكتاب بهرنگ افتاد. انگاركه آدما جز شكم و زير شكم موضوع و مشكل ديگري ندارند. به سمت آشپزخانه رفت.
– خسته نباشي توپولي من! يه ذره رژيم غذايي بگير.
قدسي خنديد و باز فحش داد:
– شيرهاي! مثل تو مردني باشمكه سيد نونم رو نميده. بايد بخورم و توپولي باشم. بردار يك كوكو بخور!
– مرسي! اصلاً اشتها ندارم.
– چه مرگته دوباره؟ راه ميري و فكرميكني؟ دنيا بيوفاست! «مرد»كه جاي خودش رو داره.
دختر خنديد:
– تا حالا دنيا و مرد بيوفا بودن، ولي قرار شده از اين به بعد با وفا بشن.
قدسي دست از سرخكردن كشيد.
– مرگ من! راست ميگي؟ دوباره نامزدت برگشته؟ من فكر ميكردم تو اينقدر روزا بيرون ميري كجا ميري؟ چيكار ميكني؟ پس نگو زير سرت بلند شده.
دختر با تأسف نگاهش كرد:
– قدسي جون فكر نميكردم توهم مثل بقيهٌ آدما يك روز اينقدر«خر» بشي. ببخشيدآ!
– اولاً كه خر باباته! دوماً يك دخترجوون مگه دنبال چي ميتونه باشه، جز اينكه پسرا عاشقش بشن؟
دختر هم سر به سرشگذاشت:
– اولاً اشتباه ميكني. باباي من خر نيست، غوله. وقتي بياد هيچكس از ترس نفس نميكشه.
قدسي زد زير خنده:
– خجالت بكش دختر پُررو!
– دوماً راست ميگي، دخترا دنبال بازي با پسرا و باز بچه شدن هستند، اما از دل خودت بپرس، عشق چيز ديگريه و فراموش نميشه.
قدسي حالت چهرهاش تغيير كرد:
– راست ميگي دست روي دلم نگذار، هنوز ميسوزه.
دختر ناگهان گفت:
– ميخواي خوشحالت كنم. مهرداد برگشته، باوركن!
قدسي يكباره دست از سرخ كردن كشيد و از فرط خوشحالي كفگير داغ را به سمت او پرتاب كرد:
– نگفتم ديوونه جون. نگفتم. من درست فهميدم. سر من كلاه نميره. خوب مباركه، كو شيريني؟
دختر با تمسخر خنديد:
– چه خُلي! به خدا من نميبينمش. من بيرون ميرم، باز هم دنبال كارهاي سياسيام هستم. اما يه جور ديگه. يك آدمايي را ميبينم كه راستي راستي ضد شاه هستند. ضد اين وضع و ضد اين همه بدبختي هستند.
قدسي با ترسگفت:
– ديوونه نكنه خرابكارا رو پيدا كردي؟ چه شكلياند؟ شكل آدمند؟
دختر با خونسردي گفت:
– نه شكل فرشته هستند.
چشمان قدسي گرد شد.
– راست ميگي يا داري منو مسخره ميكني.
دختر پوزخند زد:
– نه دارم تو رو مسخره ميكنم، اما با“جون” خودم بازي ميكنم.
قدسي با ترسگفت:
– خدا مرگم بده. دختر تو چه سر نترسي داري. مرداش هم جرئت نميكنند. بگيرندت چي؟
دختر گفت:
– مشگل همين جاست. اگه يه وقت شب و نصفه شب در زدند. اول منو بيدار كن، بعد در رو بازكن.
قدسي شعلهٌ زيرگاز را خاموش كرد:
– خدا مرگم بده. بالاخره كار دست خودت دادي. نصفه شبي ميخواي چكار كني؟
دختر خنديد:
– زير دامن تو “خيكي” قايم ميشم. هيچكس پيدام نميكنه.
قدسي دستگيره را به طرفش پرت كرد. بعد جلو آمد و چسبيده بهش پرسيد:
– نه تو رو خدا راست بگو، اذيت نكن.
دختر خيلي جديگفت:
– ببين الآن هيچي نيست. ولي ميتونه هر اتفاقي بيفته كه تو هزار جور ميتوني كمك كني.
قدسي با تعجب گفت:
– من؟ من كمك ميكنم اما “سيد” نبايد بفهمد. از تو يه اَلف بچه كه كمتر نيستم.
دختر پريد و قدسي را ماچ كرد.
– تو ماهي! من مي دونستم.
قدسي پَسِش زد.
– چاخان نكن! به خاطر تو نه! به خاطر اين جوونهاي پاك حاضرم كمك كنم.
دختر خنديد:
– ميريزه توي جيب من. اما دلت شور نزنه، الآن هيچ خبري نيست. اما من زودتر خبرت كردم كه بعداً نگي، كه به من نگفتي آ.
قدسي پرسيد:
– خوب مهرداد رو چيكار ميكني؟
دختر جواب داد:
– هيچي، فعلاً كتابخونش كردم. داره كتاب ميخونه و هفتهاي يك نامه ميده.
قدسي به هيجان آمد.
– تو چه كلهٌ نقشه كشي داري. مثل جن ميموني. بچهٌ مردمو به كشتن ميدي. حتماً ميخواي انتقام بگيري.
دختر جداً ناراحت شد وگفت:
– قدسي هرحرفي از دهنت نبايد دربياد! فحش اصلاً مهم نيست به من بدي. اما تهمت نزن. كيه كه آدما رو بدبخت ميكنه؟ جامعه است. از بالاست نه از پايين. من انتقام ميگيرم براي رنجهام، اما از شاه و ساواك نه از يك بدبختتر از خودم.
قدسي سرشو تكان داد.
– فهميدم. فهميدم. ببخشيد! حالاميدونم راست ميگي. اما تو رو به خدا نامهاش را بهم نشون بده، اين سه سال همهاش غصهٌ تو رو خوردم.
– باشه برات ميآرم، اما شب كه بچههات خوابيدند. چون توآن وقت سؤال ميكني ومن بايد يك كتاب برات حرف بزنم. الآن تو آشپزخانه نميشه.
قدسي قبول كرد. دختر يك تكه كوكو بادمجان برداشت و لاي نانگذاشت و از آشپزخانه بيرون آمد. اندكيكهگذشت احساس اضطراب كرد. نميفهميد كه چرا و به چه دليل با قدسي اين صحبتها را كرده؟ آيا قدسي ظرفيت چنين اعتمادي را داشت؟ آيا شب براي آقا سيد تعريف نميكرد وآيا صبح آقا سيد آنها را براي پدرش بازگو نميكرد؟ “واويلا”، چه قشقرقي ميتوانست به پا بشود؟ انتهاي مصيبت ناپيدا بود. به خاطر اشتباه به اين بزرگي، ناگهان از خود احساس تنفر كرد. به سرعت به سوي قدسي دويد و درحالي كه صدايش ميلرزيد گفت:
– قدسي! مبادا به سيد يا هيچكس يك كلام حرف بزني. اون وقت منوكُشتي. اصلاً فراموش كن از من چي شنيدي. اشتباه كردم.
قدسي در همان جا كه ايستاده بود. بيحركت ماند. نگاهي به سراپاي مينو انداخت وگفت:
– يكدفعه چهت شد؟ چرا اينقدر ترسيدي؟ رنگت پريده. دلمو بيخودي شور نينداز. من كه بچه نيستم.
دختر نفس راحتي كشيد وگفت:
– مرسي. خيالم راحت شد.
دهان باز كرد چيزي ديگري بگويد كه مامان از آن طرف حياط صدايش كرد. نگاه كرد و يكباره خشكش زد. ابيآمده بود. لقمهاي را كه در دست داشت، به قدسي برگرداند و از آشپزخانه بيرون آمد. ابي وارد اتاق شد، مامان هم به دنبالش. مينو دَم در سلام كرد.
– چه عجب! چي شده؟ اينجا چيكار داري؟
– هيچي! خبر خيره. من شدهام مرغ حضرت سليمان!
مامان خنديد و مينو با بياعتنايي گفت:
– اين حرفهاي خوشمزه رو از كجا گير ميآري؟
ابي همچنان كه عادتش بود، تظاهر به آه و ناله كرد:
– از دست تو وگرفتاريهايي كه براي آدم درست ميكني! خواهرت كم بود، تو هم اضافه شدي.
مينو جواب نداد، فقط چشم غرهاي رفت.
مامان متوجه نشد راجع به چه موضوعيه و با خنده پرسيد:
– خوب! پسگرفتار شدي؟
– آه! زن عموجون. چهگرفتاري! همهاش تقصير اينه!
مامان خنديد:
– آره انشاءالله يه روزي اينم ميره، من ديگه خيلي راحت ميشم.
ابي دوباره سرش را تكان داد.
– نه زن عموجون. هيچكس حاضر نميشه، فداكاري كنه، بياد اينو بگيره.
دختر پرخاشكرد.
– اينقدر چرت و پرت نگو! چه خبر شده؟
مامان خنديد وگفت:
– تا قسمت چي باشه؟
و بعد به مينو اشاره كرد:
– براي مهمون شربت بيار.
مينو درحاليكه كنجكاو بود بفهمد ابي براي چه كاري آمده از اتاق خارج شد. اما بايد صبر ميكرد. بالاخره فرصت شد و با هم صحبت كردند. قبل از همه، مينو دربارهٌ مهرداد و حال و روزش پرسيد. ابي سري تكان داد وگفت:
– مينو! باور نميكني. به قدري خودش مسائل را زود ميفهمد وجلوآمده كه من مي ترسم نتواند جلوي دهانش را بگيرد. كتاب استعمارنو را كه خوانده بود، ديوانه شده بود و ميگفت:« نميتونم باوركنم در جهاني زندگي ميكنم كه اينقدر جنايت توشه. فكر ميكردم خودم جاني هستم. حالا ميفهمم خودم هم يك قرباني بودم.»
دختر با حيرت به ابي نگاه كرد وگفت:
– اگر به اين سرعت اينقدر درك كرده باشه كه عاليه. اما بايد بگذاريم خودش قدم به قدم بفهمه. آگاهي كه بادكنك نيست، آدم تويكلهٌ كسي فوتش كنه.
– اي بابا. يه ذره كه چشم آدم باز بشه، بقيه رو ديگه ميشه فهميدكه آب از كجا گل آلوده!
– نميدونم. آدمها متفاوت فكر ميكنند. بعضي سريعتر تأثير ميپذيرند.
– اما اين يكي رو خاطرت جمع باشه كه عمل جراحي مؤثر بوده.
– ابي تو رو خدا، دست از چرت و پرتگويي بردار. بلد نيستي دو تا كلمه حرف جدي بزني. اصلاً بگو ببينم واسه چي اومدي اينجا؟
– واسه اينكه تعطيلات تابستونه، خواهرتم رفته تو تنهايي. دلم برات سوخت.
گفت و از خنده دلش را گرفت. دست گُندهاش را جلوي دهان گشادشگذاشته و صورتش سرخ شده بود. مينو برخاست وگفت:
– من كار دارم.
ابي در حاليكه همچنان از خنده ريسه ميرفت،گفت:
– نميتوني بري، شيشه عمرت دست منه. مهرداد برات داده.
و همزمان پاكت سنگيني را كه همراه داشت به سوي او دراز كرد. دختر نتوانست از خنده خودداري كند.
صداي آقاجان از آن اتاق آمد:
– چه خبره اونجا؟ كي اومده؟ چقدر ميخنديد؟
ابي با صداي بلند سلام كرد و به سرعت بلند شد و براي ديدن آقاجان به آن اتاق رفت. صداي ديدهبوسي و پسرم پسرم ميآمد.
دختر پاكت را به داخل گنجهاش بُرد و لحظهاي آن را در ميان دستانشگرفت. بسته را روي سينهاشگذاشت. قلبش به شدت ميزد. حس ميكردكه تا بينهايت با اين عشق عجين وآميخته شده. هنوز هيچ كس ديگر را درخلوتش بيش از او دوست نداشت. اما ميدانست تمامي اين عشق بزرگ، همهٌ زندگي و وظايف انساني او نيست. از اين فكر قطرات درشت و داغ اشك در چشمانش دويده و سرازير شدند. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد وآهسته با ناخن چسب پاكت را باز كرد. يك نامه و يك قاب كوچك ازگلهاي خشك وحشي بود. رنگ گلها گويا و مجموعهٌ آنها ظريف و زيبا بود. دختر پوزخندي زد:«آها! پاسخ دوگل سپيد را داده.»
نامه را باز كرد.آنقدر عجله و اشتياق داشت كه انگار عمرش براي خواندن نامه كافي نباشد. يكباره از خودش تعجب كرد و پرسيد:« من چرا اينجور شدم؟ مثل اينكه واقعاً ديوانه هم ميتوانم باشم! چرا اينقدر هول هستم؟چرا يكدفعه يكآدم ديگر شدم.» ازخودش بدشآمد. نامه در ميان انگشتانش ماند. احساس درماندگي و عجز كرد و از خودش پرسيد:« چرا چنين حالي هستم؟ چرا چنين ضعف و درماندگياي دارم؟ اوكه اينجا نيست و شايد كيلومترها از هم فاصله داريم، اما چرا قلبم مي زند، اشكم ميريزد و تمام روحم را طوفان گرفته؟ نميفهمم!» نامه را باز كرد.سطر اول را خواند.پرده اشك جلوي چشمانش را پوشاند. خطوط بعدي را ديگر نميديد.
« به گل سپيد، به پاكي سپيده ...
عشق، اين طوفان بزرگ وحشي، روح كوچكش را در هم مي پيچيد و زانوانش را چو ساقهٌ درختان نو رُسته ميلرزاند و ذرات وجودش را چو برگ برگ درختان از شاخه جدا ميكرد و با خود ميبرد.آشفته به زمين نشست. آواي دردناكي از درون خود ميشنيد. آواييآشنا اما گنگ وگمنام. چيست اين آوا؟ نميدانست، اما تنها و ساكتگريست. لحظات سياه و فشردهاي بر قلب و روحش درآن فضايكوچك سايه افكند. رگبار تندي از ديدگانش باريد وگذشت. اشكهايش را پاك كرد. و خط دوم را كه خواند. رنگينكمان لبخند بر لبانش پل زد.
« به طلوعي پُراميد، به تولدي دوباره سلام.
به نورآگاهي و به سروهاي هميشه سبز سلام.
به نور و به نور و به نور سلام.
سلام به آنكه در زد و خويشتن آگاهم را به من بخشيد. هر روز بيشتر از روز پيش ميفهمم وهر روز از تاريكي و سياهي انديشه رهاتر ميشوم و كمكم جانم از فروغ ديگري لبريز مي شود. باور خود را باز مييابم. احساس ميكنم زندهام و چشم گشودهام ولي اين بار از ظلم و بيعدالتي بيزارم. حتي از خود ستمگرم. اما از سوي ديگر تنها نيستم و محبتي راستين را باور دارم. از آنجاست كه ميتوانم دوست داشته باشم، دوستياي ديگر، دوست داشتن انسان را.
گاه احساس ميكنم درجادهٌ خوشبختي هستم و روز به روز از دروغهاييكه تمام زندگيم را با مشتي روٌيا و فريبآميخته بود، خلاص شدهام. نميفهمم چه اتفاقي در من افتاده، اما اينكه شب و روزم با داستان ديگري ميگذرد، به من اميد دوبارهاي بخشيده. گاه فكر ميكنم چرا، چرا بايد من آن كس ميشدم؟كسيكه شب و روزش در تاريكي ميگذشت، تا مرگش فرا رسد. مدت كوتاهي بيشتر نميگذرد، اما زندگيم رنگ و بوعوض كرده. هر روز ابي را مي بينم. هر روز كتاب ميخوانم و هر روز چرخشي را حس ميكنم. احساس ميكنم پاهايم بر زمين سفتتري قرار دارند وآن همه ترس از خودم و زندگي از من دور مي شود. من خوشحالم. دلم ميخواهدگذشته را جبران كنم. آيا اصلاً جبران خواهد شد؟ گاه ابي از تو صحبت ميكند ومن احساس ميكنم، نميشناسمت.آن روزكه ديدمت،كم و بيشكس ديگري بودي. اما اينكس از دير باز نقش محبتي بر پردهٌ خيال من زده استكه پاك نميشود. مينوآيا دوباره خواهد شد كهگذشته باز آيد؟كه گذشته باز آيد؟..
نامه از ميان انگشتانش به زمين افتاد.
– نه! گذشتهايكه شكسته، چگونه ديگر ميتواند باز آيد؟
لحظهاي خاموش، آنچنان خاموشكهگويي در فضا و مكان ديگري پروازكرده باشد، بر او گذشت.احساسكرد تاريكي بزرگي وجود دارد و خوشبيني و سادهانديشي امكان پذير نيست. اما دلش نميخواست، دلش نميخواست كه به اين همه تاريكي و ظلميكه شناخته، تسليم شود. يككرم شبتاب را هم نبايد براي جنگ با تاريكيكوچك شمرد.
خم شد و از روي زمين نامه را برداشت. ميخواست دوباره بخواندشكه ناگهان صداي بلند وخشمگين آقاجان را از آن اتاق شنيد كه ميگفت:
– مهرداد غلطكرده. من جنازهٌ دخترم رو هم به او نميدم. حرومزاده! عاقبت گرگزاده گرگ شود،گرچه با آدمي بزرگ شود. آقاي عزيز، پسرم، شما بچه هستيد. از دنيا چه خبر داريدكه كي چهكاره بوده؟ من، من توي زندگيم هرخطايي كردم، اما كار حروم نكردم. پنج دفعه زن گرفتم و طلاق دادم، اما حلال. زن و بچهام رو هم تا امروز با كار و نون حلال نگه داشتم.
ابي كه از خوشمزگي لحظهاي غافل نميشد. صحبت آقاجان را قطع كرد وگفت:
– ببخشيد ميون كلامتون جسارت ميكنم، اما زنهاتون و بچههاتون، شما كه ماشاءالله الآن هم دو تا زن داريد.
آقاجان خنده كوتاهيكرد وگفت:
– ماشاءالله پسرم هشياري، اما اصلكلام اينكه من به زن و بچه ظلم نكردم. اما برادر من، ابراهيم، شيطون گمراهش كرد و به زن شوهر دار دل باخت.“ملك” شوهر داشت. يك شوهر شوفركه بهش شيش انگشتي ميگفتن. اين بغل شستش يك شست ديگه هم داشت. برادر من زن داشت، اون هم چه زن مؤمن نازنيني. يه پسر داشت مثل دسته گل. خدا رحمت كنه هوشنگ رو، چترباز بود، از هواپيما افتاد و جوونمرگ شد. اون موقع بچه بود. برادرم همهٌ اينها رو زير پا گذاشت. با زن شوهردار مراوده كرد. ميدوني پسرم درشريعت اسلام، مراوده با زن شوهردارگناه كبيره و زناي محسنه است. زن و مرد خطاكار هميشه به هم حرام ميشن. اما برادرم اينكارا روكرد. زنشو طلاق دادكه دق مرگ شد. هوشنگ سر سفرهٌ من بزرگ شد، اما در قلب من از بچهٌ خودم هم عزيزتر بود اينقدركه اين جوون پاك بود… اون وقت ملك روگرفت. اما خدا كه نميبخشه، بچههاشون هم همه ولد زنا هستند. نه،گُم بشه مهرداد با اون پدرشكه برادر من باشه. ما آدمهاي پاكي هستيم، با مادر به خطا وصلت نميكنيم.
ابي كه خاموش وگويي شوكه شده بود. ناگهان با صداي بلند و عصبي صحبت آقاجان را قطع كرد.
– نه عموجون،گفتن اين حرفها خودشگناهه. شما عصباني هستيد. شما كه اين حرفها را ميزنيد، با چشم خودتون كه نديديد، شاهدكه نبوديد.
– كي من؟ قرآن رو بيار دستمو روش بگذارم. فكر ميكني چرا چند ساله برادرم اونقدر شب تا صبح نماز ميخونه كه رو پيشونيش جاي مهر افتاده؟ چون كه خودش ميدونه گناه كبيره كرده و خدا نميبخشه. برو از خواهرم بپرس. خونهٌ خواهرم همديگر رو ميديدن. خواهرم از خونه بيرون ميرفت.
ابي خشمگين داد زد:
– اين چه عدالتيه؟ بچه چهگناهي كرده؟ گيرم كه پدر ومادرش هم يك غلطي كردهاند و فرمايش شما هم صحيح باشد. اما تقصير مهرداد چيه؟ اون هم جوونه، هرجووني اشتباه ميكنه، حالا كه برگشته و عذر ميخواد.
– غلط كردهكه برگشته. تره به تخمش ميره و... اين پسر از برادر خطا كار منه و مذهب نداره. حرف اول وآخر من اينه و تا من راضي نباشم، دخترم نميتونه زن اين الدنگ بشه. اصلاً عاقلتر از اينه كه دنبال اين سگها بره. شنيدم كه عرق هم ميخوره.
گويي ابي بحث را بيهوده ميديد كه گفت:
– باشه عموجون. حالا كه طوري نشده. يه حرفي بودكه من زدم و شما به بزرگي خودتون ببخشين. فراموش كنين. مينو هم اصلاً خبر نداره. شما هم چيزي نگين. خوبه كه تو اتاق نيست. خواهشاً خودتونو ناراحت نكنين. از مسافرت اومدين خسته هستين، استراحت كنين. خوب من هم كمكم بايد زحمتو كمكنم.
– نه پسرم كجا؟ كارو بارت چطوره. تعريف كن ببينم، مرد زندگي شدي يا نه؟
مينو زانوانش را بغل كرده و سرش را روي آن گذاشته بود. آن فضاي كوچك و ديوارهاي سفيد آن به دور سرش مي چرخيد. حس ميكرد خون وآتش از چشمانش مي بارد. داغي اشك پوست زانويش را ميسوزاند. ولي نميتوانست و جرئت نداشت گريه كند يا كه فرياد بزند و اعتراضي كند. آيا يك محكوم بود؟ نه، به چنين سرنوشتي هيچگاه تسليم نميشد. فكري مثل برق از سرشگذشت. برخاست و به سرعت از اتاق خارج شد. انتهاي راهرو در آينهٌ بالاي روشويي به صورتش نگاه كرد. چشمانش دوكاسه خون بود. صورتش را مدت طولاني زيرآب گرفت. همچنان كه فكر ميكرد، دست دراز كرد و صابون را برداشت وسر و صورتش را شست. با حوله موهايش را خوب خشك كرد و به اتاق برگشت. آقاجان در حال نصحيت ابي بود واحتمالاً يك ساعت ديگرهم طول مي كشيد. مطمئن بود. اخلاق آقاجان اينطور بود و ابي بايد تحمل ميكرد. خونسرد به سمت كمد ديواريش رفت. لباسهايش را زير و رو كرد وآن را كه دنبالش بود، پيدا كرد. پيراهن حرير سفيدي بودكه برگهاي پراكندهٌ طلايي، طرح ملايم و زيبايي به آن ميداد. زيباترين لباسش بود. دو سالي بودكه نپوشيده بودش.مدتها بودكه ديگر از اين نوع لباسها نميپوشيد. اما وقتش بودكه دوباره آن را بپوشد. كمي چروك بود. اُتو را از كمد مامان آورد و روشن كرد. ملحفهاي به روي زمين انداخت و لباس را اُتو وآماده كرد و بعد به درون گنجهاش رفت. آن را پوشيد، اما كوتاه بود. جوراب سفيدي بلندي به پا كرد.گردن بند صدفي زيبايي را كه هيچوقت استفاده نميكرد، بهگردن آويخت. موهاي صاف بلند و زيبايش را روي شانه ريخت و بعد جلوي آينه رفت. آري زيبا بود.
مامان از آشپزخانه به اتاق آمد. چشمش به دختر افتاد. در يك لحظه در دل تحسينش كرد، اما به زبان نياورد، بلكه با تعجب سؤال كرد:
– حاضرشدي كجا ميخواي بري؟ كي اجازه داده؟ چه عجب مثل آدم لباس پوشيدي؟
دختر با صداي بلندكه آقاجان هم بشنود، گفت:
– فريده تنهاست. زن عمو و عموجون رفتهاند مشهد. پيغام داده با ابي برم خونهشون وگرنه ناراحت ميشه.
ابي شنيد. هنوز نميدانست جريان چيست؟ اما فهميد كه بايد حرف دختر را تأييد كند. گفت:
– مينو راست ميگه. فريده گفته: « اگه امشب خواهرم را نياري خودتم اونجا بمون.»
مامان درحاليكه از حيرت لبهايش را جمع كرده بود،گفت:
– ببين آقاجون اجازه ميده؟
آقاجون گفت:
– نه بابا، كجا ميره دختره؟ خواهرش را دعوت ميكنيم، جمعه بياين اينجا. من هم مسافرت نميرم.
ابي، چرب زبانيكرد:
– اي واي، منزل غريبهكه نيست. منزل خواهرشه. شب هم ميره پايين ميخوابه. مطمئن باشيد مزاحم نيست. تازه، اگه نياد، خواهرش ميرنجه!
دختر خنديد:
– آخه جاي غريبهكه نميرم. منزل خواهرمه. دلم براش تنگ شده.
ناگهان صدايش لرزيد. آه. نفهميد ديگر چه گذشت؟ تنها وقتي نفس از درون سينهاش آزاد شد كه با ابي پا از خانه به درون كوچه گذاشتند.
ابي بلافاصله پرسيد:
– چي شده؟ از حرفهاي آقات ناراحت شدي؟ نا اميد نشو. ول كن بابا. دروغ ميگه. اين آدمهاي قديمي پشت سر همه حرف ميزنند. بهتركه از دستش فراركردي. چند روز پيش ما بمون.
– نه ناراحت نيستم. فقط بايد تو يك كاري بكني. بريم تلفن عمومي و زنگ بزن و مهرداد را پاي تلفن بخواه. من باهاش كار دارم.
ابي با شيطنت گفت:
– آخ، آخ! ديدي چه بد شد. شمارهاش همراهم نيست. چرا زودتر نگفتي.
– ابي منو عصباني نكن. مي زنم توي كلهٌ خودم يا تو! شماره تلفنشو كجا گذاشتي؟ بريم مغازهات!
– خوب باشه ميريم! حالا چرا ميزني؟! باور كن من از تو ميترسم.
– تو را به خدا سر به سرم نگذار. دارم ميميرم. انگاركه روح توي تنم نيست.
قاه قاه خندهٌ ابي به هوا رفت.
– الحمدالله كه قبضه روح شدهاي! اميدوارم روح پليد تو شب سراغ من نياد. از ترس زهره ترك ميشم. بفرستش سراغ مهرداد، گناهانش آمرزيده بشه. منكه بيگناهم.
– لازم نيست من بفرستمش. خودش از تنم در رفته و الآن بايد همونجا باشه.
– فهميدم! بايد زنگ بزنيم، خبرشكنيمكه ممكنه يه روح گمشده، شب بياد سراغش، نترسه. غريبه نيست. روح شيطان در قالب زنه!
دختر نتوانست جلوي قاه قاه خندهاش را بگيرد.
– ابي از مردم آزاري دست بردار. فكر منو منحرف نكن. من نميخوام تو حال منو عوضكني.
– آه ببخشيد. من كه نميفهمم تو چي ميگي. ولي درست دو ثانيهٌ ديگه توي تلفن عمومي هستيم.
ابي شماره را گرفت. قلب دختر درحال ايستادن بود. رنگش مثل گچ سفيد شده و بدنش يخ كرده بود. اگه نباشه. اگه صدايش نكنند. سرشگيج ميرفت. چشمانش به لبهاي ابي دوخته شده بود. لبهاي ابي باز شد.
– سلام مهرداد جون خودت هستي؟ يك نفر ميخواد با تو صحبت كنه. راستي يك روح پيدا نكردي؟ يك آدم گيجي روحشو گم كرده.
مينو با شرم، اما خوشحال گوشي را گرفت:
– سلام. خوبي.
– آخ! باور نميكنم. اما اميد داشتم.
– نامهات چند دقيقه پيش به دستم رسيد. راستش خوب نيستم، بايد ببينمت.
پسر با نگراني پرسيد:
– چرا؟ چي شده؟ من قصد بدي نداشتم. ناراحتت كردم؟
– نه! اما به نظرم بايد با تو صحبت كنم. همين امشب. ميتوني؟
– من؟ آره. اما تو الآن كجابي؟ منكجا بيام؟
– الآن طرف خونهمون هستم، اما با ابي داريم ميريم خونهشون، تو هم بيا اونجا. عموجون اينا نيستن. راه بيفت. خوب؟
– باشه. الساعه! اما..
– به مامانت بگو كه شب بر نميگردي.
– چي؟! اما خوب باشه. ميآم. زود ميآم. دلم بدجور شور افتاده. يك كلمه بگو چي شده؟
– با يك كلمه دلت آروم ميشه.
– بگو!
– من دوباره دوستت دارم.
– آخ! مينو. روحمي ..
دختر گوشي را گذاشت. از كيوسك تلفن بيرون آمد. لبخندي به لب داشت. ابي نگاهش كرد. چه خوشحال بود و ميخنديد. لبخند مينو هميشه قشنگ بود، اما اين بار زيبايي خاصي داشت. طاقت نياورد وگفت:
– چه خوشحالي، مگه چي بهت گفت؟ اگه دوربين داشتم، ازت عكس ميگرفتم.
– راست ميگي خوشحالم. شايد الآن هيچكس خوشحال تر از من نيست. دلم ميخواد عكس بگيرم.
– بريم عكس بگير. خوشحال و خنداني، لباستم كه خيلي قشنگه. شايد بعداً توي روزنامه هم چاپ بشه.
– حرف زيادي نزن. بگو پول عسكو تو ميدي؟
– معلومه كه من ميدم، بعد با مهرداد حساب ميكنم.
– اذيت نكن! راستي ابي ميبخشي، اما من با مهرداد قرار گذاشتم خونه شما همديگر رو ببينيم. امشب هم ميمونه.
ابي خنديد:
– نه چه عيبي ميتونه داشته باشه؟ خودت ميبري و مي دوزي. مثلاً من چي بگم؟ بگم نيادكه تا ما برسيم، اتاق بالا نشسته. جهنم! با هم حرف بزنيد. اينقدر دربارهٌ تو كنجكاوه و هي سؤال ميكنه كه دلم براش ميسوزه. چه ميدونم شايد هم حق داريد همديگر رو ببينيد. ولي بدبخت خبر نداره كه عموجون امشب چه آب پاكي روي دستش ريخت. حالا حتماً از من ميپرسه. چي بگم؟ نا اميدش كنم؟
– نااميدش؟ نه، هيچوقت نبايد كرد. اصلاً بگذار، من خودم يك فكري كردهام.
– چه فكري؟
– الآن نميتونم توضيح بدم، چون رسيديم. ميبيني عكاسيه! تو پولشو ميدي؟
– جهنم! آدم خواهر زن نداشته باشه، دچار عقده ميشه، داشته باشه دچار دردسر ميشه. مال ما اينطور شد.كاريش هم نميشه كرد. بفرماييد عكس بگيريد!
وارد عكاسي شدند و مينو به اتاق عكاسي رفت.
عكاس مثل همه عكاسها آدم عجيب و غريبي به نظر ميآمد. هربار كه مينو به عكاسي ميرفت، اينطور به نظرش ميرسيد. شايد چون همه از عكاسها انتظار معجزه داشتند:“يك عكس قشنگ”. با كنجكاوي به عكاس و حركاتش خيره شده بود. چندين بار جلو و عقب رفت.
– تكان نخوريد! صاف! يك كمي به راست. لبخند! عالي شد. تمام.
مرد گفت: « هفته ديگر آماده است.» وقبضي را كه نوشته بود به دست ابي داد كه به اضافهٌ يك عكس بزرگ 10 تومان شده بود. ابي قبض را در جيب گذاشت و از مغازه خارج شدند.
– خوب خواهر زن عزيز، فرمايش ديگري نداريد؟
– فرمايش كه نه، اما دو قدم بالاتر گل فروشيه. بايد گل بخرم. فقط يك شاخه.
– من بايد پولشو بدم؟
– فرقي نميكنه. من و تو نداريم. ميتوني تو بدي.
گفت و بلند زد زير خنده.
– چه خبر هست اصلاً؟ عروسي؟ تولد؟ گل واسه چي؟ راستش من حسوديم ميشه. يكي پيدا نميشه به من گل بده.
– خودت حدس بزن چه خبره؟
– من آدمم، جن نيستم كه بفهمم توكلهٌ تو چي ميگذره.
– حالا كه آدمي چه بهتر، چون آدم حسودي نميكنه. آدم قدرت ديدن خوشبختي ديگران رو داره.
– آها! فيلسوف هم هستي.
– چرا نباشم؟
– خوب. بفرماييد اين هم گل فروشي. شما انتخاب كنيد، من ميپردازم.
– نه! پول گل رو خودم ميدم. اينگلي است كه خودم بايد پولشو بدم.
– هرچه شما امر بفرماييد! بنده كه از كارهاي شما سردر نميآورم.
دختر تنها يك شاخهگل سرخ برداشت.
گل فروش آن را در زرورق پيچيد و روبان زد.گل دو چندان زيباتر شد. آن را به دست دختر داد. دختر با خوشحالي گل را گرفت و با خنده تشكر كرد: « خيلي قشنگ شد.»
– گل قشنگي انتخاب كرديد دختر خانم. غنچهٌ خندان، مثل خودتون، خوش رو و خندان.
ابي دخالت كرد:
– اي آقا! دخترخانم هميشه بداخلاق هستند. امشب يك استثناء است.
گل فروش خنديد.
– چه با نمك. اما كم لطفي ميفرماييد؟ نكنه كه نامزد هستيد؟
هردو بلند خنديدند ومينوگفت:
– مرسي از تعريفتون، اما ايشون شوهرخواهر من هستند. اما نامزدم از سفر برگشته، داريم ميرم ديدنش.
گل فروش خنديد و با زرنگي گفت:
– به به! چه ديدار خوشي. اما براي مسافر معمولاً دسته گل مي برند.
ابي با زرنگي جواب داد:
– ماشاءالله خودش دسته گله. اصلاً سروه.
– ولي ابي ما بايد يك دسته گل براي فريده بخريم. فكر نميكني خيلي خوشحال بشه؟
ابي پوزخندي زد و دردمندانه سرش را به سمت چپ خم كرد وگفت:
– باشه. اما از ما ديگه گذشته.
مينو دستهگل زيبايي را برداشت و به ابي نشان داد. ابي سرتكان داد و از گل فروش پرسيد:
– روي هم چقدر؟
– قابلي نداره. دسته گل هفت تومان، شاخه گل هم هديه من به دو دلدادهٌ جوان. اون رو قلباً هديه ميكنم. اميدوارم خوشبخت بشين. آه! كاش ميشد ديد كه همهٌ مردم خوشبخت هستند. اما گرفتاريهاي زمونه كمر خيليها رو شكسته، قديميترها ميگن: «ديگه آخر زمونه، يه فرياد رسي ميآد». اما كو؟ اگه شما ديديد سلام من رو هم بهش برسونيد!
ابي و مينو چنان بهت زده به يكديگر و بهگل فروش نگاه كردند كه گويي جن ديده باشند. هيچ حرفي نزدند. ابي پول گل را داد وگل را گرفت. دختر هم شاخهگل سرخ را برداشت.
گل فروش تا جلوي درب مغازه همراهيشان كرد و مجدداً شب خوشي برايشان آرزو كرد.
هر دو تشكر و خداحافظي كردند. آن سمت خيابان تاكسي گرفتند و به سمت خانه حركت كردند.
ابي به دسته گل توي بغلش نگاه كرد و رو به مينو گفت:
– بد هم نيست آدم يه كم احساس داشته باشد. تا به حال به زنم گل ندادم. اصلاً اهلش نيستم.
– چه بد! اصلاً حاضر نيستم با مردي زندگي كنم كه احساس و عاطفه نداشته باشه. ولي راستي گل فروشه براي چي اون حرفها رو زد. به نظرت چه منظوري داشت؟ اصلاً چه جور آدمي بود؟
– آه! دلتوخوش نكن كه مثلاً حرف سياسي زد. دقيقاً ساواكي بود. ته حرفش نااميدي به آدم تلقين ميكرد.
– نميشه قضاوت كرد! اما توي جامعه كه آدم ميره، ميبينه مردم ميفهمند. اعتراض ميكنند، اما انتظار معجزه دارند كه يه كسي غير از خودشون وضع رو عوض كنه.
– تا بوده چنين بوده. اول يكي ميآد ميگه، من ناجي ملت هستم. بعد مردم جونشون رو براي اون ميدن و بعد هم هيچي عوض نميشه.
– اصلاً با تو بحث نميكنم. آدمو نااميد ميكني. بقول خودت مگه ساواكي هستي؟ابي پوزخند زد:
پایان بخش سوم از کتاب دوم زندگی ممنوع و آزادی ممنوع و..
تاریخ تحریر سال 1378
تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen