Freitag, 3. April 2009

جلد پنجم- طلوع ها.. بخش چهارم وآخر

از رٌمانِ آفتاب از فراز شانه ات طلوع خواهد کرد.

کتاب پنجم طلوع ها و غروب ها
بخش چهارم -قسمت آخر
زمان به كندي مي‌گذشت. به كندي قرنها. زندگي جديدي براي سارا شروع شده بود. كار و بچه‌‌‌‌‌‌داري و زندان رفتن.
پشت در زندان دنيايي بود. دنيايي كوچك و پر درد، اما با ارزشها و انسانيت‌هايي بزرگ. گروه كوچك خانواده‌ها كه پشت در زندان جمع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، محبت و اتحاد و نزديكي بزرگي با يكديگر احساس مي‌كردند. عليرغم تفاوتهاي گوناگون همه به يك گروه تعلق داشتند: گروه خانوادهٌ زندانيان سياسي. نامي بزرگ و صاحب آينده. در پشت در اين زندانها سارا با همسران، مادران و غمگساران زندانيان سياسي آشنا مي‌شد. عجيب بود. اكثرا مادرها پشت در زندان اشك به چشم مي‌آوردند و مي‌‌‌‌‌‌‌گفتند: « بهترين بچه‌ام بود. بهترين پسرم بود. جيگرم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوزه. داشت مهندس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.»يا : « داشت دانشگاهش رو تموم مي‌كرد.»
تك و توكي هم همسران زندانيان بودند. پشت در زندان قصر سارا با يكي از آنها به نام وجيه آشنا شد. او هم معلم بود. و برخوردهايش نشان مي‌داد كه از بچه‌هاست. خيلي زود باهم دوست شدند. به دنبال آن يك روز سارا به خانهٌ وجيه رفت. خانه‌اي در يك محلهٌ جنوبي شهر بود. حياط خانه كوچولو و نقلي بود. در سمت راست آن وجيه يك اتاق و يك آشپزخانه داشت. پشت پنجرهٌ اتاق حصير سياه وكهنه‌اي آويزان بود. روي طاقچهٌ اتاق گلهاي كوكب زرد خشكيده‌اي درگلدان بود. وجيه خيلي زود سر درد دلش باز شد و نه فقط آن روز بلكه ماهها بعد و سالها بعد هم، هميشه از همسرش پويا حرف مي‌زد. عاشق پويا بود. در مسير مبارزه با هم آشنا شده بودند. وجيه كه ابتدا تمايلات ماركسيستي داشت، از طريق پويا به تدريج مذهبي و سمپات شده بود و بعد ازدواج كرده بودند. اصل مطلب براي او پويا بود. بعد از دستگيري پويا جسد خشكيده‌اي بيش از وجيه باقي نمانده بود. اشاره به گلهاي داخل گلدان كرد وگفت: « آخرين گلهايي است كه پويا خريده.» اشاره به پرده هاي اتاق كرد و گفت: « ما اول اصفهان بوديم. وقتي قرار شد به تهران منتقل بشويم، اين خونه رو پيدا كرديم. پرده‌ها رو پويا خودش خريد و دوخت. مي‌خواست منو خوشحال كنه.» تمام آن اتاق كوچك و وسايل محقرش براي او يادگاري از پويا بود. زندگي كوتاه و چند ماهه، اما سراسرعشق و محبتي را كنار هم گذرانده بودند. محبتي كه وجيه عميقاً به آن معتقد بود و پشتوانهٌ روزگار تنهايي‌اش بود. آنچنان كه در تمام قلب و خاطرش حتي يك لكه و نقطهٌ سياه از پويا وجود نداشت. مردي كه نه فقط انقلابي و مسئولي ارزشمند،كه همسر و گوهري گرانبها اما از كف رفته براي وجيه بود. همان روز وجيه خيلي گريست و براي نخستين بار راز دلش را با مينو در ميان گذاشت و گفت كه از پويا فرزندي پسر و پنج‌ماهه باردار بوده، اما به خاطر انقلاب و مبارزه كورتاژ كرده است. مي‌گفت: « خيلي فكر كرديم و ديديم براي سرنوشت خودمان و زندان و شكنجه و تيرباران مي‌توانيم تصميم بگيريم، اما با سرنوشت يك انسان نمي‌توانيم بازي كنيم. بچه به پدر و مادر و زندگي نياز دارد و ما اينها را نداشتيم كه به او هديه كنيم. ما از خود و زندگي‌مان گذشته بوديم. به ناچار تصميم به اين عمل گرفتيم.» مي‌‌‌‌گفت: « اصلاً قرار نبود و ما فكر نمي‌‌كرديم كه پويا دستگير شود و من آزاد بمانم. اشتباه كرديم. اگر بچه مانده بود، يادگاري از پويا براي من بود.» به سارا و بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش به حسرت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگريست. پرسيد:
– تو خيلي خوشبخت هستي كه بچه‌اي براي تو مانده، نيست؟
سارا راحت و صادقانه سري تكان داد وگفت:
– زندگي ما مثل شما نبود. ما هيچ وقت يكديگر را به آن معني كه تو و پويا ازدواج كرديد، دوست نداشتيم. ازدواج ما به خاطر مبارزه بود و بر‌‌‌‌‌‌‌‌‌عكس تو من حتي يك برگ محبت از همسرم هم در خاطر ندارم كه با آن اين زندگي بدون عطر را بو كنم. اما رفيق خوبي بود!
وجيه باور نمي‌كرد. مبهوت مانده بود. نگاه خاصي به سارا كرد. نگاهي عجيب و طولاني. گويي كه تصوير و عكسي از سارا را در خاطر خود ضبط مي‌‌كرد. در دل افسوس خورد. لب باز كرد كه بگويد: « آه سارا، كاش، كاش تو هم يك روز عشق و زندگي مرا داشتي، يك روز خوشبختي مرا. چه حيف! چرا شما خوشبخت نشديد؟»
اما جاي گفتن و به رخ كشيدن سعادت از دست رفته، چندان هم ديگر موضوعيتي نداشت. به هر حال او هم روزگار تلخ و سختي را مي‌گذراند. با اين حال خوشحال بود كه هفته‌اي دو بار، ده دقيقه براي ملاقات به زندان قصر مي‌‌‌‌‌‌‌‌رود و هفته‌اي يك نامه از پويا دارد. آخرين نامهٌ پويا در جيب بلوزش بود. به سارا نشان داد. پويا عكس دو ماهي را زير نامه نقاشي كرده بود، دو ماهي عاشق را.
با آنكه وجيه دختر مهرباني بود، اما به دليل اين جدايي چنان افسرده و روحيه باخته بود كه آن روز آخرين باري بود كه سارا به ديدن او رفت. بعدها بسيار با هم ديدار داشتند. پشت در زندان يكديگر را مي‌ديدند، يا جمعه‌‌‌ها كوه مي‌‌‌‌رفتند. اما دوستي محكم و غير متزلزل با روحيهٌ بالا كه سارا به آن تكيه دهد و رنجهاي خود را فراموش كند، نبود. چنين كسي را چند ماه بعد پشت در زندان اوين پيدا كرد. هميشه پشت در زندان حداقل دو ساعت بايد در انتظار مي‌نشستند. اين خود از دلايلي بود كه خانواده ها با يكديگر آشنا شده و با يكديگر پيوند مي‌‌خوردند. در يكي از همين روزها سارا با مهين آشنا شد. دو ساعت صحبت كردند و پس از آن دوستي عميقي بينشان شكل گرفت. مهين حدود شش ماه بود كه از زندان آزاد شده بود. يك سال و نيم را در اوين به جرم مجاهد بودن گذرانده بود. عليرغم آنچه بر او در دوران زندان گذشته بود، شاد و سبك همچون پرنده‌اي آزاد بود. لبخند از لبانش دور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. به نظر مي‌‌رسيد جنب و جوش و حركت از خصيصه هاي ذاتي او باشد. در گفتگوهايش از روحيه‌اي بالا و مرزهاي محكم و غير قابل عبور با دشمن برخوردار بود. مهين كار مي‌كرد. معلم جواني بود. شوهرش در زندان بود. براي ملاقات شوهرش آمده بود. همسرش به پانزده سال زندان محكوم شده بود.
همان روز پس از ملاقات با هم به خانه مهين رفتند. از آن پس مهين ياور خوبي براي سارا در تحمل آن روزهاي سخت شد. هرگز حتي يك بار سارا در مهين ضعف در برابر شرايط و پايين بودن روحيه يا نوميدي نديد. با آن كه همسرش را دوست داشت و براي او ارزش بسياري قائل بود، اما كوچكترين وابستگي عاطفي‌اي به او نداشت. مهين از جمله كساني بود كه سارا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنان را «گنجهاي زندگي خود» مي‌ناميد. تجربيات انقلابي ارزشمندي داشت. حقايق بسياري را خود از نزديك درجريان ضربهٌ اپورتونيست‌‌‌‌‌ها به سازمان شاهد بود. او و شوهرش ماركسيست نشده بودند، اما در اثر خيانت اپورتونيست ها لو رفته بودند. با اين حال نه به مبارزه بدبين بود ونه به ماركسيست ها فحش مي‌داد، بلكه اپورتونيست ها را كه وحدت بين نيروهاي مبارز را نقض كرده بودند و به جنبش ضربه زده بودند، قاطعانه محكوم مي‌كرد. هنوز دشمن مردم را رژيم شاه و خودش را نيز يك مجاهد مي‌دانست. به دنبال وصل به تشكيلات بود و خودش را هم به آب و آتش مي‌زد كه به تشكيلاتي وصل شود، اما تشكيلاتي باقي نمانده بود. با اين حال هيچ چيز موجب دلسردي او نمي‌‌‌‌‌‌‌‌شد. براي سارا عجيب بود كه او چنان به تنهايي فعال بود كه خودش محفلي از معلمين به راه انداخته بود. پرتوان بود و عليرغم ضربه‌هايي كه در زندان به كمرش وارد شده بود و ديسك خطرناكي داشت، اما خستگي ناپذير‌ از صبح تا شب حتي در خانه هم كار مي‌كرد. طبقهٌ اول آپارتمان خيلي بزرگ وكم و بيش مجللي با حياطي بزرگ از پدر شوهر براي او مانده بود. او خود را مسؤل مي‌ديد، حتي از وسايل خانه مواظبت كند.آنقدركار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كه حوصلهٌ سارا از او سر مي‌‌‌‌‌رفت. به غرغرهاي سارا با محبت و ظرفيت خاص خود مي‌خنديد و با اطمينان مي‌گفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌:« من مي‌‌‌‌دونم به زودي اين روزها تموم مي‌‌شه. انقلاب پيروز مي‌‌شه. من مطمئنم. هادي هم برمي‌‌‌‌‌‌‌گرده. بايد ببينه كه من منتظرش موندم.»
سارا مي‌خنديد و با اطمينان مي‌گفت:« من هم منتظرهستم كه همسرم بيايد. اما همان اولين روز با او به محضر رفته و طلاق مي‌‌‌‌گيرم.»
مهين مي‌‌خنديد. بعد نگاهي پر از غضب به سارا انداخته ومي‌گفت: «راحت به‌ت بگم. غلط كردي!» مهين ارزش جدي‌اي براي بچه هايي كه در زندان بودند، قائل بود.
پشت در همين زندان اوين يك روز براي سارا يك ملاقات وآشنايي غير منتظره پيش آمد. مثل هميشه پشت درب زندان اوين در كنار خانواده ها منتظر ملاقات ايستاده بود. دختر شيطانش بازي مي‌كرد و براي خودش دوستي پيدا كرده بود. دختري هم سن و سال خودش به نام مريم. مادر كوچولو به دنبال دخترش به سوي آنها آمد. با مينو سلام و عليكي كرد. زن جوان و بي‌‌‌‌‌‌حجابي بود. احتمالاً به خانوادهٌ ماركسيست ها يا اپورتونيست‌‌‌‌‌ها تعلق داشت. پس از دقايقي با هم‌گرم صحبت شدند.
– شما ملاقات كي اومدين؟ اميدوارم براي برادرتون باشه، نه همسرتون. اولين باره كه مي‌‌‌‌بينمتون.
زن جوان لبخند تلخي زد و گفت:
– اگر براي ملاقات هر دو باشه، چي؟
– خيلي متأسفم. مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهمم خيلي سخته. اسم زندانيتون چيه؟
– اسم همسرم توفانه. اسم دو برادرم مجيد و رحيم.
سارا كنجكاو شد و پرسيد:
– مجيد و رحيم چي؟
وقتي زن نام فاميل برادرانش را گفت. مينو با خوشحالي بسيار پرسيد.« ببينم تو زهرا نيستي، دوست مينا؟»
زن با تعجب به او نگريست وگفت:
– درسته. تو كي هستي؟
– من مينو هستم، نزديكترين دوست مينا. يادت نمي‌آد؟ يادت نيست شعرهاي من رو برات مي‌آورد؟
– آه! خداي من. درسته. چه اتفاقي. چه اتفاقي. تو مينو هستي؟ چرا اين ريختي شدي؟ تو كه مذهبي نبودي.
– پيش اومد، شدم. مهم نيست. مذهبي و ماركسيست هر دو مبارزه مي‌كردند.
– درسته. حق با توست. تو براي كي اومدي زندان. نكنه براي شوهرت؟
– آره. واسه ملاقات همسرم. اون هم دخترمه كه بازي مي‌كنه. بايد 15 سال صبر كنه تا باباش برگرده خونه.
– آه مينو، هم خوشحالم هم متأسف. نمي‌‌دوني چقدر هميشه دلم مي‌خواست تو رو ببينم. از بس كه مينا از تو تعريف مي‌كرد. اما نشد. حالا ببين كجا و در چه شرايطي ما همديگه رو شناختيم.
بعدآه بلندي كشيد و گفت:
– آخ «مينا» .هنوز كه هنوزه جگرم آتيش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گيره. چه مظلوم شهيد شد. چي بود مينا؛ چي بود!
– زهرا بريم يه جايي بنشينيم. دلم مي‌خواد تمام جريان رو برام بگي. چي شد؟ چرا ضربه خورديد؟
– بريم تو ماشين من بنشينيم. اين جا‌‌ها من جرئت نمي‌‌‌كنم حرف بزنم. امان از دست ساواك. همه جا هست.
– موافقم. بريم.
زهرا ماشين پيكان مدل پاييني داشت. داخل ماشين نشستند. بچه‌ها صندلي عقب مشغول بازي شدند. زهرا جوري كه بچه‌ها چيزي متوجه نشوند، خيلي آهسته تعريف كرد:
- سالي كه اولين ضربه به تشكيلات ما خورد. همه لو رفتند و دستگير شدند. چهارنفر از خانوادهٌ نهاوندي از سران تشكيلات بودند. يكي از آنها به نام سيروس ظاهراً از زندان موفق به فرار شد. حالا نگو كه اين خائن نتوانسته بود شكنجه را تحمل كند و قول همكاري داده بود. ساواك وانمودكردكه او از زندان گريخته وكلي بچه ها رو دوباره شكنجه كرد تا اطلاعات اين فرار رو به دست بياره. خلاصه سيروس از زندان آمد و بعد ما روكه مونده بوديم جمع‌‌‌ و جور و دوباره سازماندهي كرد. تشكيلات راه انداخت و از طريق ما و دوستان ما چهار سال عضوگيري كرد. خودش به شمال رفت و در بين دوستان ما و دانشجويان در شمال كار كرد و جذبشون كرد. براي اعتماد حتي اسلحه در اختيار بچه‌ها گذاشت و اون وقت در لحظه‌‌اي كه ساواك مناسب تشخيص داد، حمله كردند و همه رو كشتند. مخصوصاً مي‌خواستند اين بچه‌ها به زندان نيفتند و زنده نمانند، بلكه به ظاهر در درگيري تا به آخر كشته شوند. همه چيز طرح و نقشهٌ خودشون بود. شوهر مينا از مسئولين صادق تشكيلات بود كه در درگيري كشته شد. مينا و ماهرخ بعد از تمام شدن مهمات رگ دستشان را زده بودند كه دستگير نشوند. و ساواك جنازهٌ آنها را در حمام پيدا كرد. ما كه خبر نداشتيم. من همين دخترم رو هفت ماهه حامله بودم كه دستگير شدم و روي ميز اتاق بازجو، چشمم به روزنامه و عكس مينا افتاد. جيغ زدم و بيهوش شدم. بعد كه به هوش اومدم، در جريان بازجويي فهميدم كه سيروس نهاوندي خائن چه بازي‌اي با جون بهترين فرزندان خلق كرده. بي‌‌‌‌‌‌شرف! زنده است. از ايران فرار كرد. مي‌دونست نيروهاي انقلابي پيداش مي‌كنن و به سزاي اعمالش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسه. اما كه چي بگم؟ وقتي همه فهميدند خيانت از كجا بوده، چنان مأيوس شدند كه ندامتنامه نوشتند. زن مجيد الآن با ساواك داره همكاري مي‌كنه. به‌ت نشونش مي‌دم. مبادا جلوش حرف بزني. چون گزارش جمع مي‌كنه. حتي اينجا از خانواده‌ها خبرچيني مي‌كنه. مجيد هم ديگه مبارز نيست و مي‌خواد بياد بيرون، اما ساواك ولش نمي‌كنه. نمي‌تونم، نمي‌تونم بهت بگم به چه افتضاحي كشيده شد. يادت مي‌آد اولش تشكيلات چي بود؟ اما نابود شد. به كلي نابود شد. هيچي ازش نموند. هيچي! اي لعنت بر خائنين.
زهرا آه بلند و سوخته‌اي كشيد. مينو به چهرهٌ زهرا نگاه كرد. آثار رنج و تألم عميق از آنچه گذشته بود در چهره‌اش خوانده مي‌‌‌‌‌‌شد.
مينو گفت: « زهرا واقعاً و از صميم دل خوشحال شدم ديدمت. اميدوارم هر هفته اينجا همديگه رو باز هم ببينيم. به هر حال آرزو مي‌كنم كه روزي همسر و برادرات آزاد بشن.»
زهرا صورت گِردش را به سوي مينو چرخاند. چهر‌ه‌اش محكم بود. در نگاهش شرار غروري خوانده مي‌‌‌‌‌‌شد. از درون سينه‌اش آهي كشيد وگفت:
– آرزوي من اينه كه يه روزي تمام زندانيها با هم از زندان آزاد بشن! درهاي اين زندانها باز شده باشه و همه با هم آزاد بشن. همه.
مينو از شنيدن اين حرف و آرزو تكان خورد. هنوز چشم‌انداز ‌‌‌‌آزادي جمعي زندانيان وجود نداشت. اما مدتي بود تك و توك در حال آزاد شدن بودند. نسيمي وزيده بود. اما خبر از توفاني كه همهٌ زندانيها با هم آزاد شوند، نبود.در دل زهرا را تحسين كرد. آن روز بعد از جدا شدن از زهرا از فكر مينا جدا نمي‌‌شد. برقلبش زخمي تازه نهاده شده بود. مينا چون پاره‌اي از قلبش بود و اينگونه ناجوانمردانه كشته شده بود. احساس سوگ مي‌كرد. داغ بر دل داشت. دلش مي‌خواست انتقام خون مينا را خودش از اين خائن بگيرد. اولين بار نبود كه سران و رهبران منحرف و خود فروش تيشه بر ريشهٌ مبارزات ميهنش زده بودند؛ تيشه بر ريشهٌ دلاوريها، پاكيها و اميد‌ها.گرچه عملكرد اين خائنين حاصل مبارزات ميهن را يك فصل درو و نا بود مي‌كرد. اما حيات يك ملت قلع و قمع شدني نيست. دوباره نسلي ديگر مي‌‌‌‌‌رويد و به اين ترتيب اين گونه نظامهاي ضد خلقي از درون خود باز هم ضد خود را پرورش مي‌دهند.
* * *
زمستاني ديگر نيز گذشت و باز طبيعت به كار خود مشغول، و جهان در تسخير بهار بود؛ در تسخير لطافت، زيبايي و سرمستي و فراموشي سرما و سختي زمستان.
باز هم عيد بود. باز هم مكان، همان مكان پر خاطرهٌ و زيباي نارمك و همان خانه هاي بزرگ با پنجره هاي بلند آفتابگير و همان گرماي خورشيد فروردين و لذت و سرمستي بهارانه.
سارا در ايوان خانهٌ اعظم نشسته و دل به جذبهٌ زيباييها سپرده بود. حياط چون بهشت سبز كوچكي در تسخير سبزينهٌ درختان و شكوفه‌هاي نشسته بر شاخه‌‌‌‌‌‌‌ها بود. باغچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي لب ايوان از چنان بنفشه‌هاي درشت و رنگيني فرش بود كه سارا اين همه زيبايي را يكجا در يك باغچه كمتر ديده بود. درآن سوي حياط فواره ها در ميان حوض قشنگ و چند طبقه مي‌رقصيدند.كمي دورتر از حوض دخترش سرمست از شادي كودكانه با دختر عمه‌اش تاب بازي مي‌كرد. همه جا زيبا بود. سارا به سبزينه ها نگاه مي‌كرد و مي‌انديشيد:« كاش انسان نيز مي‌توانست همواره از درون خاك تيرهٌ خود برويد و سبز شود، بهاران شود، شكوفه باران شود. اما چگونه؟به خود مي‌نگريست. به درون دلش كه ساقه‌اي سوخته، درختي بي‌‌برگ و لخت و زشت بود. تنها يك شاخهٌ سوخته نبود. وسعت يك صحرا را در خود حس مي‌كرد. صحرايي از تنهايي را. دلش مي‌خواست بداند چرا سوخته و چرا تنهاست؟ چرا ديدارها و ملاقات با همسرش نيز برايش نه سبزينهٌ پيوندي است و نه شوقي و نه شكوفه‌اي؟ بلكه يك وظيفه است كه آن را انجام مي‌دهد. چه خوشبخت بود اگر مثل گلها و درختهاي باغچه كه باغبان پير آنها را به هم پيوند زده، پيوندي پر شكوفه را درخاطر خود مي‌داشت. چه خوش بود اگر بهار اعتماد بر شاخه‌هاي دلش جوانه مي‌زد. چه خوش بود اگر تنفر و كينه در قلبش نبود و از آتش آن باغچهٌ دلش، اينگونه سوخته وتنها نمانده بود.» از خود مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسيد: « سرانجام چه مي‌‌شود؟» نمي‌دانست. اما دلش مي‌خواست مثل اين باغچه روزي سبز شود. تنهايي‌اش‌كوچك وكوچك‌تر شود. بهاري در ريشه‌هايش بدود و از سبزينه‌ٌ جاودان هستي يك بار ديگر برويد و شكوفه باران شود.
آهي‌كشيد. سري تكان داد. غيرممكن بود.گذشته بود. بهاران از او گذشته بود.
ضبط‌‌‌‌‌‌صوت را روشن كرد. نمي‌خواست بيش از اين به خود فكر كند. فكر كردن به خود، هرگز راه نجاتي براي رهايي از رنجهاي خود نيست. سعي كرد افكار و انديشه‌اش را به سوي فعاليتها و مبارزات سياسي جديدي كه در جامعه و در دانشگاه شكل گرفته بود، بكشاند. بچه‌هاي دانشگاه تهران پس از سالها توانسته بودند يك تئاتر نسبتاً انقلابي ارائه دهند. اگرچه تئاتر زود تعطيل شده بود، اما كاست آن دست به دست مي‌گشت. يك بار ديگر به آن گوش داد:
« شب رو روز آمد و رفت از پي هم،
به صحرا رفتم و زمين را كندم
به صحرا و به خانه،
خوردي غم زمانه،
چو گلهاي طلايي، طلايي، به زردي مبتلايي،
كه رنجانده دلت را؟
كه برده حاصلت را؟
اگر صد سال ديگر نداني، اسير غم بماني.
دلي دارم، دلي در عشق مردم،
دلي در سينه دارم مال مردم،
دلي دارم دلي، در كشت گندم »
در قسمتي ديگر بازيگر با صداي فوق‌العاده زيبايي مي‌خواند:
« سرشاريم،
سرشار از ترنم باران و بوي خاك،
دست بلند غرورت را سايه كن بروي سرم
مي‌خواهم از تلاطم اين رود بگذرم! »
آري تلاطم رود و جريان جديدي به نام فضاي باز سياسي در حال شكل گرفتن و جاري شدن درجامعه بود. سارا همچنان غرق فكر بود كه زنگ در خانه زده شد. ابرو در هم كشيد. حوصلهٌ مهمان و روده‌‌درازي‌هاي آنها را نداشت. بچه‌ها هر دو از تاب پايين پريده و به سمت در حياط دويدند. جلوي در حياط چادر برزنتي آبي كلفتي آويزان كرده بودند كه داخل حياط از بيرون ديده نشود و حجاب داشته باشد.
سارا از پشت برزنت صداي جيغ دخترش را شنيد كه با خوشحالي گفت:
– دايي خودمه.
سارا لبخندي زد و از لبهٌ ايوان پايين پريد و به استقبال برادر رفت كه وارد حياط شده بود. با ديدن او، محسن هم خنديد. وسط حياط ديده بوسي عيد كردند.
– چقدر خنده‌دار شدي! سركچل. لباس سربازي! كي اومدي؟ مرخصي‌گرفتي؟
– آره! دلم براتون تنگ شده بود. براي اين خانوم خوشگله كه ديگه نگو! ديشب اومدم. تو اينجا چي كار مي‌كني؟
– من؟ هيچي. اعظم خواهر شوهرم با شوهرش رفته مكه. از من خواست پيش بچه‌ها باشم تا برگرده. من هم قبول كردم.
– آهان. واسه اين اومدي اينجا. خوب طوري نيست. فكر كردم از پيش ما رفتين.
– نه بابا. كجا ؟با يك بچه مگه مي‌‌شه؟
چند لحظه‌اي ايستادند. محسن نگاهي به حياط انداخت وگفت:
– عجب حياط قشنگي دارن! چه بزرگه!
– آره! به‌ش مي‌رسن. هر روز باغبون مي‌آد. بيا بريم تو. يه چيزي بخور. سرباز بينوا. با گشنگي تو سربازخونه چطوري؟
محسن بلند خنديد:
– شكم من كه همه جا آبروي منو مي‌بره. اما خيالت راحت غذاشون خوبه. خوب چه خبر؟ از زندان چه خبر؟
– بريم تو واسه‌ت تعريف كنم. تو بگو چه خبر؟
- راستي مي‌آومدم يه نامه برات اومد. آوردمش. به نظرم از زندانه. اما چندخبر دست اول هم برات دارم.
– آه! دستت درد نكنه. اول نامه رو بده. بعد خبرات رو بگو. اميدوارم به درد زندان بخورند.
محسن با حيرت به اتاقها و فرشها و اثاثيهٌ فراوان و شيك نگاه مي‌كرد.گفت:
– بابا عجب خونهٌ بزرگ و شيكي دارن! چه پولدارند!
- بازاريها همه‌‌شون همين طورند. يكي از يكي پولدارتر. واسطه‌هاي بين توليد و مردم هستند. كالا رواز كارخانه مي‌خرند و با بهره به مردم مي‌فروشند. پولشون پول مي‌آره! چندان كار سختي نيست. فقط حساب و كتاب بايد سرت بشه و زرنگ و فعال باشي. اي، پدر‌سوخته هم البته! زبان چرب و نرم و يه ته ريش و يه تسبيح و نام خدا و قل‌هو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله هم ورد زبونت باشه تا با اسم خدا تجارت كني.
محسن خنديد:
– از كجا اينا رو شناختي؟
- وقتي توشون اومدم شناختمشون. اما خوب، يك ذره هم سواد سياسي آدم داشته باشه، مي‌دونه كه يك لايهٌ اجتماعي— اقتصادي هستند. عمدتاً مثل زالو به پول چسبيدن، اما به لحاظ تاريخي در جامعهٌ ما وقتي كفهٌ تعادل سياسي جامعه به هم بخوره و بوي تغييرات سياسي در جامعه به مشام برسه، وارد سياست مي‌‌شن و به خاطر حفظ منافع اقتصاديشون خودي نشون مي‌دن. اما از حق نگذريم استثنا هم دارن كه به خاطر اعتقاداتشون نمي‌تونن كاملاً نسبت به كفر و ظلم بي‌تفاوت باشن. همين دسته الآن به عنوان همكاري با مجاهدين زندان هستند. دم در زندان با خيلي از زنهاشون آشنا شدم. مي‌آن ملاقات دو سه تا بچه دارن. مشكل مادي و پول ندارند. اما تحمل اين شرايط براشون سخت تر از امثال ماست كه با شوهرامون همفكر بوديم.
– جالبه!
– چايي‌ات رو بخور، سرد شد!
محسن چايي‌اش را هورتي كشيد و گفت:
- ديشب تا رسيدم رفتم پيش مصطفي، ببينم چه خبر؟ گفت:«بچه‌‌‌‌‌ها يه تئاتر مخفي تو خونهٌ مهدي شادباش درست كردن. » فقط براي بچه هاي خودمون نمايش مي‌دن. گفت:«به‌ت بگم بياي! جالبه، دربارهٌ ابوذره!»
– جدي! مهدي خيلي فعاله. خوبه كه دستگير نمي‌‌شه. حتماً مي‌آم. زهره هم مي‌آد. بگذار صداش كنم.
زهره را صدا زد:
– زهره بيا، يه خبر خوب برات دارم.
زهره كه سرش توي كتاب بود و براي سال آخر دبيرستان و كنكور خودش را آماده مي‌كرد، مثل يك شبح باريك جلوي در اتاق ظاهر شد.
– سارا منو صدا كردي؟
- زهره بيا بنشين. برادرمه، غريبه نيست.ببين چي تعريف مي‌كنه. بچه‌ها مخفيانه تئاتردرست كردن. ما هم مي‌تونيم بريم. تو مي‌آي؟ خونهٌ يكي از بازاريهاي پولداره.
– آره! مي‌آم. اينجور جاها بايد درسو ديگه ول كرد. چطوره به افسر و اشرف هم بگيم؟
– خوبه. همه با هم مي‌‌ريم.
– خوب ديگه چه خبر محسن؟
– ديگه، مصطفي مي‌‌‌‌گفت برادرش و زنش رفته بودند سخنراني دكتر سامي. وسط سخنراني ساواكي‌ها مي‌‌ريزن و با باطوم‌كتكشون مي‌زنن. شيشهٌ بعضي ماشينهاشون رو هم شكسته بودند. با اين حال مردم هم با هر چي دستشون مي‌رسيد، لباس شخصي‌ها رو زده بودند. نگذاشته بودندكسي رو با خودشون ببرن. خيلي جالب بوده.
زهره نوچ نوچي كرد:
– اگه مردم متحد بشن و نترسن، ساواكي ها هم نمي‌تونن خيلي وحشيگري‌كنن. شبيه اين وضع توي دانشگاه هم هست. دانشجوها اولاً متحد شده‌اند، ثانياً جلوي ساواك و گارد دانشگاه مي‌ايستن. كلاً يك كمي ترس مردم ريخته.
- اينا درست، اما اصل قضيه چيز ديگه‌ايه. ديشب با مصطفي رفتيم پيش بقيهٌ بچه‌ها. مهدي و حميد هم بودند. يه تحليل از همين اوضاع و احوال سياسي از داخل زندان به دست بچه‌‌‌‌‌ها رسيده بود. چيزي كه ما اگه به خودمون بود، عقلمون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هم به‌ش نمي‌‌‌‌‌رسيد. مهدي كه ماشاءالله از همه چيز با خبر مي‌‌شه، نمي‌دوني با چه آب و تابي مثل كاشف سرطان، داشت تحليل بچه‌هاي داخل زندان رو از شرايط تعريف مي‌كرد. آخرش هم اينقدرخوشحال بود كه داد مي‌زد و مرگ بر شاه مي‌گفت.
– حالا موضوع اصلاً چي بود و بچه‌ها اوضاع و احوال رو چطور مي بينند؟
- راستش همهٌ اطلاعيه يادم نمونده. اما يه همچي چيزي بودكه بعد از روي كار اومدن دولت جديد و دمكراتها درآمريكا، كارتر با شعار حقوق بشر روي كار اومده و نوك اصلي حمله‌ش به سمت شوروي و فعال كردن تضادهاي داخلي شورويه. اما يه خورده فشاري هم مي‌‌‌‌‌‌‌خوان روي ديكتاتوري هاي دست نشاندهٌ چهل ساله، مثل شاه و نيكاراگوئه و اينجور جاها بيارن.از بالا به شاه براي دادن آزادي سياسي دارن فشار مي‌آرن، همين طور براي قطع شكنجه. سابقاً هر كسي دستگير مي‌شد، فرقي نداشت كيه و چي كار كرده، از همون اول شلاق و شكنجه شروع مي‌شد. الآن اون خوف وحشتناك كمي‌‌ريخته و زندان و چند تا مشت و لگد را هر كسي مي‌تونه تحمل كنه. اما مهم اينه كه مردم واقعاً ديگه خفه شدن. مي‌‌‌خوان حرفشونو بزنن. در و ديوار شبها پر از شعار مي‌‌شه. صبحها رنگ مي‌زنن و مردم دوباره شبها مي نويسند. سابقاً جرم چنين كاري اونقدر سنگين بودكه كسي جرئت آن را نداشت. مي‌‌شه گفت، با فشارآمريكا اول كفهٌ اختناق و سركوب كمي سبك شده، بعد كفهٌ مقابل و هجوم مردم براي آزادي سياسي‌ سنگين شده و اين تعادل روزانه در حال تغييره. اتفاقاتي كه دور و بر ما داره مي‌‌افته، يك سال قبل قابل پيش‌‌بيني هم نبود.
– فكر نمي‌كني دوباره سختگيري رو شروع كنن؟
– دلشون مي‌خواد و سعي هم مي‌كنن. اما فشار ارباب آمريكايي بر نوكردست نشانده از يك طرف، نارضايتي عمومي‌از طرف ديگر و سالها مبارزهٌ چريكي و مسلحانه و خطر نيرو‌هاي انقلابي به عنوان تنها راه حل عليه شاه، شرايط جديدي رو ايجاد كرده.
– چي ‌‌‌‌‌‌مي‌‌‌‌‌‌خواد بشه؟
– كي مي‌تونه الآن بگه؟ هيچكس! الآن مي‌‌شه فقط چشم دوخت كه دونه به دونه آجر از رژيم شاه فرو بريزه.
– چه صبري بايد داشت.كاش يكدفعه فرو بريزه. اينقدركه اين پدر سوخته ظلم كرده و منفوره.
زهره لبخندي زد و گفت:
- سارا خودتو ناراحت نكن. زحمتهاي نسل شما باعث شد كه بالاخره اين روزها برسه. روزهايي كه مردم جرئت كنن حرف بزنند. تا قبل از اومدن تو توي فاميل ما و قبل از اون كه دايي جون زندان بيفته. كسي اصلاً حرفي نمي‌زد و كاري به سياست نداشت. اما درست سه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساله كه همه جا توي خانواده، توي فاميل، از دايي جون و از تو، از اينكه ظلم هست، از اينكه ما به زندگي هامون چسبيديم و يه عده براي عقيده زندگي و جونشون رو دادن، بحث و صحبت به پا شده. جنگ و دعوا سر زندگي و عقيده مي‌‌شه. باباي من چسبده به كسب وكار و زن و بچه‌اش و اين خونه. مامانم تكون خورده و مي‌‌گه ما داريم اشتباه مي‌‌ريم. ما در مقابل خدا مسئوليم و نمي‌دوني با بابام چه دعواهايي مي‌كنه. بابام به مسخره مي‌‌گه : « زن، تو مي‌توني اسلحه به دست بگيري؟» مامانم دل و جرئتش خوبه و مي‌‌گه به خاطر خدا اين كار رو مي‌‌كنم. خوب البته توي عمل كه معلوم نيست حرفش راست باشه. اما واقعاً راه رو به روي مردم اونهايي باز كردندكه مبارزه كردند. من كه دلم مي‌خواهد بدونم چي داره مي‌‌شه و كجا داريم مي‌‌ريم؟ اصلاً مي‌‌شه تصور كرد كه روزي اين ديكتاتوري نباشه؟
– نمي‌‌شه فكرشوكرد. شايد حداكثر شاه بره و توله‌‌اش بياد.
– اما مردم بايد حواسشون رو جمع كنند و جمهوري بخواهند.
– روٌياي خيلي دوريه! كاش آدم مي‌دونست چي مي‌‌شه؟
– كاش زودتر بگذره. اين سالها كه براي من درست مثل قرنها گذشته، قرنها! قرنهاي سياه ديكتاتوري!
– خوب! بحث جالبي بود.
– آره خيلي جالب. شما ادامه بدين. من بايد ناهار بپزم. محسن بايد ناهار بموني. اوه. راستي يادت رفت نامه رو بدي.
نامه راگرفت و به آشپزخانه رفت. قبل از آن كه بازش كند، حال خاصي داشت. روي صندلي نشست. مي‌دانست در نامه هيچ چيز نيست، مثل هميشه. سالها به ديدن همسرش رفته بود، به زندانهاي مختلف. قصر، قزل حصار و اوين، اما هنوز يك كلمه از درون همسرش با خبر نشده بود. هيچ وقت هيچ چيز نمي‌‌گفت. حتي اين كه در زندان چه كار مي‌كند؟ چگونه زندگي مي‌‌‌‌كند؟ چنان بيگانه بودكه ديدارش براي سارا به يك فشار عصبي و روحي تبديل شده بود. تنها يك بار، يك بار با خوشحالي در زندان قزل حصار گفت:
– ما اينجا باغچه داريم.گل‌كاشته‌ايم.
سارا با خود فكر كرده بود كه شايد روزي يك گل از باغچه با خود بياورد و حالا اگر نامه‌ را بگشايد آيا در آن برگ سبز يا گلبرگي يا جوانه‌اي از بهار خواهد بود؟آيا خارج از نامه‌هاي كليشه اي تكراري، يك سطر نو در آن خواهد بود؟ آيا سرانجام سبزينه‌اي بر ديوار بين آنها خواهد روييد. نامه ميان ‌انگشتانش لمس مي‌شد. سعي كرد آن را حس كند. با آن رابطه‌‌‌اي برقرار كند. و شوق باز كردن آن را داشته باشد. بالاخره بازش كرد.
با خواندن اولين سطر چشمانش‌سياهي رفت:
« دختر عموي عزيز، »
باور نمي‌كرد. به سرعت پشت پاكت را نگاه كرد. اسم فرستنده نداشت. اما از زندان اوين بود. محل امضاء را نگاه كرد.«پسر عموي شما، مهرداد. » بود. «آه، مهرداد تو كجايي اصلاً؟» . نا باورانه شروع به خواندن كرد:
« مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بخشي كه زودتر از اين فرصتي نشد كه ديداري تازه كنيم. اما عيد و بهار و نو شدن طبيعت، درخت دوستيهاي كهن را دوباره به بار مي‌نشاند. پر بودم. پر از سلام به همگي شما. تو و همه آشنايان. مرا خوشحال خواهي كرد اگر به بقيه هم سلام مرا برساني. اينجا دلم براي همهٌ شما تنگ مي‌‌شه. با يادتون دلم بهار و سبز مي‌‌شه. مي‌دونم كه دوباره مي‌بينمتون. ياد بازيها و شيطنتهامان به خير.در شبهاي طولاني و خاموش زمستان، فانوس خاطرات گذشته روشن وگرمم مي‌كرد.گاه فكر مي‌كردم چه خوش‌ است كه اينجا عطر خاطرات بسياري را تا ابد باخود دارم. با آن كه اينجا در كنارسروهاي هميشه سبز تنها نيستم، اما… »
چشمان سارا پر از اشك شد: « پس حبس ابد گرفته.» دلش چنگ افتاد. در لحظه‌اي مثل هواي بهار، ابري، تاريك و طوفاني شد. برآشفت. مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست داد بزند. فرياد بزند:
« ديكتاتوري لعنتي، جووناي مردم مگر چه كرده اندكه حبس ابدشان مي‌كني! مگه مي‌شود تا ابد زندان ماند؟ جريمهٌ شكستن شيشهٌ بانك، پرداخت پول شيشه است، نه حبس ابد. نمي‌توانست تنها اين درد را تحمل كند و به اتاق دويد و با بغض به محسن گفت:
– نامه مال مهرداده. حبس ابدگرفته.
– جون من؟ بده ببينم. اي كه گردنشون بشكنه اين بي‌‌‌شرفها.
– بگير! اماچه قشنگ نوشته.گريه‌‌‌‌‌‌‌ام گرفت. دربارهٌ سروها نوشته.
محسن نامه را خواند و به زهره داد. زهره نگاهي به نامه كرد وگفت:
– چه با احساس نوشته. معني نقاشي‌اش چيه؟
سارا دست دراز كرد و نامه را گرفت:
– بده ببينم.
پشت صفحه يك نقاشي كشيده بود. تصوير درختي كهن با شكوفه‌هاي بهاري. از جانب غرب توفاني مي‌وزيد و قد درخت را دولا كرده بود. رگباري تند مي‌‌‌‌‌باريد. زمين از گلهاي كوچك لاله پوشيده بود. شاخه‌هاي درخت در دست باد چون دستاني گشوده بود. در گوشهٌ كوچكي روسري‌اي را طوفان با خود مي‌برد.گره روسري بسته بود.
سارا نگاهي به زهره كرد وگفت:
– به نظرم درخت كهن سمبول مبارزات طولاني اين دورانه. توفان از جانب غرب، فشاري است كه از جانب غرب روي اين مبارزاته. رگبار و تند باد شايد به معني حوادثي كه گذشته باشد.گلهاي لاله، سمبول خونهاي ريخته شده.
– روسري گره خورده، چي؟
– نفهميدم منظورش چيه.
– شايد اميدي به تحولات نداره؟
– شايد از چيزي نااميده.
– نبايد نااميد باشه. خودمون آزادشون مي‌كنيم. خلق قهرمان فرزندانش رو از زندان آزاد مي‌كنه.
– آه چه رٌويا‌هاي شيريني. چه اميد‌هاي باور نكردني‌اي. اما بهتر‌‌‌‌ه از اميد و ايمان در شرايط سخت سرشار بود وگرنه آدم داغون مي‌‌شه.
سارا بلند شد و گفت:
– برم‌‌‌. برم يه ناهاري براتون درست كنم. اما اگر سوخت تقصير من نيست. حواسم كاملاً پرته.
– بالاخره يكي بايد مقصرباشه كه توآشپزي بلد نيستي.
– ديكتاتوري مقصره كه هيچ استعدادي در من شكفته نشد.
بچه ها خنديدند و سارا به آشپزخانه برگشت. حوصلهٌ آشپزي نداشت. چند تكه مرغ از فريزر بيرون آورد، در قابلمه ريخت و روي گاز گذاشت و زيرآن را روشن كرد. چهار تا پياله برنج هم شست ودر پلوپز ريخت وآن را روشن كرد. فقط مانده بود زرشك پاك كند. زرشك را در سيني ريخت و روي ميز گذاشت. نشست و نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت كه با صداي آرام و يكنواخت تيك تاكش سكوت آشپزخانه و خلوتي را كه سارا به دنبالش بود، به هم مي‌زد. نگاهي به صورت گرد ساعت انداخت و گفت: « چه بده كه آدم هيچ جا تنها نيست. چيه منو اينطور نگاه مي‌كني؟ تو هم مي‌‌فهمي؟ خوشحالي يا حسوديت مي‌‌شه كه يكي آدمو فراموش نكرده باشه و يكدفعه مثل بهار در بزنه. اما حبس ابد رو چي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گي؟ تا حالا حبس ابد نگرفتي؟ پونزده سال زندان چطور؟ خنده داره نيست؟ سرنوشت من با پانزده سال گره خورده نه با حبس ابد.»
نگاه از ساعت برگرفت و اشكهاي گره خورده‌ در چشمانش را رها كرد. از كلمهٌ حبس ابد درد و رنج و افسردگي اي در روحش مي‌نشست. چطور اينها اينقدر بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شرف هستند و انسانها را از زندگي به خاطر عقايدشان تا ابد محروم مي‌كنند؟
دوباره نامه را باز كرد. ناگهان يادش افتاد پياز در غذا نريخته است. دو سه تا پياز پوست كند.كارد را كه در شكم پياز فرو كرد و آبش درآمد، ناگهان چيزي به خاطرش رسيد. با آب پياز مي‌شود نامه نامرئي نوشت. « نكنه پيامي در نامه‌اش باشه؟ اصلاً براي چي واسه من نامه داده. بين ما كه چيزي نيست. شايد كمك خواسته!»
به سرعت پياز‌ها را در قابلمه ريخت. نامه را برداشت و به حياط دويد. توي ايوان خانه نامه را جلوي نور خورشيد گرفت. عاليه. ديده مي‌شد چيزهايي بود. اما دقيق نبود.
به اتاق خواب دويد. پرد‌ه هاي كلفت را كشيد و چراغ مطالعه را روشن و نامه را جلوي آن گرفت. « مينو تنها اميدم اين است كه تو بفهمي و اين پيام را به مريم برساني. اين شماره تلفن …را به او برسان. بگو با شيرين نامي با اين شماره صحبت كند.»
– خوبه! حالا بيشتر خوشحالم. روم حساب باز كرده! به من اعتماد كرده، اگر چه عقيدهٌ ما يكي نيست.
تا عصر كه پيش مريم رفت و پس از مدتها يكديگر را ديدند و پيام را به او رساند. آن قدر هيجان و اضطراب داشت كه احساس مي‌كرد سبك شده و وزن كم كرده. مريم از ديدنش خيلي خوشحال شد و به خاطر پيغام تشكر كرد. چندان فرقي نكرده بود. همچنان خوشبو چون گل مريم بود و استوار چون سروهاي آزاد به نظرمي‌رسيد . نگاهش مهربان، چهره و رفتارش چون لنگر كشتي محكم بود.
مدتي گرم و شيرين با هم صحبت كردند.مريم گفت:
– چرا ما بي‌‌‌وفا شديم. خوبه كه باز هم همديگر رو ببينيم. مي‌رسي، هفته‌اي يك بار مي‌رسي ؟
– مريم جان اصلاً وقت نمي‌كنم. اما كلاً هم با ماركسيست‌ها كاري ندارم.
– مرز قاطع كشيدي؟
– نه ولي احتياط مي‌كنم. مي‌دوني كه خيانت ماركسيست‌‌‌‌ها كمر سازمان مجاهدين رو كه ساواك نتونسته بود بشكنه، شكست.
– آره! شنيدم. اما ماركسيست‌هاي اصولي اين كار را محكوم كردند. اين كار خيانت بود. يك مشت گروههاي بي‌ريشه‌ از اين كار خوشحال شدند.
– اما ضرر و زيان آن به جنبش و مقاومت خلق باعث شد، الآن كه مردم تكون خورده‌اند،كسي نيست كه قيامشون رو رهبري كنه.كسي نيست سمت و سو بده.
– ما كه مونديم بايد سعي كنيم و بتونيم.
– مگرسازمان و تشكيلاتي هست؟
– نه! بايد از صفر شروع كرد و رشد كرد.
– برات آرزوي موفقيت مي‌كنم.
– مرسي. اما خيلي لازم مي بينم همديگه رو ببينيم و بحث مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم.
– واقعاً نمي رسم. واقعاً گرفتار هستم. دلم مي‌خواد بيشتر ببينمت.گپي بزنيم يا جدي‌تر صحبت كنيم. اما متأسفانه سالهاست كه به جاي بار انقلاب، بار‌هاي احمقانه اي روي دوشم افتاده.
– شروع كردي! باز هم مثل سابق ناراضي هستي؟ هميشه در بارهٌ خودت همين طور منفي باف بودي. توداري خيلي تضاد حل مي‌كني.
– باور نمي‌كنم كار با ارزشي انجام داده باشم.
– بس كن! بايد اميدوار باشي.
– هستم. مجبورم كه اميدوار باشم. خوب، چه ديدار خوبي بود. ولي بايد زودتر برگردم. محسن رو گذاشتم بچه‌داري وخونه داري.
سارا بلند شد. به دنبال او مريم هم برخاست و با هم از اتاق بيرون آمدند.
– راستي محسن چطوره؟ بزرگ شده؟
– اوه! مردي شده. همين امروز از سربازي اومده بود. اما از جنبه‌‌هاي ديگه هم خوب رشد كرده. خيلي محبوبيت داره. همه دوستش دارن.
– انقلابي شده يا نه؟
– هنوز نمي‌‌شه گفت يك انقلابيه. اما زياد هم دور نيست.
– من مي‌دونم تو به محسن افتخار خواهي كرد.
– آرزو مي‌كنم كه روزي به نام انقلابي‌اش افتخار كنم. باور كن از دست دادنش سخته. واقعاً جزاو و با اين همه گرفتاري كسي رو ندارم.
– به هرحال خوشحال شدم اومدي اينجا. به خاطر پيام بازهم ازت متشكرم. از اين كه هيچ وقت شونه از زير بار انقلاب خالي نكردي به دوستيت افتخار مي‌كنم.
– اوه، اين حرف خيلي براي من زياده. يك عذاب روحي بزرگي دارم كه فكر مي‌كنم وظيفه‌‌اي رو كه داشتم انجام ندادم.
– چطور؟ مگه از تو كاري خواستند و تو نه گفتي؟
– نه، به هيچ وجه. از اين كه زندان و شكنجه رو نگذروندم، اصلاً روي پاهاي خودم نيستم، بلكه درست كله پا هستم.
مريم بلند خنديد و شانه‌هاي او را با مهرباني در بغل گرفت.
– عجيبه هنوز يك شاعر خيالباف هستي! مگه فكر مي‌كني من چقدر هنر كردم كه زندان افتادم. اما راست مي‌گي. حفظ خود گناه انقلابي بزرگي بود. آدم احساس شرم مي‌كردكه جو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نش رو نده. اما تو كه خيانت نكردي. فقط شانس آوردي و هنوز سراغت نيومدن. من كه مي‌دونم تو فعاليت مي‌كردي. تو زندان آدمهايي بودند كه اصلاً فعاليتي هم نكرده بودند. به خاطر يك كتاب يا يك اشتباه يا حتي خواهر يك مبارز بودن افتاده بودند زندان. ظاهراً بد شانسي بود.
– مريم تو اصلاًعوض نشدي .تو خوشبيني و با ظرفيت. تومي‌خواي منو دلداري بدي.
– حيف كه داري مي‌‌ري و چون عقيده هامون هم فرق داره نمي‌خواي برگردي، وگرنه براي گفتن خيلي حرف داشتم.
وارد حياط خانه شدند. از كنار باغچه‌ها گذشتند. سارا ساكت بود و به مريم پاسخي نداد. احساس مي‌كرد نه تنها فاصلهٌ سالها بينشان گذشته، بلكه اصلاً در عالم ديگري است؛ عالمي كه با دنياي مريم و ساير ايدئولوژي‌ها كاملاً غريبه است. كاملاً جدا شده و پرهيز مي‌كند. از نزديك شدن به غير مذهبي‌ها ترس دارد. حتي اجازه ندارد آنها را دوست داشته باشد. شايد براي مريم هم همين طور بود. سالها بود كه به خاطر اختلاف عقيده حتي نامي از هم نمي‌آوردند. دم در خداحافظي كردند. مريم گرم و صميمانه بغلش كرد. اما چشمانش نمي‌توانستند دروغ بگويند. عاري از عاطفه و مثل دو دكمهٌ شيشه‌اي بودند. سارا هم نمي‌توانست دروغ بگويد و از اين جدايي اظهار تأسف كند. اختلاف ايدئولوژي و مرزهاي فكري نخستين سد خود را بر دلهاي آنها نهاده بود.
در راه برگشت سنگين بود و با خود فكر مي‌كرد. متأثر بود و جدايي آزارش مي‌داد. جهان را سياه و سنگين مثل چادر سياهي كه بر سر داشت مي‌ديد. چادر سياه بر سر زندگي و انسان. مريم را دوست داشت. ترك اين دوستي و محبت چنگ بر ريشه‌هاي جانش مي‌كشيد. خشمگين و سرخورده‌اش مي‌كرد. به ارزشهاي ايدئولوژي خود پابند بود. آنها را مي‌شناخت، اما دلش هميشه در بند ارزشهاي عاطفي بود. شيفتهٌ دوستي و محبت و عشق بود. و ترك دوستيها برايش آسان نبود و گاه رنج كشنده‌اي بود.
آيا اين سرديها و ترك دوستيهاي امروز‌ زمينه ساز جنگهاي فردا نيست؟ آيا ما مي‌جنگيم كه فردا هم بتوانيم بجنگيم كه نسل بعدي ما نيز بجنگد، تا كه سرانجام تنها يكي باقي بماند. و اين يكي كدام است؟ نمي‌دانست. به خانه برگشت. بايد براي بچه‌ها شام مي‌پخت.
در آشپزخانه بود كه زهره پيشش آمد و با اشتياق عكسي را به او نشان داد. عكس پيرمردي آخوند كه با عبا و عمامه و ريش سفيد بود.
– اين ديگه كيه زهره جون؟ چه پيره، داره مي‌ميره!
– شما كه بيرون بوديد حاج آقا لطفي اين جا سر زد. همون كه ما پيشش عربي مي‌خونيم. اين عكس را آورد و داد.گفت: «عكس آقاي خمينيه. از نجف اطلاعيه داده و از مردم خواسته كه درچلهٌ كشته شده‌هاي تظاهرات تبريز، دوباره تظاهرات كنن!»
– تو مي‌شناسيش؟ كيه؟ چي مي‌‌گه؟
– اِوا. مرجع تقليده. وقتي يك فتوايي مي‌ده، مقلدينش ديگه بايد انجام بدن. اين عكسش يواشكي چاپ شده و براي مقلداشه. مامان اينا مقلد آقاي خميني هستند. خوشحال مي‌‌شن عكسشو ببينن.
– خوب، خودش اونجا چي كار مي‌كنه؟
زهره برآشفت و تند گفت:
– يه جوري حرف مي‌زني انگار كه اصلاً آقا رو نمي‌شناسيش. بابا تو كه ديگه سياسي هستي. نمي‌دوني 15ساله كه تبعيده. اصلاً بگو ببينم مرجع تقليد خودت كيه؟ هركي بايد يه مرجع تقليد داشته باشه.
سارا قاه قاه خنديد وگفت:
– زهره جون مگه من ميمونم كه تقليد كنم؟ من اصلاً نمي‌دونم مرجع تقليد چيه و كيه؟ من دنبال اين حرفها نيستم. اين بابا كيه كه خودش اونجا نشسته ومي‌‌گه لنگش كن! اصلاً كيه؟
– اِ ! خدا مرگم بده، پس تو بدون مرجع تقليد وظيفه‌ت رو چه جوري انجام مي‌دي؟
– كدوم وظيفه؟
– غسل، وضو، طهارت، و… هر آقايي اين وظايف رو يه جوري مي‌‌گه. يكي مي‌‌گه سه بار مثلاً آب به صورتت براي وضو بزن. اون يكي يك بار …
باز هم سارا خنديد و گفت:
– زهره جون باور كن اگر اسلامي كه من شناختم اين حرفها بودكه همون ماركسيست مي‌موندم. مجاهدين و ايدئولوژي اونها كاري به اين حرفها نداشت. تضاد اصلي جامعه‌ رو چسبيده بودند و دنبال راه حال اساسي براي تضادهاي اجتماعي بودند. اين آقا اصلاً معلوم نيست كي هست؟ باور كن من اصلاً نمي‌تونم به اين افراد اعتماد كنم. اگه توي اين مملكت بايد انقلاب بشه، صاحب انقلاب نيروهاي انقلابي هستند كه خوار خوردند و بار بردند. حالا كه مردم خود جوش راه افتادند و تظاهرات كردند و كشته دادند، حضرتشان از نجف اطلاعيه صادر فرموده كه من امر مي‌فرمايم ادامه بدهيد و من از ملت مسلمان و عزيز ايران مي‌خواهم كه با روحانيت متحد بشويد.
زهره خيلي ساده گفت:
– آخه آنها كه انقلابي بودند، زندان هستند. فقط يك نفر بيرون زندانه اون هم آقاي خمينيه.
– به اين دليل ما هم بايد دنبال اون راه بيفتيم؟ ما انقلابي هستيم. نمي‌تونيم دنبال كسي كه انقلابي نبوده راه بيفتيم. پس اين همه سال رنج ومبارزه ما الكي بود؟
– من نمي‌دونم. اما مردم دارن كم‌كم دنبالش راه مي‌افتند. شايد ما هم مجبور بشيم.
– همون! مگه مجبور بشيم دنبال اين آقا راه بيفتيم.
گفت و ساكت شد. زهره هم در فكر رفت. و بعد درحالي‌كه موضوع را عوض كرده بود،گفت:
– راستي به افسرجون زنگ زدم. با اشرف هم صحبت كردم. خوشحال شدند وگفتندكه تئاتر رو مي‌آن.
– چه كارخوبي كردي زنگ زدي. من اصلاً وقت نكردم.
فردا همديگر را ديدند و به تئاتر كه مخفيانه در خانه‌اي اجرا مي‌شد، رفتند. تئاتر و اجراي هنرمندانه و جسورانهٌ آن مورد تحسين قرار گرفت. امكان نمايش آن به علت اندك آزادي سياسي بودكه بوجود آمده بود. همين امر موضوع بحث و صحبت آنها پس از بازگشت از تئاتر در خانه شد. در ادامهٌ گفتگوها اشرف از آزاد شدن يكي از زندانيان مجاهد از زندان اوين به نام رضا صبحت كرد. رضا وكيل بود و مدت 5 سال حبس و شش ماه هم اضافه كشيده و حالا آزاد شده بود. سارا با دقت تمام گوش مي‌داد و هرگاه اشرف سكوت مي‌كرد، سارا با اشتياق مي‌پرسيد:
– باز هم بگو! ديگه چي مي‌گفت؟
سرانجام اشرف خنديد وگفت:
– حالا كه تو اينقدر مشتاقي، چطوره ازش دعوت كنيم كه بيايد خونهٌ ما و برامون صحبت كنه. به نظرم همهٌ ما سؤالاتي داريم.
– من كه خيلي مشتاقم. ببين بقيه چي مي‌گن؟ چطوره اصلاً برو بچه‌هاي نزديك رو خبر كنيم؟
– يك كم ترس داره. اگه تحت تعقيب باشه كه حتماً هست، اون وقت ساواك فكر مي‌كنه كه تشكيلات راه افتاده.
– اي بابا توهم نترس! الآن اينقدر سر ساواك با دستگيريها و تظاهرات روزانه گرمه كه نمي‌رسه همّ وغمش رو روي رضا بگذاره. وانگهي عيده و بهانهٌ ديد و بازديد عيد داريم.
– باشه. قبول مي‌كنم. اما مي‌دوني كه من طرفدار احتياط كردن هستم؟
– كاملاً مي‌دونم! خودت تنها نيستي كه محتاط هستي. ماشاءالله شما يك طبقه محافظه‌كار مذهبي هستيد. طبقه‌اي كه ريسك نمي‌كنه و محكم سرجاش مي‌نشينه تا تحولات خودش بياد و در بزنه!
اشرف با خنده گفت:
– تو رو خدا ببين! روز روشن و توي روي من چي داري مي‌گي. فكر مي‌كردم از من تشكر مي‌كني؟
– اشرف جون ناراحت نشو! طبقهٌ اشراف و بازاري همه همين جور هستند. همه بايد ازشون تشكر كنن! حالا هم اگه اين جلسه رو بگذاري ما همه از تو متشكريم!
رو به بچه‌ها كرد و پرسيد:
– نيست بچه‌ها!
همه زدند زير خنده و زهره با آن نمك خاص خودش گفت:
– بچه‌ها همه با هم بگين، اشرف ازت متشكريم!
از اين صحبتِ شوخي و جدي كسي ناراحت نشد و دو روز بعد همه براي ديدن رضا در خانه اشرف جمع شدند.
دوتا اتاق بزرگ و مجلل پذيرايي پر از بچه‌ها بود. فرد مسني آنجا حضور نداشت. غريبه‌اي به جلسه دعوت نشده بود. همه با اشتياق منتظر آمدن و ديدار رضا بودند. هركس در خيال خود از او تصوري داشت و براساس تصورت خود سؤالاتي در ذهن خود داشت. زهره با آرنج به پهلوي سارا زد و پرسيد:
– به نظر تو من ازش چه سؤالاتي بكنم؟
– من نمي‌دونم كه تو اصلاً در چه سطح آگاهي‌اي هستي؟ هركس به نسبت خودش و مشكلاتي كه در سر راه هدف مي‌بينه سؤال داره؟
– پس بايد بپرسم كه با سد خانواده بايد چي كار كرد؟ باباي من نمي‌گذاره من جُم بخورم. اما من مي‌خوام وظيفه‌ام رو انجام بدم.
سارا خيلي سريع گفت:
– هر راهي رو برو، اما براي آزاد كردن خودت از شر خانواده هيچ وقت ازدواج نكن. ساده‌ترين راه، بهترين راه نيست. توي صورت و چشماي من نگاه كن!
زهره نيم نگاهي به چهرهٌ درد كشيدهٌ سارا انداخت. حرفي نزد و سرش را پايين انداخت.
رضا كه وارد شد. همه برخاستند و كف زدند. برخي هورا كشيدند وچندتايي صلوات فرستادند. رضا سبك مثل پَر و بلند و باريك مثل چوبي تراشيده بود، با كله‌اي كه هنوز كچل بود و مو نداشت. بسيار محجوب و شرمنده تشكر كرد و چهار زانو نزديك به دم در اتاق نشست. با اصرار صاحبخانه به قسمت فوقاني اتاق و به ميان جمع هدايت شد. درميان شوق وشادي آن همه جوان، گويي كه انتظار نداشته باشد، متحير اما بسيار محكم و با اعتماد به نفس نشست. در آن بالاي اتاق مثل گل بود. يك گل سرسبد.
ابتدا مراسم پذيرايي كه به سبك تمام خانواده‌هاي بازاري بسيار مفصل و رنگين بود، انجام گرفت و بعد جلسه شروع شد.
به پيشنهاد خود رضا، ابتدا همه سؤالات را مطرح كردند. بعد رضا آنها را به چند محور و موضوع جداگانه دسته بندي و خلاصه كرد. بعد به جواب پرداخت. وقتي رضا شروع به صحبت كرد، آن چنان سكوتي برقرار شد كه صداي هيچ نفسي نمي‌آمد. جمله اول و غيره منتظرهٌ او موي برتن همه راست كرد: « به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران. فضّل‌الله المجاهدين علي القائدين اجراً عظيما. قبل از شروع جلسه به احترام پيشتازان انقلابي خلق و شهداي سرفراز مقاومت مسلحانه برخيزيد و يك دقيقه سكوت كنيد!»
آه چه لحظه‌اي بود. سينه‌ها آتش گرفته از ياد مبارزان و شهادتهاي مظلومانهٌ آنها، از انتقام مي‌سوخت. چشمها پراز اشك بودند. سارا تلخ و داغ اشك مي‌ريخت. چقدر منتظر اين روز بود. روزي كه دوباره تشكيلاتي از نو شكل گيرد، تشكيلاتي قابل اعتماد.
يك دقيقه به سرعت پايان يافت و بعد آن ساعت و آن روز و آن ماه. زمان كاملاً تغيير كرده و سرعت‌گرفته بود. آن چنان كه كوران و شدت حوادث چون سيل و بهمن سرازير مي‌شد و همه كس و همه چيز را با خود مي‌برد و همراه مي‌كرد. زمان تلخيها،‌ به سرآمده و جامعه در تب انقلاب مي سوخت. مردمي كه نسبت به هم بيگانه و ترسو بودند، همه قهرمان و فداكار شده بودند. به زودي آن تاريخ فرخنده‌اي رسيد كه از بچهٌ دوساله تا پيرزن 90 ساله همه با هم مرگ برشاه مي‌گفتند. هر روز مردم چون برگ خزان در گوشه‌اي از خاك ميهن در مبارزه با مشت خالي در برابر جلادان به زمين مي‌ريختند و فردا از گوشه‌اي ديگر به خونخواهي برمي‌خاستند. بهمن انقلاب بر فلات ايران جاري بود و هيچ نيرويي قادر به مهار آن نبود و براستي خلق، اين اقيانوس بيكران از ذرات پراكنده به سيلي پُرخروش تبديل شده و سرازير بود و بنيانهاي ديكتاتوري را يكي پس از ديگري فرو مي‌ريخت. چگونه بود كه انقلابي قهرمان ناصرصادق در بيدادگاه شاه با ايمان و اطمينان اين روز را پيش‌بيني كرده وگفته بود:
« ما دماغهٌ كشتي پيروزي را بر اقيانوس بيكران خلق مي‌بينيم.»
هرشب صداي بانگ و اعتراض مردم از بامها برمي‌خاست. از بامي به بام ديگر مي‌رفت
و در ساعتي تمام شهر چندميليوني يك صدا و يك دل و يك زبان، شعار مي‌دادند. مرگ برشاه! مرگ برشاه! الله اكبر! الله اكبر!
مردم به نيروي خود و به انقلاب اعتماد و ايمان كامل داشتند. هنوز كسي شعار جدي‌اي براي خميني نمي‌داد. خميني از نجف به پاريس رفت و در موضع اپوزيسيون شاه و رهبري انقلاب اعلام موجوديت كرد. پس از آن قارچهاي سياسي روييدند. خارجه نشينهاي قرنها از گورغربت به زير قباي خميني خزيدند و بر سيل خون و مبارزه مردم سوار شدند و با هواپيماي خميني وارد ايران و تهران شدند.
وارد شدند كه اهرمهاي قدرت به كمك شبكهٌ سراسري آخوند‌ها را در دست بگيرند. مردم با دل و جان براي رفتن شاه همه چيز خود را مي‌دادند و فرياد دموكراسي و آزادي سر مي‌دادند. پايان ديكتاتوري!
از سويي ديگر هر روز در جلوي در زندانها و تحت فشار مردم زندانيان سياسي و گنج مبارزاتي خلق، بردوشهاي مردم از زندان آزاد مي‌شدند. اما افسوس‌كه در انتهاي سيل حوادث بودند. مهار اوضاع انقلاب و خروش خشم خلق را آخوندها ربوده و در دست گرفته بودند. خميني به عنوان امام و رهبر زبان از كام بيرون آورده و با نام بزرگ خداوند فريب بزرگي را آغاز كرده بود. فريب برزگ خود خدابيني را. آيت اللهي و امامت شيعه و جانشيني خدا بر روي زمين را.
دي ماه آن سال و ماه محرم همزمان شده بود. تظاهرات چند ميليوني شهر تهران، در روزهاي تاسوعا و عاشورا، تأثير كيفي‌اي در چرخش و تعادل قواي سياسي داشت. سيل مردم در خيابانها بود وسارا و دختركوچكش نيز كه ديگر در اين يك سال پُرجنب و جوش بزرگ شده بود، همواره همراه با مردم خود بودند. دختر كوچولو با فرهنگ سياسي و انقلابي تربيت شده بود. در تظاهرات با پاهاي كوچكش مي دويد و با دستان كوچكش اطلاعيه پخش مي‌كرد. دوشادوش مامان و مردم ميهنش صبور و چون قهرماني كوچولو پيش مي‌آمد. در جريان قيام مردم و تظاهرات و شعارها در حمايت از زنداني سياسي پي برده بود، پدرش را مردم دوست دارند و او و عموهايش قهرمان هستند.آن روز به مامان گفت:
– پس ما كي مي‌‌ريم دَم در زندان و بابا رو مي‌آريم؟
– نزديكه! همه دارن آزاد مي‌‌شن. حتماً مي‌آد.
– ولي من ديگه حوصله ندارم. بايد همين امشب بياد. ما كه ديگه خونه‌مون رو عوض كرديم. يه عالمه اتاق داريم.
– شايد بياد! اون هم نياد عموهاي ديگه مي‌آن و ما فردا مي‌‌ريم خونه‌شون و شيريني مي‌خوريم.
– ولي من مي‌خوام باباي من بياد. واسه چي باباي فريده اومده؟ اون به من پُز داد.گفت:« ما ديگه ملاقات نمي‌ريم. بابام خودش اومده. » بايد باباي من هم بياد!
– ولي ما بايد فداكار باشيم. بايد خوشبختي رو اول براي بقيه بخواهيم.
– واسه چي؟
– واسه اين كه ما انقلابي هستيم. تو ديگه اين چيزا رو مي‌فهمي. مي‌خواي خودت هم يك انقلابي كوچولو باشي يا يك دختر نق نقو!
– نه! من مي‌خوام مثل بابا و عموها و خاله‌هام باشم. مثل خاله مهين.
– پس به خاطر حرف بدي كه زدي معذرت بخواه و ديگه با من از اين حرفها نزن.
– باشه! اما امشب باباي من مي‌آد. من ديشب تو خواب ديدمش.
– چه بهتر كه ديشب تو خواب ديديش و دلت ديگه براش تنگ نمي‌شه.
– آره! اما فكر نمي‌كني پاهاي من چقدر كوچولوه و چقدر درد مي‌گيره. هر روز بايد بيام تظاهرات تا بابام آزاد بشه. اگه آزاد بشه من ديگه نمي‌آم تظاهرات.
– دلت مي‌آد باباي بقيه دوستات تو زندان باشند وما كمكشون نكنيم. اگر هم بابات بياد. ما باز هم مي‌آيم تظاهرات تا همهٌ باباها از زندان آزاد بشن. تا همهٌ عموها آزاد بشن.
– باشه! اما بابا بايد منو قلم دوش بكنه. من دلم مي‌خواد.
– حتماً!
آن شب ساعت 12 شب يك ربع قبل از حكومت نظامي‌، زنگ در خانه غيرعادي زده شد. آقاجان سراسيمه پشت در بود. صداي بلند قار قار ميني بوس او در داخل خانه پيچيد. همه بيدار شدند و بيرون دويدند. به خاطر حكومت نظامي همه جا برقها قطع بود. آقاجان در درتاريكي ولاي دولنگه در با خوشحالي بسيار در حالي‌كه چهره‌اش از شادي مي‌درخشيد گفت: « آزاد شد. آزاد شد. به لطف پروردگار آزاد شد. خداوند تبارك و تعالي را هزار مرتبه شكر. »
از جلوي دركنار رفت. شبح سه آدم خيلي لاغر از ميان تاريكي به درون خانه خزيدند. محسن دويد فانوس آورد.آقاجان با عجله گفت: « يك ربع ديگه حكومت نظامي شروع مي‌‌شه. من بايد برم. خوش باشيد. فردا بياييد منزل ما، همه هستند. من شب تلفن مي‌زنم.»
در خانه را بستند و پشت درب خانه ديده بوسي با زندانيان آزاد شده آغاز شد. دو زنداني ديگرهم از بچه‌ها بودند. همان شب آزاد شده بودند. چون شهرستاني بودند و اگر تا صبح در زندان مي‌ماندند هيچ حساب و كتابي نداشت كه زنده و سالم بمانند، بچه‌ها از زندان سريع خارج شده و به اولين منزلگاه ممكن وارد شده بودند و چقدر خوشحال بودند. عظمت شادي و خوشبختي آن شب،‌ ‘شب آزادي’ قابل بيان نبود.
رضا با آن لهجهٌ شيرين اصفهاني‌ش لحظه‌اي از خنده وشوخي دست نمي‌كشيد. آنقدر همه خنديدند كه شايد در عمر خود آنقدر نخنديده بودند. تا پاسي از شب را بيدار ماندند. دختر كوچولو روي شانهٌ باباي آزاد شده از زندانش نشسته بود. با دستهاي كوچولوش بر كلهٌ كچل او مي‌نواخت و يك خط در ميان به مامان مي‌گفت:« من گفتم كه امشب باباي من مي‌آد. حالا ديدي؟»
اما وقتي مامان بزرگ براي خواب او را به اتاق خودش مي‌برد. قشقرق عجيبي به راه انداخت. اولين شبي بود كه از مامان جدا مي‌شد.
كم‌كم خواب و سكوت خانه را فرا گرفت و سياهي شب سايه بر رازها و نيازها كشيد. همه براي خواب آماده شدند. سارا و همسرش نيز پس از سالها دوباره در زير يك سقف قرارگرفته، در اتاق را بستند. مرد با لبخند كمرنگي پرسيد:
– خوب! مثل اينكه ما همديگه رو مي‌شناسيم؟
– مي‌دوني چند سال و چندروز گذشته؟
– نه! هيچ وقت حساب نكردم. راستي چقدر گذشته.
– مهم نيست چقدر بود. مهم اينه كه تموم شد. و يك بار سنگين به زمين گذاشته شد، باري خرد كننده!
مرد با ناراحتي گفت:
– اولين شبي است كه از يارانم جدا هستم. جدايي از آنها رو هيچ وقت دلم نمي‌خواست. ( مرد سكوت كوتاهي كرد و دوباره ادامه داد. )
– راستش نمي‌تونم خودم رو خوشبخت احساس كنم، چون نگران جان آنها و آزاديشون هستم.
سارا به خوبي حرف او را نفهميد. اما خودش براستي خوشحال بود.
فردا روز جشن بود. درست مثل روزهاي عيد، مثل روزهاي پيروزي كاوه آهنگر و جمشيد عليه ضحاك. جشن باز شدن در زندانها و آزادي زندانيان سياسي به دست توانا و مبارزات خلق بود. خلق گروه‌گروه براي ديدن زندانيان آزاد شده مي‌آمدند. آن روز منزل آقاجان آن قدر شلوغ بودكه سابقه نداشت. تمام فاميل، اقوام،‌ آشنايان،‌ و اهل محل‌، اهالي بازار و… به خانه مي‌آمدند.
همه خوشحال بودند. از اين كه غيرممكن، ممكن شده بود و معجزهٌ انقلاب به وقوع پيوسته بود، مسرور بودند. سارا عروس خوشبخت آن روز پيروز بود. همه به او تبريك مي‌گفتند و او مست از پيروزي انقلاب و سرآمدن محنت و تلخي و تحقير يك دوران بود. دلها و زبانها آن روز همه يكي بودند و تمجيد‌ها نثار پيشتازان انقلابي خلق بود. سارا تعجب كرد وقتي كه همسرش در برابر محبتها و تمجيدهاي مردم بسيار متواضعانه نطق كوتاهي كرد و گفت:
– پيروزيها امروز همه حاصل مبارزات فداكارانه و قهرمانانهٌ شماست. من از طرف خودم و تمامي‌زندانيان آزاد شده اين پيروزي را به شما تبريك مي‌گويم و اين آزادي را مديون مبارزه و خواستهٌ برحق شما براي آزادي زندانيان سياسي مي‌دانم. از شما مي‌خواهم كه تا آزاد شدن آخرين گروه زندانيان سياسي كه بهترين فرزندان خلق هستند و خطر جدي متوجه جان آنهاست، به تظاهرات و تحصن و گردهمايي همچنان ادامه بدهيد و فراموش نكنيد، خواسته ما و شما، آزادي بدون قيد و شرط تمام زندانيان سياسي بوده و مطمئن باشيدكه با كمك يكديگر به تمام خواسته هايمان و پيروزي نهايي انقلاب با تكيه بر سلاحهايمان خواهيم رسيد.
چشمها همه پُر از اشك شده بود و از ميان جمعيت يكي كه به شدت گريه مي‌كرد، گفت:
– همهٌ رنجها را شما برديد. دردها و شكنجه‌ها را شما تحمل كرديد. اين شما بوديد كه كمر شاهنشاهي رو شكستيد. ما از اين همه فداكاري شما شرمنده‌ايم. خدا را شكر كه شما آمديد و پشت ما به شما گرمه. شما به گردن ما حق داريد. ما دست در دست شما شاه رو بيرون مي‌كنيم و در سايهٌ جمهوري اين مملكت رو آباد كنيم. مملكت خرابي كه امروز اسمش هم در دنيا براي ما مايهٌ سرافكندگيه. اي مرگ بر اين شاه! ما قسم مي‌خوريم كه تا آخرش و تا پيروزي با شما هستيم!
آن روز، آن روز خوب پيروزي گذشت. شب هنگام گفتگوي تلخ وكوتاهي بين سارا و همسرش رنگ شادي آنها را كمرنگ كرد. شب مامان توي اتاق عقبي درست زير پنجره يك دست رختخواب دونفره پهن كرده بود و اصرار داشت كه آنها شب را آنجا بمانند. همه خسته بودند.كار بسياري از صبح انجام شده بود. گويي در و ديوار خانه هم از نفس افتاده بودند. سايهٌ شب و سكوت بر همه جا سايه افكنده بود. برقهاي خانه قطع و خيابانها تاريك بودند. تك وتوك از بامها يا از كوچه‌ها صداي الله‌‌اكبر ازمحوطهٌ ميدان خراسان به گوش مي‌رسيد. مرد همچنان كه عادت و تكيه كلام قديمي‌اش بود،گفت:
– خوب! كه گذشت. اما عجب روز خوبي بود. با هيچ روز ديگه‌‌اي توي زندگي آدم برابري نمي‌كنه. جشن آزادي. اما خوب. يه روز ديگه مونده كه من در انتظار آن روزم.
– چي؟ روز اعدام شاه؟ روز پيروزي نهايي انقلاب؟
– نه! يه روز كه مهم تر از اينهاست. روز آزاد شدن رهبران سازمان از زندانه. اگه اونا زنده بمونند آينده تضمينه، آيندهٌ انقلاب.
– خيلي دوست دارم از زندان برام بگي!
– خيلي دوست داشتم خودت با پاي خودت زندان مي اومدي و مي‌ديدي چه خبره و خيلي چيزها ياد مي‌گرفتي.اما از دست دادي.
از شنيدن اين حرف چند پهلو و تلخ سارا لرزيد. ناگهان فاصله و ته خطي را كه دوست نداشت بين خود و همسرش به اين زودي ببيند، در چشم انداز ديد. سركلاف باز شده بود. آيا بايد به همين زودي شيپور جنگ بينشان نواخته مي‌شد؟
– چي مي‌خواي بگي؟ مي‌خواي بگي كه تو يك مبارزي و با يك غير مبارز نمي‌توني زندگي كني؟
– زندگي؟ چرا! زندگي كه با همه مي‌‌شه كرد. اما در كنارم جاي يك همسر مبارز را كه از زندان آزاد شده باشه، خالي مي‌بينم. مي‌دوني ازدواج ما اساساً يك اشتباه بود. براي من تلخ بود كه با آن سن و سال كم در زندان زن و بچه داشتم. هيچ مبارز حرفه‌اي‌اي اين كار را نكرده بود. تازه الآن كه انقلاب درآستانهٌ پيروزيه‌، وقتش بودكه زن بگيرم. الآن كه همه دلشون مي‌خواد دخترشون رو به آدم بدن و براشون يه افتخاره. براي هر دختري هم امروز افتخار بزرگيه با يك انقلابي ازدواج كنه. زن يك مبارز بودن هم امروز يك افتخاره. به نظرم تو امروز اين افتخار را داشتي و سرت خيلي بالا بود.
سارا با خشم و تنفر نگاهي به سوي همسرش انداخت. به نظرش او به قطعه‌اي يخ يا تخته سنگي‌ ازكوه يا انسان خودخواهي شباهت داشت.گفت:
– درسته! من هم احساس افتخار مي‌كنم. اما اين افتخار را از تو ندارم. از مقاومت خودم در اين چند سال دارم. از مقاومت و پاكدامني خودم دارم. در سالهايي كه هيچكس جز من جرئت نكرد زن تو‌، زن يك چريك بشه!
مرد جا خورد، اما خود را نباخت:
– درسته! تو هم سختي كشيدي. يه جور ديگه. اين كه طلاق نگرفتي و دنبال زندگيت نرفتي، خودش با ارزشه. اما ارزش اصلي نبايد گم بشه. اصلاً بگذريم. به اين زودي با هم دعوا كنيم خوب نيست. وقت بسياره!
– ولي من دل پُري از دستت دارم. هميشه فكر مي‌كردم تو نسبت به من بد عهدي كردي و هيچ وقت دوستم نداشتي. دلم مي‌خواست بعد از آنكه از زندان آزاد شدي، حتماً ازت جدا بشم. حتي اگر پانزده سال طول بكشه.
– نمي‌دونستم كه اينطور فكر مي‌كني. چرا هيچ وقت نگفتي؟ مي‌تونستي زودتر بري و طلاق بگيري.
– وقتش نبود. من چنين پوئني به ساواك نمي‌دادم. وظيفه‌ام را به عنوان همسر يك زنداني سياسي خوب مي‌فهميدم. اما حالا تو آزادي و مردم همه حاضر هستند دخترشان را با افتخار به‌ تو بدهند. مي‌تواني انتخاب كني. چرا جدا نشويم؟ به هرحال ازدواج ما با هم اشتباه بود.
– شوخي كردم. تو رنجيدي؟ به خاطر شوخي من تو اين حرفها را زدي؟
– نه! من مي‌خواهم بدانم تومي‌خواهي چه كار كني؟ من چنين طاقتي ندارم كه دوباره با يك آيندهٌ نامعلوم با تو زندگي كنم. نمي‌خواهم گذشته تكرار بشود.
مرد كه خطوط چهره‌اش در هم كشيده و از توهين آشفته شده بود، تند و پرخاشجو و محكم رو به زن گفت:
– من يك عهد و وظيفهٌ بالاتر از بقيه عهدها و وظايفم داشتم، آن هم با خدا و خلق بود كه هيچ وقت بدعهدي و بي‌وفايي نكردم. تو نمي‌توني چنين حرفي به من بزني. بگو! كجا من عهد و پيمان خود را شكستم؟ من تا به آخر مبارزه را ادامه دادم و تو بودي كه به عهد و پيمانت با خدا وفا نكردي. من كه نمي‌دونم تو اين سالها چي كار كردي؟ خودت مي‌دوني و خدا. الآن هم مبارزه ادامه داره. من مرد راهم. مي‌توني با من بياي و ادامه بدي يا كه برو و به زندگي خودت فكر كن. من حرف بيشتري باهات ندارم. تصميم با خودته. اما به‌ت بگم! من چنين انتظاري نداشتم و روي حرفهاي امشبت حساب باز مي‌كنم.
نگاه تيز و پُرخشمش را از سارا برگرفت. برخاست و از اتاق خارج شد.
سارا خشك شده برجاي ماند. خاري از درون نيشش مي‌زد و بغضي در گلو راه نفسش را بسته بود. آنچه بيش از همه چنگش مي‌كشيد و مأيوسش مي‌كرد، رفتار و گفتار و عكس‌العمل‌هاي عاري از هر عاطفه و محبت بينشان بود. هردو به روي هم و بردل هم چنگ مي‌كشيدند. چون كه براستي هيچ كدام، هيچ گاه آن ديگري را به خاطر عشق دوست نداشت. از سوي ديگر هر دو نياز داشتند. نياز به مناسباتي متكي به شالوده و باوري عاطفي. كمبودي كه در اين چند سال هر دو از آن رنج برده بودند و شكنندگي‌اي كه هيچكدام در مقابل آن تاب مقاومت نداشتند.
سارا برخاست و از اتاق به سوي صندوق خانه‌اي كه مامان رختخوابها را در آن انبار مي‌كرد، رفت. از احساس خشم و انتقام لبريز بود. دوست داشت كه تمام شود. همه چيز تمام شود و اين بناي نا آباد يكسره از ميان برود. نبودنش به خرابه نشيني‌‌اش رجحان داشت. احساس سبك شدن و لذت مي‌كرد. از اينكه به اين سرعت همه چيز تمام شد، خوشحال بود. قصد نداشت پس از اين گفتگو ديگر با همسرش ادامه دهد. دير وقت و حكومت نظامي بود، وگرنه به خانه مي‌رفت و هر پلي را پشت سرش خراب مي‌كرد.
اما هيچ رختخوابي در پستو نمانده بود. آنقدر خانه آن شب مهمان داشت كه تمام اتاقها پُر بود. همه خواب بودند. به اتاق برگشت. كنار بخاري دراز كشيد و ژاكتش را به دور خود پيچيد. تصميم خود را گرفته بود. «در انتقام لذتي است كه در عفو نيست!». اما واقعيت اينطور نبود. دقايقي بعد وقتي كه همسرش دوباره شروع به صحبت كرد و گفت: « سارا الآن وقت اين حرفها نيست. انقلاب تمام نشده و ما هنوز هم نمي‌توانيم به خودمان فكر كنيم. ما هنوز هم آزاد نيستيم به خاطر خودمان زندگي كنيم.» سارا لحظه‌اي انديشيد و بعد آرام شد و واقعيت را پذيرفت. واقعيت مهم‌تر بودن سرنوشت انقلاب از زندگي شخصي خودش.
با اين حال همسرش باز مثل سابق بود. زبانش به دو كلام هيچ گاه باز نشد: «منو ببخش و دوستت دارم.» در قلب و در خودخواهيش جايي براي اين دو واژه وجود نداشت. پس هيچ‌گاه به آنها اعتراف نكرد. سارا هرگز نفهميد چرا اين مرد از گنجينهٌ محبت نسبت به او خالي‌‌‌ بود. خالي.
* * *
پروسهٌ تغييرات كمي به سوي نقطهٌ تحول كيفي به سرعت پيموده مي‌شد. شايد در جهان هيچ آفرينش و پيدايشي زيباتر و با عظمت‌تر از تماشاي روزانهٌ فرو ريختن و از هم پاشيدن يك نظام اهريمني ديكتاتوري و اتحاد و همبستگي و همدلي و هم زباني يك خلق و خواسته واحد آنها براي‘آزادي’ نباشد.
كوچه‌ها و خيابانها، سنگفرشها و بر تنهٌ درختان، از فراز بلندترين ساختمانها و از دل جنوبي‌ترين محلات، آنجا كه انباشته از بوي لجن بود، تا شمالي‌ترين نقاط شهر و جايي كه آسوده ترين مردم زندگي مي‌كردند، مرزها شكسته و مردم با خواستهٌ واحد و برحقشان به هم نزديك و نزديك‌تر شده بودند. فضاي ميهن از عطر‘آزادي’ انباشته شده بود. نفرتها و كينه‌ها و برتري طلبيها، جاي خود را به انديشهٌ آزادي و برابري براي همه مي‌داد. مردم خودخواه و مغرور شمال شهركه هميشه خود را بالاتر از بقيهٌ مردم مي‌انگاشتند و اين گونه نيز رفتار مي‌كردند، چشم بر ارزشهاي ديگري گشوده و هم شانه و همپاي مردمي كه از جنوب شهر حركت كرده بودند، در راهپيمايي و تظاهرات و اعتصابات شركت داشتند و در چشم انداز آينده‌اي را مي‌ديدند كه در آن ديگر از تفوق و برتري طبقاتي آنها احتمالاً خبري نخواهد بود.
آري هركس حساب كار خود را مي‌كرد. خورشيد انقلاب و آزادي و برابري، كوههاي يخ بي‌عدالتي و ظلم را آب كرده بود. سينه‌ها فراخ گشته بود؛ سينهٌ دردمنداني كه چند نسل بار تحولات ناقص اجتماعي و اقتصادي و راه اندازي صنعت و سرمايه‌داري وابسته و استثمار را به دوش كشيده بودند. همان حاشيه نشينان شهرها و روستاييان ديروز كه بار تلخ و زهر اين دوران را در جان داشتند، در پرتو آفتاب جانبخش انقلاب در انديشه و روح و باور معجزه‌أي را انتظار داشتند. معجزهٌ فردايي را كه در آن، در ايران، در تمام ايران زمين، در ايران غني و پرثروت، در ايران رها شده از چنگال استعمار و غارتگران 2500 ساله شاهنشاهي و هزار فاميل، در ايران زمين خطّهٌ كار وكوشش و اميد، ديگر هرگز از فقر خبري نباشد. خون و اعتمادي كه امروز اين پدر و مادران و نسل جوان نثار نهال آزادي مي‌كنند، براي نسلهاي بعدي آنها و براي تمامي دوران، ايران را آزاد و سربلند خواهد كرد، آزاد و سربلند. آزاد و سربلند!؟
سه هفته بعد شاه رفت!
خبر را روزنامه‌‌هاي عصر تهران چاپ كردند و شايد پس از اعلام اين خبر هيچ كس در هيچ خانه‌اي نشسته نماند. تمام مردم در خيابانها بودند. نقل و شيريني‌ پخش مي‌شد. چنان كه يك ساعت بعد در هيچ شيريني فروشي‌اي ديگر شير يني‌اي باقي نمانده بود. تمام چراغهاي شهر روشن و مردم به سرعت خيابانها را چراغاني كرده و طاق پيروزي بستند. شهر مي‌خنديد، مي‌رقصيد و هيچ غمي‌بر سر اين سرزمين و مردمش سايه نداشت. جهان شگفت زده بود. بيش از همه، مردم مسلمان كشورهاي همسايه به تحولات ايران چشم دوخته بودند.
اما ارتش هنوز رو در روي مردم ايستاده بود و از معادلات حل نشده انقلاب بود. جناحي از آن نيروي هوايي عملاً به صفوف مردم پيوست و با شركت در تظاهرات و با انيفورم ارتشي، همبستگي خود را با انقلاب و تزلزل را در بخشي از ارتش اعلام كرد.
فعاليت براي آزادي آخرين گروه باقيماندهٌ زندانيان سياسي با حدت و شدت تمام ادامه داشت. خانواده‌هاي زندانيان سياسي و هواداران سازمانهاي انقلابي‌ در كانون وكلا تحصن كرده بودند. جنب و جوش سازمان يافته و خاصي در كانون وكلا شكل گرفته بود. وكلاي مدافع تحت فشار خانواده‌ها فعاليت شديدي را روزانه در گفتگو با مسئولين زندانها دنبال مي‌كردند و از هر نوع پيش شرط و محدوديتي اعراض كرده و آزادي آخرين گروه، همه را با هم تقاضا داشتند. مسئولين حكومت از آزاد كردن نه نفر رهبران طفره مي‌رفتند.
سرانجام اين پيروزي به دست آمد و قرار بود كه بالاخره آن شب تمام زندانيان سياسي باقي مانده آزاد شوند. ساعتها از شب گذشته بود. تمام دادگستري وكانون وكلا مملو از جمعيت و به خصوص خانوادهٌ زندانيان سياسي بود، اعم از آن كه زنداني داشت يا زندانيش آزاد شده بود. طبقه سوم عملاً به دو قسمت تقسيم شده بود. در سمت راست آن خانواده مبارزين مذهبي و به خصوص مجاهدين قرار داشتند و در سمت چپ آن محل استقرار مبارزين ماركسيست و فداييها بود. هردو گروه سه روز بود در اعتصاب به سر مي‌بردند. براي سارا بسيار عجيب بود كه به جاي شهداي سرفراز جنبش سياهكل‌، پوسترهاي خسرو گلسرخي و ياران او به چشم مي‌خورد. شايد در واقع يك احساس آزار و گزيدگي او را نيش مي‌زد. عدهٌ غير مذهبيها تقريباً كم بود و اغلب بسيار كم سن وسال بودند و برجستگي خاصي در جمعشان به چشم نمي‌خورد. دو گروه تقريباً جز در زمينهٌ همكاري سياسي و وحدت نظر براي آزادي زندانيان‌، تماس ديگري با هم نداشتند. به لحاظ صنفي جدا بودند و از نزديكي با يكديگر خودداري نموده و به اصطلاح قاطي نمي‌شدند. تنها مادر يكي از زندانيان كه يك پسرش فدايي بود و كشته شده بود و پسر ديگرش مجاهد بود و قرار بود امشب از زندان آزاد شود، خود را دو نيم كرده بود و يك پايش در جمع فداييها و پاي ديگرش در جمع مجاهدين بود. زن پراحساس و شاعري بود.آخرين شعر خودش را در جمع خواند كه به ياد فرزند شهيدش بود و در انتها قطرات اشكش جاري شد. مادران تسلي‌اش دادند و در كنار خود نشاندنش. در هرگوشهٌ كانون وكلا گروه‌گروه افراد جمع شده و بحث مي‌كردند، يا سرود مي‌خواندند. زندانيان آزاد شدهٌ مجاهد بسيار فعال بودند.كار مي‌كردند و يا به اين ور و آن ور مي‌دويدند.
دختر جواني در جمع زنان كه در اتاقي جمع شده بودند با صداي گرمش ترانه انقلابي‌اي را مي‌خواند:
رسيده سحر، به خرمن شب كشيده شرر،
رسيده سحر،‌ به خرمن شب كشيده شرر،
نامزد و دو برادر او در زمرهٌ زندانياني بودند كه حبس ابدگرفته بودند. مي‌شد تصور كرد كه چه حال خاصي دارد. آن شب‌ در واقع همه دلشوره داشتند. همه نگران بودند. وكلاي برجستهٌ كانون از صبح آن روز به زندان رفته و در حال مذاكره براي حل و فصل كارهاي اداري مربوط به آزاد كردن باقيماندهٌ زندانيان بودند و در هرلحظه خبر جديدي از تلاشهاي آنها مي‌رسيد. يك نفر با صداي بلند آن را مي‌خواند و صداي فريادهاي شادي وكف زدنها بلند مي‌شد. شب كُند و پُر اضطراب و تاريك مي‌گذشت. چراغها به خاطر حكومت نظامي خاموش و درها بسته بود و تنها كريدور با نور كم روشن بود. همسران زندانيان و فرزندان آنها مضطرب و خسته درگوشه و كنار،آخرين شب را مقاومت مي‌كردند. همه عصبي بودند تا اين كه حدود ساعت يازده شب ناگهان همهمهٌ عظيمي در گرفت و همه به سوي يكي از وكلا دويدند. مشخص نشد چه گفت. ناگهان صداي فرياد و دست زدن و پا زدن تمام ساختمان را به لرزه درآورد. عده‌‌اي مي‌پرسيدند: « چي گفت؟ چي گفت؟» يكي با صداي بلند داد مي‌زد: « همه آزاد شدند. همه تا نفرآخر! جلوي در زندان هستند. در راه هستند. خدا كند قبل از حكومت نظامي‌برسند. راه اوين تا اينجا خيلي دور است.»
همسران و مادران زندانيان از خوشحالي گريه مي‌كردند. جوانها با حرارت سرودهاي‌ انقلابي مي‌خواندند. سارا خوشحال، اما كمي نگران بود. همسر و دخترش جلوي در زندان بودند. سارا براي سالم رسيدن همهٌ بچه‌ها دعا مي‌كرد. اگر اتفاقي مي‌افتاد، اگر كشتاري مي‌شد، همه با هم رفته بودند، يعني تمام اميد، يعني تمام آينده.
درست دقايقي قبل از ساعت دوازده چندين ميني‌بوس و اتوبوس كه بوق مي‌زدند، به همراه تعداد كثيري ماشين شخصي رسيدند. همه از پشت پنجره‌ها نگاه مي‌كردند، ولي اجازه خارج شدن از ساختمان را نداشتند. لحظاتي بعد سيل جمعيت بزرگي به داخل كانون وكلا تپيد. بوي اسپند در هوا پيچيد. زندانيها به روي دوشها و شانه‌ها حمل مي‌شدند. در ميان صداي هلهلهٌ شادي مادران و زنان و كف زدنهاي جمعيت، در حالي‌كه همهٌ زندانيان آزاد شده مي‌خنديدند و تلاش مي‌كردند از بالاي شانه‌ها پايين بيايند، وارد شدند. ديده بوسي‌ها شروع شد و نُقل بود كه از زمين وآسمان مي‌باريد. شيريني در تمام سالن در حال پخش شدن بود. زندانيان مجاهد و فدايي و ماركسيست به هيچ وجه به جداسازي از يكديگر و توجه به خانواده‌هاي خود نپرداختند. در كنار هم به سخنرانيهاي‌كوتاه پرداختند. پيروزي انقلاب را تبريك گفته و از مردم براي فداكاريها و جانبازيهايشان تشكر و كلمهٌ مقدس خلق قهرمان را با تمام قوا و بيان مي‌كردند. از ميان جمعيت صداي اعتراض برخاست: « شما به ما نگوييد خلق قهرمان. قهرمانان ميهن‌‌، قهرمانان ايران زمين، رستم دستان شما هستيد. شما به ما راه انقلاب را نشان داديد. درود برشما! درود برشما! درود برشما قهرمانان.»
جمعيت فرياد مي‌زد و شعار مي‌داد و با شور و شوق، عواطف خود را در پاي قهرمانانش نثارمي‌كرد. چه شبي بود! يك شب بالاتر از هزار شب.
سارا شبي بالاتر از اين شب پُرستاره در زندگي خود نديده بود. شبي كه به تمام آرزوهاي خود رسيده بود. شبي كه تا صبح چرخيد و ساعتها با اشتياق صورت و قامت تك تك قهرمانان را كه مظهر عشق و اميد بودند نگاه كرد. با بعضي صحبت كرد. لحظه اي كه مجيد را ديد و يكديگر را پيدا كردند، برايش فراموش نشدني بود.
مجيد چنان عوض شده بود كه به سختي قابل شناختن بود. به مجيد گفت:
– سعادتي كه امشب احساس مي‌كنم چنان بزرگ است كه باور نمي‌كنم چنين شب و چنين خوشبختي‌اي در زندگيم تكرار شدني باشد. فكرش را بكن. همه آزاد شديد. همه. سال قبل تصورش هم نمي‌رفت.
مجيد با آن صداي ضعيف و همان عادت هميشگي كه جويده حرف مي‌زد، گفت:
– اي لعنت بر پدر و مادرشون. تو كه دستگير نشدي، نه؟
– نه! من دستگير نشدم.
– خدا رو شكر! اما اگه بدوني چه‌كارها كه اين بي‌شرفها با زنداني سياسي نكردند. يعني هيچ كاري نموند كه نكنند. چه شكنجه‌هايي كه اختراع نكردند. اوف! همه رو هم روي من امتحان كردند. با تمام خيانتها و جنايتها بالاخره فرو ريختند و بايد تا ته از اين مملكت جارو و بيرونشون كنيم، تا ته!
– حتماً رفتني هستند. شماها ديگه اومديد. خودتون پشتوانهٌ محكمي‌براي انقلاب هستيد.
– اميدوارم. راستي يه حلاليت كوچكي بايد ازت بطلبم. من توي يه بازجويي به اجبار گفتم كه تورو مي‌‌شناسم. چون نمي‌‌شد حاشا كنم. به هرحال مي‌بخشي.
– احتياجي نيست تو اين حرف‌ رو بزني. چون من كه اصلاً دستگير نشدم.
همسر سارا و دختر شيطان و شلوغش كه بيدار و سرحال و بشاش بود، به آنها نزديك شدند.
مجيد به خنده و شوخي گفت:
– اما عجب زرنگ بوديد شما! بقيه هنوز ازدواج هم نكردند. شما يه دختر خوشگل هم داريد. عجب شيطونه. بيا اينجا ببينم پدر سوخته. من عموتم.
دختركه شيطان‌تر از هر پسر بچه‌اي بود. جيغي كشيد و به سروكلهٌ مجيد پريد. همسر سارا كنار او و مجيد نشست.
– مي‌‌گم كه اما عجب شبيه؟ بايد قدر اين شب رو دانست. فكرشو بكن مجيد‌، مسعود و موسي هم آزاد شده‌اند! ما اين دو تا رو ديگه باور نمي‌كرديم.
– آره! لطف خداست. اما پدرمون در اومد تا حكم آزادي نُه تاي آخر رسيد. پدرسوخته‌ها نمي‌خواستند اينا رو آزاد كنند. ولي واقعاً وكلاي مدافع زحمت كشيدند. دستشون درد نكنه. مردم هم همين طور.
مجيد با دقت گوش مي‌داد.
– سه شبه كه ما جلوي در زندان تا صبح مونديم. من الآن يك هفته است كه اصلاً خونه نرفتم.
مجيد بلند خنديد و گفت:
– اگه يك هفته است خونه نرفتي پس بعدش هم نرو، چون كه لنگه كفش مي‌خوري!
سارا از شوخي رُك مجيد كمي خجالت كشيد و با خنده گفت:
– نه! من اينطور نيستم.
همسرش با خنده به مجيد گفت:
– همچي كه از زندان اومدم. خواست دبه كنه و واسه من خط و نشون كشيد. اما من هم آب پاكي روي دستش ريختم و گربه رو همون جا دم حجله كشتم. حالا ديگه كاري به كار من نداره.
سارا به تندي پاسخ داد:
– درسته، نرسيده حقش رو از حلق من بيرون كشيد.
مرد از جواب دوپهلوي او جا خورد، اما اهميتي نداد. مجيد چقدر خنديد. خيلي زياد و بعد گفت:
– رفيق خوبي هستي. تو اين زمينه‌ها تجربه‌ت خوبه. بعداً بايد ازت ياد بگيرم. اما خوشحالم شما دوتا …
هر سه خنديدند. اوه كه مجيد چه دوست داشتني بود. نه تنها مجيد بلكه تمام جهان و زندگي دوست داشتني بود، وقتي كه اين بهترين انسانها و حاصل تكامل مبارزهٌ يك دوران زنده و باقي مانده بودند.
هر سه برخاستند. در گوشه‌اي مرد جوان چهارشانه، اما لاغر و بلند قدي كه شلوار قهوه‌اي رنگ كهنه وكوتاه و پليور نارنجي رنگ و رو رفته وكهنه‌اي به تن داشت، با سر تراشيده براي عده‌اي صحبت مي‌كرد. همسر سارا با اشتياق بسيار گفت:
– اون موسي است. بريم اونو ببين. يكبار ديدنش يك عمر سعادته!
سارا تعجب كرد ظاهراً مرد جوان بسيار عادي‌اي به نظر مي‌رسيد. اما همسرش چنان از او صحبت مي‌كرد كه گويي او انسان با عظمتي است. به موسي نزديك شدند. بسيار محجوب و سر به زير بود. سر تراشيده‌اش چهرهٌ او را از خاص بودن خارج و تقريباً شبيه همه مي‌كرد. شايد هم همهٌ زندانيها با سرهاي تراشيده و صورتهاي زرد و هيكلهاي لاغر، شكل هم بودند! سارا سلام كرد و موسي جواب داد. سارا آزادي او را تبريك گفت و موسي فروتنانه از زحمات او و ساير مادران و خواهران تشكر كرد. جمعيت زيادي گرد او بودند و نمي‌‌شد بيش از آن گفتگو كرد. پس دور شدند و به تماشاي بقيهٌ صحنه‌ها رفتند. سرانجام به انتهاي راهرو و محل تجمع بچه‌هاي ماركسيست رسيدند. جالب بود. زندانيهاي آزاد شده در حلقهٌ خانواده و دوستدارانشان، فشرده شده بودند. چهره‌ها شاد وخندان بودند و بعضي آنچنان شاد كه درخاطر سارا فراموش نشدني ماندند. نام بسياري از آنها را نمي‌شناخت.
طي سالها پشت در زندانهاي اوين و قصر با خانواده‌هايشان آشنا شده بود و سلام و عليك داشت. در ميان جمعيت چشمش به دختر عمويش افتاد. مشتاقانه به سراغش رفت و پس از سالها چه مشتاق يكديگر را در آغوش گرفتند.
– فري خيلي خوشحالم عجب شبيه. مهرداد هم آزاد شده؟
– آره. اما ديگه جون ما امشب به لب رسيد. خدا رو شكر دوباره ديديمش. چه روزهاي سياهي بود. باور نمي‌كنم كه تموم شد.
– تبريك مي‌‌گم. خوشحال باش. ديگه تموم شد. نفسهاي آخر شاهنشاهيه!
– خدا كنه. آنقدر از خوشحالي گريه كردم كه نگو. مامان اينجاست منتظريم صبح بشه، ببريمش خونه. تمام فاميل از ديشب خونهٌ ما جمع شده‌اند. يك هفته است كه شكوفه با بچه‌هاش از آبادان اومده و خونهٌ ماست. شما هم بياين! با شوهرت بيا.
– حالا كجاست اين تحفهٌ نطنز؟ همين جا مي‌بينمش. نمي‌رسم فردا بيام خونه‌تون. بايد برم سركار. امشب هم كه نخوابيديم.
– همينجا بود. ولي گمشده. جمعيت زياده. خودش هم آروم نيست. مي‌خواست همه‌‌ رو ببينه. حرف بزنه.
– باشه پيداش مي‌كنم. اگر ديديش بگو من كنار پله‌ها منتظرش نشسته‌ام. مي‌خوام آزادي‌اش رو به‌ش تبريك بگم.
– اينجوري نمي‌‌شه. بايد بياي خونه مون. غريبه كه نيستيم، دنيا هم عوض شده و مثل سابق نيست. الآن ديگه همه همديگر رو دوست دارند. اين اتفاقات يك بار در زندگي آدم مي‌افته. مي‌دوني كه من چقدر دوستت دارم. تو بايد فردا باشي.
– دلم مي‌خواد. شايد بشه. نمي‌دونم برنامهٌ شوهرم چيه؟ بايد دنبال اون باشم. به‌ش مي‌‌گم. راستش عقيده‌هامون با مهرداد يكي نيست.
– چه حرفها! شما كه دشمن هم نيستيد. حرفت خنده‌داره. عقيده‌هاتون چه ربطي به دخترعمويي و پسرعمويي داره. ما فاميليم و دنيا خيلي فرق كرده. ما كه خوشحال مي‌شيم شما هم باشيد.
– مي‌دونم. اما به هرحال خيلي دلم مي‌خواد كه همين جا پيداش كنم و آزاديش رو تبريك بگم. فعلاً خداحافظ.
يك ساعتي گشت. اما جمعيت در راهروها و راه پله‌ها چنان انبوه بود كه كسي نمي‌توانست كسي را پيدا كند. پس روي پله‌اي نشست. در حالي‌كه چشمانش خسته، ولي لبانش پُر از خنده بود، به آدمهاي خوشحال آن شب چشم دوخت. همهمه و هياهو و سر و صدا آنقدر زياد بود كه به سختي مي‌شد صدايي را شنيد. صداي بلندآشنا و گرمي را دركنار خود شنيد.
– سلام. دنبال كسي مي‌گشتي.
سارا سراسيمه از جا جهيد. از خوشحالي نمي‌دانست براي گفتن چه كلامي را پيدا كند. قلبش به تندي شروع به زدن كرد. مهرداد پريده رنگ و مهتابي به نظر مي‌رسيد. چهره‌اش آرام بود و لبخندي به لب داشت. به سرعت خود را جمع وجور كرد وگفت:
– خداي من چه قيافه‌اي! اصلاً نمي‌‌شه شناختت! چقدر فرق كردي؟ چطوري؟ آزاديت مبارك. از صميم قلب خوشحالم و به‌ت تبريك مي‌‌گم.
– خيلي ممنون. ممنون از زحمتهاي مردم و همه شما. تو چطوري؟ دخترت كو؟ اينجاست؟
– آره! پيش باباشه. با هم اومديم دنبالت، اما پيدات نكرديم. همين دور و بر بايد باشن.
– بريم پيداشون كنيم.
– آره! بريم دور هم باشيم. عجب شبيه؟
– شبي تاريخي. سمبول پيروزي. شبي كه هيچ آزاده‌اي در زندگيش نمي‌تونه اونو فراموش كنه.
– همه مست از اين پيروزي هستند. هيچ كس اميد نداشت، اما شد. پايان يك دورهٌ سياه تاريخي. حالا مردم شارژ شدن. اميدوارن انقلاب تا آخر پيروز بشه. امشب مثل يك گذرگاه بود.
– خدا كنه كه گذرگاهي به سوي آزادي و خوشبختي مردم باشه. شبي كه تاريخ رو ورق بزنه. تاريخ آزادي مردم رو!
– آخ! آزادي! آزادي! چقدر اين اسمو دوست دارم. مثل پارهٌ تنم مي‌مونه. چه تن‌ها به خاطر اين اسم پاره پاره شد و چاك خورد.
قلب سارا از درد فشرده شد. همچنان كه راه مي‌‌رفتند. نگاهي از نيمرخ به صورت مهرداد كرد. در همان لحظه و نگاه اول متوجه پارگي سمت راست چانه‌ش به پايين شده بود.
– صورتت زير شكنجه پاره شده؟
– ولش كن، امشب نمي‌خوام به اين بيشرفها فكر كنم. هر شب با ياد انتقام ازشون خوابيده‌ام. اما امشب‌ شب مرگ اونهاست. نمي‌توني تصور كني كه امشب چه قيافه‌اي داشتند. نمي‌فهميدندكه چرا و چه قدرتي وادارشون كرده كه تن به آزاد شدن اسيراشون بدن؟ به ما مي‌گفتند كه اينقدر اينجا مي‌مونيد كه بپوسيد. آه! بگذريم. از خودت بگو. چطوري؟
– چي بگم؟ احساس مي‌كنم كه فقط خوشبخت هستم. در دامن پيروزهاي انقلاب و اين همه سعادت، فقط خوشبختي وجود داره. نه براي من، بلكه براي همه. نمي‌دوني چقدر مردم فرق كردند. چقدر به داد هم مي‌رسند. چقدر همديگر رو دوست دارند. شور انقلابي و اعتماد و اطمينان يكدفعه خلق ما رو به مدار بالايي كشيده. باور نمي‌كني اما طبقهٌ جنوب شهر و كارگر و زحمتكش خيلي جلوتر از تحصيل كرده و روشنفكر شمال شهر حركت مي‌كنه و به خودش افتخار مي‌كنه.
– دلم مي‌خواد ببينم. دلم مي‌خواد زودتر به ميون مردم برم. مبارزهٌ مردم رو با چشم و دلم ببينم. آه خبرها كه به زندان مي‌رسيد آدم ديگه تو پوست خودش نمي‌گنجيد. دلش مي‌خواست تو تظاهرات باشه. تو جنگ خيابوني باشه.
سارا بلند خنديد:
– عكس اون موقع خودتو تو روزنامه ديدي كه داشتي شيشهٌ بانك رو مي‌شكستي؟ تو تظاهرات دانشجوها؟
– آره. زير مشت و لگد بودم كه بازجو روزنامه رو نشونم داد وگفت: « حالا چي مي‌گي، تو تظاهرات نكردي؟» گذشت. اما كه چه جونوراي درنده‌اي بودند. داستان پوست وگوشت بود وآهن و شلاق. جانيها آش و لاش مي‌كردند آدمو. اما از كاري كه كرده بودم، خوشحال بودم. گذشته، اما چه دل پري داشتم، پر از كينه، فقط كينه. بعدها در زندان تونستم به غير از كينه به دشمن، رفقام رو خيلي دوست داشته باشم. آدم هرچي به مبارزه بيشتر پيوند بخوره‌، بهتر و روشن‌تر مي‌تونه فكر كنه. گذشته رو خيلي كوچيك مي‌بينه، حالا هرچي كه بوده، به نظرش شخصي و قابل اغماض مي‌آد. نيست؟
– نمي‌دونم چي بگم؟ چون در شرايط تو نبودم. آدم بالغ به دنيا نمي‌آد. زندگي مراحل طبيعي‌اي داره. اولش آدم مثل ميمونه، راه مي‌افته و تقليد مي‌كنه، اما ذره ذره آگاه شدن و تا انسان شدن راه طولاني‌ و پرفراز ونشيبي است. آدم بايد بجنگه. حتي عليه خودش و اونچه كه دوست داره و دلش مي‌خواد. اگرچه به قول تو گذشته، ولي با سربلندي يك گذشتهٌ پاك را پشت سر داشتن، چيزكوچكي نيست.
– درسته. از اين بابت جداً به تو مديونم. اصول و ارزشهاي انساني در هر مرام و عقيده‌اي قابل فهم و قابل احترامه.
– هيچ احتياجي به تشكر نيست. آدمهاي عادي از هم تشكر مي‌كنن.
– مي‌گي كه تشكر نكنم. اما به خاطر رساندن آن پيام شب عيد بايد تشكر كنم. خطرناك بود.
– اي بابا، وظيفه‌ام بود. اما بعد از آن ديگه مريم رو نديدم.
– چرا؟
– نمي‌خواستم با ماركسيست‌ها رابطه داشته باشم. بچه‌هاي خودمون از زندان آزاد شده بودند. مي‌خواستيم دوباره فعاليت كنيم. خوب بود. چند ماه خوبي بود. بچه‌ها خيلي فعال هستند. براي آزادي زندانيها هم خيلي زحمت كشيدند.
– كه اينطور. اوضاع و احوال دست كيه؟
– اوضاع و احوال و رهبري انقلاب دست آقاي خميني و شبكهٌ سراسري آخوندها و روشنفكرهاي مذهبي است كه از خارجه برگشته‌‌اند.
– مخالفتي هم هست؟
– ظاهراً دشمني هيچ گروه و دسته‌اي وجود نداره. همه هستند. همه عليه شاهنشاهي هستند. هيچ ضديتي هم با هم ندارند.
از پشت سر صداي سلامي‌‌شنيدند و هردو چرخيدند. و بعد همه با هم خنديدند. همسر سارا در حالي‌كه دخترشان را قلمدوش داشت، مهرداد را بغل كرد.
– رسيدن به خير، آزاديت مبارك! چطوري مرد؟
– قربون شما. خسته نباشيد! ممنون از زحمات همه. شنيدم سه شب تا صبح نخوابيديد و اينجا بست نشسته‌ايد. به همت خلق قهرمان و فداكاري شما خوبيم. بهتر از اين نمي‌‌شد.
– درسته. بهتر از اين نمي‌شد. همه با هم آزاد شديد. كجا بودي تو؟
– همه‌ش اوين. اين دَم آخريها ديگه همه رو آورده بودند قصر. من هم قصر بودم.
– من هم از قصر آزاد شدم.
– خوب، خوش باشين. دختر آتشپاره‌اي داري. نمي‌دوني چقدر دوستش دارم. بيا بغل عمو ببينم. دلم برات يه ذره شده.
ساعتي را در كنار هم رفيقانه گفتند و خنديدند. نزديك به طلوع آفتاب، با اعلام بلندگو و پايان ساعت حكومت نظامي جمعيت خود را براي خارج شدن آماده مي‌كرد.آنها هم از يكديگر خداحافظي كردند. سارا ايستاد و جمعيت راكه زندانيان و عزيزان خود را چون نگين انگشتر در ميان گرفته بود وآرام آرام از در خارج مي‌شد، نگاه كرد. از نگاه كردن سير نمي‌‌شد. ديدگانش تنها نور و آفتاب و عشق را مي‌ديد. حس مي‌كرد تمام وجودش تنها يك احساس است، احساس عشق و ايمان، عشق به انسان انقلابي و به جامعه انقلابي. تمام مردم را يكسان، زيبا و دوست داشتني مي‌ديد. در قلبش، قلبي كه عشق به انقلاب ميهنش را همواره حفظ كرده بود، سياهيها رفته و تنها نور مهمان بود.
– خوب بريم ديگه. سير شدي از تماشا؟
– سيراب شدم از عشق. به تمام آرزوهايم رسيدم.
پله‌ها را بدون شتاب پايين آمدند. بيرون در از سوز گزندهٌ زمستاني خبري نبود. درست روبه روي كانون وكلا سپيدهٌ صبح دميده بود.
سارا زيرلب چيزي‌گفت.
مرد پرسيد:
– چيزي‌گفتي؟
– آره.گفتم. نمي‌دونم اين جمله از كجا در خاطرم مونده كه مي‌گفت:
« اي نسل قهرمان، آفتاب از فراز شانه‌ات طلوع خواهد كرد.»

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen