Freitag, 3. April 2009

کتاب اول- نسلی دیگر.. بخش اول



آفتاب از فراز شانه ات طلوع خواهد کرد

این کتاب شامل دو جلد می باشد

جلد اول
این جلد شامل سه کتاب می باشد

جهت سهولت خواندن در پنج بخش تنظیم شده است و 177 صفحه می باشد

.مليحه رهبري

چاپ اول: بهار 1379

:ISBN

MEHR VERLAGD


تقدیم: به آنان‌كه هرگز به ستم و به تحقیر انسانی تن ندادند.ـ

مقدمه

چه مي‌توانم به عنوان مقدمه بگويم. جز آنكه هستند زندگانيهاي كوچك و گلهاي زيبا و سروهاي پاكي كه شايستگي ماندن در قلبها و يادها را دارند. آدمهاي بزرگ ومهم خواه نا خواه خود را به ثبت مي‌رسانند. در تاريخ يا .. اما قصه‌ها از مردم صحبت مي‌كنند و گلهايي را در گلدان مي‌نشانند كه تاريخ نيم نگاه خود را نيز بر آنان نمي‌افكند. تاريخ را با آنان كاري نيست.من كتابم را بر پايه عشق و از درون دلم نوشته‌ام بدون هيچ تخصص وتجربهٌ نويسندگي و همچنين بدون ملاحظات و منافع سياسي و.…كتاب فصلي مربوط به گذشته است و به داستان امروز ربطي ندارد.من آزاد نوشتم و به آزادي قلم معتقدم. من از ديكتاتوري و سركوب انسان متنفرم در هر زمان وبه هر شكل آن و به هر بهانه‌اي. اگركسي به اين آزادي اعتراض دارد مي‌تواند آنگونه كه دوست دارد قصه خود را بنويسد.در انتها بايد بگويم كه‌كاش مي‌توانستم كتابم را در ميهنم و براي مردم چاپ كنم. اما ديكتاتوري …به عنوان آخرين نكته و ممانعت از هر سوء تفاهمي بايد بر اين نكته تأكيد كنم كه كليهٌ شخصيتهاي اين رمان خيالي است و هرگونه شباهت احتمالي بين آنها و آدمهاي واقعي به كلي تصادفي است.در نظر من مهم تر از افراد و حوادث پيش آمده نحوه رويارويي ما با تضادها و پاسخ به آنها مي‌باشد

***

كتاب اول نسلي ديگر،راهي ديگر

بخش اول

صداي‌گرم و محزون خواننده تا اعماق روان بيدار شده‌ مینو نفوذ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:من اينجا بس دلم تنگه و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگه بيا ره توشه برداري مقدم در راه بي برگشت بگذاريم
با اشتياق از ماهرخ پرسيد: اين نوارو از كجا گيرآوردي؟ خيلي قشنگه، حرف دل آدمو مي‌زنه.ماهرخ كوتاه و بي‌اعتنا جواب داد: از دانشگاه! خواهرم آورده! گير‌مي‌آد!دوتايي روي تخت دراز كشيده بودند. اتاق كوچك و نيمه تاريك بود و‌‌گرماي بعد‌‌‌‌ از ظهر تابستا‌ن، آن را خفه تركرده بود. با كمك حصيركهنه و سياهي‌كه از پنجره‌آويزان بود و پنكهٌ پايه‌دار قديمي‌كه با هرگردش نالهٌ حزن انگيزي سر مي‌داد، كمي‌ خنك شده بود. اما باز آنقدرگرم بود كه نمي‌شد خوابيد. هر دو بيدار بودند و حرف مي‌زدند وگهگاهي به نوارگوش مي‌دادند.اتاق مال خواهر بزرگ ماهرخ بود. دختر فعالي بود. هم دانشجوي دانشگاه شبانه بود و هم كارمند بانك. تنها بچهٌ خانه كه كمك خرج خانواده بود. بقيه هر هشت تا درس مي‌خواندند. هيچ وقت خانه نبود. ماهرخ مي‌گفت:« براي همين اتاقش اينقدر نامرتب است.‌» به همه جاي اتاق چيزي آويزان بود. نامرتب و شلخته. اما مينو با خود فكر : « همهٌ خونه همينجوره. دل آدم توش مي‌گيره. كوچيك و تنگ.كم نور. شلوغ وكثيف.» اما به خاطر ماهرخ دوست داشتني بود. پس از مدتها، امروز كه او را ديده بود، عوض شده بود. جدي‌تر و صميمي‌تر. قبلاً همه چيز را به مسخره مي‌گرفت. اصلاً هيچ چيز برايش مهم نبود و از ته دل مي‌خنديد. اما حالا حتي صورتش پر از آبله‌هاي چركي بود. وقتي نگراني مينو را ديد،گفت:– چيزي نيست. با بچه‌هاي دانشكده رفته بوديم اردو. طرفاي دماوند براي ساختن مدرسه.كارم بيل زدن بود. بعد از آن دوره‌كه برگشتم، بچه‌ها مي‌رفتن قلهٌ دماوند كه باهاشون رفتم و وقتي برگشتم اينا دراومد. براي تكميل خوشگلي‌ام فقط اينا رو كم داشتم.مينو نگران، پرخاش كرد: « مسخره بازي نكن، دكتر رفتي چي‌گفت؟»_ چي مي‌خواستي بگه؟ چرت! گفت در اثر فعاليت شديد، سم خونت زياد شده.مينو نگران‌تر شد : « سم خونت زياد شده يعني خطري داره؟»– من و مردن؟ عزرائيل را مي‌خورم. منتظرم دستم به آن مادر.. برسه.. (ماهرخ هميشه فحش مي‌داد.)مينوگفت: « برام از بچه‌ها بگو وخبرها.»– چند خبر جالب برات دارم. يكي از دوستام، دخترخالهٌ دختر پروفسور عدله، كاترين يا همون فاطمه؛ همونكه تو روزنامه زدند « مدعي پيغمبري كشته شد.» حجتي رو مي‌گم. داماد پروفسور عدل بود. اونم باهاش بود.– راستي جريانش چي بود؟ وصله مدعي پيغمبري چي بود؟ ساواك به‌ش چسبوند و كشتتش؟– دوستم تعريف مي‌كردكه اين بابا يك عقايد جديدي داشته. خيلي تحت‌تأثير شخصيت حضرت علي بوده و مي‌خواسته يه كارايي واسه مردم بكنه.– حالا چرا ازش اينطوري حرف مي‌زني؟ به هرحال آدمي‌بود كه به‌خاطر عقايد انساني‌اش كشته شده. درست تعريف كن.– بمير توأم. آخه لجم مي‌گيره، تنهائي مي‌خواسته چيكار كنه؟ اما خوب تنها نبود.كاترين هم عقايد اونو قبول مي‌كنه و با اينكه فلج بوده با هم ازدواج مي‌كنن و زندگي خوبي هم داشتن. از اون موقع‌كاترين اسمشو مي‌گذاره فاطمه.– مادر‌ زاد فلج بود؟– نه! كاترين دختر ورزشكار وكوهنوردي بود. يك بار ازكوه پرت مي‌شه و كمرش آسيب مي‌بينه و بعد فلج مي‌شه. بعد از آن با حجتي آشنا مي‌شه و عقايد اونو مي‌پذيره. بعد ازدواج مي‌كنن و دو تا هم بچه بدنيا مي‌آره. عكساشو تو روزنامه ديدي؟ توي بيمارستان بود.– آره! تعجب كردم. عكساي او به آن شكل در روزنامه چه ربطي به جريان پيغمبري داره؟ بالاخره اين پيغمبركي بود؟– دوستم مي‌گفت: « حجتي زمينهاي وسيعي طرف‌هاي قزوين وكرج خريده بوده و يك جيپ زير پاش بوده، يه دستمال هم به پيشوني‌ش مي‌بسته و سر زمينهاش با كشاورزا كارمي‌كرده. براي همه‌شون خونه‌هاي يك دست به سبك اروپايي ساخته بوده و بين اونها زمين تقسيم كرده بوده.»– خيلي پولدار بود؟ماهرخ قاه قاه خنديد:– نه! خيلي جالبه برات بگم كه كاترين تمام پولي روكه او لازم داشته، به خاطر فلج بودن از پدر پولدارش مي‌گرفته.– نه بابا! عجب! بالاخره چي؟– هيچي! عقايدش رو براي كشاورزا مي‌گفته و توي اونها مريد پيدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده ، كم‌كم كار‌ جامعهٌ سوسياليستي يا عدل علي او توكشاورزا بالا مي‌گيره و ساواك مي‌ره سراغش. اما حاضر به تسليم نمي‌شه‌. مسلحانه مقاومت مي‌كنه. بعد با فاطمه و بچه‌هاش فرار مي‌كنه و توي غاري مخفي مي‌شه. اونجا چند روز مقاومت مي‌كنه. توي غار، غذا كشمش مي‌خوردند، حتي بچه‌ها. فاطمه تيرانداز ماهري بوده. او هم تسليم نمي‌شه‌. احتمالا ساواكيها رو هم كشتن. بعد هر دو كشته مي‌شن. دختر بزرگش هم كه مال زن اولش بوده، ازچشم آسيب مي‌بينه. بقيه‌اش رو هم‌كه تو روزنامه ديدي؟مينو با حيرت به ماهرخ نگاه كرد:– تموم شد؟ داستان عجيب وكوتاهي داشتند. بدون دنباله!لحظاتي هر دو ساكت شدند. مينو تو فكر بود. بعدگفت:– مطمئناً بينش سياسي اين آدم پائين بوده. اگرهم به عنوان يك مُصلح مي‌خواسته پرچمي بدستش بگيره، نبايد شبيه سازي عصر حضرت علي را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. زمان پيغمبرمناسبات برده داري بوده و برده ها استثمار مي‌شدند. زمان حضرت علي فئوداليته شكل‌گرفته و علي(ع) زمينها رو از فئودالهاي بزرگ پس مي‌گيره و زمان ما استثمار و لبهٌ تيز اون روي طبقه كارگره، جامعه نه برده داريه و نه فئودالي، بلكه سرمايه داري وابسته است. متاسفانه برداشت و عقايد او از كاراكتر حضرت علي، نتونسته متحول و با بينش درست سياسي منطبق بشه.ماهرخ پوزخندي زد:– از همين لجم گرفته كه اگرتشخيص درست سياسي داشت چاره‌اي نداشت جز اينكه به چريك‌ها و مبارزهٌ مسلحانه بپيونده. و به دنبال دهقانان نره. آن هم با طرحهاي علني.– با اين احوال كنجكاو هستم ببينم چي مي‌گفته؟– كسي نمي‌دونه. همون‌كه خودت گفتي. داستانش بدون دنباله بود. چون درد اصلي جامعه رو درست تشخيص نداده بود.– بگذريم. ديگه چه خبر؟– يكي از بچه‌ها برام مي‌گفت:« رهبر چريك‌هاي مذهبي كه اعدام شد، سه سال بوده كه ازدواج كرده بوده. اما به خاطر انقلاب حتي دست به زنش نزده بوده، براش انقلاب اينقدر جدي بوده كه از زندگي شخصي خودش اينطور صرف نظر مي‌كنه.»مينو ساكت به ماهرخ نگاه كرد. وقتي ماهرخ اين خبر را براش تعريف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، نگاهش حالت ديگري پيدا كرد و در لحن كلامش تغييري پيدا شدكه اهميت موضوع را بيان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ماهرخ پرسيد:– تعجب كردي؟– آره! سه سال خيلي زياده.– ما هم‌كه شنيديم تعجب‌كرديم. مي‌گن شخصيت جالبي داشته. ساواك هم خيلي شكنجه‌اش‌كرده بود.– افسوس! اعدام شد. سه تا بودند كه با هم اعدام شدند.دوباره ساكت شدند. هركدام به فكري فرو رفتند، بي‌آنكه ديگري آن را بداند. با اين حال افكار و علائقشان فاصلهٌ دوري از هم نداشت.ماهرخ انگار كه يكدفعه چيزي به خاطرش رسيده باشد، با خنده سكوت را شكست.– خنده دار! از آذر برات بگم. بعد از شش ماه از زندان آزاد شد. اومده بود سراغ ما سروگوشي آب بده! دنبال اين بود كه من و مهوش چيكار مي‌كنيم؟ مي‌خواهيم مبارزه كنيم يا نه؟ خيلي راحت پيشنهاد داد كه مي‌تونه ما رو به فدائيها وصل كنه. من و مهوش داشتيم از خنده مي‌مرديم كه چقدر اين آذر خره. فكر نمي‌كنه ما راحت مي‌فهميم كه ساواك فرستاده‌ش و پيشنهاد به اين راحتي، هيچوقت از طرف چريك‌‌ها نيست.– شما چي‌گفتيد؟– گفتيم، ما داريم درس مي‌خونيم و فعلاً فقط درس مي‌خونيم و به‌گروه‌ها اعتماد نداريم، چون ساواك توش نفوذ داره. منظورمان اين بود كه شايد ساواك تو رو فرستاده. ولي براي جلب اعتماد ما، از زندان تعريف كرد. توي بند شهين توكلي بوده و خيلي از كاراكتر انقلابي او خوشش اومده بود.– آذر! آذرسوسول! شانس آورد و سفر خوبي رفت. دستگيري‌ش هم خنده دار بود. رفته بود كتابفروشي و پرسيده بود: «آقا! كتاب‘مادر’را داريد.» كتابفروش تند مي‌گه: « نه! برو! » از شانس بد آذر ساواك ريخته بوده كتابفروشي و داشته همه كتابها را مي‌گشته. يك ساواكي مي‌شنوه ومي‌آد جلو و مي‌پرسه: « خانم! كدام مادر؟» آذر هم مي‌گه مادر مال ماكسيم گورگي و همونجا دستگير مي‌شه. بعد هم بازجويي و كتك. خيلي شلاق مي‌خوره و كينه پيدا مي‌كنه. تا اينكه در بند با شهين توكلي آشنا مي شه و تصميم جدي مي‌گيره‌ كه مبارزه كنه.– البته كتك‌كه حقش بود چون از ترس جونش حاضر نبود يك اعلاميه بخونه. اما ترسش از شلاق ريخته بود.كلاً شخصيتش تغيير كرده بود. اما ما اعتماد نكرديم.– فكر مي‌كني آذر اهل مبارزه شده و براي اين سراغ شما آمده؟– جدي رفتار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. به ما گفت براي اين آمده كه ما رو به فدائيها وصل كنه. چيزي كه ما شب و روز دنبالش هستيم. اما نه من و نه مهوش، باور‌ نكرديم. از همه خنده دارتر سيگار اشنوش بود. از ما مي‌پرسيد: « چرا وينستون مي‌كشيم؟ مگر ضد امپرياليسم نيستيم؟» من ومهوش داشتيم از خنده مي‌مرديم. منوكه مي‌شناسي! آنقدر مسخره بازي درآوردم‌ كه‌ آخرش دست خالي بلند شد و رفت و ديگه هم نيومد.– مهوش چيكار مي‌كنه؟ كجاست؟ چرا اينجا نيست؟– ما ديگه زياد با هم نيستيم. خبرندارم چيكار مي‌كنه؟مينو با ناباوري ماهرخ را نگاه كرد و پرسيد: « چرا جدا شديد؟ شما كه شب و روز با هم بوديد؟»ماهرخ بي‌اعتنا جواب داد: « راه آدمها كه از هم جدا شود، خود به خود آدمها هم از هم جدا مي‌شوند.»از شنيدن اين حرف رك و بي پرده، مينو مثل فنر از تخت پريد پائين و شروع كرد درعرض كم اتاق به راه رفتن. ماهرخ بي‌اعتنا روي تخت غلطي زد و گفت:« بمير بابا توهم! بيا بگير بخواب! چي فكركردي؟ تو هم خري.»مينوايستاد سرش را تكان داد وگفت: « باور نمي‌كنم! باور نمي‌كنم!» و با ناراحتي پرسيد: « ماهرخ! يعني امكان ارتباط براي شما پيش آمده. يكي حاضر شده و ديگري نه؟ اون هم مهوش؟ چطور ممكنه؟‎»ماهرخ اصلاً جواب نداد. دختر به تخت نزديك شد. شانه ماهرخ را گرفت وگفت:‎ « بلند شو! ماهرخ اينقدر مسخره بازي درنيار. من‌كار دارم و سراغت آمده‌ام. زودباش! خودت را به خواب نزن!ماهرخ بلند شد. از تخت پائين آمد وگفت:« مثل مگس مي‌موني! مزاحم! داروهام خواب آوره .بايد مي‌خوابيدم، ولي حالا بايد به تو“سين جيم” پس بدم.»مينو خنده‌اش‌گرفت، ولي دوباره به موضوع برگشت و پرسيد: « ماهرخ! چرا مهوش راهش رو جدا كرده؟» ماهرخ جواب داد: « من نگفتم راهشو جدا كرده. من فقط گفتم تو خر هستي. آخر تو فكر مي‌كني هيچوقت به دونفر كه همديگر را مي‌شناسند، پيشنهاد نمي‌كنند با هم وارد يك گروه شوند. مثل اينكه مبارزه مخفي ست و هر فرد فقط يك نفر را مي‌تونه بشناسه! به خاطر اطلاعات، به خاطر جلوگيري از ضربه. فهميدي؟ اي‌كه مغز خر خوردي تو!»مينو شرمنده سرش را پائين انداخت و لحظاتي در فكر رفت و بعد سرش را بلند كرد و گفت: « نمي‌دونم درست است يا نه؟ ولي مجبورم به تو بگويم براي من هم يك امكان “ارتباط” پيش آمده. اما آنها مذهبي هستند.»و حالا ماهرخ بود كه از جايش صاف بلند شد و صاف نشست، تيز نگاهش كرد وگفت:– بگو ببينم موضوع چيه؟– موضوع جديه. براي همين هم به كمك تو احتياج دارم. من يك قرار اجرا كردم و يكي از آنها با من صحبت كرد. من با يك جلسه نمي‌تونم تصميم بگيرم ارتباطم را قطع كنم يا ادامه بدهم؟ ازطرف ديگر چند سال است اين در وآن در مي‌زنيم بچه‌ها را پيدا كنيم و به آنها وصل بشويم. حالا يك امكاني خودش سراغ ما آمده، نمي‌شود راحت نه‌ گفت، چون كه مذهبي هستند. همه ما هم كه نمي‌توانيم با هم به يك گروه ماركسيستي وصل بشويم. بهتره هيچ امكاني رو از دست ندهيم.ماهرخ پرسيد: « همان يك جلسه چي مي‌گفت؟»– عمدهٌ حرفهايش سياسي بود. طرفدار مبارزهٌ مسلحانه هستند. مواضع سياسي خوبي را بيان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. چند آيه از قرآن هم درآن رابطه خواند. من از آنها چيز خاصي حس نكردم، اما خودش شكي به اعتقاداتش نداشت. از رفقاش هم، صحبت كرد كه اهل مبارزه هستند و راستش از مذهب چيزي نگفت و حتي‌گفت: « او هم مذهب موجود درجامعه را قبول نداره.» به نظرم راست مي‌گه. چون من كه بي‌حجاب هستم و قصد هم ندارم ظاهرم را عوض كنم. منو هم به مبارزه دعوت كرد.چهره ماهرخ تغييركرده بود و ساكت و جدي‌گوش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. در حالي‌كه عادت نداشت موضوعات را جز به شوخي و يا فحش دنبال كند.ناگهان رو به مينوكرد وگفت: « اگر از من كمك مي‌خواهي، سريع رابطه‌ات را قطع كن و ادامه نده. اگر من جاي تو بودم و به من پيشنهاد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، رد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم.»مينو با خشم گفت: « چطور به اين راحتي تصميم مي‌گيري؟ وقتي كه امكان هيچ ارتباط ديگري برايم نيست، قانع نيستم به اين سرعت تصميم بگيرم و قطع رابطه كنم. خودت مي‌داني اگر به مبارزه وصل نشويم، پوك مي‌شويم و مي‌گنديم. چه كار مي‌توانيم بكنيم؟ هيچ كتاب ممنوعي نمانده كه نخوانده باشيم. ما كه نمي‌خواهيم مثل روشنفكرها، فقط كتاب بخوانيم و حرف بزنيم. يك عده،اي دارند مبارزه مي‌كنند و به كمك احتياج دارند.»ماهرخ گفت:« آره حرفت درست است. اما معلوم نيست مي‌خواهند چي‌كاركنند؟ به وضع مذهب در جامعه نگاه كن! مذهب ترياك توده هاست! فكر نمي‌كني دورهٌ تاريخي‌اش به‌سر رسيده و مرده است؟ ولي ماركسيسم درخيلي جوامع، شوروي، چين، كوباو.. تغييرات بنيادي در جامعه ايجاد كرده، فقر و نكبت رو از بين برده و امكان زندگي و كار براي همه ايجاد كرده و جلوي روي ما است. اما مذهبي‌ها چه الگوئي دارند؟ كجا؟ كدام كشور؟»– مي‌دوني ماهرخ من خودم هم از مذهب و مذهبي‌ها خوشم نمي‌آد. ولي اين آدم صحبتهايش فرق دارد. و وجداناً نمي‌تونم چون خوشم نمي‌آد، گوشهايم رو ببندم.– خوب! پس برو! اميدوارم نبينمت كه روسري و بعد هم چادر بگذاري! مسخره است. مذهب اولين كاري‌كه مي‌كند چادر سر زن مي‌كند. بعد هم مي‌فرستدش گوشهٌ انباري خونه.– ماهرخ اما يك چيزهايي تغيير كرده. زنان مذهبي مبارز در زندان كم نيستند.– باشه! تو برو! ببينم از زندان سر درمي‌آري يا از گوشهٌ خانه.– ولي ماهرخ من به دنبال مبارزه هستم!– معذرت مي‌خوام! نمي‌خواستم توهين كنم. ديگر درباره‌اش صحبت نمي‌كنيم.ماهرخ اينطور بود. رك! حرف آخر را همان اول مي‌زد. كاري هم به ظرفيت طرف مقابلش نداشت. همچين مي‌زد‌كه چهار قاچ بشي!هواي بعد از ظهرگرم بود. اتاق هم‌ گرم و بحث هم‌ گرم، هر دو احساس كلافگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند.صداي مينو درآمد: « خيلي گرمه. سرم دردگرفت.»– پاشو بريم خونهٌ خواهرم. نزديكه، سركوچه است. اونجا بزرگتر و خنك تره . خودش و بچه‌اش رفتن ييلاق.– موافقم. برويم.بلند شدند و راه افتادند. هوا گرم وآفتاب تند مي‌تابيد. مينو عجله داشت، ولي ماهرخ خونسرد و راحت بود. مثل هميشه سر به سر مينوگذاشت:– چيه‌ گرمت شد؟ الان تو خورشيد كباب مي‌شي. مگه مگسي؟! دست بردار! نا سلامتي انگار دنبال يه‌كارهاي سختي هم راه افتادي. مثل اينكه زندان و سختي و شكنجه‌اي هم دركاره. باز هم از راحتي خوشت مي‌آد؟– لعنتي ولم كن! خودت مي‌دوني من سرم درد مي‌گيره. نيگاكن، آسفالت خيابون مثل آتيشه!– جهنم! واسه خودت مي‌گم. رسيديم!كليد را در قفل درچوبي چرخاند. وارد شدند.خانه واقعاً راحت و بزرگ بود. ماهرخ كولر را روشن كرد و هر دو كف يكي از اتاقها دراز كشيدند.– راستي ماهرخ، دو هفته ديگه عروسي خواهرمه.گفته كه دعوتتون كنم.ماهرخ خنديد.– باشه حتما مي‌آم. بالاخره بين مبارزه و نامزدش، نامزدش رو انتخاب كرد. همون كسي كه مي‌گفت :« من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد؟»– فكر مي‌كنم همينطوره. چون ابي قصد مبارزه كردن نداره.– حالا مي‌بيني؟ قبل از رفتنش مي‌آم و حالشو مي‌گيرم. خوبه كمي‌ هم خجالت بكشه.– مي‌دوني ابي قانعش كرد كه خودشو بكشه كنار. چون بعد دست ساواك مي‌افتاد و ممكن بود شكنجه بشه و كارهايي باهاش بكنن كه اسلامي‌نيست و حرامه و نبايد توچنين راهي بره. ابي تقريباً مذهبي شده.ماهرخ غريد:– مرديكه پفيوز ترسو. واقعاً دختره رو خراب كرد. اما خوب، گور باباي هردوشون. ولي من عروسي‌اش مي‌آم. به مهوش و ژيلا هم مي‌گم. به نظرم همه مي‌آييم.– راستي من بايد از تون لباس بگيرم. هم عروسي خواهرمه و هم عروسي اكرم، لباس هم ندارم.– لباسهاي خود ما كه مي‌دوني چه ريختيه، به نظرم خواهرم يك چيزهايي تو كمدش داشته باشه. يه وقتايي كارمنداي اداره دعوتش مي‌كنن، يك چيزايي مي‌پوشه. عصركه برگشتيم، مي‌ريم نگاه مي‌كنيم. اما بهتره سراغ ناهيد بري. چند روز پيش جشن نامزديش بود. من هم رفته بودم.– چه خبر بود؟– هيچي! يك مشت احمق ريخته بودند روي هم. از اين مسخره بازيها كه توي– اينجور جشنهاست. مي‌زدند و مي‌رقصيدند و مي‌خوردند. جات خالي از خنده روده بر شده بودم .– مگه چيكار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند؟– حوصله‌ام رو سر مي‌بري! بعضي وقتها واقعاً از خريت تو شاخ درمي‌آرم. خفه بشي بهتره.– فحش ندي دچارعقده مي‌شي. اصلاً نمي‌شه‌ از تو سؤال كرد.– بذار يك چرت بزنم. داروهايي‌كه براي جوش‌هام مي‌خورم خواب آوره. حالا مزاحم نشو.كاش امروز هم مثل ديروز پيدات نمي‌شد. به چه درد مي‌خوري؟– لات بي‌معرفتي ماهرخ! دكتر به جاي داروي خواب، بايد داروي ديوونهٌ زنجيري بهت مي‌داد.– آه گفتي ديوونه، يادم افتاد بهت بگم. داداشم“امير” همون كه عالم و آدم را مي‌خندونه، اصلاً ديگه نمي‌تونه بخنده و فقط غمگينه. ديوونه شده.آنقدر خونسرد و عادي اين حرف را زد كه مينو احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد قلبش ظرفيت اينقدر سنگدلي ماهرخ را ندارد.– چي مي‌گي؟ دروغ شاخدار تو! امير براي چي ناراحتي روحي‌گرفته؟ باورم نمي‌شه‌!– هيچكس باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ولي جدي مي‌گم. سيمهاش قاطي كرده. مامانم شب و روز گريه مي‌كنه. امير آزاري نداره. فقط ساكت و غمگينه. مي‌برنش دكتر. فايده‌اي هم نداشته. همه‌اش تو خونه و تو فكره.. همين!مينو ديگر ادامه نداد. چون مي‌دانست ماهرخ بيشتر از آنچه كه براي خودش مهم باشد، حرفي براي زدن ندارد.“همين”. اما از اين خبر ناراحت شد و ساكت به فكر فرو رفت. چرا امير؟ امير دانشجو بود.صداي چرخش كليد و باز شدن در، هر دو را از جا بلند كرد. مينو به ماهرخ نگاه كرد و ماهرخ گفت:– به نظرم شوهر خواهرم باشه. از اداره اومده. بهتره دوباره برگرديم خونه.– بد شد ما رو اينجا ديد؟– نه. اصلاً.با هم از اتاق بيرون آمدند و جلوي در، چشم مينو به شوهر خواهر ماهرخ افتاد و سلام كرد. مرد به‌گرمي جواب داد.مينو تعجب كرد. ماهرخ و خواهرش اصلاً قشنگ نبودند. اما شوهرخواهرش كاملاً خوش تيپ و خوش قيافه بود. ماهرخ با او با احترام صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. گويي‌كه فرد مهمي باشد. خيلي طول نكشيد كه خداحافظي كردند. اما دم در شوهرخواهر ماهرخ او را صدا كرد وگفت:– ماهرخ! چند دقيقه‌اي بمون ،كارت دارم.ماهرخ رو به مينوگفت:– تو برو! من بعد مي‌آم. كارم داره.مينو به شدت عصباني شد. انتظار چنين برخوردي را نداشت. ولي به خانه برگشت و منتظر ماهرخ ماند. اما .. با نوارها و كتابها مشغول شد. چند تا كتاب كه به نظرش جديد مي‌آمد كنار گذاشت تا از ماهرخ بگيرد. بالاخره برگشت. اما نيم ساعتي بعد. بدون آنكه هيچ توضيحي بدهد. تنها فكري كه مينو به خود اجازه مي‌داد دربارهٌ ماهرخ بكند، اين بود كه شايد خبري بوده و شايد شوهر خواهرش هم آدمي سياسي‌ست . همين! رفتند سراغ لباس براي عروسي.ماهرخ همهٌ كمد و وسايل خواهرش را دراختيار مينوگذاشت. خواهرش كسي نبود كه از ماهرخ و دوستانش چيزي دريغ كند.يك لباس مشكي شب را ماهرخ انتخاب كرد. لباس بي‌يقه وآستين بود و ماهرخ همچنان مي‌خنديد و مي‌گفت: دلم برات مي‌سوزه بيچاره. مجبوري اينو بپوشي.– راستش ماهرخ خودمم راحت نيستم. تا حالا نپوشيدم و مي‌دوني ما عروسي برو نيستيم، ولي اين يكي را مجبورم. هرچي سعي مي‌كنيم فرار كنيم، ولي باز يه جاهايي پاي آدموگيرميندازن. مي‌دوني عروسي دختر دائيم نرفتم و عين خيالم نبود. اما هرچي دلشون خواست پشت سرم‌گفتن.– معلومه فاميلامون پشت سر همهٌ ما فحش مي‌دن. دلسوزي مي‌كنن كه هيچي از جواني‌مون نمي‌فهميم و بعد پشيمون مي‌شيم. مسخره مي‌كنن كه سياسي شديم. كتابخون شديم .مينو با خشم گفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:– ول كن بابا دنياشون دنياي كفچه ماهيهاست. يك عمر، يك عمر هيچ‌ كار نكردن. اين مملكت و اين همه بدبختي. نمي‌ذارن ماهم يه راه ديگه‌اي بريم. همه‌اش مخفي‌كاري .– آه! گور باباشون مادر...!– ماهرخ من ديگه بايد برم. يه سري هم به ناهيد مي‌زنم شايد كيف و كفش ازش بگيرم.– چه خوب‌كه بالاخره رفتي. ولي باز هم بيا. اينقدا هم ازت بدم نمي‌آد. قابل تحملي!– آدم نيستي! اگه غير از اين بگي تعجب مي‌كنم. با اين حال گاهي دلم برات تنگ مي‌شه و هواتو مي‌كنه .– جديداً چيزي ننوشتي؟– كو حال و هوا! بيكارم بنويسم و بسوزونم كه دست ساواك نيفته! اما خوب دلم پرمي‌زنه براي نوشتن.ماهرخ خنده‌اي‌كرد و بعد هر دو از پاگرد تنگ پله‌ها پائين آمدند. قبل از آنكه ماهرخ در كوچه را باز كند. سرش را جلو آورد و با همان بي‌اعتنايي و خونسردي، اما با لبخندي انكارناپذير، آهسته‌ گفت: « راستي به‌ت نگفتم، من نامزد كرده‌ام!»دختر خشكش زد. در انگشت ماهرخ حلقه‌اي نبود. يعني؟!سرش را تكان داد و با نگاهي محبت‌آميز ولي متأثر به ماهرخ نگاه كرد.– چيه؟ چرا خشكت زد، به من نمي‌آد‌ كسي عاشقم بشه؟– چرا! اما تا گفتي يكهو يادم افتادكه عمر چريك بيشتر از شش ماه نيست.ماهرخ شانه‌هايش را بالا انداخت وگفت: « هوم، بچه جون! پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است.»– باشه. ولي به خاطر نامزديت به‌ت تبريك مي‌گم.ماهرخ خنديد. اما يه جوري. انگار كه لبخندش رنگ غم داشت. مينو اينطور حس كرد.– مرسي. ولي به بچه‌ها نگو!– باشه. مي‌فهمم. راستي يه چيزي.– چي؟– شوهرخواهرت آدم سياسي‌ايه؟ چونكه فكر كردم با تو چي كار داشت! البته مي‌بخشي.– تو ديوونه‌اي! مگه من “نجات”هستم؟ نمي‌تونم بگم چيكار داشت. اما مهم نيست. حالا كه فهميدي.– آره! اما مواظب خودت باش ماهرخ!– اي بابا چي مي‌خواد بشه؟ بايد رفت. مي‌دوني بايد رفت!ثانيه‌اي بعد حتي بدون كلامي اضافه از هم خداحافظي كردند. مينو حتي به خود اجازه نداد، در ذ‌هنش موضوع را دنبال كند. به خاطر اطلاعات و به خاطر اينكه هيچ سرنخي به دست نياورده باشد. كافي بود فكر كند، با چند فاكت ديگر ته و توي قضيه را درمي‌آورد امّا جلوي خودش را گرفت.راه افتاد. از خيابان جابري بايد رد مي‌شد. اين خيابان را خيلي دوست داشت. چون آرام، خلوت و ساكت بود و حالا كه سايهٌ ديوارها و درختها هم بلندتر شده بود، از شرآفتاب تند، هم راحت بود. در راه به پري دريايي تنهايي فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردكه ناهيد بود. اين دختر واقعاً با آن موهاي بلند مايل به طلائيش و پوست سفيد خوشرنگ مهتابي و طبع بينهايت آرام و تمام سال دركنج اتاقش، به يك پري دريايي مي‌مانست‌كه جايش در قعر اقيانوس باشد. با كمتركسي رفت وآمد داشت و مينو استثنائي بود كه پري دريايي حتي دوستش هم داشت. پري دريايي يك نامزد يا جفت نري هم داشت كه اغلب با هم بودند. پس از يكي دو پيچ به خانهٌ ناهيد رسيد. خانه بزرگ و قديمي بود. حياط پر دار و درختي هم داشت. اما هميشه خلوت بود. اين همه مينو آمده و رفته بود اما مادر ناهيد يا كس ديگري را نديده بود. زنگ در را فشار داد. خبري نشد. نااميد نشد. تا پري دريايي بيدار بشود و از اتاقش در طبقه سوم بيايد پائين و حياط را طي كند، ده دقيقه‌اي كار بود. فقط گرما كلافه‌اش كرده بود. دستش را گذاشت روي زنگ. گور باباش! چقدر براي خودش خوشه! بگذار عصباني بشه! از پشت در صدايي با عجله گفت: «آمدم.» و در باز شد.– كيه؟– سلام خانم؛ ناهيد هست؟ داشتم مي‌رفتم. چرا درو باز نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردين؟ فكر كردمهيچكس نيست.– ببخشيد! سرنماز بودم. نمي‌شد بشكنم. بفرماييد تو! به نظرم خواب باشه.زن برادر ناهيد بود. مقنعه و لباس سفيد تنش بود. مينو تعجب كرد. چه جوري نماز مي‌خونه! يعني چي، مثل كفن سفيد؟ خودشون با همون چادر نماز كه مادرش خريد مي‌رفت نماز مي‌خوندن. مدتها بود كه ديگه خودش اين كاروكه معني‌اش رو نمي‌فهميد،كنار گذاشته بود.از حياط بزرگ گذشتند. از چند پله بالا آمدند. وارد هال كه شدند، زن برادر ناهيد از پائين صدايش‌كرد. « ناهيد دوستت اومده!» مينو منتظر جواب ناهيد نشد و از پله ها بالا رفت. ناهيد هم از اتاق بيرون آمده بود. چشمش كه به مينو افتاد، آنقدر خوشحال شدكه بدون سلام بغلش كرد و با محبت بوسيدش. بوي خوش‌ عطر ناهيد، شامهٌ مينو را نوازش داد.– باورم نمي‌شه‌ تو اومدي؟ فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم سراغم بياي. دفعه قبل از دستم ناراحت و عصباني شدي.– اي بابا ولش كن، طبيعيه، تو بحثها آدم عصباني هم مي‌شه. ولي ناهيد جداً دوستت دارم.– اوه! متشكرم. بيا تو!وارد اتاق كه شدند نامزد ناهيد به سرعت وارد اتاق بغلي شد، مينو حتي صورت او را نديد. ناهيد گفت: « پرويز اينجاست. مامانم اينا رفته‌اند مشهد. پرويز بيشتر سر مي‌زنه كه من تنها نباشم.» مينوتازه چشمش به بلوز پشت و روي ناهيد افتاد. خوشش نيامد، چون آنها فقط نامزد بودند. اما به روي ناهيد نياورد.ناهيد از اتاق بيرون رفت. مينو نگاهي به دور و بر اتاق انداخت. همه چيز منظم و مرتب بود. يك ميز كه هميشه يك شيشه داروي خواب روي آن بود و تخت كوچك و منظم ناهيد و كمد و پوستر زيبايي از درياي آرام آبي روي ديوار، اتاق خنك و نيمه تاريك كه تداعي ته اقيانوس را براي پري دريايي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ناهيد برگشت و قاه قاه خنديد. يك سيني شربت دستش بود. بلوز خوشرنگ بنفش خوش دوختش را دوباره درست پوشيده بود. مينو هم خنديد.– زن برادرم منوكه ديدگفت: « واي ناهيد چرا بلوزت پشت و روست؟» و من فهميدم كه تو چه فكركرده‌اي و حتما بدت اومده. من تو رو مي‌شناسم!– راستش ناهيد بدم اومد كه چرا اومده ام سراغت.– ناراحت نشو مينو، بعد از نامزدي‌ام با پرويز خانوده‌ام ما را مخفيانه عقد هم كردن. اما بعد از دانشكدهٌ پرويز جشن مي‌گيريم. چون مي‌ترسن نامزد كه باشيم يك وقت خطا كنيم. حالا اون راحت مي‌آد و مي‌ره و ماآزاديم.– خوب. به بقيه‌اش ديگه كاري ندارم. داستان جشن نامزديت را ماهرخ برام تعريف كرد. من هم به عروسي دعوت شدم. اومدم از تو لباس بگيرم.ناهيد خوشحال شد. واقعاً دوست داشت بتواند كاري براي اين بچه‌ها انجام دهد. مي‌دانست با بقيه فرق دارند و دنبال چيزي هستند كه كسي ديگر حاضر نيست زندگيش را ول كند و دنبال آن برود. پس با سخاوت تمام كمدش را در اختيار مينوگذاشت و با اشتياق و علاقه خودش لباسها را تن او مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: « اين لباس را جشن نامزديم پوشيدم. حتماً مناسبه. اينهم كفشهام. ولي از بس پاشنه بلنده خودم شكنجه شدم. باز ميل خودته، مي‌توني آن يكي را برداري.»مينو گيج شده بود. يك نفر آدم براي چي اين همه كفش و لباس داشت. خودش به زور يك جفت كفش داشت.احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد دلش از آنهمه لباس به هم مي‌خورد، جاذبه‌اي برايش نداشت. از زندگي‌اي‌كه ناهيد انتخاب كرده بود، بيزار بود. اگر مجبور نبود، هيچوقت آنها را قرض نمي‌گرفت و نمي‌پوشيد. هر باركه لباسي را مي‌پوشيد، ناهيد با علاقه مي‌گفت: « خيلي خوبه! چقدر به‌ت مي‌آد.» مينو خودش هم درآينه مي‌ديدكه زيبا مي‌شود. وقتي لباس نامزدي و كفشهاي لژدار ناهيد را پوشيد و خيلي قد كشيد، بلافاصله ياد او افتاد. دركنار هم و جشن نامزدي. لحظاتي لذت يك روٌيا با او و دركنار او همهٌ سراپايش را فراگرفت. ولي لحظه‌اي بعد به واقعيت برگشت وآهي‌كشيد و اين خواسته را با تنفر از سينه‌اش پس زد. عشقي‌كه آن را در سينه‌اش دفن كرده بود و برايش ديگر ارزشي نداشت. حالا با عشق و ارزشهاي ديگري زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد .– خوب. ديگه بسه! ناهيد بقيه را بگذاريم سرجاش. همين‌ها كافيه.يك ساعت گذشته بود. احساس خستگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، سستي، يا بي‌حوصلگي و بي‌علاقگي. روي تخت نشست و چشمش به بالش ناهيد افتاد. خيلي بزرگ بود. تعجب كرد. يك بالش دو نفره! ناهيد رو به رويش نشست، امواج انبوه گيسوان طلائي پري دريايي، لحظاتي چشمان مينو را پركرد. از تماشاي زيبايي ناهيد، كه مجموعه و تركيبي ملايم از رنگهاي روشن بود، احساس‌ آرامش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. واقعاً پرويز ناهيد را دوست دارد؟ به چشمان روشن و عسلي ناهيد چشم دوخت. ناهيد هم به او نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و در كنار مينو احساس متناقضي داشت. مينو را خيلي دوست داشت ، ولي اگر قبولش داشته باشد، چطوري از دست وجدانش فرار كند. چقدر كتاب برايش آورده و او خوانده. بود ولي حاضر نبود مثل آنها بشود. ديگر فكر نكرد و شروع به صحبت كرد:– مامان اينا نيستند. رفته‌اند مشهد براي برادرم زن عقد كنند.مينو تعجب كرد. مشهد! چرا تو نرفتي؟– زن برادر بزرگم مشهديه ومامان اينا زياد مشهد مي‌رن. چندماه پيش خواهر كوچيك زن برادرم اومد اينجا مهموني. چند وقت اينجا بود و با برادركوچيكم كه امسال ديپلم گرفت، دوست شد. اولش ما اصلاً هيچ فكري نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم چون برادم كجا و دخترهٌ شهرستاني‌كه سوادي هم نداره كجا! اصلاً فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم برادرم آدم حسابش كنه! اما حسابي خر شديم و يه وقتي خبردار شديم كه دختره حامله بود!– چي مي‌گي ناهيد! تو خونهٌ شما؟– باوركن! مادرم اينا رفتن مشهد عقدش كنن و بردارن بيارنش! مجبورشديم!ناهيد آنچنان با غيض و خشم و عصبانيت حرف مي‌زد كه مينو سر در نمي‌آورد.– چرا اينقدر عصباني هستي!– به خاطركلاهي كه سرمون رفته، ما نمي‌خواستيم اونو براي برادرم بگيريم كه آبرومون بره. اينها نقشهٌ زن برادرم بود. خواهرشو ورداشت وآورد و بعد هم هركاري دختره كرد، به روي خودش نمي‌آورد. اينجوري رو دستمون موند.– چي مي‌گي ناهيد. برادرت كه مجبور نبود. خودت هميشه مي‌گفتي، برادرت آنقدر خوش تيپ و خوش پوشه‌ كه كلي دخترا دنبالش هستن و محل كسي نمي‌گذاره و چشماش جذابه .پس چطوري يك دختر دهاتي اونو عاشق خودش‌كرد؟– نمي‌دونم. خيلي با برادرم حرف زدم كه صرفنظر كند و نگيردش.گفتم، بچه رو يه كاري مي‌كنيم دختره هم برگرده مشهد، طوري‌كه نشده، خودش دسته گل به آب داده. اما برادرم قبول نكرد. مي‌گفت دوستش دارم. مثل‌كولي‌ها وحشيه و ازش خوشم مي‌آد. اين دختراي مشهدي هم راستي راستي بلدند چطوري پسرا رو توركنن. آخه يه دختر شهرستاني كم سواد و برادر تحصيلكردهٌ من، سرم سوت مي‌كشه.مينو دچار حيرت شده بود. اين ناهيد حساس و زودرنج و مافوق انسان، با چه سنگدلي از دختر بيچاره حرف مي‌زد. با ناراحتي گفت:– ناهيد، اصلاً باور نمي‌كنم اين حرفها رو از دهن تو شنيده باشم. چرا تو زندگي برادرت دخالت مي‌كني؟ مگه كسي تو زندگي تو و پرويز دخالت كرد؟ واقعاً به تو چه؟– من كه آبروي خانواده را نبردم. اين دختره بي آبرويي بالا آورده.– بالاخره از چي مي‌سوزي؟ از اينكه دهاتيه و اصل ونسب بالايي نداره و پيش فاميل شوهرخودت ارزشت پائين مي‌آد يا چي؟– خوب معلومه پيش خانوادهٌ پرويز آبروي من هم رفت. وگرنه گور باباشون، من چيكار به كارشون داشتم. نمي‌دونم به فاميل پرويز چي بگم؟ مي‌دوني مهريهٌ من يك ميليونه و اون وقت با يه همچين زن برادري، ارزش من پائين مي‌آد.مينو لحظاتي ياد برادر خودش افتاد كه چقدر دوستش دارد. ولي آيا مي‌تواند يك روز در زندگي او و انتخابهايش دخالت نكند و آنها را قبول داشته باشد. ته دلش احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كه نمي‌تواند بي‌تفاوت باشد. او دخالت خود را كرده و برادر كوچكش را به كتاب خواندن واداشته و در مسير سياسي شدن انداخته.مينو صحبت را عوض كرد. حال و حوصله مزخرفات زندگي عادي و جنگ و دعوا بر سر ارزشهايش را نداشت. پس‌ گفت:– ناهيد جان، مي‌خوام نوشته‌هامو بيارم پيش تو نگهدارم. چون وضعم جوريه كه ممكنه ساواك بياد خونه‌مون و اگه دفترامو پيدا كنه، خر بيار و باقالي باركن، پروندهٌ قطوري مي‌شه. بهتره مدركي توخونه گير نيارن. فكر كردم بگذارمشون پيش تو.ناهيد خوشحال شد. اينكه بتواند مدركي را قايم كند و كاري براي بچه ها بكند، براش مهم بود.– حتماً بيار. برات قايم مي‌كنم. ولي به شرطي كه دستگير شدي، نگي پيش من چيزي گذاشتي. حتي شكنجه شدي نبايد منو لو بدي! به اين شرط!– حتماً ناهيد. حتماً. چون تو نمي‌خواي دستگير بشي و وارد اين جريانات بشي! مطمئن باش نمي‌گم. دو هفته بعد وقتي لباسهاتو آوردم ،دفترامو هم مي‌آرم.– چه روزي؟– يه روز كه تو حتماً باشي و آدم نااميد از پشت در برنگرده. به خصوص كه هوا اين روزا گرمه. امروز ده دقيقه پشت در بودم، پنج دقيقهٌ آخر را با نااميدي‌گذراندم و از بس لجم گرفته بود، هي زنگ زدم. فكر كردم هيچكس نيست. وقتي زن برادرت درو باز كرد،كلي خجالت كشيدم.ناهيد خنديد. عيبي نداره، توخونهٌ ما آدما تنبل هستند. فقط زن برادر بيچاره‌ام، خيلي زحمت مي‌كشه. دلم براش مي‌سوزه، بخصوص تابستون كه مي‌شه برادرم هم ناراحتي اعصاب داره و حالش بد مي‌شه.– يعني چه جوري مي‌شه؟– يعني بيمارستان رواني بستري مي‌شه. و حالا بستريه.از شنيدن بيمارستان رواني اندوه سنگيني دل مينو را چنگ زد، از كنجكاوي‌اي كه كرده بود پشيمان شد چون ياد برادر ناتني‌اش افتاد.– ناهيد جدي مي‌گي. برادرت رواني مي‌شه. چيكار مي‌كنه؟ داد و بيداد و..– نه بابا! بيچاره آزارش به هيچكس نمي‌رسه. خل مي‌شه كارهاي عوضي مي‌كنه. مامانم اينا تابستونا مي‌برنش ييلاق، تا حالش بد نشه، ولي باز بد مي‌شه و وسط تابستون هرسال بستريش مي‌كنن و زن برادر بيچاره‌ام هم تمام كارهاي خونه رو مي‌كنه و هم يك پاش بيمارستانه.– داداشت چند تا بچه داره؟ شغلش چيه؟– دو تا بچه داره. رانندهٌ كاميونه. تو بيابون كار مي‌كنه.مينو فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با وضع خوب زندگي ناهيد وخانواده‌اش، برادرش راننده باشه يا ديوانه! چشمش به شيشهٌ داروي خواب آور ناهيد كه روي ميز بود افتاد .– ناهيد خودت چرا داروي اعصاب مي‌خوري؟– چون نمي‌خوام بيدار باشم. از دست همه كس و همه چيز زجر مي‌كشم. آدما مثل حيوون رفتار مي‌كنن، مي‌خوابم كه هيچي نفهمم. از زندگي بيزارم.– ناهيد هيچ راهي تو زندگي عادي براي خلاص شدنت وجود نداره. چون مثل همه نيستي. چرا نمي‌خواي جزو ما بشي؟ هيچ راهي نداري جزآنكه راهي روكه ما انتخاب كرديم انتخاب كني.– نمي‌تونم. همهٌ شما خوبين. ولي از دست مهوش و ماهرخ عصباني مي‌شم. اونا هر وقت مي‌آن اينجا زخم زبون مي‌زنن. اونا منو درك نمي‌كنن. حساس بودن منومسخره مي‌كنن. اگه بدوني جشن نامزديم رو چقدر مسخره كردن.مينو خنديد و گفت:– مي‌دوني ناهيد. من فقط اينو مطمئنم كه دو راه بيشتر نيست. يا زندگي عادي يا زندگي انقلابي. بخواي زندگي عادي داشته باشي و انسانيت هم پيدا كني، مي‌شه همين شيشهٌ داروي روي ميزت. اگه من و تو كه خيلي چيزا رو فهميديم، توي اين راه نريم، كي بره؟– راست مي‌گي. ببين، من خودم رفتم كتابفروشي و چند تا كتاب ممنوع با قيمت گران خريدم به خاطر اينكه كم‌كم دارم علاقمند مي‌شم. اما پرويز منو مسخره مي‌كنه. آدماي سياسي رو مسخره مي‌كنه، نمي‌خواد سياسي بشه. مي‌گه تو دانشگاه سراغ اون هم مي‌آن ولي قبول نداره.– ناهيد پس لطفاً هيچي از ما براي پرويز تعريف نكن. كتابا رو هم نشونش نده. بهتره!ناهيد قبول كرد:“باشه”.ساعت نزديك شش بود. مينو بلند شد.– بايد بروم وگرنه بايد به مامان بازجويي پس بدم. حتماً خونهٌ ما يه سري بزن تا مامان باوركنه كه من وقتي مي‌گم مي‌رم خونهٌ دوستام، مي‌آم پيش شماها!– باشه. از مامانت خوشم مي‌آد.– چه خوب، من كه اصلاً خوشم نمي‌آد. همهٌ آرزوم خلاص شدن زودتر از دست خانواده‌است. اما تا ديپلم غيرممكنه. واقعاً مانع هستند.– خداحافظ تا بعد.– بيا اينجا! خوشحال مي‌شم. من تنهام.– سعي مي‌كنم.در را كه پشت سرش بست، به سمت ايستگاه اتوبوس نرفت. پياده راه افتاد. از جابري تا خيابان خورشيد را بايد چند خيابان ميان بُر مي‌زد. گرماي هوا كمتر شده و مي‌شد پياده رفت. هزار فكر در سرش بود. همه مطالب جديدي كه آن روز شنيده بود به خاطرش مي‌آمد. ماهرخ وخبرهايي كه داده بود. بيماري برادر ماهرخ. نامزدي خود ماهرخ. صحبتهاي ناهيد. افتضاحات خانوادگيش. عروسي ها، برود يا نه؟ ازدرگيريهاي بيهودهٌ ذهنش احساس خستگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با خود گفت:« الان درباره هيچ چيز تصميم نمي‌گيرم. بهتره ديگ كله‌ام يه خورده از جوش بيفته.»خود را مشغول تماشا كرد. بيشتر راهش را از كوچه پس كوچه هاي خلوت درخت دار انتخاب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. سر راه از جلوي خانه مهوش رد شد. كوچهٌ قشنگي داشتند. گشاد و پر از درختهاي كهنسال توت. ديگر وقت نبود سري به او بزند. اما دلش براي او پر مي‌زد. از آنجا تا ميدان ژاله ديگر راهي نبود.از جلوي بازار بزرگ ميوه كه رد مي‌شد، غرق تماشا شد. ميوه‌هاي تازهٌ رنگارنگ پرآب درآن گرماي تابستان، آه چه هوس بلعيدني به جانش مي‌انداخت. اما پول نداشت. جلوي بازار ميوه پر بود از ماشينهاي شخصي كه به خاطر خريد بهترين ميوه‌ها آنجا دقايقي پارك شده بودند. بازار پر بود از آدمهاي اعيان، پولدار و شيك كه مال اين دور و برها هم نبودند. از ديدن اين صحنه عصباني شده بود. با خودمي‌گفت: « ديگه چقدر كتاب لازمه آدم بخونه تا بفهمه تبعيض هست، ظلم هست، فقرهست. يك عده دارند و يك عدهٌ ديگر ندارند. بالاي شهر و پائين شهر. جنوب شهر و شمال شهر. داستان“بيست و چهارساعت درخواب و بيداري”است.»بوي گند چنين جامعه‌اي، با بوي لجن جوي بزرگ خيابان ژاله كه از پس ماندهٌ ميوه‌هاي گنديده انباشته بود، جانش را از تلخي پر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با خود فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد آيا نسل ما مبارزهٌ استواري را به پيش خواهد برد. آيا ما خواهيم توانست فداكاري‌اي را كه پدران و مادران ما نكردند، بكنيم؟ سرنوشت اين مرحلهٌ تاريخ چه خواهد شد؟ درآينده چه پيش خواهد آمد؟ چريك‌ها چطور ادامه خواهند داد؟ جامعه چطور بيدار خواهد شد؟به پمپ بنزين جلوي ميدان ژاله رسيده بود. به طرف آجيل فروشي پيچيد.كنارش نوار و پوستر فروشي بود. به پوستر بُتهاي نسل جوان نگاهي انداخت. مسخره بودند. مي‌ديد كه اين سه سال راه زيادي طي كرده و از اين ارزشها، خيلي فاصله گرفته. قبلاً او هم خريدار كالاي همين بازارها بود. انساني پر حسرت و امروز آزاد بود. آزاد از اين عشقها و پرستشها و حسرتها. دم در سينما ژاله مثل هميشه شلوغ و پر از آدم لات و بيكار و ولگرد بود. خنده‌اش‌گرفت. يك روز يكي از آنها به مهوش گفته بود: « حيف كه قيافه‌ات مثل پروفسورهاست، وگرنه دعوتت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم سينما يه لاسي با هم بزنيم. اما از پروفسورها خوشم نمي‌آد.» مهوش به‌ش گفته بود: « حيف شد، چون من هم از لاتها خوشم نمي‌آد!» نگاهي به سينما انداخت. خيلي وقت بودكه ديگر سينما نمي‌رفت. نيازي نداشت.به چراغ قرمز رسيد. خيابان شلوغ و پر از ماشين وهياهوي رفت وآمد بود. بي‌اختيار چشمش دنبال تاكسي‌ها مي‌رفت. پُر هستند يا خالي. او هم مثل بقيه عقدهٌ گير نيامدن تاكسي خالي را داشت. چه خوب كه پياده مي‌رفت و تاكسي لازم نداشت. نگاه ترحم انگيزي به‌آدمهايي‌كه دو طرف خيابان در انتظار تاكسي بودند انداخت. و در دلش‌آهي‌كشيد. كي وضع عوض خواهد شد؟ كي بهتر خواهد شد؟ ياد حرف گورگي افتاد. «ملت تا زماني‌كه خره بايد منتظر باركشيدن هم باشه.» همه زجرمي‌كشند و همه بار مي‌كشند وهمه به جانشان چسبيده‌اند. چرا؟ نمي‌فهميد؟ياد چريك‌ها افتاد و حماسه‌هايي كه آفريده بودند و از جانشان گذشته بودند. همان طور كه فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد از ميدان ژاله تند و تيز رد شد. از جاي شلوغ بدش مي‌آمد. توي پياده رو بزرگ و گشاد كه افتاد قدمش كند شد. جلوي روزنامه فروشي ايستاد و نگاهي به سرتيترهاي كيهان و اطلاعات انداخت. خبري مربوط به خرابكارها نداشت. الهي شكر، كسي دستگير نشده. مدتي است خوشبختانه ساواك ديگر كسي را دستگير نكرده و چريك‌ها زنده‌اند. حتماً دارند زيادتر مي‌شوند، از يادآنها قلبش از اميد لبريز مي‌شد، قلبي‌كه هميشه غمزده بود. چريك‌ها را دوست داشت. ياد و صداي اولين گلوله‌اي كه برخاسته بود در خاطرش بگونهٌ مقدسي جاويدان بود.“سياهكل” شكست سكوت بود و جرقه و نور اميد. ولي حالا كجا هستند؟ چي شدند؟ كسي نمي‌دانست؟از جلو مغازه ها بدون واكنش رد مي‌شد. فقط خشكشويي بود كه بايد با عذاب از جلوي آن مي‌گذشت. معلوم نبود مرد جوان ريز نقش خوش صورت مؤدبي‌كه سلام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد چه منظوري داشت؟ هرچه بود دختر بدش مي‌آمد. اين آدما چه جوري به خودشون اجازه مي‌دن كه از اين و اون خوششون بياد. چه جوري فكر مي‌كنن؟ لابد فكر مي‌كنن زشت نيستن، نانجيب نيستن، شغل و پول دارن و ديگه دليلي نداره زني يا دختري به آنها نه بگويد. حتماً قبول مي‌كند. اَه! دنياي كفچه ماهيها كوچك و مسخره است. همانطور كه صمد تصويركرده.« يك عمر مي‌رن و مي‌آن و هيچي نمي‌فهمن.» احمد سعيدي هم قشنگ مي‌گفت:« خوشبخت اونهايي‌كه كره خر بدنيا مي‌آن و خر هم از دنيا مي‌رن.»تمام ذهن وكله‌اش پر بود ازكتابها، نويسنده‌ها و حرفهايشان. ولي‌آن كس‌ كه خودش يا بچه‌ها به دنبالش بودند، آرزو داشتندكه ببينند و بيابندش، “كسي ديگر” بود.گاه در قد و قامت آدمهاي توي خيابان، توي اتوبوس، همه جا، اين كس يا آن كس جستجويش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. اما... راستي كجا هستند؟ كجا هستند آنان كه يادشان چون روح پاك و بلند آبشارهاست؟ آه كشيد.چندمتر بالاتر از ايستگاه اتوبوس توي‌كوچه و پس‌كوچه‌هاي خيابان خورشيد پيچيد.گرچه عبور ازكوچه‌هاي خلوت اضطراب‌آور بود، اما عبور از اين‌كوچه‌ها چيزي ديگر بود. بهانهٌ دلش بود. از كوچه دوم و سوم كه مي‌گذشت، يك آرزو، يا سايه‌اي را درخيالش مي‌ديد و لذت يك ديدار در نزديكي‌هاي خانه، شايد همين دور و برها را حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.« مگه مي‌شه هيچ وقت نياد؟ مگه مي‌شه دلش تنگ نشه؟ حتماً مي‌آد. ولي اونو نمي‌بينم. اما حس مي‌كنم. دوست دارم احساس كنم اومده، به خاطر من، و داره منو مي‌بينه. شايد يه روز كه در بزنم مامان باعجله در را بازكنه و خبر بده او آمده با مامانش اينا و توي اتاقند. ومن نمي‌توانم تصور كنم، باوركنم. اما شده.آخه عشق كه دروغ نيست و هر عاشقي يه روز دوباره برمي‌گرده، هرعاشقي يك روز مجبوره به نداي قلبش جواب بده.»همهٌ كوچه‌ها تمام شده بودند، ازسه پله كوچه كه بالا آمد، سرك‌ كشيد و پس‌كوچه را نگاه كرد، الكي چشمانش برق مي‌زد وهميشه كه به اينجا مي‌رسيد‌، از سايهٌ او بايد عبور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، سايه‌اي جدانشدني از روح و ذهنش.پشت در خانه‌ كه رسيد، آخرين جدالها بين اميد و نوميدي درگير بود. در كه باز شد، با سكوت خانه، وزن سبكش تبديل به لاشه‌اي چهل‌كيلوئي شد و به سستي از پله‌ها پائين آمد. اين جنگ خودخواهانه در درونش در هر بار ترك و برگشت از خانه تكرار مي‌شد. چهره‌اش محزون مي‌شد. غمي كه با او بود، مثل همزاد.در اتاق را كه بازكرد، اتاق شلوغ بود. هياهوي تهيه و خريد جهيزيه براي فريده اين روزها خانه را پركرده بود. همسايه‌ها هم كه سوژهٌ خوبي براي فضولي‌گيرشان آمده بود، ول كن نبودند. دو تا اتاق خانه پر بود.اولين سلام و نگاه با مامان رد و بدل شد. قبل از شروع بدخلقي مامان دختر كيسه‌ها را نشان داد و با خوشحالي‌گفت:– همه چي از دوستام گرفتم. هيچي لازم نيست بخرم، بچه‌ها رو هم دعوت كردم.– راست مي‌گي. الهي شكر. خرجمون كمتر شد. كدوم دوستت؟– ماهرخ و ناهيد.قدسي(زن صاحبخانه)گفت:– بارك الله! راستي راستي به دوستاي تو حسوديم مي‌شه. عجب آدماي خوبي هستن.دختر بادي درغبغب انداخت و به شوخي جواب داد:– معلومه جونم! دوست آدم، به خود آدم مي‌ره!قدسي دادش درآمد.– نمي‌شه‌ تو اينقدر حاضرجواب نباشي؟ هيچ ربطي هم به تو ندارن. حالا نشون بده ببينم چي‌گرفتي؟!– همه چي.كيسه را به دست قدسي داد. نگاهش به اتاق نيمه تاريك عقبي افتاد. يك دست رختخواب بزرگ كنار اتاق بقچه پيچ شده بود. انگار رفتن خواهرش جدي بود. فريدهبدون آنكه خوشحالي خود را پنهان كند، اشاره كردكه چيزهاي جديدي خريده‌اند.مينو احساس خشم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. حتي نيم نگاهي هم نكرد. راهي‌كه خواهرش انتخاب كرده بود، تماماً برايش نفي شده و بي‌ارزش بود. خانهٌ شوهر! ديگ و قابلمه‌اش ديگر چه ارزشي داشت؟صداي قدسي بلند شد: « انشاالله كه مباركه! به سلامتي! فريده جون ديگه اينا رو از اين وسط جمع كن! اين بداخلاق دور ازآدميزاد اومد. ما بايد ديگه بريم.»گفت و بلند شد.صداي مامان بلند شد: « غلط كرده! كجا مي‌رين؟ كبري خانم شما تشريف داشته باشين.» شرمنده‌ام. راستي راستي امروز پدرتون تو بازار دراومد. خيلي زحمت‌كشيدين.»– خجالتم ندين. من‌ كه كاري نكردم. وظيفه‌ام بود.مينو نگاه موذيانه‌اي به كبري خانم انداخت. كلانتر و فضول محله بود. محال بود از كار همسايه‌اي بي‌خبر بماند و دخالت نكند. با اين احوال مينوگفت:– قدسي شوخي كرد. خوشش مي‌آد سر به سر آدم بگذاره. مي‌بخشيد! تشريف داشته باشين.كبري خانم بلند شده بود.– نه جانم! مگه من بچه‌ام كه از اين حرفها ناراحت بشم. خودت كه خبرداري. الآن هفت تا دختر قد و نيم قد توخونه دارن از در و ديوار بالا مي‌رن. برم ببينم چه خبره؟قدسي هم دست چهار تا قد و نيم قدش روگرفت و از اتاق بيرون رفت.مينو احساس كرد حالا مي‌شه در اتاق نفس كشيد. روي كاناپه قراضه اتاق پُشتي دراز كشيد و چشمانش را روي هم‌گذاشت. با هزار فكر در هم و برهم بايد مشغول مي‌شد. فكرش از يكسو و دلش ازسوي ديگر. نمي‌دانست سرانجام مثل تخته پاره‌اي كدام موج او را به چه سوئي خواهد برد. از يكسو امواج جريحه دار عشقي كه از درون خردش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، بود و از سوي ديگر امواج عاطفه و عشق به انقلاب كه به بيرون از خود و به ساحل نجاتش مي‌افكند. به نور، به اميد و اعتماد به خود انساني‌اش مي‌رسيد‌.به حرفهاي ماهرخ فكر كرد. يكدفعه مثل فنر از جا پريد و سراغ فريده رفت. داستان رهبر چريك‌هاي مذهبي را برايش تعريف كرد. مي‌خواست به او حالي كند، كارش اشتباه است.حتي رهبر چريك هاي مذهبي هم ازدواج نكرد .– فريده مثل بز نگاهش كرد وگفت :– ولي من از اين خونه مي‌رم .با ابي بهتر مي‌تونيم يه كارايي بكنيم .– مي‌افتيدگير عمو جون اينا. نمي‌گذارند جم بخوريد .– نه بابا كاري به كار ما ندارن .– يعني خونه تون رو در اختيار چريك‌ها مي‌گذارين؟– خوب معلومه .خيلي كارها مي‌تونيم بكنيم. حتي خونه مون رو در اختيارشون مي‌گذاريم. ما كه نمي‌ترسيم .– فكر كردي! حالا خواهيم ديد .هيچ كاري هم نخواهيد كرد .فريده ناراحت شد. مينو هم ادامه نداد.از اتاق بيرون آمد. به حياط رفت. غروب شده بود. هوا دم داشت. قدسي حياط را آب پاشي كرده بود. نگاهي به ديوارهاي بلند حياط انداخت. واي‌كه چقدر غروباي تابستون غم داشت .چشم مامان از آشپزخانه به‌ش افتاد.گفت:« برو پشت بوم جاها رو پهن كن خنك بشه!»به طرف پله ها راه افتاد. از طبقه دوم كه بالا مي‌رفت، خانم شجاعي، همسايهٌ طبقه بالا هميشه توي‌آشپزخانه بود. بايد با او سلام و عليك مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. پيرزن زحمتكش و مهربان وخيلي لاغر و تكيده‌اي بودكه به لهجهٌ شمالي تندتند حرف مي‌زد و هميشه تعارف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: « بفرما! يك لقمه! بوش مي‌آد.»مينو كه از غذاهاي سيردار شمالي فراري بود. ازجلوي آشپزخانه يواش رد مي‌شد كه چشم خانم شجاعي به او نيفتد، چون ول كن نبود!پشت در بام نفس ازگرما بند مي‌آمد. در را كه بازكرد، پريد بيرون به طرف آن سمت بام كه رو به باغ بود و نفسهاي خنك تر هوا از ميان باغ مي‌آمد. اتفاقي بود. پشت خانه‌شان در وسط شهر يك باغ بود. باغي پردرخت كه كسي هم درآن رفت وآمدي نداشت. ديوار به ديوار باغ دبيرستانش قرار داشت. از اينجا بودكه با دنيايي بزرگ آشنا شده بود و رنجهاي زندگي برايش‌كوچك شده بودند وگرنه زير بار غمها دفن شده بود. غمهايي كه مال او نبود. ميراث اين جامعه بود. جامعه‌اي نكبت زده. در حالي‌كه زيلو و رختخوابها را پهن مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد شروع كرد به خواندن:دل مي‌گه فرار كنم اما نمي‌شه‌ترك اين ديار كنم اما نمي‌شه‌دل مي‌گه سواربشم مثل پرنده پربگيرماسبو شلاق بزنم صحرا و دشت به بربگيرمشوم پرستو و كشم پر به دشت به كرانهروم به آنجا كه نباشد ز رنج و غم نشانه.رختخوابها را پهن كرد وتوي جاي خودش دراز كشيد. ياد مينا قلبش را فشار مي‌داد.« خيلي وقته نديدمش. بهتره فردا برم سراغش. به مامان مي‌گم مي‌خوام برم براي عروسي دعوتش كنم.كتابش روهم مي‌برم. هيچي سردر نياوردم. “اقتصاد” اثر ژرژ پليستر. بايد يكي برام توضيح بده. شايد مينا خودش بتونه. اگرچه اساساً كتابخون نيست.» از فكر اينكه فردا مينا را مي‌بيند، خوشحال شد. برنامهٌ فردايش در‌‌‌‌‌‌‌آمده بود.
پایان بخش اول از کتاب اول
نسلی دیگر و راهی دیگر

تاریخ تحریر سال 1377

تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen